• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
شماره دلی رو گرفتم که بعداز دو بوق جواب داد.
- چـه عجب! سوگندخانوم! یادت اومد که دلنازی هم وجود داره؟ رفتی سفر مارو فراموش کردی.
- بس کن، یه نفس بکش، یه بند داری فک می‌زنی.
بعد از یکم حرف زدن، با دلناز قطع کردم.
- پشت سیستم نشسته بودم و با استرس به صفحه مانیتور نگاه می‌کردم.
با دیدن‌ اسم خودم که قبول شدم، جیغی از سر خوشحالی کشیدم و دلی رو بغل کردم. خیلی خوشحال بودم و خدارو از این بابات شکر کردم. وسایلمون رو جمع کردیم و از کافی‌نت بیرون زدیم.
تصمیم گرفتم که سر راه شیرینی بخرم و برم خونه و این خبر رو به مامان و بابا بدم. با کلید در رو باز کردم و بلند داد زدم.
- مامان؟ مامان؟
مامان با اخم از اشپرخونه بیرون اومد و گفت:
- چته دختر؟ خونه رو روی سرت گذاشتی.
با خنده بغلش کردم و با خوشحالی گفتم:
- وای مامان! باورت نمیشه، قبول شدم!
دیدم که مامانم هیچی نگفت.
- عه! مامان دارم میگم که قبول شدم.
بعد یه لبخند کوچیک زد و گفت:
- خوبه.
هه! انتظار بیشتری هم ازش نداشتم. هیچ وقت مامان و بابام دوست نداشتن که من درس بخونم. همیشه با درس خوندن من مخالف بودن و می‌گفتن دختر رو چه به درس خوندن. واقعاً می‌خواستم بدونم تا کی می‌خوان به این چرندیات و مزخرفاتشون ادامه بدن؟!
از فکر بیرون اومدم و رفتم شیرینی رو داخل یخچال گذاشتم. نمی‌خواستم خوشحالی امروزم رو خراب کنم؛ چون اینده من برای خودم مهمه، حرف بقیه مهم نیست!
با خنده سمت اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباسام، تصمیم گرفتم که برم و یه چیزی بخورم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
رفتم سمت اشپزخونه گفتم: مامان گشنمه!
- بشین، برات غذا بیارم.
مامان بشقاب ماکارونی رو جلوم گذاشت. منم که عاشق ماکارونی! با ولع می‌خواستم اولین لقمه رو بخورم که مامان گفت: امشب عمو اینات میان اینجا.
لقمه رو خوردم و فقط سرم رو تکون دادم که مامان دوباره گفت : سوگند؟ دارم بهت میگم، امشب عمو اینات می‌خوان بیان اینجا!
با قیافه خنثی به مامان نگاه کردم.
- وا! مامان؟ خب بیان، به من چه؟
با حرف بعدیش خشکم زد.
مامان: میان خواستگاری!
با اخمای در هم گفتم : چـی؟ یعنی چی که میان خواستگاری؟
مامان : همین که گفتم.
- واقعا که! براتون متاسفم. امشب میان خواستگاری و شما بدون هیچ هماهنگی الان باید بهم بگید؟
_بس کن سوگند! دیگه نمیشخوام چیزی ازت بشنوم. تو دیگه بزرگ شدی و این بچه بازیا رو کنار بزار. سام هم پسر خوبیه و هم موقعیت مناسبی داره. اگه قبول کنی به نفعته!
- جانم؟! من چی می‌شنوم؟ شما دارین مجبورم می‌کنین؟ می‌فهمین؛ یعنی چی؟
چرا نمی‌خوایین از اون دوران خودتون بیایین بیرون؟
مامان : همینی که گفتم.
از عصبانیت داشتم منفجر می‌شدم، دیگه منتظر نموندم تا مامان چی میگه، بلند شدم و سمت اتاقم رفتم. وقتی به اتاقم رسیدم، در رو محکم کوبیدم.
هوف، خدای من! اینو کجای دلم بزارم؟!
این بغض لعنتی هم دست از سرم بـرنمی‌داشت. از اون روزی که از شمال می‌خواستیم برگردیم، باباجون هم در مورد این موضوع باهام حرف زد، گفت سام پسر خوبیه و پسر عموت هم هست؛چه کسی بهتر از سام؟ ولی من مخالفت کردم. مثل اینکه سام بهش گفته بود. خوبه به اون سام لعنتی گفتم که هیچ علاقه‌ای بهت ندارم!
سرم خیلی درد می‌کرد، قوطی قرص مسکن رو از کشوی میز در اوردم و یکی خوردم. بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم، خودم رو روی تخت پرت کردم. با فکر کردن به اینکه آیندم چی میشه؟ درسم چی میشه؟ چشام گرم شد و نفهمیدم که کی خوابم برد... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
با صدا زدنای مامانم که با اخم بالا سرم وایساده بود، بیدار شدم.
- پاشو سوگند! چقد می‌خوابی؟ می‌دونی ساعت چنده؟ باید اماده شی؛ مثل اینکه یادت رفته که مهمون داریم.
با حرف مامانم اه سردی کشیدم و بلند شدم. با اخم بهش نگاه کردم و جدی گفتم: ببین مامان! حرف اول و اخرم رو اینجا بهت میگم، من جوابم منفیـه!
و بدون اینکه منتظر بمونم که مامانم چی میگه، سمت سرویس رفتم. وقتی بیرون اومدم، مامان دیگه رفته بود.
ساعت ۵ بود، فقط 3 ساعت وقت داشتم. کت و دامن بادمجونی رو از بین لباسام انتخاب کردم و تصمیم گرفتم، بپوشمش. بعد از اینکه لباسام رو پوشیدم، نشستم جلوی اینه و موهام رو ساده دم اسبی بستم و یه ارایش خیلی ساده رو صورتم نشوندم. هر چند از ارایش بدم میاد؛ ولی خب مطمعنم مامان گیر می‌داد که چرا ارایش نکردی. وقتی مطمعن شدم، رفتم پایین که دیدم بابا اومده ازش ناراحت بودم که چرا بهم این موضوع رو نگفته بود.
- سلام بابا.
- سلام گل دخترم، خوبی؟
- مرسی.
تو آشپزخونه رفتم که مامان یه نگاه به سرتا پام کرد و گفت : کمک نکنی یه وقت!
بدون هیچ حرفی اشپزخونه رو ترک کردم. ۲۰ دقیقه دیگه قرار بود، بیان؛ ولی من هیچ استرسی نداشتم. خیلی احساس پوچی داشتم.
زنگ خونه به صدا در اومد، بابا رفت تا در رو باز کنه. من و مامان هم به استقبالشون رفتیم. اول عمو و بعد زن عمو با خوشحالی وارد شدن و باهاشون احوال پرسی کردم، در اخر هم سام اومد و دسته گل گُل‌رز رو سمتم گرفت و با لب یخندون گفت: تقدیم به شما!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
وقتی چشمای بی‌حسم رو دید. لبخندش
محو شد و هیچی نگفت. گل رو روی میز گذاشتم و سمت نشیمن رفتم، سام هم پشت سرم بود. باید به آشپزخونه می‌رفتم و به رسمشون شربت یا چایی می‌آوردم.
شربت‌هایی که مامان از چند دقیقه پیش اماده کرده بود رو داخل سینی گذاشتم و سمت نشیمن رفتم و به همشون تعارف کردم و بعد نشستم.
مامان و زن عمو الهام در مورد سالن حرف می‌زدن، زن عمو الهام ارایشگاه داشت. بابا و عمو جواد هم مشغول حرف زدن در مورد کارای شرکت بودن. سام هم که تو سکوت بود، منم که حوصلم حسابی سر رفته بود. بالاخره عمو گفت:
- خب، امشب می‌دونیم که بخاطر چی اینجا جمع شدیم.
و بعد با لبخند بهم نگاه کرد. به زور یه لبخند کوچیک زدم. ادامه داد؛ اگه اجازه بدین، می‌خوام سوگندجان رو برای پسرم سام خواستگاری کنم.
بابا با لبخند گفت: اختیار دارین.
عمو: اگه اجازه بدین، این دو جوون برن تا حرفاشون رو بزنن.
بابا گفت: چرا که نه! سوگندجان سام رو راهنمایی کن.
- چشم.
اول من بلند شدم و بعدش سام. سمت اتاقم رفتم که سام هم پشت سرم اومد و در رو بست. با اخم‌های در هم دست به سینه وایسادم و به سام نگا کردم که با لبخند، داشت نگام می‌کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
سام: خب، خودت می‌دونی؛ چون قبلاً هم بهت گفتم، بهت علاقه دارم؛ یعنی دوستت دارم. اونم خیلی وقته؛ پس دیگه منتظر نموندم و واسه همین خواستگاریت اومدم! شرایطم رو که خودت بهتر می‌دونی دختر عمو. خونه دارم، ماشین دارم، شغل هم دارم. فقط... من دوس ندارم زنم درس بخونه و... .
دیگه نزاشتم که ادامه حرفش رو بزنه و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشتم، با اخم بهش گفتم:
- تو با خودت چی فکر کردی که پاشدی اومدی اینجا، ها؟ خوبه قبلاً بهت گفتم که من هیچ علاقه‌ای بهت ندارم.
سام: خب، خب علاقه بعد ازدواج هم می‌تونه باشه.
دستم رو به نشانه سکوت بالا بردم و گفتم:
- بسه، دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم، اولاً اینو خوب می‌دونی که من 18 سالمه. ثانیاً درس و ایندم برام مهم‌تر از هرچیزیه، من هیج وقت از درس خوندنم دست نمی‌کشم. ثالثاً جواب من منفیه!
و بعدشم منتظر جوابش نموندم و از اتاق بیرون زدم که اونم پشت سرم اومد. پایین رفتم که نگاه همه بهمون جلب شد. قبل از اینکه بقیه چیزی بگن، گفتم:
- من قصد ازدواج ندارم و الان هم فقط ۱۸ سالمه.
و بدون اینکه منتظر بمونم که چیزی بگن، تو اتاقم رفتم و در اتاق رو بستم و پشت در وایسادم. نفس حبس شدم رو بیرون فرستادم و رفتم تا یه دوش بگیرم. شدیداً به یه دوش آب سرد نیاز داشتم.
مثل اینکه مهمونا رفته بودن، واسه شام هم نرفتم. روی تخت نشسته بودم و داشتم کتاب می‌خوندم که بابا در زد و داخل اتاقم شد.
- وقت داری دخترم؟
- بله بابا، بیایین داخل!
کتاب رو بستم و به بابا نگاه کردم.
- می‌خوام یکم باهات حرف بزنم دخترم. چرا جوابت برای ازدواج با پسر عموت منفی بود؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
- بابا بهتر از هر کسی شاید بهتر بدونین که من دوست ندارم ازدواج کنم؛ نه اینکه منظورم این باشه که اصلاً نمی‌خوام ازدواج کنم، نه! چون بالاخره هر انسانی یه روزی باید به فکر زندگیش با یه همدم باشه. فقط با ازدواج تو سن کم مخالفم و الانم درسم مهم‌تر از هر چیزیه برام.
- یعنی باور کنم که فقط حرفت همینه؟
- بله بابا، چیز دیگه‌ای می‌تونه باشه، اخه؟
- باشه دخترم! متوجه شدم. خوشحالم که همیشه با عقل و منطقت تصمیم می‌گیری.
و بعد با لبخند نگام کرد و گفت:
- باشه دخترم، من برم بخوابم.
- باشه، شب بخیر بابا جون.
- شبت بخیر.
بعد از اینکه پیشونیم رو بوسید، رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
بی حوصله روی تختم دراز کشیدم،
شام نخورده بودم و خیلی گشنم بود. بیخیال شدم و تصمیم گرفتم که بخوابم. با گرم شدن چشام، به خواب رفتم.

***
«آرمین»
پشت میز نشسته بودم و داشتم کارای عقب مونده رو رو راست می‌کردم
که یکی بدون در زدن وارد شد. سرم رو بلند کردم که دیدم احسان اومد.
احسان: کجا میخوایی بری پسر؟
یه نگاه بهش انداختم و گفتم: ایران!
احسان: چرا؟
- سمیرا زنگ زد و گفت که مامانم حالش خیلی بده، باید برم .
احسان: آها! خب کارای اینجارو چیکار می‌کنی؟ تا چند روز اونجایی؟
- کارای اینجا؟ پس تو اینجا چیکاره‌ای احسان؟ بعدشم معلوم نیست که کی برگردم.
- باشه داداش! انشالله هر چی خیره.
- خب دیگه، من برم خونه که ساعت پنج پرواز.
- باشه داداش، خدانگهدارت.
بعد از اینکه با احسان خداحافظی کردم و سفارشای لازم رو بهش دادم، سمت خونه رفتم. باید هر چه زودتر اماده می‌شدم، وقت کم داشتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
«سوگند»
داشتیم ناهار می‌خوردیم که یادم اومد. امشب تولد زینب یکی از دوستامه.
- بابا امشب تولد دوستمه؛ اگه اجازه بدین، میخان برم؛ چون دعوتم کرده و اگه نرم زشته.
- باشه، دخترم خودم می‌برمت.
- باشه، ممنون.
مامان: حتماً لازمه که بری؟ چرا میری اخه؟ دختر رو چه به مهمونی غریبه.
میخواستم چیزی بگم که بابا زودتر از من گفت:
- چرا همش بهش گیر میدی؟ خب شاید دلش می‌خواد بره.
واقعاً خودم از این عادت و حرفای مامان
خسته شده بودم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و سمت اتاقم رفتم. وارد اتاقم شدم و روی تختم نشستم. دلم عجیب گرفته بود. نمی‌دونم این حس دلتنگی بود یا چی؟
گوشیم رو برداشتم و رو عکسش زوم کردم. ناخوداگاه لبخند رو لبم اومد. دلم خیلی براش تنگ شده بود. خیلی وقت بود که ندیده بودمش، تصمیم گرفتم که بهش زنگ بزنم و صداش رو بشنوم. شمارش رو گرفتم. جواب نمی‌داد، کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم. می‌خواستم قطع کنم که صدای گرمش پیچید.
- بفرمایید، الو... الو؟
بغض کردم. جلوی دهنم رو گرفتم تا صدام رو نشنوه.
- الو؟ نمی‌خواین حرف بزنین؟
گوشی رو قطع کردم. بغضم شکست، اشکام راه خودشون رو گرفتن. کارم شده بود، همین از دلتنگی زیاد گاه و بی گاه با شماره ناشناس، بهش زنگ می‌زدم. فقط واسه اینکه صداش رو بشنوم.

***
«آرمین»
داشتم سمت فرودگاه می‌رفتم که دیدم، گوشیم داره زنگ می‌خوره، گوشی رو برداشتم و به شماره ناشناسی نگاه کردم که اولین بار نبود، زنگ میزد. دیگه عادت کرده بودم و یجورایی هم رو عصابم بود که همش زنگ میزد و هیچ حرفی نمیزد. تصمیم گرفتم، جواب بدم.
- بفرمایید، الو... الو؟ الو؟ نمی‌خواین حرف بزنین؟
هوف! نه، انگار واقعاً نمی‌خواد حرف بزنه، گوشی رو قطع کردم. بعضی وقتا با خودم فکر می‌کنم؛ شاید خودش باشه. با فکر کردن بهش لبخند عمیقی زدم. نه، نه! اون چرا باید بهم زنگ بزنه. سعی کردم. این افکار رو از خودم دور کنم. از یه طرف خیلی خوشحال بودم که دارم ایران میرم. از یه طرف هم از روبه‌رو شدن باهاش می‌ترسیدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
"سوگند"

_مااااماان ,مامان یه دقیقه بیا اینجا،
_چی شده ؟چی میخایی؟
مامان،اون لباس قرمزم که چند روز پیش خریدم.رو ندیدی هر چی میگردم پیداش نمیکنم.
_لباسای توعه من از کجا بدونم کجا میزاری لباساتو,اینو گفت:و از اتاق رفت بیرون
دوباره تو کمد نگاه کردم.ایناهاش بالاخره پیدا شد.لباس رو پوشیدم و نشستم تا اماده بشم.با رضایت کامل جلوی اینه وایستادم یه ارایش ساده ملیح کرده بودم.و موهامو برهنه کرده بودم.مانتو مشکی رو تنم کردم ،کفشامو پام کردم.و رفتم.پایین
قرار بود،بابا منو برسونه بابا من امادم بریم
یه نگاه بهم کرد و لبخند زد.
_بریم دخترم
با هم به سمت ماشین رفتیم.
ادرسی که دلناز برام فرستاده بود.رو به بابا گفتم.قرار بود دلناز خودش بره بابا ماشین رو جلوی یه ویلای شیک نگه داشت.صدای اهنگ تا بیرون میومد
_مثل اینکه همینجاست. خب دخترم مواظب خودت باش.
از ماشین پیاده شدم.و با بابا خداحافظی کردم.رفتم داخل خیلی شلووغ بود دلناز رو دیدم.که داشت میومد سمتم.
_چه عجب اومدی!
چرا اینقد دیر اومدی دختر؟
کجا دیر اومدم ،تو خیلی زود اومدی یه چشم غره بهم رفت.
_باشه بریم داخل,رفتیم داخل .صدای اهنگ خیلی زیاد بود تازه متوجه شدم.که مهمونی مختلطع با تعحب برگشتم. سمت دلناز و گفتم:دلی چرا نگفتی مختلطـــه؟
دلناز: اگه میگفتم که تشریف نمیاوردی الان هم غر نزن , بشینیم یا برقصیم.
_باشه دیگه چی .همین مونده برم جلو این همه پسر قر بدم.
دلی لباسم رو کجا عوض کنم ؟
_بریم طبقه بالا,رفتیم طبقه بالا دلناز اولین
در رو باز کرد.مانتومو از تنم,
در اوردم شالم رو رو سرم مرتب کردم> یه نگاه به خودن تو اینه کردم
وقتی از سر و وضعم مطمعن شدم رو به دلناز گفتم بریم
دلناز : یه لحضه ببینم. نمیخایی شالتو در بیاری؟یه چشم غرهخفن بهش رفتم.
گفتم:دلیی مهمونی مختلطه توقع نداری بدون شال برم جلو اون همه ادم،
_باشه بریم
با هم دیگه رفتیم پایین .که دیدم همه مشغول رقصیدن بودن.
رفتیم تا به زینب تولدش رو تبریک بگیم
باکس کادو که براش گرفته بودم رو گرفتم به سمتش.
تولدت مبارک عزیزم
_وای مرسی قشنگم چرا زحمت کشیدی خواهش میکنم.بعد از یکم حرف زدن با زینب رفتی نشستیم
خدمه اومد.بهمون شربت تعارف کرد.بعد از اینکه مطمعن شدم شربته یکم ازش خوردم.با اینکه،لباسم خیلی پوشیده بود. نگاه خیلی از پسرا روم بود واقعا معذب بودم دوس داشتم. هر چه زودتر از اینجا برم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
دلناز هم رفته بود وسط تا برقصه. واقعاً که برام تعجب‌آوره این بشر چقد راحته!
بالاخره این مهمونی مزخرف هم تموم شد. صورتم رو پاک کردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم.
چقدر خسته بودم! امروز پنجشنبه بود و از شنبه هفته اینده باید مینشستم پای درس و دانشگاه! خوشحال بودم که بالاخره به ارزوم رسیدم.
با فکر به دانشگاه چشمام گرم شدن و به خواب رفتم.
"آرمین"
دو روز بود که اومده بودم ایران. خداروشکر حال مامان خیلی بهتر شده بود! فقط باید استراحت می‌کرد.
داشتم دنبال کت و شلوار مشکی می‌گشتم؛ ولی پیداش نمی‌کردم. امشب مامان بخاطر برگشتنم یه مهمونی ترتیب داده بود. هر چی مخالفت کردم ولی کو گوش شنوا؟!
- هووف پس کجاس این لباس؟ بهتره برم از سمیرا بپرسم.
رفتم سمت اتاق سمیرا و در زدم
- سمیرا؟
جواب نداد که در رو باز کردم.
- سمیرا این لباس منو....
داشت با گوشی صحبت می‌کرد. با دیدن من دست پاچه شد و..
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
و به اون کسی که پشت گوشی بود گفت:
- باشه... چیزه.. من بعدا باهات صحبت میکنم، فعلا خدافظ.
مشکوک بهش نگاه کردم و گفتم:
- داشتی با کی حرف میزدی؟
سمیرا:
- چیزه..با هیچکی دوستم بود. هوم کاری داشتی داداش؟
- آخ کلا یادم، رفته واسه چی اومدم.میگم که این کت و شلوار مشکیم رو ندیدی؟هر چی می‌گردم نیست.
سمیرا:
- داداش اونو دادم خشک‌شویی قرار بود بیارنش؛ ولی نمیدونم چرا نیاوردنش!
الان زنگ میزنم.
- باشه! هر جور شده به دستم برسونش لازمش دارم.
- باشه
از اتاق رفتم بیرون برم یه سر به مامان بزنم.
وارد اتاقش شدم دیدم نشسته سریع خودم رو بهش رسوندم.
- مامان جان چرا بلند شدی؟ چیزی لازم داری؟
-‌ نه مادر چیزی لازم ندارم. خسته شدم! همش استراحت می‌کنم... دیگه خداروشکر خوب شدم باید بلند شم
- مادر من میدونم خوب شدی؛ ولی هر چی استراحت کنی به نفع خودته
مامان:
- نه پسرم، هر چی بیشتر استراحت کنم، بیشتر احساس کسل بودن میکنم
وقتی دیدم نمی‌تونم مانع مامان بشم مخالفت نکردم.
- باشه مامان هر جور خودت راحتی
کمکش کردم بلند شه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین