• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
نام اثر
خورشید طلوع می‌کند
نام پدید آورنده
نفیسه
ناظر
ژانر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
به نام خدا

تو این دنیا هیچ آدمی کامل نیست. هیچ آدمی بدون مشکل زندگی نمی‌کنه، آدم‌ها گرچه در ظاهر زندگی شادی داشته باشند؛ اما باز هم یه غمی گوشه‌ی دلشون هست. این داستان، داستان چهار دوست، چهار همکار که هر کدوم مشکلی توی زندگیشون دارن که پشت لبخندشون پنهان شده؛ اما این لبخند تا ابد پنهان نمی‌مونه و خورشید از لابه‌لای ابر‌ها به زندگیشون می‌تابه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
"ای دلِ غم‌دیده، حالت بهْ شود، دل بد مکن
وین سرِ شوریده باز آید به سامان، غم مخور"
***

بارون با شدت می‌بارید و خیابون‌ها خیس بودن. توی تاکسی نشسته بود و یه پاش رو با استرس تکون می‌داد، دعا می‌کرد که به موقع برسه و بتونه برای آخرین بار ببینتش.
تا دو ساعت پیش لج کرده بود و حتی جواب تلفنش رو نداده بود‌ اما طاقت نیاورد که ازش خداحافظی نکنه‌.
همین که تاکسی جلوی فرودگاه نگه داشت، سریع پیاده شد و حتی منتظر باقی پولش هم نشد‌. فقط می‌دوید تا بهش برسه و مهم نبود که به مردم طعنه می‌زنه؛ از لباس خیس متنفر بود و حالا مهم نبود که لباسش بهش چسبیده. وسط سالن ایستاد و همونطور که نفس‌نفس میزد اطرافش رو نگاه می‌کرد اما ندیدش.
احتمال می‌داد که از گیت رد شده باشه. از بین مردم می‌گذشت و اطرافش رو نگاه می‌کرد که دیدش. داشت می‌رفت، روی پله برقی ایستاده و یه چمدون دستش بود. با حال زار کنار مردم پشت شیشه ایستاد.
با چشم‌های خیس انقدر نگاهش کرد تا اینکه دیگه توی دیدش نبود. با شونه‌های خم شده برگشت و روی اولین صندلی نشست؛ دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت و بلند گریه کرد. مهم نبود که مردم نگاه می‌کنن، مهم نبود که وضعش مناسب نیست و مهم نبود که داره هق‌هق می‌کنه؛ مهم این بود که دیگه نمی‌تونست ببینتش.

***
ده سال بعد

پشت چراغ قرمز ترمز کرد، نفسش رو فوت کرد و زیر لب گفت:
- باز هم دیر می‌رسم.
نگاهش روی ثانیه شمار بود و با انگشت اشاره روی فرمون ضرب گرفته بود. تقه‌ای به شیشه‌ی ماشین خورد. سرش رو به سمت راست برگردوند، دختر بچه‌ای با موهای بهم ریخته و پوست آفتاب سوخته همراه جعبه‌ای پشت شیشه ایستاده بود.
شیشه رو پایین داد، اما قبل از اینکه چیزی بگه، دخترک تند گفت:
- خاله یه فال بخر؛ تو رو خدا یه فال بخر.
نگاهی به ثانیه شمار انداخت. سرش رو تکون داد و خم شد و از صندلی کنارش کیفش رو برداشت. اسکناسی بیرون آورد و به سمت دخترک گرفت و اون گفت:
- ۱۰ تومن که زیاده!
- عیب نداره، یه فال بده الان چراغ سبز میشه.
دخترک با لبخند فالی برداشت و به طرفش گرفت:
- دستم خوبه‌ها.
لبخندی زد و دخترک سریع رفت. چراغ سبز شد، فال رو جلوی ماشین انداخت و حرکت کرد.
ماشین رو داخل پارکینگ بیمارستان پارک کرد. به سمت آسانسور می‌رفت که دید تو همون طبقه ایستاده و کسی قصد سوار شدن داره. با عجله دوید و بلند گفت:
- آقا صبر کنید.
مرد سرش رو بالا آورد، با دیدنش لبخند زد و آسانسور رو نگه داشت. همون‌طور که نفس‌نفس میزد، وارد کابین شد و گفت:
- سلام، لطف کردین دکتر محرابی.
- باز هم دیر کردی نورسان خانم؟
همیشه «دکتر محرابی» می‌گفت تا بلکه مرد عادت کنه و اون رو هم به فامیلی صدا بزنه‌.
- بله متاسفانه.
- امشب شیفتی؟
- خیر بنده اصلا شیفت نمی‌مونم.
- آها، بله.
تا رسیدن به طبقه ی مورد نظرشون سکوت بینشون حاکم بود. زودتر از دکتر محرابی به مقصد رسید و همون‌طور که از آسانسور خارج میشد، گفت:
- روز خوش.
- خدانگهدار.
وارد بخش زنان و زایمان شد و بعد از سلام و احوال پرسی با چند دکتر و پرستار، به سمت اتاقش رفت و قبل از اینکه وارد اتاق بشه به رسپشن گفت:
- یه دقیقه دیگه بفرستشون داخل.
وارد اتاق شد و سریع روپوشش رو پوشید و پشت میز نشست، مریض‌ها پشت اتاق صف بسته بودن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
روسری ساتن آبی کاربنیش رو صاف کرد، گوشی تلفن رو برداشت و با زدن شماره‌ای به رسپشن وصل شد و گفت:
- بفرستشون داخل.
گوشی رو گذاشت و مریض اول وارد اتاق شد. زن با اینکه شکمش برآمده بود ولی اندام ظریف و لاغری داشت، تازه اینجا پرونده باز کرده بود و شناخت زیادی از این مریضش نداشت. با اینکه متخصص نبود ولی زنان زیادی پیشش می‌اومدن، شاید بخاطر اخلاق خوبش بود.
با لبخند جواب سلام مریض رو داد:
- سلام عزیزم خوبی؟ خانم حقی بودی دیگه؟
سرش رو تکون داد و اون این بار با لبخند پهن‌تری از جا بلند شد و گفت:
- خب بیا بخواب ببینم تو شکمت چخبره.
خانم حقی از جا بلند شد و همون‌طور که می‌رفت به سمت تخت، گفت:
- خانم دکتر؟
- جانم؟
- این دفعه جنسیتش معلومه دیگه؟
دستگاه رو، روی شکم زن کشید و همون‌طور که به مانیتور نگاه می‌کرد، گفت:
- بله دیگه... صبر کن.
زن ریشه‌های شالش رو دور انگشتش پیچید و با استرس گفت:
- خدا کنه دختر باشه.
با تعجب نگاه گذرایی بهش انداخت و گفت:
- چرا؟
- شوهرم بچه نمیخ‌واست که، انقدر من اصرار کردم تا بچه دار شدیم‌. چون دختر خیلی دوست داره ،میگم دختر باشه که مهرش به دلش بیوفته.
نگاه از مانیتور گرفت، به خانم حقی نگاه کرد و با ابروی‌های توهم رفته گفت:
- وضعتون خوب نیست؟ مگه میشه مردها بچه نخوان؟
حقی کوتاه خندید و گفت:
- وضعمون خوب نبود که بیمارستان خصوصی نمی‌اومدم، نه مشکل اون نیست. سعید بچه دوست نداره میگه هنوز زوده.‌ ولی نمی‌دونم چجوریه که دختر بچه‌ها رو دوست داره، یعنی بچه‌های فامیل رو میگم.
دوباره به مانیتور نگاه کرد:
- جالبه، حالا بهت می‌رسه؟ الان که بارداری باهات لج نیست که؟
- نه با من که مشکلی نداره ولی یه وقت‌هایی غر بچه رو می‌زنه.
با لبخند ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- همه اولش میگن ما بچه دوست نداریم، شوهر شما هم این رفتارهاش الکیه. بگم جنسیتش رو؟
حقی سرش رو تکون داد و نورسان با خنده گفت:
- پسره‌.
حقی روی تخت نیم خیز شد و ناراحت گفت:
- واقعا؟
نورسان دستمال کاغذی رو روی شکمش گذاشت و بعد همونطور که از جا بلند میشد، گفت:
- ناراحت نباشی‌ها! بذار بچت به دنیا، بیاد اون‌وقت می‌فهمی. در ضمن، حالا چون خودش رو با بچه‌های فامیل می‌گیره، دلیل نمیشه حتما جنسیت خاصی رو بخواد. در ضمن می‌دونی که همه چی دست خداست؟
حقی سرش رو تکون داد و نورسان همون‌طور که چیزی توی دفترچش می‌نوشت، گفت:
- ویتامین D برات نوشتم. حال بچت هم خوبه و خودت هم مشکلی نداری عزیزم.
حقی آهی کشید و گفت:
- خداروشکر.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
***
تا ظهر آخرین مریضش هم دید، بعد روی صندلی ولو شد و نفس عمیقی کشید. بیشتر مریض‌هاش صبح‌ها میومدن. کمی گره‌ی روسریش رو شل کرد، خم شد و از روی میز گوشیش رو برداشت. می‌خواست با مادرش تماس بگیره که چند تقه به در خورد. صاف نشست و گفت:
- بله؟
در اتاق باز شد، دختری همراه دو ظرف غذا وارد اتاق شد و سلام کرد.
لبخند مهربونی زد و گفت:
- علیک سلام فرنوش خانم‌.
فرنوش روی صندلی کنار میز نشست و همون‌طور که با یه دستش مقنعش رو در می‌آورد، گفت:
- چطوری نور؟ وای چقدر گرمه‌ها!
غذاها رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
- تا من برات ناهار نیارم که تو گشنه می‌مونی.
نورسان ظرف غذا رو جلوی خودش گذاشت و همون‌طور که درش رو باز می‌کرد، گفت:
- قربونت برم عشقم‌. راستی علی بیمارستانه؟
فرنوش شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم امروز اصلا بخش اعصاب نرفتم، از بس که اورژانس شلوغ بود.
- مگه قرار نشد بری بخش اعصاب؟ گفتی موافقت کردن که.
فرنوش همون‌طور که غذاش رو می‌جویید، گفت:
- آره میرم ولی از هفته‌ی بعد.
نورسان سرش رو تکون داد و دیگه حرفی بینشون زده نشد.
***
ساعت نزدیک چهار بود که از اتاق خارج شد و از پرستارها خداحافظی کرد. به سمت آسانسور رفت و همون موقع در آسانسور باز شد، چند تا از همکارهاش از اون خارج شدن. باهاشون سلام و احوال پرسی کرد و بعد وارد آسانسور شد.
به سمت ماشینش می‌رفت که علی رو دید. به علاوه‌ی سامسونتش، یه کاور لباس هم دستش بود.
راهش رو به اون سمت کج کرد. نزدیکش که رسید با لبخند گفت:
- سلام.
علی که خم شده بود تا وسایلش رو داخل ماشین بذاره به طرفش برگشت.
- بَه نور خانم! چطوری؟
- خوبم تو چطوری؟ (به کاور لباس اشاره کرد.) کت و شلوار؟!
علی به کاور لباس نگاه کرد و گفت:
- آها این؟ می‌خوام برم خواستگاری دیگه.
ابروهاش رو بالا انداخت، یک باره خندید و گفت:
- باشه باور کردم. مسخره!
- واقعا به من نمی‌خوره بخوام زن بگیرم؟
- نه.
علی خندید و گفت:
- راستش... امشب یه مهمونی دعوتم. فقط نپرس مهمونی کی که نمی‌تونم بگم.
نورسان ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- اِ خوش بگذره، مزاحمت نمیشم، فعلا خداحافظ.
- راستی نورسان، فردا میای بیمارستان؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- آره چطور؟
علی دستپاچه گفت:
- هیچی عزیزم، برو خداحافظ.
نورسان سرش رو تکون داد و به طرف ماشینش رفت. با تک بوقی از کنار ماشین علی گذشت و زودتر از اون از پارکینگ خارج شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
***
روبه‌روی در بزرگ سفید رنگ خونه ایستاد و ریموت زد تا در باز بشه و ماشینش رو داخل حیاط ببره. ماشین پدرش توی حیاط نبود و این نشون می‌داد که هنوز از فروشگاه برنگشته.
ماشین رو پارک کرد و پیاده شد. به سمت خونه راه افتاد. از کنار باغچه‌ی پر گل و سبزی مادرش گذشت و از پله‌های ایوون بالا رفت. جلوی در چوبی خم شد تا کفش‌هاش رو در بیاره که در خونه باز شد.
- سلام خاله.
کتونی‌های سفیدش رو توی جا کفشی گذاشت و همون‌طور که دستی رو موهای روشن دخترک می‌کشید، وارد خونه شد.
- سلام قربونت برم.
همراه خواهر زاده‌اش به سمت پذیرایی رفتن. مادرش مشغول گلدوزی روی مانتوی ساده مشکی رنگ بود.
- سلام مامان.
به طرفش برگشت و با لبخند گفت:
- سلام عزیزم خسته نباشی، چای تازه دمه، برو لباست رو عوض کن تا برات بریزم.
تشکر کرد و به سمت راه‌رو اتاق‌ها راه افتاد. از جلوی اتاق پدر و مادرش و همچنین خواهرش گذشت و وارد اتاق خودش شد. لباس‌هاش رو با یه دست تیشرت و شلوار تابستونی عوض کرد و بعد از اتاق خارج شد. وارد توالت شد و دست و صورتش رو شست. به پذیرایی که رفت مادرش نبود و تنها لیانا خواهر زاده‌اش نشسته بود و کارتون می‌دید.
به طرف آشپزخونه رفت. مادرش مشغول چای ریختن بود. به اپن تکیه داد و گفت:
- خودم می‌ریختم لیلا خانم.
لیلا لیوان کمر باریک چای رو همراه خرما روی اپن گذاشت، می‌دونست دخترش قند نمی‌خوره. گفت:
- یه فنجون چای دیگه زحمتی نیست.
- سروین کجاست؟
لیلا با دلخوری گفت:
- من از کارهای اون سر در میارم؟ معلوم نیست باز کجا رفته، از صبح این بچه رو گذاشته اینجا.
همون‌طور که از آشپزخونه می‌رفت بیرون، زیر لب گفت:
- با ازدواج اشتباه خودش رو بدبخت کرد، خودمون کردیم که لعنت به خودمون.
نگاه از مادرش گرفت و به لیوان چای خیره شد. آهی کشید و لیوان رو برداشت، کمی از چایی نوشید.
صفحه‌ی گوشی رو روشن کرد، نگاهش به تاریخ که افتاد، آهی کشید. پنج مرداد بود، چه تاریخ نحسی! زیر لب با خودش گفت:
- امروز تولدشه.
***
کت اسپرت مشکی رنگش رو از روی تخت برداشت و تنش کرد. یقه‌اش رو صاف کرد و ادکلن رو برداشت به گردن و مچ دست‌هاش زد.
دو دکمه‌ی اول پیراهن سفید رنگ باز بود؛ عادت به بستن کراوات نداشت. گوشیش رو برداشت و داخل جیب کتش گذاشت و از اتاق خارج شد.
پله‌ها رو دوتا یکی پایین می‌ر‌فت که صدای مادرش از پشت سر بلند شد:
- علی؟
وسط پله ها ایستاد و برگشت:
- جانم؟
مادرش همون‌طور که گیره‌ی روسری فیروزه رنگش رو محکم می‌کرد، گفت:
- اگه از اون زهرماری‌ها داشتن نمی‌خوری‌ها!
کوتاه خندید و همون‌طور که برمی‌گشت تا بره پایین گفت:
- باشه.
پدر و خواهرش پایین منتظر بودن. پدرش نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با اوقات تلخی گفت:
- ساعت هفت شد!
علی در خونه رو باز کرد و کنار ایستاد و با لبخند گفت:
- بفرمایید، هنوزم دیر نشده.
مادرش آخرین نفر از خونه خارج شد اما قبلش به خدمتکار سفارش کرد که مراقب باشه تا برگردن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
هر چهار نفر سوار ماشین شدن؛ علی ماشین رو راه انداخت و پدرش همونطور که دستمال گردن براقش رو درست می کرد گفت:
- اگه از این دوستت و خانوادش خوشم نیاد سهام نمی فروشما.
علی سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه.
بعد دوباره بعد از مکث کوتاهی گفت:
- مگه شما فرزام رو یادتون نمیاد؟
- یادمِ، آخرین باری که دیدمش ۱۰ سال پیش بود مهم الانِ. گفتی دکترای چی داره؟
- مثل خودم مغز و اعصاب.
- فامیلیش چی بود؟
علی با خنده نیم نگاهی به پدرش کرد و گفت:
- خدایی نکرده آلزایمر گرفتین؟ میرزائی.
- حاج محمود آلزایمر نگرفته آدمای دور و برش زیادن به اونایی که براش اهمیت ندارن توجه نمیکنه.
از تو آیینه به مادرش که با حرص حرف میزد نگاه کرد و سرش رو به طرفین تکون داد.
محمود کمی به عقب برگشت و گفت:
- نسا خانم من مثل شما تو خونه نَشستم که، از صبح تا غروب با هزار تا مریض سر و کله میزنم.
نسا با حرص نگاهی به دستمال گردن براق زرشکی دور گردن شوهرش انداخت و بعد با اوقات تلخی رو گرفت.
محمود پوزخندی زد و صاف نشست و گفت:
- آها بگو خانم باز از کجا می سوزن!
خواهرش مداخله کرد و گفت:
- داریم میریم مهمونیا!
نسا اخم کرد و گفت:
- از کجا می سوزم؟
علی پوفی کشید و گفت:
- اوقات خودتون رو الکی تلخ نکنید لطفا.
نسا دست برنداشت و گفت:
- محمود دارم بهت میگم، اگه تو مهمونی زهرماری داشتن نمی خوری.
محمود به عقب برگشت و با عصبانیت گفت:
- نسا بس کن! کی گفته تو برای من امر و نهی کنی؟
علی از تو آیینه به خواهرش عطرین نگاه کرد و اون شونه هاش رو بالا انداخت. نداشتن تفاهم همین میشد دیگه! مادر مذهبی، پدر بی قید و بند و البته روشن فکر!
نسا خواست چیزی بگه که علی گفت:
- مامان جان بهتره تمومش کنین.
***
پشت میز مطالعه نشسته بود و از پنجره که کنار میزش بود بیرون رو نگاه میکرد. ساعت ۱۰ شب بود و سروین هنوز نیومده بود.
از پشت میز بلند شد و به سمت پنجره رفت تا پرده رو بندازه که نگاهش به ته کوچه افتاد، سروین از ماشینی پیاده شد. پرده رو انداخت و از اتاق خارج شد. لیانا خوابیده بود ولی پدر و مادرش توی پذیرایی نشسته و تلوزیون می دیدن.
لب گزید و به سمت آیفون رفت و همین که سروین زنگ زد در رو باز کرد.
صدای پدرش بلند شد:
- سروین اومد؟
- بله.
در رو باز کرد که دید سروین داره بند صندل هاش رو باز میکنه.
- سلام دیر اومدی!
سروین سرش رو بلند کرد و گفت:
- سلام، خونه دوستم بودم.
از جلوی در کنار رفت و سروین وارد خونه شد و آروم پرسید:
- بابا اینا تو هال نشستن؟
- آره.
وارد پذیرایی که شدن سروین بلند سلام کرد. داشت راهش رو به سمت اتاق کج میکرد که صدای پدرش بلند شد:
- علیک سلام سروین خانم، ساعت ۱۰ شبِ!
سروین چشم هاش رو با حرص بست و به سمت پدرش برگشت.
صنعان از جا بلند شد و نزدیک تر رفت:
- ساعت ۱۰ شب وقت خونه اومدنِ؟ کجا بودی تو؟ چرا به نگفتی کجا میری؟
سروین یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- بابا من دختر بچه ۱۸ ساله نیستم.
صنعان با صدای بلند گفت:
- ولی یه زن مطلقه ای!
سروین کیفش رو انداخت و با حرص گفت:
- هستم که هستم، یعنی چی؟ چرا طرز فکرتون رو درست نمی کنین؟
صنعان عصبی خندید و گفت:
- طرز فکر؟ من در مورد تو بد فکر نمی کنم سروین، مردم! در دهن مردم رو نمیشه بست.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
سروین خم شد و همونطور که کیفش رو برمی داشت دستش رو به معنای برو بابا بلند کرد و گفت:
- من برای مردم زندگی نمی کنم. الان میرم خونه ی خودم.
لیلا پوفی کشید و همونطور که دنبال دخترش می رفت گفت:
- این وقت شب کجا میری؟ بچه خوابه فردا برو.
صنعان کلافه به نورسان نگاه کرد و اون تنها لبخند گرمی به روی پدرش زد، بیچاره همیشه از دست سروین حرص می خورد.
به سمت اتاقش رفت. خواهرش با یکی هست و این رو می دونست و امشب ماشین مدل بالاش رو دیده بود. باید فردا ازش می پرسید که کیه و قصدش چیه؟ بعد از سه سال خواهرش دوباره وارد یه رابطه شده بود. رابطه ی اولش که منجر به طلاق شد؛ انتخاب های خواهرش خیلی درست از آب در نمی اومد.
از جلوی در اتاق سروین که رد می شد نگاهی به اتاق انداخت. سروین لباس عوض می کرد و مادرش مشغول صبحت کردن بود.
شب بخیر گفت و وارد اتاق خودش شد. روی تخت دراز کشید و گوشیش رو به دست گرفت و وارد اینستاگرام شد. اول استوری دوستش رو باز کرد. تیپ مجلسی زده و همراه پدرش دکتر صادقی جلوی آیینه عکس انداخته بود. با اینکه عکس برای دو_سه ساعت پیش بود ولی براش نوشت:《دلارام کجا به سلامتی؟》
منتظر شد تا دلارام جوابی بده که خبری نشد. اینترنت رو خاموش و ساعت گوشی رو برای ساعت ۶ صبح روشن کرد و بالا سرش گذاشت.
***
کرایه تاکسی رو حساب کرد و از ماشین پیاده شد؛ امروز ماشینش رو به سروین قرض داده بود. از نگهبانی گذشت و وارد حیاط بیمارستان شد و به چند نفری که آشنا بودن سلام کرد و سمت ساختمون اصلی راه افتاد. وارد لابی بیمارستان شد و سرش رو برای نگهبانی که کنار در نشسته بود تکون داد. تعدادی بیمار روی صندلی ها نشسته بودن. عده ای خسته و درمونده و بقیه هم که انگار انتظار می کشیدن. می خواست به سمت کافه بیمارستان بره تا قهوه و یه برش کیک بگیره که با دیدن شلوغی منصرف شد.
با لبخند به سمت آسانسور قدم برمی داشت که خانمی بهش سلام کرد؛ برگشت تا جوابش رو بده که چشم هاش به جای همکارش شخص دیگه ای رو نشونه گرفت.
شوکه شده دستش رو به دیوار کنار آسانسور گرفت و بهت زده بهش نگاه می کرد. انگار یکی محکم پرتش کرد به گذشته، انقدر محکم که یهو سرش تیر کشید و چشم هاش سوخت، روی هم فشردشون و دوباره باز کرد. نه خواب نبود!
چند نفری دورش رو گرفته بودن و اون با خنده حرف میزد، علی هم اونجا بود.
- دکتر ماهر حالتون خوبه؟
بدون اینکه به پرستار نگاه کنه سرش رو آروم تکون داد.
ولی پرستار رو به روش ایستاد و جلوی دیدش رو گرفت.
- خانم دکتر رنگتون پریده.
به قیافه ی پرستار نگاه کرد، آب دهانش رو قورت داد و پرستار رو کنار زد و دکمه ی آسانسور رو فشرد.
پرستار بی خیال شونه ای بالا انداخت و از کنارش گذشت. دوباره برگشت و بهشون نگاه کرد، هنوز اونجا بود و حرف میزد. کی اومده بود؟ چرا برگشته؟ درسش تموم شده؟ در آسانسور باز شد و چند نفری ازش خارج شدن و اون تنها وارد آسانسور شد و دکمه طبقه مورد نظرش رو زد.
به دیواره ی آسانسور تکیه داد و خم شد. دستش رو جلوی دهانش گرفت و ناگهان چشم هاش پر از اشک شد. بعد از ده سال توی همین بیمارستان دیدش، همین بیمارستانی که روزهای دانشجویی برنامه ریخته بودن که با هم اینجا کار کنن. انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود. دلش یه گریه با صدای بلند می خواست، زخم کینش دوباره سر باز کرده بود. با ایستادن آسانسور صاف ایستاد ولی وقت نکرد دستش رو زیر پلک هاش بکشه. دونفر از بخش خدمات وارد شدن و بهش سلام کردن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
پارت هفتم

تنها سرش رو تکون داد و سریع دستش رو زیر پلک هاش کشید. تنها یه سوال توی سرش بود، چرا الان برگشته؟ آسانسور که ایستاد سریع خارج شد و بدون اینکه سرش رو بالا بگیره وارد اتاقش شد. اما دوباره در رو باز کرد و رو به پذیرش گفت:
- فعلا کسی نیاد تا بگم.
پرستار به بیمار ها اشاره کرد:
- خانم دکتر نیم ساعتِ منتظرن.
به سمت مریض ها برگشت و گفت:
- لطفا یه چند دقیقه بهم وقت بدید.
مریض ها با اکراه سرشون رو تکون دادن و می خواست بره تو اتاق که پرستار با تعجب پرسید:
- خانم دکتر حالتون خوبه؟ میخواین آب قند بیارم؟
اخم کرد و تند گفت:
- آب قند می خوام چیکار؟
منتظر جواب پرستار نشد و در رو محکم بست. به سمت میزش رفت و کیفش رو روی میز انداخت و سرش رو بین دست هاش گرفت. نمی تونست باهاش مقابله بشه و رو در رو ببینتش. سخته!
یهو یادِ چیزی افتاد، صاف ایستاد و به طرف کیفش رفت و گوشیش رو برداشت و شماره دلارام رو گرفت.
دیروز تولد ۳۵ سالگیش بود، دلارام و علی رفته بودن جشن و نه علی بهش گفته بود نه دلارام.
کمی بعد صدای دلارام توی گوشش پیچید:
- سلام عشقم.
روی صندلی نشست و با بغض گفت:
- دلارام چرا بهم نگفتی؟
- دیدیش؟
بغضش ترکید:
- دلارام! دلارام نگو که اومده بمونه نگو که اومده اینجا کار کنه.
- تو رو خدا آروم باش نورسان، والا نمی دونستم چجوری بهت بگم.
- دلارام من نمی تونم، من نمی تونم با اون اینجا بمونم.
- چرت و پرت نگو نور! خودت رو باختی؟ تو دیگه اون دختر دانشجو ۲۰ ساله نیستی تو الان یه خانم دکتری می فهمی اینو؟ بخاطر کی و چی می خوای کارت رو ول کنی و بری؟
تنها گریه نورسان بود که دلارام می شنید.
- نورسان چرا گریه میکنی؟
نورسان بینیش رو بالا کشید و گفت:
- دیشب رفته بودی جشن؟
- همچین جشن بزرگی هم نبود بیشتر بخاطر اومدنش خانوادش جشن گرفته بودن و دو روزی میشه که اومده.
- تو بهش گفتی بیاد بیمارستان بابات؟
- به خدا که تو خُلی! به من چه آخه؟ ولی خب...
دوباره بینیش رو بالا کشید و با حرص گفت:
- خب چی؟
- توی سهام بیمارستان با بابای من و علی شریک شده.
دستش رو به سرش گرفت و زیرلب گفت:
- وای وای!
- نورسان؟ من فکر می کردم که تو فراموشش کردی.
پوزخندی زد و تلخ گفت:
- همونطوری که اون من رو فراموش کرد؟
- همچین فراموشم که نه، دیشب ازت پرسید. گفت 《چخبر از نورسان؟》
دوباره گریش رو از سر گرفت:
- بره بمیره! وای دلارام حالم خوب نیست.
چند تقه به در خورد و نگاهش رو از میز گرفت و به طرف در برگشت. آب دهانش رو قورت و سعی کرد صداش نلرزه:
- بله؟
صدای پرستار بلند شد:
- خانم دکتر مریض ها رو بفرستم؟ یکی انگار حالش خوب نیست زیاد.
از روی کلافگی چشم هاش رو روی هم گذاشت و بعد از مکثی گفت:
- آره آره بفرست.
- چیشد؟
- صدای مریض ها دراومده؛ خداکنه امروز رو به ظهر برسونم.
- خاک تو سرت نور! خداحافظ.
منتظر جواب نورسان نشد و قطع کرد.
***
موقع ناهار مهرنوش نیومد پیشش، حتما سرش شلوغ بوده. حتی دلش نمی خواست از اتاق بره بیرون که نکنه یه وقت با کسی که نباید چشم تو چشم بشه.
کنار پنجره اتاق ایستاد و دو تا از انگشت هاش رو بین پرده ی کرکره ای گذاشت و از همون روزنه ی کوچک نگاهی به حیاط بیمارستان انداخت. با بلند شدن صدای در از پنجره فاصله گرفت و همونطور که به طرف میزش می رفت گفت:
- بله؟
در باز شد و پرستار بخش وارد اتاق شد. ظرف غذایی رو همراه یه ورق قرص روی میز گذاشت و گفت:
- خانم دکتر غذاتون و قرص سردردی که خواسته بودین.
سرش رو تکون داد و لبخند نصفه و نیمه ای زد و گفت:
- ممنون عزیزم.
پرستار از اتاق خارج شد و اون بسته ی قرص و آب معدنی رو برداشت و یدونه قرص خورد؛ میلی به غذا نداشت.
چند سالِ سعی میکرد که فراموشش کنه، تا حدودی موفق بود چون دیگه خاطرات رو مرور نمیکرد، عکس ها رو نگاه نمیکرد. ولی الان یه چیزی همش جلوی چشم هاش بود؛ اون شب لعنتی!
آهی کشید و سرش رو روی میز گذاشت و چشم هاش رو بست. یه صدایی رو می شنید، انگار همین الان داشت باهاش حرف میزد، انگار همین حالا سرش روی بازوی اون بود و فارغ از هر چیزی با لبخند چشم هاش رو بسته بود ولی با یه حرف از همون شب لبخند از لبش رفت.《من بورسیه شدم و میخوام برم آلمان.》
دوباره اشک ها یکباره به چشم هاش هجوم آوردن. دوست داشت وقتی دوباره می دیدش ازش می پرسید چرا اونطوری رفت؟ چرا یه شب زیبا رو براش رقم زد و بعد گفت می خوام برم؟ چرا تو این ده سال یه خبری ازش نگرفت؟ حالا دیده بودش ولی مثل یه احمق گوشه ی اتاق قایم شده.
ساعت دو کارش تموم شد و روپوش سفیدش رو با مانتوی مشکی خودش عوض کرد و کیفش رو برداشت و از اتاق خارج شد.
همونطور که به سمت راه پله می رفت با خواهرش سروین تماس می گرفت.
حوصله منتظر ایستادن برای آسانسور رو نداشت. سروین جواب نمی داد، با حرص گوشی رو داخل کیفش پرت کرد و همونطور که سرش پایین بود تند تند پله ها رو می رفت پایین. به لابی بیمارستان که رسید حتی جرات بلند کردن سرش رو نداشت و بدون توجه به کسی از ساختمون بیمارستان خارج شد.
به حیاط که رسید نفس عمیقی کشید و راه خروجی رو در پیش گرفت. جلوی بیمارستان ایستاد تا بلکه تاکسی گیرش بیاد که ماشین محرابی کمی جلوتر ازش ایستاد و بعد دنده عقب گرفت. ماشین کنارش ایستاد و محرابی با لبخند شیشه رو پایین داد و گفت:
- سلام ماشین نیاوردی؟
- سلام بله ماشینم رو به خواهرم قرض دادم‌.
- بیا می رسونمت.
سرش رو تکون داد و گفت:
- نه آقای دکتر با تاکسی میرم.
محرابی خم شد و در ماشین رو باز کرد و گفت:
- تعارف می کنی؟
نورسان لبخند مصنوعی زد و بی میل سوار شد:
- لطف می کنین.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
پارت هشتم

محرابی ماشین رو راه انداخت و همونطور که از آیینه ی بغل به پشت سر نگاه می کرد گفت:
- حالت خوبه؟
چند تار مور که روی پیشونیش ریخته بود رو زیر روسریِ ابریشمیش زد و گفت:
- بد نیستم.
- دکتر جدیدَ رو دیدی؟
لب پایینش رو داخل دهنش کشید و سرش رو تکون داد.
محرابی چشم هاش رو ریز کرد و آروم گفت:
- اسمش چی بود؟
- فرزام میرزایی.
محرابی ابروهاش رو بالا انداخت و نیم نگاهی بهش کرد، دوباره به جلو خیره شد و گفت:
- آره دکتر میرزایی، میگن سهام بیمارستان رو خریدِ.
دوباره سرش رو تکون داد و آروم گفت:
- آره.
- آدم خشک و مغروری به نظر می رسه.
دهنش رو باز کرد تا بگه نه اینطور نیست ولی هیچی نگفت. به اون چه ربطی داشت که بگه فرزام آدم خوبیه؟ اصلا مگه خوب بود؟ خوب بود که یهو ولش نمی کرد وسط اون همه رویا و داستان هایی که با هم چیده بودن.
محرابی پشت چراغ قرمز نگه داشت و با لبخند به طرفش برگشت و گفت:
- ناهار خوردی؟ بریم ناهار رو با هم بخوریم؟
بهش نگاه کرد و گفت:
- خیلی ممنون دکتر ولی ناهار رو بیمارستان خوردم.
محرابی سرش رو تکون داد و گفت:
- حیف! ولی خوشحال میشم یه روز مهمونت کنم.
لبخندی زد و گفت:
- بله در فرصت مناسب.
نمی خواست به محرابی زحمت بده که تا خونه برسونتش چون راهش دور میشد و مجبور بود دوباره از تجریش تا الهیه بره؛ ولی محرابی قبول نکرد تا دم خونه رسوندش.
- خیلی لطف کردین دکتر باعث زحمت شدم.
- خواهش میکنم به خانواده سلام برسونین.
نورسان سرش رو تکون داد و گفت:
- بزرگیتون رو می رسونم.
محرابی که رفت نورسان کلید انداخت و در حیاط رو باز کرد؛ ماشین خودش نبود ولی پدرش خونه بود.
پوفی کشید و به طرف خونه قدم برداشت. کفش هاش رو دراورد و داخل جاکفشی گذاشت و همون موقع در خونه باز شد و لیانا بین چارچوب قرار گرفت:
- سلام خاله‌.
خم شد و گونش رو بوسید:
- سلام قربونت برم، مامانت نیومده هنوز؟
با هم وارد خونه شدن و لیانا گفت:
- نه مامانی بهش زنگ زد گفت که آرایشگاهِ، امروز مشتری زیاد داشته.
با لبخند سرش رو تکون داد و به آشپزخونه رفت. پدرش پشت میز نشسته بود و چای میخورد و مادرش مشغول شستن ظرف های ناهار بود.
- سلام.
هر دو جوابش رو دادن و لیلا گفت:
- خسته نباشی، بشین چای بریزم برات.
- نه نمی خورم مامان ممنون.
داشت از آشپزخونه خارج میشد که صنعان گفت:
- این پرادو که باهاش اومدی کی بود؟
به طرف پدرش برگشت و گفت:
- دکتر محرابی همون که...
صنعان بین حرفش پرید و گفت:
- همون که برای ریه هام رفتم پیشش.
نورسان سرش رو تکون داد و گفت:
- بله، لطف کردن و من رو رسوندن.
صنعان سرش رو تکون داد و لیلا گفت:
- چطور مردیِ؟
نورسان چشم هاش رو درشت کرد و گفت:
- مامان!
لیلا شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- شاید بخواد بیاد خواستگاری.
صنعان خندید و سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- امان از دست شما زنا.
نورسان هم خندید و همونطور که از آشپزخونه می رفت بیرون گفت:
- از این خبرا نیست.
***
مشغول عوض کردن سرم یکی از مریض ها بود. سرم جدید رو وصل کرد و همونطور که روی دست مریض چسب میزد گفت:
- خانم محمدی سرتون که درد نمی کنه؟
محمدی سرش رو تکون داد و آروم گفت:
- چرا مادر، یکم انگار سنگینِ.
- خب تازه عمل کردین حالا تا دو هفته طبیعیِ.
- خانم همتی میشه یه لحظه بیاین؟
به سمت صدا برگشت که دید علی دم اتاق ایستاده. سرش رو تکون داد و گفت:
- الان میام دکتر.
رو به همراه محمدی کرد و گفت:
- یادتون نره قرص آسپرینش رو بدین.
سرم و آمپول رو داخل سطل زباله انداخت و از اتاق خارج شد.
- سلام نرفتی هنوز؟
علی کیف سامسونتش رو تو دستش جا به جا کرد و گفت:
- سلام دارم میرم دیگه، فقط تو امروز نورسان رو دیدی؟
مهرنوش دست هاش رو داخل جیب روپوشش کرد و گفت:
- نه امروز سرم شلوغ بود اصلا نرسیدم برم پیشش. فرزام رو دید؟
- فکر کنم دیده چون پیش منم نیومد. برم خونه باهاش حرف میزنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
پارت نهم

فرنوش سرش رو تکون و خواست چیزی بگه که یکی از پرستار ها صداش زد و گفت:
- فرنوش اینو ببین چه نازه، عکس پسر خانم صالحیِ.
به طرف پرستار برگشت و به گوشی توی دستش نگاه کرد ولی نتونست چهره ی پسربچه رو ببینه؛ چشم هاش رو باز و بسته کرد و دوباره نگاه کرد ولی تار می دید با اینکه پرستار خیلی هم ازش فاصله نداشت.
همونطور که به طرف علی برمی گشت گفت:
- نمی بینم از اینجا.
علی ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت:
- نمی بینی؟ چشمات ضعیف شدن؟
فرنوش شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- آره فکر کنم، باید برم چشم پزشکی.
علی سرش رو تکون داد و گفت:
- آره برو حتما فعلا کاری نداری؟
- نه فردا می بینمت خداحافظ.
از بخش خارج شد و به سمت آسانسور رفت، دکمه کنار در رو فشرد و منتظر ایستاد.
- خسته نباشی دکتر جان.
به طرف دکتر صادقی برگشت، با لبخند کنار ایستاد:
- ممنون دکتر.
دکتر کنار آسانسور ایستاد و گفت:
- پدر گرامی امروز بیمارستان نبودن؟
علی سرش رو تکون داد:
- بله مثل اینکه کاری داشتن. دکتر مریضی که فرستادم پیشتون وضعیتش به کجا رسید؟
آسانسور رسید و هر دو وارد شدن. اینبار دکتر صادقی دکمه ی طبقه ی پارکینگ رو فشرد:
- فردا قراره عملش کنم فعلا حالش خوبه. راستی برگشت دوستت رو تبریک میگم شب جشن خیلی نشد باهات حرف بزنم.
- خیلی ممنون .
- از اون دکتر زرنگ و تیزبیناست. خوب شد که رفت آلمان درس خوند‌.
علی حرفش رو تایید کرد و صادقی اینبار با تاسف گفت:
- کاش دلارام منم مثل شما ادامه میداد.
- نفرمائید استاد دلارام جان که نقاش ماهر و زبده ای هست و الان تو کارش خیلی موفقِ.
- اونکه بله ولی خب علاقه ی پدرانس دیگه. خیلی دوست داشتم پزشک میشد و تو همین بیمارستان کار می کرد.
آسانسور ایستاد و علی کنار ایستاد تا اول دکتر صادقی خارج بشه.
- پسرم به خانواده سلام برسون.
علی با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:
- حتما، بزرگیتون رو می رسونم خدانگهدار.
سوار ماشین شد و زودتر از صادقی از پارکینگ خارج شد. هندزفری رو توی گوشش گذاشت و شماره ی نورسان رو گرفت. یه بوق....دو بوق....سه بوق...انقدر بوق خورد تا آخر خودش قطع شد؛ جواب نمی داد. پوفی کشید و هندزفری رو از گوشش کشید، نور حسابی از دستش کفری بود.
***
یکی از آهنگ های قدیمی که همیشه دوران دانشگاه گوش می داد رو گذاشته بود. کنار پنجره اتاقش ایستاده و به خیابون نگاه می کرد و زیر لب با آهنگ زمزمه می کرد:
- " با تو این تنِ شکسته داره کم کم جون می گیره
آخرین ذرات موندن توی رگ هام نمی میره...
با تو انگار تو بهشتم با تو پر سعادتم من..."
پرده رو انداخت و از پنجره فاصله گرفت. پشت میزش نشست و لپ تاپ رو روشن کرد و کمی صدای موزیک رو کمتر کرد.
وارد پوشه ی عکس های قدیمی شد؛ چند وقت که سراغ عکس های قدیمی نیومده بود؟ یک سال! آخرین بار پارسال عید نشست این عکس ها رو نگاه کرد. اون موقع با اشک نگاه می کرد و دیگه امیدی به برگشت عشق سابقش نداشت و اما حالا...!
روی عکس دسته جمعیشون کلیک کرد. تو حیاط دانشگاه بهشتی بودن و پشت سرشون ساختمون دانشکده پزشکی، با خنده زول زده بودن به دوربین. چقدر دلش برای اون روز ها تنگ بود. اون موقع ها ۲۰ سال داشت که با علی و فرزام آشنا شد البته از طریق دلارام. دکتر صادقی و ناصری پدر علی، دوست و همکار بودن و همین باعث شد تا اون از طریق دلارام با علی و دوست خوشتیپش فرزام دوست بشه.
دستی روی صورت فرزام کشید و لبخند تلخی زد. این خوشی ها همش یه سال طول کشید. دلارام انصراف داد، چون علاقه ای به پزشکی نداشت و فرزام بورسیه شد و رفت آلمان.
بعد از گذروندن دوره ی پزشکی عمومی علاقه ای به خوندن بیشتر نداشت ولی علی ترغیبش کرد که بخونه و ادامه بده. اون روزا افسردگی گرفته بود و از همه عالم و آدم حالش بهم می خورد و خدا رو شکر که علی بود و کمکش کرد.
دلش پر بود، به قد ده سال دلش از فرزام پر بود. یه شب بعد از یه رابطه ی زیبا ولش کرد و رفت آلمان، یه سال با هم نقشه کشیدن که با هم میمونن و یه زندگی دو نفره رو شروع می کنن و حالا...!
سال های اول سعی می کرد تو شبکه های اجتماعی پیداش کنه و باهاش حرف بزنه ولی هیجا نبود و بعد ها از علی شنید که توی فضای مجازی فعالیتی نداره و این چقدر براش دردناک بود که هیچ راه ارتباطی با فرزام وجود نداره. البته علی بود ولی هیچ وقت ازش نخواست شماره ی فرزام رو چون به قول علی اگه فرزام می خواست خودش زنگ میزد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: تیام
بالا پایین