• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
روشنک در حال چیدن میز صبحانه بود و هر چی دَم دستش می‌رسید روی میز می‌گذاشت از پنیر و تخم‌مرغ بگیر تا حلیم و پنکیک!
- می‌خوای خرج بدی؟!
همینجور که میز رو میچید جواب داد:
- نه می‌خوام با رفیق شفیقم صبحانه بخورم!
با اخم گفتم:
- این اسمش صبحانه خوردن نیست اسراف!
- نگران اونش نباش من معده‌ام عین جوراب کش میاد بخصوص وقتایی که مفت باشه از قدیم هم گفتن مفت باشه کوفت باشه!
سری از روی تأسف تکون دادم اونم نیشش رو باز کرد و دندون های ردیف و سفیدش رو نشونم داد.
صندلی چوبی رو عقب کشیدم و نشستم.
روشنک اولین لقمه کره و مربا را جلوی دهان برد و گفت:
- دیشب چرا هرچی بهت زنگ زدم جواب ندادی؟!
- حوصله‌ات رو نداشتم!
سری تکون داد و بی‌حرف مشغول صبحانه خوردن شد. دیگه به رک بودنم عادت کرده بود و به گفته خودش از این خصوصیتم راضی بود و مشکلی نداشت. رک بودن رو به دروغ گفتن که فقط برای دلخوش کردن دیگران باشه رو ترجیح می‌دادم.
وقتی یکی بهت دروغ میگه یعنی تورو احمق و یا بی‌اهمیت دونسته.
همیشه ترجیح میدادم با حقیقت های تلخ زندگی روبه‌رو بشم.هرچقدر تلخ...چون همین تلخی‌ها بعضی وقت‌ها باعث تلاش برای به وجود اومدن شیرین‌ترین اتفاق زندگی میشه!
با صدای روشنک از فکر بیرون اومدم.
- نمی‌خوای بدونی چیکارت داشتم؟!
لبخند کجی زدم. چرا خیلی هم خوب میدونستم می‌خواد چی بگه و متأسفانه نمی‌دونست بدترین موقعیت رو برای نصیحت کردن انتخاب کرده.
با دستمال کاغذی گوشه‌ی لبش رو تمیز کرد و ایندفعه با جدیت گفت:
- عموعباس(سرهنگ) باهام تماس گرفت،نگرانت بود. ماهور درسته که بالاخره می‌تونی به اون چیزی که سال‌هاست انتظارش رو میکشی برسی اما اینم درسته که اینجوری عمو عباس و خاله‌لیلا رو نگران و آشفته بکنی؟!اینه جواب زحمت‌هایی که برات کشیدن؟! موبایلت هم که دیشب خاموش کردی خیلی نگرانت شدن!
با بغض ادامه داد:
- میدونی اگه یه روز پیشم نباشی من دیوونه میشم نه نمیدونی تو اصلاً مگه به غیر از خودت دیگه‌ای هم برات مهمه؟!
با حرف‌های روشنک اشتهام اشتهام کور شد. بی میل ظرف غذا رو پس زدم و از جام بلند شدم و لب زدم:
- خوشمزه بود!
- هنوز حرف‌هام تموم نشده!
- برام اهمیتی نداره!
- چرا این‌قدر خودخواه و بی‌رحم شدی ماهور؟!
کنار چهار چوب در آشپزخونه ایستادم و به طرفش برگشتم.
- من نه خودخواهم نه بی رحم فقط یه چیزایی هست که آدم نمیتونه ببخشه و فراموش کنه. شما هیچکدوم جای من نیستید پس با حرفاتون این‌قدر عذابم ندید. راحتم بذارید‌!
- ولی...
- گفتم بسه!
با دادی که سرش زدم ساکت شد و پر بغض نگاهم کرد. بی‌توجه بهش به طرف اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم.
روی تختم نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم سرم داشت از درد میترکید‌. نفسم رو به شدت بیرون دادم و خسته از حرف‌های تکراری‌شون روی تخت دراز کشیدم.
چرا من باید کوتاه میومدم؟! چرا این درخواست مسخره رو ازم داشتم؟! چرا همش جوری وانمود میکردن که انگار اتفاق خاصی نیوفتاده؟!
اتفاق بدتر از این که عزیز‌ترین زندگیم رو از دست دادم؟!
پوزخندی روی لبام شکل گرفت. اونا فقط بلدن سخرانی کنن و حرف‌های تکراریشون رو تکرار کنن چه می‌دونن تنهایی و بی تکیه‌گاه بودن یعنی چی؟!
باید قبل از شروع این بازی یه صحبت جدی با بابا‌عباس داشته باشم دیگه ساکت موندن و مراعات کردن کافی بود!
با این فکر از جام بلند شدم که مقابل اینه قدی اتاقم قرار گرفتم. نگاهی به صورت بی روحم کردم. اولین چیزی که توی چهره‌ام به چشم میومد ابرهای پرپشت و مشکیم بود که بخاطره گره همیشگی بینشون باعت ابهت خاصی توی چهره‌ام می‌شد. مخصوصاً چشم‌هام، درشت نبودن‌ ولی روشنک همیشه میگفت حالت خاصی دارن و یجورایی خشن نشونم میدن.
پوزخندی توی آینه به خودم زدم. امروز کار زیاد داشتم و بعد اونوقت وایسادم جلوی آینه و دارم خودمو دید میزنم. نگاهی به ساعت روی عسلی کنار تخت انداختم نیم ساعت بود که توی اتاق بودم و فقط امیدوار بودم وقتی میرم بیرون روشنک رفته باشه دیگه گنجایشم تکمیل شده‌بود و جا برای دعوا نداشتم‌.
روشنک توی یه خانواده‌ی مرفح و بی‌درد بزرگ شده بود. خانواده‌ای که مثله کوه پشتش بودن. یه خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده بود و خارج زندگی می‌کرد. پدرش هم بساز و بفروش بود و مادرش یه مزون لباس مجلسی داشت‌ در کل خانواده گرمی داشت ولی...دوست نداشتم روشنک نصیحتم کنه،چون روشنک کسی بود که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و معنی درد هایی که من کشیده بودم رو نمی‌فهمید و قطعاً نمی‌تونست حرف‌های قانع کننده‌ای بزنه و نصیحتم کنه‌.
با احساس شدید شدن سردردم دست از فکر کردن برداشتم و از کشوی عسلی کنار تخت پاکت قرصم رو برداشتم و دوتا انداختم بالا.
آرایش ملایمی کردم و به طرف کمد لباس‌هام رفتم.
مانتو چهار خونه کوتاه سفید و مشکی، شلوار جین مشکی و نیم پوته مشکی‌ام رو پوشیدم.
یک بار دیگه توی آینه دقیق نگاه کردم.
مثله همیشه ساده و شیک.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: mrbump

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
موبایل و سوئیچم رو از روی دراور برداشتم و از اتاق خارج شدم. نگاهی به حال خونه انداختم؛خداروشکر رفته بود.
از آسانسور پیاده شدم و وارد پارکینگ شدم چشمم به غلام (سرایدار) افتاد نگاه کوتاهی بهش انداختم که با نفرت نگاهم کرد بی‌توجه بهش سوار ماشینم شدم و عینک دودی رو به چشم زدم،نزدیک به در خروجی جلوی غلام نگه داشتم عینک دودی رو از روی چشم‌هام روی سرم گذاشتم و بدون سلام و با جدیت و غرور نگاهی بهش انداختم.
- قفل در خونم مشکل داره کلید ساز بیا درستش کنه!
با اینکه هیچ‌وقت نمی‌گذاشتم کسی مشکلاتم رو حل کنه و عادت کرده بودم به تنهایی از پس کارها بر بیام، اما الان سرفاً جهت در آوردن لج این سرایدار زبون دراز و پرو این‌کار رو کردم.
- ولی این تو وظایف یک سرایدار نیست!
وظایف رو با تمسخر ادا کرد و می‌خواست حرف خودم رو یادآوری کنه.
- رشوه گرفتن چی اون جزو وظایفته؟!
بهش برخورد و اخم‌هاش رفت تو هم و بعد از مکثی کوتاه به زور گفت:
- با کلید ساز تماس میگیرم!
با سرعت به سمت کافی‌شاپ روندم. جلوی کافی‌شاپ پارک کردم و از دویست‌و‌هفت مشکیم پیاده شدم. وارد کافه شدم، خیلی قشنگ بود نمای داخلی‌اش تماماً از چوب درست شده بود حتی کفه کافه درشت مثله یک کلبه چوبی، دور تا دور رو دقیق نگاه کردم دیدمش به سمتش رفتم و روبه‌رو‌ش روی صندلی نشستم. موهای جوگندمی داشت با ته ریشی که به سفیدی میز‌. چشم های قهوه‌ای سوخته ریزی داشت با پوست گندمی. صورتش معمولی بود‌.
- سلام.
با صدای کلفت و کمی گرفته جوابم رو داد:
- سلام، چی میخوری؟!
-قهوه لاته.
زنگ رومیزی رو زد و گارسون بعد از چند دقیقه به طرفمون اومد.
- انتخاب کردید قربان؟!
- قهوه لاته.
- چشم و شما؟!
- چای و کیک.
- بله چشم!
با رفتن گارسون منتظر نگاهش کردم که لبخندی زد. می‌دونست از منتظر موندن متنفرم پس همون اول رفت سره اصل مطلب.
- پیداشون کردیم ولی بیشتر از اون چیزی بودن که فکرشون رو می‌کردیم، گروهش رو گسترش داده طوری که فعالیتش به عمان هم رسیده.
بی تفاوت گفتم:
- فقط عمان؟!
از تعجب چشماش گرد شد که پوزخندی بهش زدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: mrbump

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
به راحتی می‌شد تعجب و البته ترس رو تو چشم‌هاش دید.
خودم رو جلو کشیدم و دستام رو روی میز بهم قفل کردم.
- من هیچ‌وقت توی کار با کسی شریک نشدم می‌دونی چرا؟ چون کاری که دارم انجامش میدم و تمام وقتم رو براش میذارم باید از همه جهت اسم من روش باشه،من هیچ‌وقت به کمک کسی احتیاج نداشتم و ندارم‌. اگه می‌بینید پیشنهاد شراکتتون رو قبول کردم فقط بخاطره این بود که آتیش انتقام رو تو چشم‌هاتون دیدم،ولی...
- ولی چی؟!
ابروهام رو بهم گره زدم و با جدیت ذاتیم گفتم:
- از آدم‌های ترسو بدم میاد مخصوصاً تو کار چون فقط دست و پا گیرن!
خودم روکمی جلو کشیدم و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم.
- آقای رادمنش تو هم دست و پا گیری.
کیفم رو از روی میز برداشتم و از جام بلند شدم که سریع بلند شد و با عجز گفت:
- ازت خواهش میکنم بشین.
- دلیلی نداره.
- توروخدا بشین و به حرف‌هام گوش کن خواش می‌کنم‌.
با التماس نگام کرد، دلم براش نسوخت اما نشستم تا به حرف‌هاش گوش بدم هرچی نباشه اونم مثله من از یه نفر زخم خورده بود.
به گوشه‌ای زل‌زد و توی فکر فرو رفته بود. انگار که اصلاً اینجا حضور نداشت بعد از مکثی طولانی به حرف اومد:
- وقتی اون ناسزا می‌خواست با شرکتم قرارداد ببنده بهش گفتم نصف بیشتر سهام رو زدم به نام پسرم اون بهم باید باشه تا بشه قرارداد بست. از همون روز آشنایی پسرم شاهین با اون ناسزا شروع شد. رفته‌رفته فهمید پسرم یکی از نابغه های کشوره یادمه از اون‌موقعه دیگه ولش نکرد. می‌دیدم هروز به بهانه‌های مختلف به پسرم نزدیک میشه و زنگ میزنه و قرار میذاره ولی منِ خوش‌خیال فکر می‌کردم از پسرم خوشش اومده و داره راه‌ و رسم کار رو یادش میده، خیلی غلط هم فکر نکرده بودم از پسرم خوشش اومده بود و داشت راه و رسم کار رو یادش می‌داد اما اون کار ساخت‌و‌ساز نبود تولید مواد بود. نمی‌دونم چه‌جوری تونسته بود پسر سر به زیر و عاقل من رو معتاد کنه.
بغض گلوش رو فشار می‌داد و نمیتونست ادامه حرفش رو بزنه نفسه عمیقی کشید و به شدت بیرونش داد و بعد ادامه داد:
- بعد از چند‌وقت می‌دیدم خیلی کم پیش میاد شاهین بیاد شرکت بعد از یه مدت کلا قید شرکت رو زده بود. حال و اوضاع خوبی نداشت. هه شاهین من که برعکس پسرای امروزی از بیرون رفتن زیاد خوشش نمیومد و بیشتر وقتش توی اتاق صرف درس خوندن میکرد، صبح زود از خونه میزد بیرون و آخر شب برمی‌گشت و همیشه هم آشفته بود چیزی نمی‌گفتم و حالش خوب نبود. یه مدت که تعقیبش کردم فهمیدم معتاد شده، فهمیدم داره تو آشپزخونه اون بی‌همه‌چیز کار میکنه.
دستش که روی میز بود مشت کرد و ساکت شد انگار براش سخت بود ادامه بده بعد از چند دقیقه صدای بغض دارش به گوشم رسید:
- اما دیر فهمیده بودم دیگه شاهینم دستش تو این‌کار بند شده بود و وابسته به مواد. باید اونجا کار می‌کرد تا بهش مواد بدن. می‌خواستم شاهینم رو از این منجلاب نجات بدم ولی نشد یه شب اونقدر مواد زده بود که...
پسرم رو فرستاد سی*ن*ه قبرستون چند ماه بعدش همسرم دق کرد و مرد اون مَرد خوردم کرد. زندگی‌ که همه آرزوش رو داشتن رو داغون کرد کمرم زیره این داغ خم شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: mrbump

M.m88

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
137
پسندها
95
دست‌آوردها
28
نگاه نمناکش رو که از مرور خاطرات و نگه داشتن بغض به قرمزی میزد رو از جای نامعلوم گرفت و به من دوخت.
- من چیزی برای از دست دادن ندارم دختر جان. درسته ترسیدم ولی نه برای جونم برای قولی که به پسر و زنم دادم. من قول دادم اول اون رو توی بکشم بعد خودم بمیرم.
می‌تونستم بغض توی صداش و غرور خورد شدش رو حس کنم‌. حالا بیشتر از قبل از اون پست‌فطرت بدم اومده بود.
- متأسفم، هرچند که تنها متاسف بودن فایده‌ای نداره. من بهتون کمک میکنم اما فقط به یک شرط!
- هرچی باشه قبوله.
لبخند کجی زدم و همینجور که قیافه بشاش و امیدوارش نگاه میکردم گفتم:
- اونی که اون جون اون ناسزا رو میگره منم...فقط و فقط من!
کمی نگاهم کرد، انگار که داشت حرفم رو در ذهنش معنی میکرد. کم‌کم اخم‌هاش درهم پیچید و با صدای دورگه از خشم گفت:
- منو مسخره کردی؟! مثله این‌که نشنیدی من الان چی گفتم من قول دادم میفهمی؟!
مثله این‌که باید کمی از داستان خودم رو براش بگم...البته سربسته...!
دوست نداشتم کسی از زندگيم سردر بیاره. برام سخت بود اما شروع کردم به گفتن:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین