#پارت چهارم
"آریا"
_اِاِاِاِاِ دختره پرو زبون دراز، با اون زبون نیم متریش مثل وزغ میمونه، به من میگه زرافه، قد من خیلیم ایده آله(خودشیفتم خودتونید)، همینجوری داشتم به دختره ناسزا میدادم که یقم از پشت کشیده شد و بعدم صدای رادوین اومد:
رادوین : هوی نره خر گاو هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی، 2ساعته دارم صدات میزنم اونوقت آقا عین خیالشم نیست داره راهشو میره.
آریا : رادوین من خودم اعصاب ندارم پس عین آدم بنال ببینم چی میگی؟
رادوین : آقای بی اعصاب داشتم میگفتم سالن انتظار اون وره
_با دستم یکی زدم رو پیشونیم و گفتم:
آریا : وزغ زبون دراز هوش و حواسمم ازم گرفت
رادوین : وزغ زبون دراز دیگه کیه؟!
آریا : هیچی بابا طولانیِ بعداً میگم حالا هم بیا بریم سالن انتظار که آوین(خواهرم) منو میکشه.
رادوین : با من که کاری نداره.
آریا : معلومه هر چی باشه نامزدشی ولی به من بدبخت رحم نمیکنه.
_رادوین تو گلو خندید و چیزی نگفت،آوین(خواهرم) یه سال از من بزرگتره واسه همین همش زور میگه، رفتیم سمت سالن انتظار، درست 3سال پیش آوین و رادوین با هم نامزد کردن، منو رادوین از بچه گی باهم دوست بودیم و باهم رفت و آمد داشتیم، وقتی بزرگتر شدم متوجه علاقه آوین و رادوین به هم شدم ولی چیزی نگفتم تا اینکه 3سال پیش رادوین رسماً آوین رو از خانواده خواستگاری کرد ولی آوین قبول نکرد و گفت که اون از رادوین یه سال بزرگتره ولی رادوین گفت که با این موضوع نه خودش و نه خانواده اش هیچ مشکل ندارن و آوین رو راضی کردن بعدم هم باهم نامزد شدن، 1ماه پش آوین همراه بابا رفت آمریکا تا تو کارای تجارت بهش کمک کنه و الان برگشتن ایران، رسیدیم سالن انتظار، چشمام و دور تا دور سالن چرخوندم و دیدمشون، رو صندلی ها نشسته بودن، با رادوین رفتیم سمتشون، اول رفتم سمت آوین و بغلش کردم، اونم بغلم کرد، جل الخالق آوین مهربان میشود، داشتم به این اتفاق نادر فکر میکردم که یهو دردی تو انگشتای پام پیچید،آوین پاشو گذاشت رو پام و محکم فشار داد که از درد آخی گفتم که سریع پاشو برداشت و ازم جدا شد و گفت:
آوین : سلام داداش گلم دلم برات تنگ شده بود خوبی؟
آریا : سلام آبجی آره خوبم منم دلم تنگ شده بود
_و سریع رفتم سمت بابا و گفتم :
آریا : سلاااام آرمان خان خوبین شما؟
آرمان : پدر سوخته رو ببین ها، آره خوبم تو خوبی بابا جان
آریا : آره بابا منم خوبم خوش اومدین؟
آرمان : ممنون بابا جان
_داشتم با بابا حرف میزدم که صدای رادوین اومد:
رادوین : خوب آرمان خان بهتره بریم حتما همه خسته این.
_بابا سری تکون داد و باهم رفتیم سمت در خروجی و بعدهم پارکینگ و سوار "ولووxc90" من شدیم و رفتم سمت عمارت بابا، بعد یک ساعت رسیدیم عمارت، در رو با ریموت زدم و رفتم داخل، تو پارکینگ ماشین رو پارک کردم، همه پیاده شدیم و چمدون های بابا و آوین رو دادم دست خدمتکار ها و رفتیم سمت عمارت، حیاط عمارت یه 900 متری بود، پر بود از درخت و گل، زیر پامون هم سنگ فرش بود، رسیدیم عمارت و یه خدمتکار درو باز کرد همون موقع مامان از پله ها اومد پایین و آوین رو تو آغوش گرفت و بوسید بعدم رفت سمت بابا و خوش آمد گفت که بابا هم پیشونی مامان رو بوسید، البته من شک دارم با این بوسه راضی بشه مطمئنم امشب حسابی جبران میکنه.
وجی : (وجدان) خجالت بکش مرد گنده بی حیای بیشعور
آریا : اِاِاِاِاِ وجی کی اومدی یه چند روزی بود نبودی ماهم خوش بودیم
وجی : حالا اومدم تا چشم تو دراد
آریا : آرزو بر جوانان عیب نیست وجی جان
وجی : با تو نمیشه دهن به دهن شد، خداحافظ
آریا : بای بای
_دست از خود درگیری برداشتم و بعد از سلام و احوال پرسی با خانواده شام و خوردم و رفتم سمت اتاقم، اتاقم به رنگ بنفش مات و و خاکستری بود بدون توجه به چیزی لباسام رو در آوردم و فقط یه شلوار راحتی پام کردم و پریدم رو تخت و ساعت و واسه ساعت 7 کوک کردم، سرمو گذاشتم رو بالش و بیهوش شدم.