• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
نام اثر
مجهول
نام پدید آورنده
سارا مرتضوی
ژانر
  1. اجتماعی
نام اثر: مجهول
نام نویسنده: سارا مرتضوی
ژانر: اجتماعی

خلاصه:
روایت یک پسر که در جستجوی آینده‌ای است که برای خود نیز نامعلوم است. نااُمید پرسه می‌زند که از اتفاق کیف کرمی زنانه‌ی ارزانی از آسمان به زمین می‌آید. او با توجه به محتویات داخل کیف رویاپردازی کرده و شخصیت جدیدی از فرد مجهول می‌سازد؛ اما حقیقت به گونه‌ی دیگر برای او فاش می‌شود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
دست می‌برم و اولین چیزی که بیرون میکشم یک دفتر یادداشت که نصف یک دفتر معمولی است. صفحاتش پر از نوشته‌های ریز است که گهگاه خطی خورده، فقط چند صفحه‌ای سفید باقی دارد. متعجب می‌شوم. یادداشت‌ها داستان هستند.
یک خودکار آبی که چیزی از جوهرش باقی نمانده در میان صفحات خودنمایی می‌کند.
دست در کیف برده و یک دسته کلید بیرون می‌آورم. شامل سه کلید که شکل و شمایل متفاوت دارد همراه با سرکلیدی اس! احتمالا اول نام صاحب باشد.
یک کیسه‌ی پلاستیکی که داخل آن دو ماسک سه لایه‌ی آبی‌رنگ وجود دارد. چیز دیگری که در کیف است یک رژ لب کالباسی رنگ که نشان میدهد صاحب کیف یک زن است، شاید یک زن که آرایش ملیح میکند.
کیف پول مشکی رنگ از چرم مصنوعی بیرون می‌کشم از همان‌ها که خیلی ارزان است. داخل کیف سه تا هزاری پاره که با چسب صاف شده و یک دو هزاری که نشان می‌دهد مچاله شده بوده است. یک عکس سه در چهار از دختر جوان زیبایی که مقنعه ی مشکی با زمینه‌ی سفید دارد. حدس می‌زنم او همان صاحب کیف باشد. در جیب دیگر کیف پول کارت ملی دختر را میبینم. نامش ساغر بخارایی حسین آبادی است، متولد ۷۵ صادره از اصفهان. با اینکه او را نمی‌شناسم اما خوشحال میشوم. سه سال از من کوچکتر است و چهره‌اش به دلم نشسته. غرق در رویا می‌شوم.
رویا با ساغری که نمی‌شناسمش. در آخر موبایل سرمه‌ای رنگی بیرون می‌کشم. پشت زمینه عکس یک دریاست، سعی میکنم قفلش را باز کنم ولی بیهوره است.
آخرین چیزی که از کیف بیرون می‌آورم حرز امام جواد است.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
صدای بوقی حواسم را پرت تلفن کرد. بوقی که بعد از آن خاموش شد. به دنبال شارژر گشتم؛ متاسفانه شارژرم به این تلفن نخورد. ناراحت شدم. باید راهی پیدا می‌کردم اگر این دو روز می‌گذشت و موبایل دست من می‌ماند چه اتفاقی می‌افتاد؟ شاید بهتر باشد که به پلیس مراجعه کنم و خود را راحت کنم؛ اما ساغر چه می‌شود؟ می‌خواهم او را ببینم، نه! از مغازه موبایل‌فروشی می‌تونم شارژر مخصوصش را بگیرم. فردا میرم دنبالش الان حالش را ندارم.
دفتر یادداشت را برداشتم. خط ریز و درهم برهمی بود. به این راحتی‌ها قابل خواندن نبود. با اینکه نتوانستم چیزی بخوانم اما خوشحال بودم؛ آخر ساغر فرهیخته است، اهل قلم است، باسواد است. روی مبل قهوه‌ای تک‌نفره که در فاصله‌ی دو متری تلویزیون گذاشته بودم نشستم. این مبل را از دیوار خریدم. فروشنده می‌گفت در ویلایش گذاشته و زیاد استفاده نکرده است. پنج نفره بود. هر وقت روی دو نفره‌اش می‌نشستم دلم می‌گرفت.
سرم را به مبل تکیه دادم. به تازگی موهای مشکی ام را سه سانتی کوتاه کرده بودم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
کمی لرز پیدا کردم و با صدای بوق گوش‌خراش پژویی از خواب بیدار شدم. چشمانم می‌سوختند، دلم می‌خواست بیشتر بخوابم اما حالا که هوشیار هستم صدای رفت و آمد ماشین‌ها را بهتر می‌شنوم. خانه ام یک آلونک ۴۵ متری است که فقط یک تلویزیون و میل‌های دسته دوم دارد. یک قسمتش دارای دو قفسه و شیر آب است که شبیه آشپزخانه شده است. گازم روی سنگ زیر قفسه‌هاست و ماشین لباسشویی ندارم. هر دو هفته یکبار لباسهایم را خانه‌ی مادرم میبیرم. از زمانی که پدرم فوت کرد از خانه بیرون رفتم تا مادر و خواهر چهل ساله‌ای مجردم راحت باشند. آنها فکر میکنند کار درست و درمانی دارم و فکر زن دادن من هستند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
همسر خوب است ولی برای من که شرایطش را ندارم نه. زن نمی‌توانم بگیرم ولی عاشق که میتوانم بشوم. آری! عاشق ساغر بخارایی حسین آبادی. اسمش هم آهنگ دارد حتما خوش خلق هم هست وگرنه این چهره‌ای زیبا را نداشت. آی وای! موبایلش را فراموش کردم.

از یخچال تقریبا خالی‌ام ته‌مانده‌ی شیر پاستوریزه را بیرون کشیدم، در ماگ مشکی‌ام ریختم و یک ضرب سر کشیدم. جیگرم حال آمد، جانم تازه شد. انقدر درگیر فکر بودم که نفهمیدم چگونه لباس پوشیده و از خانه بیرون زدم. موبایل فروشی سر خیابان است. کوچه طولانی است و پنج دقیقه پیاده‌روی می‌کنم.
فروشنده مغازه را دوبار دیده‌ام. از من جوانتر است فکر میکنم ۲۲ سال سن داشته باشد شاید هم کمتر! موبایل خاموش شده‌ی ساغر مجهول را به او نشان میدهد. نگاهی به ویترین میز زیردستش می‌اندازد را شارژر را پیدا می‌کند.
- این شارژر این موبایله. حالا براتون چک میکنم ببینین سالمه نگین جنس بد داد.
لبخند می‌زنم. آخر من که نمیخواهم بخرم! کاش خودش بفهمد که فقط میخواهم شارژ شود.
- چقدر میشه؟
رویم نمیشود که بگویم فقط میخواهم شارژ شود. همیشه همینطور بوده‌ام، هر چه تلاش میکردم که خواسته‌هایم را بگویم خجالت می‌کشم، غرورم اجازه‌ی درخواست کردن نمی‌دهد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
- قابلتون رو ندارها. ۱۵۰ تومن میشه شما چون مشتریمونین ۱۳۰ بدین.
یا خدا! ۱۳۰ میتوانم برای مامان یک کیلو گوشت بخرم یا یکم لبنیات! اصلا به من چه؟! باید کیف را به پلیس تحویل میدادم و قید ساغر را می‌زدم! اصلا معلوم نیست همونجوری باشد که می‌خواهم بیخود خود را اسیر یک دختر مجهول کردم.
- صاحبش قابله. بفرمایین اینم کارت. رمزش ۲۲۵۵.
فروشنده تک‌خنده‌ای می‌کند.
- چه رمز سختی!
- چیزی توش نیست خیالم راحته.
از مزه‌پرانی خود خوشم می‌آید؛ البته دو میلیون پول با این گرانی چیزی نیست. فروشنده چند سرفه‌ی خشک میکند. تازه یادم می‌آید ماسکم را فراموش کرده‌ام. اگر این سرفه‌ها از کرونا باشد کارم تمام است. حتما می‌میرم. شنیده‌ام هزینه‌ی بستری در بیمارستان شبی سه میلیون است، خودم که ندارم، مادر و خواهرم هم که خانه‌دار هستند! ندارند، از کجا بیاورند؟!
از فروشنده فاصله می‌گیرم. از حسابم ۱۳۰ هزار تومان کم می‌شود و پیامکش می‌آید و داغش را بر دلم می‌گذارد. غرغرکنان در افکار خود به خانه بازمیگردم. شارژر را وصل می‌کنم و خود نیز به دنبال کار در سایت‌های استخدامی جستجو میکنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
چقدر همه فروشنده و بازاریاب خانم می‌خواهند! آن هم جوان، مجرد و مناسب! مناسب برای چه؟ خواهرم برای همین می‌گفت سرکار نمی‌رود هرچند بهانه بود. کار کند که چه بشود؟! سختی بکشد که چه وقتی من بدبخت با ۲۸ سال سن پولش را می‌دهم. میخورد و میخوابد، با دوستانش تفریح میکند من هم در گرما غرق بریزم و پیر شوم مهم نیست! هیچکس حاضر نشد او را بگیرد از بس وسواس شست‌وشو دارد، از بس تقی به توقی قهر می‌کند. این هم شانس من است دیگر! باز مادر، مادرم است، نور چشمم است، جانم را برایش میدهم.
یک تخم‌مرغ گوجه‌ی کره‌ای ناهار امروزم میشود. استراحتی میکنم. روی مبل که فنرهایش در رفته دراز میکشم و به سقف زل میزنم. تلاش میکنم فکر نکنم. فکر میخواهم چه؟ بدبختی که فکر کردن ندارد؟! خسته شدم از بس ذهنم مشوش شد.
بوق موبایل ساغر توجهم را جلب می‌کند که شارژ تمام شده است. تلفن را روشن می‌کنم. همان صفحه‌ای قفل شده می‌اید. چه عالی میشد اگر ساغر مولتی میلیاردری بود و به من موشتولوق توپول میداد، اصلا قرار است عاشقم شود، من که عاشقش هستم.
لباس‌هایم را پوشیدم تا سری به مادر بزنم. قبل از رفتن زنگ میزنم تا اطلاع دهم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
خواهرم گوشی تلفن را برمیدارد.
- سلام خروس! چطوری؟
زهرا من را خروس صدا میزند‌‌. با اینکه چهل سال را به تازگی رد کرده اما مثل یک دختر بچه‌ی ده ساله فکر می‌کند.
- علیک سلام آجی زری. قربونت برم. تو خوبی؟ مامان خوبه؟
ما خوبیم. چیکار داشتی زنگ زدی؟
- هستین بیام.
- آره بیا، تو راه یه صندوق آلبالو بخر مامانی می‌خواد مربا درست کنه.
دندان‌قروچه‌ای می‌کنم. در این بی‌پولی مربا می‌خواهیم چه کار!
- اگه دیدم باشه می‌خرم. خداحافظ.
سری قطع می‌کنم تا دستور دیگری ندهد. زری خیلی ولخرج و بی‌حساب و کتاب خرج میکند. خرجش لباس و قروفر نیست، مخارج بیهوده‌ی خیلی بدتر از این حرف‌ها را دارد! هر چه به چشمم بیاید میخرد! کاری ندارد به درد زندگی و خانه می‌خورد یا نه؟! زمانی که پدر خدابیامرزم زنده بود کارتش را به او میداد ولی من نه. یک ماه قهر کرد. هر وقت میرفتم خانه‌مان از اتاقش بیرون نمی‌آمد بالاخره بعد از کلی حرف که مادر به او زد از خر شیطان پایین آمد و قبول کرد من پدرش نیستم که قاقالی‌لی بخواهد.
نزدیک نه شب بود که به خانه‌مان رسیدم بدون آلبالو. سلام کردم. مادر در اتاق بچد، قرآن می‌خواند کنارش نشستم، با ملاطفت دستی به موهای پرپشت مشکی‌ام کشید:
- ایشالا عروسیت رو ببینم، ایشالا عاقبت بخیر بشی.
مادر هم چه دل هسته‌ای داشت. نمی‌دانست عاقب‌بخیری‌ای وجود ندارد! همش بدبختی و دوندگی است. کاش آجی زری کار میکرد تا خیالم از بابت خانه راحت می‌شد اما نه! این کار کند همه‌ی حقوقش را به باد می‌دهد.
با یاس نگاهی به مادر انداخت و سر بر روی پایش گذاشتم. چه آرامشی داشت، میخواهم همینجا بخوابم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین