-
- ارسالات
- 906
-
- پسندها
- 1,683
-
- دستآوردها
- 143
-
- مدالها
- 8
-
- سن
- 19
خودم رو توی بغلش جا دادم که برگشت سمت بابا. اول بی اهمیت بودن بعد چند دقیقه نازلی جیغی کشید که نگو و نپرس. بنده گوشم ناقص بود، ناقص تر شد:
- مریسا تو اینجا چه غلطی می کنی؟
با تعجب الکی گفتم:
- شما؟
این سری بابا دخالت کرد و با عصبانیت گفت:
- یعنی ما رو نمی شناسی؟ هه! البته که نمی شناسی.
با کمی خشم گفتم:
- چی میگی شما آقای محترم.
ماهان و ماکان هم دخالت کردن و گفتن:
- برو گمشو! ما دیگه خواهری نداریم.
بغض عظیمی گلوم رو گرفت؛ ولی با غرور و لبخند خبیثی رو به کیان گفتم:
- بیا نمایشمون رو شروع کنیم.
لبخندی زد و گفت:
- اولیش با تو.
با لبخند اسلحه یکی از اون بادیگارد ها رو گرفتم. رو به نازلی و بقیه که با نفرت زل زده بودن بهم گفتم:
- خب خب از کی شروع کنم.
بابا جلو اومد و یک کشیده خوابوند توی گوشم. اعتنایی نکردم.
- مریسا تو اینجا چه غلطی می کنی؟
با تعجب الکی گفتم:
- شما؟
این سری بابا دخالت کرد و با عصبانیت گفت:
- یعنی ما رو نمی شناسی؟ هه! البته که نمی شناسی.
با کمی خشم گفتم:
- چی میگی شما آقای محترم.
ماهان و ماکان هم دخالت کردن و گفتن:
- برو گمشو! ما دیگه خواهری نداریم.
بغض عظیمی گلوم رو گرفت؛ ولی با غرور و لبخند خبیثی رو به کیان گفتم:
- بیا نمایشمون رو شروع کنیم.
لبخندی زد و گفت:
- اولیش با تو.
با لبخند اسلحه یکی از اون بادیگارد ها رو گرفتم. رو به نازلی و بقیه که با نفرت زل زده بودن بهم گفتم:
- خب خب از کی شروع کنم.
بابا جلو اومد و یک کشیده خوابوند توی گوشم. اعتنایی نکردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: