قول دادهام فراموشت کنم... قول دادهام دیگر اسمت را هرگز نیاورم... تو برای من آشناترین غریبهیِ جهان خواهی شد دلبر... .
قول دادهام و قلبم بیشتر از هر وقت دیگر بیتابی میکند؛ بیشتر از همیشه درد دارد. مسکنهایم چشمانت بودند و حالا دوز بالای لوزارتان هم آرام نمیکند دردم را. گمت کردهام و قرار است فراموشت کنم... همانند پسربچهای که مرد و دوستانش بدون اینکه او را به یاد بیاورند بازی کردند... دوچرخه سواری کردند... ماشینهایشان را ذوق زده به یکدیگر نشان دادند. با پچ پچ در جمعشان دربارهی دخترک چشم عسلی همسایه حرف زدند و پسر بچه... فراموش شد!
من هم غذا میخورم... میخندم... اشک میریزم... شاغل میشوم...
راستی قرار است زندگی کنم؟ اصلا زندگی بدون یاد تو قرار است چگونه بگذرد؟
قلبم درد دارد... بیشتر از آن زمانی که دکتر بی توجه به ترسم چاقو را برداشت و از این سر تا آن سر قلبم را پاره کرد؛ توجهی نکرد که «تو» کاشانه داری در اعماق قلبم.
بیشتر از همیشه غمگینم... شاید چون هیچ وقت اینگونه جدی قرار نبود فراموشت کنم... قرار نبود دیگر تو را دوست نداشته باشم و به یادت هر نفس را استشمام نکنم... قرار نبود دیگر تو را حتی به اشتباهی دلبر ننامم.
راستی فکر نکنم دوباره در آینده بتوانم کسی دیگر را جز تو دوست داشته باشم! فکر نکنم رنگ زندگیام را با رنگ موها و چشمان کسی دیگر در آینده ست کنم... فکر نکنم رنگ چشمان کسی دیگر، رنگ مورد علاقهی من شود. فکر نکنم بوی عطر کسی را از صد فرسخی تشخیص دهم!
من قرار است فراموشت کنم اما؛ قرار نیست دیگر هیچ کس را همانند تو عاشقانه دوست بدارم.
من بعد از تو متنفر میشوم از تمام نرهای جماعت... تمامی مردان نامردی که مجنون مینامند خودشان را و لیلایشان را مجبور به فراموشی میکنند.
من بعد از تو قرار است زندگی کنم؟ فقط خدا داند و بس:)
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان