کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
با بلند شدن صدای در سریع آهنگ رو قطع کرد و در لپ تاپ رو بست، گلوش رو صاف کرد و گفت:
- بله؟
در باز شد و در کمال تعجب دلارام بین چارچوب در ایستاد و دستش هم یه ظرف میوه بود.
با لبخند از جا بلند شد و گفت:
- سلام تو اینجا چیکار می کنی؟
دلارام وارد اتاق شد و ظرف میوه رو به دستش داد:
- سلام گفتم یبار بی خبر بیام سوپرایز بشی.
در اتاق رو بست و گفت:
- بشین.
دلارام روی تخت نشست و گفت:
- جواب علی رو چرا نمیدی؟
ظرف میوه و پیش دستی ها رو روی میز گذاشت و گفت:
- حوصله نداشتم.
- نگرانت بود، بیا بشین ببینم.
کنارش روی تخت نشست و دلارام گفت:
- باز رفتی تو لاک افسردگی؟ میزنم تو سرت کلا حافظت پاک بشه ها.
به تاج تخت تکیه داد و گفت:
- افسردگی که نه فقط گذشته هی میاد جلو چشمم. خیلی درد داره دلارام.
- درکت می کنم نور. هنوز دوستش داری؟
نگاه ازش گرفت و به پرده ی حریر بنفش رنگ زول زد.
- این یعنی نداری؟
نگاه از پرده گرفت و بهش نگاه کرد:
- نکنه...نکنه زن داره؟
دلارام جبهه گرفت و تند گفت:
- نه نه فقط...
- فقط چی؟
- اون شب جشن دختر عموش همش باهاش بود و مادرشم یه حرفایی درموردشون میزد...
دلارام سکوت کرد و نورسان دست هاش رو روی صورتش گذاشت و ناله وار گفت:
- دلارام!
دلارام پاهاش رو روی تخت جمع کرد و نزدیکش رفت و گفت:
- بابا نورسان ولش کن اصلا گوربابای فرزام. من فکر می کردم بعد ده سال فراموشش کردی.
- عاشق مگه عشقش رو فراموش می کنه؟
دلارام با ناراحتی بغلش کرد و نورسان سرش رو روی شونش گذاشت و گفت:
- ولی فراموش می کنم، از امروز فراموش می کنم دلارام.
***
عینک طبی به چشم هاش بود عمیقا زول زده بود به لپ تاپ، با صدای در اتاق بدون اینکه نگاه از لپ تاپ بگیره گفت:
- بله؟
در باز شد و نگاه از صفحه ی لپ تاپ گرفت و به عقب برگشت. مادرش همراه سینی چای به سمتش اومد و گفت:
- خسته نشدی تو؟ خب دو دقیقه هم بیا پایین بشین.
لبخندی به چهره ی سفید و زیبای مادرش زد و گفت:
- کارِ دیگه نسا خانم،( به چای اشاره کرد) دست شما درد نکنه.
- نوش جانت، علی میخواستم در مورد چیزی باهات حرف بزنم.
علی کلافه گفت:
- مامان درباره ی زن گرفتن که نمی خوای حرف بزنی؟
نسا اخم شیرینی کرد و گفت:
- اصلا بخوام حرف بزنم تو باید فقط بگی چشم، پسر دو ماه دیگه میشه ۳۵ سالت.
- قربونت برم بیخیال فعلا!
- خب باشه به قول تو بیخیال فعلا. میخوام در مورد بابات حرف بزنم.
علی قیافش جدی شد و عینک رو از روی چشم هاش برداشت.
نسا با ناراحتی و ترس گفت:
- رفتارش عوض شده می ترسم باز نکنه یه زن...
علی بین حرفش پرید و گفت:
- مامان!
نسا ناله وار گفت:
- نه بخدا اینبار اشتباه نمی کنم. خیر سرم یه زنم، می فهمم! فکر می کنم دوباره پای یه زن داره تو زندگی بابات باز میشه.
علی کلافه نفسش رو فوت کرد و با قیافه ی توهم به مادرش نگاه کرد.
- اینطوری نگام نکن باید مطمئن بشی.
- یعنی شما رو مطمئن کنم دیگه؟ چشم میرم جاسوسی.
نسا دوباره اخم کرد و همونطور که از جا بلند میشد گفت:
- اصلا چرا من به تو میگم، همتون لنگه ی همین.
علی خندید و دست مادرش رو کشید و گفت:
- نسا بانو ناراحت نشو، می فهمم چی میگی. چشم پیگیر میشم ببینم کدوم دریده ای میخواد پا کنه تو کفش شما.
نسا دست پسرش رو گرفت و گفت:
- از اون سالها که برای اولین بار بابات پای یه زن دیگه رو تو زندگیش باز کرد خیلی میگذره اون موقع ها تو هفده ساله بودی.
علی سرش رو تکون داد و گفت:
- یادمه.
- اون موقع خودم ریشه ی اون زن رو از زندگیم کندم ولی الان خیلی خوبه که تو هستی.
- مامان حالا که معلوم نیست، حالا از روی چه حسابی این حرف رو می زنین؟
- امروز تو گفتی بیمارستان نبودِ خب خونه هم نبودِ. رفتارش تغییر کرده نوع لباس پوشیدنش هم همینطور. دیروز رفته بود خرید، یه عالمه از این دستمال گردنای کوفتی و ادکلن و هزار کوفت دیگه خریده بود.
علی خندید و نسا با حرص گفت:
- نمی دونم کدوم بی پدری یه شیشه زهره ماری بهش داده؛ ته کمد گذاشته که من نبینم.
علی لبخند شیرینی زد و سرش رو به طرفین تکون داد که نسا آروم با انگشت به پیشونیش زد و گفت:
- تو که نمی خوری؟
- نه والا.
نسا چشم هاش رو ریز کرد و علی با خنده گفت:
- یه وقتایی.
نسا پوفی کشید و همونطور که جمله ی《 لااله الا الله》 رو زیر لب می گفت سینی چای رو برداشت و گفت:
- منتظرت خبر هستما.
- چای رو کجا میبری؟
نسا چشم غره ای بهش رفت:
- برو زهرماری بخور.
علی بلند خندید و نسا با تاسف از اتاق خارج شد. به سمت لپ تاپ برگشت ولی فکرش مشغول حرفای مادرش بود.
***
طبق برنامه ی روزانش مشغول آماده شدن شد تا بره بیمارستان. برنامه ی هر روزش همین بود، بیمارستان و خونه! چقدر زندگیش کسل کننده بود؛ یه زن ۳۰ سالِ بدون هیچ انگیزه ای! ولی در عوض خواهر بزرگترش زندگی پرشور تری داشت.
مانتوی خنک آبی رنگش رو پوشید، بدون اینکه غزن هاش رو ببنده روسری ساتن سفید رنگ رو روی موهاش گذاشت و بعد از برداشتن کیف و لوازمش از اتاق خارج شد.
ساعت هفت و نیم دقیقه صبح بود و فقط لیلا بیدار بود. داشت بی سر و صدا از خونه خارج میشد که صدای مادرش رو شنید:
- کجا بدون صبحونه؟ سی سالت شد باز من باید بدوام دنبال تو بهت صبحونه بدم؟
با لبخند به طرفش برگشت و گفت:
- فداتشم تو که میدونی عادت به خوردن صبحونه ندارم اونم ساعت هفت صبح.
لیلا بدون توجه به حرفش با یه لقمه به طرفش اومد و گفت:
- بگیر انقدر غر نزن.
لقمه رو گرفت و گفت:
- قربون چشم های سبزت بشم خداحافظ.
- خدانگهدارت روز خوبی داشته باشی مادر.
ماشین رو مثل همیشه جای خودش پارک کرد و از ماشین پیاده شد. به سمت آسانسور میرفت که رو به روی آسانسور مرد قد بلند، آراسته و خوش پوشی رو دید که یه کیف سامسونت دستشِ. یکه خورد بین راه ایستاد و دستش رو روی قفسه سینش گذاشت. یه قدم به عقب رفت تا برگرده که یکی از کنارش گذشت و گفت:
- سلام خانم دکتر .
به خانمی که بهش سلام داد نگاه کرد و گفت:
- س...سلام.
اگه برمی گشت ضایع بود، اگه عینک آفتابی میزد که ضایع تر بود؛ در هر صورت فرزام میشناختش. نفس عمیقی کشید و به ناچار پشت خانمِ راه افتاد.
تپش قلب گرفت و دونه های عرق سرد رو روی کل بدنش احساس میکرد.
خانم دکتری که همراهش بود رو به فرزام گفت:
- سلام آقای دکتر صبحتون بخیر.
کمی عقب تر ایستاد. فرزام هنوز ندیده بودش ولی جواب خانم دکتر رو داد:
- سلام خانم.
سرش پایین بود و گوشه لبش رو زیر دندون گرفته و میجوئید.
نگاه سنگین یکی رو حس میکرد، احساس مردن داشت.
- ایشون خانم دکتر ماهر هستن.
محکم لبش رو گاز گرفت، اگه می تونست یکی تو دهن زن فضول میزد.
صدای دلنشین فرزام بلند شد:
- بله!
آب دهانش رو قورت داد و سرش رو بلند گفت:
- سلام.
فرزام با ابروهای بالا رفته سر تا پاش رو نگاه کرد و گفت:
- سلام، خوشحال شدم دیدمتون.
بدون اینکه لبخند بزنه تنها سرش رو تکون داد.
آسانسور رسید و هر سه وارد شدن و هر کی طبقه ی مورد نظر خودش رو زد. فرزام یه دستش سامسونت بود و اون یکی دستش رو داخل جیب شلوارش کرده بود و رو به در ایستاده بود. بینشون خانم دکتر قرار داشت و نورسان تنها نگاهش به کفش های کالج مشکیش بود و به این فکر میکرد که الان خانم دکتر میره و با فرزام تنها میشه باید چه واکنشی نشون بده!
آسانسور ایستاد و خانم دکتر رفت و از شانس نورسان کسی وارد آسانسور نشد.
چشمهاش رو روی هم گذاشت و دسته ی کیفش رو فشرد.
- فکر میکردم نمیبینمت!
چشم هاش رو باز نکرد و بیشتر دسته ی کیف رو فشرد.
- اگه امروز هم نمیدیدمت خودم میومدم پیشت.
مکث کرد اما دوباره گفت:
- اصلا تغییر نکردی!
بی اختیار از دهنش پرید:
- ولی تو خیلی تغییر کردی.
آسانسور ایستاد و دو قدم جلو رفت تا در باز بشه و بره بیرون، احساس خفگی میکرد.
- نورسان؟
جوابی نداد و بیحرف اومد بیرون، نفس عمیقی کشید و نگاهی به دست هاش کرد، میلرزیدن. هنوز هم صداش دلنشین بود.
به طرف اتاقش رفت و با چند مریضی که بیرون اتاق نشسته بود سلام و علیک کرد و بعد وارد اتاق شد.
مانتوش رو با روپوش سفیدش عوض کرد و بعد گفت که مریض ها بیان تو.
دومین مریض رو هم که معاینه کرد پرستار به اتاق اومد و گفت:
- خانم دکتر نیم ساعت دیگه عمل سزارین دارین مریض هم آمادس.
سرش رو تکون داد و گفت:
- آره میدونم، میام الان.
باقی مونده ی چاییش رو خورد و از پشت میز بلند شد.
***
همراه دو بازدیدکننده کنار یکی از تابلو هاش ایستاده بود و دربارهی نقاشیش بهشون توضیح میداد.
کم کم نمایشگاه داشت شلوغ میشد؛ همشون بازدیدکنندههای نقاشیهای اون نبودن بلکه این شلوغی بخاطر مجسمههای دوستش هم بود. کنار بازدیدکنندهها ایستاده بود ولی نگاهش به سمت دو مردی بود که همراه شریکش یه مجسمه ی بزرگ رو میبردن، حتما مشتری بودن! براش تعجب برانگیز بود که همیشه فروش مجسمههای اون بیشتر از تابلوهای خودشِ.
از کنار دو بازدیدکننده گذشت و به سمت دیگه سالن رفت. اینبار یه مرد قد بلند، چهارشونه با ته ریش مرتب که ظاهر خیلی منظمی هم داشت کنار مجسمههای شریکش دید که فقط همون اطراف راه میرفت.
ابرو هاش رو توهم کشید و به طرفش قدم برداشت؛ تا حالا ندیده بودش.
- سلام میتونم کمکتون کنم؟
مرد جوون به طرفش برگشت و با مکث کوتاهی گفت:
- سلام فعلا دارم نگاه میکنم.
- مجسمه میخواین؟
- نمایشگاه برای شماست؟
از گیجی اخمی کرد و گفت:
- بله، مگه ندونسته اومدید؟ دفعه اولتونِ میاید اینجا؟
مرد سرش رو تکون داد و دوباره پرسید:
- مجسمهها رو خودتون درست می کنید؟
- نه من نقاشم اینا برای آقای نیازیِ.
مرد چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- شما خانمِ؟
- دلارام صادقی!
مرد سرش رو تکون داد و گفت:
- نقاشیهای قشنگی هستن.
دلارام ابروهاش رو بالا انداخت:
- ولی به شما نمی خوره اهل هنر باشین.
- از روی ظاهر قضاوت میکنین؟
دلارام شونههاش رو بالا انداخت و همونطور که از کنارش میگذشت گفت:
- دربارهی مجسمهها باید با آقای نیازی صحبت کنید.
پارت سیزدهم
***
دستکشهای خونی رو از دستهاش بیرون کشید و توی سطل زباله انداخت و با لبخند از اتاق عمل خارج شد؛ باعث تولد یه نوزاد شدن حس خوبی داشت.
امروز روز شلوغی بود و هنوز چندتا مریض داشت. وقتی به اتاقش رسید سه خانمی که روی صندلیهای انتظار نشسته بودن بلند شدن و بهش سلام کردن. با لبخند جوابشون رو داد و در اتاق رو باز کرد وارد شد و گفت:
- بفرمائید داخل.
هر سه وارد اتاق شدن و نورسان پشت میزش نشست و گفت:
- در خدمتم.
سه تا خانم بودن که یکی مسن تر از بقیه بود. دو نفرشون نشستن اما یکیشون ایستاد و با استرس به نورسان نگاه میکرد. خانمی که مسن تر بود با لبخند به دختر جوون اشاره کرد و گفت:
- ایشون قراره عروسم بشه و ما هم طبق رسم و رسوم اومدیم که شما معاینشون کنی.
نورسان ابروهاش رو بالا انداخت و به دختر نگاه کرد؛ انگار رنگش پریده بود. سرش رو به عنوان تائید تکون داد و سعی کرد پوزخند نزنه. چقدر متنفر بود از اینجور حرفا و چقدر به نظرش تحقیر آمیز بود!
از پشت میز بلند شد و به صندلی مخصوص که پشت پرده قرار داشت اشاره کرد و گفت:
- بفرمائید بشینین.
دختر جوون لبش رو گزید و نیم نگاهی به مادرشوهر و خواهر شوهرش انداخت و بعد به طرف صندلی رفت.
نورسان پشت پرده رفت و مشغول پوشیدن دستکش شد.
دختر جوون که مطمئن شد در دید همراهانش نیست آروم رو به نورسان گفت:
- درد داره؟
نورسان با لبخند ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- نه مگه قراره چیکار کنم؟
دختر با کلی عرق ریختن و سرخ شدن لباسش رو درآورد و روی صندلی نشست اما همین که نورسان می خواست معاینش کنه با بغض گفت:
- خانم دکتر میشه یه چیزی ازتون بخوام؟
نورسان با نگرانی نگاهش کرد و گفت:
- چیزی شده؟
- میشه نَگین که من دوشیزه نیستم؟
نورسان لبخندی زد و همونطور که دستکش های پلاستیکی رو درمیآورد گفت:
- عزیزم من اصلا همچین حقی ندارم که بگم کی دوشیزه هست و کی نیست. این فقط یه معاینه ی مسخرس!
دختر با گیجی و اخم نگاهش میکرد که نورسان آروم تر گفت:
- ببین تو اگه اون حرف رو نمیزدی من معاینت می کردم و بعد میرفتم بیرون و میگفتم که عروستون سالمِ، متوجهای؟ هیچ مدرک و سندی وجود نداره که تائید کنه تو قبلا رابطه داشتی.
دختر با بهت گفت:
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه به دلیل وجود شکلهای نامحدود هایمن هیچ پزشکی نمیتونه تشخیص بده که تو دوشیزهای یا نه! پزشکایی هم که از خودشون حکم صادر میکنن فقط دنبال پولن و هیچ چیز دیگهای براشون مهم نیست.
دختر از روی صندلی بلند شد و یکه خورده گفت:
- به عنوان یه زن اصلا اینارو نمیدونستم.
نورسان با خنده به اونور پرده اشاره کرد و گفت:
- متاسفانه فرهنگ ما این چیزا رو درک نمیکنه و البته تقصیر یه سری پزشکا هم هست.
- خیلی لطف کردین خانم دکتر.
نورسان دستش رو روی بازوی دختر گذاشت و با تردید پرسید:
- ببخشید میپرسم ولی تو که پسرشون رو...
دختر بین حرفش پرید و گفت:
- بخدا نامزدم میدونه فقط مادرش اینا نمی دونن. الان هم نامزدم نمیدونه که مادرش برداشته من رو آورده اینجا اگه میدونست که من الان اینجا نبودم.
نورسان سرش رو تکون داد و گفت:
- خب پس الان میگم که تو مشکلی نداشتی.
دختر با لبخند سرش رو تکون و دوباره تشکر کرد.
***
همونطور که تند تند توی دفترچه بیمه بیمار چیزی می نوشت گفت:
- ببین این کیست خیلی بزرگ نیست و انشاالله با دارو رفع میشه.
مریض سرش رو تکون داد. همون موقع چند تقه به در خورد و نورسان سرش رو بلند کرد و با صدای بلند گفت:
- بله؟
در باز شد و فرنوش بین چارچوب در ایستاد و نورسان دستش رو بلند کرد و گفت:
- یه لحظه صبر کن.
دفترچه بیمار رو به طرف گرفت و گفت:
- خوب همین دیگه خانم مهرانی، داروها که تموم شد دوباره تشریف بیارید تا وضعتون رو چک کنم.
مهرانی از جا بلند شد و با لبخند تشکر کرد، از کنار مهرنوش گذشت و از اتاق خارج شد.
فرنوش به طرفش اومد و گفت:
- پاشو بریم ناهار.
همونطور که وسایل روی میزش رو مرتب میکرد گفت:
- تو کافه؟
- نه بریم بالا پیش علی.
سرش رو تکون داد و از پشت میز بلند شد و گفت:
- بالاخره رفتی اون بخش؟
فرنوش با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- آره والا از شلوغی اورژانس راحت شدم.
به بخش اعصاب رفتن و فرنوش در اتاق علی رو زد و با صدای《بفرمائید》 وارد اتاق شدن.
- سلام خانما!
هر دو جوابش رو دادن و علی رو به نورسان گفت:
- چه عجب ما تو رو دیدیم. چخبر؟
نورسان روی صندلی چرم نزدیک میز نشست و گفت:
- خبری نیست....آها چرا هست، دوستتون برگشته چشمتون روشن!
علی با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه تیکه بنداز.
فرنوش ظرف غذای خودش رو باز کرد و گفت:
- حالا بعدا حرف بزنید.
- خیلی گرسنه ای؟
فرنوش به علی چشم غره ای رفت و گفت:
- باید زود برم سرکارم مگه مثل شما علافم؟
علی ابرو هاش رو بالا انداخت:
- بله؟! ما علافیم؟
نورسان با خنده گفت:
- از نظر فرنوش آره.
فرنوش شونههاش رو بالا انداخت و چیزی نگفت و به جاش با غذاش مشغول شد.
- از دستم ناراحتی؟
نورسان به طرف علی برگشت و با تعجب گفت:
- نه چرا ناراحت؟
- از اینکه بهت نگفته قراره فرزام بیاد اینجا.
هر دو به فرنوش نگاه کردن و اون سرش رو به معنای چیه تکون داد. علی چشم غرهای بهش رفت و بعد به طرف نورسان برگشت و گفت:
- آره همین که فرنوش گفت؛ اگه نگفتم نمیخواستم بهم بریزمت البته یه هفته قبل اومدنش بهم گفت که قراره برگرده.
نورسان همونطور که با غذاش بازی میکرد شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
- مهم نیست.
مهم بود، شاید اگه زودتر میفهمید خودش رو آماده میکرد و انقدر شوکه نمیشد.
- نمیپرسی چی خونده؟
نورسان کلافه گفت:
- مهم نیست برام.
فرنوش نیم نگاهی به علی انداخت و بعد به نورسان نگاه کرد.
علی دست بر نداشت و گفت:
- نوروسرجری!
نورسان با اکراه قاشق پر از برنج رو داخل دهانش کرد. می دونست، نیاز به توضیح علی نبود. علاقه ی فرزام رو می دونست.
- چیزی که من نخواستم بشم.
فرنوش نیشخندی زد و گفت:
- نخواستی یا نتونستی؟
علی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- نتونستم.
فرنوش خندید و گفت:
- باورم نمیشه دل جراح شدن نداری.
علی هم خندید و گفت:
- خودمم با این سن باورم نمیشه.
لبخندی روی لبش نشست. چقدر اون روزها فرزام سر عمل جراحی و خون با علی کل کل میکرد؛ علی اصلا دل دیدن زخمهای عمیق و خون رو نداشت.
- به چی اینطوری لبخند میزنی؟
سرش رو بلند و به علی نگاه کرد؛ سرش رو به طرفین تکون داد:
- هیچی.
علی لبخند مرموزی زد و چیزی نگفت. صدای در بلند شد و هر سه به سمت در برگشتن و علی با صدای رسا گفت:
- بله؟
در باز شد و قامت بلند فرزام بین چارچوب قرار گرفت. نورسان چشم هاش رو روی هم گذاشت و سرش رو برگردوند. حلال زاده!
فرزام وارد اتاق شد و گفت:
- سلام.
فقط علی و فرنوش جوابش رو دادن و اون کنار فرنوش روی صندلی چرم مشکی رنگ نشست و فرنوش سریع گفت:
- دکتر میخواین بگم براتون ناهار بیارن؟
فرزام همونطور که به نورسان نگاه میکرد گفت:
- نه ممنون.
علی ظرف غذاش رو کنار گذاشت و گفت:
- ایشون غذای بیمارستان رو دوست ندارن.
فرنوش ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- اِ؟ ولی دکتر غذای اینجا خیلی خوبهها.
فرزام نگاه از نورسان که سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد گرفت و به فرنوش نگاه کرد:
- میل ندارم.
علی با خنده گفت:
- یعنی دوست ندارم. چخبرا؟دیروزی نبودی بیمارستان.
- آره اون یکی بیمارستان بودم هفته ای دوبار میرم اونور. سه ساعت پیش یه عمل داشتم تا الان طول کشید. یعنی لِهَم!
- خسته نباشی، می خوای بگم برات غذا از بیرون بگیرن؟
فرزام دستی توی موهای مشکی و پرش کشید و گفت:
- نه بابا یه ساعت دیگه میرم خونه.
فرنوش با لبخند گفت:
- حالا از این بیمارستان راضی هستین؟
علی دست هاش رو روی میز تو هم حلقه کرد و گفت:
- راضی نباشه چیکار کنه؟ به هر حال خودشم سهم داره دیگه.
فرنوش ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- نه دکتر و پرستار ها رو میگم، نکه چندسال با اونوریا کار کردین.
فرزام خندید و گفت:
- هر چی باشه آدمای اینجا خیلی بهترن، آلمانیا خشک و سردن.
علی با خنده گفت:
- دختراشون چی؟
- چرا می پرسی؟ می خوای دختر آلمانی بگیری؟
علی شونه هاش رو بالا انداخت:
- شاید.
- دخترای خوبین.
یعنی اونجا دوست دختر داشته؟ دستهای عرق کردش رو کنار پاش مشت کرد. هی میخواست بلند شه و بره اما نمیتونست، دوست داشت حرفاش رو بشنوه.
فرزام اینبار با لبخند موذی که روی لبش داشت رو به نورسان گفت:
- حالتون چطوره خانم ماهر؟
خانم ماهر! چند ساعت پیش که نورسان بود.
سرش رو بلند کرد و خیره توی چشمهای مشکیش گفت:
- خوبم آقای دکتر.
علی دست به سینه نگاهشون میکرد و فرنوش زیر چشمی.
- قبلا انقدر ساکت نبودین.
- همه چی امکان تغییر داره آقای دکتر، روزگارِ دیگه.
با آرامش حرف میزد ولی درونش غوغا بود. چرا انقدر در برابرش عرق میکرد و گر میگرفت؟
سریع از جا بلند شد و گفت:
- بهتره که برم.
فرزام بیشتر روی صندلی ولو شد و گفت:
- داشتیم حرف میزدیم که.
نورسان به طرفش برگشت و گفت:
- شما رو نمیدونم ولی من مریض دارم.
از علی و فرنوش خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.
فرزام نگاه از در بسته شده گرفت و گفت:
- چرا فرار میکنه؟
فرنوش بی اختیار گفت:
- فکر کنم جواب این سوال رو خودتون باید بدین.
علی پوفی کشید و فرزام خیره به مهرنوش گفت:
- من شما رو یادم نمیاد، هم دانشگاهی بودیم؟
فرنوش از جا بلند شد و گفت:
- نه من اینجا با علی و نورسان آشنا شدم.
رو به علی کرد:
- فعلا خداحافظ.
***
کلید انداخت و در چوبی مشکی رنگ رو باز کرد و وارد خونه شد. همونطور که صندل هاش رو در می آورد بلند گفت:
- سلام من اومدم.
صندل ها رو همون گوشه ی جا کفشی گذاشت و به سمت پذیرایی راه افتاد، پدرش رو اونجا ندید و راهش رو به سمت آشپزخونه کج کرد.
پدرش جلوی اوجاق گاز ایستاده بود و چیزی رو هم میزد.
با لبخند وارد آشپزخونه شد و گفت:
- به به چه بویی راه انداختی سهراب خان.
سهراب به طرفش برگشت و لبخند گرمی به روش زد:
- سلام عزیزم، دیر اومدی!
به کابینت تکیه داد و همونطور که برگ کاهویی از داخل آبکش کنار سینک برمیداشت گفت:
- آره دیگه تا نمایشگاه رو جمع و جور کردم دیر شد. چخبر از بیمارستان؟
سهراب در قابلمهی قیمه رو گذاشت و گفت:
- چی میخوای بشنوی؟ آخه دختر بیمارستان چه خبری میتونه داشته باشه؟
با شیطنت یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- می تونه دکتر و پرستار های خوشگل داشته باشه.
سهراب با خنده اخمی کرد. دلارام خندید و گفت:
- یه چیز بگم؟
سهراب سرش رو تکون داد و اون گفت:
- بابا شما اصلا نمیتونی یه زن برای خودت جور کنی، یه نگاه به محمود خان بکن.
سهراب گیج پرسید:
- محمود چرا؟
- والا خوب پر شر و شورِ.
سهراب چشم غرهای بهش رفت و گفت:
- زشته اینطوری صحبت نکن. برو لباست رو عوض کن بعد بیا سالاد درست کن.
- چشم قربان.
به اتاقش رفت و لباسهاش رو درآورد و همونطور روی تخت سفید چوبیش انداخت و از کمد کنده کاری شدهی هم رنگ تختش لباس راحتی بیرون آورد و پوشید.
نگاهی به دور تا دور اتاقش انداخت و پوفی کشید. واقعا سی ساله بود یا هفت ساله؟ اتاق انقدر شلوغ بود که یه لحظه از خودش خجالت کشید.
از همه بدتر روی میز توالت بود که همه ی لوازم آرایشی ها رو پخش کرده بود.
کلافه از اتاق خارج شد و به طبقهی پایین رفت. سهراب توی پذیرایی نشسته و مشغول تماشای تلوزیون بود و وقتی متوجه شد دلارام اومده گفت:
- دلی پیغامهای اون تلفنم گوش کن ببین کی زنگ زده.
زیر لب غر زد:
- آخه کی به ما زنگ میزنه!
تلفن رو به دست پدرش داد و به سمت آشپزخونه رفت تا سالاد درست کنه، حسابی گرسنه بود و هر چی زودتر شام میخوردن بهتر بود.
مشغول خورد کردن کاهو بود که صدای ضعیف زنی رو از پشت تلفن شنید.
- 《سلام آقای دکتر ببخشید من امروز نتونستم بیام دستی به خونتون بکشم یه مشکلی برام پیش اومد ولی حتما فردا میام.》
مریم خانم بود! زنی که میومد و خونشون رو تمیز می کرد، زن خوب و خوش برخوردی بود. دوتا پیغام های بعدی از دوست های پدرش بودن و باز هم هیچ فامیلی نبود که بهشون زنگ بزنه. چقدر خودش و پدرش تنها بودن! آهی کشید و مشغول پوست گرفتن خیار شد.
***
پشت پنجرهی اتاق ایستاده بود و همونطور که یکی آهنگهای مورد علاقش رو گوش میداد به بیرون خیره شده بود. همیشه کنار این پنجره میایستاد و فکر میکرد، یه روز نبود که کنار این پنجره نشینه یا نایسته.
زیر لب با آهنگ زمزمه میکرد، این آهنگ یاد آور روز های تلخ بود.
"کجایی...ای که عمری در هوایت نشستهام زیر باران ها...کجایی!
اگر مجنون اگر لیلا غریبم در بیابانها کجایی..."
با انگشت شکلهایی رو روی شیشه میکشید که با دیدن سروین که باز هم همراه اون ماشین مدل بالا اومده بود دستش از حرکت ایستاد. سروین با قدمهای تند به سمت خونه میاومد؛ زنگ در رو زد و کمی بعد در باز شد وارد حیاط شد و دیگه تو دیدش نبود.
آهنگ رو قطع کرد و از اتاق خارج شد. صدای سلام کردن سروین رو شنید و به سمت پذیرایی رفت.
- لیانا برو لباست رو بپوش بریم.
- سلام.
سروین به طرفش برگشت و سرش رو تکون داد و نورسان دوباره گفت:
- داری میری خونت؟
سروین دوباره سرش رو تکون داد و گفت:
- آره دیگه.
نگاه از سروین گرفت و به پدرش که جدی زل زده بود به تلوزیون نگاه کرد. لیانا همراه کوله عروسکیش از اتاق خارج شد و گفت:
- من آمادم.
لیلا کلافه گفت:
- خب دختر بمون همینجا دیگه قرص برو بیا خوردی؟
سروین دست لیانا رو گرفت و گفت:
- خونه خودم راحت ترم فعلا خداحافظ.
- خب حداقل شام بخور بعد برو.
سروین سرش رو به عنوان نه تکون داد و به طرف در ورودی راه افتاد.
پشت سرشون رفت و آروم گفت:
- با همین مرده برمیگردی؟
سروین شوکه شده به طرفش برگشت و نورسان گفت:
- حالا برو بیرون.
از خونه خارج شدن و سروین همونطور که مشغول پوشیدن کتونی های لیانا بود گفت:
- مرده کیه؟
- همینی که باهاش میای و میری.
- دیدیش؟
نورسان سرش رو تکون داد:
- آره از پنجره.
سروین بلند شد و با نیشخند گفت:
- خب چشمت روشن.
داشت میرفت که نورسان دستش رو گرفت و گفت:
- نگرانتم، اصلا چجور مردیه؟ نکنه زن و بچه داشته باشه؟
سروین دستش رو کشید و گفت:
- نه بابا زن و بچه چیه؟ مجرده.
- مجرده؟
سروین پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- سی سالشه، دو سالم از من کوچکتره.
نورسان اخمهاش رو توهم کرد و گفت:
- اونوقت میدونی داره ازت سواستفاده میکنه؟
سروین ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- تو مگه با ما بودی که اینو فهمیدی؟ اصلا اینطور نیست من دیگه خودم یه گرگ بارون دیدم.
- سروین مراقب خودت باش ما فقط نگرانتیم.
سروین بغلش کرد و گفت:
- مراقبم فعلا خداحافظ.
***
همه پشت میز ناهار خوردی بیست و چهار نفره نشسته بودن و تو سکوت مشغول خوردن شام بودن که محمود خان گفت:
- دو روز دیگه باید یه جا تو بیمارستان برای عطرین باز کنیم.
عطرین که قاشق برنج رو به سمت دهانش میبرد جا خورده مکث کرد. قاشق رو توی بشقابش گذاشت و به علی نگاه کرد.
علی بیتفاوت مشغول خوردن غذاش بود ولی نسا گفت:
- حالا هنوز معلوم نیست پزشکی قبول بشه یا نه.
محمود اخم کرد:
- مگه قراره نشه؟
عطرین با استرس لبش رو زیر دندون گرفت و به نسا نگاه کرد.
- محمود یه چیزی میگیها! بله میشه که قبول نشه اصلا شاید این دختر بخواد یه چیز دیگه بخونه.
محمود دست از غذا کشید و رو به عطرین گفت:
- چی میخوای بخونی؟ رشتت تجربیِ چیز دیگهای هم میشه خوند مگه؟
به جای عطرین نسا گفت:
- میخواد هنر بخونه.
محمود با اوقات تلخی گفت:
- حالا دوبار با دلارام رفت و آمد کردی سریع روت تاثیر گذاشت؟!
عطرین بالاخره زبون باز کرد:
- ن...نه نقاشی نمیخوام بخونم، میخوام طراحی لباس بخونم.
اینبار نسا واکنش تندی نشون داد:
- طراحی لباس! لازم نکرده. بری لباس عجقوجق طرح کنی بدی مردم بپوشن؟
علی کلافه نفسش رو فوت کرد؛ تو این خانواده تفاهم معنا نداشت.
- مامان جان! دیگه شما باید اینو بدونی که عطرین مختاره که خودش تصمیم بگیره برای آیندش.( به سمت پدرش برگشت) همه که نباید دکتر بشن!
دوباره به مادرش نگاه کرد:
- آدما قوه اختیار و اراده دارن بذارید خودش تصمیم بگیره.( از پشت میز بلند شد) دستتون درد نکنه خوشمزه بود.
عطرین با لبخند دنبالش کرد تا وقتی که دیگه تو دیدش نبود، همین که به طرف پدر و مادرش برگشت با اخم اونا مواجه شد و لبخند از روی لبش رفت.
وارد اتاقش شد و پشت میزش نشست. با خودش فکر کرد که خیلی وقته به اینستاگرامش سر نزده، وارد برنامه شد و یه عالمِ پست و استوری بود که باید میدید.
استوریها رو به ترتیب دید و به بعضیهاش واکنش نشون داد تا رسید به استوری فرنوش. لباس پرستاری تنش بود و عینک جدیدش رو زده و نوشته بود《عینک بهم میاد؟》
لبخندی زد و براش تایپ کرد:
- معمولا ما علافا عینک میزنیم حالا خانم پرستار از کار زیاد عینکی شدن؟
پیام رو که فرستاد از صفحه ی فرنوش خارج شد و مشغول دیدن پستها بود که از فرنوش پیامی براش اومد:
- مسخره میکنی؟
سریع تایپ کرد:
- مسخره چرا؟ نه بابا.
بلافاصله پیام فرنوش اومد:
- حالا بهم میاد یا مثل خنگا شدم؟
اموجی قلب فرستاد و نوشت:
- بهت میاد عزیزم.
***
با عجله کفشهای عروسکی مشکی رنگش رو پاش کرد و رو به مادرش که با لقمه دم در ایستاده بود گفت:
- ول کن مامان جان دیرم شده.
لیلا با اوقات تلخی گفت:
- خب چرا انقدر دیر بیدار میشی که دیر برسی؟
همونطور که به طرف ماشین میرفت گفت:
- یادم رفت ساعت بذارم فعلا خداحافظ.
با استرس پشت ماشین نشست و همین که روشنش کرد بدون مکث از حیاط خونه خارج شد. ساعت یک ربع به هشت بود و قرار بود مثل همیشه دیر برسه. در هفته پنج روزش رو دیر میرفت سرکار!
دوبار میخواست از چراغ قرمز رد بشه که با شلوغی خیابون و رانندههای عصبی نظرش عوض شد.
نگاهی به فالی که از دخترک فالفروش خریده بود انداخت، یادش رفته بود بخونتش. دستش رو دراز کرد تا فال رو برداره که چراغ سبز شد و مجبور شد راه بیوفته.
ساعت هشت و نیم بود که تازه به خیابون بیمارستان رسید و تقریبا سرعتش زیاد بود و متوجه نشد که ماشین جلویی ترمز کردِ و باعث شد محکم بزنه بهش.
کمربند نبسته بود و سر خودشم به شیشه برخورد کرد ولی خیلی ضربهی محکمی نبود و فقط کمی صدای جیغش بلند شد.
واگویه گفت:
- خدا لعنتت کنه شانس داشتم که الان اینجا نبودم.
تا در رو باز کنه و از ماشین بیاد پایین راننده ی ماشین جلویی دست به سینه کنار ماشین ایستاده بود.
به طرفش برگشت و دهنش باز کرد تا چیزی بگه که با دیدن فرزام همونطور یکه خورده خشکش زد.
فرزام یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- علیک سلام!
ماشینهای دیگه با بوق از کنارشون رد میشدن. فرزام به ماشینها اشاره کرد و گفت:
- بهتره بریم کنار خیابون.
کلافه پوفی کرد و به طرف ماشینش رفت و سوار شد. ماشینها رو کنار خیابون پارک کردن و دوباره پیاده شدن.
اینبار نورسان با اخم گفت:
- وسط خیابون یهو ترمز میکنن؟!
فرزام کمی خم شد و به پشت ماشینش نگاه کرد و گفت:
- مثل اینکه یادت رفته دستانداز داره.
نورسان عصبی به جلوی ماشین خودش که به همون اندازه ماشین فرزام داغون شده بود گفت:
- من دیرم شده بهتره در مورد خسارت بعدا حرف بزنیم آقای دکتر.
فرزام با اخم کمرنگ به پیشونیش نگاه کرد و گفت:
- پیشونیت زخم شده.
جلو رفت و میخواست انگشتش رو به پیشونیِ نورسان بکشه که اون سریع سرش رو عقب کشید و با تلخی گفت:
- چیکار میکنید؟
دستش رو عقب کشید و با لبخند گفت:
- فعلها رو جمع میبندی!
نورسان با حرص نگاه ازش گرفت و به چراغ شکسته ی ماشینش چشم دوخت.
- چیزی نیست یکم خراش برداشته ولی ضدعفونیش کن.
به طرف ماشینش میرفت که دوباره برگشت و گفت:
- خسارت نمیخوام فقط فکر کنم خیلی عجله داشتی چون شالت رو برعکس سر کردی.
با تعجب به شالش نگاه کرد. یه شال کرم رنگ ساده و بدون هیچ طرحی ولی خوب دقت کرده بود که متوجه حواس پرتیش شده بود!
- مراقب باش.
دوباره بهش نگاه کرد؛ فرزام سوار ماشینش شد و راه افتاد. آهی کشید و سوار شد؛ قبل از اینکه حرکت کنه شالش رو درست کرد. امروز مریضها کلی غر میزدن.
***
سرش رو روی میز گذاشته بود و به این فکر میکرد که چطور خسارت ماشین رو به فرزام بده که چند تقه به در خورد و بعد باز شد.
سرش رو از روی میز بلند و به فرنوش که فقط نصف بدنش داخل اتاق بود نگاه کرد.
- سلام بیا بریم ناهار رو تو سالن غذاخوری بخوریم.
سرش رو به عنوان سلام تکون داد و بعد با خنده گفت:
- همین که موقع ناهار میشه تو همه رو خبر میکنی؟
مهرنوش وارد اتاق شد و گفت:
- همه رو که نه ولی تو رو آره. مثل آدم که غذا نمیخوری.
- مرسی که به فکرمی.
از پشت میز بلند شد و بعد از درست کردن شالش همراه مهرنوش به طبقه ی پایین رفتن. وارد سالن غذا خوری شدن و به سمت میزی که علی نشسته بود رفتن.
هر دو سلام کردن و علی با خوشرویی جوابشون رو داد.
- چطورین خانما؟
فرنوش شونه ای بالا انداخت و گفت:
- هی بد نیستیم.
علی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- چه شل و ول!
نورسان ظرف غذاش رو به سمت خودش کشید و همونطور که درش رو باز میکرد گفت:
- تو خوبی؟ چخبر؟
تا علی اومد جواب بده فرنوش با ذوق گفت:
- بچهها خیلی وقته نرفتیم بیرون نظرتون چیه آخر هفته بریم شام بیرون؟
علی با خنده سرش رو تکون داد و نورسان گفت:
- اهوم بریم.
- سلام!
فرزام بود، علی جوابش رو داد. نورسان و فرنوش به پشت سرشون نگاه کردن و با دیدنش جوابش رو دادن.
علی صندلی کنارش رو عقب کشید و گفت:
- بیا بشین.
فرزام کنارش نشست و لیوان کاغذی چاییش رو روی میز گذاشت و همونطور که به نورسان نگاه میکرد گفت:
- چیزی به زخم پیشونیت زدی؟
علی با گیجی گفت:
- با کی هستی؟
- نورسان.
فرنوش با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- کو زخم؟
نورسان کلافه موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد که تازه زخمش معلوم شد.
علی ابروهاش رو توهم کشید:
- چیشده؟
همونطور که تیکه ای گوشت از رون مرغ میکند گفت:
- داشتم میومدم یه تصادف کوچیک کردم.
فرنوش هینی کشید و گفت:
- خوبی؟ چیزیت نشد؟
نورسان سرش رو به معنای نه تکون داد و علی گفت:
- سرت محکم ضربه خورد؟
- نه بابا خوبم چخبره شلوغش میکنین؟
علی با خنده به طرف فرزام برگشت و گفت:
- با تو تصادف کرده؟
فرزام سرش رو تکون داد و فرنوش رو به علی گفت:
- از کجا فهمیدی؟
- ماشین فرزام رو دیدم.
نورسان از فرصت استفاده کرد و بدون اینکه به فرزام نگاه کنه گفت:
- دکتر لطفا خودتون برید ببینید خسارتش چقدر میشه تا بپردازم.
- دیگه یه چراغ شکستن نیاز به خسارت دادن نداره.
- من راحت نیستم.
- ولی من هستم.
نورسان با تلخی نگاهی بهش انداخت و دوباره به دونههای برنج خیره شد.
- قبلا خسارت از این بیشتر هم بهم زدی.
لبش رو زیر دندون گرفت و قاشق رو توی دستش فشرد. داشت یه خاطره رو یادش میآورد؛ توی بیست سالگی تازه میخواست رانندگی یاد بگیره و یه روز بعد کلاس با فرزام رفتن یه جای خلوت تا فرزام یه چیزایی یادش بده و پشت ماشین فرزام نشست اما چون خیلی بلد نبود محکم ماشین رو به درخت کوبوند.
- میتونم خسارت اون رو هم پرداخت کنم.
فرزام خندید و گفت:
- بله شما الان یه خانم دکتری. ولی فقط یه مرور خاطره بود نه درخواست خسارت.
با حرص و کینه گفت:
- بهتره خاطره مرور نکنید.
علی تک سرفهای کرد و گفت:
- فرزام چاییت سرد شد.
فرنوش سرش رو تکون داد و گفت:
- بدید برم براتون عوض کنم.
فرزام همونطور که با لبخند کمرنگ نورسان رو نگاه میکرد گفت:
- نه ممنون. مرور خاطرات که خوبه مخصوصا اگه خاطرات جوونی باشه.
قاشق رو توی ظرف انداخت و سرش رو بلند کرد، تلخ گفت:
- ولی مرور خاطراتِ بد حالم آدم رو بد میکنه.
فرزام سرش رو تکون داد و گفت:
- درسته! مگه خاطرات بد داشتی؟
دستش رو مشت کرده بود و ناخنهاش دستش رو به درد میآورد. با اون همیشه روزای خوشی رو داشت و برای همین فرزام داشت تیکه میانداخت، روزای خوش به غیر از اون شب لعنتی!
نیشخندی زد:
- خیلی زیاد!
علی نگاهی بهشون انداخت و رو به فرنوش گفت:
- فرنوش جان داشتی درمورد آخر هفته حرف میزدی.
فرزام نگاه از نورسان گرفت و به علی نگاه کرد اما نورسان هنوز با حرص بهش چشم دوخته بود.
فرنوش گلوش رو صاف کرد:
- آره آخر هفته!
به نورسان نگاه کرد و ادامه داد:
- میگم بریم بیرون خیلی وقته نرفتیم.
فرزام سرش رو تکون داد و با اشتیاق گفت:
- آره فکر خوبیِ منم بعد عمری یه دور تو تهران میزنم.
فرنوش کوتاه خندید و سرش رو تکون داد.
علی به نورسان نگاه کرد:
- نظرت چیه نور؟
بیتفاوت از جا بلند شد و گفت:
- نمیدونم.( از میز فاصله گرفت) فعلا.
***
- دلارام اصلا حوصله ندارم.
دلارام از پشت تلفن با جیغ جیغ گفت:
- نور پا نشم بیام بزنم تو سرت تا حوصلت بیاد سرجاش.
کوتاه خندید و گفت:
- خب حالا ساعت چند میرین؟
- علی گفت برای ساعت هشت جا رزرو کرده.
- باشه حالا ببینم چی میشه.
- نورسان نیای میکشمت، چته تو؟
پتو رو کنار زد و همونطور که از روی تخت بلند میشد گفت:
- باشه دیگه میام فعلا خداحافظ.
دلارام قبل از اینکه قطع کنه گفت:
- میخوای بیام دنبالت؟
پوفی کشید و گفت:
- چلاغم مگه؟ دلارام باید برم حموم کاری نداری؟
- حالا خیلی خوشگل نکن!
کلافه گفت:
- خداحافظ دلارام.
گوشی رو روی میز توالت پرت کرد و دستهاش رو به میز تکیه داد به سمت جلو خم شد و با دقت به صورتش زل زد. زیر ابروهاش دراومده بود و باید برمیداشت، کمی بیحال به نظر میرسید پس باید آرایش میکرد. با خودش فکر کرد اگه خط چشمی پشت پلکش بکشه چشم های سبزش رو زیباتر میکنه اما یهو اخمی کرد و از آینه فاصله گرفت. برای کی باید انقدر آرایش میکرد؟ فرزام!؟ یاد حرف دلارام افتاد《دختر عموش همش باهاش بود و مادرشم یه حرفایی درموردشون میزد...》ناراحت آهی کشید و حوله سفید رنگش رو برداشت و از اتاق خارج شد. این افکار ولش نمیکردن.
از حموم خارج شد و همونطور که با کلاه حوله موهاش رو خشک میکرد بلند گفت:
- مامان من شام میرم بیرون.
وارد اتاق شد و رو به روی آینه ایستاد و سشوار رو به برق زد.
در اتاق باز شد، به عقب برگشت، مادرش بود.
- کجا میری؟ نشنیدم چی گفتی.
دوباره به سمت آینه چرخید و کلاه حوله رو از روی موهاش برداشت:
-با بچهها میرم بیرون.
لیلا سرش رو تکون داد و گفت:
- خوبه مادر برو. راستی خبری از سروین نداری؟
- نه چطور؟
- امروز اصلا نیومده اینجا.
سشوار رو روشن کرد و گفت:
- چیزی نیست نگران نباش.
لیلا سرش رو تکون داد و از اتاق خارج شد. خیسی موهاش که گرفته شد سشوار رو خاموش کرد و داخل کشوی میز توالت گذاشت.
موهاش رو معمولی با یه کش محکم بالا بست و بعد به طرف کمدش رفت.
از بین مانتوهاش یه مانتوی سفید که جلوش با نوارهای سبز تزئین شده بود برداشت و روی تخت انداخت و از بین شالها یه سبز خوشرنگ جدا کرد و کنارش گذاشت.
شروع کرد به برداشتن زیر ابروهاش اما در حد معمولی آرایش کرد و خط چشم پهنی هم نکشید و به همون ریمل اکتفا کرد.
وقتی حاضر شد به دلارام پیام داد و بعد از خداحافظی از پدر و مادرش از خونه خارج شد.
به رستورانی که دلارام آدرسش رو فرستاده بود رسید و کنار رستوران پارکینگ قرار داشت و با راهنماوارد شد.
ماشینش رو دقیقا کنار ماشین علی پارک کرد و وقتی میخواست پیاده بشه فرزام رو دید که دزدگیر ماشینش رو میزد. پوفی کشید و از ماشین پیاده شد و نگاه فرزام هم به سمتش برگشت. سوئیچ رو داخل کیف دستیش پرت کرد و بیتوجه به طرف خروجی میرفت که صدای فرزام از پشت سرش بلند شد:
- سلام بیادب.
ایستاد و با چشمهای گرد شده برگشت.
فرزام با لبخند همونطور که یه دستش داخل جیب شلوارش بود نزدیکش شد و گفت:
- دوستی گفتن و همکاری گفتن!
به راهش ادامه داد و آروم گفت:
- سلام.
- فکر کنم قبلا گفته بودم سبز خیلی بهت میاد، بخاطر چشماتِ.
برای لحظه ای ایستاد و کلافه چشمهاش رو روی هم گذاشت.
فرزام به کنارش اومد و باهاش همقدم شد.
- راستی موهات کو؟ یادمه همیشه میبافتی و از شال و مقنعت بیرون بود.
گذرا بهش نگاه کرد و چیزی نگفت. چرا اصرار به مرور خاطرات داشت؟ حالا از موهاش میپرسید؟ برای اون چه فرقی میکنه که موهای بلندش چیشدن مگه قرار نبود ازدواج کنه؟ حالا موهای اون براش مهم بود؟
بعد از رفتنش به آلمان موهاش رو از تَه زده بود و هیچ وقت نذاشت از شونههاش رد بشن.
از پارکینگ خارج و به طرف رستوران رفتن. فرزام در رستوران رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول نورسان بره.
- خیلی ساکت شدی نور.
قبل از اینکه بره داخل خیره نگاهش کرد. نور! ده سال بود این اسم رو با این صدا نشنیده بود.
همونطور که وارد رستوران میشد گفت:
- آره عوض شدم.
فرنوش با دیدنشون از جا بلند شد و براشون دست تکون داد. نورسان دید و براش دست تکون داد و به طرف میز راه افتاد و فرزام هم پشت سرش.
بعد از سلام و احوال پرسیهای معمول پشت میز نشستن و رو به روی هم قرار گرفتن.
دلارام منوها رو به طرفشون گرفت و گفت:
- ما انتخابمون رو کردیم شمام بگین تا بگم بیان سفارشها رو بگیرن.
فرزام نگاه کلی به منو انداخت و بدون اینکه خیلی بخواد وسواس خرج بده کباب برگ رو انتخاب کرد و منو رو کنار گذاشت و رو به دلارام گفت:
- فکر میکردم میریم جای همیشگی.
به جای دلارام فرنوش با لبخند گفت:
- دکتر اینجا رو من انتخاب کردم دیگه ببخشید نمیدونستم رستوران مورد علاقتون کجاست.
فرزام سرش رو تکون داد و گفت:
- سلیقتون خوبه، جای قشنگیه.
علی یه دستش رو پشت صندلی انداخت و گفت:
- دلم برای پارتیهایی که میرفتیم تنگ شده. جور کن یه شب بریم.
فرزام نیشخندی زد و گفت:
- پارتی! ول کن پیر شدیم دیگه. من از وقتی رفتم آلمان دیگه تو این مهمونیا شرکت نکردم.
دلارام دستش رو زیر چونش زد و با خنده گفت:
- پاستوریزه شدی!
- نامزدتونم میآوردید.
همه با تعجب به فرنوش چشم دوختن و علی با گیجی گفت:
- دقیقا منظورت کیه؟
فرنوش ابروهاش رو بالا انداخت و به فرزام اشاره کرد:
- دکتر رو میگم.
اولین نفر علی بلند خندید و فرزام با خندهی اون خندش گرفت گفت:
- نامزد!؟
نورسان همونطور که دستمال کاغذی رو توی دستش مچاله میکرد زل زده بود بهش.
علی سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- آی شما زنا میشینین شایعه درست میکنین. دلارام باز چی گفتی؟
دلارام آروم به بازوش زد و گفت:
- گمشو حالا خوبه خودِ خانم میرزائی گفت قرارِ زن بگیره.
فرزام نگاه از اون دوتا گرفت و به نورسان نگاه کرد که اونم نگاهش رو سریع دزدید.
فرنوش رو به فرزام گفت:
- اِ پس خبری نیست؟
فرزام سرش رو به عنوان نه تکون داد:
- نه مادرم بزرگش کرده.
نورسان دست از فشار دادن دستمال برداشت و خیلی آروم نفس عمیقی کشید.
گوشیِ فرنوش زنگ خورد و با ببخشیدی از پشت میز بلند شد.
**دلارام تا وقتی که مهرنوش از در رستوران بیرون رفت با چشم دنبالش میکرد و آخر به سمت بچهها برگشت و گفت:
- چرا رفت بیرون؟
نورسان به عقب برگشت و نگاهی به در بزرگ شیشهای رستوران انداخت و گفت:
- حتما تلفن مهمیِ.
علی به مسخرگی گفت:
- آره تلفن کاری از خارج.
- ها بامزه!
دلارام که هنوز به بیرون نگاه میکرد یهو اخم کرد و گفت:
- اون کیه؟
همه نگاهشون به سمت در شیشهای چرخید و مردی رو روبهروی فرنوش دیدن که داشت باهاش بحث میکرد.
علی ابروهاش رو توهم کشید:
- دارن دعوا میکنن؟
اولین نفر از پشت میز بلند شد که فرزام گفت:
- کجا؟
- برم ببینم چخبره.
- فکر کنم به ما مربوط نباشه بشین.
نورسان تلخ بهش نگاه کرد و گفت:
- چرا خیلی به ما مربوطه. برو علی من اصلا این آقا رو تا حالا با مهرنوش ندیدم.
علی به سمت در ورودی رفت و دلارام پوفی کشید و گفت:
- نچ چرا غذا رو نمیارن؟ مردم از گشنگی.
فرزام نفس عمیقی کشید و دستش رو به پیشونیش گرفت و مشغول ماساژ دادنش شد.
- چیه دکتر سرت درد میکنه؟
فرزام به دلارام نگاه کرد و گفت:
- این لفظ دکتر چیه؟ چرا به علی نمیگید دکتر دکتر!؟
دلارام خحدید و گفت:
- چون اون علیِ! به هر حال رفتی خارج باید دکتر بگیم دیگه.
صاف نشست و یه دستش رو پشت صندلی انداخت و با نیشخند گفت:
- خارج!
- چیه همچین میگی خارج!؟ بد گذشت بهت؟!