• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

در حال تایپ رمان ودادی از جـنس درد| Delroba.R.Morovati کاربر رمان فور

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
دسته‌ی نازک کیفم را بر روی دوشم انداختم و دو دستم بر روی صندلی نشست:
- بله این مسئله رو یادم رفته بود! خب من با اجازتون برم و سر فرصت مناسب‌تری میام و بچه‌ها رو تو فضای باز می‌بینم.
کمی به فکر فرو رفت:
- حیاط هم فکر خوبیه! دفعه‌ی بعد که اومدی از قبل هماهنگ کن تا بچه‌ها رو بیاریم حیاط.
- بله حتما.
پس از خداحافظی مختصر، از ساختمان خارج شدم و با باز کردن قفل ماشین به کمک سوئیچ، سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
به سمت چهارراه مدنظر مسیرم را تند کردم و بعد از دقایقی نه چندان طولانی، رسیدم و ماشین را روبه‌روی پارک کوچکی گذاشتم.
هفت‌ کودک که سه‌تای آن‌ها دختر و باقی پسر بودند بر روی پیاده‌رو با در دست داشتن گل و دستمال کاغذی کوچکی ایستاده بودند و چشم‌هایشان را به آن سه چراغ دوخته بودند بلکه قرمز شود و بتوانند پولی به دست بیاورند.
چهره‌‌ای مظلوم داشتند.
به سمت‌شان راه افتادم؛ به دخترکی که گل‌های رز قرمز را در دستان متورمش گرفته بود خیره شدم که تا چشم به من دوخت، سریع به سمتم آمد و دو چشمان قهوه‌ای رنگش را قفل چشمانم کرد:
- خاله، یه دونه گل می‌خری؟ لطفا!
التماس در بند بند وجودش هویدا بود. بدنش را آرام‌آرام تکان می‌داد و توروخدا بند زبانش بود.
دو دستم را بر شونه‌اش که کمی خاکی بود گذاشتم و آرام خاک آن را پاک کردم؛ دستم را بر روی گونه‌ی قرمزش کشیدم:
- قربونت برم من! چه دختر کوچولوی خوشگل و نازی.
لبخندی لبان رنگ پریده‌اش را پوشاند:
- مرسی خاله، توهم خیلی خوشگلی، خیلی زیاد.
دستم را بر روی دستش که گل‌ها را با آن جسم نحیفش محکم بغل کرده بود، گذاشتم و ماسکم را پایین کشیدم:
- اسمت چیه فدات شم؟
- سمیرا.
بعد ازگفتن اسمش، چراغ قرمز شد و بدون توجه به من به سمت ماشین‌ها رفت.
به سمت هر ماشینی که قدم می‌گذاشت؛ یا شیشه را بالا می‌کشیدند و یا بی‌اعتنایی از جنس غرور نصیبشان می‌شد! چند نفر انگشت‌شماری برای کمک به آن‌ها پیدا می‌شدند و مبلغ خیلی کمی را به آن‌ها می‌دادند.
بعد از یک دقیقه که تایم ایستادن ماشین‌ها به پایان رسید، هفت نفر سر جای خود برگشتند.
سمیرا سمتم آمد و با لحن ناامیدی گفت:
- ببین خاله، هنوز یه دونه گلم نفروختم! می‌شه ازم بخری؟
دستی بر موهای مشکی نامرتب و پریشانش کشیدم:
- عروسک من، برو به دوستات هم بگو بیان رو اون صندلی « به صندلی‌ای که درختی کنار آن را پوشانده بود، اشاره کردم» بشینن که باهاتون کار دارم.
دختر حرف گوش‌کن و خوبی بود و بدون پرسیدن دلیل به سمت بقیه رفت و با گفتن موضوع به آن‌ها، پشت‌سر من آمدند.
هر هفت نفرمان در صندلی جا نمی‌شدیم، به پیشنهاد فرهاد پسر نه ساله‌ی جمع، بر روی چمن‌ها نشستیم.
سمیرا گل‌هایش را روی پایش گذاشته بود و به آن‌ها خیر شده بود، فرهاد که پسر خوش سیما با موهای جوگندمی و چشمانی آبی بود، فال‌های حافظش را خیلی آرام در آغوش گرفته بود تا مبادا خط و خشی به آن‌ها وارد شود.
مژگان که وسیله‌ای برای فروختن نداشت، دستانش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و متعجب مرا می‌نگریست.
حامد که پسر بامزه و تپلی با چشم‌های عسلی بود، بسته‌ی آدامس موزی را بر روی چمن‌ها گذاشته بود و بی‌صدا خیره به من شده بود.
دختر کوچکی که سه سال بیشتر نداشت و گویی خواهر مژگان بود، فقط کنارش مشغول کار بود و وسیله‌ای در دستان بی‌جان و نحیفش مشاهده نمی‌شد.
محمد و محسن که دوقلو و بی‌نهایت شبیه به هم بودند دستمال کاغذی کوچکی با طرح‌های متفاوتی روبه‌روی‌شان گذاشته بودند.
لبخند به چهره‌های متعجب و بامزه‌شان زدم:
- اسم من هم مائدست.
سمیرا سریع دستش را بلند کرد و گفت:
- اجازه؟ می‌شه من حرف بزنم؟
متعجب به او گفتم:
- چرا اجازه می‌گیری قربونت برم؟ هر چی دلت می‌خواد بگو خب.
دستانش را در خودش جمع کرد:
- آخه ما پیش صاحب‌کارمون همیشه اجازه می‌گیریم حرف می‌زنیم ولی اگه اجازه نگیریم، مارو می‌زنه و غذا هم نمی‌ده.
با تایید کردن بقیه‌ی بچه‌ها، قلبم ذره‌ذره دردش بیشتر می‌شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
و خدایی که تفاوت‌های نابجایی برای مخلوق‌هایش می‌گذاشت و آنقدر صبور بود که با دیدن ظلم و ستم که به بچه‌هایی از جنس شیشه‌ای پاک می‌شد، فقط سکوت می‌کرد و سکوت!
منیژه که خواهر مژگان بود؛ بی‌صدا از جایش بلند شد آهسته به سمت من آمد و خودش را در بغلم پرت کرد.
از کیفم کش بنفشی در آوردم و موهای پرکلاغی پریشانش که مانند آبشاری بر روی شانه‌های کوچکش سرازیر بود را به صورت دم اسبی بستم.
ماسکی که طرح خرس‌های رنگی را روی خودش داشت در صورت زیبای آن دخترکی که خیلی معصوم در بغل من جای گرفته بود، نشست.
ماسکی که در کیفم برای بچه‌ها آورده بودم را به آن‌ها دادم و خیلی مودبانه قبول کردند و خودنمایی چشم‌های زیبای هر هفت نفرشان بیشتر شد.
در مورد آرزوهایشان بحث کوچکی کردیم؛ آنقدر با آب و تاب از رویاهایشان و داشتن وسیله‌های کوچکی برای من ممکن و برای آن‌ها غیر ممکن بود صحبت کردند که برای آرزوهایی که می‌توانستم نیمی از آن‌ها را برآورده کنم، از چمن‌های نمناک برخاستم و به سمت ماشین رفتم البته با قول گرفتن از آن‌ها که تا یک ساعت دیگر همین‌ جایی که هستند، بایستند و منتظر من بمانند.
سوار ماشین شدم و با دوبار استارت‌زدن که بار اول آن ناموفق بود، حرکت کردم.
ترافیکی که در این میان اسیر گیر می‌آورد و در همچین موقعیتی اکثر راننده‌ها آرزوی ماشینی که مانند هواپیما عمل می‌کرد را داشتند، بچه‌هایی مانند بچه‌های کار حسرتِ داشتن همچین موقعیتی برای درآوردن نان شب‌شان!
مغازه‌ی اولی که قدم در آن نهادم؛ پوشاک بچه‌گانه بود.
سعی کردم از هرکدام بهترین را با توجه به بودجه‌ای که قرار بود خرج کنم، بخرم.
مغازه‌ی بعدی، لوازم‌تحریر فروشی بود؛ هرکدام حداقل هر موقع خواستند دست به قلم شوند و آرزوهایشان را نقاشی کنند.
مغازه‌ی آخر، سوپرمارکتی عظیم بود.
خوراکی‌هایی که اگر چند روز هم می‌ماندند و می‌شد آن‌ها را استفاده کرد، مدنظرم بود.
خرید تمام آن‌ها، دو ساعتی وقتم را مشغول کرد و ساعت هشت و چهل دقیقه بود که سر چهارراه رسیدم ولی با ندیدن آن‌ها، لب و لوچه‌ام آویزان شد.
گوشی‌ام را که سایلنت کرده بودم، در آوردم و تماس‌های از دست‌رفته‌ام را مشاهده کردم.
شماره‌ی تلفن پدر و مادرم و شماره‌ای ناشناس در قاب گوشی خودنمایی توأم با دردسر و دلهره را نشان می‌داد.
سریع به آن‌ها زنگ زدم؛ بماند که حجم نگرانی‌شان بسیار عظیم بود و زنگ‌زدن من، حکم آب ریخته شده برروی آتش را برای آن‌ها داشت.
از ماشین خارج شدم و روبه‌روی صندوق ایستادم، درحال دید زدن اطراف برای پیدا کردن نشانه‌ای از آن هفت کودک بودم که «خانوم گفتن» غریبه‌ای برای برگرداندن سرم به سمت او کنجکاوم کرد.
پسر جوانی با قیافه‌ای معمولی، کاغذ بر دست در حال نگاه کردن من بود.
دست و پایش را گم کرده بود و تیک عصبی‌اش، دست برگردن و موهایش کشیدن بود.
موشکافانه گفتم:
- بفرمایید! کاری داشتید؟
همانطور که چشمانم را از زیر نظر می‌گذراند و نگاهی به دست چپم کرد و نگاهش عوض شد و سربه‌زیر گفت:
- مائده خانوم؟
متعجب از اینکه نام مرا از کجا می‌دانست، گفتم:
- بله اما شما از کجا می‌دونید؟
همانطور که سرش به زیر بود و به کتونی‌هایش نگاه می‌کرد:
- سمیرا یه دختر بچه اومد این برگه رو به من داد و گفت اگه خاله مائده اومد بهش بگین که ما دیگه نتونستیم بمونیم و اگه دیرتر بریم صاحب‌کارمون راه‌مون نمی‌ده.
کاغذ را به سمتم گرفت:
- فکر می‌کنم این هم آدرس جایی بود که رفتن.
نگاهی به برگه‌ی مربعی شکل روبه‌رویم انداختم که با دست خط نامفهومی آدرس را نوشته بودند.
مکان‌شان دور بود و باید به خانواده‌ام خبر می‌دادم.
همان پسر جوان همانطور ایستاده بود و با سنگ‌ریزه‌های خیابان بازی می‌کرد.
در ماشین را باز کردم و گوشی‌ام را برداشتم و تماس را برقرار کردم.
با مخالفت شدید آن‌ها روبه‌رو شدم و واقعا دلم گریه‌ای عظیم می‌خواست؛ این خیابان‌گردی‌ها نباید به نرسیدن وسیله دست بچه‌ها ختم بشود.
در حال صحبت کردن با پدرم بودم که همان پسر آرام گفت:
- خب حق دارن دختر جوون‌شون رو این وقت شب نزارن بره یه جای عجیب و غریب.
پدرم که با شنیدن صدایش به قول خودش غیرتی شده بود که کنار من چه کسی بود و چه گفت؛ با توضیح دادن کامل موضوع و کارهایی که باید تا آخر امشب انجام بدهم، تأکید زیادی برای رساندن وسیله‌ها به دست آن‌ها، بالاخره پدرم اجازه را صادر کرد و با شرط اینکه آدرس مکانی که می‌روم را برای آن‌ها بفرستم و هر یک‌ربع یک‌بار زنگ بزنند و من هم باید با جزئیات همه‌چیز را به آن‌ها بگویم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
لبخندی به این حجم از نگرانی‌شان زدم و بعد از قطع تلفن، همان پسر جوان، گویی می‌خواست چیزی را به زبان بیاورد و از گفتن آن خجالت‌زده بود.
- چیزی می‌خواستین بگین؟
هنوز بعد از نگاه‌کردن به دست چپم، سرش را به زمین دوخته بود و بالا نمی‌آورد:
- بله، می‌تونم منم باهاتون بیام؟ یعنی منظورم این هست که خب شما الان تنهایید و معلوم نیست آدرسی که این بچه‌ها دادن کجاست و چه آدم‌هایی هستن! شاید اصلا یه مخمصه باشه براتون و خب تنهایی از پسش برنمیاید.
اصلا به این موضوعات فکر نکرده بودم و نگرانی پدر و مادرم هم بی‌جا نبود.
- اگه فکر می‌کنید که پدر مادرتون نمی‌ذاره خب اگه خودتون تمایل دارید بگید من باهاشون صحبت کنم و راضی‌شون کنم.
مسلما اگر متوجه‌ی این موضوع بشوند، قطعا اجازه نمی‌دهند و خود پدرم برای آمدن با من همراه می‌شود، من هم نمی‌خواستم کار شخصی‌ام را به دوش دیگران بیندازم! به دلیل همین موضوع گفتم:
- خودم می‌تونم انجامش بدم و راضی به زحمت شما نیستم.
بالاخره سرش را بالا آورد و سعی می‌کرد چشمانم را نگاه نکند:
- خب اگه با من نمی‌رید، حداقل با همسرتون برید که خطر کمتری داشته باشه.
با تعجبی که هم از چشمانم و هم از لحن صحبتم پیدا بود، گفتم:
- من ازدواج نکردم.
و با لحنی که تعجبی درش نبود، ادامه دادم:
- ترجیح می‌دم تنهایی برم.
با خوشحالی‌ای که از حرکاتش مشخص بود:
- جدا ازدواج نکردید؟ چه عالی!
کمی ابروهایم در هم گره خورد:
- بله.
و با بی‌اعتنایی به سمت ماشین رفتم و سوار شدم، شیشه را پایین کشیدم که سریع به سمت ماشین آمد و دستانش را تکیه‌گاه شیشه کرد:
- ببینید خب من هم کمک کردن رو دوست دارم و باهاتون بیام خیلی بهتر و درست‌تره.
این حجم از اصرار او را در کجای دلم می‌گذاشتم؟!
حرف بی‌ربطی هم نمی‌زد و حقیقت را می‌گفت اما باید راحتی مرا هم در نظر می‌گرفت.
- ببینید مائده خانوم، من فقط به عنوان یه همراه باهاتون میام بعد از انجام کارتون، من رو همون‌جا پیاده کنید.
بعد از کلنجار رفتن و سبک‌سنگین‌کردن موضوع، سکوتم را که دید؛ در را باز کرد و برروی صندلی شاگرد نشست.
استارت را زدم و با رفتن بر روی دنده‌ی یک راه افتادم.
حواسم به روبه‌رویم بود که پرسید:
- می‌تونم بپرسم چندسالتونه؟
درحالی که دست چپم بیرون از شیشه بود و باد آن را نوازش می‌کرد، گفتم:
- هفده سالمه.
- هفده سالتونه و پشت‌فرمون نشستید؟ اصلا بهتون نمی‌خوره! هم سن‌تون و هم سرپیچی از قانون.
درحالی که دروبرگردانی را دور می‌زدم و منتظر عبور ماشین‌های روبه‌رو برای دور زدن کامل بودم، گفتم:
- بحث اینکه سن با چهره سنخیتی نداره و نمی‌خوره به کنار، درسته هنوز هجده نشدم برای گرفتن گواهینامه، اما فراتر از حد گواهینامه آموزش دیدم و فقط منتظر رسیدن سن قانونی‌ام.
شیشه را پایین کشید و آینه‌ی بغل را کمی جابه‌جا کرد:
- توی دست‌فرمون‌تون که شکی نیست و بهتر از من می‌رونید اما حواس‌پرتی‌تون زیاده! آینه‌ی بغل رو چک نکرده بودین.
با گفتن «ممنون از یادآوری‌تون» به بحث خاتمه دادم و لحظاتی در سکوت گذشت.
بحث را با جمله‌ی:
- منتظر بودم که بگین خودم رو معرفی کنم اما اینطور که مشخصه خیلی دختر آروم و ساکتی هستین.
خنده‌ی ریزی زیر ماسک بر لبانم نشست:
- درست متوجه شدین.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
آرنجش را تکیه‌گاه شیشه کرد و دستی بر موهای کم حجمش کشید، گویی تمام پسرها این حرکت را از اجدادشان به ارث برده‌اند.
- من علی‌ام، علی ارجمند و وارد بیست و سه سالگی شدم.
چهره‌اش کم‌سن‌تر می‌خورد اما گاهی اوقات چهره و سن سنخیتی باهم نداشتند.
گوشی‌ام شروع به زنگ‌خوردن کرد، احتمال دادم که پدرم است اما با نگاه کردن به صفحه‌اش، شماره‌ای ناشناس برق چشمانم را عوض کرد.
- خانوادتون هستن؟
نگاهی به چهره‌ی متفکرش کردم:
- خیر.
درحال برقرار کردن تماس بودم که گفت:
- خیلی از قانون سرپیچی می‌کنید، ماشین رو بزنید کنار و موبایل‌تون رو‌ جواب بدید! من با رانندگی‌تون بمیرم مهم نیست اما اگه خدایی نکرده شما بمیرید خیلی حیف می‌شید.
بدون اینکه به علی جوابی بدهم ماشین را گوشه‌ای کنار خیابان پارک کردم و تماس را وصل کردم که صدایی آشنا گوشم را نوازش کرد:
- چرا جواب نمی‌دی لعنتی؟
سامان بود! دلم که با شنیدن صدایش لرزیده بود را کنترل کردم:
- سلام! معذرت می‌خوام نشنیدم و چون شماره ناشناس بود اهمیتی برام نداشت که زنگ بزنم.
نفس‌های عصبی‌اش حتی از پشت تلفن هم مشخص بود:
- همین الان باید ببینمت.
نگاهی به علی کردم که کنجکاو بود و سعی در گوش دادن مکالمه‌ی بین ما داشت که صدای گوشی را کم کردم:
- الان تو موقعیتی نیستم که بتونم ببینم‌تون بمونه برای فردا.
با فریادی که زد، گوشی را کمی از گوشم دور کردم.
- به اندازه‌ی کافی عصبیم کردی و فقط دعا کن یجوری کذب خبر بهم برسه و من دستم به تو نرسه! نیم ساعت دیگه جلوی در خونه‌تونم.
از رفتارش کمی ترسیده بودم و ضربان قلبم بیشتر شده بود:
- من خونه نیستم و اومدن‌تون بی‌فایدست! اگه موضوع مهمی باشه فردا تشریف بیارید.
- این نصفه شب کدوم گوری موندی؟
متعجب از این طرز صحبت کردنش ادامه دادم:
- اول اینکه واقعا به شما ربطی نداره من نصف شب کدوم گوری می‌مونم یا نه! نسبتی با من ندارین که بهتون جواب پس بدم؛ اگه کار مهمی دارین فردا می‌تونین بیاین.
علی گوشی را از دستم کشید:
- کیه مائده خانوم که به‌خاطرش انقدر حرص می‌خورین؟
سامان جوری فریاد کشید که کم بودن صدای گوشی نتوانست جلوی صدایش را بگیرد.
گوشی را از دست علی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
از عصبانیت و استرسی که وجودم را اسیر خودش کرده بود، دست و صدایم می‌لرزید:
- مشکل‌تون چیه؟ حق ندارین داد بزنین! هی من هیچی بهتون نمی‌گم و شما پاتون رو از گلیم‌تون درازتر می‌کنید؛ من نمی‌خوام ببینمتون هرچقدر که کار مهمی داشته باشین.
نفس‌های نامنظمش که از پشت گوشی پدیدار بود، نشان از عصبانی بودن بیش از اندازه‌اش می‌داد:
- مائده فقط خفه شو و بگو اون کی بود پیشت؟
- به شما مربوط نیست آقا سامان، تمومش کنید.
چند ثانیه‌ای مکث کرد و با لحن بدی ادامه داد:
- چندتا چندتا مائده؟ با کیا می‌پری؟ چند نفرن؟ یا انقدر آمارش زیاده از دستت در رفته؟ منه خر رو‌ نگا عاشق کدوم پستی شدم.
کنترل صدا و حرف‌هایم دست خودم نبود؛ با مشتی که بر روی در ماشین زدم، ادامه دادم:
- حق ندارین اینطور قضاوت کنید، حق ندارین آقا سامان! من باید شاکی باشم نه شما، بفهمین چی از اون دهن کثیف‌تون میاد بیرون! من با چند نفر می‌پرم یا شمایی که تیام و من رو بازی دادین؟ ادعای خوب بودن و بزرگی نکنید که پست‌تر از همه الان شمایید.
نفس عمیقی کشیدم:
- دیگه نبینم سمت خونه‌ی ما، سمت من و هرجایی که من حضور دارم شما باشین؛ چیزی بین‌مون نبود اما اگه خیالات برتون داشته، همه و همه‌ی اون‌ها تموم شد!
فرصت صحبت کردن را به او ندادم و گوشی‌ام را قطع کردم.
طول و عرض ماشین را بالا و پایین می‌کردم بلکه قلبم آرام شود و خود و مرا اذیت نکنید.
در پشت ماشین را باز کردم و قرص قلبم را از جلد خارج کردم، با بطری آبی که داشتم به سختی بلعیدم و اسپری‌ام را استفاده کردم تا بلکه نفسم آسان‌تر از قفسه‌ی سینه‌ام خارج شود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
گونه‌هایم ملتهب شده بود و زیر ماسک عذاب می‌کشیدند.
دستم را برای باز کردن ماشین بر روی دستگیره نشاندم و پس از گشودن با جانی تحلیل رفته بر اثر درد قلبم روی صندلی نشستم.
سرم روی فرمان ماشین فرود آمد.
این درد در تمام لحظات به صورت سفت و سخت همراه من بود.
نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا حمله‌ی قلبی شدیدتری سراغم را نگیرد.
علی که تا آن لحظه سکوت کرده بود و دیدن و شنیدن را ترجیح می‌داد، پرسید:
- نمی‌خوام دخالت بکنم اما ایشون کی بودن که انقدر صریح حرف می‌زدن؟ دوست پسرتون بودن؟
بی‌حوصله گفتم:
- من شما رو باید کجا برسونم؟ نیازی به همراهی شما تا اون‌جا نیست.
- من باهاتون تا اون‌جا میام، کم مونده برسیم! بعد از اون همون‌جا پیاده می‌شم تا دردسر نشه.
حوصله و اعصاب بحث کردن با او را نداشتم.
بدون صحبت اضافه‌ای، ماشین را روشن کردم و به سمت مکان مورد نظر حرکت کردم.
فکر من در پی همان خبری بود که سامان خواستار کذب بودن آن بود! ذهنم را بسی مغشوش کرده بود.
بعد از حدود بیست دقیقه، روبه‌روی خانه‌ای قدیمی ایستادیم.
قبل از اینکه از ماشین پیاده شوم و وسیله‌ها را به دست بگیرم، علی مِن‌مِن‌کنان گفت:
- ببخشید مائده خانوم من می‌تونم چندتا سوال بپرسم؟
موهای فرم که آشفته بر پیشانی‌ام ریخته بود را کنار زدم و پشت گوشم گذاشتم:
- بفرمایید.
- ببخشید که این سوال‌ها رو می‌پرسم اما کنجکاوم کردن!
نگاهی به چشمانم کرد و ادامه داد:
- سوال‌ها زیادن! سوال اول این هست که شما بیماری ریوی یا قلبی دارین که اسپری مصرف کردین؟ واقعا همین آقایی که پشت‌خط بود کی بودن که لحن صحبت‌کردن‌شون با یه خانوم بد بود؟! و سوال آخر؛ چرا انگشتر انداختین دست‌تون با اینکه ازدواج نکردین؟ من که انگشتر رو داخل دست‌تون دیدم فکر کردم ازدواج کردین.
نگاهی به چهره‌ی کنجکاوش انداختم و سعی کردم خیلی سربسته توضیح دهم:
-‌ درواقع سوال‌هاتون زندگی شخصی من رو در بر می‌گیرن! من بیماری قلبی دارم، همون آقا خواستگارم هستن و انگشتر هم هدیه‌ست.
خنده‌ای کرد:
- از اون خواستگار سِمِجا؟ حتما انگشترم خواستگارتون داده؟
کنجکاوی‌اش شک برانگیز بود؛ خنده‌ای کردم و دستم را دور فرمان گرداندم:
- بله.
از ماشین پیاده شدم و در عقب را باز کردم.
وسیله‌ها را که در هفت پلاستیک مخصوص هر کدام از بچه‌ها بسته‌بندی کرده بودم به دست گرفتم که علی برای کمک چهارتا از آن‌ها را گرفت و بعد از قفل کردن ماشین و انداختن کیف بر دوشم، به سمت دری که رنگ و رویش رفته بود گویا زنگ خوردن آهن یکی از دلایلش می‌توانست باشد، رفتیم.
جلوی در ایستادیم؛ دست راستم که عاری از وسیله بود را به سمت زنگ کوچک سفید که کنار دیوار بنا شده بود، بردم که علی گفت:
- مائده خانوم مطمئنید که می‌خواید وارد این خونه که نه خرابه بشید؟
و نگاهی به سرتاپای خانه انداخت.
اصلا مردد نبودم و فقط دلم خواستار شادی‌شان بود!
زنگ را فشردم که زنی با لحن مردانه‌ای گفت:
- هُشَّ! مگه سر آوردی زنگ رو فشار می‌دی؟ کیه پشت در؟
صدای سمیرا به گوشم خورد:
- اجازه؟ فکر کنم خاله مائدست.
با لحن بدی گفت:
- باز که یه خاله پیدا کردی توله! برو گمشو خونه ببینم کیه.
فقط نفس عمیق می‌کشیدم که چیزی به آن‌ها نگویم! چه طرز برخورد با بچه بود؟
دستم بر درب فرود آمد و تقه‌های محکمی به آن زدم:
- می‌شه در رو باز کنید؟
همانطور صدای دمپایی‌هایش که آن‌ها را به زمین می‌کشید، می‌آمد و ندا از قصد در باز کردنش را می‌داد:
- مثل اینکه سر آوردی! حالا سر کدوم نئشه‌ایه؟
در را باز کرد و چهره‌اش نمایان شد؛ نگاهی سرتاپا به من و علی انداخت و ما هم متقابلا همین کار را تکرار کردیم.
چادر سفیدی که برخی از گوشه‌های آن سوخته بودند به کمرش بسته بود؛ روسری طرح‌دار بلند دور تا دور گردنش را پوشانده بود و چند تار موی سفید از کنار آن‌ها بیرون آمده بود، دمپایی قرمزی پاهای زخمی‌ و ترک‌خورده‌اش را پوشانده بود.
لبخندی عمیق زد:
- به‌به چه زن و شوهر مایه‌داری! چه دختر خوشگل و هلویی!
بلند فریاد زد:
- مش حسن بیا که مهمون داریم اونم چه هلوهایی.
نگاه دوباره‌ای به من کرد:
- واه چه نازی بزنم به تخته! چه چشایی، چه تیپی، چه اندامی.
علی که به ستوه آمده بود، گفت:
- حاج خانوم می‌شه تموم کنید این تعریف‌ها رو؟ ما اومدیم به بچه‌ها کمک کنیم و ببینم‌شون.
آرنجش را به دیوار تکیه داد و ابرویش را بالا و پایین کرد:
- آقات غیرتی شد! بیاید تو بلکه دستی به سرمون کشیدید.
در را کامل باز کرد و دستش را به سمت حیاطی بزرگ دراز کرد:
- ببخشید که خونمون باب میل شما مایه‌دارا نیست!
رو به علی گفت:
- اوی آقا پسر! زنت ازت خیلی سرتره‌ها.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
قبل از اینکه علی صحبتی کند، پیش‌قدم شدم:
- ازدواج نکردیم.
استغفرالله‌ای زیر لب گفت و جلوتر از ما راه افتاد.
نور کمی حیاط را روشن کرده بود؛ حیاط که چه عرض کنم، واقعا دست کمی از انباری و خرابه نداشت.
سر همان راه‌روی باریک که به وسیله‌ی آن می‌توانستی وارد حیاط شوی، ایستادم.
حیاط مستطیل شکل بود و وسط آن خانه‌ای قدیمی بنا شده بود.
شیشه‌های رنگی برای پوشش خانه استفاده شده بود، چهارتا پله‌ی بلند وسط خانه‌ی کوچک و نقلی‌شان بود که نرده‌هایش هم زنگ زده بودند.
زیر زمینی کنار خانه بود که سمیرا و فرهاد، خاله مائده گویان از آن بیرون آمدند و به سمت من دویدند.
دلم برای این حرکتشان قنج رفت و لبخند عمیقی بر صورتم نشست.
چهار زانو نشستم تا هم‌قد آن‌ها شوم، سمیرا را به آغوش گرفتم؛ فرهاد هم خیلی مردانه با علی دست داد و خوش و بش جزئی کرد.
همان هفت نفر صبح هم آمدند و جمع‌مان گرم شد...
ماسکی که به هر هفت‌نفرشان داده بودم را در نیاورده بودند و فقط منیژه کوچولو بود که ماسک را بر صورتش ندیدم! جویای برداشتن ماسک از صورتش که شدم، با لحن بچه‌گانه‌‌ای گفت:
- آخه داشتم خپه می‌سدم! «آخه داشتم خفه می‌شدم!»
لپ نرمش را بر دستم گرفتم و خیلی آرام کشیدم.
تخت چوبی وسط حیاط جا خوش کرده بود و فرش قرمز روی آن، زیبایی کمی به آن بخشیده بود.
همان خانومی که جلوی در ملاقاتش کردیم که گویا او را رباب می‌نامیدند، با سینی گرد و چهار لیوان کوچک از پله‌ها پایین آمد و روی تخت گذاشت.
نگاهی به من و علی کرد که بچه‌ها دورمان کرده بودند و گفت:
- بیاین بشینین یه چایی بزنید تو رگ.
علی آرام در گوشم گفت:
- با زن طرف نیستیم که، با لات محله طرفیم.
خنده‌ی ریزی کردم که گفت:
- ولی خودمونیما، خوشگل می‌خندی.
چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم؛ با بچه‌ها به سمت تخت رفتیم و هر کدام گوشه‌ای نشستند.
منیژه کوچولو که گویا وابسته‌ام شده بود؛ دستانش را به قصد بغل کردنم از هم باز کرده بود، بغلش کردم و در آغوشم فشردم.
رباب که نگاه‌هایش دست از سرمان بر نمی‌داشت، زبان باز کرد:
- می‌گم چیزه، شما دوتا ازدواج نکردین پ چرا با همین؟ والا تو دوره زمونه‌ی ما، عروس دوماد فقط تو روز عروسی هم‌دیگه رو می‌دیدن.
ماسکم که بر چانه‌ام سنگینی می‌کرد، درآوردم و داخل کیفم گذاشتم:
- من تا چند ساعت پیش ایشون رو نمی‌شناختم و سمیرا آدرس خونه رو به آقای ارجمند داده بود، اینجا بود که آشنا شدیم و قصد ازدواج هم نداریم.
قندی برداشت و در چای فرو کرد، همان قند را در دهنش گذاشت و هورت‌کشان چای را به اتمام رساند.
- خب پس چرا اومدین اینجا؟
من که مشغول موهای منیژه بودم، گفتم:
- اومدم به بچه‌ها کمک کنم، وسیله‌ها تو اون پلاستیک‌هان.
بلند شد و به سمت وسیله‌ها رفت:
- خدا خیرت بده دختر! کدوم برای کدوم‌شونه؟
منیژه را روی تخت چوبی گذاشتم؛ قلبم درد می‌کرد، با کمک دستانم بلند شدم و به سمت وسیله‌ها رفتم.
با دادن وسیله‌ها و ذوقی که بچه‌ها کردند، وجودم بسی آرام شد!
منیژه که به خرگوش پشمالوی صورتی‌اش نگاه می‌کرد، دوباره آمد و در بغلم جای گرفت:
- انگد دوس داشم از اینا داشه باشم. «انقدر دوست داشتم از این‌ها داشته باشم.»
دستان کوچکش را گرفتم:
- دورت بگردم من، دیگه چی دوست داری خانوم خوشگله؟
خیلی آرام گفت:
- تو رو!
بقیه بچه‌ها به مکالمه‌ی میان من و منیژه نگاه می‌کردند.
لبخند کوچکی زدم:
- من رو دوست داری؟
چهره‌ام را نگاه کرد:
- مامانم می‌شی؟
با شنیدن این جمله، همه آرام شده بودند و گویا منتظر کلمه‌ای که از زبان من خارج شود، بودند.
بغض و احساسی که در وجودم نشسته بود، غیر قابل توصیف بود!
سعی کردم بغضم را قورت بدهم:
- من آبجی بزرگت بشم؟ آبجی بزرگا حکم مامان بچه‌ها رو دارن.
- نه؛ مژگان آجی بزرگمه، من مامان می‌خوام! همه مامان دارن، من مامان ندارم.
نگاهی به رباب کردم که تکیه به نرده داده بود و به فکر فرو رفته بود.
بلندش کردم و گفتم که روبه‌رویم بایستد، با بغض گفتم:
- خب، من می‌شم مامانت.
خوشحالی‌ای که داشت را از برق چشمانش مشخص بود:
- آخ جون! مامان‌دار شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
روبه‌روی تک‌تک بچه‌ها می‌رفت و نوک زبانش مامان‌دار شدم، بود.
مش حسن که تا آن لحظه در خانه بود، با داشتن سیگاری بر دست از پله‌ها پایین آمد و نگاهی به ما کرد.
چهره‌ی پیر و شکسته‌ای داشت؛ موهای سفید که بلندی‌اش تا روی شانه‌اش بود، بدن نحیف و لاغری داشت.
فریاد زد:
- خفه شید، سرم رفت!
منیژه رو به مش حسن گفت:
- دیگه نمی‌تونی من رو بزنی، به مامانم می‌گم دعوات کنه.
بعد از گفتن این جمله، قدم‌های کوچکش را تندتر کرد و بغل من ایستاد.
مش حسن که کفری شده بود، با لحن عصبی‌ای گفت:
- مامانت مواظب باشه من دعواش نکنم.
و بعد فریاد زد:
- همه‌تون گم شید برید از این خراب شده.
بچه‌ها ترسیده بودند!
فکری که به سرم زد، به‌نظر درست‌ترین فکر بود.
از کنار علی رد شدم و آهسته گفتم:
- شما همین‌جا بمونید، من خیلی زود برمی‌گردم.
باشه‌ای گفت، البته اگر لحن کنجکاوش را فاکتور بگیریم.
بیرون از خانه ایستادم، چراغ تیر برق خاموش بود و نوری در کوچه‌ی تنگ و باریک نبود.
به خانوم آرمانی، مسئول بهزیستی زنگ زدم و بعد از چند بوق جواب داد:
- سلام، خیر باشه دختر!
با لحنی خجل زده از زنگ زدن در این موقع شب گفتم:
- سلام خانوم آرمانی! شرمنده توروخدا این وقت شب مزاحم شدم.
- نه دختر این چه حرفیه! چیشده؟
گوشی را در دستم جابه‌جا کردم:
- گفته بودین اگه بچه‌های بی‌بضاعت رو دیدیم و وضعشون خوب نبود، گزارش کنیم! من الان اومدم محلی که هفت‌نفرشون هستن، می‌تونید بیاید ببریدشون بهزیستی؟ رفتاری که باهاشون می‌شه اصلا درست نیست!
خوشحالی‌اش از صدایش مشخص بود:
- دستت درد نکنه گل دختر! آدرس دقیق رو بفرست و خودت هم حتما اونجا بمون تا بگم مددکاری نیم‌ ساعته خودشون رو برسونن.
- الان براتون لوکیشن می‌فرستم.
بعد از فرستادن لوکیشن، وارد حیاط شدم و بچه‌ها را ندیدم.
علی را گوشه‌ی دیوار دیدم که کلافه بود، به سمتش پا تند کردم:
- بچه‌ها کجا رفتن؟ بقیه کجان؟
دستش را در موهای کم حجمش فرو کرد:
- اصلا نفهمیدم چیشد! مش حسن بچه‌ها رو برد زیر زمین تا تنبیه‌شون کنه، هر چقدر سعی کردم جلوش رو بگیرم نشد؛ ربابم با مش حسن رفت.
به دیوار تکیه دادم:
- من به مددکاری زنگ زدم، الان می‌رسن و بچه‌ها رو می‌برن بهزیستی.
روبه‌رویم ایستاد:
- جدی؟ بابا ایول.
لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم.
بچه‌ها چه گناهی داشتند؟ چرا باید عذاب می‌کشیدند؟ خدا که خدای همه بود، چرا برای بچه‌ها کاری نمی‌کرد؟ چرا باید اذیت می‌شدند؟
و کلی چرا که جواب‌شان را نمی‌توانستم پیدا کنم.
سرم را که بلند کردم، چشمان خیره‌ی علی را دیدم که رویش را برگرداند.
لحظاتی گذشت که برای بچه‌ها عمری بود! گوشی‌ام که بر روی حالت لرزش بود، لرزید و شماره‌ی ناشناسی بر روی گوشی‌ام نمایان شد.
کمی شماره آشنا بود؛ دستم را بر روی دکمه‌ی سبز کشیدم:
- بفرمایید.
- همیشه تا شب تو خیابون می‌مونی؟ برنمی‌گردی؟
سامان بود! با لحن بی‌تفاوتی گفتم:
- مربوطه؟
نفس عمیقی کشید:
- ببین داری سگم می‌کنی! جلو درتونم، منتظرم بیای.
فکر نمی‌کردم جلوی درمان بیاید!
- خانوادت می‌دونن با پسر بیرونی یا بهشون بگم؟
بدون گفتن کلمه‌ای گوشی را قطع کردم.
منی را تهدید می‌کرد که خانواده‌ام به قدری اعتماد داشتند که حرف او را جدی نگیرند؟ جالب بود.
- خواستگارتون بود حتما؟
خنده‌ای کردم.
دستش را پشت گردنش کشید:
- خواستگارم خواستگارای قدیم!
صدای در زدن آمد که سریع به سمت در رفتم و آن را باز کردم؛ چهره‌ی یک خانوم چادری و یک آقا و یک ون سفید جلوی چشمانم نمایان شد.
همه‌اش در یک لحظه اتفاق افتاد؛ بردن بچه‌ها، دستگیریه رباب و مش حسن، خداحافظی من از همان هفت نفر و منیژه کوچولو و قولی که برای رفتن به بهزیستی در اسرع وقت به آن‌ها دادم.
دل آشوبی که داشتم آرام گرفت و خوشحال از اینکه لازم به کار کردن‌شان نیست و درس خود را با داشتن سقفی بالای سر ادامه می‌دهند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
به سمت ماشین رفتم و سوار شدم، علی هم همین کار را کرد.
او که قصد رفتن داشت!
شیشه را پایین کشید و دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد.
مِن‌مِن‌کنان گفت:
- من باز می‌خوام حرف بزنم.
همانطور که به انتهای کوچه‌ی می‌نگریستم، گفتم:
- بفرمایید آقای ارجمند.
دستش بر روی پایش به صورت سه ضرب فرود می‌آمد:
- می‌تونم بشم خواستگارتون؟ می‌دونم این رسمش نیست و باید با خانواده مزاحم بشم اما خب اول خواستم از خودتون اجازه بگیرم.
با گفتن جمله‌ی اولش شوکه نگاهش کردم؛ فکر نمی‌کردم همچین نیتی داشته باشد.
- نمی‌دونم شاید عشق تو نگاه اوله ولی واقعا ازتون خوشم اومده، شخصیت‌تون بی‌نظیره!
مکثی کرد و ادامه داد:
- همسن شماها دنبال قر و فرشونن ولی شما اینقدری مستقل هستید که برای کمک از قانون سرپیچی می‌کنید که خوب نیست‌ها، ولی خوب خواستم به میزان مستقل بودن و مسئولیت‌پذیری‌تون اشاره کنم.
بعد از گفتن این جمله خیلی آرام گفت:
- چه کتابی حرف زدم.
بلندتر ادامه داد:
- و من در هر صورت می‌خوام‌تون!
هم خجالت‌زده شده بودم و هم عصبی از اینکه قصدش این بود البته ناگفته نماند که خنده‌ام گرفته بود!
سرش را بالا آورد و نگاه‌مان در هم گره خورد!
خیره نگریستن‌مان را پایان دادم و ماشین را روشن کردم:
- آقای ارجمند، کجا باید برسونم‌تون؟
- می‌تونم شماره‌تون رو داشته باشم؟
همانطور که حواسم به رانندگی جمع بود، خیلی جدی گفتم:
- خیر!
از کوچه که در آمدیم، اوایل خیابان نگه داشتم:
- مقصدتون رو بگید.
کلافگی‌اش از ضرب دستانش بر روی در مشخص بود، دستی به ته‌ریشش را کشید:
- طفره نرید! من شما رو کجا ببینم آخه؟ شماره هم که نمی‌دید حداقل آیدی اینستا یا تلگرام‌تون رو بدید.
کمربند ماشین را گشودم:
- دیدار بار اول‌مون کاملا تصادفی بود و دلیلی نمی‌بینم که برای بار بعدی هم ببینم‌تون! در ضمن خیلی ممنون بابت همراهی‌تون و کمکی که تا اینجا کردید.
او هم متقابلا کمربندش را باز کرد:
- همراهی کردن‌تون تا اینجا، وظیفم بود و بعد از این هرکاری بکنم به‌خاطر داشتن علاقم به شماست.
با لحن مظلومی ادامه داد:
- لطفا شماره‌تون رو بدید، بخدا قصد مزاحمت ندارم و ناسزا نیستم.
شماره‌ام را ندادم اما آیدیه تلگرام آرامش کرد و به قول خودش دلش برای دیدن دوباره‌ام قرص شد.
از شهر دیگری آمده بود و مهمان خانه‌ی عمه‌اش بود، اما اینطور که بازگو کرد؛ خانه‌شان یک ساعتی بیشتر راه نبود و رفت و آمد را آسان‌تر کرده بود.
خودش راه خانه‌ی عمه‌اش را پیش گرفت و همان لحظه پیامی به گوشی‌ام فرستاد و مرا مجبور به جواب دادن کرده تا فراموش نکنم.
نگاهی که به ساعت دیجیتال ماشین کردم، با دیدن ده و نیم شب سریع مقصد خانه را در پیش گرفتم.
اولین باری بود که تا این وقت شب، در بیرون می‌ماندم!
سرعتم را بیشتر کردم و بعد از چند دقیقه، به کوچه‌مان رسیدم اما با دیدن ماشین سامان خشکم زد.
چون جلوی در ما پارک شده بود، ماشین را بالاتر پارک کردم و نگاهی به آینه‌ی ماشین انداختم؛ رنگ و رویم پریده بود و چشمانم قرمز شده بود.
کرم را از داشبورد برداشتم و به صورتم و پشت پلکم زدم بلکه درست شود.
نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم؛ به جلوی در قهوه‌ای‌مان که طرح قاجار حک شده بود، رسیدم و کلید را از کیفم در آوردم و در را باز کردم.
خانه در سکوت بود.
از پله‌ها بالا رفتم و دست سردم بر روی دستگیره نشست؛ کفشم را در آوردم و مرتب کنار جا کفشی گذاشتم، در را باز کردم.
سامان روبه‌رویم بر روی مبل تک نفره نشسته بود و دستانش سنگینی سرش را تحمل می‌نمودند که با دیدن من سریع از جایش برخاست و بدون در نظر گرفتن خانواده‌ام با لحن تندی گفت:
- معلومه تا الان کدوم گوری مونده بودی؟ نمی‌گی نگرانت می‌شن؟
پدرم پیشی گرفت:
- تا وقتی پدر داره کسی حق نداره اینطور باهاش حرف بزنه! حد خودت رو بدون.
سامان که دستش را در جیبش گذاشته بود و به دیوار تکیه داده بود چیزی نگفت و با عصبانیت سرتاپای مرا نگاه کرد.
مادرم روسری مشکی‌اش را گره‌زنان از اتاق خارج شد و روبه‌روی من ایستاد:
- کجا بودی مامان؟ قرار بود خبر بدی! ما هم زنگ می‌زدیم جواب نمی‌دادی، مردم و زنده شدم که خدایی نکرده واست اتفاقی نیفتاده باشه.
پدرم رو به مادرم با لحنی که سعی داشت آرامش کند، گفت:
- خانوم آروم باش، بچه که نیست!
رو به من ادامه داد:
- خب بابا کامل تعریف کن کجا بودی؟
رفتار پدرم را در هر موقعیتی دوست داشتم؛ در واقع الگوی من پدرم بود!
