• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تیام قربانی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
22
پسندها
50
دست‌آوردها
13
نام اثر
قاتل شیطنت‌هام
نام پدید آورنده
تیام قربانی
ژانر
  1. عاشقانه
  2. طنز
  3. تراژدی
  4. پلیسی
  5. معمایی
تیارام؛ دختری شکست خورده! شکست چشیده، آزرده از پسرها بی اعتماد نسبت به همه، دختری با رویای خیس... چشم‌هایی گریون، قلبی بدون ضربان، مغزی خالی...
تیارام؛ سر خورده از پستی بلندی های زندگی، ترسیده از حرکت... اما همه چیز به صورت یکنواخت نمی‌مونه! تیارام سر پا میشه! شخصیت قوی می‌سازه، یک شخصیت سرد محکم بدون لرزش، تیارام تبدیل به دختری میشه که خارج از تصورات ماها هست... زندگیش باز پر از اون بالا بلندی هایی میشه که تیارام ازشون سر خورد، آدم‌های جدیدی وارد زندگیش میشن. یکی خوب، یکی بد، اما این تیارام، اون تیارام قبل نیست! ساده و ضعیف نیست! کم هوش و خام نیست! اون دختری شده که معمولا توی تصوراتمون داریم. تیارام حالا به جایی رسیده که بتونه با جون خیلی‌ها بازی کنه! جون خیلی هارو بگیره، تیارام قصه من نسبت به خیلی‌ها بی رحم میشه! به اونایی که پسش زدم، ناراحتش کردن، دورش زدن، آره همه چی عوض میشه... ‌.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

تیام قربانی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
22
پسندها
50
دست‌آوردها
13
#مقدمه
می‌خواستم با تنهایی کنار بیایم، دلم با تنهایی کنار نیامد
رفت تنهایی و جایش را به یک عشق آسمانی داد
شکست شیشه غمهایم و پر شد از شادی روزگارم
نه در رویاهایم تو را سوار بر اسب سفید می‌بینم نه مثل پرنده در آسمان‌ها
من تو را بی رویا همینجا در کنار خودم می‌بینم

نشسته‌ای روی پاهایم، خیلی خوب فهمیده‌ای که چقدر دوستت دارم
و بلند فریاد می‌زنی دوست داشتنت را
بی قید و شرط، بی منت، بدون خواهش، بدون التماس
من تو را دارم تو اینجا هستی دقیقا کنار من
چند لحظه به وسعت تمام لحظه‌ها، نگاهت می‌کنم و همین می‌شود که من تو را حس می‌کنم

یک احساس بی پایان که تو را در بر گرفته و درونم را از عطر حضور عاشقانه‌ات پر کرده
تویی قبله راز و نیازهایم، دستانت را به من سپرده‌ای و گرم شده دستهایم
تا همینجا همین خط، بگذار آخر خطمان را نشانت دهم
آخر خط ما یک نقطه چین بی پایان است …
می‌خواهم همه بدانند که عشقمان ابدی و جاودان است …
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

تیام قربانی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
22
پسندها
50
دست‌آوردها
13
به نام خدای قلب‌های شکسته°°°

تیارام***
- با استرس عجیبی که از اول اومدنم به کافه افتاده بود، توی دلم به بارون بیرون نگاه می‌کردم! شدید بارون می‌بارید، آسمون غرش هایی بدی می‌کرد.حتی فضای گرم کافه هم برام کم بود! بدنم؛ سردِ سرد بود. وقتی استرس می‌گیرم تمام بدنم یخ می‌بنده! با صدای آروم، قدم های کسی که به سمت من می‌اومد سرم رو بالا گرفتم. گارسونی؛ با لباس مشکی و سفیدی روبه روم قرار گرفت، از نظر من با این لباس‌ها بیش‌تر شبیه راسو می‌شدند تا گارسون، با صدای مکرر گارسون که من رو صدا می‌زد، دست از فکر کردن برداشتم و به گارسون خیره شدم.
- چی میل دارید؟!
- یک قهوه ترک!
- همین؟
- بله؛ فقط همین
- الساعه؛ حاضر میشه
سری تکون دادم، گارسون از جلوی چشم‌های وحشی سبزم، کم کم دور شد. حالا علاوه بر، استرس ترس هم به حس های مخلوط شده‌ام اضافه شده بود. این احساسات رو اصلاً درک نمی‌کردم! درسته! من با بیست سال سن هنوز که هنوزه نمی‌تونم خودم رو درک کنم، و بشناسم. با نوک پای راستم، روی سرامیک های براق شده کافه ضرب گرفتم. منتظر چشم دوخته بودم به در کافه، اما كسی وارد نمی‌شد. برای کم شدن استرسم نگاهم رو، به سمت شیشه دیواری کافه سوق دادم. و باز هم تماشای بارون رو، به جای تماشای مهرشاد مهمون چشم‌هام کردم. اون‌قدر با پام روی سرامیک‌های کافه ضرب گرفته بودم که میز بغلیم با عصبانیت برگشت و گفت:
- خانوم؛ خواهشاً این‌قدر با این کفش های صدا دارتون روی زمین ضرب نگیرید! صداش عین دارکوب می‌مونه!
- برعکس همیشه که این مواقع زبون درازی می‌کردم، و عصبی می‌شدم و دعوا راه می‌نداختم تنها گفتم:
- ببخشید!
از عکس العمل های خودم، کمی متعجب شدم. با دست چپم، شروع کردم پشت دست راستم رو مالش دادم. گارسون؛ به همراه ظرف کوچیکی به علاوهِ قهوه ترک من به سمتم اومد. و اون رو روی میز گذاشت و گفت:
- چیز دیگه‌ای میل ندارید؟!
- خیر؛ ممنون!
توی همچین مواقعی؛ من ناخدآگاه با ادب می‌شدم. و این عکس العمل ها اصلاً دست من نبود. با صدای در کافه، به سرعت نگاهم رو از قهوه روی میز گرفتم و به سمت در سوق دادم. اما با دیدن فرد دیگه‌ای حالم گرفته شد. قهوه رو برداشتم، دست‌هام و بدنم می‌لرزیدن...
آروم استکان کوچیکی که پر از قهوه شده بود، رو به سمت لب‌هام نزدیک کردم. تا بخارش وارد دهنم بشه! همیشه از این کار خوشم می‌اومد كمی که گذشت، بخار قهوه کم و کم‌تر شد. و من هم ترجیح دادم که بخورمش، جرعه‌ای از قهوه رو خوردم. داغ بود اما نه نسبت به قبل، تلخ بود اما نه به اندازه تلخی اخلاق من، باز هم، صدای باز شدن در کافه اومد. این‌دفعه چون قهوه توی دستم بود، کمی تأمل کردم و آروم سرم رو به سمت در چرخوندم، اول با دیدن چهره بدون حالت مهرشاد لبخند کم رنگی اومد روی لب‌هام، اما وقتی سرتا پاش رو از نظرگذروندم نگاهم روی دست‌های قفل شده‌اش با دست دختری موندگار شد. انگار که سطل آب یخی روی سرم خالی کردند. اون‌قدر محو مهرشاد بودم، که یادم رفت به دخترک بغلش نگاه کنم. به سختی چشم‌هایم رو از روی دست‌هایشان به سمت دخترک بغلیش سوق دادم، با دیدن اون دختر قلبم برای لحظه‌ای نزد! برای لحظه‌ای، تمام بدنم سست شد. و استکان قهوه محکم، از دستم ول شد و محکم به زمین برخورد کرد و شکست! ذرات قهوه توی هوا معلق بودند، و ذرات شکسته استکان روی زمین پراکنده بودند. نگاه همه اعضای کافه به سمت من برگشت! نگاه مهرشاد؛ و هانیه هم به سمت من برگشت. ناباور به اون دوتا نگاه می‌کردم، جفتشون کمی تند به سمتم اومدن. گارسون؛ سریع اومد و گندی که من بالا آورده بودم رو جمع کرد. با صدای خسمانه هانیه بقیه نگاهشون رو از ما گرفتند.
روبه گارسون گفتم:
- بعداً حساب می‌کنم.
اون‌هم سری تکون داد و رفت. هانیه و مهرشاد نشستند روبه‌روم هنوز دست‌هایشون توی هم قفل بود، ضربان قلب من هی بالا و پایین می‌رفت و تنم بیش‌تر یخ می‌زد. سعی کردم افکار بد رو از خودم دور کنم، اما نمی‌شد.
با صدای سرد مهرشاد؛ که من رو مخاطب خودش قرار داده بود. تمام تنم خشک شد و بدون حرکت به مهرشاد چشم دوختم.
مهرشاد: امروز؛ بهت خبر دادم بیای این‌جا تا چیزی رو بهت بگیم!
- آروم و با صدای بی جونی لب زدم:
- می‌شنوم!
هانیه: تیارام؛ می‌دونم کمی غیر منتظره‌است! یا کمی نامردیه! اما...
- سکوت کرد! پرسیدم:
- اما چی؟
مهرشاد: اما ما دوتا عاشق هم شدیم، و قصد داریم باهم ازدواج کنیم!
- صدای مهرشاد؛ توی سرم اکو شد. این چی می‌گفت؟ عاشق شده؟ مگه این با من نبود؟ مگه عاشق من نبود؟ مگه هانیه رفیق من نبود؟ مگه خواهر من نبود؟ مگه این دونفر همدیگه‌ رو عین خواهر و برادر نمی‌دونستند؟ حتماً دارن سرکارم می‌ذارند! آره؛ حتماً همینه!
هانیه: تیارام؟ تیارا؟ خوبی؟؟
- سرم سنگین شده بود! حرف مهرشاد؛ مثل پتک توی سرم کوبیده میشد! حتماً شوخیه! اما؛ عقل می‌گفت که شوخی نیست‌. کاسه چشم‌هام پر شده بود، به سختی به خودم مسلط شدم و گفتم:
- خیلی شوخی بی‌مزه‌ای بود! چطور؛ وقتی من رو دوس داری میگی عاشق هانیه هستی؟ ظمناً تو هانیه رو عین خواهرت می‌دونستی! خنده ریزی کردم و ادامه دادم: دیدی آقا مهرشاد؛ بازهم مثل همیشه من بردم، حرف تورو باور‌ نکردم. و گول توی شیطون صفت رو نخوردم.
با حرف بعدی که هانیه؛ به زبون آورد خون توی رگ‌هام یخ بست.
هانیه: باید حرفش رو باور کنی! من و مهرشاد؛ عاشق همدیگه هستیم، مهرشاد هرچقد تلاش کرد قلبش نتونست تورو قبول کنه، توهم براش مثل بقیه دختر‌هایی بودی که باهاشون رل زده بود.
- هانیه؛ داری شوخی می‌کنی دیگه؟!
هانیه: اصلاً هم شوخی نیست!
- تو... تو رفیق صمیمی من هستی! چطور می‌تونی عاشق کسی باشی، که من دوستش دارم؟ شما دارین من رو گول می‌زنید!
مهرشاد: عشق خبر نمی‌کنه، رفیق و خواهر، بزرگ و کوچیک هم نمی‌شناسه! ما اصلاً با تو شوخی نداریم. امروز هم اومدم این‌جا تا همه چیز‌ رو باهات تموم کنم، دیگه بین من و تو چیزی نیست!
- قلبم ایست کرد! نتونستم نفس بکشم! کاسه، چشم‌هام خالی شد. بدنم خشکِ خشک شده بود، قدرت هیچ‌کاری رو نداشتم. هانیه؛ با چشم های خالی از هر حسی نگاهم می‌کرد.
مهرشاد؛ با چشم‌هایی که نمی‌فهمیدم چه چیزی توشون هست.
با ریختن، اشک های بعدیم.راه تنفسم باز شد، گلوم خس خس می‌کرد و اشک‌هام به سرعت می‌اومدن و می‌رفتند. حالا جای مهرشاد و هانیه خالی بود. با ضربان قلبم که بالای بالا بود.
تنم گرم شده بود با دست‌های لرزونم، از کیفم دو تراول پنجایی برداشتم و گذاشتم روی میز، بلند شدم.
به سرعت از کافه زدم بیرون، بارون تند، تند به روی‌ تن داغم می‌بارید و چیزی از داغی بدنم کم نمی‌کرد. با نگاه لرزون و خیسم دو طرفم رو نگاه کردم. مهرشاد و هانیه رو دیدم، که از سمت راستم داشتن به آرومی دور می‌شدند.
دویدم به دنبالشون، و از پشت شونه مهرشاد رو گرفتم و به سمت خودم چر‌‌خوندمش. با داد وسط این جمعیتی که از کنارمون رد می‌شدند گفتم:
چی کم داشتم؟ هااان؟ بگو؛ چی کم داشتم که اون قلبت نتونست قبولم کنه؟!
یقه‌اش رو گرفتم و تکونش دادم. بدون حرف، با چشم‌هایی که سعی داشت بی حس نشونشون بده نگاهم می‌کرد.
عده‌ای ایستاده بودند و نگاهمون می‌کردند، با جیغ به سمت هانیه گفتم:
ناسزا!! تو؛ خواهرم بودی! توی لعنتی، از بچگی کنار من بزرگ شده بودی! این‌جوری باید دورم بزنی! این‌جوری؛ باید کسی که من چشمم دنبالشه رو ازم بگیری!
هانیه خسمانه نگاهم کرد و گفت:
هانیه: لیاقت نگه داشتنش، رو نداشتی! برای همین؛ ازت گرفتمش!
- نفس‌هام، سخت بیرون می‌اومدند! مهرشاد؛ رو محکم تکون دادم و گفتم: بگو؛ بگو که همه این‌ها شوخیه! بگو؛ مگه لال شدی! بگو؛ که داری باز اذیتم می‌کنی!
مهرشاد: هیچ‌کدوم، این‌ها شوخی نیست! از شب مهمونی تولد تو دلم رو باختم!
- حرف‌هاش، نمکی بود روی زخمی که دلم خورده بود. کاملاً خیس شده بودم، آب از سر و روم چکه می‌کرد. نگاهم خالی شده بود، قلبم ضربانش هرلحظه داشت آروم تر میشد. چونه‌ام می‌لرزید، گلوم خس خس می‌کرد و نگاهم سمت گردن مهرشاد بود که هنوز اسم من گردنش بود.
سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به سمت چشم‌هاش سوق دادم.
گفتم: توی چشم‌هام زل بزن و بگو که دوستم نداری! مردمک چشم‌های مشکی رنگش برای لحظه‌ای لرزید.
هانیه: مهرشاد؛ چته ؟ مگه لال شدی؟ بهش بگو!
- نگاهش بی تاب شده بود! اما نگاهم کرد، و گفت:
مهرشاد: دوستت ندارم! از زندگیم برو بیرون! من؛ هانیه رو دوست دارم.
- حرفش مساوی شد، با سست شدن زانوهای من! سریع دست هانیه رو گرفت و ازم دور شد.
محکم به زمین برخورد کردم، اما آخ نگفتم. دردش کم‌تر از دردی بود که قلبم کشید! مردم کم، کم پراکنده شدند.
تنها؛ چند نفری مونده بودند و با نگرانی من رو نگاه می‌کردند. سرم به شدت سنگین شده بود، شقیقه‌هام درد می‌کردند.
قلبم حالا آروم شده بود، بارون هم با همون سرعت روی سرم می‌بارید. چشم‌هام اطراف و آدم‌هاش رو تار می‌دید! تموم خاطراتم با مهرشاد؛ عین یک سکانس از جلوی چشم‌هام رد می‌شدند. نگاه مشکی رنگش، هنوز تنها نگاهی بود که نگاهم محتاج دیدنش بود.
توی این حالم، پوزخندی به خاطراتم زدم و با زمزمه اسم خدا چشم‌هام رو بستم... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین