• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
نهم

آهی ازته دل کشیدم و قطع کردم، دلم می‌خواست بابچه‌هاقراربزارم ولی قطعاباورود عمو بهادروسهیل وبردیاوبهبودهمه‌چی فرق می‌کرد، بردیاوبهبود پسرهای عموبهرادن، دوتاپسرسبک ومسخره که چشم‌های درشت مشکی دارن وگندمی پوست هستن، جفتشون قدبلندولاغرن وصدالبته دوقلو هم هستن.

بردیاسه دقیقه ازبهبود بزرگتره، همیشه اخم‌هاش ودرهم کشیده و گوشی دستشه، اگرگوشی‌اش رو یکی برداره، اونوقت حسابش باکراماکاتبینه، تازه بردیاحکم پسرارشدعموبهادروالبته برادرسوم من روداره. به حالت ضربدری می‌ایسته وباانگشت اشارش بایک لبخندحرص درارمسخرت می‌کنه، اکثراوقات پشت هردریاسوراخی یاحتی پشت‌سرته. فقط وای به حالت اگه بفهمه پشت سرش حرف زدی.

بریم سراغ بهبود؛ بهبودبرخلاف بردیاهمیشه می‌خنده وبه‌جای گوشی کنترل تلویزیون دستشه، برنامه موردعلاقش هم فوتباله وطرفدارپرسپولیسه، اگریکی پرسپولیسی‌هارومسخره کنه، اونوقت بهبودباسرمی‌ره توفکش، ایشون‌هم پسربهادرخان هست وحکم برادرچهارم من روداره. همیشه بایک لبخنددندون نماودست به سینه می‌ایسته وفقط بهت می‌خنده، کافیه یک سوتی بدی اونوقت تمام عمرت بابتش بایدتوسط این موجودمسخره بشی، اگرازدستت عصبی بشه، سریع زیراب تو پیش عموبهادرمی‌زنه.

عموبهادر، درست شکل پسراشه، یعنی چیز، پسرهاش شکل اونن، چشم‌هاش درشت‌ومشکیه، پوست سفیدو موهای مشکی داره، شایدفکرکنیدعموبهادرخیلی پیره ولی عموبهادرجوونه، وقتی که پونزده سالش بودبازنعمو بهاره ازدواج می‌کنن، البته دوسال قبل ترش باهم آشناشده بودن وگیدی گیدی داشتن. وتوی شونزده سالگی صاحب دوپسر دوقلویعنی همین بردیاوبهبودمی‌شن، الان عموبهادرم سی وچهار سالشه وپسرهاشون هم نوزده سالشونه.

عموبهادرخیلی جدی وسخت‌گیره، چون میلیاردره همه فامیل ازش حساب می‌برن، جفت پسراش رو خیلی دوست داره وکسی حق نداره بهشون حرف بزنه، روی من خیلی حساسه وغیرت داره، روی مامان ساریناهم همین‌طوربود.

اغلب اوقات عموبهادرابروهاش رو بالاانداخته، دستش رو به حالت فکرروی چونش گذاشته، لبخندملیحی برلب داره و وقتی چشم‌هاش برق می‌زنه نشون از آرامش قبل از طوفان داره.

دست‌هام رو داخل جیبم گذاشتم وخواستم سمت ماشین برم که باصدای بوق یک ماشین باترس برگشتم که متوجه شدم:

یک پسرباکت وشلوارمشکی وکراوات قرمزرنگ که سواریک فراری مشکی رنگ شده بود، بوق زدوگفت:

- می‌رسونمت آبجی.

پوزخندی زدم وسوییچ ماشین روزدم، بادیدن جنسیسسم پسربغل دستیش خنده‌ای کردوگفت:

- داداش، فکرکنم آبجی باس برسونتت.

سوارماشین‌شدم وشیشه‌های ماشین روپایین دادم ولبخندی تمسخرآمیزتحویلش دادم و گفتم:

- ایشالله دفعه‌دیگه باماشین اسباب بازیت بازی می‌کنم! بعدباسرعت ازسمت‌اونهادورشدم، قهقه‌ی بلندی زدم یک جورایی ازاین ضایع کردنه احساس لذت کردم.

اون پسریک‌لحظه ازجلوی چشم‌هام ردشد، فکرکنم توهمی شدم.

بایدسریع‌ترخودم رو به خونه می‌رسوندم، ترس ازاینکه عموبهادر راپرتم رو به بابابده می‌ترسیدم.

برای همین پام رو روی پدال گاز گذاشتم وتاتونستم سریع رفتم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
نهم

آهی ازته دل کشیدم و قطع کردم، دلم می‌خواست بابچه‌هاقراربزارم ولی قطعاباورود عمو بهادروسهیل وبردیاوبهبودهمه‌چی فرق می‌کرد، بردیاوبهبود پسرهای عموبهرادن، دوتاپسرسبک ومسخره که چشم‌های درشت مشکی دارن وگندمی پوست هستن، جفتشون قدبلندولاغرن وصدالبته دوقلو هم هستن.
بردیاسه دقیقه ازبهبود بزرگتره، همیشه اخم‌هاش ودرهم کشیده و گوشی دستشه، اگرگوشی‌اش رو یکی برداره، اونوقت حسابش باکراماکاتبینه، تازه بردیاحکم پسرارشدعموبهادروالبته برادرسوم من روداره. به حالت ضربدری می‌ایسته وباانگشت اشارش بایک لبخندحرص درارمسخرت می‌کنه، اکثراوقات پشت هردریاسوراخی یاحتی پشت‌سرته. فقط وای به حالت اگه بفهمه پشت سرش حرف زدی.
بریم سراغ بهبود؛ بهبودبرخلاف بردیاهمیشه می‌خنده وبه‌جای گوشی کنترل تلویزیون دستشه، برنامه موردعلاقش هم فوتباله وطرفدارپرسپولیسه، اگریکی پرسپولیسی‌هارومسخره کنه، اونوقت بهبودباسرمی‌ره توفکش، ایشون‌هم پسربهادرخان هست وحکم برادرچهارم من روداره. همیشه بایک لبخنددندون نماودست به سینه می‌ایسته وفقط بهت می‌خنده، کافیه یک سوتی بدی اونوقت تمام عمرت بابتش بایدتوسط این موجودمسخره بشی، اگرازدستت عصبی بشه، سریع زیراب تو پیش عموبهادرمی‌زنه.
عموبهادر، درست شکل پسراشه، یعنی چیز، پسرهاش شکل اونن، چشم‌هاش درشت‌ومشکیه، پوست سفیدو موهای مشکی داره، شایدفکرکنیدعموبهادرخیلی پیره ولی عموبهادرجوونه، وقتی که پونزده سالش بودبازنعمو بهاره ازدواج می‌کنن، البته دوسال قبل ترش باهم آشناشده بودن وگیدی گیدی داشتن. وتوی شونزده سالگی صاحب دوپسر دوقلویعنی همین بردیاوبهبودمی‌شن، الان عموبهادرم سی وچهار سالشه وپسرهاشون هم نوزده سالشونه.
عموبهادرخیلی جدی وسخت‌گیره، چون میلیاردره همه فامیل ازش حساب می‌برن، جفت پسراش رو خیلی دوست داره وکسی حق نداره بهشون حرف بزنه، روی من خیلی حساسه وغیرت داره، روی مامان ساریناهم همین‌طوربود.
اغلب اوقات عموبهادرابروهاش رو بالاانداخته، دستش رو به حالت فکرروی چونش گذاشته، لبخندملیحی برلب داره و وقتی چشم‌هاش برق می‌زنه نشون از آرامش قبل از طوفان داره.
دست‌هام رو داخل جیبم گذاشتم وخواستم سمت ماشین برم که باصدای بوق یک ماشین باترس برگشتم که متوجه شدم:
یک پسرباکت وشلوارمشکی وکراوات قرمزرنگ که سواریک فراری مشکی رنگ شده بود، بوق زدوگفت:
- می‌رسونمت آبجی.
پوزخندی زدم وسوییچ ماشین روزدم، بادیدن جنسیسسم پسربغل دستیش خنده‌ای کردوگفت:
- داداش، فکرکنم آبجی باس برسونتت.
سوارماشین‌شدم وشیشه‌های ماشین روپایین دادم ولبخندی تمسخرآمیزتحویلش دادم و گفتم:
- ان شالله دفعه‌دیگه باماشین اسباب بازیت بازی می‌کنم! بعدباسرعت ازسمت‌اونهادورشدم، قهقه‌ی بلندی زدم یک جورایی ازاین ضایع کردنه احساس لذت کردم.
اون پسریک‌لحظه ازجلوی چشم‌هام ردشد، فکرکنم توهمی شدم.
بایدسریع‌ترخودم رو به خونه می‌رسوندم، ترس ازاینکه عموبهادر راپرتم رو به بابابده می‌ترسیدم.
برای همین پام رو روی پدال گاز گذاشتم وتاتونستم سریع رفتم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
پارت دهم

وقتی نزدیک خونه رسیدم یک‌ترمزخوشگل کشیدم وباسرنزدیک بودبرم توشیشه.
خواستم زنگ وبزنم که یک‌لحظه پشیمون شدم وبه ساحل پیام دادم تاببینم اوضاع اونجاچطوره.
دودقیقه‌بعدپیام اومدکه:
- ای خاک‌توسرت سیماجون، کجاغیبت زد؟ اشکال‌نداره، عموبهادرتادوساعت دیگه ایرانه، سهیل‌هم کاریت نداره چون قبول‌شدی ولی دخلت شب اومده، اوضاع ردیفه بیابالا.
آب‌دهنم رو به آرومی قورت دادم وبابشکن ازپله‌هابالارفتم، چشمم به درخت‌های آلبالو افتاد، چقدرشکوفه‌های قشنگی داشت.
امابانگاه‌کردن به این درخت‌ها آه ازنهادم بلندشد، لعنت به این عموبهادرکه نزاشت مامان اینا باهم زندگی کنند.
واردخونه شدم، ساحل گوشی به دست سمتم اومدومن روتوبغلش کشیدوبوسه‌ای برپیشونیم زدومحکم فشارم داد.
نگاهم به خانم وآقایی که روی مبل باخوش‌رویی نشسته بودن افتاد؛ تقریبا یک زن چهل‌ساله ویک مردچهل وپنج ساله بودن.
خانم چشم‌های درشت مشکی وابروهای به هم پیوسته وپوست سفیدی داشت، کمی تپل بود، البته کمی که نه شکمش قشنگ جلو اومده بودودستش رو روی شکمش گذاشته بود وبه زورحرکت می‌تونست بکنه.
مردهم لاغروقدبلندبود، سبزه بود، ولی چشم‌های درشت ومشکی داشت ولبخندی ملیح روی لبش داشت، یک ساعت مشکی صفحه بزرگ هم به مچش انداخته بود، بهش می‌خورد هفت یاهشت میلیونی باشه.
هردوشون بادیدن من بلندشدن ودست دادن باهام، منم لبخندی زدم وباهاشون سلام و احوالپرسی کردم.
عمواردلان که کناراون آقانشسته بودبادیدن من باابروهاش بهم فهموندکه اینا مهمونای مهمی هستندوبرم توی آشپزخونه تاچایی بریزم.
داخل آشپزخونه شدم، دست ساحل وگرفتم وکشیدمش کنارودستهام ومشت کردم وباحرص گفتم:
- ایناکین؟ هان؟
ساحل ابروهاش رو بالاانداخت وپوزخندی زدوگفت:
- خواستگار! همین!
دندون‌هام رو روی هم فشاردادم وگفتم:
- کدوم ابلهی گفته من قصدازدواج دارم؟
ساحل خنده‌ای کردولپم رو محکم کشیدوگفت:
- دلت‌خوشه‌ها! کدوم دیوونه‌ای حاضر می‌شه توروبگیره؟ اصلادیوونه‌شدیا؟
ابروهایم رو باتعجب بالادادم وگفتم:
- پس یعنی این‌ها...
دست من رو توی دستش گرفت وبامهربونی نگاهم کرد، محکم فشارشون دادوگفت:
- من شوهرمی‌کنم، یکی هم براتوجورمی‌کنم، معنی این حرفش رو دیرفهمیدم، زمانی که همه‌چیز ازکنترل خارج شده بود.
آه عمیقی ازته دل کشیدم ودستم رو به کنارکابینت‌های گاز گرفتم، اشک ریختم، ساحل داشت می‌رفت.
نگاهی به سماوراستیل نقره‌ای رنگ روبروم کردم، کتری وچایی سازهم روی گازبود، علنی شدن خواستگار به معنی خدافظی ساحل بود.
چایی‌ها رو داخل فنجون ریختم وبردم برای مهمون‌ها، همون خانم چاق که شکم براومده‌ای داشت لبخندی دندون‌نما زد طوری که تمام دندون‌هایش پیداشد، رنگ دندون‌هاش زردشده بود، کثیفی لای دندون‌هاش پیدابود، حالم بهم خوردا.
من زیاداهمیتی بهش ندادم‌ و چایی رو به شوهرش تعارف کردم، اونم سرش رو پایین انداخت وبرداشت.
اه! بدم میادازاین مردای زن ذلیل!
خواستم بشینم که اون زن چاق دوباره لبخند دندون‌نمازدوگفت:
- شماخواهرعروس خانم سیماهستید؟
چشمام اندازه نعلبکی گردشد
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
پارت یازدهم

قهقهه‌ای زدونگاهی به ساحل انداخت‌و بانیشخندی گفت:

- شما یعنی حتی نمی‌دونیدخواهرتون قراره عقدکنه؟ جالبه؟

اخم‌هام رو درهم کشیدم ویک موزوکیوی وپرتقال ناول برداشتم وکمی هم ازآجیل داخل پیاله ریختم وعقب کشیدم.

پای راستم رو روی پای چپم گذاشتم وباصورتی طلبکارانه به ساحل چشم دوختم.

کمی‌که گذشت اون مردلاغربا نگاهی به من تک‌سرفه‌ای کردوگفت:

- خب ظاهراً ساحل‌جان چیزی به شمانگفته، مشکلی نیست خودم توضیح می‌دم، اول این‌که من سهیل جهانبخش هستم وباانگشت اشاره اون خانم چاق روکه دستش روی شکمش بود رونشون دادوگفت:

- ایشون هم خانم بنده هستن.

موزش روپوست‌کندویک‌گاز ازسرموزش زدوادامه داد:

- این ساحل خانم، باسهراب‌پسربزرگ من که تقریباسه‌سال ازاین ساحل جون بزرگتره باهم دوست بودن، باتوجه به اینکه هردوشون هم رو می‌خواستن قرارشدماساحل رو برای سهراب خواستگاری کنیم، ساحل خانم گفت قرارعقد رو بزاریم برای بعدازکنکورشما.

ابروهایم رو شگفتانه بالادادم وگفتم:

- به‌من‌چه‌ربطی‌داره؟

آقای‌جهانبخش کمی من من کردوگفت:

- خب چون شما بایدبرای عقدبرادرتون سهیل رو راضی کنید.

یک‌دفعه ازجام بلندشدم واخمی درهم کشیدم وگفتم:

- مااصلارسم نداریم عقدبدون حضور برادربزرگترصورت بگیره، بعدم مهریه زیرسیصدتاقبول نمی‌کنیم واین رو هم بگم‌ها عقدنمی‌گیریم فقط عروسی.

همون‌طورکه برنامه ریزی‌کردیدمن تهران باشم وتوعقدنباشم، همون‌طورهم بریدسهیل رو راضی کنید.

عمواردلان دادکشیدسرم ومن هم بدون توجه به مهمون‌ها باگریه سمت‌پله‌ها دویدم ووارداتاقم شدم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
پارت دوازدهم

دراتاق رو ازپشت قفل کردم، روی تخت درازکشیدم وبه همه اتفاقات امروز فکرکردم، سهیل وفرارمن از در حیاط پشتی اتاقم، صداهایی که توحمام می‌پیچید، عقدساحل واون پسرخوش‌تیپ وخوش‌پوش.... برگشت عموبهادر جدای سهیل.

بشکنی توهوا زدم وباصدای بلندی گفتم:

- یافتمش، یافتمش!

این که عموبهادروبردیاوبهبود بدون سهیل اومدن، اون‌هم درصورتی که سهیل گفته بودبااونا برمی‌گرده فقط یک معنی داره:

واون معنی...

بافکری که توسرم پروروندم دستم رو جلوی دهنم گرفتم وهی بلندی کشیدم، چشم‌هام رو بستم وگفتم:

- خدایا! اگربدترازاین‌هم می‌شه، دیگه تعارف نکن فقط سرم بیار، بالش وروی صورتم زدم وخودم زیربالش سرم روگذاشتم.

تازه چشم‌هام گرم شده بودکه باصدای گروم گروم درازجاپریدم، باترس نگاهی به این‌طرف واون‌طرف انداختم، به آرومی دستگیره در روگرفتم وچرخوندم که باچهره‌ی مضحک ومسخره آقابردیا، پاهاش رو به حالت ضربدری گذاشته بود ومی‌خندید رو به رو شدم.

اخم‌هام رو درهم کشیدم وگفتم:

- بله؟ بازچه دردسرومرضی داری؟

بالبخندمضحکش بهم نگاه کردوگفت:

- شنیدم کنکورقبول شدی؟ درسته؟

- چشمانم رو ریزکردم وبادندون‌های سفیدوبراقم خنده‌ای زدم.

حرصش گرفته‌بود، چون مطمئناردشده، مثل‌این‌که فکراین‌که بارتبه‌ زیرهزارقبول بشم روهم که اصلا نمی‌کرد.

داخل اتاق شدوچرخی وسط اتاق زد، سمت قاب عکس من ومامان ساریناکه باهم کنار یک حوضچه زیبادریک خونه باستانی وپراز رمزوراز عکس انداخته بودیم رفت ودستی روش کشیدوابروهایش رو بالاانداخت وگفت:

- هنوزباهاش ارتباط داری؟

قاب عکس رو ازدستش بیرون کشیدم وباصدای بلندی فریاد زدم:

- گمشوبیرون! به توهیچ ربطی نداره!

بهش برخورد، انگارتوقع نداشت این‌طوری خطابش کنم، اخم‌هاش رودرهم کشیدودست به سینه بایک لبخندتمسخرآمیزگفت:

- قولت رو که یادت نرفته؟

باصدای بلندتری فریاد زدم:

- «گفتم گمشوبیرون!»

دندون‌هاش رو روی هم فشردوباحرص دراتاق رو بهم کوبیدوخارج شد.

ازعموبهادروپسرهاش متنفرم، دلم نمی‌خوادببینمشون، من بالاخره یک روز اونهارو به سزای کارهاشون می‌رسونم.

متنفرم.....

صدای بهادرخان یاهمون عموبهادرشنیده می‌شد، که خیلی شکوهمند واردخونه شده، دلم می‌خواست زاربزنم به حال خودم؛ آخه چرامن بایدهمه‌ی عموهام مجردوجوون باشن، آخه چرامن؟

این حق من نیست؟ من نبایداین‌طوری اذیت بشم، بغض راه گلوم رو بسته بود، مثل استخون ماهی که توگلوگیرکرده باشه، راه بغضم بسته شده بود.

دلم می‌خواست گریه کنم ولی وجودش رو نداشتم، نمی‌خواستم ضعف نشون بدم، سالهاست که من نتونستم زاربزنم.

سرم رو روی وسط تخت گذاشتم وپاهایم به حالت دوزانو روی زمین بود، دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم، دلم گرفته بود، من مامان سارینا رو می‌خوام.

توصورت خودم زدم، ضربم آن‌چنان سنگین بودکه صورتم سرخ شده بودوجای ناخن‌هام مونده بود

دفتروکتاب‌هام که روی تخت بودوبه سمت دراتاق پرتم کردم وجیغ کشیدم و گفتم:

- بردیای ناسزا! ازهمتون متنفرم.. شماهابودیدکه نزاشتیدمازندگی کنیم... لعنتیا! لعنتی‌های ناسزا، حالم ازتون بهم می‌خوره!

باصدای قیژوقیژدرازجام بلندشدم، چشمم به قامت بلندسهیل نمایان شدم، خواستم سمتش برم که یک‌دفعه تعادلم رو ازدست دادم وزمین خوردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
سیزدهم

سبحان:

دلم می‌خواد کله‌ی این بردیا رو ازوسط بکنم، آخه آدم این‌قدربی‌شعور! پسره‌ی ابله اومده به من می‌گه نظرت‌چیه یک حالی بکنم باخواهرت؟!

حرف مفت زیادمی‌زنه، بادیدن بردیاوعموبهادر وبهبود، هم‌جاخوردیم وهم شوکه شدیم، وصدالبته غم جای شادی چشمامون روگرفت، ساحل که بدون سلام کردن اخم‌هاش ودرهم کشیدو بادیدن اونها به سمت اتاقش راهش روکشیدورفت ودر رو محکم بست، سیماهم که ازاتاقش بیرون نیومد.

نگاه‌ من وسهیل درهم گره خورد، هردو هم‌زمان سری تکون دادیم وافسوس خوردیم، دستم رو به حالت فکر زیرچونه‌ام گذاشتم، راستش رو بخوایدمن‌هم حوصله‌ عمواینا رو نداشتم.

باورودبردیا سهیل ازجاش بلندشدوبردیا دستش رو درازکرد، اماسهیل بی‌توجه به اون ازکنارش ردشدواهمیتی بهش نداد.

بردیاهم دستی وسط موهای خوش‌حالتش کشیدواونهارو فشن کرد، بالبخندمسخره‌ای به من گفت:

- سیماکجاست؟!

دستم رو به معنای بروباباتکون دادم وبهش گفتم:

- بردیاامروز هیچ‌کس حوصله درست ودرمون نداره، پس هارهارنکن.

روی مبل نشستم و گوشی روازداخل جیبم درآوردم که صدای بلندسهیل روشنیدم:

- سبحان؟ عمواردلان؟ سیماازحال رفته، بی‌هوش شده، دکترخبرکنین!

گوشی روپرت کردم روی زمین وسراسیمه بالاسمت اتاق سیمادویدم، اشک‌ازچشمانم سرازیر شد، اصلانمی‌خواستم برای بهترین خواهرم سیما، هم راز لحظه‌هام اتفاقی بیوفته.

دیدم کتاب‌هاش رو سمت وسط درپرت‌کرده وقاب‌عکس خودش ومامان رو توبغلش محکم گرفته، هم‌زمان بامن بردیاوبهبودوعموبهادربالااومدن.

نگاهی پرازخشم به بردیاانداختم، می‌دونستم که دست‌ازسرسیما برنمی‌داره، همونطورکه دوزانونشستم وخواستم سیمارو بغل کنم، روبه عموبهرادگفتم:

- این پسرآشغال ونفهمت رو جمعش کن! دیگه دوران حکومتتون تموم شد، به تواون پسرای نفهمت هیچ‌ربطی نداره ماچکارمی‌کنیم!

سهیل‌هم یک نگاه نفرت‌باری به اونهاکردولی هیچی نگفت، ساحل که داشت آدامس می‌جوید بادیدن ما، فکش ریخت پایین وهاج واج نگاهمون کرد، سمت ما اومدوبهمون کمک کرد.

سیمارو به بیمارستان رسوندیم، ازاون موقع که توبغلم بود، فقط نگاه به صورتش می‌کردم، چهره‌ی معصومی داشت وبایک‌لبخند بهمون نگاه می‌کرد.

اشک ازچشمام سرازیرشدویادگذشته افتادم:

اون روزی که سیماهنوزکلاس سوم بودو وقتی به خونه اومدباچهره‌ی برافروخته عموبهادرودادوبیدادش مواجه شد:

- جمع‌کن بابا! ازاین خونه گمشیدبیرون، نمی‌خوام اینجاباشید.

مامان سامان وسارا رو بارداربود، هی باالتماس می‌گفت:

- آقابهادر! آروم باشید.

عموبهادرمحکم مامان رو به سمت دیوارهل داد، طوری که سرش به دیوارخوردوازحال رفت وصدهزار البته سامان وسارا س*ق*ط شدن .توتمام این مدت سیمانگاه می‌کرد، وبعدازاین بحث هم ازحال رفت.

بعدازسقط شدن ساراوسامان، مامان وباباازهم جداشدن وبابا دیگه هیچ‌وقت اسم عموبهادر رو نیاوردوبعدش مارو به عمواردلان سپردوازایران رفت. البته برای مدتی ازایران رفت تاعموبهادرونبینه.

خیلی دنبال مامان سارینارفت تابرگردونتش ولی حیف!

نگاهی به دکترکه پسرجوانی باموهای گندمی وصورتی سفیدپوست بود، چشمان درشت مشکی داشت کردیم که سرش رو باتاسف تکون دادوگفت:

- سیماخانم خواهرتون، حمله‌ی عصبی بهش دست داده، مگه فشار روش بوده؟

سهیل کمی من من کردوگفت:

- واسه‌ی قبول شدن توکنکور بهش خیلی سخت گرفتیم

بعداشاره‌ای به عموبهادروپسرهاش کردوادامه داد:

- البته وجوداین‌افرادخودش استرس زاهست.

دکترکلافه دستی به موهاش کشید، ازجاش بلندشدوچرخی زدوگفت:

- به هرحال اگرمراقب خواهرتون نباشیدوبخوایدبهش سخت بگیرید، می‌میره.

چشمای هممون چهارتاشد، همون‌طور که ناخن‌هام ومی‌جویدم گفتم:

- یعنی‌چی؟

به عکسی‌که تودستش بوداشاره کردوگفت:

- حمله‌ی عصبی خواهرتون ساده وخفیف نبوده، من مورداتی که حمله‌عصبی داشته باشن زیاددیدم ولی خواهرتون ازنوع شدیدبوده چون دچاربیماری وناراحتی‌های قلبی است، اگرموادمخدر، مثل سیگاروقلیون یامشروب موارداین چنینی مصرف می‌کنه یااسترس بهش واردبشه، احتمال مرگ چندین‌برابره.

دیگه نمی‌دونستیم واقعاچی بایدبگیم، خواستیم ازدربیرون بریم که دکترگفت تاده دقیقه دیگه بایدعمل بشه، لطفاً کمکش کنید.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آهی‌کشیدم وروبه دکترکردم وبااخم‌های درهم کشیده گفتم:

- یعنی خوب می‌شه؟

دکترسری تکون دادولبخندملیحی زدوگفت:
- اگرزنده از زیرعمل بیرون بیاد، قطعاحالش خوب می‌شه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین