• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Amaniseyyed1385

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
6
پسندها
0
دست‌آوردها
1
نام اثر
رقم خوردگان تقدیر
نام پدید آورنده
زبیده.آ
ژانر
  1. عاشقانه
  2. طنز
  3. اجتماعی
در مورد دختری از تبار شیطنت ها و خوشی های روزه گاره که بعد از چند سال به کشورش برمیگرده ولی نمیدونه با برگشتنش قراره چه اتفاقاتی براش بیوفته و باعث آشکار شدن یه راز میشه، رازی که زندگیش و به کل تغییر میده...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Amaniseyyed1385

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
6
پسندها
0
دست‌آوردها
1
پارت 1

'' راوی"

_در کنار جوی آبی در تاریکی کوچه نشسته بود و منتظر بود تا همراهش بیاید و از آنجا فرار کنند، بروند جایی که دست هیچ بنی بشری به آنها نرسد و تا آخر عمر در کنار هم زندگی کنند، هواسش همه جا بود و هیجا نبود می‌ترسید پدرش پیدایش کند برای همین استرس تمام جانش را گرفته بود، توی افکار خودش بود که دستی بر روی شانه اش نشست که باعث شد از ترس جیغ بکشد ولی دستی روی دهانش نشست و کسی کنار گوشش گفت :آروم باش باران منم.
_باران به سمتش برگشت و دستش را دور کمرش حلقه کرد و با صدایی که از ترس میلرزید گفت : وای آرش نصف عمرم کردی کجا بودی تو؟
آرش :آروم باش عزیزم باید سریع ازین جا بریم دوستم تو فرودگاه منتظرمونه، خانواده هامون تا چند ساعت دیگه بیدار میشن و متوجه غیبتمون میشن.
باران:باشه فقط همه چیزو برداشتی؟ شناسنامه، پاسپورت، ویزا؟
آرش:آره همه رو برداشتم بیا بریم
_ودستش را گرفت و باهم سوار 206 مشکی رنگ شدن و به سمت فرودگاه "امام خمینی" حرکت کردند، اما همینکه از ماشین پیاده شدند چند مرد قوی هیکل و درشت اندام که از لباس‌هایی که پوشیده بودند معلوم بود بادیگارد هستند دورشان را گرفتند، باران ترسیده خود را پشت آرش قایم کرد و از پشت پیراهن آرش را چنگ زد، هر دو داشتند به بادیگارد ها نگاه میکردن که یهو یک نفر از سمت چپ و یک نفر از سمت راست از بین بادیگاردها جلو آمدند، باران با دیدن فرد سمت راست از وحشت هین بلندی گفت و پیراهن آرش را بیشتر در چنگش گرفت، ولی آرش خنثی به پدرش و پدر باران نگاه کرد و آرام جوری که فقط باران بشنود گفت :باران من هواسشون رو پرت میکنم و تو سریع سوار ماشین شو فرار کن.
باران: من هرگز این کارو نمیکنم حتی اگه بابام منو بکشه من تنهات نمیزارم.
آرش:باران لج نکن دختر برو
باران:گفتم نمیرم پس اصرار نکن
آرش ‌ :ببین عشقم برو، تو داشبورد ماشین یه دفترچه است که توش آدرس یکی از دوستام نوشته شده، برو پیشش دختره، جات اونجا امنه، منم میام قول میدم که بیام باشه پس برو
باران:آرش ازم نخواه که بدون تو برم
آرش: باران اگه نری دیگه نگات هم نمیکنم پس برو قربونت برم برو منم میام باشه
باران:آرش قول دادی ها باید بیایی فهمیدی؟
آرش :باشه عزیزم پس میشمرم 1،2،3
_با گفتن 3آرش به سمت بادیگارد ها دوید و باران سوار ماشین شد و با سرعت حرکت کرد، پدر باران که رو دست خورده بود همراه بادیگارد هایش سمت ماشینش رفت و دنبال باران رفتند، آرش خواست سوار یکی از ماشین های پدرش شود که بادیگارد پدرش پشت گردنش زد و او را بیهوش کرد، باران با سرعت می‌راند، جاده خطرناک بود و کنار جاده یک سرا شیبی به سمت پایین بود، سراشیبی هم پر از درخت بود وامکان سقوط از سراشیبی وجود داشت، باران در یک لحظه هواسش پرت شد و نتوانست ماشین را کنترل کند و ماشین چپ شدو از سراشیبی به پایین پرت شد...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Amaniseyyed1385

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
6
پسندها
0
دست‌آوردها
1
پارت 2

"10سال بعد"
"تهران، ساعت8شب، فرودگاه امام خمینی"


"بهار"

_بلاخره بعد از 5سال برگشتم ایران، حس خوبی دارم انگار قراره امسال اتفاقای خوبی برام بیوفته، چمدون خودم و فرهاد رو برداشتم و به سمت دره فرودگاه رفتم، معلوم نیست این فرهاد عنتر میمون کدوم گوری رفته، گفت میخواد بره دستشویی برگرده 2ساعته رفته هنوز برنگشته معلوم نیست داره اونجا چه غلطی میکنه، فرهاد پسر داییمه و عین برادرم میمونه از بچه گی باهم بزرگ شدیم، فرهاد دو سال ازم بزرگتره من21سالمه و فرهاد هم 23 سالشه، 5سال پیش مادرم من و فرهاد رو فرستاد "آلمان" پیش داییم تا اونجا درس بخونیم حالا هم برگشتیم ایران، من وقتی 11سالم بود بابامو از دست دادم و تنها مامانم برام موند، پدرم یه تاجر بزرگ بود که تو یکی از تجارتاش که پدر بزرگم (پدر مادرم) شریکش بود مادرم رو ملاقات میکنه و اونجا عاشقش میشه و به هم ازدواج میکنن، بعدِ پدرم، همه ثروتش به من رسیدولی از اونجایی که به سن قانونی نرسیده بودم مادرم شد ریئس شرکت و قرار شد وقتی 18سالم شد و به سن قانونی رسیدم تمام مال و اموال رو به نام من کنه ولی از اونجایی که تو سن 16سالگی رفتم خارج مادرم هنوز نتونسته چیزی به نامم کنه، تو افکار خودم غرق بودم که یهو رفتم تو دیوار و افتادم رو زمین و صدای آخم بلند شد، شروع کردم به ناسزا دادن به کسی که این دیوار و سر راه مردم ساخته :
من: الهی که درد بی درمون بگیری، چلاق شی دست و پات قطع بشه نتونی کاری بکنی، ایشاالله از آپارتمان 10طبقه بیوفتی زمین من ببینم لذت ببرم،الهی زنت خونه رات نده، وایسا ببینم از کجا معلوم حالا مرد باشه شاید زن....
_ تموم شد؟
_باشنیدن یه صدای جوون سرمو آوردم بالا که دیدم اوه له له ببین به چه جیگری خوردم من، می‌خورد بهش هم سن و سال فرهاد باشه، یه آقا پسر با هیکل خفن و چهار شونه وصورت گرد و فک زاویه دار عین هونه این مدلا با چشمای سبز عسلی خوشکل، بینی استخونی و لبای نازک و خوردنی و قد بلند فکر کنم 187 یا تو این مایه ها باشه.
وجی(وجدان من) :اه اه خجالت بکش دختره میمون داره پسر مردمو با چشماش میخوره تازه به لباشم میگه خوردنی
من: تو رو سننه وجی جان دوست دارم تو مثل نخود هر آش ننداز خودتو وسط عشق و حال من
وجی:تو چقدر بی‌شعور شدی اصلا من رفتم بابل
من:راه خروجی از اون وره
_همینجوری داشتم با خودم خود درگیری میکردم که با صدای پسره به خودم اومدم
پسر: تموم شدم
_جانم! چه اعتماد به نفسی داره این! بزار یکم ضایعش کنم
من: همچین مالی هم نیستی بخوام بخورمت
پسر : آره واسه همین 2ساعته داشتی با چشمات قورتم میدادی
من: کی من؟ نه بابا خیال برت نداره من داشتم نگاه میکردم ببینم خدا زرافه های انسان نما رو چجوری آفریده، بعد دیدم یه کوچولو دیگه بهشون قد میداد از در داخل خونه نمیشدن.
پسر : زبونم که داری
من: شک داشتی میخوایی نشون بدم چقدر زبون دارم
پسره:نشون بده ببینم
_پسره اوسکل فکر کرده باز میخوام زبون درازی کنم نه جانم میخوام زبونمو نشونت بدم، بعدم زبونمو آوردم بیرون و با نهایت خونسردی بهش گفتم:
من: دیدی چقد بلنده!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Amaniseyyed1385

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
6
پسندها
0
دست‌آوردها
1
#پارت سوم



آریا : اونکه اندازه انگشت اشاره منم نیست.

بهار : مشکل از زبون من نیست از انگشتای تو که انقدر درازه، درضمن از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه، من با این زبونم 10تای تورو میزارم تو جیبم اقاپسر حالا هم برو کنار همه که مثل تو علاف و بیکار نیستن برادر من.


پسره تا خواست جواب منو بده یکی از اون ور داد زد: آریا بیا دیگه داری چیکار میکنی؟؟ پسره هم که تازه فهمیده بودم اسمش آریاست داد زد و گفت:


آریا : دارم میام داداش گیر یه وزغ افتادم که زبونم داره این هوا


و بعد دستشو باز کرد و نشون پسره داد، وایسا ببینم گفت وزغ؟ با من بود؟ باز وجدانم سر رسید.


وجی : آره عزیزم با تو بود مگه اینجا جز تو کسه دیگه ای هم هست که زبونش نیم متر باشه.

بهار: وجی نرین رو اعصابم خیره سرت تو منی ها اصلا برو گمشو تا نزدم ناقصت نکردم بچه پرو

وجی : ایییییششششش من که دارم میرم تو ام مواظب باش نترکی ازرعصبانیت

بهار : هری

وجی : شنیدم ها

بهار : گفتم تا بشنوی


_دست از خود درگیری برداشتم، باید یه جواب دندون شکن به این بوزینه بدم...


بهار : هوی بوزینه به من میگی وزغ زرافه؟ تو خودتو تو آینه میبینی با اون چشمای قورباغه ایت میمون؟


_تا خواست جوابمو بده صدای فرهاد اومد که مخاطبش من بودم...


فرهاد : بهار اینجا چه خبره؟ داری چیکار میکنی؟


_رو کردم سمت فرهاد و بهش توپیدم:


بهار : هیچ معلومه 2ساعته کجا غیبت زده؟ خیره سرت مامانم منو به تو سپرده ها بعد تو انگار نه انگار میری دنبال کارت و منم اینجا تنها میزاری اونوقت منم مجبورم با اورانگوتانایی مثل پشت سریم دهن به دهن بشم.


_فرهاد تو گلو خندید و گفت :توپت پر بودا حالا بگو ببینم چی شده؟

_منم سیر تا پیاز ماجرا رو گفتم اونم هرهر خندید من نمیدونم کجاش خنده داشت؟ بعد از اینکه خندش تموم شد رو کرد سمت آریا(چه زودم دختر خاله شدم) و گفت :سلام من فرهادم، فرهاد خوشدل از آشنایی باهات خوشبختم و بابت زبون درازی خواهرم هم معذرت میخوام.


آریا : منم آریام، آریا کیاراد منم از آشنایی باهاتون خوشبختم.

بهار : برای چی تو معذرت میخوایی اون باید معذرت خواهی کنه که مثل اجل معلق جلو من ظاهر شد.

آریا : هر الاغی هم میدونه وقتی داره راه میره باید جلوشو نگاه کنه نه پاهاشو

بهار : هر خری هم میدونه وقتی یه نفر هواسش نیست باید از سر راهش بره کنار نه اینکه بیاد ته حلق آدم

آریا : هر اح...

فرهاد : بسه دیگه خیره سرتون بزرگ شدین خجالت بکشین بهار از آریا خان معذرت بخواه شما هم همینطور آریا جان زود.

بهار : اما فرها....

فرهاد : زود


_با اکراه ازش معذرت خواستم، اونم درست مثل من معذرت خواهی کرد و بعد از خداحافظی از فرهاد از ما دور شد،رو کردم سمت فرهاد و گفتم:

بهار : فرهاد من روز اولم اینجوری شد خدا به داد بقیه روزام برسه

فرهاد : تقصیر خودته از بس که زبون درازی.


_جوابشو ندادم و از فرودگاه اومدم بیرون و رفتم سمت پارکینگ و سوار ماشین فرهاد که یه "بی ام و 650"بود شدم و رفتیم سمت خونه ما، بعد نیم ساعت رسیدیم، فرهاد در رو با ریموت زد و ماشین رو داخل برد، از درِ حیاط که وارد میشیم یه حیاط 850 متری می‌بینیم که وسطش یه آبنما بزرگ و گرد قراره داره، زیر پامون سنگ فرشِ که چند بخش شده و هر کدوم در انتها به ایوان خانه وصل میشن و، گوشه و کنارش پر از گل و گیاهِ، زیبا و مد روزه، رفتیم سمت عمارت، زهرا یکی از خدمت کار ها درو برامون باز کرد، دکاراسیون عمارت خیلی زیبا و قشنگه، از در که واد میشیم روبه رومون دوتا پله است که به طبقه بالا راه داره، کف پامون از بهترین سرامیک های طرح داره و یه لوستر بزرگ هم وسط قرار داره، خیلی زیبا تر از قبل شده بود ولی اونقدر خسته بودم که بدون توجه به چیزی و یا کسی به سمت طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم، اوه له له اتاقو ببین، رنگای اتاقم بنفش پررنگ و سفیده، یه تخت دونفره، یه دِرآور، یه پرده بزرگ و یه میز آرایش و کمد سفید، سرویس و حمام هم داخل اتاق بودن، تمام لباسامو در آوردم و یه تاپ و شلوارک سفید پوشیدم و رفتم سمت تختم و خودمو پرت کردم روش و بشمور 3خوابم برد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Amaniseyyed1385

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
6
پسندها
0
دست‌آوردها
1
#پارت چهارم


"آریا"


_اِاِاِاِاِ دختره پرو زبون دراز، با اون زبون نیم متریش مثل وزغ میمونه، به من میگه زرافه، قد من خیلیم ایده آله(خودشیفتم خودتونید)، همینجوری داشتم به دختره ناسزا میدادم که یقم از پشت کشیده شد و بعدم صدای رادوین اومد:


رادوین : هوی نره خر گاو هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی، 2ساعته دارم صدات میزنم اونوقت آقا عین خیالشم نیست داره راهشو میره.

آریا : رادوین من خودم اعصاب ندارم پس عین آدم بنال ببینم چی میگی؟

رادوین : آقای بی اعصاب داشتم میگفتم سالن انتظار اون وره


_با دستم یکی زدم رو پیشونیم و گفتم:


آریا : وزغ زبون دراز هوش و حواسمم ازم گرفت

رادوین : وزغ زبون دراز دیگه کیه؟!

آریا : هیچی بابا طولانی‌ِ بعداً میگم حالا هم بیا بریم سالن انتظار که آوین(خواهرم) منو میکشه.

رادوین : با من که کاری نداره.

آریا ‌‌‌: معلومه هر چی باشه نامزدشی ولی به من بدبخت رحم نمیکنه.


_رادوین تو گلو خندید و چیزی نگفت،آوین(خواهرم) یه سال از من بزرگتره واسه همین همش زور میگه، رفتیم سمت سالن انتظار، درست 3سال پیش آوین و رادوین با هم نامزد کردن، منو رادوین از بچه گی باهم دوست بودیم و باهم رفت و آمد داشتیم، وقتی بزرگتر شدم متوجه علاقه آوین و رادوین به هم شدم ولی چیزی نگفتم تا اینکه 3سال پیش رادوین رسماً آوین رو از خانواده خواستگاری کرد ولی آوین قبول نکرد و گفت که اون از رادوین یه سال بزرگتره ولی رادوین گفت که با این موضوع نه خودش و نه خانواده اش هیچ مشکل ندارن و آوین رو راضی کردن بعدم هم باهم نامزد شدن، 1ماه پش آوین همراه بابا رفت آمریکا تا تو کارای تجارت بهش کمک کنه و الان برگشتن ایران، رسیدیم سالن انتظار، چشمام و دور تا دور سالن چرخوندم و دیدمشون، رو صندلی ها نشسته بودن، با رادوین رفتیم سمتشون، اول رفتم سمت آوین و بغلش کردم، اونم بغلم کرد، جل الخالق آوین مهربان می‌شود، داشتم به این اتفاق نادر فکر میکردم که یهو دردی تو انگشتای پام پیچید،آوین پاشو گذاشت رو پام و محکم فشار داد که از درد آخی گفتم که سریع پاشو برداشت و ازم جدا شد و گفت:



آوین : سلام داداش گلم دلم برات تنگ شده بود خوبی؟

آریا : سلام آبجی آره خوبم منم دلم تنگ شده بود


_و سریع رفتم سمت بابا و گفتم :


آریا : سلاااام آرمان خان خوبین شما؟

آرمان : پدر سوخته رو ببین ها، آره خوبم تو خوبی بابا جان

آریا : آره بابا منم خوبم خوش اومدین؟

آرمان ‌‌‌: ممنون بابا جان



_داشتم با بابا حرف میزدم که صدای رادوین اومد:


رادوین : خوب آرمان خان بهتره بریم حتما همه خسته این.


_بابا سری تکون داد و باهم رفتیم سمت در خروجی و بعدهم پارکینگ و سوار "ولووxc90" من شدیم و رفتم سمت عمارت بابا، بعد یک ساعت رسیدیم عمارت، در رو با ریموت زدم و رفتم داخل، تو پارکینگ ماشین رو پارک کردم، همه پیاده شدیم و چمدون های بابا و آوین رو دادم دست خدمتکار ها و رفتیم سمت عمارت، حیاط عمارت یه 900 متری بود، پر بود از درخت و گل، زیر پامون هم سنگ فرش بود، رسیدیم عمارت و یه خدمتکار درو باز کرد همون موقع مامان از پله ها اومد پایین و آوین رو تو آغوش گرفت و بوسید بعدم رفت سمت بابا و خوش آمد گفت که بابا هم پیشونی مامان رو بوسید، البته من شک دارم با این بوسه راضی بشه مطمئنم امشب حسابی جبران میکنه.


وجی : (وجدان) خجالت بکش مرد گنده بی حیای بیشعور

آریا : اِاِاِاِاِ وجی کی اومدی یه چند روزی بود نبودی ماهم خوش بودیم

وجی ‌‌‌: حالا اومدم تا چشم تو دراد

آریا : آرزو بر جوانان عیب نیست وجی جان

وجی : با تو نمیشه دهن به دهن شد، خداحافظ

آریا : بای بای


_دست از خود درگیری برداشتم و بعد از سلام و احوال پرسی با خانواده شام و خوردم و رفتم سمت اتاقم، اتاقم به رنگ بنفش مات و و خاکستری بود بدون توجه به چیزی لباسام رو در آوردم و فقط یه شلوار راحتی پام کردم و پریدم رو تخت و ساعت و واسه ساعت 7 کوک کردم، سرمو گذاشتم رو بالش و بیهوش شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین