• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Yegane.yazar

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
24
پسندها
59
دست‌آوردها
13
نام اثر
تازیانه
نام پدید آورنده
یگانه حیدری
ناظر
ژانر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
خلاصه:
غنچه، یک دختر خودساخته و مستقله!
یاد گرفته تا مبارزه کنه و عقب نکشه. اما با وجود یه سیاهی بزرگ تو زندگیش افکارش بهم ریختن؛ با ورود جهان به زندگی غنچه تمام باورهای اون در محور نابودی می‌چرخه!

مقدمه:
بوکوفسکی میگه:
شما چه‌طور می‌تونید بگید عاشق یک نفرید؛ در صورتی که ده‌ها هزار‌ نفر توی دنیا وجود دارن که اگر ملاقاتشون می‌کردین حتی بیشتر عاشقشون می‌شدین. اما هرگز نکردین! ما باید این رو بپذیریم که عشق، تنها نتیجه‌ی یک رویارویی تصادفیه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
سطح رضایت از ناظر
5.00 ستاره
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Yegane.yazar

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
24
پسندها
59
دست‌آوردها
13
در آسانسور که باز شد با دیدن یاشار کنار در خونه هوفی کشیدم. پسره‌ی ناسزا معلوم نبود باز چی می‌خواد که این مدلی اومده سراغم.
از آسانسور بیرون اومدم که من رو دید اما از جاش تکون نخورد.
پوزخندی زد و همون‌جا تکیش رو به دیوار زد.
منم که کلا از این بشر متنفر بودم بهش توجهی نکردم و در خونه رو باز کردم و سریع تو خونه رفتم.
خواستم در رو ببندم که پاش رو لای در گذاشت و در رو هل داد، در رو ول کردم و عقب اومدم.
داخل خونه اومد، با اینکه ترسیده ‌بودم گفتم:
- تو چرا همش میای این‌جا؟ گورت رو گم کن!
نیشخندی زد و آروم زمزمه کرد‌:
- خونه قشنگیه برای تو مگه نه دخترخاله؟
از تو کیفم خواستم تلفن رو در بیارم که متوجه شد و کیفم رو از دستم کشید و خندید:
یاشار:
- نه!خانم کوچولو ما حالا حالاها با هم کار داریم.
- ببین اگه تا ده ثانیه‌ی دیگه نری...
پرید بین حرفم و گفت:
یاشار:
- چی‌کار می‌کنی؟ ها؟ چی‌کار می‌تونی بکنی؟ این ساختمون خالیه غنچه!
همه‌ی آمار ساختمون رو درآورده بود؛ یهو یاد تلفن ساختمون توی اتاق افتادم و به یاشار نگاه کردم و گفتم:
- خب بگو چی می‌خوای؟
یاشار: خب، خوب تونستی مامان بابام رو گول بزنی و انقدر شیفتشون کردی که از خونه بیرونم کردن دختره‌ی ع*و*ض*ی!
از آخر حرفش عصبی شدم و دستم رو مشت کردم و داد کشیدم:
- صفتای خودت رو بهم نسبت نده!
هلش دادم و سمت پله‌ها راه افتادم که خودش رو بهم رسوند و مچ پام رو گرفت!
جیغی زدم و از روی همون چندتا پله‌ی اولی افتادم!
گرمی بالای لبم نشون می‌داد که از بینیم خون میاد!
باهمون پام که گرفته بود زدم تو صورتش و دوباره از پله‌ها بالا رفتم.
تو اتاق پریدم و سریع در رو قفل کردم و از در فاصله گرفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Yegane.yazar

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
24
پسندها
59
دست‌آوردها
13
لگد‌های یاشار به در می‌خورد و ناسزا‌های رکیک می‌داد!
سمت تلفن که روی میز بود رفتم و به نگهبانی زنگ زدم اما کسی جواب نمی‌داد و فقط بوق ازاد می‌خورد.
لگدهای یاشار شدیدتر شده بود و مطمئنا در دوام زیادی نمی‌اورد.
لعنتی‌ای زیر لب گفتم و دوباره زنگ زدم.
صدای یاشار بلند شد
- غنچه میای بیرون یا این در رو می‌شکنم!
نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و داد کشیدم- من به پلیس زنگ زدم، بهتره فرار کنی!
از حرفم خندم گرفت! آره ارواح عمم، با تلفن ساختمون می‌شد به پلیس زنگ زد!
دوباره زنگ زدم که یکی برداشت.
سریع به حرف اومدم
- آقای شعبانی لطفا به پلیس زنگ بزن پسرخالم اینجا...
حرفم تمام نشده‌بود که یاشار در رو شکست و داخل اومد.
تلفن از دستم افتاد و شوکه بهش نگاه ‌کردم که سمتم حمله‌ور شد.
دست‌هاش روی گلوم نشست.
همون‌جور که به گلوم فشار وارد می‌کرد خندید و گفت:
- اگه عین آدم رفتار می‌کردی و لال می‌شدی الان خانم خونه‌م بودی!
می‌خواستم کمک بخوام اما حتی توان تکون دادن دستم رو نداشتم چه برسه به داد کشیدن!
برای یکم اکسیژن تقلا می‌کردم اما دریغ از یکم رحم تو چشم‌های یاشار!
چشم‌هام دو دو می‌زد و داشت بسته می‌شد که وزن یاشار از روی گلو و بدنم برداشته شد.
اما هنوزم بی انرژی بودم و نتونستم تاب بیارم و چشم‌هام بسته شد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Yegane.yazar

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
24
پسندها
59
دست‌آوردها
13
وقتی چشم‌هام رو باز کردم تو بیمارستان بودم.
گلوم خیلی می‌سوخت. دستم رو روی گلوم کشیدم که متوجه شدم باندپیچی شده. با کلافگی چندبار پلک زدم و یه نگاه کلی به اتاقی که توش بودم انداختم.
همون لحظه در اتاق باز شد و یه خانم با روپوش سفید وارد اتاق شد.
وقتی چشم‌های بازم رو دید لبخندی زد و گفت:
- خوبه که به‌ هوش اومدی! وضعیتتم که نرماله؛ می‌خوای به کسی زنگ بزنم که خبرش کنی؟
فکرم سمت ترنم پرکشید ولی نمی‌تونستم بهش خبر بدم و توی مسافرت نگرانش کنم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه، کی مرخص می‌شم؟
صدام خش برداشته‌بود و وقتی حرف می‌زدم گلوم به درد می‌اومد.
خانم دکتر عینکش رو زد و همون‌طور که پروندم رو نگاه می‌کرد، گفت:
- به سوال‌های پلیس جواب بدی و سرمت تموم بشه مرخصی.
نفسم رو به بیرون فوت کردم و چیزی نگفتم. دکتر از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد دونفر با یونی‌فرم پلیس وارد اتاق شدن و بعد از پرسیدن سوال‌های لازم من رو تنها گذاشتن.
یاشار فرار کرده بود و معلوم بود که من هنوزم تو خطرم!
وقتی مرخص شدم هیچ پولی همراه من نبود که بخوام هزینه بیمارستان رو پرداخت کنم!
اما برخلاف انتظارم هزینه بیمارستان پرداخت شده بود.
خواستم تا دوباره بررسی کنن اما واقعا پرداخت شده بود، یعنی کار کی می‌تونست باشه؟
هیچ‌کسی به ذهنم نمی‌رسید؛ هیچ‌کس!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Yegane.yazar

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
24
پسندها
59
دست‌آوردها
13
خودکار دستم بود و روی کاغذ خط‌های فرضی می‌کشیدم.
فکرم درگیر اون دختری بود که نجاتش داده بودم!
نمی‌دونستم خوبه یا نه! نگرانش نبودم، فقط اون مهره اصلی این بازی بود و نمی‌شد که آسیبی ببینه!
لبم رو جوییدم که شایان در نزده وارد اتاق شد و گفت:
- امروز مرخص شد، مثل این‌که اون پسرخالش بوده و الان فرار کرده! هزینه بیمارستان رو هم به دستور شما پرداخت کردم.
متفکر سری تکون دادم و گفتم:
- می‌تونی بری.
بااجازه‌ای گفت و از اتاق خارج شد.
پس پسرخالش بود؟
پوزخندی زدم و خودکار توی دستم رو فشار دادم.
انگار ع*و*ض*ی و قاتل بودن تو خون خاندان فرمانی جریان داشت!
اگه اون تلفن رو برنمی‌داشتم الان اعلامیه ترحیمت توی دستم بود "غنچه فرمانی"
به صندلیم تکیه دادم و با پوزخند گفتم:
- این بازی هنوزم ادامه داره...!
***
همه‌ی تنم درد می‌کرد و هنوز می‌تونستم فشاری که یاشار به گلوم می‌آورد رو احساس کنم!
دستم رو روی بانداژ گلوم گذاشتم و آهی کشیدم.
هنوزم باورم نمی‌شد این اتفاقات افتاده باشه. غیرقابل هضم بود!
وقتی وارد خونه شدم همه‌چیز به هم ریخته ‌بود و این برای من که روزانه خونه رو مرتب می‌کردم یه شکنجه خالص بود.
با حرص از پله‌ها بالا رفتم و فحشی نثار اون یاشار ع*و*ض*ی کردم.
لباس‌هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم که صدای چرخش کلید اومد.
فکر این‌که بازم یاشار باشه من رو ترسوند!
سریع سمت در دویدم که نگاهم قفل نگاه ترنم شد.
لبخندش با دیدن من محو شد.
تو این اوضاع قمر در عقرب ترنم رو کجای دلم می‌ذاشتم؟
مگه قرار نبود شنبه برگرده؟
از فکر و خیال دراومدم و گفتم:
- ترنم!؟ قرار نبود شنبه برگردی؟
اومد سمتم و دستش رو روی بانداژ گلوم کشید و گفت:
- این‌جا چه خبر بوده؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Yegane.yazar

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
24
پسندها
59
دست‌آوردها
13
سمتم اومد و دستش رو روی بانداژ گلوم کشید و گفت:
- این‌جا چه خبر بوده؟
حرفی نزدم که شروع کرد به گریه کردن!
یعنی وسط خونه نشسته بود و زار می‌زد؛ منمشوکه نگاهش‌ می‌کردم!
هوفی کشیدم و گفتم:
- هیچی نشده! خوبم دیگه چرا گریه می‌کنی دختر لوس؟
آب بینی‌اش رو بالا کشید و گفت:
- این‌جا چه خبر بوده؟ بگو!
برای این که دیگه گریه نکنه دستش رو گرفتم و گفتم:
- بیا بشین تا بگم!
فین فینی کرد و روی مبل نشست، روبه‌روش نشستم و گفتم:
- مگه قرار نبود شنبه بیای؟
اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- محض اطلاعت امروز شنبه است! سه روز نبودم غنچه! سه روز نبودم و تو تا پای مرگ رفتی!
نمی‌شد که من یه روز بی‌هوش باشم!
اصلا نمی‌شد باور کنم!
از فکر بیرون امدم و گفتم:
- یاشار اومد.
داد کشید:
- چی؟ اون مردک... استغفرالله!
دستم رو روی بینیم گذشتم و گفتم:
- هیس! بزار بگم.
تمام ماجرا رو برای ترنم تعریف کردم که ترنم کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
- اون مفسد رو گرفتن؟
- نه، انگار فرار کرده!
دیگه حرفی نزدم یعنی اگه می‌خواستم بازم حرفی نداشتم که بگم!
***
از روز بعد زندگی من به روال عادی برگشته بود.
با این‌که ترنم خیلی غر زد که بیشتر استراحت کنم ولی نتونست حریفم بشه!
منم سرکارم برگشتم.
وارد شرکت شدم که با دیدن اون هجم آدم ابرو بالا انداختم!
چه خبر بود؟
همه سخت مشغول بودن و کسی متوجه من نشد.
نفس عمیقی کشیدم و سمت میزم رفتم.
نشستنم همانا و زنگ خوردن تلفن همانا!
انگار آقای موسوی از همون اول گیر دادن رو شروع کرده بود.
تلفن رو برداشتم و گفتم:
‌‌- بله؟!
- برای من اسپرسو بیار!
تق!
تلفن رو قطع کرد.
با بهت به تلفن نگاه کردم، صدای آقای موسوی چقدر تغییر کرده بود!
ولی خیلی عجیب بود، آقای موسوی که همیشه چایی می‌خورد، چطور یهو به اسپرسو علاقه‌مند شد؟!
بیخیال شدم و سمت آبدارخونه حرکت کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Yegane.yazar

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
24
پسندها
59
دست‌آوردها
13
شغل من منشی‌گری نبود، من تو قسمت روابط عمومی شرکت کار می‌کردم؛ اما وقتی منشی غیبش زد این کار روی دوش من که انگار بیکارتر از همه تو شرکت بودم افتاد.
کلا بچه مظلومی بودم!
اسپرسو رو تو سینی گذاشتم و سمت اتاق موسوی رفتم.
تقه‌ای به در زدم و وارد اتاق شدم.
هنوز نچرخیده بودم که صدای موسوی بلند شد:
- اجازه دادم بیای تو؟
همون‌جور موندم و گفتم:
- ببخشید.
- از اتاق برو بیرون و دوباره بیا!.
نمی‌تونستم ببینمش ولی خدایی صداش چقدر قشنگ بود و من متوجه نبودم!
حرصی از اتاق بیرون اومدم و ضربه‌ای به در زدم .
صداش بلند شد.
- بیا!
در رو باز کردم و وارد اتاقش شدم. سمت میزش رفتم و اسپرسو رو روی میزش گذاشتم و گفتم:
- کار دیگه‌ای ندارین؟
صندلی رو چرخونده بود و نمی‌تونستم ببینمش.
خواستم برم که صندلیش رو چرخوند و محکم به زانوم زد!
از دردش لبم رو محکم گاز گرفتم که مزه‌ی خون رو تو دهنم احساس کردم.
درد خیلی وحشتناکی بود، پام رو حس نمی‌کردم!
خاک تو سر نفهمش کنن مردک الاغ کور!
- می‌تونی بری!
نمی‌دونم چطور از دهنم در رفت و گفتم:
- خر!
- چی؟ نشنیدم؟
چشم‌هام گرد شد. سرم رو بالا آوردم که دهنم عین غار علی‌صدر باز موند!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Yegane.yazar

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
24
پسندها
59
دست‌آوردها
13
این که موسوی نبود!
داشتم به‌خاطر داروهایی که خوردم توهم می‌زدم یا واقعا موسوی نبود؟
نه انگار توهم نبود!
تو توهم من مردها انقدر جذاب نبودن!
چشم‌های یشمی رنگی داشت که آدم رو مجذوب خودش می‌کرد.
فک مستطیلی شکل و موهای روشن با یکم ته ریش !
اصلا شبیه موسوی شکم گنده نبود!
با صدای سرفه‌ی مصلحتیش به خودم اومدم و گفتم:
- آقای موسوی...
هنوز جملم تمام نشده بود که گفت:
- مدیر این شرکت منم... این شرکت رو خریدم و الان رئیس منم! ارزمند، جهان ارزمند!
انگار عقده رئیس بودن داشت.
شایدم داشت تو چشم من فرو می‌کرد!
اما خب به من چه مربوط بود؟
انگار تو یه روز قیامت به پا شده بود.
کلا دنیا چپه شده بود!
لبم رو گاز گرفتم و خواستم در برم که گفت:
- آمار فروش سه سال اخیر رو پرونده می‌کنی و برای من میاری!
- بله.
از اتاقش بیرون زدم که با یلدا روبه‌رو شدم.
بااشتیاق بهم گفت:
- دیدی؟ عجب تیکه‌ایه چشم همه‌ی دخترا رو گرفته!
لپم رو از داخل گاز گرفتم.
با یلدا حرف زدن یعنی پریدن تو چاه!
از اون‌جایی که مثل یه جاسوس دوجانبه هم این‌ور بود و هم اون‌ور!
بی عکس العمل از کنارش رد شدم که زمزش رو شنیدم.
- خودشیفته عقده‌ای!
اهمیتی ندادم و به کارم مشغول شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Yegane.yazar

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
24
پسندها
59
دست‌آوردها
13
بالاخره ساعت کاری تمام شد و تونستم گردنم رو صاف کنم!
مانیتور رو خاموش کردم و بعد برداشتن کیفم از سر میز بلند شدم.
همون لحظه در اتاق ارزمند باز شد و بیرون اومد.
بدون نیم نگاهی به من از شرکت خارج شد، من هم پشت سرش بیرون اومدم و از شرکت خارج شدم.
هوا دیگه داشت رو به سردی می‌رفت، اواخر پاییز بود.
به راهم ادامه دادم که صدای آراد رو از پشت سرم شنیدم.
وایستادم و سرم رو چرخوندم؛ خودش بود، آراد بود!
لبخندی زدم و سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.
- دایی!
- جان دایی؟خیلی خب بسه عین چسب نچسب بهم!
از بغلش بیرون اومدم وگفتم:
- بزنمت؟!
- دلت میاد؟قیافه به این قشنگی رو صاف کنی؟
خندیدم که گفت:
- بیا بریم!
به ماشینش که اون‌ور خیابون پارک شده بود اشاره کرد.
***
«مجهول»

سیگارم رو خاموش کردم و پرونده رو بالا پایین کردم!
شایان شروع به حرف زدن کرد:
- دوتا خواهرزاده داره! هردوشون دخترن، اولی بیست و شش سالشه و دومی بیست سالشه!

پرونده‌ی اولی رو باز کردم، عکس یه دختر بور و چشم رنگی بود!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Yegane.yazar

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
24
پسندها
59
دست‌آوردها
13
- خواهر بزرگتره اسمش ترنمه و فوق لیسانس عمران داره! یه نامزدی ناموفق داشته و در حال حاضر با یکی تو رابطه غیررسمیه.
پوزخندی زدم و پرونده رو بستم.
پرونده‌ی دومی رو برداشتم و بازش کردم!
شایان گفت:
- خواهر کوچیکه اسمش غنچست! لیسانس روانشناسی داره و مرموزه! سابقه و تلفنش رو بازرسی کردیم نه نامزد داره و نه دوست پسر داره و داشته.
لبام رو تر کردم و عکس رو از توی پرونده برداشتم!
برعکس خواهرش چشم‌های درشت مشکی داشت که می‌درخشیدند!
موهای مجعد مشکی که صورتش رو احاطه کرده بود، بینی قلمی و لب‌های ساده.
پرونده اولی رو هل دادم و با پوزخند به لبخند اون دختر چشم گربه‌ای نگاه کردم و گفتم:
- شاید باید روی لبخندت قمار کنم دخترخانم!
***

صدای جیغ و داد ترنم روی مخم بود.
پوفی کشیدم و گفتم:
- فک من جای تو درد گرفت ترنم!
آراد خندید و گفت:
- دمت گرم الحق که خواهرزاده‌ی خودمی!

ترنم دستش رو روی میز کوبید و گفت:
- که خیلی زر می‌زنم؟ باشه غنچه خانم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین