نهم
آهی ازته دل کشیدم و قطع کردم، دلم میخواست بابچههاقراربزارم ولی قطعاباورود عمو بهادروسهیل وبردیاوبهبودهمهچی فرق میکرد، بردیاوبهبود پسرهای عموبهرادن، دوتاپسرسبک ومسخره که چشمهای درشت مشکی دارن وگندمی پوست هستن، جفتشون قدبلندولاغرن وصدالبته دوقلو هم هستن.
بردیاسه دقیقه ازبهبود بزرگتره، همیشه اخمهاش ودرهم کشیده و گوشی دستشه، اگرگوشیاش رو یکی برداره، اونوقت حسابش باکراماکاتبینه، تازه بردیاحکم پسرارشدعموبهادروالبته برادرسوم من روداره. به حالت ضربدری میایسته وباانگشت اشارش بایک لبخندحرص درارمسخرت میکنه، اکثراوقات پشت هردریاسوراخی یاحتی پشتسرته. فقط وای به حالت اگه بفهمه پشت سرش حرف زدی.
بریم سراغ بهبود؛ بهبودبرخلاف بردیاهمیشه میخنده وبهجای گوشی کنترل تلویزیون دستشه، برنامه موردعلاقش هم فوتباله وطرفدارپرسپولیسه، اگریکی پرسپولیسیهارومسخره کنه، اونوقت بهبودباسرمیره توفکش، ایشونهم پسربهادرخان هست وحکم برادرچهارم من روداره. همیشه بایک لبخنددندون نماودست به سینه میایسته وفقط بهت میخنده، کافیه یک سوتی بدی اونوقت تمام عمرت بابتش بایدتوسط این موجودمسخره بشی، اگرازدستت عصبی بشه، سریع زیراب تو پیش عموبهادرمیزنه.
عموبهادر، درست شکل پسراشه، یعنی چیز، پسرهاش شکل اونن، چشمهاش درشتومشکیه، پوست سفیدو موهای مشکی داره، شایدفکرکنیدعموبهادرخیلی پیره ولی عموبهادرجوونه، وقتی که پونزده سالش بودبازنعمو بهاره ازدواج میکنن، البته دوسال قبل ترش باهم آشناشده بودن وگیدی گیدی داشتن. وتوی شونزده سالگی صاحب دوپسر دوقلویعنی همین بردیاوبهبودمیشن، الان عموبهادرم سی وچهار سالشه وپسرهاشون هم نوزده سالشونه.
عموبهادرخیلی جدی وسختگیره، چون میلیاردره همه فامیل ازش حساب میبرن، جفت پسراش رو خیلی دوست داره وکسی حق نداره بهشون حرف بزنه، روی من خیلی حساسه وغیرت داره، روی مامان ساریناهم همینطوربود.
اغلب اوقات عموبهادرابروهاش رو بالاانداخته، دستش رو به حالت فکرروی چونش گذاشته، لبخندملیحی برلب داره و وقتی چشمهاش برق میزنه نشون از آرامش قبل از طوفان داره.
دستهام رو داخل جیبم گذاشتم وخواستم سمت ماشین برم که باصدای بوق یک ماشین باترس برگشتم که متوجه شدم:
یک پسرباکت وشلوارمشکی وکراوات قرمزرنگ که سواریک فراری مشکی رنگ شده بود، بوق زدوگفت:
- میرسونمت آبجی.
پوزخندی زدم وسوییچ ماشین روزدم، بادیدن جنسیسسم پسربغل دستیش خندهای کردوگفت:
- داداش، فکرکنم آبجی باس برسونتت.
سوارماشینشدم وشیشههای ماشین روپایین دادم ولبخندی تمسخرآمیزتحویلش دادم و گفتم:
- ایشالله دفعهدیگه باماشین اسباب بازیت بازی میکنم! بعدباسرعت ازسمتاونهادورشدم، قهقهی بلندی زدم یک جورایی ازاین ضایع کردنه احساس لذت کردم.
اون پسریکلحظه ازجلوی چشمهام ردشد، فکرکنم توهمی شدم.
بایدسریعترخودم رو به خونه میرسوندم، ترس ازاینکه عموبهادر راپرتم رو به بابابده میترسیدم.
برای همین پام رو روی پدال گاز گذاشتم وتاتونستم سریع رفتم
آهی ازته دل کشیدم و قطع کردم، دلم میخواست بابچههاقراربزارم ولی قطعاباورود عمو بهادروسهیل وبردیاوبهبودهمهچی فرق میکرد، بردیاوبهبود پسرهای عموبهرادن، دوتاپسرسبک ومسخره که چشمهای درشت مشکی دارن وگندمی پوست هستن، جفتشون قدبلندولاغرن وصدالبته دوقلو هم هستن.
بردیاسه دقیقه ازبهبود بزرگتره، همیشه اخمهاش ودرهم کشیده و گوشی دستشه، اگرگوشیاش رو یکی برداره، اونوقت حسابش باکراماکاتبینه، تازه بردیاحکم پسرارشدعموبهادروالبته برادرسوم من روداره. به حالت ضربدری میایسته وباانگشت اشارش بایک لبخندحرص درارمسخرت میکنه، اکثراوقات پشت هردریاسوراخی یاحتی پشتسرته. فقط وای به حالت اگه بفهمه پشت سرش حرف زدی.
بریم سراغ بهبود؛ بهبودبرخلاف بردیاهمیشه میخنده وبهجای گوشی کنترل تلویزیون دستشه، برنامه موردعلاقش هم فوتباله وطرفدارپرسپولیسه، اگریکی پرسپولیسیهارومسخره کنه، اونوقت بهبودباسرمیره توفکش، ایشونهم پسربهادرخان هست وحکم برادرچهارم من روداره. همیشه بایک لبخنددندون نماودست به سینه میایسته وفقط بهت میخنده، کافیه یک سوتی بدی اونوقت تمام عمرت بابتش بایدتوسط این موجودمسخره بشی، اگرازدستت عصبی بشه، سریع زیراب تو پیش عموبهادرمیزنه.
عموبهادر، درست شکل پسراشه، یعنی چیز، پسرهاش شکل اونن، چشمهاش درشتومشکیه، پوست سفیدو موهای مشکی داره، شایدفکرکنیدعموبهادرخیلی پیره ولی عموبهادرجوونه، وقتی که پونزده سالش بودبازنعمو بهاره ازدواج میکنن، البته دوسال قبل ترش باهم آشناشده بودن وگیدی گیدی داشتن. وتوی شونزده سالگی صاحب دوپسر دوقلویعنی همین بردیاوبهبودمیشن، الان عموبهادرم سی وچهار سالشه وپسرهاشون هم نوزده سالشونه.
عموبهادرخیلی جدی وسختگیره، چون میلیاردره همه فامیل ازش حساب میبرن، جفت پسراش رو خیلی دوست داره وکسی حق نداره بهشون حرف بزنه، روی من خیلی حساسه وغیرت داره، روی مامان ساریناهم همینطوربود.
اغلب اوقات عموبهادرابروهاش رو بالاانداخته، دستش رو به حالت فکرروی چونش گذاشته، لبخندملیحی برلب داره و وقتی چشمهاش برق میزنه نشون از آرامش قبل از طوفان داره.
دستهام رو داخل جیبم گذاشتم وخواستم سمت ماشین برم که باصدای بوق یک ماشین باترس برگشتم که متوجه شدم:
یک پسرباکت وشلوارمشکی وکراوات قرمزرنگ که سواریک فراری مشکی رنگ شده بود، بوق زدوگفت:
- میرسونمت آبجی.
پوزخندی زدم وسوییچ ماشین روزدم، بادیدن جنسیسسم پسربغل دستیش خندهای کردوگفت:
- داداش، فکرکنم آبجی باس برسونتت.
سوارماشینشدم وشیشههای ماشین روپایین دادم ولبخندی تمسخرآمیزتحویلش دادم و گفتم:
- ایشالله دفعهدیگه باماشین اسباب بازیت بازی میکنم! بعدباسرعت ازسمتاونهادورشدم، قهقهی بلندی زدم یک جورایی ازاین ضایع کردنه احساس لذت کردم.
اون پسریکلحظه ازجلوی چشمهام ردشد، فکرکنم توهمی شدم.
بایدسریعترخودم رو به خونه میرسوندم، ترس ازاینکه عموبهادر راپرتم رو به بابابده میترسیدم.
برای همین پام رو روی پدال گاز گذاشتم وتاتونستم سریع رفتم