• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
نام اثر: دل تورا تمنا میکند

نام نویسنده:م.ماه

ناظر: @Sareh



خلاصه:
زندگی را برایش ناجوان‌مردانه معنا کرد. زندگی شیرینی که به تلخی زهر تبدیل شده و با حضور کثیف او معنای‌اش در ذهن آن دختر بچه‌ی ناز پروده‌ی شر و شیطون تغییر کرد. اما حالا دیگر آن دختر بچه، دختر بچه‌ی چند سال قبل نبود. بزرگ شده، سخت شده، قلبش از سنگ شده و تنها زندگی برایش یک معنا داشت
"انتقام"
خیلی‌وقت بود که با این کلمه روزش را شب می‌کرد و فقط منتظر بود تا سرِ وقت مثل گرگی زخمی طمع خود را بدرد... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
مقدمه:
مثلِ یه کوه پر درد و
دلم سرشار از آتیش بود
نمی‌دونم تو این قصه
چه چیزی قسمتم می‌بود
همه روزهای عمرم رو
با این تنهایی سر کردم
هزاران بار زمین خوردم
ولی باز زندگی کردم
یه سیلی مملو از نفرت
من رو برد سمت بیراهه
شبیه غربتِ اون‌جا
ازش دلتنگی می‌باره
تو این غربت بی‌معنا
دلم عاشقی رو حس کرد
من رو همرنگ یک عاشق
من رو درگیر مونس کرد
همه گذشته‌ام رو دادم
که باز خوشحالی بیدار شه
و اما عاشقی رویایی
می‌تونه مرهم‌ام باشه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
به‌نام آفریدگار قلم

دونه‌های دُرشت عرق از خستگی زیاد روی پیشونیم می‌درخشید. از خستگی زیاد و گرمای هوا کلافه شده بودم، از گرمی هوا و تحمل کردنش عصابم خورد شده بود. نزدیک به دو ساعت درحال درگیری و تیراندازی بودیم. صدای تیراندازی فضا رو دربر گرفته بود و انگار قصد قطع شدن نداشت. از پشت ستونی که سنگر گرفته بودم سرکی به بیرون کشیدم تا ببینم اوضاع چجوره که گلوله‌ای از بغل گوشم رد شد اصلاً برام مهم نبود که اگه تیر یه ذره این‌ور و اون‌ور می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد، مهم فقط سوژه بود؛ تنها سرنخی که می‌تونست من رو به هدفم نزدیک کنه.
باصدای بلند و جدی داد زدم:
_ برای بار آخر بهتون هشدار میدم خودتون رو تسلیم کنید!
با پایان یافتن حرفم باز صدای تیراندازی از سر گرفت. از کیف کمریم سه تا نارنجک دودزا برداشتم. طبق محاسباتم خودم رو به پُشت سرشون می‌رسوندم تا بتونم از پُشت سرشون نارنجک‌ها رو به جلو پرتاب کنم این‌جوری هم گیجشون می‌کردم و هم دود جلوی دیدشون رو می‌گرفت راه فرار هم نداشتن چون انبار فقط یک در داشت که ما اون‌طرف رو محاصره کرده بودیم نه بزرگ بود و نه کوچک و درِ دیگه‌ای هم نداشت برای همین کاملاً به همه جای انبار تسلط داشتیم.
به بچه ها علامت دادم هوام رو داشته باشن. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و با خودم زمزمه کردم:
- ۱ ،۲، ۳
از پشت ستونی که سنگر گرفته بودم بیرون زدم و به سمت در انبار می‌دویدم و در همون حال تیراندازی می‌کردم. به در رسیدم و ازش خارج شدم. بالأخره بعد از ثانیه‌های نفس‌گیر نفسی که در سی*ن*ه‌ام حبس شده بود رو بیرون دادم و به سرعت باد خودم رو به پشت انبار رسوندم. به دیوار آجری که یه ذره بالاترش یه پنجره‌ کوچک که فاصله زیاد نداشت نگاهی کردم اگه ازش بالا می‌رفتم و خودم رو از پنجره به داخل میرسوندم درست پُشت سرشون قرار می‌گرفتم.
موهای و بلندم که از جلیقه مشکی‌ام به خاطرِ تحرکات زیادم بیرون اومد بود رو با هزار مُکافات به داخل جلیقه برگردوندم. از دیوار کمی فاصله گرفتم و بعد به طرفش دویدم و پریدم و دستم رو به لبه پنجره گرفتم، خودم رو بالا کشیدم و سرکی به داخل کشیدم، همه تو حال خودشون بودن و درگیری هنوز ادامه داشت.
به پایین پنجره نگاه کردم چشمم به یونجه‌هایی که به صورت مکعبی بسته‌بندی شده بود افتاد، که کنار ديوار قرار داشت.
عالیِ این کارِ من رو راحت‌تر می‌کرد. خودم رو روی یونجه‌ها انداختم و با یونجه‌ها پخش زمین شدم، که خدا رو شکر همه درگیرِ کارِ خودشون بودن و متوجه من نشدن و از طرفی فاصله‌ام باهاشون تقریباً زیاد بود.

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
نباید وقتم رو هدر می‌دادم هر ثانیه ممکن بود اون ناسزا از چنگم فرار کنه که این تو قانون من نبود.
هنوز کسی متوجه من نشده بود. خیز برداشتم سمت ستونی که بهم نزدیک بود.
از جنب و جوش زیاد عرق کرده بود و به نفس نفس افتاده بود موهایی که از هد سرم بیرون زده بود به پیشونیم چسبیده بود، اگه به خاطره قانون نبود فقط یه کلاه سرم می‌کردم هرچند که همیشه توی مأموریت‌ها به جای مانتو و مقنعه و چادر جلیقه و هد سر می‌ذاشتم بازم راحت نبودم ولی کاریش نمیشه کرد‌.
چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم به یاد بیارم اصلاً مگه می‌شد به یاد نیارم گذشته‌ای رو که هدف زندگیم شده بود، گذشته‌ای که سایه‌اش روی زندگیم و آینده نامعلومم افتاده‌ بود اما من راضی بودم چون خودم این راه رو انتخاب کردم و تا آخر ادامه‌اش میدم.
توی ذهنم افکار مختلفی بود، همه‌شون رو پس زدم و سعی کردم تمرکزم رو روی زمان حال بذارم.
از یادآوری گذشته اخم روی پیشونیم غلیظ‌تر شد اخمی که همراه همیشگی‌ام بود و پاک نشدنی.
یکی از نارنجک‌ها رو برداشتم و پس از کشیدن ضامن درست به وسط زمین‌شون پرتاب کردم که دود نارنجی رنگی هوا رو پر کرد. از حرکاتشون مشخص بود که هم ترسیدن و هم گیج شدن نمی‌دونستن به جلو شلیک کنن تا به پشت سرشون. سریع نارنجک دیگری برداشتم و پس از کشیدن ضامن به سمت راست و نارنجک بعدی رو به سمت چپ پرتاب کردم.
جایی رو نمی‌دیدن اما به اطرافشون شلیک می‌کردن خیلی نمی‌تونستن دووم بیارن.
- ...۱۰،۹،۸،۷،۶
همه‌شون شروع کردن به سرفه کردن و بعد از چند دقیقه صدای یکی بلند شد. همون‌جور که سرفه می‌کرد گفت:
- تسلیم... تسلیم تو رو خدا نجاتمون بدید جایی رو نمی‌بینیم داریم خفه می‌شیم.
***

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
با خستگی و عصبانیت وارد اداره شدم قدم‌های محکم و استوارم که به سرامیک‌های زمین می‌خورد، صدای کفش‌هام توی راه‌رو می‌پیچد. از خشم و خودخوری در حال منفجر شدن بودم. سروصدا کل فضای اداره رو درگیر کرده بود و صدای قدم‌های عجله‌ای و صحبت‌های درهم چند نفر به گوش می‌رسید.
مستقیم به اتاق سرهنگ رفتم، از چیزی که شنیده بودم و محیط گرمی که اطراف رو گرفته بود، احساس می‌کردم تمام تنم گرمازده شده و پوست سفیدم پر از قطره‌های عرق.
چند تقه محکم به در کوبیدم و با صدای بم و همیشه جدی سرهنگ اجازه ورود داد، وارد اتاق مربع شکل و کوچک شدم؛ احترام نظامی گذاشتم و روی صندلی چرمی و مشکی که روبه‌روی میز سفید رنگ بود نشستم.
سرهنگ همون‌طور که دستاش رو روی میز درهم قفل کرده‌ بود با چشم‌های قهوه‌ای تیره و کشیده‌اش جوری نگاه‌ام می‌کرد که انگار می‌دونست برای چی به اون‌جا رفتم و قرار چی بگم. قبل از اين‌که انفجار جملاتم رو سر سرهنگ آوار بشه پیش دستی کرد و گفت:
- می‌دونستم میای، اتفاقاً منتظرت بودم!
با عصبانیت دسته فلزی رنگ صندلی رو چنگ زدم، نفس عمیقی کشیدم و با خشمی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم:
- این‌کارها یعنی چی؟ چرا نمی‌ذارید من ازش بازجویی کنم؟ هیچ می‌دونی داری چی‌کار می‌کنی سرهنگ؟!
سرهنگ نگاهی بهم انداخت خون‌سردانه کمی از چاییش رو مزه‌مزه کرد و در همون حال گفت:
- من می‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم، این تویی که آتیش انتقام کورت کرده و نمی‌دونی داری با خودت و آینده‌ات چی‌کار می‌کنی!
- زندگی من به خودم مربوطه، خودتون دارید زندگی و کار رو قاطی می‌کنید چیزی که همیشه به زیر دستاتون متذکر می‌شید حالا که خودتون این بحث رو پیش کشیدید پس بهتره بگم من فقط برای گرفتن انتقام دارم کابوس‌ها و خاطرات گذشته رو تحمل می‌کنم. خودتون بهتر از هرکسی می‌دونید اگه این پرونده رو به من بسپارید، به خاطر انتقام هم که شده این پرونده رو با موفقیت انجام می‌دم.
مطمئن بودم صورتم از عصبانیت قرمز شده. نگاهی بهش انداختم ابروهاش از عصبانیت جمع شده‌ بود و چین و چروک‌های صورتش بیشتر. دستی به موهای سفیدش که هنوز رگه‌های کمیاب مشکی درش دیده می‌شد کشید و از جاش بلند شد. میز رو دور زد و روبه‌روی صندلی چرم و مشکی نشست و با حرص خاصی گفت:

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
- به چه قیمت هان؟ به قیمت جونت؟ فکر میکنی خانوادت به این‌کار راضین که با جون خودت بازی کنی؟ تو برای ادامه زندگی باید گذشته و این انتقام رو فرام....
دیگه از حرف های تکراری سرهنگ خسته شده‌بودم. دستم رو خسته و تحلیل وار روی صورت گرد و سفیدم گذاشتم. برای جلوگیری از حرف‌های همیشه تکراری سرهنگ حرفش رو قطع کردم و از جام بلند شدم. روبه‌رو سرهنگ قرار گرفتم با چشم‌های مشکی و دُرشتم که رد هیچ احساسی جز انتقام در اون پیدا نبود،به چشم‌های عسلی سرهنگ زل‌زدم و گفتم:
- اگه توی این پرونده نباشم، خودم به تنهایی وارد عمل میشم.
خشک و جدی تر از قبل ادامه دادم:
- میدونید که حرفی‌رو الکی نمی‌زنم.
قدم‌هارو به سمت در تند کردم. اگه بیشتر در این جو متشنج بمونم دعوامون با سرهنگ بالا میگیره و من امروز اصلاً حوصله دعوا بیشتر از این رو با سرهنگ نداشتم؛چون بدجور عصابم خورد بود و اگه يه وقت چیزی به سرهنگ می‌گفتم بعداً پشیمون می‌شدم. دستگیره فلزی در رو گرفتم و خواستم از اتاق بیرون برم که صدای عصبی و در عین حال نگران سرهنگ به گوشم رسید:
- تو هیچ کاری بدون دستور من، انجام نمی‌دی سروان خسروی!
برگشتم و پوزخندی سرکشانه به سرهنگ زدم. از اتاق شدم، نگاهی به هیاهو و رفت‌وآمدی که در سالن بود انداختم. با قدم‌هایی استوار وارد اتاقم شدم و در‌رو محکم بستم.
اتاق کوچکم که تنها یک میز و یک صندلی در اون بود. سروصدای بیرون آنقدر زیاد بود که حتی با در بسته هم به گوش می‌رسید، به سمت میز سفید رنگم رفتم و روی صندلی که پشتش بود نشستم و سرم رو تو دست هام گرفتم. باز این سردرد لعنتی اومد سراغم، میشه گفت یادگار گذشته است. لبخند تلخی روی لبام نشست، اونقدر تلخ که می‌شد مزه‌اش رو حس کرد. اما من عاشق این تلخی بودم؛چون باهاش بزرگ شدم و مزه‌اش رو جای‌جای زندگیم حس کردم. کلافه از روی صندلی بلند شدم و سوئیچم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
***
نگاهی به آسمون کردم،ابری بود و هوا سرد. برگ های مُرده و خشک پاییز رو از روی سنگ قبر مشکی و خاک گرفته و سرد کنار زدم. چشمم به اسم حک شده روش افتاد.
"شادروان ماه‌سیما رادان"
دره شیشه گلاب رو باز کردم و روی سنگ قبر ریختم و گل های رز قرمز موردعلاقه مادرم رو که با خودم آورده بودم رو روی سنگ قبر پرپر کردم.
دستی به سنگ قبر سردش کشیدم که از سردیش لرزی به تنم انداخت. زمزمه‌وار شروع کرد به صحبت با مادرم:
- خیلی حرفا تو دلمه مامان ماه‌سیما،ولی نمی‌دونم از کجا شروع کنم.
قطره اشکی که لجوجانه سعی به باریدن داشت رو پس زدم.
نه...من گریه نمیکنم؛ هیچ‌وقت!
- میگن دعای مادر تا هفت آسمون میره،پس از همون بالا برام دعا کن.مامان این‌روزا بدجور به دعات محتاجم.
نفس عمیقی کشیدم و به همراهش بغضی که توی گلوم خونه کرده بود رو فرو دادم.
- بالاخره وقتش رسید مامان؛روزی که سال‌ها منتظرش بودم داره نزدیک میشه. از کاری که می‌خوام بکنم نمی‌ترسم هرگز...فقط می‌ترسم بازم باشم و نبودت آزارم بده.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم که به خاطره سردی هوا تبدیل به دود شد. اینکه میگن خاک مُرده سرده دروغه؛حداقل برای من اینطوره.
لب‌خنده تلخی گوشه لبم جا خشک کرد
- دوست‌ دارم بعد از این بازی بیام پیشت چون کارم تو این دنیا تموم میشه. مامان،این دنیا بدون تو برام پوچه،بی معنیه.
از جام بلند شدم و خاک پالتو‌ام رو با دست تکاندم و با لبخند به سنگ قبر مامان ماه‌سیما زل زدم
_ بعد از انتقام از اون ناسزاِ رذل منتظر سوگلیت باش مامان!
سر بلند کردم و نگاهی گذرا به محوطه قبرستون کردم دَم غروب بود و حسابی شلوغ. بعضیا مشغول خیرات دادن بودن و بعضی ها مشغول قرآن خواندن و گریه کردن.
نگاهم به چهارتا پسربچه‌ای که مشغول فروختن دبه‌های آب بود افتاد. چقدر دلگیر که هرروز برای دوقرون پول راهی قبرستون باشی. شاید اگه بابا عباس(سرهنگ) نبود و من‌رو نجات نمی‌داد منم مجبور بودم هرروز به قبرستون بیام. جای این بچه‌ها در قبرستون نبود، اما شادی و شیطنت در چشمانشون هویدا بود و با شادی و شیطنت بچگانه‌شان از روی سنگ قبرها می‌پریدن.
لب خند حسرت‌باری روی لبام نشست هیج دنیایی بهتر از دنیای بچه‌ها وجود نداشت. اما من حتی دنیای بچگی‌ام پُر از تنهایی و حسرت بود...

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
لبخندم تبدیل به پوزخند شد و با غم به عکس حک شده روی سنگ قبر زل زدم،سنی نداشتم که زیره‌باره این غم کمرم خم شد. مامانم رفت و زندگی منم با خودش برد،اولا مثله مُرده متحرک بودم زنده بودم، اما چیزی از زندگی کردن نمیفهمیدم یک ماه تو شُک بودم تو شُک بی مادر شدن. باورم نمیشد دیگه نمیتونم چشم‌های قشنگش رو ببینم،دیگه آغوش گرمش نبود...
با کمک بابا عباس حال و روزم بهتر شد اما مثله قبل نه...!
ده‌سالم بیشتر نبود که به سرهنگ گفتم:
- میخوام مثله شما باشم؛قوی!
ده‌سالم بود که یاد گرفتم با نشستن و غصه خوردن چیزی درست نمیشه،ده‌سالم بود که متوجه شدم چقدر تنها شدم و چقدر زمونه نامرده چقدر...اما تنها خوبی که این زمونه برام داشت این بود که بهم فهموند کسی نمیاد حق رو دو‌دستی تقدیمم کنه باید خودم حقم رو از این دنیا بی‌رحم و آدم‌های بی‌رحم‌ترش بگیرم. همون زمان بود که وجودم سرشار از یک حس شده‌‌ بود،تمام ذهنم و تمام وجود فقط دنبال یک چیز بود. اونم چیزی نبود جز "انتقام "
از همون سن شروع کردم برای تنها و مهم‌ترين هدفم تلاش کردن. تصمیم خودم رو گرفته بودمدو بابا‌عباس اولین و آخرین کسی بود که از تصمیماتم با خبرش می‌کردم. اولش باورش نمی‌شد و قکر می‌کرد از روی بچگی یه حرفی زدم اما من در جوابش فقط یک کلام می‌گفتم:
- من حرفی رو الکی نمی‌زنم!
بابا عباس وقتی برق انتقام رو توی چشمام دید، وقتی شخت تلاش کردنم و پشت کارم رو دید، وقتی جدی بودنم رو دیدی فهمید که با کسی شوخی ندارم.
وقتی به سن پانزده‌سال رسیدم با تمام صلاح های گرم و سرد آشنا شدم و به کلاس های رزمی و رالی می‌رفتم و این تو آینده کارم رو راحت‌تر می‌کرد.
با صدای زنگ گوشیم از فکر و خیال بیرون اومدم بی‌حوصله به صفحه گوشیم نگاه کردم. روشنک!
حوصله حرف زدن نداشتم. رد تماس زدم و از جام بلند شدم. دوسر پالتو‌ام رو به هم نزدیک کردم. کم‌کم داشت غروب می‌شد و قبرستون خلوت‌تر.
با تک بوقی که زدم سرایدار ساختمون در رو باز کرد. وارد محوطه پارکینگ شدم و با راهنمایی سرایدار ماشین رو در یک جای خالی پارک کردم.
هنو پام رو از ماشین بیرون نذاشته بودم که سرایدار با دو خودش رو به من رسوند. نگاه کوتاهی بهش انداختم، پوف فقط همینو کم داشتم که باز با خود شیرینی و دروغ پول بخواد.
سرش رو کمی خم کرد و گفت:
- سلام خانم‌ خسروی حالتون چطوره؟خسته نباشید!
و بعدبه جای پارک اشاره کرد و گفت:
- قبل شما چندتا ماشین خواستن اینجا پارک کنن ولی من نذاشتم گفتم اینجا مخصوص خانم خسروی هستش ماشین ایشون شاسی بلند و گرون قیمته اینجای خوب برای ماشین‌های زپرتی شما‌ها اضافیه.
در تمام طول مدت حرف زدنش دلم می‌خواست خرخره‌اش رو بجوم از آدما چاپلوس و دروغگو متنفر بودم. بدتر از اينکه هروز همین اراجیف رو سرهم می‌کرد و تحویلم می‌داد. امروز بدتر از روز های دیگه نه حوصله‌اش رو داشتم و نه اعصابش رو.
نگاهی بی‌تفاوت به سرتاپاش انداختم و با تمسخرآمیز گفتم:
- خیلی ممنون ولی نیازی به زحمت شما نیست خودم می‌تونم توی این پارکینگ به این بزرگی جای پارک پیاد کنم.
بی‌توجه به قیافه‌اش به سمت آسانسور راه افتادم که صداش متوقف کرد
- ببخشیدا ولی من عاشق چشم و ابروتون نبودم که این لطف رو در حقتون کردم.
و بعد از اتمام حرفش لبخند چندشی تحویلم داد.
واقعاً آدم وقیحی بود بخاطره کاری که وظیفه‌اش بود می‌خواست پول زور بگیره. لب خند کجی گوشه لبم جا گرفت بنظرم برای خالی کردن عصبانیتم سرش میتونه کیس خوبی باشه!
دست راستم رو توی جیب پالتو‌ام کردم و روبه‌رو‌ش قرار گرفتم و تمام اعصبانیت رو توی چشمام ریختم و زل‌زدم توی چشم‌هاش که کم‌کم لبخند چندشش روی لب‌هاش ماسید اما سریع خودش رو جمع و جور کرد.
با صدای آروم اما جدی و محکم گفتم:.
- من بهتون گفتم برای ماشینم جا بگیری؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
جا خورد و و با دستپاچگی گفت:
- نه اما....
- اما چی؟!
از اینکه در جواب دادن بهم ناتوان مانده بود اخمی کرد و با ترشرویی گفت:
- خوبی هم به شما نیومده به جای دست درد نکنه تونه؟!
- شما اینجا پستت چیه؟!
- بحث رو عوض نکن من پولم رو می‌خوا...
با صدایی که سعی در کنترل کردنش نداشتم تا بالا نره گفتم:
- نشنیدم جواب سوالم رو بدی!
تحکم و جدیت توی صدام وادار به جواب دادنش کرد،طبیعی بود من سالهاست که همینجوری از متهم ها حرف می‌کشیدم و حالا او در دادگاه عدالت من مجرم بود و جرمش بازی با اعصاب نداشته‌ام.
با ترسی که در چشم‌هایش مشهود بود گفت:
- خب معلومه سرایدارم دیگه!
- یعنی دقیقاً باید چکار کنی؟!
از سوال‌های بی سر و ته کفرش در آمد بود بعد از مکث طولانی که معلوم بود نمی‌خواد جوابم رو بده با لحنی تمسخرآمیز گفتم:
- می‌خوای خودم بگم آخه شاید بخاطره کهولت سن یاد رفته باشه!
بالاخره صبرش تمام شد و با عصبانیت جوابم رو داد:
- من وظیفه‌ام رو یادمه!
فشار عصبی زیادی روم بود و تحملش برای من غیر ممکن بود منی که زود از کوره در می‌رفتم و تا آروم نمی‌شدم ساکت نمی‌نشستم. کار سرهنگ و مرور خاطرات گذشته و حالا هم این... احترام سرهنگ فراتر از حدی بود و تا حالا به خودم اجازه ندادم و نمیدم که کوچکترین چیزی به او بگویم. اما این سرایدار معتاد و دروغگو و پول دوست و صد البته آب‌زیر‌کاه که بخاطره پول هرکاری میکرد کسی بود که احترام سرش بشه؟نه نبود.
با صدایی که بی شباهت به داد نبود گفتم:
- پس غلط میکنی برای کاری که وظیفه‌ات بوده سره من منت میذاری!
طوری سرش داد زده بودم که یک قدم به عقب برداشت و با این‌کار به دیوار پشت‌سرش خورد،چشم‌‌هاش از زوره تعجب و ترس گرد شده بود.
دیگه نموندم و به سمت آسانسور حرکت کردم. برام مسئله پول نبود فقط از اینکه کسی احمق فرضم کنه متنفر بودم. همیشه بخاطر سنش مراعاتش رو می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم اما امروز نشون داد ظرفیت خوب بودن رو نداره.
با کاری‌که کرده بودم نه تنها آروم نشده بودم بلکه بدتر از قبل شدم. سرم از درد تیری کشید و باعث شد از افکارم دست بکشم.
لعنت به این درد که همراه همیشگیم بود.
کلید رو توی قفل در چرخوندم. در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو و بدون اینکه کلید برق رو بزنم وارد خونه شدم.
با خستگی خستگی روی کاناپه ولو شدم. نگاهی به اطراف انداختم،فضا نیمه تاریک بود و فقط از پنجره قدی توی حال نور تیره چراغ برق توی خونه سرک می‌کشید.
فضای کم نور خونه برام آرامش بخش بود و از سکوتی که خونه رو در آغوش کشیده بود لذت می‌بردم. برای همه سرو و بی‌روح و آزاردهنده بود اما برای من آرامش بخش بود.
چشمامو بستم و سرم رو به پشت خم کردم و به کاناپه تکیه دادم تا از این سکوت آزاردهنده لذت ببرم،سکوتی که یادآور خیلی چیز‌ها بود...
هر لحظه سردردم بیشتر می‌شد. از خستگی نای تکون خوردن رو نداشتم تا قرص از اتاقم بیارم گوشیم رو از جیم پالتوی نقره‌ای رنگم بیرون کشیدم و اهنگ (cahit) پلی کردم صدا توی فضای ساکت خونه اکو می‌شد و مثله همیشه آرامش خاصی رو بهم تزریق می‌کرد. باید به مغزم اجازه این ماجراها رو می‌دادم تا مثله همیشه بهترین تصمیم هارو بگیره.
روی کاناپه دراز کشیدم و مچ پای راستم رو روی پای چپم انداختم. ساعد روی پیشونی گذاشتم و پلک‌هام رو بستم. خسته بودم؛ خسته از فکر های تکراری و درهم،بی‌فایده. طولی نکشید که خواب مهمون چشم همام شد و نفهمیدم کی خوابم برد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
با صدای پی‌درپی زنگ خونه از خواب پریدم،با اولین تکونی که خوردم صورتم از درد مچاله شد. نگاهی به ساعت دیواری توی حال انداختم، هفت صبح رو نشون می‌داد. بخاطره اینکه شب روی کاناپه خوابم برده بود با هر بار تکون خوردن گردنم درد می‌گرفت. با خودم زیر لب غر زدم:
- لعنت به کسی که این موقع صبح این‌جوری وحشیانه زنگ میزنه.
با زحمت از جام بلند شدم و با رخوت سمت در رفتم. با عصبانیت نگاهی از چشمی به بیرون انداختم و با دیدن روشنک محکم در رو باز کردم که چون حواسش تو گوشیش بود و احتمالاً می‌خواست به من زنگ بزنه، عین بلندی کشید و یه قدم به عقب برداشت با دیدنم توی چهار چوب در دستش رو روی قلبش گذاشت و نفسی از سر آسودگی کشید و بلافاصله مثله همیشه شروع به غرغر کردن کرد:
- چته وحشی این چه طرز در باز کردنه قلبم اُفتاد تو شلوارم،تو آدم بشو نیستی،نگاه کن صورتش عین جنگ‌زده هاست،اینم از طرز مهمون داریت تو خجالت نمیکشی دو ساعت منو جلو در نگه داشتی بکش کنار از سرما یخ زدم.
بدونه محلت دادن به من خودش رو پرت کرد تو خونه. با دهنی که بی‌شباهت به غار نبود با نگاهم بدرقه‌اش کردم خدا کی می‌خواست اینو آدم کنه فقط خودش می‌دونست!
درو بستم،و دنبالش وارد خونه شدم.سرتاپاشو از نظر گذروندم لباس هایی به رنگ نارنجی جیغ و ست کیف و کفش صورتی مثله همیشه جلف!موهای فر ریزش رو روی صورت کج کرد بود و رژ صورتی زده بود انگار نه انگار که پلیس این مملکته،شایدم از نظر من که همه لباسام تیره بودن و از رنگای جیغ بدم میومد اینطور به نظر می‌رسید. اما هرچی که بود بهش میومد شکل دختر بچه‌ها می‌شد و این نه تنها ناراحتش نمی‌کرد بلکه باعث ذوق مرگیش میشد‌.
با کلی سروصدا وارد آشپزخونه شد که تازه چشمم افتاد به نون سنگکی که دستش بود، به سمت کتری رفت و بعد از آب کردن روی گاز گذاشت‌.
دست به سی*ن*ه به در آشپزخونه تکه زدم و با اخم بهش خیره شدم‌.
همیشه همین بود محبت های زوری،اما واقعی... نه بوی دروغ می‌دادن و نه از روی ترحم بودن.
چای رو آماده کرد و بی اهمیت به حضورم به سمت حال رفت و مثله همیشه شروع کرد به غرغر کردن:
- نگاه کن توروخدا غار درست کرده برا خودش آدم خوف میکنه تو این تاریکی به جایی نگاه کنه. می‌ترسی قبض برقت زیادشه؟ قبض برقت بامن!
سری از روی تأسف تکون داد و با دست بردا رو نشون داد و ادامه داد:
- باز این پرده بی‌صاحب رو کشیدی،کیفت وسط حال چی میگه وای خدا من آخر از دست تو پیر میشم‌.
به سمتم برگشت و اینبار با چشم غره ادامه داد:
- چیه دوساعت زل‌زدی به من زبون دومتریت رو موش خورده یا...
به طور نمایشی هین بلندی کشید و چند قدم به عقب برداشت و اینار با ترسی ساختگی ادامه داد:
- توف تو این زمونه که آدم پیش هم جنس خودش هم امنیت نداره بخدا دستت بهم بخوره‌‌‌..
با داد گفتم:
- ببند دهنت رو دیگه سرم رفت چقدر ور میزنی!
- چه عجب زبونت باز شد دیگه کم‌کم داشتم به فکر تخم کفر می‌افتادم
خواستم به سمتش حمله‌ورشم که با دو به سمت آشپزخونه رفت‌.
دختره‌ی ور پریده خجالتم نمی‌کشه،باید تکلیفش رو روشن کنم سر و تهش رو بزنی اینجا پلاسه.
بعد از شستن دست و صورتم وارد آشپزخونه شدم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
با صدای پی‌درپی زنگ خونه از خواب پریدم،با اولین تکونی که خوردم صورتم از درد مچاله شد. نگاهی به ساعت دیواری توی حال انداختم، هفت صبح رو نشون می‌داد. بخاطره اینکه شب روی کاناپه خوابم برده بود با هر بار تکون خوردن گردنم درد می‌گرفت. با خودم زیر لب غر زدم:
- لعنت به کسی که این موقع صبح این‌جوری وحشیانه زنگ میزنه.
با زحمت از جام بلند شدم و با رخوت سمت در رفتم. با عصبانیت نگاهی از چشمی به بیرون انداختم و با دیدن روشنک محکم در رو باز کردم که چون حواسش تو گوشیش بود و احتمالاً می‌خواست به من زنگ بزنه، عین بلندی کشید و یه قدم به عقب برداشت با دیدنم توی چهار چوب در دستش رو روی قلبش گذاشت و نفسی از سر آسودگی کشید و بلافاصله مثله همیشه شروع به غرغر کردن کرد:
- چته وحشی این چه طرز در باز کردنه قلبم اُفتاد تو شلوارم،تو آدم بشو نیستی،نگاه کن صورتش عین جنگ‌زده هاست،اینم از طرز مهمون داریت تو خجالت نمیکشی دو ساعت منو جلو در نگه داشتی بکش کنار از سرما یخ زدم.
بدونه محلت دادن به من خودش رو پرت کرد تو خونه. با دهنی که بی‌شباهت به غار نبود با نگاهم بدرقه‌اش کردم خدا کی می‌خواست اینو آدم کنه فقط خودش می‌دونست!
درو بستم،و دنبالش وارد خونه شدم.سرتاپاشو از نظر گذروندم لباس هایی به رنگ نارنجی جیغ و ست کیف و کفش صورتی مثله همیشه جلف!موهای فر ریزش رو روی صورت کج کرد بود و رژ صورتی زده بود انگار نه انگار که پلیس این مملکته،شایدم از نظر من که همه لباسام تیره بودن و از رنگای جیغ بدم میومد اینطور به نظر می‌رسید. اما هرچی که بود بهش میومد شکل دختر بچه‌ها می‌شد و این نه تنها ناراحتش نمی‌کرد بلکه باعث ذوق مرگیش میشد‌.
با کلی سروصدا وارد آشپزخونه شد که تازه چشمم افتاد به نون سنگکی که دستش بود، به سمت کتری رفت و بعد از آب کردن روی گاز گذاشت‌.
دست به سی*ن*ه به در آشپزخونه تکه زدم و با اخم بهش خیره شدم‌.
همیشه همین بود محبت های زوری،اما واقعی... نه بوی دروغ می‌دادن و نه از روی ترحم بودن.
چای رو آماده کرد و بی اهمیت به حضورم به سمت حال رفت و مثله همیشه شروع کرد به غرغر کردن:
- نگاه کن توروخدا غار درست کرده برا خودش آدم خوف میکنه تو این تاریکی به جایی نگاه کنه. می‌ترسی قبض برقت زیادشه؟ قبض برقت بامن!
سری از روی تأسف تکون داد و با دست بردا رو نشون داد و ادامه داد:
- باز این پرده بی‌صاحب رو کشیدی،کیفت وسط حال چی میگه وای خدا من آخر از دست تو پیر میشم‌.
به سمتم برگشت و اینبار با چشم غره ادامه داد:
- چیه دوساعت زل‌زدی به من زبون دومتریت رو موش خورده یا...
به طور نمایشی هین بلندی کشید و چند قدم به عقب برداشت و اینار با ترسی ساختگی ادامه داد:
- توف تو این زمونه که آدم پیش هم جنس خودش هم امنیت نداره بخدا دستت بهم بخوره‌‌‌..
با داد گفتم:
- ببند دهنت رو دیگه سرم رفت چقدر ور میزنی!
- چه عجب زبونت باز شد دیگه کم‌کم داشتم به فکر تخم کفر می‌افتادم
خواستم به سمتش حمله‌ورشم که با دو به سمت آشپزخونه رفت‌.
دختره‌ی ور پریده خجالتم نمی‌کشه،باید تکلیفش رو روشن کنم سر و تهش رو بزنی اینجا پلاسه.
بعد از شستن دست و صورتم وارد آشپزخونه شدم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: mrbump
بالا پایین