• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
نام اثر
بانوی بی‌احساس
نام پدید آورنده
MeLiNa_R
ناظر
ژانر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. درام
خلاصه:
دختری به اسم سوگند که خیلی بی‌احساسه و توی عشق شکست خورده و زندگی براش پوچ و بی‌معنی شده.
سوگند قصه‌ی ما بعد از مدت‌ها با عشقش روبه‌رو میشه و... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
سطح رضایت از ناظر
3.00 ستاره
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود وعدم


مقدمه:
فراموش مکن تا باران نباشد، رنگین کمان نیست. تا تلخی نباشد، شیرینی نیست و گاهی همین دشواری‌هاست که از ما انسان نیرومندتر و شایسته‌تر می‌سازد، خواهی دید. آری خورشید بار دیگر درخشیدن را اغاز می‌کند!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
باحس پریدن یه چیزی روی تختم، وحشت زده از خواب پریدم که دیدم، برهان داره رو تختم بالا پایین می‌پره و با خنده داره نگام می‌کنه.
- هوف! بچه چته سر صبحی؟ اومدی و سر و صدا راه انداختی!
برهان داداشم بود و ده سالش بود.
برهان: پاشو آبجی. لابد نمی‌خوای بری مدرسه.
با یاد مدرسه اه از نهادم بلند شد، بلند شدم و به سمت سرویس رفتم و بعد از کارای مربوطه، اومدم جلوی اینه تا صورتم رو خشک کنم. با دیدن خودم قیافم پوکر شد، زیر چشام گو افتاده بود و اینم بخاطر بی‌خوابی چند وقته که داشتم. سال اخری بودم و باید خیلی رو درسا ‌تمرکز کنم. با صدای مامان از فکر بیرون اومدم.
- سوگند؟ بیا پایین و صبحانه بخور، مدرست دیر شد، الان سرویست میاد.
- اومدم مامان.
پایین رفتم و دیدم که بابا داره روزنانه می‌خونه
- صبح بخیر بابا!
- صبح بخیر دخترم!
فقط تونستم دو.سه لقمه بخورم ؛چون سرویسم اومد. از بابا و مامان خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
وارد مدرسه شدم، تند سمت کلاس رفتم. تو کلاسم با هیچ کدوم از بچه‌ها جور نبودم، به جز یکی که دوست صمیمیم دلناز بود که احتمالاً اونم امروز نمیاد.
حوصلم بدجور سررفته که با شنیدن صدای زنگ بلند شدم و بیرون رفتم، با کلید در خونه رو باز کردم و وارد شدم.

- دخترم اومدی؟
- بله مامان.
- زود لباسات رو عوض کن و بیا ناهار آماده‌ست.
- مرسی مامانم! خستم و ناهار نمی‌خورم میرم استراحت کنم.
منتظر نموندم که مامان چی میگه و سمت اتاقم رفتم و بعد عوض کردن لباسام، روی تخت پریدم. خیلی خسته بودم، همین که چشام بسته شد، به خواب رفتم و دیدم گوشیم داره زنگ می‌زنه.
هوف! این کدوم خروس بی‌محله؟! با دیدن دلناز جواب دادم : بنال.
- الو؟ سلام، خوبی؟ باز چت شده؟
من : خوبم؛ چرا امروز نیومدی؟
دلناز : دیگه خودت می‌دونی، مراسم ابجیم نزدیکه و بخاطر همین سرم شلوغه. کارای عقب افتاده رو ردیف کردم.
اهانی گفتم و بعد از یکم حرف زدن، قطع کردم. با گرم شدن چشام به خواب رفتم. با صدا زدنای مامانم از خواب بیدار شدم.
- پاشو دختر، چقد می‌خوابی؟
- ساعت چنده، مگه؟؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
- ساعت پنج.
بلند شدم، خیلی گرسنم بود. پایین رفتم و داشتم می‌رفتم سمت اشپزخونه که یهو با صدای پــخ گفتن برهان از جا پریدم
با اخم بهش گفتم :
- چته بچه؟
با خنده نگام کرد
- وا! عصاب نداری که. مامان گشنمه؛ چی داریم؟
- تو یخچال غذا هست، گرم کن.
تو سکوت مشغول غذا خوردن بودم، بعد از اینکه میز رو جمع کردم، به اتاقم رفتم تا یکم درس بخونم. داشتم جزوه ریاضی رو تمرین می‌کردم که مامانم تو اتاقم اومد.
- سوگند اماده شو. عمت زنگ زد، شام دعوتیم.
- مامان بیخیال! خودت که می‌دونی به مهمونی عادت ندارم. خونه رو به بیرون ترجیح میدم.
- پاشو دختر، زشته! اگه نری، حتماً میگن واسه چی نیومدی، بعد چی بگم؟
- مامان من درسا رو هم باید بخونم. امتحانام نزدیکه. اصلاً بگو درس داشت و نتونست بیاد.
بالاخره بعد از کلی اصرار و غرغر مامان راضی شد و عزم رفتن کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
بالاخره روز اولین امتحانمون که ریاضی بود، فرا رسید. بعد از اینکه شماره صندلیم رو پیدا کردم، نشستم. بعد از چند دقیقه برگه‌ها رو پخش کردن، با یاد خدا شروع به نوشتن کردم.
خداروشکر خیلی تمرین کرده بودم و نتیجه‌ش هم این شد، مطمئنم خوب دادم.
روزها همینجوری پشت سر هم می‌گذشت و من کارم فقط شده بود، درس خوندن و درگیر امتحانا بودم. درسم رو خیلی دوست داشتم؛ هیچی مهم‌تر از درسم نیست، والا! بالاخره اخرین امتحانم به خیر و خوشی تموم شد.
داشتیم نهار می‌خوردیم که بابا گفت: الان که امتحانات ملینا هم تموم شد، نظرتون چیه که بریم مسافرت؟
برهان (باذوق): اخ‌جون! من که موافقم.
مامان: والا منم موافقم.
بعدش با چشم غره بهم نگا کرد و گفت: اگه سوگند مشکلی نداشته باشه، اخه نکه خونه رو به همه جا ترجیح میده.
با خودم فک کردم که خودمم واقعا به یه تفریح نیاز داشتم، گفتم: منم موافقم.
بابا با لبخند گفت: باشه؛ پس منم کارام رو ردیف کنم. انشالله پس فردا می‌ریم.
سری تکون دادم و با کمک مامان میز رو جمع کردم و به اتاقم رفتم. هوف! حوصلم سر رفته، با خودم تصمیم گرفتم که برم کیک درست کنم و بعدش زنگ بزنم به دلناز که بیاد اینجا و بعدش بریم، یکم بگردیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
سمت آشپزخونه رفتم و همه وسایل کیک رو بیرون آوردم. تصمیم گرفتم که کیک وانیلی درست کنم. با روکش شکلات، وای! چه شود!
خب، اینم از این. مواد رو داخل قالب ریختم و تو فر گذاشتم. سمت اتاقم رفتم و تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم.
یه دوش پنج‌دقیقه‌ای گرفتم و بیرون اومدم. جلو اینه ایستادم، قدم تقریباً یک‌وشصدوپنج میشد و پوستمم گندمی و چشام گرد بود. به چشای بابام رفته بود، رنگشون هم مشکـی بود، چشم ابرو مشکی بودم، واسه خودم. جوون، خخ! موهامم که پر پشت بود؛ ولی خیلی وقته که کوتاه نکردم، از اون موقع دیگه خیلی رشد کردن و تا گودی کمر می‌رسید. اندامم نه چاق بودم؛ نه لاغر. از چهرم راضی بودم.
با صدای ایفون دست از انالیز کردن برداشتم و فهمیدم که دلناز اومده.
نشستم و موهام رو سشوار کردم که دیدم در اتاقم یهو باز شد و دلناز وارد شد.
- سلام بر دوست خُلم، چطوری؟
- خوبم.
- خب، قراره کجا بریم؟
- می‌ریم خرید دیگه.
- باش. زود باش، اماده شو.
می‌خاستم یکم ارایش کنم؛ ولی پشیمون شدم.
دلناز: نمی‌خایی یه چیزی به صورتت بمالی؟
- نه بابا! خودت می‌دونی که زیاد از ارایش کردن، خوشم نمیاد.
دلناز: تو فکر کنم که فقط جسمت مونثه؛ والا من تا حالا دختری رو ندیدم که بگه، از ارایش بدم میاد.
کلاً فازم مثل دختر قرتیا نبود، از لاک ناخن هم متنفرم! متفاوتم با بقیه و امثال خودم خیخی!
پایین رفتیم و تازه یادم اومد که کیک رو تو فر گذاشتم. اگه یکم دیرتر رسیده بودم، قطعاً باید کیک سوخته به خورد خانواده می‌دادم. بعد از اینکه یکم خنک شد، با سس شکلاتی تزیینش کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
بعد یه ساعت منو دلناز تصمیم گرفتیم که بریم خرید.
- مامان؟ مامان؟
- چیه؟ خونه رو گذاشتی رو سرت.
- منو دلناز می‌ریم، خرید.
- باشه؛ ولی زود بیایی، دیر نکنی. مواظب خودتون باشین.
- چشــم!
خانوادم یه خورده تعصب داشتند و خیلی نمی‌زاشتن که بیرون برم. با رسیدن به مرکز خرید، تاکسی وایساد. پولش رو حساب کردم و پیاده شدم.
داشتیم مغازه‌ها رو دید می‌زدیم؛ ولی هیچی چشمم رو نمی‌گرفت. واقعاً سخت پسند بودم.
دلناز همون اول یه لباس واسه خودش گرفت. بعد از کلی گشتن یه لباس پوشیده و یک جفت کفش خریدم.
بالاخره تصمیم گرفتیم که به خونه بریم.
در رو با کلید باز کردم. خونه تو سکوت مطلق بود. عه! مامان اینا کجا رفتن؟ تصمیم گرفتم که یه زنگ بزنم. شماره مامان رو گرفتم.
- الو؟ مامان؟ کجا رفتین؟
مامان: سوگند ما خونه عموت اومدیم، اماده شو. سام دنبالت میاد و بعد فرصت حرف زدن، نداد و قطع کرد.
این مامانمم می‌دونه از مهمونی خوشم نمیاد، میگه اماده شو که سام دنبالت میاد. ای خدا! الان چیکار کنم؟ تصمیم گرفتم که اماده شم؛ چون چاره‌ای نیست. اخه یکی نیست، بگه که فردا مگه قرار نبود، مسافرت بریم؛ پس مهمونی رفتنتون دیگه چی بود؟!
یه کت و دامن گلبهی پوشیدم و شال و کفش سفید، بدون هیچ ارایشی پایین اومدم که ایفون به صدا در اومد، فهمیدم سام اومد. با پسرای فامیل هم خیلی هم‌کلام نمیشم و راحت نیستم، الان من با این چجوری برم؟
بعد برداشتن کیفم، بیرون رفتم ک دیدم سام تو ماشینش نشسته و سرش تو گوشیه. ترجیح دادم که عقب بشینم. در رو باز کردم که حواس سام پرت شد و گفت سلام منم به یه سلام زیر لب اکتفا کردم. یه عمه داشتم و یه عمو، عموم که فقط همین یه پسر رو داشت، سام که تو شرکت عمو مشغول به کار بود و عمم دوتا دختر داشت، سایدا و ساینا که بیست‌سالشون بود و یه پسر به اسم سینا که بیست‌وپنج‌سالش بود و هم سن سام بود.
خونه عمو اینا یکم از خونه ما دورتر بود. تو راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
با ایستادن ماشین پیاده شدم، سام زنگ رو فشرد و بعد از اینکه در رو باز کردن. سام رو به من گفت: نمی‌خوای بیای تو دختر عمو؟
منم داخل رفتم؛ وقتی تو خونه رفتیم، فهمیدم که همه اومدن، به همشون سلام کردم و رفتم کنار مامان نشستم و ازش پرسیدم :
- مهمونی به چه مناسبتیه؟ اخه چرا سام رو فرستادی دنبال من؟ چه نیازی بود حالا؟ مگه حتماً باید میومدم؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
مامان هم بعد از یه چشم غره رفتن، بهم فهموند که هیچی نگم. حوصلم کم‌کم داشت سر می‌رفت که سایدا و ساینا کنارم اومدن.
سایدا: احوال دختردایی؟
منم به یه ممنونی اکتفا کردم. واقعاً حوصله نداشتم. سایدا و ساینا بلند شدند و من رو دنبالشون کشوندن. به گفته‌ی اونا جوونا میرن بالا تا یکم خوش بگذرونن. سام و سینا هم اومدن. دور هم نشستیم که سینا گفت: خب، قراره چیکار کنیم؟
نظری نداشتم، البته همیشه نظری نداشتم. یجورایی دختر کم‌حرفی بودم.
از فکر بیرون اومدم که دیدم سام داره نگام می‌کنه، با نگاه من نگاهش رو سریع دزدید.
سینا: خب، جرعت و حقیقت بازی می‌کنیم. پایه‌این؟
همه موافقت کردن، سینا بطری رو چرخوند که به سایدا و سینا افتاد.
سایدا باید ازش سوال می‌پرسید .
- خب سینا! رل یا سینگل؟
سینا بدون هیچ معطلی گفت: رل!
تعجب نکردم؛ چون همه پسرا از نظرم یه جور بودن (البتــه ب جز یه تعدادی) دوباره چرخوند که رو من و سام افتاد. سام باید از من می‌پرسید.
- دختر عمو ج یا ح؟
گفتم: ح.
گفت: چرا مغروری؟
اینبار با چشای گرد شده نگاش کردم و گفتم: مغرور نیستم
گفت: پس چرا اینقدر ساکتی؟
گفتم: دلیل نمیشه که چون حرف نمی‌زنم؛ یعنی مغرورم!
اونم انگار قانع شد و دیگه چیزی نپرسید. بالاخره بعد از این بازی چرت پایین رفتیم. با صدای زن‌عمو که گفت شام حاظره، همه سمت میز رفتیم و شام رو تو سکوت خوردیم.
بعد از اینکه شام رو خوردیم، سفره رو با کمک همدیگه جمع کردیم و تو نشیمن رفتیم. از حرفای مامان و باباها انگار قرار بر این شده که فردا همه با هم به شمال خونه باباجون‌اینا(پدربابام) می‌ریم.
اخرای شب بود که دیگه عزم رفتن کردیم و سمت خونه رفتیم. با خستگی خودم رو روی تخت پرت کردم. کنکورمم نزدیک بود و باید درس می‌خوندم.
مسافرت رو بابا انداخته بود یه هفته‌ای. باز خوبه می‌تونم به درسام برسم. با فکر کردن به آینده به خواب رفتم. صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
- سوگند؟ پاشو؛ چقدر می‌خوابی!
- اههه، چیه؟ مامان ول کن، می‌خوام بخوابم.
مامان: د میگم پاشو. یک ساعت دیگه می‌خواییم حرکت کنیم.
با این حرف مامان پوکر از جام بلند شدم. هوف! حوصله‌ی مسافرت نداشتم. دوست داشتم که فقط تو خونه باشم.
بابا چمدونا رو تو صندوق ماشین گذاشت، عمه و عمو اینا هم اینجا اومده بودن و با هم می‌رفتیم. نگاهم به سام افتاد، اون از نگاه‌های دیشبش، اینم از الان که از صبحه زل زده به من! پسره‌ی ... استغفرالله!
با صدای بابا که گفت، حرکت می‌کنیم. رفتم و سوار ماشین شدم. هندزفریم رو به گوشیم زدم و چشمام رو بستم. بخاطر اینکه زود بیدار شدم، خوابم میومد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
با آب یخی که رو صورتم پاشید، از خواب پریدم و هینی گفتم که دیدن برهان داره می‌خنده و میگه
- آبجی؟ نمی‌خوای... بیدار شی... رسیدیم.
با اخم بهش نگا کردم. برهان اگه دستم بهت نرسه؛ این چه کاری بود که کردی؟!
- خب چیه؟ هر کار کردم، بیدار نشدی.
- باشه، حالا برو.
از ماشین پیاده شدم که دیدم، بقیه هم دارن پیاده میشن. دم در ویلا باباجون بودیم. مامان‌جون واسه استقبال دم در اومده بود. خیلی دلم واسش تنگ شده بود. زودتر از همه تو بغلش رفتم و بعد از احوال‌پرسی داخل رفتیم. به باباجون هم سلام کردیم و اونم بعد از کلی گله و شکایت که چرا بیشتر نمیایید اینجا، ازمون پذیرایی کرد.
بعد از اینکه نهار خوردیم، تصمیم گرفتیم که استراحت کنیم؛ ولی من کل راه رو خواب بودم و حوصلم سر رفته بود که سایدا و ساینا پیشم اومدن و گفتن بریم پیاده روی. منم موافقت کردم. بعد از هماهنگی با مامان و توضیح‌های لازمش که جای دوری نری و زود برگردید، رفتیم بیرون که دیدم، سام یهو اومد و گفت:
- دخترا کجا می‌خوایید برید ؟
ساینا زودتر از همه گفت:
- هیچی، می‌ریم یکم پیاده روی.
سام: منم باهاتون میام.
اخم کردم؛ چه نیازیه آخه! سینا انگار رفت تا استراحت کنه. داشتیم راه می‌رفتم که حس کردم، یکی دستم رو کشید. با تعجب دیدم، سام هستش. با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
- میشه یکم باهات حرف بزنم؟
گفتم: باشه.
و اشاره کردم ک دستت رو بردار. ساینا و سایدا انگار رفتن قدم بزنن. رفتیم روی نیمکت نشستیم. گفتم :
- خب؛ چی می‌خواستی بگی؟
سام: ببین، نمی‌خوام مقدمه چینی کنم، دخترعمو! من... من بهت علاقه دارم.
با چشمای درشت شده، نگاهش کردم.
پوزخندی کنج لبام نشست و نزاشتم که ادامه حرفش رو بزنه. با اخم گفتم:
- ولی من هیچ علاقه‌ای به تو ندارم، بار اول و اخرت باشه که همچین حرفی بهم می‌زنی.
بعدشم با اعصاب داغون سمت ویلا رفتم. پسره‌ی قوزمیت! با خودش چی فک کرده که اومده و به من ابراز علاقه می‌کنه؟! همینجوری که داشتم با خودم غر می‌زدم، سمت اتاقم رفتم و در رو محکم کوبیدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم. خودم رو روی تختم پرت کردم. حوصلم حسابی سر رفته بود. هندزفری رو به موبایلم وصل کردم و اهنگی ک روش قفلی زده بودم، رو پلی کردم.

نمه، بارون تو خیابون می‌زنم. پــــرسه.
تو بغل بگیر من دیوونه رو یه لحظه!
بالا پایین می‌کنم تک تک کوچه‌ها رو من.
نباشی می‌پاشم و دستام چه می‌لرزه.
ســرده ،این دلم بدجوری یخ زده.
چه شبایی بی تو سر کرده.
تنهایی حالم رو بد کرده.

با گرم شدم چشام به خواب رفتم.

- عه! ن...کن... دیگه... قلقکم میاد. خخخ
عه تا رو خدا! بس کن دیگه، اهه!
-دیگه سر به سر من می‌زاری وروجک؟
-نه، نه! دیگه اذیتت نمی‌کنم.
با گفتن حرفم ولم کرد. بی جون رو تختم افتادم. نفس نفس می‌زدم. یه نگاه بهش کردم که با خنده داشت، نگاهم می‌کرد.
با خوابی ک دیدم. از خواب بیدار شدم،
بازم خواب اون لعنتی رو دیدم، بغض کردم. اشکام راه خودشونو گرفتن؛ چرا باید خاطراتش همش بیاد جلو چشمام؟ با صدای مامانم که داشت در اتاقم رومیزد. زود رفتم، صورتم رو شستم.
- جانم مامانم؟
- سوگند؟ بیداری دخترم؟ بیا پایین عصرونه.
- اومدم مامان.
بعداز اینکه لباسم رو جلو آینه مرتب کردم. پایین رفتم، سام رو دیدم که نشسته بود. متوجه اومدنم شد و نگاهش به من افتاد که با اخم بهش نگاه کردم و روم رو برگردوندم.
می‌خواستم سمت آشپزخونه برم که باباجون صدام زد تا پیشش برم و بشینم.
بابا جون: خب، دخترم چطوری؟ درسا خوب پیش میرن؟
- مرسی باباجون، تا اینجاکه عالی پیش رفتن، از اینجا به بعد هم انشالله، هر چی خدا بخواد.
بعد از یکم حرف زدن با بابا جون و خوردن کیک شکلاتی خوشمزه که زن عمو درست کرده بود، بلندم شدم. نگاه‌های سام رو مخم بود. سمت اشپزخونه رفتم و دیدم. مامان اینا مشغول درست کردن، شام بودن و انگاری می‌خواستیم که ساحل بریم. مامان! کمک نمیخایین؟
زن عمو : سوگند؟ عزیزم بیا اینجا، این وسایل رو بچین تو سبد.
- چشم!
بعد از اینکه کارم تموم شد. با رضایت کامل تو اتاقم رفتم، تصمیم گرفتم که یک زنگ به دلناز بزنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین