کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
#پارت9
قابلمه رو روی اجاق گذاشتم و با کبریت زیرشو روشن کردم. شعله رو ملایم کردم و سالادی رو که درست کرده بودم رو داخل یخچال گذاشتم تا خنک باشه.
دستی به پیشونیم کشیدم و شروع به مرتب کردن آشپزخونه کردم...یه ساعتی میشد از رقیه خداحافظی کردمو به خونه برگشتم.. خوشبختانه هنوز وقت داشتم برای آماده...
#پارت8
نگاه اشکیمو به قبر ماهور دوختم و حالا اسم اونو زیر لب زمزمه میکردم...با لبخند غمگینی دستمو روی سنگ قبرش کشیدم و گفتم:
+تولدت مبارک.. زندگی من..
اشکام حلقه حلقه روی سنگ قبر میچکیدن، سرمو کج کردمو و با بغض ادامه دادم:
_خیلی دلت میخاست واست تولد بگیرن ماهورم، ولی هیشکی تولد تو رو یادش...
#پارت7
با صدای نگران و متعجب رقیه، سرمو به طرفشچرخوندم:
_کجا رو داری یه ساعته نگاه میکنی؟حالت خوبه..؟
با این حرفش، متعجب اطراف رو نگاه کردم..به قبرستون رسیده بودیم..و من مثل همیشه خاطرات تلخ زندگیم رو به یاد آوردم... هرچقدر هم ناراحت باشم ولی نمیخام روز خوبمو با رقیه خراب کنم وناراحتش...
#پارت6
گاز اخرمو به سیب توی دستم زدم و اشغالشو توی سطل زبالهای که تو آشپزخونه بود، انداختم. نفس راحت و کشداری کشیدم و لبخند کوچیک روی لبام نشوندم... امروز روز استراحت بود...حداقل میتونستم چند ساعتی رو راحت و با آرامش بگزرونم، هیچکس خونه نبود، صبا و علی مدرسه رفته بودن و جلال طبق همیشه سرکار،...
#پارت 5
بدون توجه به سمانه که داشت اشک تمساح میریخت و صبا ک سعی در دلداریش داشت، کتاب تاریخی که از رسول قرض گرفته بودم رو مشغول خوندن شدم، علاقهی زیادی به تاریخ و شعر داشتم و از هر فرصتی برای فراهم شدن یادگیری مطالبشون استفاده میکردم که گاهی زیاد موفق نبودم، چون ثریا هیچوقت نزاشت راحت اونجور...
#پارت4
تنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد قاشق و چنگالها بودن، ولی من تنها خیره به عدس پلوی کمی که داخل بشقاب جای داشت، خیره بودم. با اون همه دعوا بازم خودم مجبور شدم غذا درست کنم، مثل همیشه.. هیچوقت نتونستم خواسته هامو بهشون بفهمون... هیچوقت به حرفام، خاستههام احترام نذاشتن...حسرت خیلی...
#پارت3
در اتاق محکم باز شد ، سمانه، مثل لبو خیره نگاهم کرد، بعد از چند لحظه با جیغ گفت:
_کثافت بیشور، این چه غلطی بود کردی؟هاااا؟میخاستی آبرومو ببری، قرار بود بیاد خاستگاریم...
بیخیال در حالی آستینای لباسمو پایین میوردم گفتم:
_نزدیکه سی تا از همینا قراره بیاد خاستگاریت و هنوز نیومده، اینم بره...
#پارت2
لرزش دستام و لبامتمومی نداشت، زانوم تا شد و سفید برفی شکسته کنارمروی زمین افتاد و به بخت سیاهم نگاه کرد، شاید دل اونم که از چوب بود ب درد اومد،
نفسم رو تند تند از سینم خارجمیکردم
به سختی خودمو به طرفشون کشیدم، موهای خونی خواهرم را لمس کردم و دستم خونی شد، دومبو خونوجیغدومب...
#شروعرمان_اولین_برخورد🤤👻.
بسماللهالرحمنالرحیم🌸✨.
#تابعقوانین🇮🇷🌐.
❤.
#مقدمه💓🔗✨
دلمــان خـوش اســت که می نویســیم
و دیگــران می خـواننــد
و عــده ای می گـوینــد
آه چـه زیبــا و بعضــی اشـک می ریــزند
و بعضــی مـی خنــدنـد
دلمــان خـوش اســت
به لــذت هــای کــوتـاه
به دروغ هــایی که از...
#مقدمه
سخت است! کنترل اشک های شبانهای که بر روی بالشت زیر سرت دفن میشوند.
سخت است! کنترل اشک های شبانهای که بخاطر خاطرات گذشته و تلخی آن از دل چشم بیرون میریزد…
سخت است. بتوانی جلوی اشکهایی را بگیری که نبود کسی علت آن است
تمام شب های خود را با اشکهای یواشکی سر کردم تا آرام شوم
تا در گذر...
#پارت_2
#رمان_تا_اخرش_بمون
بابا هم با گرمی جواب سلاممرو داد منم رفتم کمک مامان تا سفرهرو پهن کنم.
همه نشستیم دور سفره و ماکارونی خوشمزهی مامانرو میخوردیم که بابا گفت:
- جانا دخترم، دیگه نمیخوام تو این گرما بری کنار خیابون وایستی و دستبند بفروشی؛ خودم خرجمونرو در میارم!
با عجز نالیدم...
#مقدمه
میخواستم با تنهایی کنار بیایم، دلم با تنهایی کنار نیامد
رفت تنهایی و جایش را به یک عشق آسمانی داد
شکست شیشه غمهایم و پر شد از شادی روزگارم
نه در رویاهایم تو را سوار بر اسب سفید میبینم نه مثل پرنده در آسمانها
من تو را بی رویا همینجا در کنار خودم میبینم
نشستهای روی پاهایم، خیلی خوب...
سلام تو یک کانالی این تبلیق رو گذاشته بودن یک هفته ای که دنبال اسم رمانه هستم ترو خدا بگین چیه؟
#میخوام_موهاتو ببینم نورا
سرخ شدم و با اشک بهش نگاه کردم که دست به سینه گفت:
-چیه؟ مگه زنم نیستی؟ مگه
#صوری_عقد من نشدی؟ مگه نیومدی تو خونم با من زندگی کنی؟
با بغض گفتم:
-حاجی
کتش رو درآورد و عصبی...
#پارت چهارم
"آریا"
_اِاِاِاِاِ دختره پرو زبون دراز، با اون زبون نیم متریش مثل وزغ میمونه، به من میگه زرافه، قد من خیلیم ایده آله(خودشیفتم خودتونید)، همینجوری داشتم به دختره ناسزا میدادم که یقم از پشت کشیده شد و بعدم صدای رادوین اومد:
رادوین : هوی نره خر گاو هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی،...
#پارت سوم
آریا : اونکه اندازه انگشت اشاره منم نیست.
بهار : مشکل از زبون من نیست از انگشتای تو که انقدر درازه، درضمن از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه، من با این زبونم 10تای تورو میزارم تو جیبم اقاپسر حالا هم برو کنار همه که مثل تو علاف و بیکار نیستن برادر من.
پسره تا خواست...
#عشقسیاه
#پارتاول
💘💘💘💘💘💘💘💘
💞💞💞💞💞💞💞
💕💕💕💕💕💕
💓💓💓💓💓
💘💘💘💘
💞💞💞
💕💕
💓
#بهنامخالققلم
نگاهی به ساعت دیواری انداختم و با دیدن عقربه کوچیک که عدد یازده رو نشون میداد لب پایینم رو به دندون گرفتم .
خیلی دیر بود ، باید یازده درمانگاه باشم اما هنوز حتی حاضر نشدم
برگههای سئوال یغما که هنوز...
#m2175
سلام
یه رمان بود دختره ازخونه فرارکرده بود بعدا توی یه خونه یک روز درهفته برای تمیزکاری میرفت که پسر صابخونه از خارج با دختر چندماهش اومد زن پسره موقع زایمان فوت کرده بود دختره هم خودش کارهای سفالگری با نقاشی انجام میداد کسی اسم رمان میدونه
#پارت_1
#رمان_تا_اخرش_بمون
هوا خیلی گرم بود کنار خیابون ایستاده بودم و دستبند میفروختم.
خودم درستشون میکردم و هر روز میاومدم و اینجا میفروختم.
کسی زیاد نمیخرید اما باز هم من دست از کارم نمیکشیدم؛ هر چی باشه باید من هم به خانوادهم کمک کنم.
دیگه خسته شدم وسایلهامرو جمع کردم و تو...
#پارت11
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
یک نفر محکم به در سرویس میکوبید.
- حالت خوبه لوسیفر؟
صدای آماندا بود. در را باز کردم و خودم را در بغلاش جا دادم.
- حالم اصلا خوب نیست.
دستی روی موهایم کشید.
- میخوای به دکتر بریم؟
سرم رو به معنای نه تکان دادم.
- من میبرمشون تو اتاق تا استراحت کنند.
صدای...
#پارت10
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
به هم دیگه خیره بودند، که بلند شدم.
- بریم.
اول از همه بیرون رفتم.
با آژانس به خونه ساموئل رفتیم.
جلوی در انواع ماشینها بود، صدای آهنگ که تا دو خیابون اون طرفتر هم میرفت.
داخل رفتیم که بوی آب پرتقال و مشروب دماغام رو پر کرد.
بچههای دبیرستان به طرز نامناسبی تو...