-
- ارسالات
- 3
-
- پسندها
- 1
-
- دستآوردها
- 0
- نام اثر
- عشق و مستی
- نام پدید آورنده
- hadis,ardR
- ژانر
-
- عاشقانه
- اجتماعی
#پارت1
+دختر خانوم ببخشید
برگشتم سمت کسی که صدام زد و گفتم+ ها؟
یه زن چادری با اخم گفت ± کجا؟ خانوم
کولمو زدم رو شونم و گفتم + خونه عاق شجا میای؟
با جدیت گفت + خانوم نامحترم درست صحبت کنید بعدشم اینجا باید حجاب رعایت شه
کلافه گفتم _ دهه مگه اومد امامزاده؟ اومد عاقامو ببینم
با تحکم گفت + نمیشه
پوف این بشر چقدر زبون نفهمه + اوکی بابا ولی من نه شال دارم نه چادر
_ صبر کن تا من برم یچیزی بیارم
رفت و منم وسط حیاط ایستادم ایی بابا مگه اومدم مسجد چ گیری کردیما
بعد از چند دیقه همون غرغروه اومد و یه چادر داد دستم + بپوش
بغ گرده به چادر نگا کردم و گفتم + ابلفضل نمیشه شال بدی؟
با اخم نگام کرد که گرخیدم و زود کلاهم و دراوردم و چادر و سرم کردم +خواهر تموم شد دیگه بفرما مزاحم وقت شریف نمیشم
خواستم برم ک صداش اومد _ کارت اینجا چیه؟
خواستم بگم تورو سننه ولی میخورتم برا همین گفتم + با پدرم جناب سرهنگ سبحانی کار دارم مشکلیه؟
با تعجب گفت + تو دختر جناب سرهنگی؟
+ پ ن پ عمشم و بی توجه بهش رفتم داخل ساختمون خیلی شلوغ بود رفتم سمت اتاق بابا خواستم برم داخل که صدای قاسمی اومد_ کجا خانم؟
چادر دست و پا گیر رو کشیدم عقب و گفتم +فرزندم چادر زدم نمیشناسی؟
لباش کش اومد ± به چادری شدی؟
کلافه گفتم +وایی نگو ممد یکی خرمو گرفت
بلند زد زیر خنده
_ بابام هست؟
همونطور که سرش تو یه سری کاغذ پاغذ بود گفت _ اره ولی...
نذاشتم حرفشو ادامه بده در بازکردم و چادرو کشیدم پایین و گفتم + وایی بابا یه مادر فولد زره دم در خرمو گرفت پوکیدم
سرمو بلند کردم که دیدم بابا با لبخند و یه پسر با اخم تو هم داره نگام میکنه زود گفتم + وی عمو نخورمون خب این ممد خاک برسر نگفت داعشی گرفتن
صدای خنده بابا بلند شد و پسره بد تر اخماشو کشید تو هم ایش گراز
بابا با صدای ته مای خنده گفت _ بشین دخترم
چشم غره توپ به اون غول بیابونی جذاب رفتم ایش عنتر فکرکرده کیه انقدر اخم میکنه ایش
+دختر خانوم ببخشید
برگشتم سمت کسی که صدام زد و گفتم+ ها؟
یه زن چادری با اخم گفت ± کجا؟ خانوم
کولمو زدم رو شونم و گفتم + خونه عاق شجا میای؟
با جدیت گفت + خانوم نامحترم درست صحبت کنید بعدشم اینجا باید حجاب رعایت شه
کلافه گفتم _ دهه مگه اومد امامزاده؟ اومد عاقامو ببینم
با تحکم گفت + نمیشه
پوف این بشر چقدر زبون نفهمه + اوکی بابا ولی من نه شال دارم نه چادر
_ صبر کن تا من برم یچیزی بیارم
رفت و منم وسط حیاط ایستادم ایی بابا مگه اومدم مسجد چ گیری کردیما
بعد از چند دیقه همون غرغروه اومد و یه چادر داد دستم + بپوش
بغ گرده به چادر نگا کردم و گفتم + ابلفضل نمیشه شال بدی؟
با اخم نگام کرد که گرخیدم و زود کلاهم و دراوردم و چادر و سرم کردم +خواهر تموم شد دیگه بفرما مزاحم وقت شریف نمیشم
خواستم برم ک صداش اومد _ کارت اینجا چیه؟
خواستم بگم تورو سننه ولی میخورتم برا همین گفتم + با پدرم جناب سرهنگ سبحانی کار دارم مشکلیه؟
با تعجب گفت + تو دختر جناب سرهنگی؟
+ پ ن پ عمشم و بی توجه بهش رفتم داخل ساختمون خیلی شلوغ بود رفتم سمت اتاق بابا خواستم برم داخل که صدای قاسمی اومد_ کجا خانم؟
چادر دست و پا گیر رو کشیدم عقب و گفتم +فرزندم چادر زدم نمیشناسی؟
لباش کش اومد ± به چادری شدی؟
کلافه گفتم +وایی نگو ممد یکی خرمو گرفت
بلند زد زیر خنده
_ بابام هست؟
همونطور که سرش تو یه سری کاغذ پاغذ بود گفت _ اره ولی...
نذاشتم حرفشو ادامه بده در بازکردم و چادرو کشیدم پایین و گفتم + وایی بابا یه مادر فولد زره دم در خرمو گرفت پوکیدم
سرمو بلند کردم که دیدم بابا با لبخند و یه پسر با اخم تو هم داره نگام میکنه زود گفتم + وی عمو نخورمون خب این ممد خاک برسر نگفت داعشی گرفتن
صدای خنده بابا بلند شد و پسره بد تر اخماشو کشید تو هم ایش گراز
بابا با صدای ته مای خنده گفت _ بشین دخترم
چشم غره توپ به اون غول بیابونی جذاب رفتم ایش عنتر فکرکرده کیه انقدر اخم میکنه ایش