- به چه قیمت هان؟ به قیمت جونت؟ فکر میکنی خانوادت به اینکار راضین که با جون خودت بازی کنی؟ تو برای ادامه زندگی باید گذشته و این انتقام رو فرام....
دیگه از حرف های تکراری سرهنگ خسته شدهبودم. دستم رو خسته و تحلیل وار روی صورت گرد و سفیدم گذاشتم. برای جلوگیری از حرفهای همیشه تکراری سرهنگ حرفش رو قطع کردم و از جام بلند شدم. روبهرو سرهنگ قرار گرفتم با چشمهای مشکی و دُرشتم که رد هیچ احساسی جز انتقام در اون پیدا نبود،به چشمهای عسلی سرهنگ زلزدم و گفتم:
- اگه توی این پرونده نباشم، خودم به تنهایی وارد عمل میشم.
خشک و جدی تر از قبل ادامه دادم:
- میدونید که حرفیرو الکی نمیزنم.
قدمهارو به سمت در تند کردم. اگه بیشتر در این جو متشنج بمونم دعوامون با سرهنگ بالا میگیره و من امروز اصلاً حوصله دعوا بیشتر از این رو با سرهنگ نداشتم؛چون بدجور عصابم خورد بود و اگه يه وقت چیزی به سرهنگ میگفتم بعداً پشیمون میشدم. دستگیره فلزی در رو گرفتم و خواستم از اتاق بیرون برم که صدای عصبی و در عین حال نگران سرهنگ به گوشم رسید:
- تو هیچ کاری بدون دستور من، انجام نمیدی سروان خسروی!
برگشتم و پوزخندی سرکشانه به سرهنگ زدم. از اتاق شدم، نگاهی به هیاهو و رفتوآمدی که در سالن بود انداختم. با قدمهایی استوار وارد اتاقم شدم و دررو محکم بستم.
اتاق کوچکم که تنها یک میز و یک صندلی در اون بود. سروصدای بیرون آنقدر زیاد بود که حتی با در بسته هم به گوش میرسید، به سمت میز سفید رنگم رفتم و روی صندلی که پشتش بود نشستم و سرم رو تو دست هام گرفتم. باز این سردرد لعنتی اومد سراغم، میشه گفت یادگار گذشته است. لبخند تلخی روی لبام نشست، اونقدر تلخ که میشد مزهاش رو حس کرد. اما من عاشق این تلخی بودم؛چون باهاش بزرگ شدم و مزهاش رو جایجای زندگیم حس کردم. کلافه از روی صندلی بلند شدم و سوئیچم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
***
نگاهی به آسمون کردم،ابری بود و هوا سرد. برگ های مُرده و خشک پاییز رو از روی سنگ قبر مشکی و خاک گرفته و سرد کنار زدم. چشمم به اسم حک شده روش افتاد.
"شادروان ماهسیما رادان"
دره شیشه گلاب رو باز کردم و روی سنگ قبر ریختم و گل های رز قرمز موردعلاقه مادرم رو که با خودم آورده بودم رو روی سنگ قبر پرپر کردم.
دستی به سنگ قبر سردش کشیدم که از سردیش لرزی به تنم انداخت. زمزمهوار شروع کرد به صحبت با مادرم:
- خیلی حرفا تو دلمه مامان ماهسیما،ولی نمیدونم از کجا شروع کنم.
قطره اشکی که لجوجانه سعی به باریدن داشت رو پس زدم.
نه...من گریه نمیکنم؛ هیچوقت!
- میگن دعای مادر تا هفت آسمون میره،پس از همون بالا برام دعا کن.مامان اینروزا بدجور به دعات محتاجم.
نفس عمیقی کشیدم و به همراهش بغضی که توی گلوم خونه کرده بود رو فرو دادم.
- بالاخره وقتش رسید مامان؛روزی که سالها منتظرش بودم داره نزدیک میشه. از کاری که میخوام بکنم نمیترسم هرگز...فقط میترسم بازم باشم و نبودت آزارم بده.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم که به خاطره سردی هوا تبدیل به دود شد. اینکه میگن خاک مُرده سرده دروغه؛حداقل برای من اینطوره.
لبخنده تلخی گوشه لبم جا خشک کرد
- دوست دارم بعد از این بازی بیام پیشت چون کارم تو این دنیا تموم میشه. مامان،این دنیا بدون تو برام پوچه،بی معنیه.
از جام بلند شدم و خاک پالتوام رو با دست تکاندم و با لبخند به سنگ قبر مامان ماهسیما زل زدم
_ بعد از انتقام از اون ناسزاِ رذل منتظر سوگلیت باش مامان!
سر بلند کردم و نگاهی گذرا به محوطه قبرستون کردم دَم غروب بود و حسابی شلوغ. بعضیا مشغول خیرات دادن بودن و بعضی ها مشغول قرآن خواندن و گریه کردن.
نگاهم به چهارتا پسربچهای که مشغول فروختن دبههای آب بود افتاد. چقدر دلگیر که هرروز برای دوقرون پول راهی قبرستون باشی. شاید اگه بابا عباس(سرهنگ) نبود و منرو نجات نمیداد منم مجبور بودم هرروز به قبرستون بیام. جای این بچهها در قبرستون نبود، اما شادی و شیطنت در چشمانشون هویدا بود و با شادی و شیطنت بچگانهشان از روی سنگ قبرها میپریدن.
لب خند حسرتباری روی لبام نشست هیج دنیایی بهتر از دنیای بچهها وجود نداشت. اما من حتی دنیای بچگیام پُر از تنهایی و حسرت بود...
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان