• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
با خنده جلو تر از خودش حرکت کردم و گفتم:
- مادر من این ‌قدر حرص نخور پوست چروکت، چروک ‌تر میشه.
مامان هم از حرص پاشنه کفشش رو روی پاهام کوبید و من هم از درد جیغی کشیدم. همه برگشتن و نگاهم کردن که یه لبخند زوری زدم و به راهم ادامه دادم. به گیت‌ های پرواز که رسیدیم، بلیت‌ هامون رو چک کردن و اجازه ورود دادن. با مامان سوار هواپیما شدیم. مامان سه چهار تا صندلی عقب ‌تر از من بود و این بد بود. روی صندلیم که نشستم صدای هو همه در اومد. به سمت جلو متمایل شدم. با دیدن آرش صدیقی، محبوب‌ ترین مدلینگ ایران، پوزخندی زدم. سر جام برگشتم. پوفی کشیدم و هندزفری و گوشیم رو از داخل کیفم در آوردم. آهنگ بی ‌نظیر سامان جلیلی رو گذاشتم و شروع زمزمه کردم. اصلاً حواسم به دور و بر نبود و برای خودم می ‌خوندم.
ساده می‌ پوشه
ساده می ‌گرده
با همین کار هاش عاشقم کرده
خوب اخلاقش
بر نمی ‌گرده
با همین چیزاش عاشقم کرده
شدی مال من
تو هستی ایده ‌آل من

(سامان جلیلی_ بی‌نظیر)
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
تو حال خودم بودم که شونه ‌ام تکون خورد و چشم ‌هام رو باز کردم. با دیدن مردم که متحیر زل زده بودن به من تعجب کردم. لبخندی زدم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
بعد این جمله‌ ام همه شروع به دست زدن کردن. سوالی نگاهشون کردم که صدایی توجه‌ ام رو به خودش جلب کرد:
- بابا دختر تو معرکه‌ ای! الان فیلمت رو توی اینستاگرام پخش می ‌کنم.
شوکه گفتم:
- چی؟!
مامان با مهربونی جلو اومد و گفت:
- تو خیلی خوشگل می ‌خونی دخترکم.
متعجب گفتم:
- من؟
یهو یه صدایی سرد و پر جذبه توجه‌ ام رو جلب کرد:
- میشه راه رو باز کنید.
همه کنار رفتن و اون به جلو قدم برداشت و من چشم‌ هام هر لحظه گرد ‌تر میشد. آرش صدیقی، اومد و یه نگاه به شماره صندلی کناری من انداخت و نشست. من هنوز توی بهت بودم. به خودم اومدم و با اخم گفتم:
- کی به شما اجازه داد اینجا بشینین؟
با اخم خوفناکی گفت:
- خودم.
با عصبانیت گفتم:
- بی‌خود! بلند شو ببینم.
خواستم دستش رو بگیرم که سریع مچ دستم رو گرفت و با خشم دستم و فشار داد و از بین دندون‌ های چفت شده، غرید:

- مثل یه گربه میشینی سر جات وگرنه با یه روشی دیگه می ‌نشونمت!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
با یک حرکت دستش رو پیچوندم و با بی ‌خیالی گفتم:
- دفعه آخرت باشه با یک پلیس این ‌جوری حرف میزنی‌ ها! فقط مراقب خودت باش.
بعد هم نشستم سرجام و به بیرون از پنجره خیره شدم. یک‌ دفعه با شتاب برگشتم سمت آرش و محکم بغلم کرد. گیج شدم، این چرا من رو بغل کرد؟ تا به خودم بیام دیدم با قیافه اخمو جلوم نشست و حق به جانب نگاهم می‌ کنه. من هم با ابرو های بالا رفته گفتم:
- چته؟ هار شدی؟
با خنده گفت:
- تو سرهنگ پناهی رو می ‌شناسی؟
با بهت گفتم:
- آره، تو از کجا می‌دونی؟
با لبخند گفت:
- من خواهر زاده ایشون هستم.
با خنده گفتم:
- همون پسر تخس یک‌ دنده که سرهنگ می‌گفت از دیوار راست بالا میره.
با جذابیت اخم کرد و گفت:
- هوی! مثلاً جلوت نشستم این ‌طوری بد میگی، اگه نبودم پشت سرم چی می‌ گفتی؟
خنده‌ ام تبدیل قهقه شد. بعد خنده‌ ای که از ته دل داشتم به آرش خیره شدم که با ابرو های بالا رفته نگاهم می‌ کرد. با لبخند پرسیدم:
- چیه؟ چیزی ذهنت رو مشغول کرده؟
با تندی گفت:
- تو بیتا رحیمی می ‌شناسی؟

با تعجب گفتم:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
- آره! برای چی؟
با خوشحالی و تعجب گفت:
- فکر کنم عاشق شدم.
زرتی زدم زیر خنده آخه این کوه غرور و عاشقیت، محال بود! بعد از یه سیر دل خندیدن رو به آرشی کردم که با لبخند خبیثی نگاهم می ‌کرد. ترسیدم. گفتم:
- چیه؟
با لبخند گفت:
- بدو به بیتا یه زنگ بزن.
با بهت جیغ کشیدم:
- چی؟
دستش رو روی دهانم گذاشت و آروم گفت:
- به بیتا یه زنگ بزن بزار رو اسپیکر. د سریع باش! الان هواپیما بلند میشه.
من هم گفتم:
- اوم اومی اهومی!
با گنگی گفت:
- چی میگی؟
با دست‌ هام به دستش که روی دهانم بود، اشاره کردم که گرفت و دستش رو برداشت. من گفتم:
- باشه، الان بهش زنگ می ‌زنم.

با خوشحالی گفت:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
- دمت گرم خواهری! جبران می ‌کنم.
با خباثت گفتم:
- می ‌کنی داداش، می ‌کنی.
با تردید نگاهم کرد و گفت:
- چه جوری؟
با خباثت کامل گفتم:
- نقش عشق من رو جلوی کسی که بهت میگم بازی می‌ کنی.
با عصبانیت گفت:
- من دارم زندگیم رو سرو سامون میدم، تو می ‌خوای بهش گند بزنی؟
با خشم گفتم:
- اگه اجازه بدی داشتم ادامه‌ اش رو می‌ گفتم. به بیتا میگیم یه نقشه‌ است تا جنابعالی شاکی‌ نشی.
با خوشحالی گفت:
- تکی!
با پرویی گفتم:
- می ‌دونم.
بعد هم اجازه ندادم حرف بزنه و شماره‌ ی بیتا رو گرفتم. با یه بوق جواب داد:
- الو مریسا! کجایی در به در؟ می‌ دونی من و خانواده‌ ات چقدر نگران تو و مامانت شدیم؟

ناخودآگاه پوزخندی زدم و گفتم:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
- اون ها؟ اون هایی که دست روم بلند می‌ کنن نگرانم شدن، چه جالب‌!
لحن جدی گرفتم و گفتم:
- بیتا از روی اسپیکر بردار با خودت خصوصی کار دارم.
با لحن سوالی گفت:
- از کجا فهمیدی؟
با خنده گفتم:
- خیر سرم پلیسم ها!
با جیغ گفت:
- چی؟ مریسا تو پلیس بودی و به من نگفتی؟ ازت انتظار نداشتم، برو گمشو.
با حرص گفتم:
- ای بترکی، برو تو اتاق!
صدای پاهایی از پشت تلفن می ‌اومد و این نشون دهنده این بود که داره به سمت اتاق میره. بعد از چند لحظه گفت:
- خب مریسا چیکار داری؟ کجایی؟ کسی پیشته؟
تندی گفتم:
- استپ، استپ! پیاده شو با هم بریم. هیچ‌کاری نمی‌ کنم تو هواپیما هستم، آره پیشمه.
با کنجکاوی گفت:
- کی؟

با خباثت گفتم:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
- د نمیشه! حالا بگو ببینم، الان من شدم غریبه؟
جا خورد و گفت:
- چی؟ چی میگی؟
با حالت خباثت گفتم:
- آرش صدیقی کیه؟ ایَ ناقلای با کلاس!
هول کرده بود. برای همین تندی گفت:
- دوستش دارم.
چشم‌ های من و آرش دیدنی بود. یک‌ دفعه بیتا با لحن نگرانی گفت:
- تو که بهش نمیگی؟ میگی؟
با خباثت کامل گفتم:
- خودش شنید.
یک‌ دفعه بیتا شروع کرد جیغ کشیدن. گوشی رو دادم به آرش و گفتم:
- بقیه‌ اش با تو ببینم چیکار می‌ کنی.
گوشی رو گرفت و گفت:
- بیتا خانومی؟
یک‌ دفعه بیتا آروم گرفت و گفت:
- جانم.
آرش با عشق نگاهی به صفحه گوشی انداخت و بعد گفت:

- جانت بی ‌بلا خانومم.
روی برگردوندم و به هدفونم خیره شدم. چقدر قشنگ بود این عاشقونه‌ ها. با لبخند سر بلند کردم و به آرشی که داشت با عشق به بیتا ابراز علاقه می‌کرد، نگاه کردم. آرش با دیدن لبخند من سریع مکالمه‌ اش رو تموم کرد و گوشی رو به سمتم گرفت. بی ‌هیچ حرفی فقط با همون لبخند
گوشی رو گرفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
آروم زمزمه کردم:
- خوش به حالت آرش.
انگار شنید چون لبخند عریضی زد و گفت:
- آره خوش به حالم چون خواهر مهربونی مثل تو رو دارم.
با لبخند جوابش رو دادم:
- من هم خوش به حالم چون داداشی مثل تو دارم.
همدیگر رو بغل کردیم. وقتی از هم جدا شدیم، گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم طرف، چشم‌ هام دوازده تا شد. نویان بود. جواب دادم:
- الو.
با عصبانیت گفت:
- الو و زهرمار، الو و کوفت! چرا بقیه تماس‌ هام رو ریجکت کردی؟
با بهت گفتم:
- من؟
با خشم گفت:
- نه پس من.
با بی ‌حوصلگی گفتم:
- نویان حرفت و بزن خوابم میاد.
با تعجب گفت:

- واقعاً.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
با صدای خلبان که داشت اعلام می ‌کرد داریم بلند میشیم به وجد اومدم و سریع گفتم:
- خب نویان من دیگه میرم، گود بای.
بعد هم بی ‌توجه به خداحافظیش گوشی رو قطع کردم و صاف نشستم. تو راه مدام داشتم به این‌ که چطوری خانواده‌ ام رو ببخشم فکر می ‌کردم. چقدر سخت بود با کینه ‌ای که از خانواده‌ ات داری بری. من هم چقدر بی‌ رحم شده بودم که بی ‌توجه به گریه‌ های دوست‌ هام ترکشون می‌‌ کردم. داداش‌ های بی‌ رحم‌ تر از خودم که با بی ‌رحمی سیلی‌ هایی به من می‌ زدند و اما اصل کاری پدرم که با بی‌ رحمی کتکم زد و نزدیک بود بمیرم. برای همه‌ ی کار هایی که کردید تقاص پس می ‌دید. پس بچرخید تا بچرخم که حالا دور، دور منه.
***
دیگر نویسه های نویسنده:
زمستان خاکستری
زهر چشم
مهراز
مسلسل مرگ
سه ابر تباهکار
قتل‎گاه من
عروس گمشده شیطان
دوئل نگاهت
داستان کوتاه ماتیسا
داستان کوتاه ماه‌آرا
داستان کوتاه دختر بد
فن فیکشن هاگوارتز سیتی
رفیق جانا
محدثه(بنا به دلایلی دیگران از روی اسم هورزاد اسکی رفتن مجبور شدم اسمش رو تغییر بدم!)
غزل
ماهور
رهایی

مجموعه سه جلدی سرنوشت درهم ما
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
19
***
سخن نویسنده: از همتون ممنونم که همراهیم کردید دوستان و اما این رمان رو قرار بود یک
جلد بدم بیرون ولی خوب دیدم که حدود 10.00 تا صفحه می‌شه و جذابیتش رو به هم می‌ریزه
برای همین گفتم جلد دومی هم داشته باشه جذاب ترش می‌کنه درسته زیاد نخندوندمتون ولی شما به بزرگی خودتون ببخشید جلد دوم انشاالله با ساختار خنده‌دار‌تری سراغتون میام. در پناه خداوند یا علی.
***
تاریخ شروع رمان:
1 آبان ماه 13.9.8
تاریخ پایان رمان:
14دی ماه 13.9.8
***
ممنونم از همتون خداحافظ

***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین