• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

در حال تایپ رمان ودادی از جـنس درد| Delroba.R.Morovati کاربر رمان فور

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
- خسته نمی‌شیم مائده! ما هم باهاتون میایم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و در حالی بر صندلی می‌نشستم، گفتم:
- مامان زهرا، من و تیام خودمون بریم بهتره و سعی می‌کنیم زودتر برگردیم!
مرموزانه گفت:
- با کی قرار دارید؟
چشمانم را گرد کردم و به این افکارش لبخندی زدم:
- مامان جان، اصلا قضیه‌ی قرار نیست! ما فقط می‌خوایم بریم شهر آفتاب، نمایشگاه کتابش.
مادرم می‌خواست سخنی بگوید که صدای آیفون در خانه پیچید...
برای باز کردن در اقدام کردم و چهره‌ی بشاش تیام نمایان حضورم شد.
از پله‌ها که بالا آمد، در حالی که روسری قرمزش را مرتب می‌کرد، خیلی آرام کنار گوشم گفت:
- قیافت گرفته‌ست! نقشه‌مون عمل نکرد؟
در حالی که داخل خانه می‌شدیم، نجوا کنان گفتم:
- می‌گه خودشون هم بیان! بیا یه چیزی بگو فقط زودتر بریم.
با گفتن « برگ‌هایم » به سمت آشپزخانه رفت.
بعد از خوش و بش جزئی و پرسیدن حال تک‌تک خانواده، مادرم رو به تیام گفت:
- به مادرت زنگ بزن بگو حاضر بشه و ما هم باهاتون بیایم تهران.
تیام مِن‌مِن‌کنان جواب داد:
- خاله زهرا تهرانه دیگه، کالیفرنیا نمی‌ریم که باهامون بیاید!
چقدر عذاب وجدان داشتم وقتی به مادرم سر این مسائل دروغ می‌گفتم و جای اصلی‌مان را پنهان می‌کردم، اما فقط برای آسودگی خودش بود...
تیام که مکث مادرم را دید، فرصت را غنیمت شمرد و ادامه داد:
- والا دیگه بچه نیستیم و داره هجده سالمون می‌شه، باید خودمون یاد بگیریم بریم بیایم... همیشه که شما قرار نیست بیاید!
چه با مهارت صحبت می‌کرد و دروغ می‌گفت!
مادرم که با صحبت‌های ماهرانه‌ی تیام راضی شده بود و تاکید می‌کرد که با اسنپ برویم؛ به قول معروف، تیام موفق شد که مخش را بزند و ما با مترو بریم...
دفعه‌های قبل صحبتی از تهران نمی‌آوردیم و خانه‌ی دوستان و خرید را بهانه می‌کردیم، اما این‌بار فرق می‌کرد و می‌خواستم حداقل مقصدمان درست و بجا باشد.
کفش‌های مشکی پاشنه بلندم که با بندهای نازک آن را می‌پوشاند، پاهای سفیدم را در بر گرفت و تناقض زیبایی ایجاد کرد.
بعد از خداحافظی، با اسنپ جلوی مترو پیاده شدیم.
بلیط را که گرفتیم، قطار تهران-صادقیه را سوار شدیم و در طبقه‌ی بالای مترو نشستیم.
خیلی شلوغ بود و با عادی‌انگاری‌ای که در مورد کرونا می‌کردند، فکر ریشه‌کن شدنش را باید فراموش می‌کردیم...
من سمت پنجره نشسته بودم که کمی کدر و کثیف به نظر می‌رسید؛ تیام روبه‌رویم نشسته بود و به فروشنده‌هایی که اجناس مختلفی می‌فروختند، توجه می‌کرد و گاهی اوقات هم سوالی در مورد مبلغ و جنس آن‌ها می‌کرد.
همانطور که سرم را به شیشه‌ی کدر مترو تکیه داده بودم و زاویه‌ی نگاهم بیرون بود، تیام پرسید:
- ماهی اگه مامانت بفهمه که امروز شهر آفتاب نرفتیم، دیگه بهمون اعتماد نمی‌کنه و نمی‌تونیم بریم بیرون!
چشمانم را به سویش چرخاندم که یک‌دفعه گفت:
- وای اصلا دقت نکرده بودم به چشمات! آبی خاکستری شدن، وای چه خوشگل.
لبخندی زدم که به دلیل ماسک بر صورت مشخص نشد:
- چشم‌های قشنگت خوشگل می‌بینه... تیام امیدوارم متوجه نشه؛ من واقعا تنها دلیلی که بیماریم رو پنهون می‌کنم، این هست که نمی‌خوام غصه بخورن و ناراحت بشن.
تیام که به قولی محو چشمانم شده بود، با لحنی پر از استرس گفت:
- بخدا من می‌ترسم این‌دفعه، خیلی استرس دارم و هی دلم قیلی ویلی می‌ره.
خنده‌ی آرامی به کلمه‌ی آخرش کردم:
- اگر هم بخوان دعوا کنن، من خطاب قرار می‌گیرم نه تو!
سرش را کج کرد و همانند گربه‌های ملوس گفت:
- خب من نمی‌خوام دعوات کنن.
دستانش را در دستم گرفتم و خیلی خواهرانه فشردم:
- دورت بگردم من آخه! اگه نبودی من چیکار می‌کردم؟ درسته تو یک خانواده نیستیم، اما خواهر خودمی.
تیام که ذوق را از حرکاتش می‌شد متوجه شد، ماسکش را پایین داد و پیشانی‌ام را بوسید:
- تیام عاشقته دختر خوشگل و مهربون!
لبخندی زدم و ماسکش را بالا کشیدم.
لحظاتی گذشت و من باز خیره به فضای بیرون از پنجره بودم و افکارم در سیری مهارنشدنی حول‌محور سامان می‌چرخید و من سرسختانه تلاش می‌کردم تا ابرهای تردید و ناامیدی را در موردش کنار بگذارم که تیام با صدایی که بغض داشت، صدایم کرد! نگران جوابش را دادم؛ در حالی که چشمانش را حلقه‌ای از اشک به حصار خودش گرفته بود، گفت:
- امروز که رفتیم دکتر، اگه خبرهای بدی داد و نارساییت پیشرفت کرده بود، چیکار بکنم من؟
اشکی که از چشمش چکید؛ حالی را که خراب بود، خراب‌تر کرد.
قلبم که دردش سرم را می‌لرزاند را مخفی کردم:
- چیزی نمی‌شه قربونت بره مائده... همه‌مون قراره بمیریم حالا چه زودتر و چه دیرتر!
همانطور خیر نگاهم کرد و اشک‌هایش پی‌درپی روی گونه‌هایش فرود می‌آمدند.
بلند شدم و زانویم را بر زمین زدم؛ صندلی بغلش را خانوم مسنی تصاحب کرده بود.
دستانش را گرفتم:
- مائده نمرده که داری گریه می‌کنی! ببین هنوز زندم و دستام تو دستاته؛ قربونت برم من خب.
اشک‌هایش را پاک کرد و در آغوش خواهرانه‌اش فرو رفتم.
کنار گوشم لب زد:
- من خیلی دوست دارم و نمی‌تونم حتی تصور کنم که نیستی! ده ساله رفیقتم و حتی باید اعتراف کنم از خانوادم بیشتر دوست دارم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
سرش را بوسیدم و عمیق عطرش را استشمام کردم:
- عروسک مهربون من!
بعد از کمی قربان صدقه رفتن، « صادقیه » در فضای قطار پخش شد و همه پیاده شدند و من و تیام هم همینطور...
تیام دست مرا گرفته بود و در فضای شلوغ مترو که هرکس به فکر کار خودش بود و این‌ طرف و آن‌ طرف می‌رفت تا بلکه فرجی شود!
به دلیل درد قلبم، روی صندلی زرد نشستم که وسط قطارها بود.
قرصم را همراه با جرعه‌ای آب‌معدنی بلعیدم.
تیام که دستم را گرفته بود، گفت:
- ساعت چند نوبتته؟
نگاهی به ساعتی که روبه‌رویم به سقف آویزان بود، کردم؛ ساعت نه و بیست و هشت دقیقه را نشان می‌داد.
نگاهم را به سوی تیام کشیدم:
- ساعت ده و نیم نوبت دارم.
تیام آستین مانتوی کرمش را بالاتر کشید و بلند شد؛ به سمت نقشه‌ی مسیرها که از طریق مترو می‌بود و پشت‌سرمان روی دیوار بود، نگریست.
رو به من و با لحنی پرسشگرانه گفت:
- ببین مائده؛ به نظرم با تاکسی بریم بیمارستان خیلی زودتر می‌رسیم تا با مترو هی مسیر عوض کنیم.
خب درست می‌گفت، اما اگر ترافیک را در نظر می‌گرفتیم؛ دیرتر می‌رسیدم!
ترافیک را به تیام گفتم که با لحن بی‌خیالی گفت:
- اول اینکه تهران بعدازظهرهاش شلوغ‌تر از صبحه و تازه ساعت نه! ترافیک زیاد نیست.
دستم را کشید و دنبال تابلوی خروجی گشتیم...
با دیدن کلمه‌ی خروجی که با زرد بر روی تابلوی مشکی حک شده بود، همان مسیر را در پیش گرفتیم.
به پله‌برقی رسیدیم و توسط آن، چند طبقه بالاتر رفتیم...
تیام نگاهی به کفش‌هایم انداخت:
- مائده تو امروز با این پاشنه نازک‌ها می‌افتی! حالا ببین.
خنده‌ای کردم و کمی تن صدایم را بالا بردم تا بشنود:
- خیر خانم امیر جهانی! من بلدم با این پاشنه نازک‌ها راه برم.
خیره به سقف که کم‌کم آسمان هم پدیدار می‌شد، گفت:
- من اصلا با این کفش پاشنه‌بلند که پاشنش نازک باشه نمی‌تونم راه برما!
به در خروجی رسیدیم و پای‌مان روی سنگ‌ریزه‌ها فرود آمد.
تا چشم می‌چرخاندی ماشین بود...
تیام که فکر نمی‌کرد انقدر شلوغ باشد، گفت:
- بیا همین پله‌برقی‌ای که اومدیم بالا، باهاش برگردیم پایین! بابا خیلی شلوغه، چخبره؟!
لبخندی قاب صورتم شد و اشاره‌ای به تاکسی‌های زرد و سبز آن طرف خیابان کردم:
- بیا با اون تاکسی‌ها بریم، بلکه زودتر رسیدیم.
چشم‌غره‌ای رفت:
- نمی‌رسیم ماهی! ترافیک رو نمی‌بینی.
وسط خیابان کنار موتورها ایستادم و عصبی گفتم:
- تیام الان دوباره برگردیم و مترو سوار شیم کلی زمان می‌بره! با یکی‌شون بریم دیگه...
گویا هول کرده بود:
- باشه، باشه! چرا عصبی می‌شی؟ هر چی تو بگی اصلا.
جوابی ندادم... قلبم بیش از حد اذیت می‌کرد و حوصله‌ی هیچ‌کاری را نداشتم!
سوار تاکسی زرد رنگی شدیم و هردوی‌مان صندلی عقب نشستیم؛ مسیر را گفتیم و به دلیل کرونا، جای دو نفر را حساب کردیم و سریع‌تر راه افتادیم...
اذیت قلبم بیش از اندازه‌اش شده بود و طاقتم را بریده بود!
در ترافیکی عظیم افتادیم و من عصبی‌تر از قبل، دستانم را تکان می‌دادم و با دسته‌ی کیفم بازی می‌کردم.
شیشه را پایین کشیدم و سرم را از آن بیرون آوردم؛ هوای تازه که با صورتم برخورد کرد و وارد ریه‌هایم شد، جان تازه‌ای بخشید و حال دگرگون و آشوبم را آرام کرد.
بعد از یک ساعت، به بیمارستان مرکز قلب تهران رسیدیم...
آن یک ساعت، برایم بسی سخت و طاقت‌فرسا بود.
ایستادم و بیمارستان را از زیر نظر گذارندم؛ دیوار آجری رنگی که روی آن «مرکز قلب تهران» حک شده بود، ساختمانی عظیم بعد از درب ورودی، عجیب خودنمایی می‌کرد.
بغضی که در گلویم جمع شده را بلعیدم و با تیام وارد بیمارستان شدیم.
قسمت به قسمت بیمارستان یادآور خبرهای بد، لحظات سخت و بغض‌های شکسته‌شده بود!
دورتادورمان را درخت‌ها و چمن‌های سرسبز گرفته بودند.
تیام خیلی با اشتیاق گفت:
-‌ درسته فضای بیمارستانی داره‌ها، اما عاشق این درخت‌های سمت ورودیشم و خصوصا او حوض خوشگل!
حوضی که تیام آن را تعریف می‌کرد، روبه‌روی در ورودی ساختمان بود و آب شفافی از سوراخ‌هایی که به صورت ستاره درست شده بود به بیرون فواره می‌زد.
سمت راست ورودی، دپارتمان نارسایی قلبی خودنمایی دردناکی می‌کرد و خود را برای هر خبری آماده کرده بودم...
وارد همان بخش شدیم؛ ازدحام مردم، صدای گریه و بوی بیمارستان، حال آدم را دگرگون‌تر می‌کرد!
ساعت ده و بیست دقیقه بود که رسیده بودیم و ده دقیقه وقت داشتیم.
به سمت پذیرش رفتم و با دادن دفترچه بیمه و مشخصاتم، بعد از گفتن اینکه بعد از آقایی که از اتاق خارج شد شما وارد بشید، روی صندلی‌های آهنی نشستم و دعایی از ته‌دل برای تمام کسانی که از نارسایی قبلی رنج می‌بردند، کردم.
محوطه‌ای که در آن قرار داشتیم؛ دورتادور دیوارهایش را صندلی‌هایی از همین جنس پوشانده بودند، روبه‌رویم پذیرش بود که چهار تا خانوم پشت آن به عنوان منشی کار می‌کردند البته هر کدام منشی دکتر به خصوص خود بود.
چهار دکتر در این محوطه قرار داشت...
همان آقایی که در اتاق دکتر بود، همراه با خانوم مسن و عصا به دست خارج شدند.
منشی که پشت میز بود با صدا کردن نام و نام خانوادگی‌ام مرا به سمت اتاق راهنمایی کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
کنار درب آجری رنگ، در یک تابلوی طلایی اسم و فامیل دکتر همراه با مدرکی که اخذ کرده بود «فوق تخصص جراحی قلب و عروق، عضو انجمن جراحان ایران» حک شده بود.
با استرس ضربه‌ای به در نواختم و وارد شدم.
دکتر روی صندلی چرم مشکی نشسته بود و لیوانی که آرم مرکز قلب تهران حک شده بود را به دست گرفته بود.
تخت سفیدی بغل دیوار بود و صندلی‌های مشکی روبه‌روی هم کنار میز بزرگ دکتر، اتاق را اشغال کرده بودند.
آقای دکتر مثل همیشه آراسته و خندان ماسکش را بالا کشید و گفت:
- علیک سلام دخترای گلم، حالتون چطوره؟ چرا ایستادین؟ بفرمایید بشینین.
تشکرکنان در صندلی نرم و راحت اتاق دکتر فرو رفتم. احساس کردم حتی لحظه‌ای قادر به ایستادن نیستم.
دکتر تقریبا شصت سال سن داشت و حاصل زندگی مشترکش دو دختر و دو پسر بودند که یکی از دخترها و پسرهای او ازدواج کرده بودند و در خارج از کشور زندگی می‌کرند.
در حالی که دست‌هایش را قلاب کرده بود، مدتی را در سکوت، خیره نگاهم کرد. از بدو ورود سرم پایین بود و با گوشه شال مشکی‌ام بازی می‌کردم. همیشه از این سکوت دکتر و نگاه خیره و نافذش در عذاب بودم. طوری به من خیره می‌شد که انگار تا اعماق روحم را می‌کاوید و پی به حالم می‌برد.
تک سرفه‌ای کرد:
- خب مائده جان اوضاع قلبت در چه حده؟
سرم که پایین بود را بالا آوردم. بغض کرده بودم:
- تغییری نکرده، روز به روز بدتر می‌شه و خوردن داروها هم حتی اثری نمی‌کنن! از دردش خسته شدم آقای دکتر.
پرسشگرانه پرسید:
- دردش چقدره؟ بعد از درد چه علائمی داری دخترم؟
در چشمان طوسی دکتر خیره ماندم:
- واقعا نمی‌تونم توصیف کنم، اما اونقدری هست که بدنم رو چنگ می‌زنم تا فریاد نکشم! علائم بعدش که کلا بدنم سست و سرگیجه‌ام شدیدتر می‌شه.
همراه با گوشی پزشکی‌اش نزدیکم شد؛ آن را روی قلبم گذاشت و درخواست نفس‌های عمیق کرد.
بعد از اتمام، پشت میزش جا خوش کرد و آزمایش‌هایم را خواست.
نگاهی دقیق کرد و رو به من گفت:
- با قلبت چیکار می‌کنی خانوم رادمهر؟ چرا انقدر وضعیتش افتضاح شده؟
دستانم را بیشتر در هم فرو بردم و با انگشتانم بازی کردم.
از استرسی که همانند خوره بر جانم افتاده بود در امان نبودم و فقط خیره به دکتر مانده بودم.
طاقت از کف داده و منتظر گفتن «بالای چشمت ابروعه» بودم تا اشک‌هایم که در پس پرده‌ی چشمانم پنهان شده بودند، راه خود را پیدا کنند و گونه‌هایم را هدف بگیرند...
با تشر محکمی گفت:
- بیماری به این بی‌اهمیتی ندیده بودم! قرارمون این بود که امید داشته باشی تا قلبت بهبود پیدا کنه.
رو به تیام گفت:
- در ضمن، شما هم قرار بود حواس‌تون به دوست‌تون باشه!
در برگه‌ی سبز دفترچه‌ام چیزی نوشت و آن را به سمت من گرفت:
- برو یه اکو انجام بده و سریع بیا تا باهات بیشتر صحبت کنم.
کیفم که روی پایم نشسته بود را به دوشم انداختم و بلند شدم؛ تیام هم متقابلا خواستار تکرار کار من شد که دکتر گفت:
- شما بمونید و خودشون برن.
تیام به عمق چشمانم نگاه کرد، چشمانم را روی هم فشردم و از اتاق خارج شدم.
پاهایم که توانایی‌اش کسر شده بود و از داخل می‌لرزید را به سمت اتاق اکو رادیوگرافی رساندم.
بعد از انجام اکو که نیم ساعت وقتم را گرفته بود، قدم بی‌جانم را به سمت اتاق دکتر تند کردم.
ضربه‌ای به در نواختم و وارد شدم...
عکس را به سمت دکتر گرفتم که با نارضایتی دریافت کرد و نگاهی عمیق و دقیق به آن انداخت.
دستی به ریشش کشید و چشمانم را هدف قرار داد:
- از وضعیت قلبت اصلا راضی نیستم! نارسایی شدید دریچه‌ی آئورت داری که منجر به از کار افتادن بقیه‌ی بطن‌هات می‌شه؛ راه درمانش هم پیونده! الان هم باید بستری باشی و تحت‌نظر تا سریع‌تر بفرستیمت رده‌ی اول پیوند و حالت بهتر بشه دخترم.
بغضی که در حال خفه‌کردنم بود، سرباز کرد و اولین قطره ماسکم را نمناک کرد...
تیام که اشک‌های مرا دید، به سمتم آمد و در آغوش خواهرانه‌اش جای گرفتم.
اشک‌هایم را با دستان گرمش محو می‌کرد، اما مگر تمومی داشتند؟
صورتم، بدنم، بند بند انگشتانم، روحم و جز به جز بدنم یخ کرده بود و می‌لرزید...
دکتر که حال بد و رنگ پریدگی مرا دید، صندلی‌اش را عقب کشید و جای قبلی تیام نشست.
آرنجش را روی زانویش گذاشت و دستانش را در هم قلاب کرد؛ با نفس عمیقی که کشید، شروع کرد و صحبت‌هایش به روحم آزرده‌ام کمی امید و کمی ناامیدی تزریق کرد:
- ببین دختر خوبم؛ درسته سن حساسی داری و نقص بدنت اذیتت می‌کنه، اما راه درمان داره! درسته پیوند قلب سخته و خب کمتر از بقیه‌ی عضوهای بدن پیدا می‌شه، اما شدنیه... دختر قوی‌ای هستی و از پسش برمیای.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- می‌خوام کاملا واضح و رُک باهات حرف بزنم و امیدوارم خیلی از زندگی ناامید نشی...
نگاهی پر از ترس و استرسم را جانب دکتر کردم؛ هرموقع این‌گونه صحبت می‌کرد، خبرهای خوبی نمی‌داد و من عذابم بیشتر می‌شد.
- وقتی که برای زندگی کردن با این اوصاف داری، زیاد نیست و حالا نمی‌تونم تخمین قطعی بزنم! به هر حال مرگ و زندگی دست خداست... اگه زودتر پیوند نشی؛ ممکنه سکته و یا ایست قلبی از بین ببرتت. یه دلیل مثبتی که داری این هست که سنت کمه و می‌تونی با دردهاش غلبه کنی! من داروهای قوی‌تر با دُز بالا می‌نویسم و باید سرموقع مصرف کنی تا قلب پیدا بشه و پیوند کنی.
منی که با شنیدن جمله‌ی «وقت زیادی برای زندگی کردن نداری» بدنم بی‌حس شده بود و گویا فقط همین یه بخش از صحبت‌های دکتر در ذهنم اکو‌ می‌شد...
دکتر روی صندلی‌اش نشست و جرعه‌ای از لیوانش را سر کشید و ماسکش را تعویض کرد.
خیلی جدی و محکم گفت:
- باید بستری بشی؛ حداقل یه هفته تحت‌نظرمون باشی و ثانیه به ثانیه وضعیتت چک بشه!
با فکر کردن به خانواده‌ام و خبر نداشتن آن‌ها از این موضوع، رو به دکتر گفتم:
- نمی‌تونم آقای دکتر!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
نگاهش رنگ دلخوری گرفت البته من این‌گونه حس کردم! صدایش را صاف کرد:
- با پنهون‌کاری‌ای که در مورد پدر مادرت کردی و گفتی پیشت نیستن کاری ندارم، اما با این موضوع که جونت ذره‌ای برات ارزش نداره و نمی‌خوای به خانوادت بگی کار دارم دخترم! نارسایی قلبی بیماری‌ای نیست که بتونی از خانوادت پنهونش کنی و به تنهایی از پسش بر بیای؛ این بیماری خیلی بالا و پایین داره و تنهایی سخته...
تیام میان حرف دکتر قدم گذاشت و با لحن آرامی گفت:
- آقای دکتر من از اول که با مائده آشنا شدم، همینقدر فداکار بود و به فکر خودش نبود حتی همون بچگیش! الانم دلیل اصلیش برای نگفتن به خانوادش اینه که خدایی نکرده خم به ابروشون نیاد، «این قسمت را با لحن مسخره‌ای گفت» یه وقت به خاطرش یه میلی‌ متر تکون نخورن و کاری براش نکنن، اما خانوادشن و وظیفه‌شونه تا بهش کمک کنن!
هیچ‌کدام از کلمه‌های تیام که احساس مرا به سُخره گرفته بود برایم مهم نبود و فکرم در پی چندماه وقتی که برای زندگی داشتم، بود!
دکتر سری تکان داد و گفت:
- باید بستری بشی مائده! با این وضعیتت اگه ایست قلبی بکنی، نگه داشتن جونت برامون سخت می‌شه.
از جایم به سختی بلند شدم و در حالی که دفترچه‌ام را از روی میز برمی‌داشتم و با لحنی که جان تحلیل‌رفته‌ام را نشان می‌داد، گفتم:
- من نمی‌تونم بستری بشم و شما هم نمی‌تونید بیمارهاتون رو به اجبار تو بیمارستان نگه دارید! داروهایی هم که نوشتین سر موقع مصرف می‌کنم... فقط ویزیت بعدیم چه موقع هست که وقت بگیرم؟
نفس عمیقی کشید:
- پشیمون می‌شی دخترم! دو هفته دیگه بیا که ببینمت چون وضعیت قلبت زیاد خوب نیست.
راه اشک چشمانم را نمی‌توانستم ببندم و مانند دریایی بی‌کران بر روی گونه‌هایم فرود می‌آمد!
بی‌توجه به تیام، راه خروجی را با حالی دگرگون‌تر از قبل پیش گرفتم و تیام را که تن صدایش را بالا برده بود و سعی داشت در آن ازدحام پذیرای صحبت‌هایش باشم را نادیده گرفتم.
آنقدر قدم‌هایم تند و هق هقم زیاد بود که هر رهگذری را وادار به نگاه کردنی همراه با ترحم می‌کرد...
چندباری پایم پیچ خورد، اما مگر درد آن بیشتر از درد نسخه‌پیچ کردن زندگی‌ام بود؟
کنار همان حوض نشستم.
از قوی بودن و تظاهر کردن، بسی خسته و آزارده شده بودم...
دستانم را قاب صورتم گرفتم و گریه‌ام که آغاز شده بود، بیشتر از قبل شده بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
سوالاتی در در ذهنم جولان می‌دادند و چرا من‌هایی که مانند پتکی بر سرم فرود می‌آمد، عصبی‌ام کرده بود.
قصد دلداری خودم را داشتم و با در دل زمزمه می‌کردم که مگر پایان همه‌چیز مرگ نیست؟
نه تنها پایان زندگی من، بلکه پایان زندگی تمام این دنیا و انسان‌ها مرگ خواهد بود، اما نمی‌دانستم جمله‌ی دکتر و کلافگی نگاهش با من چه کرده بود که در همین چند دقیقه، وابستگی‌ام به دنیا آن‌قدر زیاد شده بود که حتی با فکر کردن به دل کندن از دنیا نیز، حال خرابم ثانیه به ثانیه خراب‌تر می‌شد.
اشک‌هایم را که شروع به باریدن کرده بودند، با اراده‌ای که در وجودم یافتم، به اتمام رساندم؛ اما همان‌طور با دستانم صورت رنگ پریده‌ام را پوشانده بودم، فهمیدن اینکه حال خوشی ندارم، برای هیچ‌کس سخت نبود!
به هر حال این طبیعی بود، هرکس که متوجه شود وقت زیادی برای زندگی ندارد، خواه ناخواه حال روحی‌اش به سمت افسردگی می‌رود...
و من هم همانند باقیِ افرادی که به مرگ‌شان نزدیک‌تر می‌شوند، از همین لحظه علائم افسردگی و خفگی را در خود می‌دیدم.
با دستی که بر روی شانه‌ام نشست، یکه‌ای خوردم! هول زده به سمت صاحب دست برگشتم و با تیام مواجه شدم.
دلم حتی کمی بی‌‌توجهی به تیام را هم می‌خواست؛
اگر بخواهم صادق باشم، از کنایه‌ای که لابه‌لای صحبت‌های به ظاهر دوستانه‌اش بود، دلخور شده بودم و خبری که هم چنان در سرم پژواک می‌شد نیز، به این دلخوری بیشتر دامن می‌زد.
دفترچه‌ام را از دستم کشید:
- خوشگلم من می‌رم برات وقت بگیرم، همین‌جا بمون.
از کنار حوض بلند شد که دستش را گرفتم و با صدایی بی‌حال زمزمه کردم:
- تیام وقت نگیر! نمی‌خوام بیام دکتر.
بی‌توجه به جمله‌ای که گفتم، عصبی گفت:
- مائده به خداوندیِ خدا باز بخوای از این مسخره بازیا در بیاری جوری می‌زنمت که نتونی از جات بلند شی! مثل بچه‌ی آدم می‌شینی همین‌جا تا منه خاک تو سر ببینم باید چه غلطی بکنم.
لحن صحبتش برایم تعجب‌آور نبود حتی اگر تعجب‌آور هم بود، دیگر جانی برای تغییر حالت نداشتم؛ البته که از قبل همین واکنش را از جانب او حدس می‌زدم.
دستی به زیر چشمان نم زده‌ام کشیدم و از جایم برخاستم:
- من خودم اگه تصمیم گرفتم که وقت بگیرم، تلفنی انجام می‌دم! فعلا نمی‌خوام بیام دکتر... دفعه‌ی بعد با چه بهونه‌ای بیام؟ ندیدی امروز چقدر شک کردن؟
چرخی به دور خود زد که روسری‌اش روی شانه‌هایش فرود آمد؛ دستانش برای مرتب کردن آن بالا رفتند و گفت:
- اصلا مگه قراره پنهون بمونه؟
امروز که رسیدیم خونه، مثل دوتا دختر خوب می‌شینیم و از همون اول همه چیز رو بهشون می‌گیم!
اگه تو دست به کار نمی‌شی بکش کنار، من همه چیو می‌گم، بسم الله...
پوزخند تلخی را که زیر ماسکم نقش بسته بود، محو کردم:
- تیام تیام تیام!
احساسی که من دارم رو درک نمی‌کنی و نادیده می‌گیری! تو جای من درد نمی‌کشی و بقیه برات مهم نیستن، پس لطفا وقتی جای من نیستی، جای منم تصمیم نگیر...
من قصد ندارم به خانوادم بگم چون به قول خودت نمی‌خوام خم به ابروشون بیاد و به خاطرم یک میلی متر هم تکون بخورن! خودت به اندازه‌ی کافی از اهمیت مردم تو زندگی من خبر داری.
دستم را گرفت و زیر یکی از درختان بیمارستان که قسمتی از زمین را برای سایه‌اش اشغال کرده بود، کشاند و آشفته گفت:
- آفتاب اذیتم می‌کرد؛ باشه تو مردم‌دوست و به فکر بقیه، اما تا کِی می‌خوای ازشون مخفی کنی؟ بالاخره که می‌فهن! دردی که می‌کشی، حال بدت و چشمای خسته‌ات همه چی رو از صد متری هم داد می‌زنه بعد چه بهونه‌ای براشون می‌خوای جور کنی؟ اصلا گیریم نفهمیدن؛
فکر می‌کنی بعد اینکه افتادی سینه‌ی قبرستون از دستت ناراحت نمی‌شن؟ فکر می‌کنی بعد از رفتنت پدر و مادرت یه خدابیامرزتش میگن و با شادی زندگی‌شون رو ادامه‌ میدن؟ نه فدات شم، نه!
تو که چیزیت بشه اونا دیگه نمی‌تونن خودشون رو ببخشن مائده! اگه الان بفهمن بیشتر می‌تونن کمکت کنن، اینو بدون که غصه و ناراحتی الانشون، بهتر از اینه که بعد از مرگت علاوه بر غصه، عذاب وجدان هم کمرشون رو خم کنه.
سرم را آرام به تنه‌ی درخت می‌کوبیدم تا درد قلبم آرام بگیرد و بتوانم ذهنم را یک‌جا جمع کنم بلکه به حواشی‌ها توجه نکند.
گوشی‌اش زنگ خورد مشغول پیدا کردن آن در کوله‌ی مشکی‌اش شد. در همان حین گفت:
- هه، دیدی حرف حق جواب نداره...
در سر من چه بود و در سر او چه بود! من در چه فکری به سر می‌بردم و او در چه فکری!
با دیدن نام مخاطب روی گوشی‌اش، سریع سرش را به سمت من برگرداند و کلافه گفت:
- وای مائده، مامانته!
گوشی را به اجبار روی دستم گذاشت و گفت:
- مرگ من خودت جواب بده! پس چرا به گوشیه تو زنگ نزده؟
همان‌طور که گوشی‌اش زنگ می‌خورد، رو به او گفتم:
- خودت جواب بده بگو مائده گوشیش سایلنته و خودش هم رفته یه‌جایی اومد می‌گم زنگ بزنه.
حالت چهره‌اش جوری بود که مطمئن شده بودم قصد زدن من را دارد.
عصبی گفت:
- خدایا یا من رو بزن بکش یا مائده رو! چرا خودت جواب نمی‌دی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من صدام گرفته، شک می‌کنه؛ در ضمن همون خدایی که صداش زدی چند روز دیگه مائده رو می‌کشه، اصلا نگران نباش، بالاخره از دستم راحت می‌شی!
گویا از گفته‌اش پشیمان شده بود؛ گوشی‌اش را جواب داد.
راه در خروجی را در پیش گرفتم و روی صندلی سفید رنگ آهنی نشستم و بدنم را به سمت سبزه‌ها و درختانی که در پشت صندلی قرار داشتند، چرخاندم.
باز هم صدای بم دکتر در گوشم انعکاس شد و تنها یک جمله،‌ موریانه‌وار مغزم را جوید؛
من چندماه و یا چند روز دیگر می‌مُردم، یعنی می‌توانستم از چند نفری که در این دنیا برایم اهمیت داشتند دل بکنم؟
پدرم، مادرم، تیام، سامان... آخ سامان!
باز هم ناخودآگاه فکرم سمت سامان پرکشید...
دلم برای آن چهره‌ی جذابش، چشمان عصبی و پرمهرش و دوست داشته شدنم توسط همان انسانی که شب و روز را با خیالش می‌گذراندم، تنگ شد.
دوباره قطره اشک‌‌های مزاحم در چشمم حلقه زدند و من متنفر بودم از این ضعف و بیشتر از آن، از این بیماریِ بی‌رحم!
چانه‌ام لرزید و قطره‌ی بعدیِ اشک، روی دستانم فرود آمد...
هر چقدر قوی بودن را خواستار بودم، به همان اندازه به سرعت جا می‌زدم.
شاید ترسم از مرگ بود؛ از همان مکان سرد و تاریک که همه از آن خوف داشتند، همان مکانی که بعد از رفتنت به آن‌جا‌، تنها خودت می‌مانی و خودت!
بعد از آمدن تیام، درخواست رفتن به شهربازی ارم را کرد؛ نگاه بی‌روحم را که دید، خودش جوابش را در چشمانم خواند و بعد از ساعاتی به مترو رسیدیم و راه خانه را پیش گرفتیم...
در تمام این مدت که چهار ساعت به طول انجامید، ذهنم درگیر آینده‌ای نامعلوم بود!
تا قبل از شنیدن این خبر تلخ و در عین حال خوفناک، تک به تک روزهای آینده‌ام را در ذهنم مشخص کرده بودم، اما از حالا به بعد فقط آینده تنها حاله‌ای از ابهام بود که در دیدگاهم شکل گرفته بود؛
چقدر سخت بود فکر کردن به اینکه ممکن است ماه بعد در میان این آدم‌ها باشم یا نه؛
در این دنیا می‌مانم یا قرعه‌ی بعدی مرگ به نام من، به نام مائده است...!
راه تمام نمی‌شد و گویی جاده‌ها هم با من سر جنگ داشتند و قصد تنها گذاشتنم را نداشتند؛ ساعت شش عصر بود که بالاخره به خانه رسیدیم...
عذاب وجدانی که گریبانم را در دستان خودش گرفته بود، حالم را آزرده‌تر می‌کرد! سعی می‌کردم پرسش‌های مادرم را بی‌جواب بگذرم و جوری سر خود را گرم کنم تا بیشتر از این دروغ نگویم و پنهان‌کاری نکنم، اما مگر از این روح و تن خسته و رنجور دست می‌کشید؟
از پرسش‌هایشان به اتاق پناه بردم، گرمای هوا غیرقابل تحمل بود، اما چانه‌ام می‌لرزید و دندان‌هایم بهم برخورد می‌کرد؛
پتو را تا روی سرم کشیدم و این بار بدون هیچ واهمه‌ای اجازه‌ی سر باز کردن بغضم را دادم.
من ادامه‌ی این زندگی را می‌خواستم، حتی با درد؛ من ادامه‌ی زندگی‌ام را می‌خواستم نه مرگی بی‌انتها!
مرگ حق بود من و منکر این حق نبودم، اما حالا آن هم برای من، زود نبود؟ یعنی این مرگ برای یک دختر هجده ساله هم حق بود؟
بخدا که حق نبود...
من هنوز هجده سال هم نداشتم، با مردنم هر چه آرزو و امید داشتم همراه با خودم به زیر خاک نفوذ می‌کرد!
از دست رفتن خودم به کنار، تکلیف علاقه‌ای که داشتم چه می‌شد؟
حتماً آن هم همراه با جسمم در خاکِ سرد دفن می‌شد و بعد از مدتی سامان سراغ دختر دیگری می‌رفت...
همین‌‌قدر راحت؟
حتی فکر کردن به این موضوعات هم قلبم را به درد می‌آورد، هق هق بی‌صدایم را خفه‌تر کردم و با بر هم گذاشتن چشمانم، به تنهایی مشغول به دلسوزی خود شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
روزها می‌گذشت، اما کاش نمی‌گذشتند!
حسی که هر دقیقه و هر ساعت داشتم توصیف‌ نشدنی بود؛ هر کاری را که انجام می‌دادم گویا آخرین بود...
گاهی جوری به صورت خانواده‌ام خیره می‌شدم و تصویر آن‌ها را در صورتم حک می‌کردم که به شک و تردید می‌افتادند و جویای این نگاه کردن‌های بی‌پایان می‌شدند و جواب‌شان سکوتی بیش نبود!
به سرم زده بود که علاقه‌ام را به سامان بگویم و او را از داشتن عشقی آتشین آگاه سازم، اما با فکر کردن به بیماری‌ای که داشتم و در حال ذره‌ذره گرفتن جان نحیفم بود منصرف می‌شدم و ادامه‌ی آن را با هق‌هق می‌گذراندم...
حتی به دکتر که گفته بود دو هفته‌ی دیگر به بیمارستان مراجعه کن هم نرفتم!
به یاد دارم سر موضوع دکتر نرفتنم چقدر بین من و تیام بحث و جدل راه افتاد و او قهر کرد و الان چند روزی‌ست که نه زنگی می‌زند و نه جویای این احوال خرابم می‌شود.
چندبار خواستم برای آشتی کردن پیش قدم شوم، اما نشد... یعنی نخواستم!
الان در حال نگاه کردن چهره‌ی بی‌جانم در آینه بیضی شکلم هستم...
زیر چشمانم گودی عمیق و تیره‌ای افتاده بود که اصلا مناسب چشمان رنگی‌ام نبود!
همان چشمان سبزم که رنگ آن‌ها به خاطر داشتن لباس مشکی بر تن، نزدیک به رنگ خاکستری رفته بود، چقدر قرمز شده بود و رگه‌هایی از جنس بی‌خوابی و گریه بر دور آن‌ها حک شده بودند.
لب‌های خشک و بی‌جان و ترک‌خورده‌ام خودنمایی فجیعی می‌کردند...
موهایم که به سختی شانه‌شان می‌کردم و خودم حجم کمی از آن‌ها را کاسته بودم.
خودم را که با مائده‌ی قبلی مقایسه کردم، حلقه‌ی اشک در چشمانم جمع شد و دیدگانم را که خودم را نشان می‌داد، تار کرد...
همانند همیشه گونه‌هایم را هدف گرفت و سرازیر شد!
همان‌جا جلوی آینه، زانوهایم را که رخوت و سستی را در حصارش گرفته بود و قصد رها کردنش را نداشت، خم شدند و من با حالی داغون‌تر از قبل اشک‌هایم روانه‌ی صورتم شدند...
اشک می‌ریختم مانند مادری که داغ جوان رعنایش را دیده، مانند کسی که نفس‌های آخرش را می‌کشد و در دل خود غوغایی دارد، مانند نوزادی که تازه چشم به جهان سختی‌ها گشوده...
دستم را روی قلبم که دردش دردناک‌تر از قبل شده بود، گذاشتم و چنگ محکمی برای اذیت کردنش زدم!
سرم را روی زانوانم گذاشتم و بی‌صدا در خود جمع شدم...
با دستی که بر سرم نشست، به خود آمدم و چهره‌ی دل‌نگران مادرم را دیدم.
من چطور می‌توانستم آن دو گوی مهربان را نبینم؟
اشکی که بی‌محابا بعد از فکرِ رفتن از پیش آن‌ها بر روی گونه‌ام ریخت، باعث حلقه زدن اشک در چشمان مادرم شد...
دو دستش را قاب صورتم کرد و در حالی که سعی در کنترل لرزش صدایش را بر اثر نگرانی داشت، زبان گشود:
- مائده دارم دق می‌کنم مامان! چیشده که انقدر داری داغون می‌شی؟ یه نگاه به خودت تو آینه کردی؟ چشم‌های قشنگت رو نگاه کن آخه! داری از بین می‌ری دختر نازم... نمی‌خوای با مامان یه کلمه صحبت کنی؟
خودم را در آغوشش پرت کردم و آرام کنار گوشش زمزمه‌وار گفتم:
- فرشته‌ی من فقط می‌خوام تو بغلت باشم!
بوسه‌ای روی موهای بهم ریخته‌ام نهاد و مرا از زمین بلند کرد؛ روی تخت دراز کشیدیم و تکیه‌گاه سرم بازوان مادرم بود...
معلوم نیست تا چند ساعت دیگر می‌توانم دوباره او را این‌گونه در آغوش بگیرم و غرق محبت مادرانه‌اش شوم!
با تمام این افکار حتی لحظه‌ای قادر به اینکه جلوی اشک‌هایم را بپوشانم، نبودم!
صحبت کردن را شروع کرد:
- می‌دونی برای یه مادر چقدر سخته پژمرده شدن بچش رو ببینه؟ از موقعی از تهران برگشتی، خوب نیستی مائده! نه کامل غذا می‌خوری، نه درس می‌خونی، نه با ما صحبت می‌کنی، حتی سر سفره هم باهم نمی‌شینیم! لحظه به لحظت توی اتاقت خلاصه شده، با تیام صحبت نمی‌کنی، زبان تدریس نمی‌کنی، برگه‌های مترجمیت همینطور گوشه‌ی اتاق موندن و بهشون دست نزدی! فقط داری گریه می‌کنی و چشم‌های قشنگت اذیت می‌شن... قصد نداری بگی تا بدونم دخترم چرا اینطوری شده؟
نفس عمیقی کشیدم که هق‌هقم بیشتر شد! سرم را محکم به قفسه‌ی سینه‌اش فشردم و شمرده گفتم:
- فقط د...دخترت خسته شده، هم...همین!
بوسه‌ای روی پیشانی‌ام نشاند:
- خستگیش دلیل نداره؟
سکوت کردم! خستگی‌ای که داشتم دلیل محکم و عظیمی داشت، اما مگر می‌توانستم باعث ریختن اشک روی صورتتان شوم؟
دستم را محکم در دستش فشرد و شروع به نوازش کردنش کرد... چقدر این رابطه‌ی مادر و دختری را دوست داشتم!
- بزار حدس بزنم مائده‌ای که خانومی و خوشگلیش سر زبوناست چرا خسته‌ست... می‌خواستم بگم که عاشق شدی، اما این‌ها حال و روز یه عاشق نیست! مگر اینکه شکست عشقی خورده باشه که بعید می‌دونم.
راضی به شکست عشقی بودم، اما مرگ نه!
لب‌هایم را با زبانم تر کردم:
- مامان زهرا، خستگی گاهی اوقات دلیل نداره! مثل الان که من بی‌دلیل خستم.
کمی خودش را جابه‌جا کرد:
- خستگی بی‌دلیل یه روز، دو روز، تو یه ماهه و نیمه خسته‌ای یعنی؟
لب پایینم را به دندان گرفتم و سکوت کردم، حرفی برای گفتن نداشتم!
موهایم را بویید و بوسه‌ای روی تار موها زد:
- اگه فکر می‌کنی با گفتن دلیل حال بدت، من و پدرت یک‌طرفه به قاضی می‌ریم و در موردت فکر درستی نمی‌کنیم، اشتباه می‌کنی! هر موقع خواستی بگی که مشکلت چیه، من و پدرت هستیم که به تک تک کلمه‌هات با حوصله گوش کنیم و خودمون رو جای تو بزاریم... انقدری می‌شناسمت که وقتی نخوای در مورد چیزی صحبت کنی، تا هر موقع خودت نخوای کسی نمی‌تونه تصمیمت رو عوض کنه!
از روی تخت بلند شد و اتاق را به قصد رفتن ترک کرد، هنگامی که دستش روی دستگیره نشست، بی‌محابا برگشت و گویا چیزی را به یاد آورده باشد گفت:
- اومده بودم یه موضوع دیگه‌ای رو بهت بگم که با اون حال و روز دیدمت کلا فراموش کردم! مرضیه خانوم زنگ زد گفت که برای شب احیا که امشبه نذری می‌خوان بدن، من و تو هم دعوت کردن و خیلی تاکید کرد که مائده هم بیاد.
با شنیدن اسم سامان، به قول معروف دلم هُری ریخت پایین! خون گرمی به سرعت توی رگ‌هایم دوید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
مادرم لبخند گرمی به رویم زد:
- حدس می‌زدم این خبر که می‌خوای بری خونه‌ی یار، حال و احوالت رو عوض کنه!
سرم رو تا آخرین حد ممکن پایین انداختم و فقط به لبخندی بسنده کردم که البته مادرم جوابش را از همان لبخند آمیخته به خجالت گرفت.
خیلی آرام پرسیدم:
- امروز چندم ماه رمضونه؟
در حالی که نگاه مهربانش را به چشمانم دوخته بود و چشمان سبزش بی‌شباهت به من نبود، گفت:
- اصلا حواست نیست که دختر! هجدهم ماه رمضون و اولین شبه احیاست.
به آهانی بسنده کردم و مادرم قبل از اینکه کامل اتاق را ترک کند و در را ببندد، گفت:
- یکم ترگل ورگل کن تا این گودی زیر چشمات از بین بره و حال بدت تو‌ چشم نباشه! ساعت شش، هفت آماده باش که زیاد دیر نکنیم.
چشمکی زد و ادامه داد:
- زیاد رنگ و لعاب به صورتت نده که شب احیا کار دستمون بدی‌ها! با همین چهره‌ی خسته و آرومت هم خوشگل‌ترین دختر روی دنیایی و من خوشبخت‌ترین مادر با داشتن دختر نازی مثل تو.
لبخندی که زدم چندین معنی داشت که شامل خجالت، تشکر و خستگی بود...
با نگاه خسته ام مادرم را که از اتاق خارج می‌شد را بدرقه کردم و جوری که بشنود، گفتم:
- دوست دارم بهترین مادر دنیا!
نوعی رخوت و سستی در وجودم احساس می‌کردم که بی‌ارتباط به مرگی که زمانش مشخص نبود، نداشت.
دلم برای دیدن دوباره‌ی سامان پر می‌کشید...
به قدری دلم خواستار دیدن دوباره‌اش بود، مرگی را که در انتظارم بود را فراموش کردم و به سمت حمام برای بهتر شدن احوالم رفتم!
بعد از دقایقی که از حمام بیرون آمدم، دوباره در آینه خود را نگریستم؛ چهره‌ام همان زیبایی قبل را داشت با این تفاوت که گودی و تیره بودن زیر چشمم خودنمایی زیادی می‌کرد.
برای دیدنش دست از پا نمی‌شناختم و ضربان قلبم به حدی بالا رفته بود که دستانم می‌لرزید؛ حالا متوجه نبودم که لرزیدن دست و ضربان بالا از اشتیاق دوباره دیدن معشوقه‌ام بود یا درد قلبی که طاقتم را از کف داده بود...
ملودی گوش‌نواز زنگ گوشی‌ام مرا از افکارم بیرون کشید و نام «ماهِ من» روی آن خودنمایی می‌کرد.
مخاطب پشت خط سامان بود و من مبهوت و مسخ‌شده برای جواب دادن تردید داشتم! نفس عمیقی کشیدم و سعی در کنترل داشتن لرزش صدا و ضربان قلبم بود...
آن‌قدر استرس برای سامان بود؟
دستانم که ناخواسته روی دکمه‌ی سبز گوشی‌ام لرزید، باعث شد صدای بم و مردانه‌اش حالم را دگرگون‌تر کند.
زبانم که در دهنم مانند چوب خشک عمل می‌کرد با مشقت چرخاندم:
- جانم، بفرمایید!
- به همه می‌گی جانم یا من استثنام؟
لبخندی کوتاهی صورتم را زیباتر کرد، از لحن صحبت کردنش شیطنت می‌بارید...
تن صدایم آرام بود:
- استثنایی وجود نداره!
از شیطنتش کاست:
- ای بابا! منم گفتم خاصیم برای مائده.
آب دهانم را از گلوی خشکم پایین فرستادم:
- خب البته که خاص هستین!
بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
- اگه الان بدونی با این جمله‌ت چطور قلب و روحم رو به بازی گرفتی... دیدمت بهت نشون می‌دم!
منی که با هر جمله‌اش به وجودم آرامش تزریق می‌شد و فقط دلم خواستار مکالمه‌ی طولانی‌تر بین‌مان بود، برای مشخص کردن هدف زنگ زدنش از او پرسیدم:
- فکر می‌کنم کاری داشتیم که زنگ زدین...
میان صحبتم را اشغال کرد و گفت:
- اصلا وقتی من با توام کلی قانون و اصل و ماده رو یادم می‌ره چه برسه به چیزهایی که تو ذهنم دارم! خواستم خودم رسماً دعوتت کنم که امروز بیای؛ البته مامان که بهتون زنگ زد خودم اون‌جا بودم، اما مادرت گفت مشخص نیست مائده بیاد یا نه و برای همین امیدوار بودم که دعوتم رو رد نکنی.
به خودم که در آینه نگاه کردم، شادابی‌ای که در صورتم به وجود آمده بود، همانند نداشت...
حس خوبی که از صدایش، حرف‌هایش و خودش گرفته بودم، در وجودم پرسه می‌زد:
- لطف کردین آقا سامان؛ البته من قصد اومدن داشتم.
با ذوقی که از تک تک کلماتش مشخص بود، گفت:
- پس خیلی هم عالی! من بیام دنبال‌تون؟
لبخندم را نمی‌توانستم پنهان کنم:
- خودم‌مون می‌تونیم بیایم فقط اگه می‌شه آدرس دقیق رو بگید.
بعد از گفتن آدرس و یادداشت کردن آن در برگه‌ی سفید کوچکی، لیوان سفیدم که نام خانم معلم به زبان انگلیسی روی آن با رنگ قرمز حک شده بود و هدیه‌ی زبان‌آموزان بود، آبی که درش قرار داشت را لاجرعه همراه با قرص قلبم سر کشیدم و بعد از ساعاتی که برای من قرن‌ها گذشت، به حاضر شدن پرداختم...
شلوار راسته‌ی قد نود همراه با مانتویی با داشتن تیکه حریرهای مشکی که آن را کمی سنگین و صدالبته همانند ملکه‌ها کرده بود، شال پلیسه‌ای از جنس لَمه آن‌ها را کامل کرد.
ساعت نقره‌ایم را در دستم انداختم و به قول مادرم رنگ و لعاب ملیحی برای پنهان کردن چهره‌ی خسته‌ام دادم؛ کرم ضد آفتابی که صورتم را با طراوت کرد، با کانسیلر گودیِ تیره‌ی چشمانم را پوشاندم.
خط چشم پهن و کشیده‌ای به چشمان سبزم را زیبایی دو چندانی بخشید.
ریملی که زدم، مژه‌های حجیمم را پرپشت‌تر و بلندتر کرد.
رژ مدادی قرمزی، لبانم را با خط لبش در حصار خود قرار داد و لاک گلبهی رنگم دستان کشیده‌ام را به وجد آورد...
نگاه آخرم را که به آینه انداختم، گویا مائده‌ی چند ساعت پیش که جلوی آن ایستاده بود، حضور نداشت و حال دختری شاداب روبه‌روی آن خودنمایی می‌کرد...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
نمی‌دانم یک دفعه چه شد که آینده‌ای مبهم و تیره و تار جلوی چشمانم شکل گرفت و لبخندم را محو کرد...
به تک تک اجزای صورتم می‌نگریستم؛ من دیگر وجود نخواهم داشت؟ همینقدر ساده؟ مائده‌ای نخواهد بود؟ بعد از مرگ من چه خواهد شد؟
و دوباره همان قطره اشک مزاحم همراه با حس و حال چند ساعت پیش گریبانم را گرفت و خوشحالی مرا تبدیل به زهری تلخ کرد!
نمی‌توانستم نبودنم را درک کنم!‌ نبودنم را در این جهان، کنار آدم‌هایی که جانم بسته به بود و نبودشان بود...
اشک‌های سمجم را کنار زدم و خیلی عمیق به چشمانم نگاه کردم، به قدری به آن‌ها خیره شده بودم که می‌توانستم خودم را همانند آینه‌ای که روبه‌رویم بود، همین‌قدر زلال و شفاف ببینم.
از چشمانم چه می‌خواستم؟
دستمالی از جای دستمال کاغذی بنفش رنگم که با کلی ذوق و شوق آن را خریده بودم، برداشتم و خیلی آرام به زیر چشمانم کشیدم تا سیاهی‌ای که بر اثر پخش شدن ریمل به وجود آمده بود، از بین برود.
نگاهی به ساعت مچی‌ام کردم که ساعت شش و سی دقیقه را نشان می‌داد؛ گویا دیر کرده بودم چون در همین لحظه مادرم بود که نام مرا با صدایش در خانه پخش کرده بود و منتظر جوابی از جانب من!
با برداشتن کیف دستی‌ مشکی‌ام که فقط گوشی‌ام را در آن می‌توانستم جا بدم، بار دیگر خودم را در آینه نگریستم و لبخند کوچکی زدم؛ این لبخندم شبیه هیچ‌کدام از لبخندهایی که تا کنون بر چهره‌ام می‌نشست، نبود!
دستی به موهایم که آن‌ها را به سمت بالا برده بودم، کشیدم و ماسک مشکی‌ام را بر چهره‌ی غمگینم نشاندم.
مادرم که لبخند زنان به سمتم می‌آمد و ذکرهای «ماشالله» از زبانش نمی‌افتاد، گفت:
- چه دختر خوشگلی دارم من! خیلی خوشحالم کردی که بعد از یک ماه و نیم از خونه می‌خوای بری بیرون.
فقط به لبخندی بسنده کردم.
حوصله‌ام از بین رفته بود و همان فکرهای تیره و تار به سراغم آمده بود...
همراه با مادرم و سوار بر ماشین خودمان شدیم که مادرم زحمت رانندگی کردن را می‌کشید، به سمت خانه‌ی خانواده‌ی مردایی راه افتادیم...
سرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم بودم و در آن گرمای سال، سردترین روزهایم را می‌گذراندم.
سکوت را پیشه‌ی زندگی‌ام گرفته بودم و فقط به آینده‌ام که فقط سیاهی جلوی چشمانم را می‌گرفت، فکر می‌کردم.
مادرم با کارهای مختلفی که می‌کرد و سوال‌هایی که می‌پرسید، سعی داشت مرا از حال و هوایی که در آن هستم به بیرون بکشد، اما چیزی جز جواب کوتاه و سکوت دریافت نمی‌کرد!
رسیدم...
ضربان قلبم بالا رفت و دهانم خشک شد، جوری که قورت دادن آب دهانم هم از خشکیه آن نمی‌کاست!
مادرم از ماشین پیاده شد و در سمت مرا باز کرد؛ نگاهی به صورت سفیدش که شال و ماسک مشکی تضاد زیبایی در آن ایجاد کرده بود، کردم که گفت:
- قصد پیاده شدن نداری دختر؟ به اندازه‌ی کافی دیر کردیم و دیگه بیشتر طولش ندیم.
نفس عمیقی کشیدم پایم را بیرون از ماشین گذاشتم...
نگاهی به روبه‌رویم کردم.
خانه‌ای ویلایی و بسیار شیک جلوی چشمانم نمایان شد؛ درهای مشکی توری که نمایه آن برای زمان قاجار بود، در بزرگی وسط دو دیوار طلایی رنگ بود که احتمالا برای رفت و آمد ماشین‌ها بود، در دیگری مانند در بزرگ قبلی، کنار همان قرار داشت و برای ورود افراد بود.
نمایه ظاهری خانه مانند قصری بزرگ که گویا خانه دوبلکس بود.
دست مادرم بر روی زنگ نشست و بعد از لحظاتی در باز شد و به قصد ورود، داخل خانه شدیم.
خانه به قدری گل و گیاه و درخت‌های مختلف در دور و اطراف آن داشت که همانند تیکه‌ای از بهشت بود. تاب بزرگی گوشه‌ی حیاط به آن بزرگی قرار داشت که روبه‌روی آن یه میز گرد و چهار صندلی جا خوش کرده بودند.
از پله‌های کرم رنگی که وسط خانه برای ورود بنا شده بودند، عبور کردیم و دربی را که از نوع آزتک بود قهوه‌ای رنگ بود را باز کردیم.
به محض ورود، مرضیه خانوم با مانتوی پوشیده مشکی و روسری مشکی‌ای به استقبال‌مان آمد.
من که ماسکم را در آورده بودم و لبخند مصنوعی‌ام را برای حفظ ظاهر بر لب داشتم.
بعد از احوال‌پرسی با مادرم به سمت من آمد و با داشتم لبخندی روی لب و لحنی بسیار دوستانه، گفت:
- ماشاالله روز به روز خوشگل‌تر! سامان بچم حق داره انقدر خاطرخواهت باشه... خوش اومدی دخترم.
منی که لبخند زنان سرم را در یقه‌ام فرو بردم به سمت پذیرایی قدم گذاشتم.
خانه‌ی خیلی زیبایی داشتند و به قدری انرژی مثبت درش پدیدار بود که کمی از احوال گرفته‌ام را باز کرد! کف پذیرایی که با سنگ‌های قیمتی کرم رنگ پوشانده شده بود و سنگ‌های وسط خانه به رنگ قهوه‌ای که نقش برازنده‌ای را به وجود آورده بود، به نظر زیباترین قسمت خانه بود.
الحق که نمی‌شد از گلدانی که کنار راه‌پله بود و طرح قاجار روی آن پدید آمده بود گذشت!
به قدری زیبایی گلدان‌ شگفت‌انگیز بود که من چند لحظه مبهوت خیره به آن گلدان بی‌گل بودم...
همراه با مادرم به سمت آشپزخانه رفتیم که روی اپن سفید وسط آن، وسایل نذری برپا شده بود.
تمام کسانی که گویا عمه و خاله و دخترهایشان در آن‌جا بودند، با دیدن من یکه‌ای خوردند، اما سریع به خود آمدند و برای سلام و احوال‌پرسی شتافتند...
از حضور مهدیه و مهتاب که دخترخاله‌های سامان بودند، فقط در اذیت کردن می‌توان نام برد و گه‌گاهی به سر و کله‌ی هم می‌زدند؛ اخلاقی شبیه به تیام داشتند.
تمام جمع در آشپزخانه جمع شده بودند و گاهی همراه با ذکری زیر لب، حلیم را که نذری آن روز بود، هَم می‌زدند.
مرضیه خانوم نگاهی به من کرد و با لحنی مملوء از مهربانی گفت:
- مائده جان نمیای سر حلیم؟ یه هَم بزن انشاءالله به حق روزهای عزیز، خدا همه‌ی جوون‌ها رو عاقبت به خیر کنه.
بغضی راه گلویم را گرفت و لبخندم آمیخته به بغض شد! به سمت دیگ بزرگی که روی اجاق گاز بزرگی بود، رفتم. قاشق چوبی بزرگ را در دستم گرفتم و آن را هَم زدم...
قطره اشکی که روی صورتم نشست، همه را به تعجب وا داشت!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
مهتاب به سمتم آمد و دستش را دور بازویم حلقه کرد، قاشق را از دستم گرفت و زمزمه‌وار کنار گوشم لب زد:
- چرا گریه آخه؟ همه دارن نگات می‌کنن.
آشکار شدن احساسم برایم مهم نبود! فقط فکر و ذکرم پی قلب بی‌وجدانم بود...
مادرم که از حیاط آمد، با چشمانش اول از همه دنبال من گشت. با دیدن من که اشک‌های پی‌درپی رو گونه‌هایم فرود می‌نشست، دستپاچه به سمتم آمد و ظرف‌های یک‌بار مصرف را بی‌درنگ روی اپن سفید رنگ گذاشت؛ با لبخندی ساختگی و با داشتن لحنی نگران گفت:
- چیزی شده مامان؟ حالت خوبه؟
دستان سردم برای پاک کردن اشک‌ها روی گونه‌ام نشستند؛ لبخندی به رویش زدم و دستان گرمش را فشردم:
- نگرانی برای چی آخه؟ خوبم قربونتون برم.
همگی خیره به مادر و دختری بودند که نگرانی و اضطرابشان در بقیه نفوذ کرده بود.
تک به تک شروع به پرسیدن حالم کردند که سردرد را بهانه کردم و از آشپزخانه خارج شدم.
روی مبل سلطنتی نشستم و به شومینه‌ی خاموش روبه‌رویم چشم دوختم...
چوب‌هایش به قدری زیبا و منظم در آن اتاقک کوچک دیوار چیده شده بودند که زیبایی بی‌نظیرش حال مرا منقلب کرد!
صدای مرضیه خانوم که «مائده جان» ورد زبانش بود، مرا از افکار پوچ و تهی‌ام بیرون کشید و قدم‌هایم را به سمت آشپزخانه راند.
لبخندی بر لبم نشاندم:
- جانم؟ کاری داشتین؟
در حالی که با ملاقه‌ای حلیم را در یک‌بار مصرف‌ها می‌ریخت، تک نگاهی به جانبم انداخت و لبخند مهربانی چهره‌اش را دلنشین‌تر کرد:
- دخترم می‌تونی بری طبقه‌ی بالا سامان رو بیدار کنی و بیاد پایین ببره نذری‌ها رو پخش کنه؟
از درخواستش شوکه شدم!
مهدیه که مردد بودن مرا دید، گفت:
- خاله مرضیه، مائده بچم خجالیته! من می‌رم داداش سامان رو بیدار کنم تا بیاد.
مرضیه خانوم که گویا مصمم بر تصمیمی که گرفته بود، بود؛ گفت:
- خجالت چیه! قراره با هم ازدواج کنن پس خجالت معنی‌ای نداره.
مادرم که نگاهش به من بود و منتظر جوابی از جانب من، لبخند تصنعی به لب آوردم و با گفتن «با اجازه» آشپزخانه را به قصد اتاق سامان ترک کردم...
دستم را بر روی نرده‌های پله‌ای که طبقه بالا و پایین را به هم متصل می‌نمود کشیدم و آرام آرام بالا رفتم، اما با چهار اتاق مواجه شدم!
کمی گیج شده بودم که کدام اتاق برای سامان بود...
تصمیم گرفتم در هر اتاق را باز کنم تا اتاق موردنظر را بیابم.
همه‌ی درها قهوه‌ای رنگ بودند و درست با فاصله‌ی مشخصی از هم.
ضربه‌ای به در اول نواختم و بعد از ثانیه‌ای آن را گشودم... اتاقی دارای تخت دو نفره و تقریبا کرم، اما عاری از وجود کسی که دنبالش بودم!
اتاق دوم هم همینطور که گویا اتاق مرضیه خانوم و آقا ستار بود.
به اتاق سوم که رسیدم، بعد از نواختن چند ضربه به در و دریافت نکردن صدایی وارد اتاق شدم؛ با دیدنش که روی تخت سورمه‌ایش به خواب رفته بود، ضربان قلبم بالا رفت.
رکابی سفیدی بر تنش نشسته بود و پتویِ سورمه‌ایش را تا روی سینه‌اش کشیده بود.
با دلهره‌ای که در وجودم بود، آرام آرام نزدیکش شدم و روی صندلیِ طوسی کنار تختش نشستم.
دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و مشغول نگاه کردنش شدم...
چقدر دلبر و زیبا خوابیده بود! مگر من می‌توانستم او را بیدار کنم؟
گوشی‌ام را در آوردم و داخل دوربین گوشی‌ام رفتم؛ روی چهره‌اش زوم کردم و عکس اول را انداختم.
لبخند محوی روی لبم نشست.
خیلی آرام و با احتیاط دستم را روی دستش گذاشتم و فشار آرامی دادم، به قدری خسته بود که متوجه آن نشد!
عقیده‌ای که در مورد محرم و نامحرم داشتم را کنار گذاشتم و مشغول لمس کردن دستان گرمش شدم! بوسه‌ی کوچکی روی دستش نشاندم که رد کم‌رنگی از رژ قرمزم روی آن باقی ماند...
خودم را نزدیک‌تر به صورتش کردم و بوسه‌ای عمیق روی پیشانی‌اش زدم؛ بغضی که در گلویم نهفته بود باعث شد نفس‌هایم به شماره بی‌افتد.
با خود گفتم: «اگه آخرین باری باشه که می‌بینمش چی؟ اگه آخرین باری باشه که اینطور آزادانه دارم نگاهش می‌کنم و می‌بوسمش چی؟»
تمام این فکرها در سرم جولان عجیبی می‌دادند و باعث ریختن اشک روی گونه‌هایم می‌شدند...
هق‌هق بی‌صدایم را خفه‌تر کردم و سرم را زیر گودی گردنش بردم و بوسه‌ای همراه با نفس عمیق زدم...
دلم خواستار حک شدن تمام لحظات و حس‌ها بود! به طوری برای آخرین‌بار تمام کارها را انجام می‌دادم که حتی الان پا روی عقایدی که داشتم گذاشته بودم...
همان‌طور که در حال نگاه کردنش بودم، با خود زمزمه کردم:
- اگه با من نباشی، می‌خوام دنیا نباشه
به این دلشوره‌ها عادت ندارم
محاله بی تو من طاقت بیارم
منه دلواپس رو تنها نزارم
شب‌های بی‌قراری، چقدر چشم انتظاری
یه کاری کن یکم آروم بگیرم
تو دنیای خودم بی تو اسیرم
به این قسمت که رسیدم، دستانم را جلوی صورتم گذاشتم و به سرعت از اتاق بیرون آمدم...
به دیوار کرم رنگ تکیه دادم و زانوهایم سُر خوردند.
سرم را در در دستم پنهان کردم و گریه‌ام دوباره از سر گرفت...
چند فرسخ دیگر باید محکم می‌بودم؟ تا چقدر باید درد می‌کشیدم؟ من هم آدم بودم و خسته می‌شدم!
از این پستی و بلندی‌های طاقت فرسایی که مرا در حصار خود گذاشته بود و رهایم نمی‌کرد، متنفر بودم؛ از دردی که حتی در خواب هم دست از سرم برنمی‌داشت خسته شده بودم، از پنهان کردن احساساتم، خودِ واقعی‌ام حالم بهم می‌خورد...
نوک انگشتان سردم را روی گونه‌ام کشیدم که با برخورد آن‌ها به هم، لرز کوچکی در بند بند وجودم نشست.
خیلی آرام و بی‌جان بدن نحیفم را به قصد بلند شدن تکان دادم...
بی‌هوا در را باز کردم.
هنوز خواب بود؛ لبخند ریزی زدم و زیر لب گفتم:
- مردِ تنبلِ من!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
شالم را روی سرم مرتب کردم و نگاهی به آینه‌ی قدی‌اش که آن سمت تخت بود، انداختم.
به ظاهر همه‌چیز مرتب و منظم به نظر می‌رسید، اما در باطن غوغایی به پا بود که کسی جز من متوجه آن نبود...
صدای گرفته‌ام به چهره‌ام نمی‌خورد! برای صاف کردنش سرفه‌ی آرامی کردم و به آرامی صدایش زدم:
- آقا سامان!
تکانی نخورد؛ بار دیگر محکم‌تر صدایش کردم:
- آقای سامان، قصد ندارین بیدار بشین؟
به قدری غرق در خواب بود که گویا منی در آن‌جا نبودم و صدایم را نمی‌شنید...
نزدیک‌تر شدم و این‌گونه صدایش زدم:
- آقای تنبل، سه باره دارم صداتون می‌کنم؛ اگه نمی‌خواید بیدار بشید و کمک دست مادرتون برید من رفع زحمت کنم.
تکانی خورد و بدون اینکه نگاهی به کسی که صدایش می‌کرد بکند، گفت:
- مهتاب اگه مائده اومده بیدارم کن، اگه هم که نه بزار بخوابم! بخدا انقدر از دیروز تا امروز صبح سرگرم دادگاه و پرونده‌ها بودم که دیگه جونم داره در میاد.
پس منتظر من بود! لبخندی که از هیجان درونی‌ام شکل گرفته بود را پنهان کردم:
- مائده برات مادر نمی‌شه! برو کمک کن تا مائدت بیاد.
سرش را جابه‌جا کرد و سمت آینه گرفت، در همان حالت خواب‌آلود گفت:
- مائده برام همه‌چی می‌شه! مهتاب برو زنگ بزن بهش بگو چرا نمیاد آخه؟ انقدر منتظرش موندم خوابم گرفت.
لب گزیدم و در دلم کلی قربان صدقه‌اش رفتم... پدیده‌ای عجیب و ژرف قلبم را در خود می‌فشرد.
سعی کردم از تیررس نگاهش که ممکن بود آینه باشد، خارج شوم و به این بازی ادامه دهم!
با شعفی کودکانه نفسی عمیق، بوی ادکلنش را یک‌جا بلعیدم و با تلاش بر تغییر نکردن صدایم گفتم:
- چرا خودت به مائده زنگ نمی‌زنی؟
چشم‌هایش را مالش می‌داد:
- بیست سوالیه مگه؟ برو زنگ بزن ببینم.
سعی کردم لجبازیه مهتاب را ضمیمه‌ی صحبت‌هایم کنم:
- چرا خودت زنگ نمی‌زنی خب؟ اصلا مگه دوسش نداری؟ خودت زنگ بزن.
پتو را روی سرش کشید؛ صدایش از زیر پتو به سختی شنیده می‌شد:
- شخصی‌ان و انقدر فضول نباش تو! تو‌ که دیگه بیشتر از همه می‌دونی چقدر می‌خوامش.
حسی گرم و داغ در دلم ذوب شد و فرو ریخت! احساس کردم گونه‌هایم آتش گرفته است.
به یک آن، پتویش را از سرش کشید و با دیدن من، ادامه‌ی جمله‌اش در دهانش ماسید!
سرتاپای مرا می‌کاوید، خجالت‌زده سر به زیر انداختم و لب به دندان گزیدم.
نمی‌دانستم لحنش را مبنا بر تعجب بگذارم یا شیطنت:
- پس از این کارها هم بلد بودی!
پاهایم را به سمت در خروجی راندم، اگر بخواهم صادق باشم، از بازی‌ای که کردم پشیمان بودم و همان‌طور بسی خجالت‌زده!
در حین خروج گفتم:
- مادرتون گفتن بیام صداتون کنم تا برین کمکش کنید.
لحظه‌ای مکث کردم که گویا در همین لحظات کم، خودش را به من رساند و دستش مانند حصاری بر دور مچم شد! تقلایی برای رها کردنش نکردم.
مرا به سمت دیوار راهنمایی کرد و در چشمانم عمیق خیره شد:
- چند ماهه ندیدمت؛ می‌خوای سریع در بری؟ وایسا من یه پیرهن بپوشم تا بیشتر از این سرت تو گردنت نباشه.
و دوباره این لب‌های من بود که زخم می‌شد...
خنده‌ی کوتاهی کرد و به سمت کمد سورمه‌ایش رفت؛ گویا علاقه‌ی زیادی به این رنگ داشت.
پیرهن مشکی را از روی رکابی پوشید و جلویش را باز گذاشت، شلوار طوسی کتانش هم تنش بود.
علاقه‌ی زیاد من باعث می‌شد او را بهترین ببینم یا واقعا بهترین بود؟!
همان‌طور که با نگاهش مرا در کوره‌ی آتش ذوب می‌نمود، به سمتم آمد...
در تابستان، اولین باری بود که بدنم گرم شده بود و در حال سوختن بودم!
با فاصله‌ی کم روبه‌رویم ایستاد؛ دستانش را دو طرف صورتم گذاشت.
چشمانش را نگاه نمی‌کردم، می‌ترسیدم تمام احساساتم را از آن‌ها بخواند! چشمانم محیط پیرامون را در نظر داشت.
زمزمه‌وار گفت:
- می‌خوای بدونی چقدر دوست دارم؟
سعی می‌کردم از کمند نگاه اسرار آمیزش فرار کنم که دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و سرم را به سمت خودش کشید:
- چشمات رو ازم می‌دزدی که چی؟ مگه نمی‌دونی زندگیم بهشون وصله؟
لبخندی مملوء از نگرانی را پیشکش نگاه خجالت‌زده‌ام کرد.
آب دهانم را قورت دادم و با لحنی که همه‌چیز را آشکار می‌کرد، گفتم:
- می‌شه برید کنار؟ من الان تقریبا نیم ساعته تو اتاقم و خب فکرهای بدی تو ذهنشون میاد.
خنده‌ی کوتاهی کرد و نگاهش را به آینه دوخت؛ دوباره صورتم را در زاویه‌ی دیدش قرار داد و گفت:
- می‌شه بپرسم این رنگ قرمز روی پیشونی و گردن من رد چیه؟ من خوابم بوسم می‌کنی؟ خب بزار من هم بیدار باشم لذت ببرم از بوسیدنت!
با حالی منقلب چشمانش را نگاه کردم که از شیطنت برق می‌زد.
در یک آن به قدری عمیق تمام اجزای صورتم را از زیر نظر گذارند که لحظه‌ای قلبم از تپش ایستاد! غرق در خجالتی عمیق، تکانی خوردم و دستانم برای شالم که روی شانه‌ام افتاده بود، هدف قرار گرفت...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- می‌دونی کدوم آهنگ بهت میاد؟
بالاخره کلمه‌ی « نه » از زبانم خارج شد.
لبخندی زد که چال روی لپش مشخص شد! چقدر من چال لپش را دوست داشتم...
دستش روی موهایم فرود آمد و با حسی ناب خواند:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین