کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
#پارت۹
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
در باز شد و اندفعه تیارای زورگو وارد شد.
- میبینم جوجههای جدید آوردن. کیفهاتون رو خالی کنید.
آماندا و سایمون کیفهاشون رو بغل کردند.
سایمون با اخم به تیارا نگاه میکرد.
- چرا باید وسایلمون رو به تو بدیم.
تیارا سمتاش رفت.
- بهتره بهشون کار نداشته باشی.
سمت من...
"تیارا"
- کنارش زدم، و رفتم داخل کلاس برگشته بود که چی بشه.!؟ حالا که نابود شدم اومد که چی بشه.
کنار هانیه نشستم که سرش توی جزوهاش بود
- سلام
- زهرمار
- بگیری، چته پاچه میگیری؟؟
- میدونستی؟؟
- چی رو؟
- اینکه آرشام، اومده!! با ترس نگاهم کرد و آروم گفت:
- یک هفتهای میشه، که میدونم.
- چرا...
مقدمه:
کاش روزهای با تو بودن همانند عمر حضرت نوح طولانی بود.
گَه گاهی که فکرم به تو درگیر میشود از خودم میپرسم؛ کجای رابطهمان اشتباه کردهام؟!
چه چیزی برایت کم گذاشتهام؟! هرچه فکر میکنم، چیزی به ذهنم نمیرسد حتی فکر میکنم شاید برایت زیاد هم بودم، نفسهای کوتاهم گاهی میخواهند از نبودنت...
از اتاقش بیرون اومدم.
سریع سمت سرویسها رفتم و گذاشتم بغضم سر باز کنه!
اشک از چشمهام فرو ریخت.
فکرکرده کی هست که اینجوری تحقیر میکنه و دل میشکنه؟
تازه به دوران رسیدهی مغرور!
حلوات رو بخورم الهی...
کامیون هجده چرخ از روت رد بشه!
کلی نفرینش کردم تا حالم خوب شد!
انگار غرور شکسته شدم رو بازسازی...
#پارت۸
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
همه سالم بودند! روی تخت نشستم؛ که سایمون داخل اومد.
- لباسات سالم بودند؟
با خنده سری تکون دادم که با خنده به اتاقم که لباس ازش میبارید نگاه کرد.
- مال منم سالم بودند.
خندیدم که ادامه داد.
- فکر کنم فقط با آماندا مشکل داشته.
خندهام شدت گرفت، که صدای جیغ آماندا...
#پارت۷
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
از جا پریدم سمت آینه رفتم. چشمهام مثل اولش بودند. یکی داره منو دست میاندازه!
- چهطور ممکنه؟
آماندا هم کنارم ایستاد.
- اصلا نمیفهمم.
یهو دستم و سمت خودش کشید. با وحشت به چشمام نگاه کرد.
- نکنه، تسخیر شدی؟
به چشمای ترسیدش نگاه کردم.
- منظورت رو نفهمیدم؟
بدون اینکه...
#پارت18
ملیناز:
من:هوووف....تندی یه تونیک مشکی با یه ساپورت
سبز و شال سبز و صندل مشکی پوشیدم
ماشالله عالی شده بودما اما متاسفانه موهام بدجوری
منو شبیه میمون کرده بود.
البته دور از جونم.
بعله.
موهام رو شونه زدم و خرگوشی بستم.
وجدان:یعنی خاک تو سرت.
من:تو سرت خودت عنترنما چی زر...
پارت اول:
#رستا:
خیره به سیاهی شب ،کنار پنجره ایستاده بودم و به خودم فکر میکردم. این را پدربزرگم (پدر پدرم ) به من گفته بود.هر وقت احساس ناراحتی یا تنهایی کردی ؛به اسمان خیره شو ،معجزه می کند. واقعاً راست میگفت؛ به دارویی میمانند که مریض را از مرگ حتمی نجات میدهد. به خودم و زندگی که دارم، فکر...
#پارت۶
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
- لوسیفر
سمت صدا برگشتم ولی کسی رو ندیدم.
- کسی اینجاست؟
- دنبال تاریکی برو بهش میرسی. روشنایی چشمات رو کور میکنه؛ اگه بهش دست بزنی. دریا میشه؛ بزار تو خودش غرقت کنه.
یهو دستی پایین کشیدم؛ هینی گفتم از جا پریدم.
آماندا: پسره احمق کسی رو آدم بیهوش مثل...
#پارت۵
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
اخم مصنوعی به حرف سایمون کردم.
- شوخیت گرفته. میخوام پایینترین رتبه رو بیارم ولی دیگه کنار شماها نباشم.
هردو ناراحت نگاهام کردن، که شروع به خندیدن کردم.
- چه زود هم ناراحت میشید.
دستم و انداختم دور گردنشون و سرهامون بهم چسپید.
رز با عجله جلومون پرید.
- چیشده؟...
#پارت۴
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
الکی خودم رو مشغول بالا رفتن نشون میدادم؛ ولی حواسم بهش بود.
تند تر بالا اومد و کنار من سرعتاش رو کم کرد.
برگشتم سمتاش که لبخندی زد، منم لبخندی زدم و جای دستام رو محکم کردم تا بالا برم.
- من ساموئل میک هستم.
برگشتم سمتاش با لبخند شیطان معروفام نگاهاش کردم.
-...
#پارت۳
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
- خب از من اجازه میخواهید؟
- قراره شماهم بیاید.
پوفی کشیدم و کلافه بلند شدم.
- میدونید؛ که به این چیزها علاقهای ندارم.
- حتی اگه قرار باشه؛ یه شخص خاص حضور داشته باشه؟
مشکوک به آماندا نگاه کردم و چشمهام از حیرت، گشاد شد.
- لعنتی، نگو که قرار ساموئل هم باشه؟...
#پارت۲
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
سایمون و آماندا پشت سرم آروم میاومدند و سر مسابقه بستنی بحث میکردند.
با رسیدن به خونه سمت سایمون و آماندا برگشتم.
- خب بفرمایید خونههاتون.
کلید انداختم، وارد شدم در روی صورت آماندا و سایمون بستم.
کفشهام رو درآوردم، که مشتی به در خورد، صدای عصبی سایمون به گوشام...
#پارت1
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
با انزجار به سایمون و آماندا نگاه میکردم. به طرز کثیفی به بستنیها لیس میزدن؛ مسابقهی مسخره همیشگی که آخرش با پیروزی سایمون تمام میشد.
با کج کردن، صورتام نگاهام به روبه رو که پارک کوچکی بود؛ دوختم.
با صدای خوشحال سایمون، برگشتم به قیافه اخموی آماندا نگاه...
#پارت17
ملیناز:
من:با صدای زنگ گوشیم که آهنگ حسنی نگو بلا بگو......بود از خواب پا شدم!!!
دهنم رو اندازه کروکدیل باز کردمدو خمیازه ای کشیدم و از تخت پریدم پایین.
نگاه ساعت کردم....هووووف زود بیدار شدم!!
تازه ساعت 7شبه!!
همینجوری از اتاق زدم بیرون و صدامو انداختم پس کلم!
سفیده؟؟؟؟...
#پارت16
ملیناز:
_همه خیلی آروم نشسته بودن و عین بز به یکدیگر نگاه میکردن که من یهو یورش بردم سمت ظرف میوه
که بدبختا یه متر پریدن هوا....با نیش یباز نگاهشون کردم
که هر ۵نفری اخمی کردن که هوای همه جام بارونی شد.
یه سیب برداشتم و گاز بزرگی بهش زدم که همشون با چشای قد سکه پونصدی نگاهم کردن
با...
#پارت15
☆یاشار☆
_چنان از دست این دختره کفری بودم که اگه به دستش میاوردم
زنده زنده ریز ریزش میکردم دختره میمون
به من میگه آقا یاشارحواستون بیشتر به خودتون باشه.
متین_داداش حالا حرص نخور شیرت میخشکه.
_غریدم متیییین!
متین_جااان!!!تو فقط صدام...کن
جوونم بوگو چته؟؟؟؟
_یه کلمه دیگه حرف بزنی...
بالاخره ساعت کاری تمام شد و تونستم گردنم رو صاف کنم!
مانیتور رو خاموش کردم و بعد برداشتن کیفم از سر میز بلند شدم.
همون لحظه در اتاق ارزمند باز شد و بیرون اومد.
بدون نیم نگاهی به من از شرکت خارج شد، من هم پشت سرش بیرون اومدم و از شرکت خارج شدم.
هوا دیگه داشت رو به سردی میرفت، اواخر پاییز بود.
به...
#پارت14
♡ملیناز♡
_با چش غره سفی میمون به معنای کلی همه خفه شدیم.
منو بردیا و اون پسره گذاشتن زمین.
اول بردیا و متین رفتن داخل.
نسیمم بدو بدو اومد پشت سرم بعد این دوتا یاشار رفت که منم خیلی قشنگ یه زیر پایی براش گرفتم.
بدبخت گناخکی با مخ لنگ بر هوا مخ بر زمین شوت شد به سمت زمین
از خنده پهن شدم...