• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
خودم رو توی بغلش جا دادم که برگشت سمت بابا. اول بی ‌اهمیت بودن بعد چند دقیقه نازلی جیغی کشید که نگو و نپرس. بنده گوشم ناقص بود، ناقص ‌تر شد:
- مریسا تو این‌جا چه غلطی می‌ کنی؟
با تعجب الکی گفتم:
- شما؟
این سری بابا دخالت کرد و با عصبانیت گفت:
- یعنی ما رو نمی ‌شناسی؟ هه! البته که نمی ‌شناسی.
با کمی خشم گفتم:
- چی میگی شما آقای محترم.
ماهان و ماکان هم دخالت کردن و گفتن:
- برو گمشو! ما دیگه خواهری نداریم.
بغض عظیمی گلوم رو گرفت؛ ولی با غرور و لبخند خبیثی رو به کیان گفتم:
- بیا نمایشمون رو شروع کنیم.
لبخندی زد و گفت:
- اولیش با تو.
با لبخند اسلحه یکی از اون بادیگارد ها رو گرفتم. رو به نازلی و بقیه که با نفرت زل زده بودن بهم گفتم:
- خب خب از کی شروع کنم.

بابا جلو اومد و یک کشیده خوابوند توی گوشم. اعتنایی نکردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
اسلحه رو جلوی همه گرفتم به خصوص نازلی و نازین که ماهان و ماکان روشون تعصب شدید داشتن. آروم اسلحه رو بالا آوردم. کیان فکر می ‌کرد به اعضای خانوادم شلیک می ‌کنم؛ ولی سخت در اشتباه بود. با اولین تیر به پای کیان همه متعجب به من که اسلحه رو روی سر کیان گذاشته بودم، خیره شدن. کیان بلند داد زد:
- چیکار می‌ کنی؟
با لبخند حرص دراری گفتم:
- تقاص کار هایی که کردی رو دارم ازت می‌ گیرم.
همون لحظه همکار ها ریختن داخل و همه رو دستگیر کردن. من هم تندی به بالا رفتم و لباسم رو عوض کردم. به سمت در رفتم که در باز شد و سرهنگ داخل اومد. لبخندی زدم و نشون احترام گذاشتم که فرمان آزاد باش داد و گفت:
- آفرین سرگرد! کارت رو عالی انجام دادی می ‌تونی بری مرخصی.
لبخند زدم و گفتم:
- سرهنگ من برای این کار ها ساخته شدم.
خنده ‌ای کرد و با ملایمت گفت:
- اون‌ که آره؛ ولی تو بهترین پلیس وظیفه شناسی هستی که می‌ شناسم.
از پشت سر سرهنگ پناهی، صدای آرتان، پسر سرهنگ و هم رده خودم، شنیدم که گفت:
- بابا یعنی من این‌ قدر افتضاحم؟
نگاهش کردم که شروع کرد به سوت زدن. سرهنگ با خنده گفت:
- شما دو تا کی با‌ هم خوب میشید؟

جفتمون با هم گفتیم:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
- وقت گل نی.
هر سه خندیدیم که سرهنگ جدی شد و گفت:
- راستی سرگرد چیزی می‌ خواستی بگی؟
با یاد اینکه قرار بود برم لندن با لبخند گفتم:
- بله سرهنگ.
با لبخند آرامش ‌بخشی گفت:
- چی؟
با یه نفس عمیق گفتم:
- می ‌خوام برم لندن.
هر دوشون تعجب کردن؛ ولی چیزی نگفتن و با سر تایید کردن. به سمت چمدونم رفتم و برش داشتم و به سمت طبقه پایین رفتم. به طبقه پایین که رسیدم اعضای خانوادم رو آشفته دیدم. پوزخندی زدم و به سمت در راه افتادم که دستم از پشت کشیده شد و تا به خودم بیام دو طرف صورتم سوخت. با بهت نگاهم رو به سمت ماهان و ماکانی که با اخم نگاهم می‌ کردن معطوف کردم. پوزخندی زدم و گفتم:
- همیشه فقط بلدید زور بازوتون رو به رخ دیگران بکشید.
بعد هم نگاه تاسف باری به بقیه انداختم و به سرعت حرکت کردم. یهو ایستادم با کف دستم کوبیدم روی پیشونیم و برگشتم سمت بابا و سرهنگ که سرهنگ نگاهم کرد و گفت:
- چیزی شده دخترم؟
با لبخند نگاهش کردم. توی این همه سال سرهنگ مثل پدرم بود. لبخندی زدم و گفتم:
- سرهنگ ماشینم اینجاست؟

با تک خنده‌ ای گفت:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
- آره دخترم بیرون حیاط.
با لبخند براش دست تکون دادم و لحظه آخر چهره غم ‌زده بابا رو دیدم. دلم اصلاً به رحم نیومد. چقدر سنگدل شدم. سوار بوگاتی مشکی رنگم شدم و به سمت خونه رفتم. با ریموت در رو باز کردم. ماشین رو داخل بردم. در رو بستم و به سمت خونه رفتم. اگه مامان اینجاست ازش خداحافظی کنم و بعد برم برای پروازم که ساعت پنج بعد از ظهر بود. در رو آروم باز کردم و داخل شدم. مامان روی مبل اشک می ‌ریخت. به سمتش رفتم و دست ‌هام رو دورش حلقه کردم. اول فکر می‌ کرد، خیال و هی می‌ گفت:
- خدا چرا حس می‌ کنم مریسا الان کنارمه؟
آخرش کنار گوشش گفتم:
- من اینجام مامان.
برگشت. با تعجب جیغ کشید که در خونه به شدت به دیوار خورد. ژست ما طوری بود که من دارم مامان رو آزار میدم. این سری دیگه بابا دووم نیاورد و اومد جلو من رو گرفت به باد کتک. مامان هی جیغ می ‌کشید تا از دست ماهان و ماکان خلاص بشه. آخرش هم با جیغ گفت:
- د ولم کنید! محمد بچه‌ ام رو ول کن کشتیش.
بابا با تعجب مامان رو نگاه کرد. مامان با دو خودش رو به من رسوند و با دیدن صورتم با جیغ گفت:
- محمد حلالت نمی‌کنم ببین چه بلایی به سر بچه‌ ام آوردی!
همه برگشتن سمتم با دیدن صورتم چشم هاشون گرد شد و ابرو‌ هاشون بالا پرید. با سرفه آروم بلند شدم که قفسه سینم تیر کشید. دستم رو، روش گذاشتم و جیغ دل خراشی کشیدم. مامان هول کرده شروع کرد به گریه کردن. همه هول کرده هیچ کاری نکردن و زنگ به صدا در اومد.
دقایقی بعد کیارش اومد بالا. با دیدن من با عصبانیت فریاد کشید:

- مریسا!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
و به طرفم دوید. بهم که رسید زودی روی دست هاش بلندم کرد و به سمت در به راه افتاد. جلوی بابا که ایستاد با نفرت گفت:
- خجالت نمی‌ کشی دست روی تک دخترت بلند می ‌کنی عمو؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
- حتی القاب پدر و عمو رو نباید به شما داد، شما یه حیوونید، حیوون!
بعد هم برگشت سمت ماهان و ماکان که با نفرت زل زده بودن به من و گفت:
- شما هم برادر نیستید یه مشت اراذلید.
بعد هم به راه افتاد و من رو توی ماشینم گذاشت. مامان و کیارش جلو نشستن. مامان دیگه اشک نمی ‌ریخت و با جدیت زل زده بود به جاده. جلوی در بیمارستان بابا نگه داشت. من رو گذاشت روی برانکارد و با دو به اورژانس بردن، مامان هم دنبالش. من رو بخش مراقبت ‌های ویژه و از قفسه سینم عکس گرفتن جدی نبود. دکتر با بهت گفت:
- تو الان باید قفسه سینت می ‌شکست، خیلی مقاومتت بالاست.
با نیمچه لبخند گفتم:
- پلیس باشی همین میشه.
با تعجب گفت:

- واقعا پلیسی؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
***
محمد
راست می‌ گفت کیارش، با وجود این ‌که فهمیده بودم مریسا پلیسه و تو ماموریت بوده، بازم تا پای مرگ زدمش. واقعاً من یه حیوونم، یه حیوون!
ماهان و ماکان با خشم غریدن:
- بابا نباید می ‌ذاشتی زنده بمونه باید می‌ کشتیش. اون ممکن دیگه دختر نباشه اون‌ وقت باز هم شما ساکت می ‌شینید؟
دیگه به نقطه جوش رسیده بودم. با داد گفتم:
- د بس کنین! انگار خیلی خوشتون میاد تک خواهرتون زیر یه مشت خروار خاک باشه. د شما که نمی‌دونید پس غلط می‌ کنید که حرف در میارید، چه می ‌دونید همین خواهر باعث شده شما کشته نشین.
رو به نویان و خانواده‌ اش که با اخم نظاره ‌گر بودن، گفتم:
- چه می ‌دونید که نزدیک بود نازلی و بقیه دختر ها رو بفروشن و مریسا نذاشته. از کجا مطمئنید که اون دختر نیست؟ اون از یک نوزاد تازه به دنیا اومده هم پاک‌ تره.
با عصبانیت چند بار نفس عمیق کشیدم و چشم‌ هام رو باز کردم. دختر ها توی بهت بودن و اشک می‌ ریختن و پسر ها چشم هاشون گرد شده بود. رو به ماهان و ماکان که با بهت و تعجب زل زده بودن به من گفتم:

- دفعه‌ی آخرتون باشه درباره تک دختر من این ‌جوری حرف می ‌زنید، دفعه دیگه ببینم یا بشنوم براتون بد میشه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
ماهان با کلافگی دستش رو توی موهاش برد و گفت:
- چرا اون باید به فکر جون ما باشه؟ ما چقدر خریم بدون اینکه بدونیم چیکار کرده یا نکرده، نفرینش کردیم و اون الان بیمارستانه و ممکنه برای قفسه سینش مشکل به وجود بیاد.
ماکان از اون گیج ‌تر گفت:
- چرا اون باید این‌کار رو انجام بده؟
پوفی کشیدم گفتم:
- چون پلیسه.
واضح دیدم همه چشم هاشون گرد شد. یهو نازلی با بغض گفت:
- میشه بریم بیمارستان دیدنش، من دیگه طاقتم سر اومد.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- تو و خواهرت عقلتون بیشتر از ماهان و ماکان قد میده.
ماهان و ماکان اومدن اعتراضی کنن، یه نگاه خشمناک بهشون انداختم که لال مونی گرفتن.
رو به همه گفتم:
- هر کسی میاد بریم دیدن مریسا بیاد و دیگه دعوا راه ننداز.
تاکید کردم که ماهان و ماکان پشیمون شدن و سرشون رو پایین انداختن. به سمت در حرکت کردم و سوار ماشینم شدم. لیدی و فاطمه و آریان، بابای نویان، نومود، نوید، نازلی، نازین و نورا خانوم مادر نویان سوار ماشین من شدن و پسر ها و نازلی و نازین با یه ماشین دیگه به راه افتادیم. جلوی بیمارستان نگه داشتم و پیاده شدیم. به سمت پذیرش رفتیم گفتم:
- خانوم شیخی‌ مقدم اتاق مریسا چنده؟
با بی‌ خیالی گفت:

- کسی اومد و گفت شماره اتاق رو به شما ندم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
عصبانی گفتم:
- غلط کرده هر کی که بخواد همچین چیزی بگه.
خانوم شیخی‌ مقدم که حسابی ترسیده بود، شماره اتاق رو گفت:
- اتاق صد و دوازده.
با یه نفس عمیق به سمت اتاق راه افتادم. تا رسیدم دیدم که صدای خنده‌‌ اشون کل بیمارستان رو برداشته. با ملایمت در رو باز کردم و وارد شدم. مریسا حالت جدی گرفت و با لحن سردی گفت:
- برو بیرون! نمی‌ خوام ببینمت.
بهش نگاهی انداختم. دستش آتل بندی بود، کمرش رو باند پیچی کرده بودن و روی صورتش کلی زخم بود. از خودم بدم اومد. چطور تونستم؟! آروم به سمتش رفتم که جیغ زد:
- به من نزدیک نشو!
سر جام ایستادم و با مهربونی گفتم:
- مریسا عزیزم من غلط کردم.
با سنگ‌ دلی گفت:
- به من چه آخه، من دیگه اینجا نیستم.
شوکی عجیب بهم وارد شد و تیر خلاصی رو مارال زد:
- من هم همراهش میرم.
با اخم گفتم:
- کجا؟
مریسا با سردی گفت:
- برای چی؟
با عصبانیت گفتم:
- نباید بدونم؟
مریسا خیلی سرد گفت:

- نه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
دیگه شکستم. کامل برگشتم و همون ‌طور که به سمت در می ‌رفتم، گفتم:
- به درک!
من غرور داشتم. نباید در همچین موقعیت‌ هایی بشکنه. به سمت بقیه رفتم و با سردی گفتم:
- برید زودتر ازشون خداحافظی کنید.
همه متعجب پرسیدن چرا، جواب دادم:
- چون با مامانش داره از ایران میره.
ماهان کلافه گفت:
- مگه بچه بازیه؟
***
مریسا
وقتی بابا از اتاق رفت بیرون مامان پوفی کشید و گفت:
- مریسا کیه حرکتمون؟
با کمی فکر کردن تازه یادم اومد برای ساعت پنج پرواز داریم. گفتم:
- ساعت پنج.
با تعجب گفت:
- بعد تو الان میگی؟ من میرم چمدونم رو جمع کنم.
با لبخند گفتم:
- باشه.
از در که رفت بیرون، همه ریختن توی اتاق. من هم بی ‌توجه به اون‌ ها پتو رو، روی سرم کشیدم که دستی مانع شد. به صاحب دست نگاه کردم. نویان بود، چپکی نگاهش کردم و سرد گفتم:
- چیه؟
نویان یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- برای چی پتو رو می‌کشی رو سرت؟ برای چی می ‌خوای بری خارج از کشور؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- باید حتما به تو هم جواب پس بدم؟
اخم هاش رو کشید تو هم و گفت:

- آره.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
با بی‌ خیالی گفتم:
- به همین خیال باش.
با لبخند گفت:
- باشه.
اون موقع چیزی از این حرفش نفهمیدم و خودم رو بی ‌تفاوت نشون دادم.
خواستم بلند بشم که همه گفتن:
- کجا؟
با حرص گفتم:
- آخه شما رو سننه؟
بعد هم بی‌ توجه به چشم ‌های بهت زده‌ی همه، تند لباس هام رو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. کیارش دم در اتاق ایستاده بود. با دیدن من با لبخند به سمتم اومد و دستم رو گرفت. سرم رو، روی شونش گذاشت. بی‌ حرف به سمت در بیمارستان حرکت کردیم.
***
ساعت پنج بعد از ظهر:
- مادر من بریم سمت گیت‌ های پرواز؟
مامان با حرص گفت:
- مریسا هنوز شماره پروازمون رو اعلام که نکردن.
همون لحظه شماره پرواز ما اعلام شد:
- پرواز شماره‌ ی چهار صد و چهل و پنج از ایران به مقصد لندن تا دقایقی دیگه حرکت می‌ کند.
خوشحال گفتم:
- بریم دیگه، شماره پروازمون رو اعلام کردن.
با حرص نگاهم کرد و گفت:

- بریم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین