• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
امروز سومین روز ماه محرم است. همه جا سیاه شده و خانه‌ی کوچک آپارتمانی ما به دستان مادر به پارچه‌های مشکی یا حسین مزین شده است. کرونا باعث شده که مجالس کمتر شود. آجی زری رو به روی تلویزیون روی کاناپه که با روکش سفید پارچه‌ای پوشانده شده نشسته و اخبار گوش می‌دهد.
«متاسفانه امروز ۵۰۷ نفر از هم‌وطنان عزیزمان بر اثر کرونا فوت شده‌اند. ۹۶۰۰ نفر مبتلا شده‌اند.»
سپس مصاحبه‌ای با یک پرستار خانم که غیر از دو چشم و ابروان نازکش چیز دیگری پیدا نبود نشان داد:
- متاسفانه تخت‌های بخش کرونایی ما پر شده، من خواهش میکنم دورهمی نرین، ماسک بزنین، دست‌هاتون رو مرتب شست‌وشو بدین، پروتکل‌های بهداشتی رو رعایت کنین. اینجا همه خسته شدن، نیرو کم هست، هر کس هجده ساعت کار می‌کنه تا بتونیم به هموطنانمون برسیم.
لعنت به کرونا! این دیگه چه بلایی بود به سرمون اومد. همین کرونا باعث شد بیکار بشم. حتما خیلی‌ها مثل منن. با این گرونی، خدایا! خودت به دادمون برس. سر از پای مادر برداشتم و در مقابلش نشستم. اگر روزی هم ازدواج کردم مادر پیش خود .
آجیل زری ظرف میوه‌ای رو به پاهایم که چهارزانو نشسته‌ام می‌گذارد. یک لیوان بزرگ آب هندوانه میدهد.
- دستت درد نکنه آجی.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
مادر که به خاطر درد پا هنگام نشستن یک پایش را دراز می‌کند تلاش کرده تا بلند شود. زیر دو بغلش را می‌گیرم و با یک زور خفیف مردانه او را از زمین بلند می‌کنم. چقدر مادر کوچک و سبک‌وزن شده است! این عمر است که می‌گذرد و من فکر میکنم هنوز مثل بیست سال پیشش است. مادر ۷۳ سال دارد.
به دستشویی می‌رود.اجی زری که موقعیت را خوب میبیند در مقابلم مینشیند و با صدای آرامی می‌گوید:
- آجی، مامان حالش خوب نیست! می‌دونی که چقدر لجبازه، هر چی بهش میگم بیا بریم دکتر حرف گوش نمیده.
با نگرانی ابروهای کم پشتم را بالا می‌اندازم و میپرسم:
- چشه؟ چش شده؟
زری که انگار میخواهد حرف خیلی مهمی بزند سرش را جلوتر می‌آورد میگوید:
- شب‌ها ناله میکنه، از درد پاهاش. کم اشتها شده.
- آجی و زیادی حساسی. مال سنشه، همین هفته پیش دکتر رفتیم.
- امیرعلی من نگران مامانم.
اما من می‌دانستم او نگران خودش بود. آن موقع که ایراد الکی به پسران مردم می‌چسبید باید فکر روزهای تنهایی‌اش را هم میکرد اما افسوس! آجی زری لوس بزرگ شده است. از بچگی لیلی به بالاش گذاشتند و اعتمادبه‌نفسش را کشتند آنقدر که الان با این سنش هنوز برای انجام کارهای روزمره‌اش از مادر اجازه می‌گیرد. دیگر امیدی به ازدواج او نداشتم.
دو ساعتی خانه‌مان ماندم و بعد از صرف شام به آپارتمانم برمی‌گردم. موبایل ساغر فول شارژ شده است. روشن است. خبری از زنگ نیست. خسته ام و می‌خوابم.
چه صدای دلنوازی! صدای چیست؟ موبایل ساغر است که در گوشه‌ی خانه کنار پیریز گذاشته‌ام. سریع به آن حمله میکنم و دوباره نام قنبرزاده! حس خوبی به جواب دادن ندارم اما مجبورم. تماس را وصل می‌کنم، قبل از اینکه حرف بزنم صدای ترسناک قنبرزاده را می‌شنوم.
- مهلت دو روزه‌ات تموم شد... .
قبل از اینکه ادامه دهد حرف می‌زنم.
- آقای قنبرزاده، من...
- تو دیگه کی هست مرتیکه! خودش ترسیده دوست پسرهاش رو انداخته جلو...
متعجب می‌شوم. دوست پسرهایش! یعنی...نه، ساغر من پاک است.
- آقا مودب باش. چی میگی تو؟ چی میخوای اصلا؟
چرا این حرفه‌ها را میزنم؟! به من چه! باید ساغر را پیدا کنم و به او واسایلش را برسانم. اصلا معلوم نیست کیست من هم عاشقش شدم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
- ببین داداش، تو هر خری میخوای باش اما پول من رو باید بدین وگرنه نه‌نه‌جونتون با وسایلش کف خیابون باید بخوابه.
نگران شدم. یاد مادر افتادم، حتما این ساغر هم سرپرست خانواده‌اش است و قنبرزاده صاحبخانه‌شان! بدون فکر جواب میدهم:
- آدرس بده خودم میام پولش رو بهت میدم.
- است میدم برات. بای.
تلفن قطع می‌شود و من هنوز مضطرب مادری هستم که نمی‌شناسم. یک دقیقه بعد آدرس می‌آید.
«زینبیه، کوچه‌ی شهید مظاهری، کوچه‌ی بنفشه، بن‌بست ماه، پلاک چهار- همین امروز منتظرم، تا ساعت ده شب وقت داری.»
عجب چیزی گفتم! حالا نمیدانم کرایه چند است؟! فکر نمیکنم زیاد باشد آخر پایین شهر کرایه کمتر می‌گیرند. نه! ولش کن، به من چه! خودم هشتم گروی نه تایم است! خودم را به ندیدن میزنم، میگویم نتوانستم وارد گوشی شوم ولی بدشانسی پیام روی صفحه نمایش است این حرف را بزنم معلوم میشود دروغ گفته‌ام! میروم. هر چه باد و باد. حداقل میتوانم ساغر را پیدا کنم. تا شب یازده ساعت وقت دارم. باید زودتر به محل برم و با مادرش صحبت کنم، یحتمل ساغر هم همانجا باشد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
خیلی زود زمان می‌گذرد. از خانه‌ی من تا زینبیه بیست دقیقه راه است. ساعت نه آنجا میرسم، شب شده اما کوچه پر از بچه است. خانه را پیدا می‌کنم، در باریک و کوچکی دارد، زنگ میزنم. قلبم تندتند میزند شاید این اضطراب از دیدن ساغر باشد. دختر بچه‌‌ای که جثه‌اش همچون ده ساله‌هاست در را باز می‌کند. با بدن من تعجب میکند و با صدای ضعیفی که می‌لرزد لب میزند:

- بله؟ امرتون؟

- اینجا منزل خانم بخاراییه؟

- نه! اینجا خونه‌ی ماست. شما؟

صدای زنی از داخل می‌آید:

- کیه نه‌نه؟ اگه باز قنبرزاده است در رو ببند.

دخترک سر برمیگرداند تا جواب زن را دهد. از این فرصت استفاده میکنم کمی به داخل نگاه می‌کنم. هیچ چیز پیدا نیست! پرده‌ی برزنتی‌ای مقابل در انداختند.

- نه قنبر نیست نه‌نه. یه آقای خوشتیپیه با خاله ساغر کار داره.

- بیا تو خودم جوابش رو میدم.

دخترک رفت و پیرزنی که من اشتباها فکر میکردم زن میانسالی باشد در آمد. صدایش برخلاف سنش گیرا بود.

- با خانم بخارایی چکار داری؟

هیچکس دخترش را به فامیل صدا نمی‌زند پس این زن مادرش نیست! ماجرا را برایش تعریف کردم با دقت گوش می‌دهد.

- سه هفته‌ای هست که اینجا نیومده. ما هم نگرانشیم.

- شما چه نسبتی باهاش دارین؟

- من کارگرشم، پول کرایه خونه‌ی ما رو اون میداد. قنبرزاده نمک به حروم که دید این مدت نیست داره سواستفاده می‌کنه که بلند شیک. چهار روز کرایه ماهمون عقب افتاده!

- کرایه‌اتون چقدره؟

- یک میلیون و نیم.

می‌تونستم بدم ولی بعد برای خودم پانصد هزار تومان باقی می‌ماند. دل به دریا زدم.

- من کرایه‌تون رو میدم. شماره کارت قنبرزاده رو لطف کنین.

پیرزن دعاگویان به داخل رفت و بلندبلند می‌گفت:

- الهی خبر از جوونیت ببینی، الهی سفید بخت بشی... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
گند زدم! من چرا باید پول یک ناشناس را بدهم؟! شاید همه‌اش نقشه باشد.
- پسرم، بیا یه چای برات بریزم تا راهی پیدا کنیم.
حرف زن مرا به خودم آورد. مشکل من؟! به من چه!
- مزاحمتون نباشم حاج خانم ؟
- نه نه. بفرمایین.
داخل رفت و پرده‌ی برزنتی را کنار کشید. دو پله‌ی سنگی است و بعد در ورودی چوبی از آن مدل هانه‌های مادربزرگی که پنجره‌های رنگی دارد. دختری که در را برایم باز کرده بود کنار دو متکا که به دیوار تکیه داده شده است ایستاده و با لبخند به من نگاه می‌کند. با دیدن داخل خانه جا خوردم. جز همان دو متکا و یک قالیچه‌ی رنگ و رو رفته وسط اتاق کوچک هیچ چیز دیگری وجود نداشت. خیلی ناراحت شدم. زن فهمید.
- ببخشید دیگه ظاهر و باطن.
رفت آشپزخانه، جرأت نکردم نگاه کنم. درد بود، کسی را دیده بودم که از من نیازمندتر بود. این ساغر کیست که با همچین شخصی حشر و نشر دارد؟ حتما خیری چیزی است. زن با فاصله در مقابلم نشست.
- خدا خیر بده خانم بخارایی رو، اگه اون نبود معلوم نبود چه به سر ما میومد! سه ساله که همسرم فوت شده، بنا بود، زحمتکش بود. یه بار از یه ساختمان چهارطبقه از داربست پر میشه پایین و... .
اشک در چشمانش حلقه زد. با ناراحتی نوچی گفتم. دختر کوچک بی‌صدا اشک ریخت.
- خدا بیامزتشون.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
زن با صدای اندوهناک‌تر از قبل ادامه داد:
- صاحبکار نامردش نه کمکی به ما کرد و نه دیه داد. کارگرهاش هم هیچکدوم بیمه نمی‌کنه. من ازش نمی‌گذرم ازش، یه دنیایی هست بالاخره.
صدایش غیظ داشت. من هم بودم عصبانی میشدم.
- شکایت می‌کردین!
زن نیم تنه‌‌اش را به چپ و راست تکان داد:
- دلت خوشه ها. این‌ها با پول همه رو می‌خرن.
سری عصبی‌وار تکان دادم.
- باید پول درمیوردم خرج شکم این طفل معصوم را می‌دادم. رفتم دنبال کار. همه دختر ترگل ورگل می‌خواستن یا استغفرالله یکی رو می‌خواستن...لا الله الی الله. دیگه نمی‌دونستم چکار کنم.! نمیدونم کی خبر رسونده بود به خیره المهدی و آدرس ما رو داده بود. یه شب گشنه و خسته نشسته بودیم که خانم بخارایی اوند. اون شب غذا گرفته بود، بهم گفت فردا برم خیریه.
احساس خوبی پیدا کردم. حرف از خوبی‌های ساغر من بود و من افتخار می‌کردم. لبخند زدم و زن ادامه داد:
- رفتم خیریه، بهم توی کارگاه خیاطی کار دادن، با حقوق و بیمه. خونه رو عوض کردم و اینحا رو اجاره کردم که به کارگاه نزدیکه؛ اما چند هفته‌ای نیست که خانم بخارایی را ندیدم.
به میان خرفش پریدم.
- ادرس خیریه و کارگاه رو بهم میدین؟
- حتما. بزن تو گوشیت... .
آدرس را گرفتم، همچنین شماره کارت قنبرزاده، بعد از نوشیدن چای تشکر کرده و رفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
وقتی رسیدم خونه روی مبایل ساغر دوازده تا تماس از دست‌رفته ثبت شده بود. نمی‌توانستم کاری کنم، حوصله نداشتم، بدون صرف غذا به خواب رفتم.
صبح بدون فکر به موسسه خیریه المهدی رفتم. اینبار یادم بود تا تلفن ساغر را با خودم ببرم. یک خانه است که دو طبقع دارد، ساخت سی سال پیش است. هیچکس داخل ساختمان نیست. به دنبال اتاق مدیریت میگردم. خانمی را در آشپزخانه میبینم، مرا به طبقه‌ی دوم راهنمایی می‌کند. به محض اینکه پله‌ها را طی میکنم اتاق را می‌بینم. خانم چادری‌ای پشت میز چوبی مدریت نشسته و دو دستش را حلقه بر سر کرده است. دو تقه به در می‌زنم، بدون اینکه سر بالا کند جواب میدهد:
- بفرمایین؟
متعجب سکوت می‌کنم، سر بالا می‌آورد. خدای من! خودش است، ساغر من است. زبانم بند آمده است نمیتوانم حرف بزنم انگار تمام لغات را فراموش کرده‌ام.
- بله؟ آقا بفرمایین؟ امرتون؟
دست‌پاچه می‌شوم، قلیم تندتند میزند بدون حرف موبایل را روی میز می‌گزارم. با دیدن تلفن با چشمان درخشان قهوه‌ای سوخته‌اش به من زل میزند. نمیدانم چقدر وقت میگذارد که صدای زیبای لربانش را میشنوم:
- لطفا بفرمایین بنشینین، من به خانم کریمی بگم چای بیاره.
من چای نمیخوام، تو فقط بیا بشین. سری به معنی تایید تکان میدهم، شاید هفت دقیقه‌ای میگذرد که برمیگردد. چقدر عجیب! نباید خوشحال شود که تلفنش را پیدا کرده‌ام؟!
سینی بدست وارد میشود و روی صندلی رو به رویم مینشیند.
- بفرمایین تا داغه میل کنین.
مضطرب است. چرا نمیپرسد که این موبایل از کجا امده؟ روی حرف زدن ندارم. سر به زیر میاندازم چای داغ را جرعه‌جرعه می‌نوشم. من از چای داغ لب سوز متنفرم ولی توی رودروایسی گیر کرده‌ام.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
دل به دریا زدم و پرسیدم:
- شما خانم بخارایی هستین؟
کمی متعجب به نظر می‌رسید، ابروهای نازکش را بهم گره زد.
- بله! مگه من رو نمی‌شناسین؟!
- والا من شما رو از روی کارت ملیتون میشناسم.
- کارت ملی‌ام؟! شما کی هستین؟
به نظرم من را با مس دیگری اشتباه گرفته است. ماجرای کیف را برایش تعریف میکردم که ناگهان مرد جوانی با سرعت از در وارد شد و یقه‌ام را گرفت! آنقدر ناگهانی بود که فقط توانست با تقلا را خود را نجات دهد. ساغر فریاد میزد:
- حسین جان ولش کن، این از اون‌ها نیست، ولش کن تو رو خدا.
حسین زمانی من را رها کرد که یک بادمجان پای چشمم کاشته بود. به ساغر تشر زد:
- مگه نگفتی گوشی مامان دستش بوده؟!
ساغر هر دوی ما را دعوت به نشستن کرد و توضیحات من را برای حسین گفت. من گیج شده‌ بودم و انها متوجه شدند. حسین با شرمنذگی توضیح داد:
- داداش حلال کن، ما فکر کردیم شما هم یکی از اون حرام لقمه‌هایی. دستت درد نکنه برای گوشی... .
هنوز گیج بودم. مرد دیگری با لباس پلیس وارد اتاق شد و با جدیت گفت:
- فرد مشکوک ایشونن خانم بخارایی؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
اینجا چه خبر بود. داشتم کنترلم را از دست میدادم.
- اینجا چه خبره؟
ساغر برای پلیس توضیح داد. با این حال مرد با تردید به من مینگریست.
- وسایل خانم بخارایی همراهتونه؟
- فقط موبایل رو آوردم، بقیه خونه است.
- پس میریم خونه‌تون. ماشین دارین؟
- نه متاسفانه.
با ماشین پلیس رفتیم خانه‌ی من. ساغر و حسین در ماشین ماندند. پلیس برای من توضیح داد:
- متاسفانه خانم بخارایی تصادف کردن، ما حدس میزدیم که وسایلشون رو دزدیدن، خوشختانه شما پیداشون کردین.
- حالشون چطوره؟ پس اون هانمی که پایین هستن؟
- ایشون دخترشون هستن و حسین هم همسرشونن. خانم بخارایی بزرگ در کما به سر میبرن.
ناامید و ناراحت شدم. وسایل را تحویل دادم، خسین کارتش را داد، فهمید که بیکار هستم.
- داداش فردا بیا به این ادرسی که نوشته شده. منتظرتم، یا علی.
صورتم میخندد و دلم اتش گرفته است. رویایم با ساغر همه کشک بود. امشب با راحتی می‌خوابم.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

سارا مرتضوی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
42
پسندها
112
دست‌آوردها
33
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
خدا را شکر در حسابم ده تومانی دارم. یک هفته بعد از آن جریانات ساغر خانم پولی که به عنوان کرایه داده بودم را بدون آنکه در جریان باشم دو برابرش را به حسابم ریخته بود. خانم بخارایی به دیار باقی شتافت. من به خانه‌ی پدری بازگشتم و همراه مادر و خواهر زندگی میکنم.
با کمک آقا حسین مشغول به کاری در شرکت خصوصی شده‌ام. زندگی در گذر است. امروز روز چهارم محرم است و به هیئت محل آمده‌ام. یا حسین خودت یک زن خوب برام پیدا کن قربونت برم.
پیامک از طرف حسین می‌آید.
«سلام داداش، تشریف نیوردین، قابل ندونستین ها. من هنوز منتظرتم، یا علی»
ده شب روضه خانه‌ی پدری آقا حسین برگزار میشود که فراموش کرده بودم.
امشب پنجم محرم است و همراه مادر و آجی زری بع روضه آمده‌ام. دو منبری دارند و در پایان دو مداح. سه صف شده‌ایم. پیراهن‌هایمان را درآورده و سینه می‌زنیم. بعد از شام روضه به هانه میرویم. مادر خوشحال است، دختری یرایم پیدا کرده است. عکسش را به من نشان میدهد.
خدایا باورم نمیشود، یا امام حسین نوکترم. عکس دختر عموی ساغر که جوانتر، زیباتر و معصوم‌تر است.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara
بالا پایین