• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
#پارت11
جلال با بهت خیره به گوشی سمانه، چشماش رو به قرمزی میرفت... هرچی که بود، بدجور روی این چیزا حساس بود...
با ترس آب دهنمو قورت دادم و دلی که انگار توش رخت میشستن ، منتظر واکنشش بودم که علیرضا با ناباوری نگاهشو بین منو سمانه چرخ میداد...واسم مهم نبود بقیه راجبم چه فکری میکنن، مهم علیرضا بود که نمیخاستم توی ذهنش از من یه دختر خراب بسازه..
خود سمانه با لبخندی موفق آمیز، نگام میکرد...اخه مگه میشه کسی که به‌عنوان خاهر پیشت باشه، با هم توی یه خونه بزرگ شده باشین، نون و‌نمک یه خونه رو خورده باشین، اینقدر نامرد و ناسزا باشه..؟
با دادی که جلال زد، مو به تنم سیخ شد...
_بیشرف چه غلطی کردی..؟هاااان.. میخای آبروی منو ببری..
ترسیده با صدایی لرزون، پیرهنمو توی دستم فشردم و گفتم:
+بخدا همش دروغه...به جون خودم دروغه..من کاری نکردم..
به سمتم یورش آورد که جیغی زدم و عقب رفتم..
موهامو کشید و داد زد:
_پس این چیه تو عکس... هاا..
با درد و التماس گفتم:
+کار سمانس..سما..سمانه اون پسره رو فرستاد پیش من تا این کارو بکنه...بخدا که فقط بزور بغلم کرد...فقط همین...من همش جیغ میزدم که بره بیرون ولی...گوش نمیکرد...سمانه خودش با اون پسره دوسته.. و معلوم نیست چه غلطی میکنه..داره تهمت میزنه..
بعد از این حرفم صورتم محکم به طرف راست پرت شد ، ثریا با صورتی خون زده و چشمای ریز شدش گفت:
_جرعت داری یه بار دیگ حرفتو ب زبون بیار...گوه کاریا خودتو پای سمانه نزار..
هرکار می‌کردم، نمی‌تونستم جلوی اشکامو بگیرم، اشکام بخاطر سیلیش و‌کتکاشون نبود، بخاطر تهمتی بود که بهم زده شد و نمی‌تونستم بی‌گناهیمو ثابت کنم..
کلافه از اذیتاشون، با نفرت رو به جلال با صدای بلندی گفتم:
+تو اگ راست میگی برو زنتو جمع کن...برو صبا رو جمع کن...
رو به ثریا با چشمای خون زدش جیغ زدم و گفتم:
+سمانه رو جمع کن....چیکار به منه بیگناه بدبخت دارین... تا خودتونید عیبی نداره، همش دروغه و پاپوش، نوبت من میرسه هر آشغالی هرچی میگه باور میکنین و واسم غیرتتون‌ باد میکنه...تو که خودت دوتا شوهر کردی بچه داری هنوز از این کارا میکنی و جلال اونقدر نفهمه که اگ هم بفهمه نمیتونه هیچ غلطی بکنه، بعد واس من بیگناه که هیچ کاری نکردم داره...
هنوز جملم تموم نشده بود که سیلی با دیگ که سمت راست صورتم خورد مواجه شدم...جلال با رگایی ک برجسته شده بود دستمو گرفت و به سمت اتاق قدم بر داشت و منو با خودش میکشید..جیغ میزدم و میخاستم ولم‌ کنه ولی بدون توجه بهم توی اتاق انداختم و درو قفل کرد...با ترس جیغی کشیدم و به سمت در حمله کردم تا بازش کنم که محکم روی زمین انداختم و کمربندشو باز کرد...
در برابر چشمای پر از اشک و ناباور من، محکم روی کمرم کوبید و گفت:
_حالا منو بی غیرت خطاب می‌کنی، حالا به زن من ننگ بی عفتی میزنی، اون دخترا از تو هم پاکترن....
با التماس ازش میخاستم بس کنه ولی اون محکمتر از قبل کمربندشو روی تن بیجونم میکوبید.
_باید همون موقع که مادر و خاهر برادرت مردن تورو هم زنده به گور میکردم...میدونستم از همون لحظه‌ای که با موهای سفیدت پاتو تو زندگیم گذاشتی مایه‌ی بدبختیمی...
انگار دیوونه شده بود... انگار عقده داشت...انگار نه انگار اون بدبختی که روی تنش میکوبید دخترشه...دیوانه وار منو با کمربند میزد و نمیدونست آخرین حرمت پدر دختری مابینمون از بین رفت... نمیدونست هیچوقت حتی اگ ذره ذره هم بشم حلالش نمیکنم و آخر همین آه و اشکم، مایه‌ی بدبختیشه نه موهای سفیدم..
صدای داد علیرضا که محکم به در میکوبید و منو صدا میزد به گوشم میخورد، صدای فوشش به سمانه و جلال، بعد از هقهقه‌های من تنها صدایی بود که شنیده میشد...و در آخر دری که باز شد و منی که چشمام روی هم رفت و بیهوش شدم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
#پارت12
بیحال به اون پهلو چرخیدم که صدای ثریا رو از بالای سرم شنیدم.:
_خوبه خوبه..بسه هرچی استراحت کردی..بلند شو کلی کار داریم..
خسته با چشمای سردم تنها نگاهش کردم..از وقتیکه به هوش اومدم فقط نگاهشون میکردم نه حرفی نه کلامی..سگک کمربند جلال به گیجگاهم خورده بود که بیهوش شدم، زیر چشمش ورم کرده بود و همه‌ی بدنم کبود شده بود...حتی مچ دستام..لبم پاره شده بود، بعد از دوروز هنوزم خوب نشده، وقتی که روی زمین انداختم پیشونیم محکم به لبه‌ی تخت برخورد کرد که روش چسب زده بودم..
تموم بدنم کوفته و زخمی بود..جلال باهام یه کلمه هم حرف نزد چون توی این دوروز اصلأ ندیدمش..
آهی کشیدم و آروم توی رختخوابم نشستم..خودمم حوصله دراز کشیدن و شنیدن متلکاشونو نداشتم..سمانه اونقدر آشغال بود که انگار نه انگار اتفاقی افتاده..حتی یه معذرت خشک و خالی هم نکرد، منم ازش انتظاری نداشتم، همشونو به خدا سپردم.. میدونستم اخرش اینجور نمیمونه...
آروم بلند شدم و دستمو به دیوار گرفتم تا آروم آروم به سمت در برم...سرم هنوز گیج میرفت..
ثریا در حالی که توی آشپزخونه گوشت خورد میکرد ،نگاهی بهم انداخت و گفت:
_زود باش یه حمومی برو،بو گند میدی، خودتو مرتب کن، یه دستی هم کمک سمانه به خونه بکش، مهمون داریم..
متعجب از حرفایی که شنیده بودم پلکامو باز و بسته کردم، این چه جور مهمونی بود که من باید خودمو مرتب کنم.؟
به عادت این دورزم حرفی نزدم و به اتاق برگشتم، لباسامو برداشتم و به سمت حموم قدم بر داشتم.. آروم شیر گرم رو باز کردم و بعد از ملایم کردن آب، زیرش وایسادم، باید چسب پیشونیم رو هم عوض می‌کردم...مغزم خالی از هر نوع فکری بود..فقط مثل یه ربات هرکاری ک‌میگفتن رو انجام میدادم..
بعد از یه دوش بیست دقیقه‌ای لباسامو پوشیدم و آروم از حموم بیرون اومدم...
بدون توجه به سمانه و صبا که با هم سر جارو کشیدن جر و بحث میکردن به اتاق برگشتم، سوالات زیادی توی مغزم موج میزدن که یکیشون اینه که این مهمون کیه که سمانه و صبا بخاطرش میخان جارو بزنن..؟
بی‌حوصله به طرف اینه رفتم که با دیدن قیافم وحشت کردم، داغون شده بودم..
آهی کشیدم و موهامو شونه زدم و بدون اینکه خشک‌کنم، بستم و شالمو سرم کردم..
از اتاق بیرون رفتم که ثریا در حالی که آشپزخونه رو مرتب میکرد گفت:
_ماهرخ اشغالا رو بزار دم در، سریع هم برگرد بیا میخام کباب کنم کارای خونه هم هنوز مونده...
متعجب بدون حرف کیسه‌ی زباله رو برداشتم و درو باز کردم و از پله‌ها آروم پایین رفتم..در اصلی رو باز کردم و بدون اینکه سرمو بالا بیارم، با کیسه زباله به سمت سطل آشغال اونطرفتر خونه بود، راه افتادم... آشغالا رو توی سطل زباله گذاشتم و خواستم برگردم که با دیدن فردی که اونطرفتر خونه با بهت نگام میکرد، چند لحظه وایسادم و بعد با پوزخند گوشه‌ی لبم بدون توجه بهش به سمت خونه قدم برداشتم که سریع به سمتم دوید و ناباور گفت:
_چی..چیشده..؟چرا اینجوری شدی تو که خوب بودی...نکنه..
سریع با اخم، از کنارش گذشتم که از پشت دستمو گرفت و با ناراحتی و پشیمونی گفت:
+من واقعا نمیخاستم این اتفاق بیفته..من واقعا دوست دارم...از لجت چون همش ردم میکردی.. با سمانه اون کارو کردم..ببین من..
با خشم و حرص دستمو از توی دستش بیرون آوردم و بدون حرف به سمت خونه دویدم و به صدا زدنای سینا، توجهی نکردم.. آشغال روانی...از خشم به خودم میلرزیدم، درو محکم به هم کوبیدم و پله ها رو بالا رفتم..
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
#پارت13
با اخم بدون حرف، تندتند شروع به سیخ زدن گوشت کردم، هنوز جر و بحث صبا و سمانه، سرِ انجام کارها ب گوش می‌رسید...هنوزم اینکه مهمون نامعلوم کیه و واسه چی میخاد بیاد خونه، مثل یه علامت سوال، توی سرم بالا و پایین میشد..
بی‌حوصله پفی کشیدم و سیخ بعدی رو‌برداشتم.. هرکی میخاد باشه ب من چه، اصلأ چرا این‌قدر واس من مهم شده..؟شونه‌ای برای خودم بالا انداختم...ثریا با لبخندی مرموز و شک برانگیز داشت برنج آب میکشید...ترسم از این بود ک نکنه این خونواده دوباره واسه من نقشه‌ای چیزی بکشن...ثریا رفتاراش خیلی عجیب شده بود، این چند وقته خیلی تو فکر و پکر بود، یه جوری آشفته و نگران بود..بعضی شبها ک واس خوردن آب یا دستشویی از اتاق بیرون می‌رفتم صدای جروبحثشو با جلال میشنیدم...نه به استرس و پریشونی چند وقت پیشش نه به لبخند مشکوک و مهربونی الانش..
سعی کردم بیخیال باشم، آخرین سیخ رو هم برداشتم و در حالی که گوشتای باقی‌مونده رو بهش میزدم، صدای پر حرص سمانه رو از پشت سرم در حالی که دست ب کمر وایساده بود، سرمو بالا آورد:
_من خسته شدم مامان، اصلأ چرا من باید گردگیری کنم...ماهرخ رو قراره ش...
ثریا با چشمای گرد شدش، سریع تو حرفش پرید و با لحنی که میخاست منو خر کنه رو به سمانه گفت:
+عزیزم برو الان دیر میشه، ماهرخ هم دیگ کارش تموم شده الان میاد کمکتون..
بعد هم لبخند پر حرصی زد و‌با چشم بهش اشاره کرد ک بره..سمانه چیزی زیر لب با حرص زمزمه کرد و با با قدمایی بلند از آشپزخونه بیرون رفت... ثریا لبخندی که تموم دندونای سفید و هم اندازشو نشونم میداد، دستی به موهاش کشید و گفت:
+اممم.. حتماً خسته شده...تو هم برو کمکشون..
بعدم پشتشو بهم کرد و مشغول ادامه‌ی کارش شد...
دیگ واقعاً شک کرده بودم.. این مهمونی به من ربط داشت،سمانه واس اولین بار داره کمک میکنه تو کارای خونه، خود ثریا لحنش با من فرق کرده، همه‌ی اینا یعنی چی..؟
گیج از حرفا و کارای بی سر و تهشون، بدون حرف سینی پر از سیخ و گوشت رو روی کانتر گذاشتم و بعد از آب زدن دستام به پذیرایی رفتم...
خونه کاملآ مرتب و تمیز شده بود، سمانه در برابر چشمای بهت زده‌ی من کت و دامن شیک مشکیشو بهم داد و ازم خاست تنم کنم، صبا با ذوق مدل مو میداد و میخواستن موهامو شینیون کنند..ک اگ بگم شاخ درآوردم دروغ نگفتم...
نه تنها به این قیافه‌ی ضایع و تن بی‌حالم اصلأ این جور تیپ نمیخورد بلکه من‌توی چهارده سال اخیر ک مامانمو از دست دادم یه بارم لباس نو نپوشیدم، و الان میخام لباس شیکی با موهای مدل دار، جلوی مهمونی ک مطمعن بودم به من ربط داره، حاضر بشم...
به اسرارشون فقط کت و دامن رو پوشیدم ولی موهامو به خاست خودم ساده بافتم و پشتم انداختم...
چشمای ابیم پر از ترس و نگرانی بود، چسب زخممو سمانه آروم از روی پیشونیم کند و سعی کرد با لوازم آرایشیشو و کرماش، کبودیای صورتم رو پنهون کنه، رژ لبی مات به لبام زد، اصلأ قبول نکردم موهای صورتمو بزنه، سفید بودن و اصلأ معلوم نبودن.. میخاست چشمامو آرایش کنه ک فقط قبول کردم ریمیل بزنه...
و در آخر کمی ادکلن و دستبندی ظریف و زیبا که به دستم زدند، مغزم هنگ کرد...
توی آینه ب خودم خیره شدم، خیلی‌ تغییر کردم، نمیگم زیبا شدم ولی بهتر شده بودم..به جای اینکه خوشحال باشم، ترسی توی دلم رخنه کرده بود... واقعاً قراره چه بر سره من بیاد؟
آب دهنمو قورت دادم و تکیه به دیوار نشستم...یه بویایی برده بودم ولی نمیخاستم باور کنم..!
صدای کلفت مردی و صحبت‌های جلال و ثریا باهاش، راجب موضوعات مختلف.. که از بیرون میومد، استرس منو بیشتر کرد... زیر لب خدا رو زمزمه میکردم.. یکدفعه در اتاق باز شد و من با ترس بلند شدم...
سمانه با اخم و به عادتش دست ب کمر نگاهی بهم انداخت و زیر لب چیزی مثل کی از دستت راحت میشم رو گفت و بعد با صدای بلندتری گفت:
_بلندشو، نشستی اینجا ک چی بشه..؟بدو برو چایی بیار زشته...
با مغزی قفل شده و دلی مظطرب، گفتم:
+خودتون چایی ببرین اخه چرا من بیام.. اینجا راحتترم..
سمانه با حرص و اخم گفت:
_ن بابا، اینقدر بهت رسیدیم که بشینی اینجا، زودباش بیا منتظریم..
و سریع بیرون رفت، نمی‌دونم چرا زبونم جلوی این همه پروویی و زبون درازی سمانه قفل شده بود، بهتر بود برم بعد از چند دقیقه دوباره برمیگردم..
از اتاق بیرون رفتم وبه سمت آشپزخونه قدم برداشتم، خوشبختانه، از پذیرایی دیدی به راهرو یا آشپزخونه نداشت..
آروم به سمت آشپزخونه رفتم و به استکانهای پرشده از چایی خوشرنگ خیره شدم..استرسم بیشتر شده بود، سینی رو برداشتم و‌نفسی عمیق کشیدم.. آب دهنمو قورت دادم و با خودم زمزمه کردم:
_چیزی نیست ماهرخ، آروم باش، میری چاییا رو میدی و سریع برمی‌گردی..
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
#پارت11
جلال با بهت خیره به گوشی سمانه، چشماش رو به قرمزی میرفت... هرچی که بود، بدجور روی این چیزا حساس بود...
با ترس آب دهنمو قورت دادم و دلی که انگار توش رخت میشستن ، منتظر واکنشش بودم که علیرضا بهت زده نگاهشو بین منو سمانه چرخ میداد... نمیخاستم ذهنیت علیرضا از من یه دختر خراب بسازه...
خود سمانه با لبخندی موفق آمیز، نگام میکرد...اخه مگه میشه کسی که جای خواهرت باشه، با هم توی یه خونه بزرگ شده باشین، نون و‌نمک یه خونه رو خورده باشین، اینقدر نامرد و ناسزا باشه..؟
با دادی که جلال زد، مو به تنم سیخ شد...
_بیشرف چه غلطی کردی..؟هاااان.. میخای آبروی منو ببری..
ترسیده با صدایی لرزون گفتم:
+بخدا همش دروغه...به جون خودم دروغه..من کاری نکردم..
به سمتم یورش آورد که جیغی زدم و عقب رفتم..
موهامو کشید و داد زد:
_پس این چیه تو عکس... هاا..
با درد و التماس گفتم:
+کار سمانس..سما..سمانه اون پسره رو فرستاد پیش من تا این کارو بکنه...بخدا که فقط بزور بغلم کرد...فقط همین...من همش جیغ میزدم که بره بیرون ولی...گوش نمیکرد...سمانه خودش با اون پسره دوسته و معلوم نیست چه غلطی میکنه..داره تهمت میزنه..
بعد از این حرفم صورتم بشدت به طرف راست چرخید، ثریا با صورتی خون زده و چشمای ریز شدش گفت:
_جرعت داری یه بار دیگ حرفتو ب زبون بیار...گوه کاریا خودتو پای سمانه نزار..
هرکار می‌کردم، نمی‌تونستم جلوی اشکامو بگیرم، اشکام بخاطر سیلیش و‌کتکاشون نبود، بخاطر تهمتی بود که نمی‌تونستم بیگناهیمو ثابت کنم...
کلافه از اذیتاشون، با نفرت رو به جلال با صدای بلندی گفتم:
+تو اگ راست میگی برو زنتو جمع کن...برو صبا رو جمع کن...
رو به ثریا با چشمای خون زدش جیغ زدم و گفتم:
+سمانه رو جمع کن....چیکار به منه بیگناه بدبخت دارین...تو که خودت دوتا شوهر کردی بچه داری هنوز از این کارا میکنی و جلال اونقدر نفهمه که اگ هم بفهمه نمیتونه هیچ غلطی بکنه، بعد واس من بیگناه که هیچ کاری نکردم داره...
هنوز جملم تموم نشده بود که سیلی دیگ که سمت راست صورتم خورد مواجه شدم...جلال با رگایی ک برجسته شده بود دستمو گرفت و بدنبال خودش به طرف اتاق کشید...جیغ میزدم و میخاستم ولم‌ کنه ولی بدون توجه بهم توی اتاق انداختم و درو قفل کرد...با ترس جیغی کشیدم و به سمت در حمله کردم تا بازش کنم که محکم روی زمین انداختم و کمربندشو باز کرد...
با صورتی برافروخته اولین ضربه کمربند رو محکم روی کمرم کوبید و گفت:
_حالا منو بی غیرت خطاب می‌کنی، حالا به زن من ننگ بی عفتی میزنی، اون دخترا از تو هم پاکترن....
با التماس ازش میخاستم بس کنه ولی اون محکمتر از قبل کمربندشو روی تن بیجونم میکوبید.
_باید همون موقع که مادر و خاهر برادرت مردن تورو هم زنده به گور میکردم...میدونستم از همون لحظه‌ای که با موهای سفیدت پاتو تو زندگیم گذاشتی مایه‌ی بدبختیمی...
انگار دیوونه شده بود... انگار عقده داشت...انگار نه انگار اون بدبختی که روی تنش میکوبید دخترشه...دیوانه وار منو با کمربند میزد و نمیدونست آخرین حرمت پدر دختری مابینمون از بین رفت... نمیدونست هیچوقت حتی اگ زیر کتکاش جون هم بدم حلالش نمیکنم و آخر همین آه و اشکم، مایه‌ی بدبختیشه نه موهای سفیدم.. صدای داد علیرضا که محکم به در میکوبید و منو صدا میزد به گوشم میخورد، صدای فوشش به سمانه و جلال، بعد از هقهقه‌های من تنها صدایی بود که شنیده میشد...و در آخر دری که باز شد و منی که چشمام روی هم رفت و بیهوش شدم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

.A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
1
پسندها
0
دست‌آوردها
1
#پارت11
جلال با بهت خیره به گوشی سمانه، چشماش رو به قرمزی میرفت... هرچی که بود، بدجور روی این چیزا حساس بود...
با ترس آب دهنمو قورت دادم و دلی که انگار توش رخت میشستن ، منتظر واکنشش بودم که علیرضا بهت زده نگاهشو بین منو سمانه چرخ میداد...سعی می‌کردم صداقت‌ و پاکیمو‌ با چشمام ب علیرضا بفهمونم، نمیخاستم تنها عضو به ظاهر خانوادم که همیشه احتراممو‌ داشت و لا سن نسبتا‌ کمش بهم محبت می‌کرد، ی دختر ناپاک و بدکاره به چشم بیام..،
خود سمانه با لبخندی موفق آمیز، نگام میکرد...اخه مگه میشه کسی که جای خواهرت باشه، با هم توی یه خونه بزرگ شده باشین، نون و‌نمک یه خونه رو خورده باشین، اینقدر نامرد و ناسزا باشه..؟
با دادی که جلال زد، مو به تنم سیخ شد...
_بیشرف چه غلطی کردی..؟هاااان.. میخای آبروی منو ببری..
ترسیده با صدایی لرزون گفتم:
+بخدا همش دروغه...به جون خودم دروغه..من کاری نکردم..
به سمتم یورش آورد که جیغی زدم و عقب رفتم..
موهامو کشید و داد زد:
_پس این چیه تو عکس... هاا..
با درد و التماس گفتم:
+کار سمانس..سما..سمانه اون پسره رو فرستاد پیش من تا این کارو بکنه...بخدا که فقط بزور بغلم کرد...فقط همین...من همش جیغ میزدم که بره بیرون ولی...گوش نمیکرد...سمانه خودش با اون پسره دوسته و معلوم نیست چه غلطی میکنه..داره تهمت میزنه..
بعد از این حرفم محکم‌ صورتم به طرف راست چرخید، ثریا با صورتی خون زده و چشمای ریز شدش گفت:
_جرعت داری یه بار دیگ حرفتو ب زبون بیار...گوه کاریا خودتو پای سمانه نزار..
هرکار می‌کردم، نمی‌تونستم جلوی اشکامو بگیرم، اشکام بخاطر سیلیش و‌کتکاشون نبود، بخاطر تهمتی بود که نمی‌تونستم ثابت کنم بیگناهم...
کلافه از اذیتاشون، با نفرت رو به جلال با صدای بلندی گفتم:
+تو اگ راست میگی برو زنتو جمع کن...برو صبا رو جمع کن...
رو به ثریا با چشمای خون زدش جیغ زدم و گفتم:
+سمانه رو جمع کن....چیکار به منه بیگناه بدبخت دارین...تو که خودت دوتا شوهر کردی بچه داری هنوز از این کارا میکنی و جلال اونقدر نفهمه‌ که اگ هم بفهمه نمیتونه هیچ غلطی بکنه، بعد واس من بیگناه که هیچ کاری نکردم داره...
هنوز جملم تموم نشده بود که سیلی دیگ که سمت راست صورتم خوردشد، مواجه شدم...جلال با رگایی ک برجسته شده بود دستمو گرفت و بدنبال خودش به اتاق کشید....جیغ میزدم و میخاستم ولم‌ کنه ولی بدون توجه بهم توی اتاق انداختم و درو قفل کرد...با ترس جیغی کشیدم و به سمت در حمله کردم تا بازش کنم که محکم روی زمین انداختم و کمربندشو باز کرد...
با چشمای ترسیده و ملتمس‌ نگامو‌ ب کمبرندش‌ دوختم و زمزمه‌ کردم:
-ن..نه.، ا..اشتباه...میکنی...بخدا..م.ن..بیگناهم.
اما‌ اون بی‌توجه به التماس و خواهشم‌ بهم نزدیکتر شد، با گریه گفتم:
-تروخدا کاریم نداشته باش..به خاک مهدی من بی‌خبر بودم...نمیدونستم..
انگار کر شده بود، بدون اینکه بهم گوش بده،
کمربندشو محکم روی کمرم کوبید و گفت:
_حالا منو بی غیرت خطاب می‌کنی، حالا به زن من ننگ بی عفتی میزنی، اون دخترا از تو هم پاکترن....
با التماس ازش میخاستم بس کنه ولی اون محکمتر از قبل کمربندشو روی تن بیجونم میکوبید.
_باید همون موقع که مادر و خاهر برادرت مردن تورو هم زنده به گور میکردم...میدونستم از همون لحظه‌ای که با موهای سفیدت پاتو تو زندگیم گذاشتی مایه‌ی بدبختیمی...
انگار دیوونه شده بود... انگار عقده داشت...انگار نه انگار اون بدبختی که روی تنش میکوبید دخترشه...دیوانه وار منو با کمربند میزد و نمیدونست آخرین حرمت پدر دختری مابینمون از بین رفت... نمیدونست هیچوقت حتی اگ ذره ذره هم بشم حلالش نمیکنم و آخر همین آه و اشکم، مایه‌ی بدبختیشه نه موهای سفیدم.. صدای داد علیرضا که محکم به در میکوبید و منو صدا میزد به گوشم میخورد، صدای فوشش به سمانه و جلال، بعد از هقهقه‌های من تنها صدایی بود که شنیده میشد...و در آخر دری که باز شد و منی که چشمام روی هم رفت و بیهوش شدم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین