در خرابهای مقیم شدهایم. من و خیال تو!
صدای نفسهایت تمام هوا را پر کرده است و جایی برای نفس کشیدن نیست!
اتاقی عمیق و خاکی را برای خودم ساختهام. تنها جایی که بدون تو میتوان آنجا زندگی کرد.
اینجا آفتاب مستقیم به تنم میتابد و من میدانم که سوختهام مثل تکه چوبی که خودش را به فدای گرم شدنمان میکند.
شعلههای غمگین نگاهت، نسیم نوازش دستهایت، غروب بم صدایت و خود تو... تویی که میتوانستی کلبهای در دل جنگل سبز شوی؛ امّا طوفان شدی و به تنم تاختی و از من جز خرابه نماند... .
دلم تنهای تنهاست، بیمه هم ندارد...!
صدای نفسهایت تمام هوا را پر کرده است و جایی برای نفس کشیدن نیست!
اتاقی عمیق و خاکی را برای خودم ساختهام. تنها جایی که بدون تو میتوان آنجا زندگی کرد.
اینجا آفتاب مستقیم به تنم میتابد و من میدانم که سوختهام مثل تکه چوبی که خودش را به فدای گرم شدنمان میکند.
شعلههای غمگین نگاهت، نسیم نوازش دستهایت، غروب بم صدایت و خود تو... تویی که میتوانستی کلبهای در دل جنگل سبز شوی؛ امّا طوفان شدی و به تنم تاختی و از من جز خرابه نماند... .
دلم تنهای تنهاست، بیمه هم ندارد...!