• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Hadis...

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
5
پسندها
0
دست‌آوردها
0
نام اثر
منتظر نماندی!
نام پدید آورنده
حدیث ضرغامیان
ژانر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
خلاصه:دختری از جنس غم با دلی تنگ!
دلتنگ کسی که،همانند خواهرش بود؛اما
کینه ای بچه گانه،باعث جدایی شان شد.انگار قدرت کینه..،بیش از دوست داشتن بود
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Hadis...

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
5
پسندها
0
دست‌آوردها
0
مقدمه:صدای بلند تپیدن قلبش،
گوش فلک را کَر میکرد!هر آن هراس داشت...
که چشم هایش،دست...
دل بیقرارش را رو کند.!
فرار میکرد!از چه...؟از عشقی که،درسینه اش جا خوش کرده بود و قصد بیرون رفتن،نداشت...!
ترس از دست دادن،همچون روحی سرگردان در ذهنش میچرخید.!خطایی که باعث جدایی شان شد...و این جدایی اجباری کار دستش داد.!
پارت 1
پا تند کردم و در گوشه ای از خیابان ایستادم.باران بدون وقفه میبارید،انگار دل ابرها هم از همه چیز گرفته بود.چیزی از موش آب کشیده کم نداشتم،کلافه نگاهم را به نقطه ی مقابلم دوختم.!دست سرد و یخ زده ام را در جیب پالتو ام فرو بردم.کسی در کنارم ایستاد،بوی عطر تلخ و سردش همچون نسیمی ملایم بینی ام را قلقلک میداد.به سمتش چرخیدم،سر بلند کرد؛ لحظه ای در دریای خروشان چشمانش غرق شدم،اما زود به حالت عادی ام برگشتم.چترش را به سمتم گرفت،یک تای ابرو ام را بالا انداختم و نگاه سوالی ام را ب چشمان آسمانی اش دوختم.
_خیس شدی این چتر رو بگیر
_اما خودتون خیس میشین
_ماشین دارم
چتر را از دستش گرفتم و زیر لب تشکر کردم.سری تکان داد،و سریع به سمت ماشین اش رفت.با صدای بوق ماشینی چشم از آن پسر برداشتم و نگاهم را به ماشین زرد رنگی که راننده اش مردی میان سال بود دوختم.
مرد به انگلیسی گفت:
_خانم کجا میرین؟
جوابش را به انگلیسی دادم(.....)میرم
_سوار بشید
فورا در ماشین را باز کردم و سوار شدم.
هوا به شدت دلگیر بود،فکرم به چند سال پیش کشیده شد چقد دلتنگش بودم،دلتنگ کسی که کینه ای بزرگ از من به دل داشت.از همه بهم نزدیک تر بود ولی بعد از آن ماجرا ازم فاصله گرفت،نگاهش طوری بود که انگار برایش بیش از یک غریبه نیستم،هنوز تصویر چشمان پر از نفرتش را به خاطر دارم. دریایی که آرامش درش موج میزد همان روز که عشقش گفت عاشق من است،دقیقا همان روز یخ زده و خروشان شد.
صدای راننده رشته ی افکارم را از هم گسست،کرایه اش را حساب کردم و پیاده شدم.
با گام های بلند به در خانه رسیدم،دکمه ی آیفون را فشار دادم در با صدای آهسته ای باز شد.نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.نهال با نگرانی به سمتم آمد و گفت:کجا بودی تا الان؟ بی حوصله گفتم:
_تاکسی نبود
_از نگرانی داشتم سکته میکردم خب چرا ماشینت رو با خودت نمیبری؟
_نهال گیر نده حوصله ندارم نهال:باشه برو لباست رو عوض کن سری به مثبت تکان دادم و راه اتاقم را در پیش گرفتم.همین که وارد اتاق شدم،چشمم به قاب عکس خانواده ی سه نفره ای افتاد که با لبخندی عمیق به هم می نگریستن!قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم بر روی گونه ام افتاد،با پشت دست پاکش کردم و به سمت کمدم رفتم، از بین لباس هایم هودی سفید و شلوار مشکی ام را انتخاب کردم و در کسری از دقیقه پوشیدم موهایم را با حوله خشک کردم،روی تخت سفید رنگم دراز کشیدم و مشغول خواندن کتاب روانشناسی ام شدم.نهال بدون در زدن وارد شد،نگاهم را کلافه بهش دوختم که خودش فهمید چه منظوری دارم،لبش را کج کرد و گفت:
_نمیتونم در بزنم خب اینجوری ام نگاهم نکن
_از دست تو سینی ای که در دست داشت را روی میز گذاشت و گفت:
_واست سوپ آوردم بخور سرما نخوری
_باشه اخم کرد و با لحن بامزه ای گفت:یک وقت تشکر نکنی ها از ارزش هات کم میشه نیشخندی زدم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.سینی سوپ را از روی میز برداشتم و شروع ب خوردن کردم،بعد از تمام شدن سوپ سینی را دوباره روی میز گذاشتم و دراز کشیدم.آنقدر خسته بودم که با امید بر اینکه امشب دیگر کابوس نبینم سریعاً به خواب عمیقی فرو رفتم.
_ هیچوقت نمیبخشمت محیا،تو میدونستی من عاشق اونم،عشقم رو ازم گرفتی
_خواهش میکنم وایسا،واست توضیح میدم
_نمیبخشمت،نمیبخشمت،نمیبخشمت
با داد از خواب پریدم،نفس نفس میزدم کلمه ی نمیبخشمت در سرم اکو می شد دیگه نمیتونم تحمل کنم با پشت دست روی پیشونی ام کشیدم،خیس از عرق بود.قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمم روی دستم افتاد.در اتاقم با ضرب باز شد و نهال هراسان وارد شد،سریع به سمتم آمد و با هُل و نگرانی گفت:
_چی شده محیا دوباره کابوس دیدی؟
نگاه اشک آلودم را به چشمان نگرانش دوختم و با تکان دادن سرم حرف اش را تایید کردم.با ناراحتی کنارم نشست و سرم را در آغوش کشید،اشک هایم بی تعلل بر روی گونه ام میریخت.این کابوس ها کی تمام می شوند،تحمل شان برایم بسیار دشوار است هرشب با هراس به خواب میروم و چشم بر هم میگذارم.
_آروم باش محیا،آروم باش
_چطور آروم باشم،خسته شدم دیگه نمیتونم تحمل شون کنم
_بالاخره تموم میشن تو فقط آروم باش
_کی،کی تموم میشن وقتی که منم ذره ذره باهاشون تموم شدم؟وقتی دیگه عمری واسم نمونده بود؟
_تو که نمیخواستی اون عاشق تو بشه
_از نظر ما من نمیخواستم ولی،از نظر حدیث اینطور نبود،ناخواسته نبود و من از عمد عشقش رو ازش گرفتم
_بالاخره حدیث هم یک روز متوجه میشه و میفهمه که تو نمیخواستی عشقش رو ازش بگیری،فقط صبر کن اگر صبور باشی همه چیز درست میشه
_تا کی صبور باشم آخه؟
_تا هروقت که تمام این کابوس ها تموم بشه و دوباره همون محیای سابق رو بتونم ببینم
_مرسی که کنارم هستی نهال،قول بده هیچوقت منو تنها نزاری
_چشم قول میدم،حالا هم مثل یک دختر خوب بخواب و به هیچ چیز فکر نکن من صبح میخوام همون محیای مغرور رو ببینم
_باشه
گونه ام را بوسید و با شب بخیر از اتاق بیرون رفت.
اگر نهال کنارم نبود دوام نمی آوردم و جا میزدم.
سرم را روی بالش گذاشتم و به خواب رفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Hadis...

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
5
پسندها
0
دست‌آوردها
0
پارت 2
لای پلک هایم را گشودم،نهال پی در پی صدایم
میکرد در جواب اش گفتم:
_باشه باشه،الان بلند میشم
در حالی که زیر لب غر میزد از اتاق خارج شد، با چشم های خواب آلود به سمت سرویس بهداشتی قدم برداشتم.صورت ام را شسته و به اتاق برگشتم.
مو های رنگ شبم را بالای سر ام جمع کردم و دم اسبی بستم.بعد از پوشیدن لباس هایم،آرایش ملایمی بر روی صورتم پیاده کردم،وسایلی که نیاز داشتم را داخل کوله ام گذاشتم،بوت های قهوه ای ام را پوشیده و از اتاق خارج شدم.
با ورود ام به آشپزخانه نهال در حینی که لقمه اش را میجوید گفت:
_صبح بخیر
_صبح بخیر
روی یکی از صندلی ها نشستم و شروع به خوردن کردم.صدای نهال رشته ی افکار ام را از هم گسست،سر بلند کردم و گفتم:
_چیزی گفتی؟
_کجایی؟یک ساعت هست دارم صدات میکنم
_حواسم نبود کار ای داشتی؟
_ گفتم من میرم نمایشگاه نقاشی دوستم
_باشه
بلند شدم بعداز برداشتن کوله ام و خداحافظی با نهال به پارکینگ رفتم و سوار ماشین ام شدم.
طی 10 دقیقه به دانشگاه رسیدم،ماشین را پارک کردم و با گام های کوتاه راه کلاس را در پیش گرفتم.وارد کلاس شدم و بدون توجه به بقیه روی آخرین صندلی نشستم.
با ورود پسر ای که چهره اش شدیداً آشنا بود،
خیره نگاه اش کردم،ریز نگاه ای به من انداخت و روی اولین صندلی نشست.
استاد به انگلیسی رو به پسر خوش آمد گفت و ادامه داد:
_ایشون،دانشجوی جدید ما هستن که ب تازگی از دانشگاه (...)آلمان به اینجا منتقل شدن، آقای تیرداد موحد
اکثراً خوش آمد گفتن که موحد با لبخند محو ای جوابشان را داد.
حواس ام پرت موحد بود،اما هر چه فکر میکردم به خاطر نمی آوردم او را کجا دیده ام.با یاد آوری دیروز و پسری که چتر اش را به من داده بود،به یاد آوردم او همان پسر است.
صدای خسته نباشید استاد من را از غار افکار هایم بیرون آورد.با برداشتن کوله ام نفس عمیقی کشیدم و به سمت موحد قدم برداشتم و با صدای آرامی گفتم:
_آقای موحد؟
موحد به سمت ام برگشت و گفت:
_کار ای داشتین؟
_بابت دیروز متشکرم،فردا چتر تون رو واسه تون میارم.
_نیازی به برگردوندن چتر نیست.
_اما...
_خدانگهدار
_خدانگهدار
سریع از کلاس خارج شدم،بعد از روشن کردن ماشین به سمت خانه حرکت کردم.
نهال با دیدن ام به سمت ام آمد و گفت:سلام
_سلام
_خوبی؟
_آره
_برو لباس هات رو عوض کن بیا ناهار بخوریم
_باشه
وارد اتاق ام شدم و سریعاً لباس هایم را عوض کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Hadis...

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
5
پسندها
0
دست‌آوردها
0
پارت 3
_محیا موبایل ات داره زنگ میخوره
به سمت گوشی ام رفتم و از روی میز برداشتم اش
_کیه؟
_ناشناسه
_میخوای جواب نده
_نه جواب میدم
تماس رو وصل کردم صدای مردی در گوشی پیچید
_سلام
_سلام بفرمایید؟
_محیا خودتی؟
_بله،شما؟
_ترابی هستم.
به گوش هام اعتماد نداشتم،ترابی!!دلیل تماس اش با من چی هست؟
_رئیس!
_آره محیا خودم هستم
_امری داشتین؟
_بهت نیاز دارم همین الان خودتو برسون
_چشم
_لوکیشن میفرستم واست
_باشه
بدون خداحافظی قطع کردم.
سریعاً به سمت اتاق ام قدم برداشتم و حاضر شدم.
صدای نهال متوقف ام کرد،به سمت اش برگشتم.
_کجا؟
_یه کار فوری پیش اومده باید برم.
_کی برمیگردی؟
_مشخص نیست
_باشه خداحافظ
_خداحافظ
با عجله به سمت پارکینگ رفته و سوار ماشین ام شدم.بعد از باز کردن لوکیشن سرعت ام را زیاد کردم و به سمت آدرس ای که ترابی برایم فرستاده بود رفتم.
یک لحظه سرم گیج رفت و جلوی چشمانم تار شد،همین که توانستم جلو ام را به وضوح ببینم با ماشین ای که سرعت اش از من هم بیشتر بود بر خورد کردم،آنقدر محکم و سریع به هم برخورد کردیم که پرت شدن ماشین ام را حس میکردم.
حس شکستن داشتم
صدای خورد شدن تمام استخوان هایم را به وضوح شنیدم
سرم آنچنان درد میکرد که وسعتش در زبان نمیگنجید
درد بدن ام هزار بار بدتر از راه رفتن بر روی شیشه های شکسته بود
راه بینی ام بسته شد
نفس هایم به شمارش افتاد
درد امانم را برید
تا دهن باز کردم خون با فشار بر کف آسفالت خیابان ریخت
لباس ابی رنگم اکنون غرق خون بود
دگر نای نفس کشیدن نداشتم
سر ام به شدت سنگین شده بود
نه جایی را میدیدم نه میتوانستم نفس بکشم نه صدایی میشنویدم!
لحظه ی بین مرگ و زندگی اینجا بود!
***
راوی:انگار بین زمین و آسمان معلق مانده بود،پل ای بین مرگ و زندگی،احساس میکرد هرآن امکان دارد فرشته ی مرگ ب سراغ اش بیاید پلک هایش آرام،آرام بر روی هم افتاد و به خواب عمیق ای فرو رفت!
با ترس از ماشین اش پیاده شد خون پیشانی اش را پاک کرد،پلک هایش از ترس بالا و پایین می پرید.
با خود میگفت همه ی این ها کابوس است و وقتی بیدار شوم این چنین اتفاق ای رخ نداده؛اما خواب نبود،او بیدارِ بیدار بود بی خواب ای دیشب اش بالاخره کار دستش داد.اشک در چشمان اش حلقه زده بود نمیتوانست باور کند مسبب صحنه ی دلخراش ای که رو به روی اش بود خودش است.با گام های کوتاه و لرزان خود را به ماشین ای که برعکس شده بود رساند.
حتی یک انسان هم در آن جاده نبود تا به او کمک کند.
بدن بی روح دختر ای که بر روی زمین افتاده بود تیر خلاص را زد،با چشمان اشک آلود به زانو افتاد و با گفتن بیچاره شدم به سمت دختر هجوم برد.
دست دختر را در دست یه زده اش گرفت،نبض اش بسیار ضعیف میزدوبه سختی نفس می کشید.
آنقدر میترسید که به اورژانس هم زنگ نزد،زیر بازوی دختر را گرفت و او را درون ماشین اش که جلو اش خراب شده بود گذاشت.عقل اش میگفت به تیرداد زنگ بزند؛موبایل اش را برداشت و شماره ی تیرداد را گرفت بعد از دومین بوق صدای خسته ی تیرداد بلند شد
_ت..تیر..داد
تیرداد با شنیدن صدای بغض آلود و لکنت وار پارسا گفت
_چی شده پارسا
_تی..تی..تیرداد م...ن
_میگم چی شده یالا حرف بزن
پارسا با داد ای که تیرداد زد به خودش آمد و گفت
_با یکی تصادف کردم حال اش خیلی بده تیرداد
شُکه شدن تیرداد را به خوبی حس میکرد،بعد از سکوت کوتاه ای صدای داد مانند تیرداد پرده ی گوش اش را لرزاند
_کجایی پارسا بهم بگو کجایی
_دارم میبرم اش خونه ی خودم
_تو دیوونه شدی داری میگی حالش بده باید برسونیش بیمارستان
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Red.roz

مدیریت کل سایت
مدیریت کل انجمن
سطح
5
 
ارسالات
1,003
پسندها
272
دست‌آوردها
331
مدال‌ها
3
با سلام خدمت شما نویسنده گرامی!
از اینکه برای نوشتن آثار بی نظیر خودتان مارا قابل دانستید بسیار خرسندیم...

لطفا در حین نوشتن از کلمات ممنوعه استفاده ننمایید!
لطفا اکیدا از نوشتن رمان های پورن بپرهیزید.
لطفا علائم نگارشی را در حد توان در رمانان به طور صحیح جایگذاری کنید!
ویرایشگری،فیلترینگ،نقد ابتدایی و نقد حرفه ای،نظارت و طراحی جلد رمان همگی در اتمام رمان انجام می‌شوند
پس لطفا از پرسیدن چنین سوالاتی از مدیران جدا خود داری کنید!

ومجدد از شما تشکر می کنیم بابت رعایت قوانین تایپ‌رمان و موارد ذکر شده و نوشتن آثار بی نظیر خود در ناول فور...!

(تیم مدیریت ناول فور)
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

پیوست ها

  • Lumii_20211122_121023979.jpg
    Lumii_20211122_121023979.jpg
    284 بایت · بازدیدها: 0
بالا پایین