پارت اول:
سیما:
باخسته نباشیداستاد کلاس پایان یافت. درس زبان انگلیسی داشتیم، آخه خداوکیلی زبان عربی چه ربطی به فیلمنامه نویسی داره، یااین زبان انگلیسی، عجیبت خلقتی دیدم دراین دشت، که فیلمنامه نویس پی عربی میگشت.
دفترکلاسورم روبستم وتصمیم گرفتم تابرای خوردن یک خوراکی خوشمزه که عاشقشم منظورم باقلواست باسانازوساراوسحربه کافهتریا بریم، ازسرمیزبلندشدم که باپشت پایی که آقای دریاب ( دیوید دریاب یک پسره قدبلندوچهارشونه ومزه پرون باچشمان سبزرنگ وپوست سفیدوموهای بور هست) زدباسرنزدیک بودزمین بخورم، به سختی تعادلم روحفظ کردم وگفتم:
- متاسفم واقعابرات!
پوزخندی زدوگفت:
- انقدرمتاسف باش تا جونت بالابیاد!
صدای قهقهی دوستاش وخودش بانگاه حرصی من هوارفت، خواستم ازکنارش بیتوجه ردبشم که گفت:
- اگه بازم خودشیرینی کنی تلافی میکنم.
لبخندحرصی زدم و سری تکون دادم وگفتم:
- مریض!
کیفم روبرداشتم وباعصبانیت ازکلاس بیرون زدم، سانازکه سمت راست من ایستادهبودونظارهگراین اتفاق بود، ابروهایش رودرهم کشیدوسمت دیویددریاب قدم برداشت وگفت:
- دفعهآخرت باشه که مظلومگیرمیاری واینطوری اذیتش میکنی، وگرنه...
درست همون لحظه دیویدباچشمای سبزرنگ نافذش زل زدتوچشمای سانازوگفت:
- وگرنهچی؟
صدای مکالمهاونهاروشنیدم، برای همین به سرعت خودم روبه اونجارسوندم وگفتم:
- بسهدیگه! سانازمن وکیلنخواستم پس کاری نداشته باش.
نگاهی به دیویدانداختم وگفتم:
- جواب شماهم باشه برای وقتی که سمیرابیادبرای تحقیقات!
هردوی اونهاساکت شدن وبه من نگاهی انداختن، ماتشون برده بود، انگارفکرنمیکردن که من هم چنین زبونی داشته باشم.
کلاسهای سانازو سحرساعتهاش یکی بودولی من وسارا همیشه چندواحداضافه تربرمیداشتیم. چندروز دیگه بایدکنکورمیدادیم زحمتهای سه سال درس خوندنمون اونجا مشخص میشد.
من وساراهمیشه تودرس وکارجدیترازبقیه بودیم واین چندوقت هم حسابی سرمون شلوغ شده بود، طوری که بعضی اوقات مجبوریم ازخوابمون بگذریم ونهارمون روهم توکلاسای تست بخوریم ولی این سارای ذلیلمرده همش به جون من غرمیزنه، بعضی اوقات دلم میخوادبگیرم بزنمش به دیوارو دونهدونه موهاش روبکنم تاانقدر رواعصاب من دوی ماروتن نره، اوه اوه چه خشن شدم، خودم خبرنداشتم.
واقعااصلاچرامن بایدساعتکلاس هاروبه این سه تااسکل میگفتم؟ فکرکنم اونروز انقدرحالم دست خودم نبوده که نفهمیدم چی گفتم.
به خودم که اومدم دیدم روبروی استادنشستم وبهش زل زدم، هی بلندی کشیدم که کل کلاس ازخنده رفت توهوا.
استادمهرانفر خندهای کردوگفت:
- درسته که خانم احتشام من زیباوجذاب هستم ولی ازنظرم بهتره حواستون به درس باشه تایک وقت بهجای قبولی توکنکور ردنشی.
پشت چشمی براش نازک کردم وتودلم گفتم اگه من رتبم زیرهزارنشه، از سگ کمترم، حالاببین، ایشش.
وسط درس استاد داشت میگفت بعضی اعداد توعربی مثل ده بیست وسی چهل هست،
ده، بیست، سی، چهل، پنجاه، شست، هفتاد، هشتاد، نود... سانازیکدفعه خندهای کردوگفت:
- صداستاد! من اومدم بیام؟
قهقهی من وبقیهی بچهها به هوارفت، قیافهی استادمهرانفر دیدنی بود، دندوناش به هم سابیدهشد، دستش رومشت کردکه بزنه به دیوارولی دستش دردگرفت، ازاون طرفم نشست روی صندلی یکدفعه افتاد.
یک بلم بمبشویی شدکه نگو، نه ماونه بقیه نمیتونستیم خودمون روکنترل کنیم، تازه همهی اینهابه کناریکی ازدخترای کلاس اسمش مرینازهست ازجاش بلندشدوباتمسخرگفت:
- اینم ازدردسرهای خوشگلی وجذابیتتونه استاد!
بااین حرفش تیرخلاصی رو زد، بلندشدکه درس بده ولی یکدفعه وقت کلاس به پایان رسیدوهمه ازکلاس خارج شدیم، نگاه نفرت آمیزاستادروی من موند، بااشاره بهم فهموندکه آدمم میکنه.
تقصیر من نبودخو، خودش الکی ازخودش تعریف کرد، ایش، شالم که روی سرم جابهجاشده بود رومرتب کردم وازکلاس زدم بیرون.
بادیدن یکتا دختر روبروم که داشت ازکنارم ردمیشد لبخند خبیثانهای زدم، یکتا یک دخترمظلوم وآروم ودرسخون بودکه فقط به کارخودش حواسش بودواهمیتی به بقیه نمیداد.
منهم بدم نمیاومدبازدن یک پشت پایی حالی ازیکتابگیرم، زمین موزاییک بودوهنوزبه خاطرتمیزی نظافتچی خیس بود، لبخندی خبیثانه زدم وپاهایم رو درازکردم.
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان