مقدمه:صدای بلند تپیدن قلبش،
گوش فلک را کَر میکرد!هر آن هراس داشت...
که چشم هایش،دست...
دل بیقرارش را رو کند.!
فرار میکرد!از چه...؟از عشقی که،درسینه اش جا خوش کرده بود و قصد بیرون رفتن،نداشت...!
ترس از دست دادن،همچون روحی سرگردان در ذهنش میچرخید.!خطایی که باعث جدایی شان شد...و این جدایی اجباری کار دستش داد.!
پارت 1
پا تند کردم و در گوشه ای از خیابان ایستادم.باران بدون وقفه میبارید،انگار دل ابرها هم از همه چیز گرفته بود.چیزی از موش آب کشیده کم نداشتم،کلافه نگاهم را به نقطه ی مقابلم دوختم.!دست سرد و یخ زده ام را در جیب پالتو ام فرو بردم.کسی در کنارم ایستاد،بوی عطر تلخ و سردش همچون نسیمی ملایم بینی ام را قلقلک میداد.به سمتش چرخیدم،سر بلند کرد؛ لحظه ای در دریای خروشان چشمانش غرق شدم،اما زود به حالت عادی ام برگشتم.چترش را به سمتم گرفت،یک تای ابرو ام را بالا انداختم و نگاه سوالی ام را ب چشمان آسمانی اش دوختم.
_خیس شدی این چتر رو بگیر
_اما خودتون خیس میشین
_ماشین دارم
چتر را از دستش گرفتم و زیر لب تشکر کردم.سری تکان داد،و سریع به سمت ماشین اش رفت.با صدای بوق ماشینی چشم از آن پسر برداشتم و نگاهم را به ماشین زرد رنگی که راننده اش مردی میان سال بود دوختم.
مرد به انگلیسی گفت:
_خانم کجا میرین؟
جوابش را به انگلیسی دادم(.....)میرم
_سوار بشید
فورا در ماشین را باز کردم و سوار شدم.
هوا به شدت دلگیر بود،فکرم به چند سال پیش کشیده شد چقد دلتنگش بودم،دلتنگ کسی که کینه ای بزرگ از من به دل داشت.از همه بهم نزدیک تر بود ولی بعد از آن ماجرا ازم فاصله گرفت،نگاهش طوری بود که انگار برایش بیش از یک غریبه نیستم،هنوز تصویر چشمان پر از نفرتش را به خاطر دارم. دریایی که آرامش درش موج میزد همان روز که عشقش گفت عاشق من است،دقیقا همان روز یخ زده و خروشان شد.
صدای راننده رشته ی افکارم را از هم گسست،کرایه اش را حساب کردم و پیاده شدم.
با گام های بلند به در خانه رسیدم،دکمه ی آیفون را فشار دادم در با صدای آهسته ای باز شد.نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.نهال با نگرانی به سمتم آمد و گفت:کجا بودی تا الان؟ بی حوصله گفتم:
_تاکسی نبود
_از نگرانی داشتم سکته میکردم خب چرا ماشینت رو با خودت نمیبری؟
_نهال گیر نده حوصله ندارم نهال:باشه برو لباست رو عوض کن سری به مثبت تکان دادم و راه اتاقم را در پیش گرفتم.همین که وارد اتاق شدم،چشمم به قاب عکس خانواده ی سه نفره ای افتاد که با لبخندی عمیق به هم می نگریستن!قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم بر روی گونه ام افتاد،با پشت دست پاکش کردم و به سمت کمدم رفتم، از بین لباس هایم هودی سفید و شلوار مشکی ام را انتخاب کردم و در کسری از دقیقه پوشیدم موهایم را با حوله خشک کردم،روی تخت سفید رنگم دراز کشیدم و مشغول خواندن کتاب روانشناسی ام شدم.نهال بدون در زدن وارد شد،نگاهم را کلافه بهش دوختم که خودش فهمید چه منظوری دارم،لبش را کج کرد و گفت:
_نمیتونم در بزنم خب اینجوری ام نگاهم نکن
_از دست تو سینی ای که در دست داشت را روی میز گذاشت و گفت:
_واست سوپ آوردم بخور سرما نخوری
_باشه اخم کرد و با لحن بامزه ای گفت:یک وقت تشکر نکنی ها از ارزش هات کم میشه نیشخندی زدم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.سینی سوپ را از روی میز برداشتم و شروع ب خوردن کردم،بعد از تمام شدن سوپ سینی را دوباره روی میز گذاشتم و دراز کشیدم.آنقدر خسته بودم که با امید بر اینکه امشب دیگر کابوس نبینم سریعاً به خواب عمیقی فرو رفتم.
_ هیچوقت نمیبخشمت محیا،تو میدونستی من عاشق اونم،عشقم رو ازم گرفتی
_خواهش میکنم وایسا،واست توضیح میدم
_نمیبخشمت،نمیبخشمت،نمیبخشمت
با داد از خواب پریدم،نفس نفس میزدم کلمه ی نمیبخشمت در سرم اکو می شد دیگه نمیتونم تحمل کنم با پشت دست روی پیشونی ام کشیدم،خیس از عرق بود.قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم روی دستم افتاد.در اتاقم با ضرب باز شد و نهال هراسان وارد شد،سریع به سمتم آمد و با هُل و نگرانی گفت:
_چی شده محیا دوباره کابوس دیدی؟
نگاه اشک آلودم را به چشمان نگرانش دوختم و با تکان دادن سرم حرف اش را تایید کردم.با ناراحتی کنارم نشست و سرم را در آغوش کشید،اشک هایم بی تعلل بر روی گونه ام میریخت.این کابوس ها کی تمام می شوند،تحمل شان برایم بسیار دشوار است هرشب با هراس به خواب میروم و چشم بر هم میگذارم.
_آروم باش محیا،آروم باش
_چطور آروم باشم،خسته شدم دیگه نمیتونم تحمل شون کنم
_بالاخره تموم میشن تو فقط آروم باش
_کی،کی تموم میشن وقتی که منم ذره ذره باهاشون تموم شدم؟وقتی دیگه عمری واسم نمونده بود؟
_تو که نمیخواستی اون عاشق تو بشه
_از نظر ما من نمیخواستم ولی،از نظر حدیث اینطور نبود،ناخواسته نبود و من از عمد عشقش رو ازش گرفتم
_بالاخره حدیث هم یک روز متوجه میشه و میفهمه که تو نمیخواستی عشقش رو ازش بگیری،فقط صبر کن اگر صبور باشی همه چیز درست میشه
_تا کی صبور باشم آخه؟
_تا هروقت که تمام این کابوس ها تموم بشه و دوباره همون محیای سابق رو بتونم ببینم
_مرسی که کنارم هستی نهال،قول بده هیچوقت منو تنها نزاری
_چشم قول میدم،حالا هم مثل یک دختر خوب بخواب و به هیچ چیز فکر نکن من صبح میخوام همون محیای مغرور رو ببینم
_باشه
گونه ام را بوسید و با شب بخیر از اتاق بیرون رفت.
اگر نهال کنارم نبود دوام نمی آوردم و جا میزدم.
سرم را روی بالش گذاشتم و به خواب رفتم.
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان