• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
نام اثر
محکوم ولی بی گناه
نام پدید آورنده
A.b.a.n(نوشین)
ژانر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
``به‌نام‌تنهاترینِ‌تنهاترین‌ها``

خداوندِ باورهای دیروزم!
همین امروز بمیرانم‌!
زندگی در این جهنم را نمیخواهم!
بگذر از روح پردردم‌ که من
سالهاست از درون مرده‌ام!
خیلیا محکومند...
یکی پشت سلول‌های تاریک زندان...
یکی بالای طناب دار...
دیگری به اشک‌های پنهانی...
یکی هم به بغض‌های شبانگاه...
و...
اما حکم من بدتر از همه‌ی آنهاست، محکوم کابوسی به اسم زندگی!
بی گناهم اما همه مرا محکوم میکندد،شاید هم گناهم تنها نفس کشیدنم‌ باشد ک تاوانش‌ جانم را به ستوه‌ آورده است.!
قاضی شهر من زیادی ناعادل‌ است،حکم میدهد بدون آنکه بداند مرتکب گناهی شده‌ام یا نه‌و هر‌حرف‌زندگی را با تمام وجود بر سرم آوار میکند..!!


***

با لبخند در حالی که بافت موهای سفیدم رو ،روی شونه‌ی چپم مینداختم، خیره به عروسکم که با چوب و تیکه‌های پارچه و کاموا، ماهور برام درست کرده بود، اونو برداشتمش و دستی به موهای یک دست سفیدش کشیدم، موهاش سفید بود، مثل خودم. سفیدِسفید.
برای همین هم اسمشو سفید برفی گذاشتم، صدای سمانه نگاهم را از عروسک کوچک سفید برفیم گرفت:
_عروسکت خیلی‌ زشته، عروسک من قشنگتره، چون مامانم برام خریدش... درحالی که لبخند بزرگی روی لباش نقش بسته بود، عروسک باربی با موهای طلاییش رو بالا آورد و ادامه داد:
_ببینش، ولی تو هیشکی واست نمیخره، واسه همین با عروسکای زشت بازی میکنی.
در حالی که اخم به صورتم نشسته بود و‌بغضی کودکانه در گلویم جا خوش کرده بود، با صدایی که سعی در مهار کردن لرزشش داشتم گفتم:
_اصلا هم عروسک من زشت نیست، خیلی‌ هم قشنگه، نمیخرم چون یه ابجی مهربون دارم که برام درست می‌کنه ولی تو هیشکی رو‌نداری واست درست کنه، حتی مامانت هم بلد نیست برات...برات‌درست کنه.... سفید برفی رو‌برداشتم و از کنارش رد شدم و در حالی که بغض بیشتر بهم فشار می‌آورد پله‌های سنگی را پایین رفتم و کلاه کافشن قرمز رنگمو روی سرم کشیدم، پاییز بود و هوا سرد و بارونی، با حرص به طرف درخت گردو که کمی اونطرف تر بود رفتم،
به گردو تکیه زدم و سفید برفی رو کنارم روی زمین انداختم ،دست‌هامو دور زانوهام حلقه کردم و سرمو روی زانوم گذاشتم، سمانه راست می‌گفت من که کسی رو نداشتم واسم عروسک بخره، اون مامان داشت من به کی میگفتم؟ بغضم شدیدتر شد. بچه بودم و بهونه‌های بچگونه‌ام رو نمیدونستم به کی بگم؟ نه مادری داشتم خریدار ناز و بهونه‌هام باشه و نه پدری که حتی منو هم بچه‌ی خودش حساب نمیکرد.
خیره به سفید برفی گفتم:
_میدونستی تو خیلی شبیه منی، موهات مثل خودم کامل سفیدن، مامان هم نداری، همه هم بهت میگن زشتی، ب منم میگن زشتم چون موهام سفیدن، تازه تو هم مثل من تنها دوستت خودمه، منم تنها دوستم خودمه، خودمو خودم، چون هیشکی باهام دوست نمیشه....قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید را با سر انگشای کوچکم پاک‌کردم و ادامه دادم:
_ولی غصه نخوری که از عروسک سمانه زشتتری، که موهات سفیدن، که دوستی نداری، که مامان نداری، تو عروسک سفید برفی منی...
آهی لرزان از گلویم خارج شد. با یادآوری چیزی بغضم ب لبخند لرزانی تبدیل شد و گفتم:
_راستی ناراحت نباش، آبجی ماهورم قول داده واسم یه عروسک دیگه‌ای هم درست کنه، اوووم اسم اونم میزارم سیاه سوخته، چون میخام برعکس تو باشه، موهاش سیاه باشن، ولی میخام باهاش دوست بشی که تنها نباشی، باشه؟
باشه‌ی من با صدای بلند جیغ زنی همراه شد که با وحشت تکانی بهم داد، پشت صدای جیغ زن صدای گریه و فریاد و جیغ‌های پیاپی دیگری ترس و استرس را به جانم انداخت، با بهت بلند شدم که فردی با سرعت بالایی از جلویم رد شد‌ به طرف خونه‌ی آقا جون دوید.
رسول بود، پسر عموی من و رفیق صمیمی مهدی، برادرم.
باز هم صدای جیغ و گریه‌های بلند دیگری بود ک در فضا پر شده بود، با قلبی ک در دهانم میزد خم شدم که سفید برفی را بردارم اما با عروسکی شکسته شده مواجه شدم، مسلما رسول پاش روش رفته بود، اما دراون لحظه فرصت ناراحتی رو نداشتم، به سرعت سفید برفی شکسته شده رو برداشتم و به طرف تجمع مردم و منبع جیغ ها رفتم.
صدا از طرف خونه‌ی آقا جونم میومد و مردم هم همون‌جا جمع شده بود، نکنه برای آقا جونم اتفاقی افتاده باشه؟ بیمار بود و بخاطر سن زیادش، مدتی رو تو رختخواب بود، با این فکر مظطرب و نگران دویدم،
هرچه نزدیکتر میشدم و ترس و اظطرابم بیشتر میشد، رقیه رو داخل جمعیت که با پاهای برهنه ای و چشمان گریون و روسری که روی شونه‌هاش افتاده بود و موهای اشفتشو ب نمایش گذاشته بود،پیدا کردم.
دومب، دومب، صدای قلبم گوشمو کر کرده بود، احساس میکردم دومب دومب قلب من تو جیغای زنای دیگ گم شده.
دومب...دومب...جیغ...جیغ... .
سریع ب سمت جمعیت هجوم بردم و سعی می‌کردم جثه‌ی ریزمو از میونشون بگزرونم، صدای مویه‌ و گریه‌ی مادربزرگم و مادر رقیه را به خوبی میشندیم و همین باعث رعب و وحشت بیشترم میشد. خدا خدا میکردم برای اقاجونم اتفاقی نیفتاده باشه،
وقتی که از مردم کامل گذشتم و رو به روی خونه‌ی آقا جونم ایستادم، با دیدن صحنه‌ی روبروم ماتم برد، در صدم ثانیه عرق سردی روی تیره کمرم و پیشونیم نشست و تموم صداها قطع شدن، فقط و فقط صدای دومب و جیغ رو میشندیم، حتماً صدای جیغ کودکی بود که در درونم آوار شده بود، دومب و دومب و دومب، صدای قلبم هر لحظه بیشتر میشد.
احساس کردم زمان ایستاد، تموم اتفاقات چند لحظه پیش مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شدن.
جیغ،گریه،ترس،نگرانی،دویدن رسول، چشمای خیس رقیه، دومب.دومب،جیغ.دومب جیغ، جیغ،
تنها چیزی ک میدیدم موهای مشکی و برهنه و بلند غرق در خون و چشمان آبی رنگ باز بود،
من بر عکس اون که چشماش، باز و بدون حرکت بود، تند تند و با وحشت پلک میزدم تا بیدار بشم، حتما اینم یه کابوس بود که مثل بقیه‌ی کابوسام تموم میشد، ولی نمیدونم چرا تموم نمیشد؟
هر لحظه راه تنفسیم تنگتر و قلبم تندتر ب قفسه‌ی سینم میکوبید. دلم میخواست اون عضو قرمز کوچیک رو در بیارم و اونقدر فشارش بدم‌تاخفه‌شه.دومب،دومب،دومب.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
#پارت‌2

لرزش دستام و لبام‌تمومی نداشت، زانوم تا شد و سفید برفی شکسته کنارم‌روی زمین افتاد و به بخت سیاهم‌ نگاه کرد، شاید دل اونم که از چوب بود ب درد اومد،
نفسم رو تند تند از سینم خارج‌میکردم‌
به سختی خودمو به طرفشون کشیدم، موهای خونی خواهرم را لمس کردم و دستم خونی شد، دومب‌و خون‌وجیغ‌دومب.
تکونش دادم، بیدار نشد، محکم‌تر تکونش دادم، ولی حرکتی نکرد، چشماش بسته بود، خواب بود؟ پس چرا هرچی تکوش میدادم بیدار نمیشد، زبونم نمی‌چرخید اسمشو صدا بزنم، انگار یه وزنه‌ی صدکیلویی بهش وصل بود.
دومب و دومب و دومب.
داشتم دیوونه میشدم، به مرز جنون رسیده بودم، هیستریک جیغ کشیدم و به سمت داداشم، همه کسم، مهدی رفتم، چشای آبی رنگ بازش، که همرنگ چشای من بود، باعث میشد هر لحظه جیغای من بیشتر و بلندتر بشه، ژاکت توسی رنگ آغشته ب خونشو تو دستای کوچک سفیدم که از خون، قرمز شده بودن گرفتم و تکونش دادم، اشک نمی‌ریختم،گریه هم نمیکردم ولی مثل دیوونه‌ها با تمام وجود جیغ میزدم و تکونش میدادم، قطعا دیوونه شده بودم.
میترسیدم، از اینکه بی کس تر و تنها تر بشم، از اینکه دیگ چشای خندون مهدی رو نبینم، از اینکه دیگ لبخند ماهورو نبینم،
کسی از پشت محکم منو بغل کرد، جیغ میزدم و خودمو تکون میدادم تا از اسیر دستاش آزاد بشم، ولی اون محکمتر منو گرفت،
بی‌بی جون رو در حالی که سر مهدی رو در آغوش کشیده بود و دست به چشماش میکشید و‌مویه میکرد دیدم، رقیه با چشمانی متورم و سرخ شده، در حالی که سیلاب اشک صورتش رو خیس کرده بود، کنار ماهور زانو زده بود و دستاشو رو صورتش گذاشت و شونه‌هاش محکم تکون می‌خوردن،
پس کی بود منو گرفته بود؟ سرم رو برگردوندم که با قیافه‌ی داغون رسول رو به رو شدم، تند تند لب میزد ولی چیزی نمی‌فهمیدم، اشک هاش روی صورتم می‌چکید ولی حس نمیکردم، تنها صدای خاموش عزیزترانم رو شنیدم، تنها نبودنشون رو حس کردم، با چشمای خودم صورت و
بدن غرق در خونشون رو دیدم، رگ بی نبضشونو حس کردم، اما....باور نکردم.
دومب و دومب و‌دومب.
سیلی که به گوشم خورده شد، منو ب خودم آورد، گیج ب قیافه‌ی نگران رسول زل زدم، تکونم داد و اسممو آورد، ایندفعه صداشو شنیدم،
لب زدم: داداشم،
رسول شو‌نه‌هاش محکمتر تکون خورد و چشماشو بست.
هلش دادم و جیغ زدم:
_اجیممم، داداااشم .
کنار ماهور چرخ میخوردم و جیغ میکشیدم و مردم با ترحم و غم‌نگام میکردن.
_مامانمو میخاااام، ماهورو میخام، مهدی رو میخام،
عمو جلیل ب سرعت ب طرفم اومد و بلندم کرد و به اغوش کشیدم، در حالی ک میلرزیدم بلند داد زدم:
_ولم کن، هوا سرده الان سرما میخورن، باید بیدارشون کنم، ولم‌کن تروخدا، عمو..ولم...و..ولم کن.
گریه‌ی عمو مهری بود که بر کابوسی ک نمیخاستم حتی بهش فکر کنم، زده شد.
عمو هم گریه گرد! بی‌بی جون بر سر میزد و مویه میکرد! رقیه گه‌گاهی مثل خودم جیغ میزد!رسول شونه‌هاش محکم تکون میخوردن! پس بابا کجا بود،،، اون طرف‌تر با بهت و ناباوری به ماهور و مهدی نگاه میکرد.
و تنها تصویری که در ذهنم حک‌ شد، جسد عزیزترینانم بود که کنار هم روی زمین سرد و بی روح پاییز،دراز کشیده بودن و در اخر

سیاهی مطلق.....!


***

در حالی آخرین تکه‌ی ظرف رو هم آب می‌کشیدم و داخل جا ظرفی میزاشتم، دستامو به سارافن سرمه‌ای رنگم کشیدم، تا خشک بشن، خسته بعد از این همه کار، راه اتاق رو گرفتم که صدای صحبت ریزی متوقفم کرد، گوشامو تیز کردم و خیره به بالکن که در کوچیکی ب داخل اشپزخونه داشت، خیره شدم، صدای خنده‌ی آروم سمانه و پشت‌بندش فداتشمی ک گفت، پوزخندی گوشه‌ی لبم نشوند، معلوم نیست باز داره واس چه بدبختی عشوه میریزه، اونقد خسته و بی حوصله بودم که اصلأ متوجه ورودش ب اشپزخونه و رفتنش به بالکن رو نشدم.
با فکری که در سرم جرقه زد، پوزخندم پررنگ تر شد، به سمت در بالکن رفتم و محکم درشو باز کردم و با صدای بلندی گفتم:
_سمانه بیا ببین این پسره کیه دم در کارت داره، در ضمن شامم با توعه،
و به سرعت به سمت اتاق دویدم. خستگی چند لحظه پیش با صدای جیغ سمانه از تنم در رفت. زمانی که من عین س*گ حمالی میکردم و بر و بساط مهمونی ثریا رو جمع میکردم و تمیز میکردم، سمانه واس خودش لاو میترکوند، صبا هم لابد دوباره رفته پیش دوستش درس بخونه. باید یه جوری حرصمو خالی میکردم دیگ.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
#پارت3

در اتاق محکم باز شد ، سمانه، مثل لبو خیره نگاهم کرد، بعد از چند لحظه با جیغ گفت:
_کثافت بیشور، این چه غلطی بود کردی؟هاااا؟میخاستی آبرومو ببری، قرار بود بیاد خاستگاریم...
بی‌خیال در حالی آستینای لباسمو پایین میوردم گفتم:
_نزدیکه سی تا از همینا قراره بیاد خاستگاریت و هنوز نیومده، اینم بره ب درک.
پشتم بهش بود و نمیدیدمش اما دودی که از دماغ و گوشاش بیرون میزد رو به خوبی حس میکرد، با این فکر لبخندی کوچیکی گوشه‌ی لبم نشست که با حرکت بعدی که انجام داد، شوکه فقط جیغ کشیدم.
در حالی که بافت موهامو دور دستش پیج میداد و میکشید، جیغ زد:
_اشغال میکشمت، حسودیت میشه ک هیشکی ب توعه بدبخت خدمتکار نگاهم نمیکنه،
از درد کشیدن موهام، خونم ب جوش اومد، با حرص برگشتم و یکی از دستامو روی دستاش گذاشتم و دست راستمو ب سمت موهای مدل مصریش که تازه کوتاه و رنگ کرده بود، بردم و محکم کشیدمشون، جیغش به هوا رفت.
_اولا که اول برو ببین کشتن چندحرفه بعد واس من شاخه و شونه بکش، دوما.... در حالی که از درد اشک تو چشماش جمع شده بود موهامو بیشتر فشار داد که منم با تموم زورم موهاشو کشیدم:
_تنها گوهی که تو زندگیم نخوردم حسودی کردن ب توعه عفریته بود.... زیر دستم داشت بال بال میزد، همیشه زورم از اون بیشتر بود، موهاشو ول کردم که دستاش شل شدن و روی زمین افتاد، در حالی که دستاشو روی سرش گذاشته بود و زیر لب ناسزا می‌گفت و گاهی با صدای بلند فحشم میداد، به سمت در اتاق رفتم و ادامه دادم:
_در ضمن من مثل تو اونقدر خودمو ضعیف نمیدونم که ب هر پسری خودمو نشون بدم و جلب توجه کنم، تازه...سرمو برگردوندم که با نگاه برزخی و اعصبانیش رو به رو شدم:
_من قوی‌ام..!
میدونستم دست رو نقطه ضعفش گذاشتم، توی این مدتی که با هم زندگی میکردیم، البته اون زندگی من سگ جونی، هم از نظر درسی هم از نظر زور، من قوی تر بودم.
سریع از اتاق خارج شدم و در حالی که خودمو باد میزدم، به طرف پذیرایی رفتم و تلویزیون رو روشن کردم،
غرق نگاه کردن فیلم سینمایی هندی بودم، که یدفعه تلویزیون خاموش شد، با بهت و حرص سرمو بلند کردم که با دیدن چشمای برزخی و خشمگین ثریا، متعجب بلند شدم،
+دختره‌ی نفهم، چرا نشستی داری تلویزیون میبینی، پاشو برو یه چیزی درست کن واس شام، الان جلال میاد گرسنشه.
با اخم‌های درهم رو بهش گفتم:
_ببخشید هااا ولی خسته شدم از صب تا حالا دارم اینجا رو تمیز میکنم، کل خونه به گند کشیده شده بود، کمرم درد میکنه، میخام استراحت کنم، به دخترت بگو غذا درست کنه.
ثریا با موهای شرابی کوتاهش و ابروهای تتو کرده‌اش، دستی به گوشواره های بلند سفید و طلایی رنگش کشید و با حرص گفت:
_خیلی پرووو شدیه، چند وقته چیزی بهت نگفتم، رو دار شدی، میدونی عصبی بشم همه کاری از دستم بر میاد، حالا هم گمشو برو یه کوفتی درست کن، یه بار دیگ هم خودتو با سمانه مقایسه کردی، من میدونم و تو، اصلا در حدی نمیبینمت که بخام دخترمو باهات مقایسه کنم.
سب
یبک گلوم بالا و پایین شد،جمله‌ی (همه کاری از دستم بر میاد) دو‌باره و دوباره و همزمان تصاویری از خاطرات گذشته در ذهنم جولان داد، دختری نه ساله گوشه‌ی انباری قدیمی و بدبو، دختر بچه دیگه‌ای که از درد کمر و زانو شب تا صبح ناله میکرد، دخترک دیگری که با التماس میخاست که بزاره بره سر قبر خونوادش ولی با بی رحمی تمام در گوشش سیلی زدن و گفتن تا وقتیکه یاد نگرفتی غذا درست کنی حق رفتن بیرون از خونه رو نداری و در میان هزاران کابوس و خاطره دخترکی یخ زده، در وسط سرمای زمستون، بخاطر حاضرجوابیش، توی برف و سرمای یخبندون زمستون، بیرونش کرده بودن.
با صدای ثریا از فکر کابوس ها و خاطرات هرروزم بیرون اومدم.
رو به سمانه در حالی که دستش روی صورت دختر نازدردونش مینشست لب زد:
_چیشده..؟چرا این‌قدر صورتت سرخه، واس چی اینقد...موهات آشفتن...
سمانه که انگار با اومدن مامانش شیر شده بود با نیشخند گفت:
_همش از صدقه سری یه نفره‌
ثریا رد نگاشو گرفت تا ب من رسید، در صدم ثانیه موجی از خشم‌و نفرت به چشماش هجوم آورد و با اعصبانیت گفت:
_باز چیکار کردی مادر مرده؟
هرچی میگفت واسم مهم نبود، ولی گاهی روی خط قرمزام پا میزاشت و منو عصبانی میکرد.
با حرص و صدای بلندی گفتم:
_خودت مادر مرده‌ای، از بس هیچی نگفتم، از بس سکوت کردم در برابر حرفاتون خسته شدم دیگ، مگه چقد گنجایش دا....هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که سیلی در سمت چپ صورتم خورده شد، با بهت دستمو جای سیلی گذاشتم،
+یه بار دیگه، فقط یه بار دیگ جواب منو بدی، از خونم پرتت میکنم بیرون، اگه میبینی تا حالا این کارو نکردم، واس این بود میدیدم ب درد یه اشغال جمع کردنی میخوری،
و سریع ازم فاصله گرفت و به سمت اتاق خواب مشترک خودش و جلال رفت، سمانه با پوزخندی گوشه‌ی لبش گفت:
_خوردی، هستشم تف کن،
اشکی ک‌تو چشمام جمع شده بود و بغضی کهنه که هرروز تو گلوم جا خوش میکردو فقط خودم دیدم و حس کردم، وبا بغض و لبی لرزان زیر لب،زمزمه کردم:
_خدایا، چقد بدبختم، نجاتم بده...!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
#پارت4
تنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد قاشق و چنگالها بودن، ولی من تنها خیره به عدس پلوی‌ کمی که داخل بشقاب جای داشت، خیره بودم. با اون همه دعوا بازم خودم مجبور شدم غذا درست کنم، مثل همیشه.. هیچوقت نتونستم خواسته هامو بهشون بفهمون... هیچوقت به حرفام، خاسته‌هام احترام نذاشتن...حسرت خیلی چیزا تو دلم موند...یکیش احترام نگه داشتنم بود..
با آهی که کشیدم، قاشق رو هم توی بشقاب چرخ دادم، با سنگینی نگاهی، آروم سرمو بالا گرفتم که با چشمان ریز شده و شکاک امیر رضا مواجه شدم، لبخند کمرنگی زدم که با اخم نگاهشو مابین منو ثریا و سمانه چرخ میداد ،می‌دونستم فهمیده با هم جر و بحث کردیمه، پسر باهوش و البته مهربونی بود، دقیقاً برعکس مادر و خاهراش، منم خاهرش محسوب میشدم ولی هیچ وقت ثریا اجازه اینکه بهم بگه آبجی یا من بهش بگم داداش،رو نمیداد و چه وقتا که بهش گفتم داداش، کتکم زد. آرزو ب دل، حسرت یه بار دیگه داداش گفتن، رو دلم موند.
``خیره به علیرضا، که با دوتا دندون کوچیکش، تازه بیرون اومده بودن، چهار دست و پا ب طرفم میومد، و با خنده جیغ میزد، اب دهنمو قورت دادم...دلم رفت براش، چشمای آبی و موهای مشکیش، زیادی اونو شبیه مهدی کرده بودن، قلبم با یادآوری مهدی، ب درد و اومد مثل همیشه این اشک بود ک‌مهمون چشمام شد، با بغض چند قدم فاصلمونو پر کردم و سفت بغلش کردم،با لبخند لپ گوشتیشو ماچ کردم سرشو رو سینم گذاشتم، صداهای نامفهومی، مثل :ا..اج....ج...اجی....ی
از خودش در میاورد.
با ذوق سرشو بلند کردم و گفتم:
_ای جانم، ب من گفتی اجی، دورت بگردم....بغضی ک‌تو گلوم نشسته بود ب خوبی تو صدام هم مشهود بود، با صدای که میلرزید بعد مدتها گفتم:
_دا...داداش..!
اما گفتن این کلمه همانا و بیرون اومدن علیرضا از بغلم همانا،
با بهت به ثریا نگاه کردم که با حرص رو بهم با صدای بلندی گفت:
_نبینم دیگ ب پسر من دست بزنی یا بهش بگی داداش، داداش تو نیست، داداش تو خیلی وقته مرده، فهمیدی یا نه؟
با دادی که زد، ب خودم اومدم و با چشمای اشکی و ناباورم لب زدم:
_و..ولی اون دا..داداشمه...بهم گف..گفت اجی...
با حرص گوشمو گرفت و گفت:
_گفتم داداشت نیست، حق نداری نزدیکش بشی، دروغ هم نگو، بهت نگفت اجی.
با درد سعی میکردم، گوشمو از حصار دستش آزاد کنم که موفق هم بودم، با بغض زمزمه کردم:
_ولی سمانه که بهش میگه داداش، چرا من نگم...دو.دوسش دارم..
جیغ زد:
_باز خودتو با سمانه مقایسه کردی ارههه؟، چندبار بهت بگم تو یه بدبختی، سمانه با تو فرق میکنه، دخترمه، حق اینکه بگه داداش، یا حتی بزنش رو هم داره، ولی تو همینکه میزارم لباساشو بشوری، از سرت زیاده..... و من اون لحظه برای بار هزارم حسرت اینکه ماهور کنارم باشه و ازم طرف‌داری کنه، رو با تموم وجودم حس کردم...``

با صدای ترانه‌ی خارجی که پخش شد، از فکر بیرون اومدم و با تعجب سرمو بلند کردم، سمانه با عجله بلند شد و گفت:
_فک‌کنم دوستمه...و ب سرعت ب سمت اتاق پاتند کرد.. لبامو با حرص رو هم فشار دادم، دختره‌ی پسرباز، علیرضا قبل از اینکه بزاره بره دستشو گرفت و با اخم گفت:
_بشین خودم میارمش واست.
سمانه ترسیده نگاش کرد و گفت:
_لازم نیست، تو غذاتو بخور ، خودم میرم.
با دادی ک علی‌رضا زد، مثل بقیه با تعجب نگاش کردم،
_گفتم گمشو بشین، این چه دوستیه ک واسش این همه عجله داری هااا.
از درون در حال قهقهه زدن بودم ولی برای ظاهر هنوز تعجب رو توی صورتم حفظ کرده بودم.
سمانه با بهت نگاش کرد.
ثریا با اخم رو به علیرضا گفت:
_خجالت بکش، بزرگترته، حق نداری سرش داد بزنی، ولش کن.. .
علی‌رضا دست سمانه رو ول کرد ولی رو ب ثریا توپید:
_همین دیگ، همین کارا رو میکنی این وضعشون شده، خجالت رو تو باید بکشی با این دختر تربیت کردنت.
بگم دهنم تا آخرین حد ممکن باز شده بود و چشمام دیگ نای گشاد شدن نداشتن، دروغ نگفتم، با اینکه همیشه با رفتارای ثریا مخالف بود و گاهی دعوا می‌کرد، اما هیچوقت اینقد رک حرفشو نزده بود.
ثریا با صورتی قرمز ، با حرص گفت:
_باریکلا، خوب صداتو سر مادرت بالا میبری... علیرضا وسط حرفش پرید داد زد:
_فک کردی من خرم؟سیزده سالمه دیگ، میفهمی سمانه داره چیکار میکنه، تموم پسرای روستا شمارشو دارن، با همشون دوسته، میفهمی من غرور دارم غیرتم این اجازه رو نمی‌ده خواهرم با همه بگرده، شاید خودت همینجوری دلت میخاد دخترات هم مثل خودت باشن ولی من نمیخام...رو به صبا با صدای بلندتری ادامه داد: صبا هم خیلی وقته مشکوک میزنه، به خداوندی خدا بفهمم داری پاتو کج‌میزاری، قلمش میکنم، شاید زور سمانه رو نداشته باشم ولی زور ترو خوب دارم. یکم از ماهرخ یاد بگیرین.....بعدشم رو به چشمای گردشده و حیرت زده و دهنای بازمون، بلند شد و پیرهن دکمه دار چهارخونه قرمزشو برداشت و به سمت در خونه رفت و بعد از لحظاتی، از صدای به هم خوردن در که نشون‌دهنده‌ی رفتنش بود، مارو ب خودمون آورد. میدونستم تنها جایی که میرفت پیش رسول بود. سمانه با گریه گفت:همش دروغ میگه بیشور،...و ب سمت اتاقش دوید و صبا ترسیده با چشمای از حدقه در اومده، بلند شد و دنبالش رفت.
بدون حرف نگامو به سمت جلال که با تعجب و شک ب ثریا نگاه کرد و گفت:
_این چی گفت؟ چرا از دخترات مراقبت نمیکنی، میدونی اگه پشتشون حرف بیقنه آبروی منم میره...
ثریا با حرص و اعصبانیت با دندونای که روی هم فشارشون میداد گفت:
_خوبه خوبه، تو هم حرفای پسرتو بگو، ببین چقد بی تربیت شده ک تو روی من اون حرفا رو میزنه،
بدون توجه ب بحث و جدال مابین اونا، سفره‌رو جمع کردم و مشغول شستن ظرفا شدم،
پوزخندی زدم، جلال زن ذلیل بدبخت، کجای کاره؟تیکه‌ی علیرضا رو خوب فهمیدم، ثریا با اینکه متأهل بود و دوتا شوهر کرده بود، هنوز هم دوست مرد و دوست پسر داشت، لعنتی دختراشم عین خودش شدن، ازشون ناسزا میباره، گویا علی هم پی ب این قضیه برده بود ک امشب فوران شد.
خسته از این همه کشمکش،پفی ب سمت اتاق رفتم تا کمی استراحت کنم..اونا هم هر غلطی میخان‌بکنن، بکنن...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
#پارت 5
بدون توجه به سمانه که داشت اشک تمساح میریخت و صبا ک سعی در دلداریش داشت، کتاب تاریخی که از رسول قرض گرفته بودم رو مشغول خوندن شدم، علاقه‌ی زیادی به تاریخ و شعر داشتم و از هر فرصتی برای فراهم شدن یادگیری مطالبشون استفاده میکردم که گاهی زیاد موفق نبودم، چون ثریا هیچوقت نزاشت راحت اونجور که میخام زندگیمو کنم، کارایی که دوس دارم انجام بدم، حتی هیچوقت نزاشت از ته دل بخندم...تنها کاری که کرد باعث گریه‌های از ته دل و بغض های تلخم بودن، ب شدت ازش متنفرم و کابوس بچگیام توی اون خلاصه میشد. وقتایی که مجبورم میکرد کارایی که مناسب سن یه دختر بچه کوچولو نیست رو انجام بدم، وقتایی که با سیلی های محکمش گوشمو کر میکرد، زمانی که دستاش موهامو میکشید و فحشم میداد، دقیقاً همون لحظاتی که بهم تیکه مینداخت و نفرینم میکرد و گاهی القاب زشت بهم نسبت میداد، هیچ وقت فراموشم نمیشد. اینها همه به کنار، میشد یه جوری باهاشون کنار اومد، ولی وقتی خونم به جوش میومد و دلم میخواست واقعاً بمیرم که دشنام مامان و‌خواهر و برادرم رو میداد... آب دهنمو قورت دادم تا مانع از بغض نشکسته‌ی این روزام بشم...
``با ذوق روی جدول رفتم و دستامو از هم باز کردم که بتونم تعادلمو حفظ کنم.. آروم آروم قدم بر میداشتم ک‌ نیوفتم...حرفای خانوم معلم توی ذهنم تکرار میشدن: آفرین ماهرخ جان، تو دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی،واقعا بهت افتخار میکنم،
با خوشحالی خنده‌ی ریزی کردم و نفسمو بیرون فرستادم...چقد خوب بود که هنوز یکی تشویقم میکرد و دوسم داشت...
_دره کیفت بازه، بابات تیراندازه..
این صدا، تنها به زینب تعلق داشت و مسلما خطاب به من بود، سعی کردم زیاد توجهی بهش نکنم که صدای خنده‌ی بلند بقیه و بعدش صدای تلخ سمانه، باعث شد با حرص و اعصبانیت پلکامو روی هم بزارم و سرجام وایسم.
+میدونین چون کیفش زیپ نداره، یعنی داره...ولی خرابه..
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:ولشون کن بهشون محل نذار...
ولی صدای پر از تمسخر رها خطی بود روی قلبم:
_بچه‌ها تروخدا کفشاشو نیگا کنین، انگشتش بیرون زده، همش پارن، مانتوش که معلوم نیست مرده شوری کیه...
پشت بند حرفش قهقهه های بلند سمانه و دوستاش بود که تو فضا طنین میداد... بغضم گرفت...چشام پر اشک شدن...لبام لرزید... دستام مشت شدن...
با جیغ گفتم:
_ساکت شینننن همتوووووون...ولم‌کنین دست از سرم بردارین...
یکدفعه با شتاب بر روی جاده افتادم و چون غافلگیر شده بودم، نتونستم کاری غیر از جیغ بلند و ترسیده ای کنم..سرم با شدت به آسفالت کوچه برخورد کرد...درد شدیدی توی زانوی راست و سرم حس کردم، نفسم قطع شد...
+تا تو باشی صداتو روی ما بلند نکنی بدبخت...
صدای تحقیر آمیز سمانه بود، بعد جملش اون ندا بود که با خنده گفت:
_وای بچه‌ها گناه داره ولش کنین...بزارین دفترای بی جلدشو حمع کنه...چون کیفش زیپ نداشت وسایلش ریختن بیچاره...
صدای خنده‌های بلند و پر تمسخرشون، قلبمو شکوندن و اشکام تموم صورتمو شستشو میداند، بغضم به هقهقه‌ی خفه‌ای تو گلوم تبدیل شد و دستمو روی دهنم گذاشتم...تنها به بی کسیم نگاه کردم و اشک ریختم...``
آهی کشیدم و خودمو مشغول خوندن کتاب کردم که صدای سمانه سرمو بلند کرد:
_همش تقصیر تویه نکبته، بیشعور آشغال.. میری آمار میدی دست علی که بیاد اینجوری جلو همه اون حرفا رو بهم بزنه، بدبخت کنیز...
با اخم کتابمو بستم و رو‌بهش گفتم:
_اولا هرچی علی گفت حقیقت بودن، دوما کار من نبود حتماً خودش فهمید.. اصلا به من چه که تو چه غلطی میکنی..
ایندفعه صبا با تمسخر سرتاپامو نگاهی انداخت و با پوزخند گفت:
_دقیقا چون جمع کردن آشغالای سمانه خیلی‌ بهت میخوره...
سمانه با چشمانی پر از خنده و تحقیر نگام کرد و لب زد:
_ حالا که فکر میکنم میبینم همونم از سرت زیاده...
تنها میخاستن حرص منو در بیارن و منو اذیت کنن.. سعی کردم ظاهر خودمو حفظ کنم..، با نیشخند، گفتم:
_میدونی حالا ک فکر میکنم میبینم کار من صدتا شرف داره به لاسیدن با چندتا توله سگ، حداقل اسمش بهتره...
سمانه کبود شده و با حرص جیغ خفیفی کشید و‌گفت:
_خفه شو بیشعور...!
صبا هم با اعصبانیت فحشی بهم داد. سعی کردم محلشون نزارم، بلند شدم و تشک سفید با گلای قرمز رنگو پهن کردم، بالش کرمی رو روی تشک گذاشتم و پتوی ملافه دار قهوه ایم‌ رو، روی خودم انداختم دراز کشیدم...
صبا و سمانه روی تخت خواب دو طبقه، میخابیدن، ولی من آدم حساب نمیشدم که، با این که قبلاً خیلی‌ دوس داشتم مزه‌ی خابیدن روی تخت رو حس کنم ولی الان واسم مهم نیست، چون یاد گرفتم به چیزایی که مال من نیست و به من تعلق نداره، چشم نداشته باشم... .
کم کم چشمام گرم شدن و بعد از دقایقی نسبتا طولانی خوابم‌ برد.
صبح روز بعد، ساعت شیش وقتیکه از خواب بیدار شدم و رختخوابمو جمع کردم، موهای بلند سفیدمو شونه زدم و مثل همیشه بافتم و از پشت زیر سارافنم انداختم، معلوم نباشن بهتر بود..حوصله‌ی متلکای سمانه و صبا رو نداشتم...توی اینه به صورت سفیدم نگا کردم، چقد آرزو داشتم موهام مشکی یا خرمایی و یا حتی طلایی باشن، ایقد توی دید نباشم، انگشت نما نباشم، ولی‌ بودم، همیشه تنها بودم، دوستی نداشتم چون زال بودم...موهام سفید بودن...
یه کنیز محسوب میشدم...کنیز خونه‌ی بابام... خیلی جالب بود نه..؟! تک خندی به اقبال بلندم کردم و مشغول درست کردن چای و آماده کردن صبحانه بودم.انگار شب علی برگشته بود چون وقتیکه بیدار شدم، خواب بود.
صبا و علیرضا باید می‌رفتن مدرسه و جلال هم مثل همیشه بره سر بزنه به مغازه‌هاش و بار بیاره... ثریا هم مهمونی بره و دعوت کنه و سمانه هم مشغول پسربازیش بشه و منم کارای اونا رو انجام بدم...
هیچوقت بعد مامان و ماهور و مهدی دلم نخاست، پیش اینا، اونم با این همه کار و تحقیر و تمسخر زندگی کنم ...فقط حیف که جایی رو نداشتم... آقا جون بعد از مرگ ماهور و مهدی سکته کرد و مرد، بی‌بی هم بعد از دوسال غصه و اشک و ناله، آروم گرفت و کنار آقا جون خابید.
آهی کشیدم و آروم خیره به نقطه‌ی نامعلوم.. در فلاکس رو بستم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
#پارت6
گاز اخرمو به سیب توی دستم زدم و اشغالشو توی سطل زباله‌ای که تو آشپزخونه بود، انداختم. نفس راحت و کشداری کشیدم و لبخند کوچیک روی لبام نشوندم... امروز روز استراحت بود...حداقل می‌تونستم چند ساعتی رو راحت و با آرامش بگزرونم، هیچکس خونه نبود، صبا و علی مدرسه رفته بودن و جلال طبق همیشه سرکار، ثریا هم با دختر عزیزش به روستای بالایی رفتن تا سری به مادر و‌خواهرش بزنن....
از آشپزخونه بیرون رفتم و به سمت اتاق قدم برداشتم....مغزم در حال جستجوی کاری بود که می‌تونستم تو‌این مدت انجام بدم..به داخل اتاق که رسیدم چشمم به کتاب تاریخی خورد که‌شب فقط چند صفحشو خونده بودم، خورد. اخرای کتاب بودن و احتمالا تا فردا تمومش می‌کردم و به رسول می‌دادمش...یکدفعه فکری در ذهنم جرفه زد، خودشه، فقط باید گوشی صبا رو پیدا کنم...خودم که گوشی نداشتم، پوزخندی زدم، صبای چهارده ساله داشت ولی منه بیست ساله نه...! چندانم حیرت انگیز نبود تبعیض بین منو بقیه رو همیشه حس کردم و دیگه برام یه امر طبیعی بود..
همیشه گوشیشو زیر بالشش میزاشت و می‌رفت، بسرعت به سمت تخت خوابش قدم برداشتم ، روی تخت بالایی می‌خوابید، قد بلندی داشتم و نیازی به سر و گردن کشیدن نبود، بالش رو برداشتم و گوشیشو دیدم، وقتی گوشیشو بلند کردم زیر گوشی یه کاغذ تا شده، توجهمو جلب کرد..با تعجب دستمو به سمت کاغذ بردم و بازش کردم...با خوندن نامه‌ینوشته شده روی کاغذ، لبمو به دندون گرفتم و در آخر نتونستم طااقت بیارم بلند زدم زیر خنده....دختره‌ی دیوانه...نامه‌ی عاشقانه‌اش را دوباره خواندم و سر جاش گذاشتم، در حالی که هنوز اثراتی از خنده روی صورتم بود بالش رو هم روی کاغذ گذاشتم...برای دوست پسرش نامه نوشته بود...اون هم چه نامه‌ی عاشقانه‌ای... مطمعاً صبح فراموش کرده بود نامه رو با خودش ببره و به دست عشقش برسونه،
نمیدونم چرا ولی به نظرم کارهای صبا بیشتر شباهت به کارای بچه‌گونه نزدیک بود تا یه دختر چهارده ساله...با دست خط افتضاحش نامه‌ای مثل بابا آب داد، مامان نان داد..رو نوشته بود...سری از روی تأسف تکون دادم و گوشی رو‌روشن کردم، عکس صبا با آرایش غلیظ و موهای بازش، روی صفحه دیده میشد...بدون توجه به عکس، خیره به رمز الگویی گوشی نگاه کردم، حالا من چه طوری بازش کنم، با فکری لبخندی زدم و گوشی رو دوباره‌ قفل کردم و به طرف پنجره رفتم، نور که بهش خورد، جای انگشتش که ،ام، انگلیسی بود ، دیده میشد. صفحه رو باز کردم و الگو رو زدم که باز شد...ام اول اسم کی بود؟خدا داند...
سریع بدون معطلی توی شماره ها رفتم و با دیدن شماره رقیه لبخندی زدم و بهش زنگ زدم....بعد از بوق های طولانی که بر نداشت و تصمیم قطع کردنش رو داشتم صدای سرد رقیه، متعجب، چشمامو گرد کرد.
_بله..؟!
با تعجب دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
+امممم..چیزه..یعنی چیزی شده..؟
سکوت چند لحظه‌ای و‌بعد صدای بلند و پر از حیرت و خوشحالی رقیه، باعث شد با اخم ‌و‌خنده گوشی رو از خودم فاصله بدم:
_ماهرخخخ توییییی...وای خدا دلم واست تنگ شده بود...
خندیدم و گفتم:
+چته چرا‌ یدفعه ذوق کردی، منم دلم واست تنگ شده بود... آبجی...!
مثل همیشه بعد از گفتن این کلمه، آب دهنمو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم.
رقیه که انگار فهمیده بود سریع با خنده گفت:
_فک کردم اون صبای عجوزست، خیلی ازش بدم میاد با اون صدای تو دماغیش، خیلی فیفیسویه..حالا غیبت رو کنار بزاریم، چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کرد
مو سفید من...؟
با لبخند، خیره به در اتاق لب زدم:
+هیچی، همینجوری، خیلی‌ وقت بود صداتو نشنیده بودم، گفتم یه احوالی از دخترعموی بی معرفتم بگیرم... ب قول بی‌بی جون، نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار...دیگ ما دل آزار بودیم و آقا آرش نو و بهتر بود دیگ.. حداقل یه سری بهمون میزدی...
آه رقیه و پشت بندش صدای آرومش توی گوشم پیچید:
_قربونت بشم من زندگیم، میدونم واقعا خیلی‌ بیمعرفتم که پیشت نیومدم ولی بخدا خودت میدونی که هیچ دلخوشی از ثریا ندارم که بیام خونش، گوشی هم نداشتی که بهت زنگ بزنم..بعدشم دیگ نبینم از این چرت و پرتا بگی هااا.
راست میگفت ثریا توی هر شرایطی بدجنسی و نامردی خودشو نشون میداد. حتی توی بهم ریختن مجلس عروسی رقیه و مسبب بد شدن رابطه مادر رقیه با مادر آرش، باز هم خودشو نشون میداد.. خندیدم و چیزی نگفتم که خودش با ذوق ادامه داد:
_راستی بیکاری..؟!
با کنجکاوی سر تکون دادم و گفتم:
+اره، اتفاقا خودم تنهام، چطور مگه..
صدای پر از خنده و شادی رقیه لبخندی روی لبم آورد:
_واییی چه عالی...ببین منم تنهام آرش رفته شهر، شب برمیگرده خونه...حوصله گشت و گذار هم ندارم، اوممم ببین ...میتونم بیای پیشم...؟
جمله‌ی آخرو با التماس و خواهش گفت که خندم گرفت. با نفسی که بیرون فرستادم گفتم:
+قرمه سبزی آماده کن که اومدم...
صدای جیغ و ایول گفتنش، باعث شد سری از روی تاسف براش تکون بدم و با نچ نچ تماس رو قطع کردم..با اینکه نزدیک چهار سال از من بزرگتر بود و ازدواج هم کرده بود، ولی گاهی رفتارای بچگونه ای میکرد که آدمو به خنده مینداخت، شاید هم از نظر من بچگونه بود و واقعاً عیبی نداشت ولی چون هیچ وقت‌ شادیهای الکی و خنده‌های گاه و بی گاه، رو نتونستم بعد مرگ ماهور و مهدی، تجربه کنم...و تموم خاطرات پر از خنده و شوخی هام توی همون هشت سالگیم‌ دفن شدن..گاهی فکر میکنم رفتارای رقیه مطعلق ب یه بچه‌ی هشت ساله و یا کوچیکتره... سعی کردم افکار منفی و خاطرات تلخمو کنار بزارم و به امروز رو بعد از مدتها، اون انرژی و خوشحالی که میخام رو حس کنم، میدونم هیچوقت مثل گذشته نمیتونم شاد بشم ولی همون چند دقیقه احساس خوشحالی هم بسه خستگی ها و کلافگی ها و اذیت شدنای این روزام بود...
تماس با رقیه رو‌پاک کردم و گوشی رو قفل کردم و سر جاش گذاشتم..با احساس خوبی مشغول عوض کردن لباسام شدم و بعد از تعویض لباسام، شال مشکی رنگی روی سرم انداختم و با برداشتن کلید، از خونه بیرون زدم، درو بستم و‌به سمت خونه‌ی رقیه که زیادم دور نبود، راه افتادم..
بعد از کلی شوخی و حرف و درودل با رقیه، قرمه سبزی خوشمزه‌ای پختیم و خوردیم که چون زیاد بود، نصفشو برای خونه‌ی باباش که عمو جلیل اینا باشن فرستاد..بعد هم با پیشنهاد من و استقبال گرم رقیه، به سمت قبرستون که فاصله‌ی نسبتا طولانی با روستا داشت رفتیم تا سری به عزیزان خاک شدم بزنم...
`` با بهت فقط نگاه سرد و ناباورم رو به دوتا برآمدگی گلی دوختم و صداهای جیغ و گریه و ناله‌ی زنای روستا و بی‌بی جون، مثل چکشی بود که توی سرم میکوبید...لبام خشکیده و رنگم پریده بود..دهنم مزه‌ی تلخی میداد و قلبم دومب دومب توی سینم مبکوبید...موهام پریشون دورم‌ریخته بودن، دیگ هیشکی نبود موهامو شونه بزنه، ببافه...مامان بود که رفت، بعدش ماهور بود که اونم رفت... خیلی بدبخت بودم نه؟!...قطره‌ی اشک هزارم از چشمم چکید و رقیه با چشمان بارونی و هقهقه‌ی بلندش، با دستمال کاغذی اشکمو پاک‌میکرد...
مهدی...مهدی عزیزم...چشای دریاییش واس آخرین بار بسته شد... خودم دیدم...دیگ صداش نیومد... صدای گرم و دلنشینش...واسدهمیشه صداش خاموش شد...مگ داداشم چند سالش بود...؟؟چیکار کرده بود...؟!داداشم خیلی آرزو داشت.. بخدا خیلی رویا داشت...چرا..؟ پس چرا دلخوشی از این دنیا ندید.؟
ماهور... آبجی قشنگم...موهای مشکیشو دیگ نمیبافه..؟دیگ واسم مثل مامان شبا لالایی نمیخونه..؟دیگ ناراحتیامو از دلم بیرون نمیکنه..؟بغلم نمیکنه..نه..؟
بیچاره مهدی.. بیچاره ماهور.. بیچاره من.. بیچاره منه سیاه بخت که این‌قدر بدبخت و بی کس نشم...!
و لحظاتی بعد صدای جیغ بلند و گریه‌های سوزناک و اشک های دردمندم بود که روی خاک میچکیدن و توی قبرستون، طنین میدادن و دستام‌بودن که سعی در کندن خاک برآمده شده بودن تا به خیال کودکیش بتونه خواهر و برادرش را از زیر دانه‌های سخت و سرد خاک، بیرون بیاره... واقعاً خنده دار بود..نه.؟ولی دل بیتاب و شکسته‌ی من مگه این چیزا حالیش میشد.؟ و اون رقیه بود که با گریه های بلندش سعی در کنترل من داشت...
و‌باز هم بیچاره من..!``
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
#پارت7
با صدای نگران و متعجب رقیه، سرمو به طرفش‌چرخوندم:
_کجا رو داری یه ساعته نگاه می‌کنی؟حالت خوبه..؟
با این حرفش، متعجب اطراف رو نگاه کردم..به قبرستون رسیده بودیم..و من مثل همیشه خاطرات تلخ زندگیم رو به یاد آوردم... هرچقدر هم ناراحت باشم ولی‌ نمیخام روز خوبمو با رقیه خراب کنم و‌ناراحتش کنم... بخصوص الان ک فهمیدم یه نی‌نی کوچولو هم داره..یادمه‌داشتیم غدا می‌خوردیم که یدفعه گفت داری خاله میشی...دارم مامان میشم..میتونم به جرأت بگم بهترین خبری بود که شنیدم...با یادآوری اون لحظات لبخندی زدم، سعی کردم روی خودم مسلط باشم.. دستی به شال مشکیم کشیدم و موهامو به زیرش هدایت دادم و‌ پلکامو به نشونه‌ی اطمینان بستم و گفتم:
+خوبم..فقط یکم تو فکر بودم... چیزیم نیست..مامان کوچولوو.
بدون توجه به جمله‌ی آخرم با ناراحتی گفت:
_من‌تو رو‌میشناسم اخه.. میخای برگردیم اصلا..؟
بسرعت جواب دادم:
+نه اصلا... گفتم که چیزی نیست..الان دیگ نزدیک ظهر میشه و هوا هم داره گرم میشه..تو هم بدگرمایی..
رقیه آهی کشید و غمگین نگام کرد و گفت:
_میدونم سخته فقط خواهش میکنم سریع یه سری می‌زنیم و برمیگردیم..باشه.؟
نه هیشکی نمیدونست چقد سخته..!هیشکی..!در حالیکه لبمو‌ با زبونم تر کردمو و پله‌های سیمانی که برای راحتی بالا رفتنمون به قبرستون ساخته بودند رو طی میکردم گفتم:
_تو هم هروقت میری پیش خونوادت سریع برمی‌گردی...؟ اون کسایی که اونجا دارن خاک میخورن و قلب منو به آتیش میکشن خونوادمن..مامانمه..داداشمه.. آبجیمه‌..
رقیه در حالی که تند تند قدم بر میداشت و سعی می‌کرد به من برسه با ناراحتی گفت:
_ماهرخ‌‌ بقران اگ میخاستم ناراحتت کنم..من واس خودت گفتم که یوقت اذیت نشی...
وقتی دید چیزی نمیگم دارم و از کنار قبرها بدون توجه میگزرم،دستشو رو شونم گذاشت و با التماس گفت:
_رسول بمیره..به جون آرش اگ ناراحت شدی هیچوقت خودمو نمیبخشم.. اصلا..
نمیخاستم ناراحت بشه، لبخند کمرنگی زدم و وسط جملش پریدم و گفتم:
+من فقط واس خودم ناراحتم..نه بخاطر حرف تو عزیزم..لازم نیست اینقدر هم قسم بخوری..نمیخام به مامان کوچولومون استرس وارد بشه و ناراحت باشه...
بدون حرف فقط‌ با شک و غصه سر تکون داد و لبخندی غمگین زد و پا‌به‌ پام بدون حرف قدم‌‌ برداشت...قبرستون پر بود از مزارهای کوچیک‌و بزرگ و‌قدیمی و جدید، که زن و مرد و کوچیک و بزرگ.. آروم..کنار هم خوابیده بودن... واقعاً آخر زندگی ما همینه..؟
همین مزار تنگ و تاریکی که میشه خونه‌ی ابدیمون..همین کفنی که میشه لباس همیشگیمون..و با این همه ادعا‌، آخر هم روی مزارامون،بدون توجه بهمون راه میرن و می‌نشینن...
چقدر ما آدما عجیب و‌غریبیم...یه عمر زور می‌زنیم واس شهرت..تلاش میکنیم واس پول...عرق میریزیم واس خونه..ماشین...ویلا.. زمین..طلا..ملک و.... آخر سر هم هیچی..
پوچ پوچیم...با دوتا دست خالی...
آهی کشیدم،‍ دورتا دور قبرستون رو‌سیم پرز دار زده بودن و دوتا در آهنی اول و آخر قبرستون بود واس رفت و آمد مردم..
قبرستون کوچک و‌قدیمی بود...به سمت مزار خونوادم قدم‌بر داشتم...هرچه جلوتر می‌رفتم بغض بیشتر بهم فشار میاورد... زانوهام‌بیشتر سست میشدن..قلبم تندتر میزد...خاطراتشون بیشتر و بیشتر تو ذهنم اوج می‌گرفتن...با اینکه چهارده سال از مرگ مامان و دوازده سال از مرگ ماهور و مهدی گذشته‌بود..ولی بازم حال و‌هوام مثل همون سال اول مرگشون بود...هنوزم قلبم به یادشون میتپه...هنوزم دلم آروم نگرفته...
رقیه دستمو گرفت و با ناراحتی و چشمایی که لبالب اشک شده بودند، قدم‌های اخرمو باهام همراه شد و نشست.
کنار مزار مامان نشستم و لبخندی تلخ زدم..رقیه در حالی که سر مزار‌ماهور و مهدی فاتحه خونده بود و حالا دو‌انگشتش روی مزار مامان بودن و زیر لب چیزی رو زمزمه میکرد..پلکاشو بست و‌ سریع بلند شد ..در حالی که سعی میکرد اشکشو پنهون کنه با غم گفت:
_اممم...من.. من برم سر قبر آیدا..
و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه از من‌ دور شد و نفهمید که فهمیدم نگاه زیر چشمی پر حسرت و غمگینشو به قبر ماهور... به غیر از دختر عمو‌و‌همسن و سال بودنشون،صمیمیترین رفیق ماهور هم بود.. یادمه دقیقا دوازده سال پیش دقیقا وقتی دوازده سالش بود..و‌ ماهورو میخاستن خاک کنن، از سرش خون‌میومد چون محکم به سنگ کوبیده بودش.. بلند و‌با تموم وجودش جیغ میزد.. اونقدر که از حال رفت و‌تا دوروز بیمارستان بستری بود...
الآنم بخاطر اینکه من راحت باشم آیدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رو‌بهونه کرد و رفت، البته مسلما میخاست به دیدن قبر آیدا هم بره..خاهر شوهر سابق رقیه بود.. آیدا هم مثل ماهور و مهدی عمرش کم بود... بختش مثل من سیاه بود... وقتی که واس انتقام یه مرد کثیف و هوسران از خونوادش، خودش طعمه‌ی اون مرد شد و‌ ابروش به تاراج رفت و کامل نابود شد... فهمیدم دنیا ته آشغال بودنه... وقتی یه دختر سیزده ساله‌ی مظلوم و آروم، مورد ت*ج*ا*و*ز یه مرد ناسزا سی و پنج ساله قرار گرفت... فهمیدم آدما ته نامردین... وقتی که همون دختر سیاه بخت بدشانس افسرده میشه و خودکشی می‌کنه و یه عمر خانوادشو داغدار میشن.. فهمیدم خیلیا‌ هم مثل من زندگیشون ته بدبختیه...
به قبر مامان زل زدم..
ماهگل اسدی... به تاریخ تولد و تاریخ فوتش نگاه کردم..همش سی و پنج سالش بود...
با بغض دستی روی سنگ قبر مشکیش، کشیدم‌ و‌لب زدم:
_سلام..ما..مامان..خوبی قربونت بشم...
در حالی که لبخندی گوشه‌ی لبم می‌نشست ادامه دادم.. معلومه که خوبی.. ولی من خوب نیستم مامان...رو سیام که خیلی وقته بهت سر نزدم چون نمیشد، یا بهتره بگم نمیزاشتن ولی خودت بهتر میدونی چقد به یادتونم...چقد..چقد دلم براتون تنگ شده...
در حالی که روی اسمش دست می‌کشیدم با بغض و‌ لرزشی که توی صدای لحظه به لحظه اوج می‌گرفت، ادامه دادم:
_خیلی خوش میگذره بهتون بدون من نه... خدا که تو رو گرفت ازم و‌بیچارم کرد بس نبود.. ماهور و مهدی رو برد پیش خودش..!.منو دوست نداشت نه.؟پس چرا منو هم با ماهور و‌مهدی نبرد..؟ مامان میدونستی دلم میخاد گریه کنم گریه کنم گریه کنم تا دیگ هیچ اشکی نمونه واسم..ولی چشام ضعیف شدنه از بس گریه کردم...دلم‌میخاد جیغ بزنم جیغ بزنم جیغ بزنم تا خالی بشم ولی حنجرم از این همه درد توی جیغام، پاره میشه...دلم میخاد دردامو واس کسی یا چیزی حتی سنگ تعریف کنم ولی میترسم از این همه بدبختیم بشکنه...
پس فقط آه میکشم...مامان یادته میگفتی هیچوقت نباید آه کشید...ولی من همیشه دارم همین کارو میکنم چون هیچ کار دیگه‌ای از دستم بر نمیاد..نه میتونم شما رو زنده کنم...نه میتونم خودمو خالی کنم...نه میتونم‌ خوشبختی رو حس کنم...فقط آه میکشم به همه ی دردام...
اشکام دونه دونه تاب میخوردن و از چشمام سرازیر میشدن و‌روی گونه‌هام میغلتیدند‌ و هق‌هقه‌ی ارومم شروع شده بود...
-مامان...خیلییی دوست دارم... هق...مامان خیلی...چق..چقد...دیگ..هق..بهت بگم ما...مان..تا.ج..جوابمو بدی...بگی..بگی جون مامان...بهم..بگی دخترم...هق..
و‌اون گریه‌هایی بودن که منو با ناراحتیم همراهی می‌کردن و از وقتی که یادم میاد، هیچوقت ترکم نکردن..
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
#پارت8
نگاه اشکیمو به قبر ماهور دوختم و حالا اسم اونو زیر لب زمزمه میکردم...با لبخند غمگینی دستمو روی سنگ قبرش کشیدم و گفتم:
+تولدت مبارک.. زندگی من..
اشکام حلقه حلقه روی سنگ قبر میچکیدن، سرمو کج کردمو و با بغض ادامه دادم:
_خیلی دلت میخاست واست تولد بگیرن ماهورم، ولی هیشکی تولد تو رو یادش نبود..تا وقتی مامان بود یه تبریک و یه شکلات می‌تونست بهترین جشن تولدت باشه ولی بعد مامان هیشکی همون تبریک رو هم نگفت...
با پشت دستم اشکامو پاک کردم که کاری بی فایده‌ای بود، چون دوباره صورتم خیس اشک شد..
_ماهور...دلت خیلی پر بود نه..؟خیلی عقده داشتی...خیلی کمبود داشتی نه..؟من دیدم وقتی عمو جلیل رقیه رو بغل میکنه و سرشو میبوسه ولی تو با حسرت آه میکشیدی و صدای قلبتو نادیده می‌گرفتی..چون پدری نبود تو رو بغل کنه نوازش کنه...فقط بلد بود داد بزنه،دعوا کنه،حتی کتک بزنه..ولی حالا حمال ثریا شده...میبینی دنیا رو ماهور...
آهی کشیدم و بعد از چند لحظه مکث با چونه‌ی لرزونم ادامه دادم:
_آبجی دلم میخادت..دلم میخاد بیای موهای سفیدمو شونه بزنی،ببافی،بگی موسفیدم... وقتی با حسرت ب موهای مشکی و‌بلندت زل میزدم بخندی و بگی موهای من قشنگترن.. میگفتی من تکم... میشه ازت بخام الان..الان که دلم خیلی‌ هواتو کرده بازم بهم بگی من‌تکم...چرا اینقدر بی کس شدمه ماهور...فقط یه رقیه‌ک گاهی بهم سر میزنه... خوش به حاا اونایی که آبجی دارن..داداش دارن..مامان دارن..خونواده دارن...
اسمشوبوسیدم و گفتم:
_عشق اجی....تولد بیست و چهارسالگیت بازم مبارک... و شاخه گلی رو که از باغچه خونه‌ی رقیه چیده بودم رو روی قبرش برگ‌برگ کردمو و آه کشیدم...
بعد از اون، بلند شدم و خودمو تکون دادم و بطرف قبر مهدی، که کمی اونطرفتر بود‌.قدم برداشتم...
با حسرت و بغض گفتم:
_سلام داداش بزرگه... فداتشم خوبی... میدونستی دلم واس چشای آبیت تنگ شده...واس صدای شیرینت...واس دستت که لپمو بکشه و بگه وروجک سفید...
اشکمو با دست پاک‌کردم‌ و ادامه دادم:
_میدونی ک امروز تولد ماهوره...یادته روز تولد یازده‌سالگیش چیکار کردیم...با یاد اون روز...با خنده‌ای تلخ و حسرت بار کلمات بعدی رو زمزمه کردم:
_اونقدر ترسوندیمش که به گریه افتاد... میدونستی روی من حساسه و‌ کاری کردی ک فک‌کنه من بیهوش شدمه...ولی بعدش چقد چاخانشو کشیدیم تا ببخشتمون...
با غصه ادامه دادم:
_دلم واس همون روزا هم تنگ شده...تک‌تک لحظاتی که با هم بودیم...
مهدی..یادته دوست داشتی بهت بگم خان داداش....خنده‌ی آرومی کردم و با بغض ادامه دادم:
_همش ده سالت بود ولی ادعات اندازه یه مرد سی چهل ساله بود... خیره به عکسش که روی سنگ قبرش حک‌ شده بود زمزمه وار ادامه دادم:
_الان بهت میگم...خان داداش.. خان داداش قلدر مهربونم...خان داداش با غیرتم... اونجا هوا مامانو و ماهورو داشته باش...به قول خودت مرد خونه خودت بودی...بابا که اصلأ خونه نبود..هروقت هم بود.. آرزو میکردیم هیچوقت خونه نباشه...تو واس من هم بابا بودی هم داداش هم رفیق هم حامی هم تکیه گاه..ولی با رفتنت همه رو از دست دادم... اصلا نابود شدم...
نفسمو با آه بیرون فرستادم و عکسشو ماچ کردم و گفتم:
_تولد ماهوره بهش تبریک بگو.. خوشحال میشه.. اینجا که آرزوی جشن تولد گرفتن براش رو دلش موند ولی نزار اونجا بازم حسرت بکشه قربونت برم...اگ شد واسش تولد بگیر...
لبخند کمرنگی به حرفم زدم و خداحافظی رو زیرلب زمزمه کردم و آروم ازشون دور شدم، به طرف رقیه که خیلی‌ اونطرفتر از من کنار سنگ قبر آیدا نشسته بود و‌ با ناراحتی به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود...قدم برداشتم...
در حالی که کنارش دو زانو مینشستم و روی مزار آیدا فاتحه میخوندم...با دست روی شونه‌ش کوبیدم که با ترس برگشت و نگام کرد...لبمو گاز گرفتم و وقتی فاتحمو خوندم با لبخند کمرنگی گفتم:
_انگار خیلی تو فکر بودی...
با لبخند نگام کرد و گفت:
_نه..یعنی اره..ولش کن اصلا
سرمو تکون دادم و بلند شدم و گفتم:
_دیگ داره دیر میشه..بیا بریم..
با آه و اووه بلند شد و با اخم دستی به شکمش کشید...متعجب گفتم:
_من‌نمیدونم این هنوز دوماهشه تو داری ایقد آه و اووه میکنی اگ بزرگتر بشه میخای چیکار کنی..
خندید و گفت:
_خاستم ادای زنای حامله رو در بیارم..
با بهت و خنده گفتم:
+نکه خودت حامله نیستی...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
#پارت9
قابلمه رو روی اجاق گذاشتم و با کبریت زیرشو روشن کردم. شعله رو ملایم کردم و سالادی رو که درست کرده بودم رو داخل یخچال گذاشتم تا خنک باشه.
دستی به پیشونیم کشیدم و شروع به مرتب کردن آشپزخونه کردم...یه ساعتی میشد از رقیه خداحافظی کردمو به خونه برگشتم.. خوشبختانه هنوز وقت داشتم برای آماده کردن ناهار.. ساعت یک شده بود و الاناس صبا و علیرضا از مدرسه بیان، ولی فک‌کنم ثریا و سمانه رو هم نمیدونم شاید تا عصری نیان..بهتر، حداقل تشنج خونه برام کمتره..
بعد از دقایقی که کار آشپزخونه هم تموم شد، به سمت اتاق رفتم و شروع به مرتب کردن اتاق کردم، عادت کرده بودم بیکار نباشم، دست خودم نبود عادتم داده بودن، آهی کشیدم و نشستم..
تا الان که روز خوبی بود..در کمد فلزی رو با صدای بدی باز کردم.. اخمام از صدای جیرجیر زیادش رفت تو هم...لباسای کهنه و قدیمیمو ک کنار هم تا شده بودن رو‌کنار زدم و دفتر ساده کوچیکیو که با خودکار آبی، زیر لباسام قایمشون کرده بودم رو برداشتم، هیچوقت هیچکدومشون رغبت دست زدن به لباسامو نداشتن.. آخه یه دختر بدبخت با لباسای کهنه که معلوم نیستن مال کین فقط پرتشون دادن طرفش و گفتن بشور بکن تنت تا سال دیگ نگی لباس میخام چرا باید کسی دلش بخاد ب سمت اونو‌ وسایلش بره..
اگ خورد شدن غرورمو و بغض های بچگیمو فاکتور بگیرم، میشد گفت چندانم بد نشد، چون می‌تونستم دفتر خاطرات و تنها عکس قدیمی خونوادمو اونجا قایم کنم..یادمه کلاس پنجم بودم.. ثریا ازم خواسته بود علفای هرز باغچه‌شو با حال مریضم بچینم.. سرماخوردگی شدیدی داشتم...گلوهام ورم کرده بودن و تب و لرز شدیدم و سرگیجه و بدن دردم..حاصل این سرماخوردگی بود، وقتی اون کارو انجام ندادم، با نفرت..جلوی چشمای بی تاب و تبدارم..همون چند تکه لباسی که ازشون یادگاری برداشته بودم رو‌ با دست پاره کرد و توی سطل زباله انداخت ولی هنوز تموم نشده بود...عکس ماهور و مهدی و من که وسطشون با لبخند به دوربین زل زده بودیم رو با خنده‌ی تمسخرآمیزش آتیش زد...جیغ زدم و با گریه ب سمتش با حال بدم یورش بردم و ازش میخاستم اون کارو نکنه ولی انگار لذت میبرد چون با پاش محکم ب شکمم کوبید و‌ روی زمین انداختم و با لبخند شیطانی و نفرت‌انگیزش، عکس رو‌ سوخت و‌خاکسترش‌‌ پودر شد و..تمام..واس گریه و جیغای پی در پی من کافی بود...
آهی کشیدم و دفترو برداشتم، نمیشد ریسک کرد و اطمینان داشت که‌ثریا همون عکس کوچیکی که مامان و‌بچگیای ماهور و مهدی با لبخند واقعی که میشد حسش کرد، خیره به دوربین بودند، رو پاره یا آتیش نزنه، چون اون یه نامرد و ظالم به تمام معناست... این عکس رو هم بعد از مرگ بی‌بی جون توی وسایلش دیدم و هیچ‌کس از وجود این عکس و دفتر خاطرات خبر نداره و خیال من راحتتره...
دفترو باز کردم و شروع به ورق زدن صفحاتی که با جوهر آبی پر شده بودند کردم. بعضی از صفحات لکه‌های خشک شده‌ی اشک، که یادآور گریه‌های تنهاییم بودند، بهم دهن کجی می‌کردند.
صفحه‌ی سفیدی پیدا کردم و تو سطر اول صفحه نوشتم:
_به نام نقاش غم... که اونو‌ خوب توی وجودم حک‌ کرد...
امروز تولد خواهرمه.. ماهور... دوازده سال از نبودنش میگذره و من باز هم مثل این دوازده سال، روز تولدش رو به یادش مهمونی به راه میندازم و غم‌ و غصه و تنهایی و بی کسی و حسرت و اشک...با شور و شوق وارد خونه‌ی تنگ قلبم میشن و چمباتمه میزنند..
چه مهمانی مجللی!
مثل این دوازده سال با بغض و گریه سر مزارش براش تولدت مبارک میخانم...
چه آوای دلنشینی!
برای تولدش، آرایشم تو چشمای سرخم و‌لبای لرزونم خلاصه میشه و‌لباسی ک‌همرنگ زندگیم شده رو تن میکنم..لباسی سیاه رنگ..
چه استقبال گرمی!
برایش، با دردهایم که روی دلم زیادی میکنند و شانه‌هایم را خمیده‌اند، کیک تولد درست میکنم...
چه کیک خوشمزه‌ای!``
قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمم چکید رو با نوک انگشتم پاک کردم دفترو بدون مکث بستم و عکسشون که یه گوشش هم پاره شده بود و رو برداشتم و بعد از ثانیه‌هایی که بهشون خیره بودم، اونو ب سینم فشار دادم و پلکامو روی هم گذاشتم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم.. موفق هم بودم...با آهی که از سینم خارج کردم عکسشونو ماچ کردم و‌ لای دفتر گذاشتم که با بهم خوردن در خونه، با استرس سریع دفتر و خودکار رو ته کمد گذاشتم و لباسامو روشون ریختم...در کمدو‌بستم و بلند‌شدم و به طرف آشپزخونه راه افتادم که با دیدن فرد روبه‌روم مات و مبهوت سرجام ایستادم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

A.b.a.n

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
15
پسندها
2
دست‌آوردها
3
#پارت10
آب دهنمو قورت دادمو و سعی کردم ترس و حیرتمو پنهان کنم و با اخمای در هم و قلبی که تو دهنم میزد گفتم:
_تو.. تو اینجا چه غلطی میکنی.. اصلا کی در خونه رو برات باز کرد.. گمشو برو بیرون..
و‌با دستم به در ورودی اشاره کردم..با لبخند ترسناک گوشه‌ی لبش قدم به قدم بهم نزدیک می‌شد..با ترس قدمی به عقب گذاشتم و حرفمو دوباره تکرار کردم..که سرجاش وایساد و دستی به موهاش کشید و متعجب لباشو آورد جلو گفت:
+ترسیدی..
بهت زده نگاش کردم که ناراحت نچ‌نچی کرد و سرشو تکون داد و گفت:
+کوچولو، چرا میترسی...ما که با هم دوستیم...اوممم یادت رفته..
نفسم بالا نمیومد... داشت از خریتم و کار بچگیم سوءاستفاده میکرد، وقتی ۱۵ سالم بود ونیاز ب مهر و محبت داشتم و فقط با خشونت‌رو‌به رو بودم..گول خوردم و با این آشغال دوست شدم که بعد از چند روز رسول فهمید و این روانی رو تا میخورد زد و به منم هشدار داد ک اگ بخام یه بار دیگ این کارو بکنم، دیگ هیچوقت نه میزاره رقیه پیشم میاد نه باهام رفت و آمد میکنن...منم تازه فهمیدم چه غلطی کردم و دیگ هیچوقت ب سمت این کارا نرفتم.
زبونمو روی لبای خشکیدم کشیدم و با نفرت و خشم گفتم:
_خفه شو اشغال...گفتم گمشو بیرون...
دستام از زور خشم و ترس میلرزیدن، از این روانی ناسزا همه کاری بر میومد، تنها سوال من اون لحظه این بود که چه جوری وارد خونه شد؟از کجا میدونست تنهام؟چی ازم میخاست؟
خنده‌ای کرد. دستی به صورتش کشید و گفت:
_نه انگار متوجه نمیشی من چی میگم..
یدفعه بدون حالت با چشای ریز شده نگام کرد و بعد از چند لحظه که واس من چند ساعت بود، لب زد:
_بزا اینجوری میگم...
و در صدم ثانیه بدون اینکه بزاره واکنشی به این کارش نشون بدم، سریع دستمو کشید و بغلم کرد که فقط با بهت و ترس جیغ زدم. با خنده‌ی چندشش گفت:
_نترس جیگر...کار زیادی بات ندارم..
من که عین یه جوجه به خودم میلرزیدم و‌ به گریه افتاده بودم با ترس سعی می‌کردم از بغلش بیرون بیام، که محکمتر، دستاشو دورم حلقه کرد...از شدت ترس نمی‌تونستم نفس بکشم..با التماس جیغ زدم:
_خاهش میکنم ولم کن...و..ولم کن..
یدفعه سرشو برد بالا و منو کمی از خودش فاصله داد و با لحنی متفکر گفت:
_دارم‌فکر میکنم ماهرخ کوچولوبیشتر چه جوری حال می‌کنه....اممممم..
لباشو نزدیک لبای لرزونم آورد و با چشمای خمارش گفت:
_یه دور چطوره..؟قول میدم بهت خوش بگذره..
از ترس و کاری که میخاست انجام بده رو به جنون بودم...گریم به هقهقه تبدیل شد..زانوهام داشتن سست میشدن... حاضر بودم روزی صدبار از ثریا کتک بخورم، حاضر بودم متلک بشنوم،تیکه کنایه بارم کنن، هرروز کار بکنم،
ولی با آبروم بازی نکنن..
لباشو هر لحظه جلوتر میورد و توی یک‌سانتی لبام وایساد، مطمعنا اگ کسی ما رو توی این حالت ببینه فکر می‌کنه داریم همو میبوسیم... نمی‌دونستم چه غلطی بکنم، فقط خدا رو تو دلم صدا میزدم.. که با صدایی ، مبهوت پلکی زدم.
+بسه..به اندازه کافی مدرک جمع کردم..
سینا، با لبخند چندشش، دستامو ول کرد و ازم دور شد...
قلبم میزد و نمیزد..نفسم قطع میشد... عرقی سرد روی پیشونی و کمرم حس کردم...
حیرت‌زده سرمو بالا آوردم که با چشمای پر از شرور و نفرت سمانه رو به رو شدم، سینا با همون لبخندش، و لحنی سرشار از غرور به سمانه نزدیک شد و گفت:
_چطور بود..؟
سمانه با ناز خنده‌ای کرد و‌در حالی که رو‌بهش چشمکی میزد و از در بیرون میرفت گفت:
+جایزتو بعدن میدم..
فقط در لحظه‌ی آخر ایستاد و خطاب به من مبهوت گفت:
_که‌‌ میری اتو منو ب علی میدی...امشب واسه گندی که زدی آماده باش...و با لحن مرموز و پر از خنده‌ای ادامه داد:
_جیگرررر..
و من تازه متوجه گوشی توی دستش شدم..پشت سر اون، سینا با خنده بیرون رفت و درو بهم کوبید..
و من مغزی که قفل شده بود و چشمایی ک‌از روی وحشت و ناباوری، دودو میزد، با قلبی که تندتند بر قفسه‌ی سینم میکوبید، تنها خیره به دری بودم که بسته شد...
بعد از چند ثانیه، تازه به خودم اومدم و پاسخ تمام سوالات توی ذهنمو فهمیدم...با عجله بلند شدم و به سمت در یورش بردم و بازش کردم..از پله‌ها پایین رفتم و در اصلی رو باز کردم و جستجوگرانه، کوچه رو از چشمام گذروندم، هیچ اثری از سمانه و یا سینا نبود.‌
گریم گرفته بود، با چشمایی که از اشک نامردی پر شده بود داخل خونه رفتمو و درو بستم..
به دیوار تکیه دادم و نشستم...
خدایا، چقد بدبخت بودم...چقد آخه..مگه چیکار کرده بودم‌.. سمانه‌ی آشغال هنوز کینه‌ی دیشب توی دلش بود، فکر می‌کرد من به علیرضا گفتم چیکار می‌کنه، واس انتقام این پسره‌ی کثیف رو فرستاد که این کارو باهام بکنه و ازم عکس بگیره..بعدم نشون جلال و‌علی بده... آبرومو ببره و در آخر ب جرم نکرده هرکاری که میخان باهام بکنن..
دستمو روی چشام گذاشتم و با صدایی که توش، ته بدبختی و بیچارگی موج میزد با خودم گفتم:
_ماهرخ بدبختیای تو تمومی نداره...حالا حالاها باید تحمل کنی...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین