پارت اول:
#رستا:
خیره به سیاهی شب ،کنار پنجره ایستاده بودم و به خودم فکر میکردم. این را پدربزرگم (پدر پدرم ) به من گفته بود.هر وقت احساس ناراحتی یا تنهایی کردی ؛به اسمان خیره شو ،معجزه می کند. واقعاً راست میگفت؛ به دارویی میمانند که مریض را از مرگ حتمی نجات میدهد. به خودم و زندگی که دارم، فکر میکنم.من ،رستا مشایخی،دختری بیست و سه ساله و مجرد هستم. همراه پدر و مادرم و خواهرم زندگی میکنم. اسم پدرم کیانوش، اسم مادرم شهرزاد و اسم خواهرم رها است.رها دختری شاد و شیطون که شش سال از من کوچیک تر هستش. من دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران هستم. از کودکی همه خانم دکتر صدام میزدند و این شد که من علاقه زیادی به پزشکی پیدا کردم و دنبالش کردم و امیدوارم بتونم متخصص قلب شوم.
غرق مرور زندگیم بودم،که صدای دراومد.
-بفرما.
رها با چهرهای شاد وارد شد و گفت: بازم کنار پنجرهای که! تو خسته نمیشی؟ بعدشم نمیگی یکی ببینتت عاشقت بشه؟!
-من به این کار عادت کردم چون آقاجون گفته، به جای این حرفای الکی تو هم انجام بده ببین چهجوری دردات خوب میشه.
رها خندهای کرد و گفت: اما آقاجون چیز دیگهای برای من تجویز کرده.
-جداً!و اون چیه؟
در حالی که به سمت تختم میرفت تا بنشیند گفت:اینکه روی کاغذ چرکنویس بنویسم و در آخر تو سطل زباله بندازم.
-چه جالب!قربون آقاجونم برم که برای خودش یه پا روانشناس و دکتره.
رها:آره.راستی اومدم بهت بگم فردا که دانشگاه نداری بعدازظهر باهم بریم خرید.
-تو دوباره میخوای جیب بابارو خالی کنی؟!
رها:یه جوری میگی انگار من بیست و چهار ساعت در حال خریدم؛ماهی یه بار میرم دیگه.تو خودتو چرا نمیگی؟هر موقع از دانشگاه برمیگردی یه مانتو و یه شلوار ست خریدی!
-موقعیت من با تو فرق میکنه.من دانشجو هستم و اطرافم پره از دختر و پسر ولی تو هنوز دانشآموزی و چهارتا شلخته دور هم جمع شدید.
رها: کی گفته من شلختهام؟
-نیازی به گفتن کسی نیست؛ یکی بیاد اتاقت متوجه میشه.
رها:رستا خانم مواظب حرف زدنت باش حالا چون بزرگتری دلیل نمیشه که هر چی خواستی بهم بگی.
-رها خودتی؟این حرفا از تو بعیده!
رها:بله خودمم.این حرفارو هم همون چهارتا شلختهای که میگی یادم دادن.بالاخره مدرسه که فقط جای درس نیست.
مامان:باز شما دو تا دارین کلکل میکنید؟!
از حضور ناگهانی مامان هر دو ترسیدیم.
-مامان چیزی شده؟
مامان:دو ساعته دارم صداتون میکنم بیایین غذا بخورید ولی انگار نه انگار.
رها:ببخشید مامانجون؛نشنیدیم.
هر سه از اتاق خارج شدیم و به سمت آشپزخونه رفتیم.بابا پشت میز منتظر ما نشسته بود.
بابا:چه عجب دخترای بابا اومدن.
مامان:طبق معمول داشتن حرف میزدند.
رها:داشتم به رستا میگفتم فردا بعدازظهر باهم بریم خرید.
مامان نگاهی متعجب به رها انداخت که خندم گرفت.
مامان:تو که چند وقت پیش خرید کردی!
رها:اون برای مدرسم بود؛فردا برای خودمه.
-چه حساب شده و دقیق.آفرین معلومه که به بابا رفتی.
بابا:حالا چی نیاز داری؟
رها همانطور که روی برنجش خورشت قیمه میریخت گفت:مانتو، شلوار، شال، کیف و کفش.
-یا سیدجعفر!خدا فردا به دادم برسه.
با جمله من همه خندیدیم و به شام خوردن ادامه دادیم. بعد از شام نوبت رها بود که ظرفها رو بشورد؛ پس با خیال راحت به سمت پذیرایی رفتم و کنار مامان و بابا روی مبل نشستم و به صفحه تلوزیون خیره شدم.
خونه ما نه بزرگه نه کوچیک؛ یه پذیرایی بزرگ که یک قسمت مبل راحتی به رنگ سرمهای و قسمتی دیگر مبلهای شیک به رنگ کرم چیده شده که مخصوص مهمان است.جلوی مبل های راحتی هم تلوزین هستش. انتهای سالن هم آشپزخانه و در کنارش یک راهرو قرار دارد که در آن راهرو هم سه اتاق و سرویس حمام و دستشویی قرار داره.
بعد از ده دقیقه رها هم به جمع ما پیوست.
بابا:شهرزاد!تو هم با دخترا برو خرید.خیلی وقته چیزی نخریدی.
مامان: راستش فردا باید برم خونه خواهرم شکوفه. قراره بره جایی از من خواست برم از سپهر مراقبت کنم.
- چرا خاله سپهرو نمیاره اینجا؟
مامان: بهش گفتم ولی قبول نکرد گفت شما درس دارین حواستون پرت میشه. منم از اون جایی که شما ها رو خیلی خوب میشناسم دیگه چیزی نگفتم.
رها: بابا میشه تو کارتم پول بریزی؟
بابا: آره دخترم. یه مقدار بیشتر میریزم که اگه رستا هم چیزی خواست بخره.
رها: ممنون بابایی.
- دستت درد نکنه بابا اما هنوز من پول تو کارتم دارم. نمیخواد زحمت بکشی.
یه نگاهی به رها کردم و ادامه دادم: این خانم جنبه نداره پول میبینه زیاد خرج میکنه.
رها با اخم های در هم رفته رو به من کرد: دستت درد نکنه،من کی همچین کاری کردم؟
مامان برای اینکه بحثو عوض کنه گفت: رها! مسئلههای ریاضیتو حل کردی؟
رها محکم به پیشانیش زدو گفت: خوب شد گفتی مامان؛ یادم رفته بود.
و سریع به اتاقش رفت.