روی مبل نشستم و سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کردم؛ حتی علی را هم گفتم.
پدر و مادرم با کاری که به خوبی سر انجام رسیده بود، تشویقم کردند و امیدوارم کردند؛ گویا سامان از این کارم خوشش نیامده بود چون با همان اخمی که کرده بود، نگاهم می‌کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
به قصد درست کردن چای، وارد آشپزخانه شدم.
جلوی شالم را باز کردم و برای باد زدن گردنم که عرق سردی روی آن نشسته بود، دست به کار شدم.
بعد از دقایقی، چهار فنجان را همراه با نعلبکی آن‌ها روی سینی گذاشتم؛ قندان با قند رنگی و گل محمدی تزئین کردم.
قوری را خیلی آرام به سمت فنجان‌ها خم کردم تا حبابی از چای تشکیل نشود.
شالم را درست کردم و سینی به دست، به سمت پذیرایی قدم گذاشتم...
و باز دوباره که دست از نگاه‌کردن‌هایش بر نمی‌داشت و من راحت نبودم.
چای را که به سامان تعارف کردم؛ نگاهی به قندان انداخت و زاویه‌ی دیدش را به چشمانم تغییر داد لبخندی پر از معنی و مفهوم تحویل داد.
تمام تلاشم را کردم تا چشمانم به سمتش نلغزند!
بعد از تمام کردن چایی‌اش، کت سورمه‌ای که کاملا بر هیکل خوش‌فرمش نشسته بود را در آورد و صحبت‌کردن را شروع کرد:
- این‌دفعه برای خواستگاری دخترتون نیومدم؛ اومدم ببینم خبری که شنیدم درسته یا نه!
نگاهی به چشمانم کرد که قلبم از جایش کنده شد...
با لحنی که کلافگی از سرتاسر آن هویدا بود، ادامه داد:
- امروز که از دادگستری رفتم خونه؛ مادرم گفت مائده داره ازدواج می‌کنه.
با شنیدن این جمله، چشمانم گرد شد و دستانم که یخ بود، نزدیک به قندیل بستن رفت.
پدرم با تعجب و کمی خنده گفت:
- اون‌وقت با کی؟
نگاهی به من کرد:
- از ما پنهون می‌خوای ازدواج کنی بابا؟
زبانم در حصار دهانم بود و چیزی برای گفتن نداشتم.
به هر سختی‌ای که بود رو به سامان گفتم:
- مادرتون نگفتن قراره با کی ازدواج کنم؟
سامان که نگاهش بین من و پدرم در چرخش بود، گفت:
- با پسردایی مادرتون.
در منجلاب تعجبی عظیم گیر کرده بودم که مادرم ما را اینگونه آگاه کرد:
- امروز قصد داشتم هم به تو و هم به پدرت بگم! دو روز پیش شوکت خانم زنگ زد و تو رو برای پسرش خواستگاری کرد؛ البته این اولین بارشون نبود، هر بار تلفنی زنگ زد و من و پدرت ازت مخفی کردیم که حواست به این حاشیه‌ها پرت نشه! دیگه کلافمون کرده بود و گفتم که دوروز دیگه که می‌شه فردا، بیان و خودت جواب منفی رو بدی.
سردرد گرفته بودم و سرم همانند نبض می‌زد.
رو به مادرم گفتم:
- مادرِ من چرا گفتین بیان؟ حداقل یه مشورتی می‌کردین اصلا من باهاشون تلفنی صحبت می‌کردم که جوابم منفیه.
سامان که حالت صورتش، باطنش را به نمایش نمی‌گذاشت و گنگ بود، گفت:
- پس وقتی هنوز اوکی نیست چرا همه‌جا پخش کردن که مائده و پسرش می‌خوان ازدواج کنن؟
مادرم که موهای مشکی لختش را درست می‌کرد با بی‌حوصلگی گفت:
- والا نمی‌دونم پسرم! حتما ما قراره خواستگاری گذاشتیم فکر کردن خبریه.
پدرم که سکوت کرده بود، آن را شکست:
- خانوم پس کِی می‌خواستی بهمون بگی؟ دقیقه‌ی نود؟ زنگ می‌زنی خیلی محترمانه خواستگاری رو کنسل می‌کنی.
کمی فکرم آرام‌تر شد و نفس آسوده‌ای کشیدم...
سامان بلند شد و رو به پدرم گفت:
- علی آقا شما از علاقه‌ی من به دخترتون خبر دارین؛ تا اسم هر خواستگاری بیاد و پاشون به منظور این امر خونتون باز بشه، عاقبت کار با خودتونه!
پدرم که هنوز تو فکر بود، جواب داد:
- ببین پسرم ما تو ترکی یه ضرب المثل داریم؛ قیزی مین نفر ایستیَر، بیر نفر آلار! یعنی دخترو هزار نفر می‌خوان، یه نفر می‌گیره... والا ما نظرمون مثبته، مائدست که کوتاه نمیاد و خودت باید دلش رو به دست بیاری.
سامان نگاهی عمیق بر جانم نشاند که تا مرز ذوب شدن رفتم و گفت:
- بالاخره دخترتون راه میاد و مال خودم می‌شه! من می‌تونم با مائده خانوم حرف بزنم؟
مادرم فقط در سکوت می‌گذراند و مطمئنا خسته و کلافه بود، تصمیم‌گیرنده‌ی اصلا پدرم بود البته با مشورت!
لحنی که پدرم داشت، نشان از ناراضی بودنش را می‌داد:
- اون که بله؛ گفتم خواستن توانستن است! پسرم مائده و من راز مخفی‌ای نداریم پس اگه حرفی داری همین‌جا جلوی خودمون بزن.
سامان که این تصمیم به مزاقش خوش نیامده بود، اعتراض‌گویان گفت:
- صددرصد اما خب بعضی از حرف‌ها رو نمی‌شه گفت؛ اگه اجازه بدین حالا تو ماشینم یا تو اتاق‌تون من یه گپی بزنم.
مادرم به سخن آمد:
- بیرون سرده؛ مائده سرماییه! برین تو اتاقش.
چشمی گفت و من با گفتن با اجازه به سمت اتاق راهنمایی‌اش کردم...
در را باز کرد و اول من وارد شدم و بعد خودش!
حال جسمی‌ام بهم ریخته بود؛ از این رو قلبم و از سراغ دیگر سرگیجه‌ام بود که دست از سرم بر نمی‌داشت.
هر دومان وسط اتاق ایستاده بودیم و گویا قصد نشستن نداشتیم.
قدم اول را به سمتم برداشت و اندازه‌ی همان قدم عقب رفتم؛ قدم دوم، قدم سوم تا اینکه بر روی تخت نشستم و با فاصله‌ی خیلی کم کنارم نشست.
دستش به سمت شالم رفت و روی سینه‌ام مرتب کرد به طوری که شال کل لباسم را دربرگرفته بود.
سرش را نزدیک صورتم آورد:
- اینطوری این نصفه‌شب بیرون بودی و همه‌چیت مشخص بود؟ تو که برای واسه‌ی خودت عقیده داشتی و نمی‌ذاشتی من بهت دست بزنم! الان کلی آدم همه‌جات رو دیدن و دم نزدی؟ من اینجا اَخَّم؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
جواب ندادم که ادامه داد:
- حالا دیگه سامان شد آدم بده! با اون یارو که رفتی کمک کنی بهت خوش گذشت؟ چی گفتین بهم؟ چقد بهت نزدیک شد؟ مطمئنی برای کمک باهات بود؟ پیشنهادی چیزی نداد؟
باز هم جوابی ندادم؛ قصدم این بود که ببینم تا کجا این خزعبلات را ادامه می‌دهد.
نگاهی به سرتاپایم کرد و نزدیک‌تر کنار گوشم لب زد:
- اصلا مگه می‌شه تو رو دید و پیشنهاد نداد؟
نفسش را فوت مانند از قفسه‌ی سینه‌اش خارج کرد که تمام تنم به لرزه افتاد! خودم را کنار کشیدم و صحبتی نکردم.
او دوباره خودش را به سمتم کشید! گویا بازی کردن را دوست داشت.
شال سبزم را از سینه‌ام کنار زد؛ فقط سکوت کرده بودم و سکوت!
دست گرمش که بر روی قفسه‌ی سینه‌ام نشست، سکوت را شکستم و دستش را کنار زدم! با آشفتگی‌ای که از لرزش صدایم مشخص بود، گفتم:
- اصلا حواس‌تون به کارهایی که می‌کنید، نیست!
شالم را پوششی بر گردنم کردم و ادامه دادم:
- من حواسم به پوششی که دارم هست و قرار نیست اینجا ازم سوال جواب بشه.
تن صدایم محکم و عصبی بود...
دستی بر موهای فرم که روی کمرم پخش شده بودند، کشید؛ به سمت بینی‌اش برد و عمیق استشمامش کرد! با لحنی که صدایش را دلچسب و بیحال کرده بود، شروع به صحبت کردن کرد:
- نمی‌دونم بین تو و اون یارو که اون چند ساعت پیشت بوده به قصد کمک، چی گذشته ولی بدون هر کی دستش بهت خورده باشه، قلمش می‌کنم!
لحنش آنقدر جدی بود که فرصت نقد کردن را از من گرفت...
از تخت بلند شد و روبه‌روی آینه‌ی بیضی‌ شکلم موهای خود را مرتب کرد و دستی بر سر و رویش کشید. در همان حین گفت:
- من یه بلایی سر پسره که روت اسم گذاشته بیارم مائده! جوری که فقط آرزوی مرگ کنه...
ترسناک شده بود، اما چیزی نگفتم و سکوت را ترجیح دادم.
تا جلوی در اتاق رفت، اما برگشت و نگاه عمیقی در چشمانم کرد و گفت:
- یادت نره هیچ‌کس حق داشتنت رو نداره!
بدون منتظر ماندن جواب من، در را باز کرد و به بیرون از اتاق قدم گذاشت.
نگاه مادر و پدرم روی من و سامان می‌لغزید!
به هر طریقی که بود؛ سامان بعد از خداحافظی مسیر خانه‌شان را پیش گرفت، پدر و مادرم سوال‌های بیشتری درمورد امروز پرسیدند و سعی کردم در نهایت باحوصلگی و ادب جوابشان را بدم.
•••
یک اردیبهشت‌ماه، فرا رسید...
همچنان نتوانسته بودم بهانه‌ای برای رفتن به تهران جور کنم و سردرگم مانده بودم! تیام هم هر موضوعی را پیدا می‌کرد و بعد از کلی جست‌و‌جو و آینده نگری، متوجه می‌شدیم که بهانه‌ی درستی برای رفتن نخواهد بود.
استرسی که داشتم، در تک‌تک سلول‌های بدنم نفوذ کرده بود و مغزم از داخل می‌لرزید...
نگاهی به ساعت روی میز کردم، عقربه‌های سفید روی عدد پنج فرود آمده بود.
سرم را در دستانم گرفتم و ذهنم را بیشتر در قسمت‌های مختلف جولان دادم، اما بی‌فایده بود.
تیام هم پابه‌پای من آنلاین بود و صحبت می‌کرد و پیشنهادات عجیبی می‌داد که در آن نصفه‌شب، خنده را به صورتم هدیه می‌داد.
با این بی‌خوابی اگر بهانه‌ای جور می‌شد، می‌توانستم چندساعت در آنجا بمانم؟
در خودکاری مشکی‌ای که در دستم بود را از استرس باز و بسته می‌کردم و در تاریکی به ساعت نگاه می‌کردم؛ صدای تیک‌تاکی که ایجاد کرده بود به شدت روی اعصابم رژه می‌رفت...
خورشید در حال طلوع بود و من در همان حال بی‌خوابی، هنوز بهانه‌ای برای رفتن به دکتر جور نکرده بودم!
تیام یک ساعتی می‌شد که به خواب رفته بود، این را از آخرین بازدیدش در واتساپ متوجه شدم.
موسیقی آرامی پلی کردم و چشمانم را بستم؛ نفس عمیقی کشیدم و دستم را بر روی قلبم گذاشتم، ضربانش به شدت تند شده بود و حالت تهوع در حال گرفتن جانم بود.
با فکری که به ذهنم رسید؛ همانند برق‌گرفته‌ها بلند شدم و به قصد شستن صورتم برای خواب پریدگی، رختخواب را ترک کردم.
بعد از انجام کارها و مطمئن بودن نود درصد، به تیام زنگ زدم.
ساعت شش و چهل و هشت دقیقه بود و ما اگر خیلی دیر حرکت می‌کردیم، باید ساعت هشت از خانه خارج می‌شدیم!
خواب‌آلود جواب داد و با شنیدن صدای من، کلی عذرخواهی کرد.
وقتی بهانه را با او در میان گذاشتم، اول کمی شوکه شد ولی بعد از توضیح دادن کامل و جامع خانه‌شان را به قصد کنار من بودن تا شب ترک کرد.
مادرم ساعت هفت صبح بیدار می‌شد و چند دقیقه‌ای به آن زمان مانده بود.
بعد از شانه کردن موهایم که همیشه حکم مرگ را داشت و باید فکری به حال آن‌ها می‌کردم، مانتوی آبی کاربنی‌ام که از جنس حریر بود و بلندی‌اش تا مچ پایم می‌رسید به همراه شلوار پارچه‌ای مشکی و شال مشکی را از کمد سفید رنگم برداشتم و به تن کردم.
دفترچه بیمه‌ام و مدارک و آزمایشات قبلی را خیلی مخفیانه داخل کیفم گذاشتم.
آرایشی بر چهره‌ام نشست که می‌شد از خط چشم، کرم، ریمل و رژ لب کالباسی یاد کرد.
عینکی دودی که شیشه‌اش مخلوطی از رنگ مشکی و قرمز بود را داخل کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
مادرم که چای‌ساز را روشن می‌کرد با دیدن من ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت:
- خیر باشه مامان! کجا این کله‌ی سحر؟
در حالی که شیر روی میز نهارخوری را لاجرعه سر می‌کشیدم، گفتم:
- ام الان تیام میاد و قراره بریم تهران!
درحالی که ظرف عسل را روی میز قرار می‌داد، خیلی کنجکاو و متعجب گفت:
- با تیام؟ تهران؟ برای چی؟
همانطور که با درد قلبم غلبه می‌کردم، برای خودم لقمه‌ی کوچکی از کره و عسل روی میز گرفتم:
- بله مامان زهرا! می‌خوایم بریم شهر آفتاب، نمایشگاه کتاب گذاشتن.
برای خودش لقمه گرفت:
- چه خوب! خب من و پروانه « مادر تیام » هم میایم باهاتون.
فکر این قسمت را هم کرده بودیم؛ ادامه دادم:
- خب مامان جان؛ هم خسته می‌شین و هم دوره! من و تیام خودمون بریم خیلی بهتره... می‌دونید که چقدر کتاب دوست داریم.
نگاهی به چای‌ساز کرد که جوش آمده بود.
خواست بلند شود که جلویش را گرفتم و خودم در دو فنجان صورتی چای ریختم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین