-
- ارسالات
- 15
-
- پسندها
- 2
-
- دستآوردها
- 3
#پارت11
جلال با بهت خیره به گوشی سمانه، چشماش رو به قرمزی میرفت... هرچی که بود، بدجور روی این چیزا حساس بود...
با ترس آب دهنمو قورت دادم و دلی که انگار توش رخت میشستن ، منتظر واکنشش بودم که علیرضا با ناباوری نگاهشو بین منو سمانه چرخ میداد...واسم مهم نبود بقیه راجبم چه فکری میکنن، مهم علیرضا بود که نمیخاستم توی ذهنش از من یه دختر خراب بسازه..
خود سمانه با لبخندی موفق آمیز، نگام میکرد...اخه مگه میشه کسی که بهعنوان خاهر پیشت باشه، با هم توی یه خونه بزرگ شده باشین، نون ونمک یه خونه رو خورده باشین، اینقدر نامرد و ناسزا باشه..؟
با دادی که جلال زد، مو به تنم سیخ شد...
_بیشرف چه غلطی کردی..؟هاااان.. میخای آبروی منو ببری..
ترسیده با صدایی لرزون، پیرهنمو توی دستم فشردم و گفتم:
+بخدا همش دروغه...به جون خودم دروغه..من کاری نکردم..
به سمتم یورش آورد که جیغی زدم و عقب رفتم..
موهامو کشید و داد زد:
_پس این چیه تو عکس... هاا..
با درد و التماس گفتم:
+کار سمانس..سما..سمانه اون پسره رو فرستاد پیش من تا این کارو بکنه...بخدا که فقط بزور بغلم کرد...فقط همین...من همش جیغ میزدم که بره بیرون ولی...گوش نمیکرد...سمانه خودش با اون پسره دوسته.. و معلوم نیست چه غلطی میکنه..داره تهمت میزنه..
بعد از این حرفم صورتم محکم به طرف راست پرت شد ، ثریا با صورتی خون زده و چشمای ریز شدش گفت:
_جرعت داری یه بار دیگ حرفتو ب زبون بیار...گوه کاریا خودتو پای سمانه نزار..
هرکار میکردم، نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم، اشکام بخاطر سیلیش وکتکاشون نبود، بخاطر تهمتی بود که بهم زده شد و نمیتونستم بیگناهیمو ثابت کنم..
کلافه از اذیتاشون، با نفرت رو به جلال با صدای بلندی گفتم:
+تو اگ راست میگی برو زنتو جمع کن...برو صبا رو جمع کن...
رو به ثریا با چشمای خون زدش جیغ زدم و گفتم:
+سمانه رو جمع کن....چیکار به منه بیگناه بدبخت دارین... تا خودتونید عیبی نداره، همش دروغه و پاپوش، نوبت من میرسه هر آشغالی هرچی میگه باور میکنین و واسم غیرتتون باد میکنه...تو که خودت دوتا شوهر کردی بچه داری هنوز از این کارا میکنی و جلال اونقدر نفهمه که اگ هم بفهمه نمیتونه هیچ غلطی بکنه، بعد واس من بیگناه که هیچ کاری نکردم داره...
هنوز جملم تموم نشده بود که سیلی با دیگ که سمت راست صورتم خورد مواجه شدم...جلال با رگایی ک برجسته شده بود دستمو گرفت و به سمت اتاق قدم بر داشت و منو با خودش میکشید..جیغ میزدم و میخاستم ولم کنه ولی بدون توجه بهم توی اتاق انداختم و درو قفل کرد...با ترس جیغی کشیدم و به سمت در حمله کردم تا بازش کنم که محکم روی زمین انداختم و کمربندشو باز کرد...
در برابر چشمای پر از اشک و ناباور من، محکم روی کمرم کوبید و گفت:
_حالا منو بی غیرت خطاب میکنی، حالا به زن من ننگ بی عفتی میزنی، اون دخترا از تو هم پاکترن....
با التماس ازش میخاستم بس کنه ولی اون محکمتر از قبل کمربندشو روی تن بیجونم میکوبید.
_باید همون موقع که مادر و خاهر برادرت مردن تورو هم زنده به گور میکردم...میدونستم از همون لحظهای که با موهای سفیدت پاتو تو زندگیم گذاشتی مایهی بدبختیمی...
انگار دیوونه شده بود... انگار عقده داشت...انگار نه انگار اون بدبختی که روی تنش میکوبید دخترشه...دیوانه وار منو با کمربند میزد و نمیدونست آخرین حرمت پدر دختری مابینمون از بین رفت... نمیدونست هیچوقت حتی اگ ذره ذره هم بشم حلالش نمیکنم و آخر همین آه و اشکم، مایهی بدبختیشه نه موهای سفیدم..
صدای داد علیرضا که محکم به در میکوبید و منو صدا میزد به گوشم میخورد، صدای فوشش به سمانه و جلال، بعد از هقهقههای من تنها صدایی بود که شنیده میشد...و در آخر دری که باز شد و منی که چشمام روی هم رفت و بیهوش شدم...
جلال با بهت خیره به گوشی سمانه، چشماش رو به قرمزی میرفت... هرچی که بود، بدجور روی این چیزا حساس بود...
با ترس آب دهنمو قورت دادم و دلی که انگار توش رخت میشستن ، منتظر واکنشش بودم که علیرضا با ناباوری نگاهشو بین منو سمانه چرخ میداد...واسم مهم نبود بقیه راجبم چه فکری میکنن، مهم علیرضا بود که نمیخاستم توی ذهنش از من یه دختر خراب بسازه..
خود سمانه با لبخندی موفق آمیز، نگام میکرد...اخه مگه میشه کسی که بهعنوان خاهر پیشت باشه، با هم توی یه خونه بزرگ شده باشین، نون ونمک یه خونه رو خورده باشین، اینقدر نامرد و ناسزا باشه..؟
با دادی که جلال زد، مو به تنم سیخ شد...
_بیشرف چه غلطی کردی..؟هاااان.. میخای آبروی منو ببری..
ترسیده با صدایی لرزون، پیرهنمو توی دستم فشردم و گفتم:
+بخدا همش دروغه...به جون خودم دروغه..من کاری نکردم..
به سمتم یورش آورد که جیغی زدم و عقب رفتم..
موهامو کشید و داد زد:
_پس این چیه تو عکس... هاا..
با درد و التماس گفتم:
+کار سمانس..سما..سمانه اون پسره رو فرستاد پیش من تا این کارو بکنه...بخدا که فقط بزور بغلم کرد...فقط همین...من همش جیغ میزدم که بره بیرون ولی...گوش نمیکرد...سمانه خودش با اون پسره دوسته.. و معلوم نیست چه غلطی میکنه..داره تهمت میزنه..
بعد از این حرفم صورتم محکم به طرف راست پرت شد ، ثریا با صورتی خون زده و چشمای ریز شدش گفت:
_جرعت داری یه بار دیگ حرفتو ب زبون بیار...گوه کاریا خودتو پای سمانه نزار..
هرکار میکردم، نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم، اشکام بخاطر سیلیش وکتکاشون نبود، بخاطر تهمتی بود که بهم زده شد و نمیتونستم بیگناهیمو ثابت کنم..
کلافه از اذیتاشون، با نفرت رو به جلال با صدای بلندی گفتم:
+تو اگ راست میگی برو زنتو جمع کن...برو صبا رو جمع کن...
رو به ثریا با چشمای خون زدش جیغ زدم و گفتم:
+سمانه رو جمع کن....چیکار به منه بیگناه بدبخت دارین... تا خودتونید عیبی نداره، همش دروغه و پاپوش، نوبت من میرسه هر آشغالی هرچی میگه باور میکنین و واسم غیرتتون باد میکنه...تو که خودت دوتا شوهر کردی بچه داری هنوز از این کارا میکنی و جلال اونقدر نفهمه که اگ هم بفهمه نمیتونه هیچ غلطی بکنه، بعد واس من بیگناه که هیچ کاری نکردم داره...
هنوز جملم تموم نشده بود که سیلی با دیگ که سمت راست صورتم خورد مواجه شدم...جلال با رگایی ک برجسته شده بود دستمو گرفت و به سمت اتاق قدم بر داشت و منو با خودش میکشید..جیغ میزدم و میخاستم ولم کنه ولی بدون توجه بهم توی اتاق انداختم و درو قفل کرد...با ترس جیغی کشیدم و به سمت در حمله کردم تا بازش کنم که محکم روی زمین انداختم و کمربندشو باز کرد...
در برابر چشمای پر از اشک و ناباور من، محکم روی کمرم کوبید و گفت:
_حالا منو بی غیرت خطاب میکنی، حالا به زن من ننگ بی عفتی میزنی، اون دخترا از تو هم پاکترن....
با التماس ازش میخاستم بس کنه ولی اون محکمتر از قبل کمربندشو روی تن بیجونم میکوبید.
_باید همون موقع که مادر و خاهر برادرت مردن تورو هم زنده به گور میکردم...میدونستم از همون لحظهای که با موهای سفیدت پاتو تو زندگیم گذاشتی مایهی بدبختیمی...
انگار دیوونه شده بود... انگار عقده داشت...انگار نه انگار اون بدبختی که روی تنش میکوبید دخترشه...دیوانه وار منو با کمربند میزد و نمیدونست آخرین حرمت پدر دختری مابینمون از بین رفت... نمیدونست هیچوقت حتی اگ ذره ذره هم بشم حلالش نمیکنم و آخر همین آه و اشکم، مایهی بدبختیشه نه موهای سفیدم..
صدای داد علیرضا که محکم به در میکوبید و منو صدا میزد به گوشم میخورد، صدای فوشش به سمانه و جلال، بعد از هقهقههای من تنها صدایی بود که شنیده میشد...و در آخر دری که باز شد و منی که چشمام روی هم رفت و بیهوش شدم...