-
- ارسالات
- 906
-
- پسندها
- 1,683
-
- دستآوردها
- 143
-
- مدالها
- 8
-
- سن
- 19
و از اونجا رفتم. تا رسیدم به اتاق مریسا اشک توی چشم هام جمع شد. با تقه ای به در، وارد شدم. مریسا روی تخت بود و دکتر داشت پاش رو باند پیچی میکرد و پشتش به من بود. نزدیک که رفتم مریسا حضور کسی رو پشت سرش حس کرد و برگشت. با دیدن من اشک توی چشم هاش جمع شد و خودش رو انداخت توی بغلم و زار زد. دلم کباب شد براش. با اینکه با محمد تنها بودن، خودش رو ساخت. من هم زدم زیر گریه و با هم گریه میکردیم. بعد که حسابی توی بغل هم گریه کردیم، مریسا رو مرخص کردن. مریسا از تخت پرید پایین. همه با تعجب نگاهش کردن؛ ولی اون بی تفاوت مانتوش رو پوشید و به سمت در اتاق رفت. به در که رسید برگشت. رو به ماهان گفت:
- هوی ماهان! من جلوی در ماشین منتظرتم، زود بیا دیر کنی می کشمت.
ماهان هم سری تکون داد. دهنم مثل ماهی باز و بسته شد؛ ولی دریغ از یک کلمه حرف زدن. با بهت برگشتم سمت محمد و گفتم:
- محمد تو این دختر رو از چی ساختی؟
محمد با بهت گفت:
- والا منم نمی دونم این چجوری با این هیکل ظریفش این همه استواره.
برگشتم سمت ماهان و گفتم:
- ماهان، تو و نازلی برین پیشش یه وقت چیزیش نشه.
ماهان سری تکون داد و گفت:
- باشه مامان.
بعد رو به نازلی گفت:
- بیا بریم.
نازلی با مهربونی لبخندی زد و گفت:
- هوی ماهان! من جلوی در ماشین منتظرتم، زود بیا دیر کنی می کشمت.
ماهان هم سری تکون داد. دهنم مثل ماهی باز و بسته شد؛ ولی دریغ از یک کلمه حرف زدن. با بهت برگشتم سمت محمد و گفتم:
- محمد تو این دختر رو از چی ساختی؟
محمد با بهت گفت:
- والا منم نمی دونم این چجوری با این هیکل ظریفش این همه استواره.
برگشتم سمت ماهان و گفتم:
- ماهان، تو و نازلی برین پیشش یه وقت چیزیش نشه.
ماهان سری تکون داد و گفت:
- باشه مامان.
بعد رو به نازلی گفت:
- بیا بریم.
نازلی با مهربونی لبخندی زد و گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: