• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تیام قربانی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
22
پسندها
44
دست‌آوردها
13
نام اثر
قلب بی احساس من
نام پدید آورنده
تیام قربانی(ناز.قربانی)
ژانر
  1. عاشقانه
  2. طنز
نام رمان: قلب بی احساس من

ژانر: طنز،کل‌کلی و عاشقانه

نویسنده: تیام قربانی

خلاصه رمان: خسته‌ام از زندگی تکراری، از حرف‌های تکراری، نیش و کنایه‌های تکراری، یک دختر چقدر ظرفیت داره؟!ا ز حرف‌ها! از نیش و کنایه‌ها!
حرف‌هایی که تا عمق قلبت رو می‌سوزونه. گاهی از خودم می‌پرسم چرا من؟! مگه چیکار کردم؟! گناهم این بود که دل دادم؟!
یا گناهم چیز دیگه‌ایه؟! خسته‌ام از خوابیدن، از بیدار شدن، از دیدن آدم‌ها، از خاطرات گوشه ذهنم.
از آدمی که رفته اما هنوز توی قلبمه، از همه چیز خسته‌ام، نفس کشیدن رو دیگه دوست ندارم.
من کی‌ هستم؟!
من تیارام؛ یک دختر توی اوج شیطنت، توی اوج عاشقی که شکست.
قصه‌ی من متفاوته؛ نه دختری‌ام با احساسات دخترونه، نه رفتارهای دخترونه.
از وقتی رفته سعی کرده‌ام مرد باشم تا نشکنم؛ جامعه کمبود مرد داره.
این من‌ هستم؛ تیارا حاتمی کیا دختری سرسخت که عجیبه بعد رفتن عشقش هنوز سرپاست.
درست یک هفته بعد از این‌که کارهای عقد و عروسی رو کردیم، رفت.
تنهام گذاشت با کلی خاطره! با کلی هدیه!
با کلی اشک با یک عالمه آدم که هنوز حرف‌هاشون عین تیری می‌مونه توی قلبم.
با رفتنش دنیای من به پایان نرسیده؛ گاهی پایان‌ها راهی میشه برای شروع... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
سطح رضایت از ناظر
5.00 ستاره
آخرین ویرایش:

تیام قربانی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
22
پسندها
44
دست‌آوردها
13
مقدمه:
کاش روزهای با تو بودن همانند عمر حضرت نوح طولانی بود.
گَه گاهی که فکرم به تو درگیر می‌شود از خودم می‌پرسم؛ کجای رابطه‌مان اشتباه کرده‌ام؟!
چه چیزی برایت کم گذاشته‌ام؟! هرچه فکر می‌کنم، چیزی به ذهنم نمی‌رسد حتی فکر می‌کنم شاید برایت زیاد هم بودم، نفس‌های کوتاهم گاهی می‌خواهند از نبودنت بیرون نیایند اما من دیگر دختر دیروز نیستم.
نگران نباش، هر دردی پایانی داره درد نبود توهم خیلی وقته به پایان رسیده.
نگرانم نباش زندگی جدیدم را بدون تو، بدون خاطر‌ه‌هایت، بدون یاد چشم‌هایت آغاز کردم خیلی وقت است که قلبم را در مشت عقلم گرفته‌ام و نمی‌گذارم گَه گداری حتی از بغل خاطر‌ه‌هایت رد شود... .

به نام خالق مهربونی ها.

"تیارا"

- محکم با پوز رفتم توی دیوار که مخم جا به جا شد. آیدین هم با یک پوزخند داشت نگاهم می‌کرد.
لا اله الا لله شیطونه میگه برم خشتکش رو پرچم کنم، پسرِ پررو برای من قیافه می‌گیره.
نگاه مسخره‌ای بهم انداخت و گفت:
-تیا خانوم مثل اینکه کور هم شدین به حمد الهی!
ادایش رو درآوردم و گفتم: به تو چه؟ فضول! پوزخندی بهم زد که سوختم، گفت:
- نگران تو که نیستم نگران دیوارهای خونه‌ام.
با غضب به این پسر پرو زل زدم، کوله‌ام رو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم:
- دیوارهای خونه بخوره توی سرت میمون. تند از پله‌ها پایین اومدم، ازش حرصم گرفته بود، همه‌اش با این غرور مسخره‌اش می‌خواست له‌ام کنه اما متاسفانه من کسی نبودم که اجازه بدم یک پسر غرورم رو بشکنه.
تنه‌ای بهش زدم و از خونه زدم بیرون سوار ماشین لکسوزم شدم و به سمت دانشگاه به راه افتادم، باز هم روزهای تکراری و اتفاق‌های تکراری.
رفتن خونه، دیدن قیافه اخمو و عبوس آیدین، رفتن به دانشگاه، و در آخر هم اومدن به خونه و... .
بعد چهل دقیقه رسیدم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم به سمت کلاسم راه افتادم.
وارد کلاس شدم که یکهو یک نفر اومد توی حلقم با چشم‌هایی به اندازه گردو نگاهی به آدم روبه‌رو هم انداختم.
چشم‌هام اشتباه می‌دیدن! غیرممکنه! مگه نرفته بود؟!
حتما باز هم خیالاتی شده‌ام، آره همینه خیالاتی شده‌ام!
داشت صورتم رو با کنجکاوی کنکاش می‌کرد و نفسش رو تند تند بیرون می‌فرستاد.
با صدای آرومی گفت:
- ت... تیا... تیارا؟!
روی زبونم نمی‌چرخید گفتن اسمش!
همه‌اش چیزی توی ذهنم داد می‌زد این همونه‌ها! همون پسر که قلبت رو زیرپا له کرد و رفت... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Red.roz

مدیریت کل سایت
مدیریت کل انجمن
سطح
5
 
ارسالات
1,003
پسندها
273
دست‌آوردها
351
مدال‌ها
3
با سلام خدمت شما نویسنده گرامی🌹
ا.ا بسیار خرسندیم بابت لایق دانستن ما برای ایجاد آثار بی نظیرتان. .
رمان شما مورد تایید مدیران و تیم بخش کتاب است!
چنانچه قوانین جامع ناول فور را نمی دانید به تاپیک زیر مراجعه کنید:
https://forum.novelfor.ir/threads/قوانین-جامع-انجمن-ناول -
%D9%81%D9%88%D8%B1.5301/unread
نویسنده گرامی رمان شما توسط منتقدان دوبار تعیین سطح و به شما اطلاع داده می شود!
پس از پایان رمان در این تاپیک درخواست جلد دهید:
نویسنده گرامی پس از تکمیل کامل رمان در تاپیک زیر اعلام کنید:
نکات مهم: نویسنده گرامی از کشش حروف و استفاده ار الفاظ نادرست و غیراخلاقی در رمان خود اکیدا خود داری کنید!

چیزی که نمی توان گفته شود نوشته می شود؛ زیرا که نویسندگی عملی خاموش است...اقدامی از سر تا دست!

با امید موفقیت های روز افزون شما نویسنده گرامی
*کادر مدیریت ناول فور*
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Red.roz

مدیریت کل سایت
مدیریت کل انجمن
سطح
5
 
ارسالات
1,003
پسندها
273
دست‌آوردها
351
مدال‌ها
3
سرپرست اجرایی تیم نظارت رمان: @Sepideh Rezaei

سرپرست اجرایی تیم ویرایشگر: @Sareh

سرپرست اجرایی تیم فیلترینگ: -

تیم نظارت:

تیم ویرایشگر:

تیم فیلترینگ:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

تیام قربانی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
22
پسندها
44
دست‌آوردها
13
"تیارا"

- کنارش زدم، و رفتم داخل کلاس برگشته بود که چی بشه.!؟ حالا که نابود شدم اومد که چی بشه.
کنار هانیه نشستم که سرش توی جزوه‌اش بود
- سلام
- زهرمار
- بگیری، چته پاچه می‌گیری؟؟
- می‌دونستی؟؟
- چی رو؟
- این‌که آرشام، اومده!! با ترس نگاهم کرد و آروم گفت:
- یک هفته‌ای میشه، که می‌دونم.
- چرا بهم نگفتی؟؟
- فرصت نشد!
-‌یعنی چی فرصت نشد؟ هانیه فقط یک هفته نبودم.
نمی‌تونستی بهم بگی؟ توکه همش زنگ میزدی
ماشالله نه یک بار، بلکه ۳بارهم زنگ میزدی نیم ساعت حرف می‌زدیم نمی‌تونستی بگی؟
- می‌گفتم؛ تا بازهم حالت بد بشه!؟
- یعنی الآن خوبم!!؟ اگه می‌گفتی شاید خودم رو برای دیدنش آماده می‌کردم.
_ الآنم همچین حالت بد نیست، داری پاچه منو می‌گیری، معمولا در این حالت از هوش میرن حالشون بد میشه گریه‌شون می‌گیره
اما تو!! نشستی داری پاچه‌های بدبخت من رو ج**ر میدی.
- نگاه تیزی به هانیه کردم، و چیزی نگفتم. کسی از درونم خبر نداشت؛ داشتم سکته می‌کردم.
یک چیزی، توی گلوم گیر کرده بود. چه چیزی بود رو نمی‌دونم.!
بد بودم؛ اما توان نداشتم که نشون بدم که حالم بده، بطری آبی که هانیه همیشه همراهش بود رو از توی کوله‌اش برداشتم و سر کشیدم
- گوسفند حداقل یک اجازه بگیر
- بمیر تو یکی!!
- ناراحت میشم‌ها
- به درک
- بی احساس میمون.
- چپ چپ نگاهش کردم که؛ ردیف دندون‌های سفیدش رو برایم به نمایش گذاشت و رو ازم گرفت من‌هم رفتم تو فکر آرشام... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

تیام قربانی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
22
پسندها
44
دست‌آوردها
13
"تیارا"
- بعد کلاس همه‌اش توی خودم بودم، حتی با هانیه هم بیرون نرفتم.
یه راست برگشتم خونه که چشمم به جمال پر نور آقا آیدین؛ منور شد.
نشسته بود روی مبل و یک کاسه بزرگ هم توی بغلش بود که پر از تخمه‌های شور بودن که من عاشقشونم.
اما این‌ها هم الآن نمی‌تونستن حال من رو خوب کنند. حواسم به بازی استقلال و الشرطه عراق جمع شد. بازی به نفع استقلال، تموم شده بود. حتی برد الآن استقلال هم خوشحالم نمی‌کنه.
سلام زیر لبی به آیدین دادم و از پله ها رفتم بالا، از راه رو تنگ و تاریکی گذشتم که توش دوتا اتاقه؛ اتاق من، اتاق آیدین
هه از این پسره شدید بدم میاد‌، هووف چه فکر های بی‌خودی وارد اتاقم شدم؛ لباس‌هام رو عوض کردم و خودم رو انداختم روی تخت.
گوشی‌ام رو از بغل عسلی تختم برداشتم، نگاهی به عکس پشت صحفه‌اش کردم‌؛ هنوزم عکس اون بی معرفت پشت گوشیم بود، هنوز که هنوزه یاد و خاطراتش ولم نکرده! خیلی زود برگشت! خیلی زود...
اینقد توی فکر بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

تیام قربانی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
22
پسندها
44
دست‌آوردها
13
"آیدین"
- یکم واسم عجیب بود! تیارا، آروم بودن این‌که پشت چشمی نازک کنه یا حرفی بزنه رفت تمرگید توی اتاقش، گوشیم رو برداشتم شماره هانیه دوست صمیمیش رو گرفتم؛ یک بوق، دو بوق، سه بوق
صدای آروم هانیه توی گوشم پیچید
- بله؟
- سلام خانوم بیاتی!
- س... سلام آقای، حاتمی کیا
- خوبین؟
- ممنون به خوبی شما، چیزی شده زنگ زدید به من؟!
- یک سوالی داشتم!
- بله؛ بفرمایید
- امروز؛ چه اتفاقاتی توی دانشگاه افتاد؟
- چرا همچین سوالی می‌کنید؟
- داشتم از دست این دختره ور وره عصبی میشدم، ادامه دادم، امروز تیارا برگشت خونه مثل این‌که حالش خوب نبود. می‌خواستم بدونم چیزی شده؟
- چطور بگم آخه؟
- ببین خانوم بیاتی؛ قرار نیست با گفتن این حرف‌ها اتفاقی بیفته، فقط می‌خوام بدونم چه اتفاقی براش افتاده... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین