کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
سامان زیر لب گفت:
- تشکر بسه!
تیام اضافه کرد:
- آقا سامان درست میگه؛ بیاین عکس بگیرم ازتون.
رفتار سامان نشان میداد که دلتنگ لحظهی عکاسی بود.
در اولین عکسی که گرفته شده، من به تنهایی ایفای نقش میکردم! دست راستم را بر زیر چانهام گذاشته بودم و دست چپم بر روی میز بود؛ نگاهم نیز به روی کیک بود.
در عکس بعدی همان ژست با این تفاوت که به دوربین نگاه کردم.
سومین عکس، عکس دستهجمعی بود. زحمت آن را همان پسری که مهراد نام داشت و گارسون آنجا بود، کشید.
با تیام و مهدیه و مهتاب، سلفی عکس گرفتیم و ناگفته نماند که در تمام عکسها تیام ژست بهخصوصی میگرفت و از خنده رودهبر میشدیم.
آخرین عکسی که به اصرار سامان و بقیهی بچهها گرفته شد؛ من و سامان بودیم!
صندلیاش را از روبهرویم برداشت و کنار صندلیه من جای داد. دستانش را قُلاب مانند بر روی میز گذاشته بود و من پا رو پا انداخته بودم و عادیتر از همیشه نشسته بودم. فقط قلبم بود که این میان در برابر این حجم از نزدیکی خودش را به دیوارهی سینهام میکوبید و حالم را دگرگون میکرد!
سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
- فکر نکنی ژستی چیزی بلد نیستم؛ فقط نمیخوام پا رو عقایدت بزارم.
نفس عمیقی کشیدم:
- ممنون از توجهتون سر این موضوع.
چند دقیقهای مشغول خوردن کیک و بقیهی خوراکیها شدیم.
حامد و تیام با حرفهایشان به جمعمان شادی میبخشیدند مگرنه صدایی از هیچکس بیرون نمیآمد و فضای خشکی حاکم میشد.
سعید زیر چشمی تیام را نگاه میکرد، مهدیه با ارسلان نامزد بودند و در واقع دخترخالهی سامان بود.
مهتاب، دختر خالهی دیگر سامان بود و هر سه پسر هم دوستانش محسوب میشدند.
شش نفر سر میز دیگری نشسته بودند و من و سامان هم سر میز خودمان.
سکوت سهمگینی بینمان حاکم بود که شیرینترین آوازه را شنیدم:
- مائده دوست دارم!
بازی با دستانم را شروع کردم.
- جواب نمیخوای بدی؟
چیزی نگفتم. نگفتم که مجنونوار میخواهمت!
دستش را دوبار به صورت ضرب بر روی میز زد که نگاهش کردم.
- نگاهم نکنی دق میکنم.
در چشمانش زل زدم که گفت:
- خوبه حالا شد! میخوام باهم حرف بزنیم.
موشکافانه گفتم:
- بفرمایید.
اطراف را نگریست:
- اینجا نه؛ بغل کافه پارک هست. تا خونوادهها میان، بریم اونجا؟
کنجکاو از اینکه چه بحثی را میخواهد آغاز کند، «بلهای» گفتم و با گفتن «پاشو» از جا برخاستم.
نگاه جمع بر روی ما دو نفر بود اما چیزی نگفتند و ما راه خروج از کافه را پیش گرفتیم.
در را باز کرد و هر دومان باهم خارج شدیم.
قدمهایمان، آرام و بیدغدغه بود.
حدودا بیست متر بعد از کافه، پارکی بزرگی بود و جالب اینجا بود که من و تیام، اوقات فراغتمان را در این مکان میگذراندیم و من تا الان کافهای ندیده بودم.
نام پارک با خطی نستعلیق که بر تابلوی ورودی نوشته شده بود؛ هر بینندهای را جذب خود میکرد.
جادهای درازا و طولانی که به سمت دیگر محل ختم میشد و در دو سمت همین جاده، درختان زیادی قد علم کرده بودند.
صدای هو هو باد در تمام مکان پخش شده بود؛ بسی دل میربود. خصوصا شاخهها که در فضا پخش بودند و به ساز باد حرکات موزون در میآوردند.
صندلی از جنس آهن که مانند گهواره بود؛ کمی جلوتر از ورودی پارک نقش بسته بود که سامان برای نشستن، آنجا را انتخاب نمود.
فاصلهی یکمتری خودمان را حفظ کرده بودیم و من کیف مشکیام را بغل دستم گذاشته بودم.
منتظر بودم تا سر سخن گفتن را آغاز کند ولی او همچنان در سکوت، فضای اطرافمان را مینگریست.
من هم گوشهی شالم را در دست گرفته بودم و به آن پیچ و تاب میدادم.
- میشه ماسکت رو در بیاری؟
- خیر؛ آقا سامان!
- مائده بهخاطر درآوردن ماسک هم باید منتت رو بکشم؟
بدون اینکه چهرهی او را ببینم؛ ماسک را در آوردم و در کیفم گذاشتم.
- من کم بدبختی دارم تو هم روز به روز خوشگلتر و خواستنیتر شو.
لبم را به دندان گرفتم و سرم را به زیر انداختم.
- با این کارهات هم من رو تا حد مرگ ببر؛ خب؟
با مکث طولانی بینمان گفتم:
- گفتین که میخواین صحبت کنین؛ الان هم منتظر شنیدن حرفهاتونم.
به سمتم چرخید و چند سانت جلوتر نشست.
در همین حین گوشیام زنگ خورد.
نگاه سامان حرکات من را دنبال میکرد و من سعی در پیدا کردن گوشی در کیف شلوغم داشتم.
شمارهای که در صفحهی گوشیام خودش را نمایان میکرد سیو نشده بود و از آلمان.
حدسم بر این بود که برادر تیام مخاطب پشت گوشی است و برای جواب دادن مردد شدم.
- جواب بده گوشی خودش رو کشت!
چهرهی کلافهاش را نگریستم:
- پس با اجازه.
- اجازهی ما هم دست شماست بهخدا.
لبخندی زدم و انگشت یخزدهام برای جواب دادن بر روی دکمهی سبز گوشی لغزید.
- بفرمایید؟
صدای خشخش اجازهی درست شنیدن صدایش را نمیداد.
سامان هم با دست اشاره میکرد که مخاطب پشتخط کیست؟
بعد از گذر چندثانیه، صدا واضح شد و صحبت کردیم.
برادر تیام بود؛ تولدم را تبریک گفت و قول هدیه را بعد از آمدن به ایران داد که البته میدانست راضی به زحمت نبودم و قبول نمیکردم.
ناگفته نماند که سامان عصبی شده بود و سعی در قطعکردن تلفن با کارهای مضحکش داشت.
- چقدر حرف زدین. کار و بار نداره اونور؟
در دلم خندهای کردم و روبهروی او گفتم:
- وقتی کسی تولدتون رو تبریک میگه؛ باید تشکر کرد.
- تو فرق داری!
موشکافانه گفتم:
- میتونم بدونم چه فرقی دارم؟
انگشتانش بین تار موهایش جای گرفتند و گفت:
-چون تو مال منی نه هر خره دیگهای. آخه یه آدم انقدر خواستنی؟ مائده چرا نمیفهمی که من میخوامت؟ کلا نادیده گرفتی من رو! من شب و روزم تو شدی؛ دم به دقیقه اون چشمهات، خندههات، ناز کردنات، همه و همهش جلوی چشمم دارن رژه میرن.
شرمزده سرم را پایین انداختم.
واقعا جوابی نداشتم که به او بگویم.
سکوتی بینمان را فرا گرفته بود که با گفتن:
- قرار بود باهم صحبت کنیم یعنی خودتون گفتین؛ خب بفرمایید.
شکستم.
آرنج راستش را بر روی زانویش گذاشت و دستش سنگینی سرش را تحمل مینمود.
- در مورد خودمون حرف بزنیم؛ من، تو، آینده.
به درختهایی که شاخههایشان معلق بودند خیره شدم:
- من و شما هیچوقت ما نمیشیم.
عصبی شد.
با همان حالت از صندلی برخاست و کف دو دستش را قاب صورتش نمود.
- بمولا نمیفهمم مشکل من چیه؟ چرا ما نمیشیم؟ کی تو دلته که بهخاطرش اینطور میکنی؟
نفسنفس میزد.
در دلم غوغایی به پا بود و از استرس، تنگی نفس گرفته بودم.
بر سر جای قبلیاش نشست.
حرکات دستانش را برای بیانکردن هر حرفی دوست داشتم.
- ببین بیا با آرامش حرف بزنیم.
میان صحبتاش گفتم:
- من با آرامش صحبت میکنم و این شما هستین که زود از کوره در میرن و صداتون بالا میره.
با لحنی دارای حس پشیمانی گفت:
- آره قبول دارم؛ عصبیم میکنی مائده.
بیتفاوت گفتم:
- فکر نمیکنم کاری کرده باشم که باعث عصبانیتتون بشه.
زیر لب «سرتقی» گفت.
- مائده کی تو قلبت جا باز کرده؟ کیه که انقدر پایبندی بهش؟
چشمانش، نگرانیاش را بروز میدادند به طوری که حس میکردم مردمک چشمان زیبایش میلرزند.
- خب اگه اینطور جواب نمیدی من تکتک سوال بپرسم؟
- بپرسین!
کفشش را به آرامی به زمین میکوبید و استرسش را هویدا مینمود.
- کسی رو دوست داری؟
حس میکردم که در کورهی آتش جای دارم.
- بله.
زیر لب «لامصب» را زمزمه کرد.
- خب این پسره کیه؟ چیکارست؟ چندسالشه؟
بهم ریخته بود و آرامش نداشت؛ صدایش میلرزید.
نمیدانست که خودش قلب مریضم را تصاحب کرده؛ نمیدانست آن پسری که در دلم جای گرفته، روبهرویم، کلافه نشسته است!
- میگی تا ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم؟
«دورازجونتون آقا سامان» تنها کلمهای بود که زبانم توانست به او هدیه دهد.
عشق و علاقهام را بهصورت ناشناس بازگو کردم:
- بله من به یه شخصی علاقه دارم! سن و سال و شغلی که داره رو دلیلی نمیبینم که بهتون بگم اما، علاقهم به ایشون اینقدری هست که جز اون کس دیگهای رو نمیبینم.
نگاهش حسرت را به دوش کشید.
نمیخواستم عذابش بدهم اما تمام فکرهای قبل که در ذهنم مرور میشد، باعث پنهانکاری علاقهام نسبت به او بود.
- میدونه که دوسش داری؟
دستانم را به هم قفل کردم:
- خیر، خبر ندارن!
خالصانه و عمیق مرا زیر نگاهش ذوب نمود و کلافه گفت:
- خوشبحال اونی که عاشقشی! مطمئنا خوشبختترین آدم دنیاست.
نمیخواستم او را اینگونه کلافه و به دور از آرامش ببینم؛ چشمم را بر روی تمام افکاری که ذهنم را به منجلاب کشیده بود، بستم و گفتم:
- فکر میکنم به گفتهی خودتون، خوشبختترین آدم دنیا باشین!
چند ثانیهای جملهی مرا تحلیل کرد و با لبخندی که چهرهاش را از نظر من جذابتر کرده بود گفت:
- الان من باور کنم که اون شخصی که دوست داری منم؟
همانند بچههای کوچک شده بود که از شنیدن خبر رفتن به شهربازی ذوق میکنند و به بالا و پایین میپرند.
قلبم دیوانهتر شده بود و باید قرصم را که نجاتبخش زندگیام بود، میخوردم.
- آقا سامان میتونیم برگردیم داخل؟ من کمی کار دارم.
ایستاد.
- مائده اون حرفی که زدی یعنی چی؟ جواب سوالم رو ندادی!
کلافهگیای که در وجودم رخنه کرده بود، باعثاش درد بیخبر قلبم بود.
- خب آقا سامان امید باعث زندگی دوبارهی آدمها میشه! هر جوابی که باعث خوب بودن حالتون میشه رو جواب سوالتون در نظر بگیرید.
خندهی بلندی سر داد که متعجب نگاهش کردم.
دست راستش را بهصورت مشت مانند بر جلوی دهنش گرفت و تکسرفهای کرد:
- اینطور متعجب نگام نکن! اول اینکه چشمات خیلی قشنگ میشن و من طاقت ندارم و ثانیا، شوهرت وقتی خوشحال میشه اینطور بلند میخنده.
کنار هم قدم برمیداشتیم در همان حین گفتم:
- شوهرم؟
- خودت گفتی جواب سوال رو جوری در نظر بگیرم که حالم خوب میشه؛ خب منم وقتی خانومم شدی حالم خوب میشه.
از پارک خارج شدیم.
از کوچهای که بین پارک و کافه بودند گذشتیم و گفتم:
- بله درسته اما، خیلی سریع همهچیز رو پیش بردین.
به کافه رسیدیم.
دستم را به سمت دستگیرهی طلایی رنگ دربِ کافه بردم که گفت:
- مائده چندلحظه صبر کن.
برگشتم:
- جانم بفرمایید.
تکخندهای کرد:
- جانمت دل بردا! از کافه قراره بریم یهجای دیگه. البته همراه با خونواده خودت و من! این مقدمهچینی برای این بود که بگم بیای سوار ماشین من بشی و دوتایی بریم، هوم؟
- خیر
دور خودش چرخید:
- باز شروع کرد! چرا خیر خانوم محترم؟
- آقا سامان خیلی ممنونم بابت تمام این تدارکات اما وقتی باهم نسبتی نداریم، من نمیتونم سوار ماشین شما بشم بهخصوص وقتی خونوادههامون هم هستن!
- خونوادهها با من مائده.
دستگیرهی طلایی رنگ را فشردم و وقتی وارد آنجا شدیم، موجی از سرمای هوا همراه با بویِ خوشِ قهوه به صورتم برخورد کرد و وارد تار و پودِ مغزم شد.
مسیر میزمان را پیش گرفته بودیم:
- آقا سامان با عقل جور نمیاد که اگر هم بیاد من سوار ماشینتون نمیشم و ازتون میخوام انقدر پافشاری نکنید.
با لحن انتقامگیرانهای گفت:
- یه پافشاریی نشونت بدم من.
حرفی را که زد، نادیده گرفتم و بر روی میزمان نشستیم.
دقایقی بر سکوت گذشت.
مغز هردویمان، بنا به دلایل مختلفی شلوغ بود که حتی با آمدن خانوادهها متوجهشان نشدیم!
تیام چندباری صدایمان زد تا به خودمان آمدیم و به استقبال آنها رفتیم.
مرضیه خانم انسان خوشبرخورد و خونگرمی بود و همینطور آقا ستار!
من انتظار این تدارکات را نداشتم و هنوز در ذهنم نمیگنجیدند.
بعد از وقتگذراندن بیدلیل، از کافه بیرون آمدیم.
چهار ماشین جلوی درب کافه بود که دوتا برای هر دو خانواده و دوتای دیگر برای سامان و دوستانش که برای رفع شلوغی از یک ماشین استفاده کرده بودند.
به سمت ماشین خودمان رفتم که با صدا زدن سامان دستم بر روی دستگیرهی ماشین ماند.
- مائده خانوم؟
به سمتش برگشتم:
- بله، بفرمایید!
نگاههای جمع بر روی ما بود و منتظر سخن بعدیِ سامان بودند.
نگاهی بر تکتک آنها کرد و گفت:
- ماشین منم جا هست، اگه بخواید میتونید سوار ماشین بنده بشید.
مادرش پیشی گرفت:
- آره مائده جان! چند دقیقه راه رو باهم برید.
و اینجا بود که رودروایسی همانند خوره بر جانم حاکم شد.
نامحسوس بر چهرهی پدرم نگاهی گذرا انداختم که نشان میداد راضی بر این موضوع نیست!
پدرم با لحن مودبانهای گفت:
- حرفی که نیست اما دخترم با خودِ ما بیاد بهتره.
حرف پدرم را تایید کردم که مادر سامان در حین سوار شدن بر ماشینشان گفت:
- درسته آقای رادمهر ولی بیشتر با هم وقت بگذرونن و سنگاشون و وا بکنن به نفع هر دوشون هست و در ثانی تنها هم نیستن و حالا یا مهتاب و یا مهدیه و حتی دوست مائده جان همراهشون میرن.
پدرم حرف مرضیه خانم را رد نکرد و سامان خوشحال از اینکه توانسته بود حرفش را به کرسی بنشاند، لبخندی بر کنج لبان صورتی و کوچکش که تهریش اطراف آن را پر کرده بود، نشاند و من به اجبار ظاهری همراه با مهتاب و تیام روانهی ماشین سفیدرنگ سامان شدیم.
چند قدمی مانده بود تا به ماشین برسیم که تیام خیلی نامحسوس سرش را نزدیک گوشم آورد و با لحنی آرام گفت:
- بابا این سامانت چقدر عجوله! دِ آخه اگه نمیگفتی بیا تو ماشین من میمردی؟
- رفته بودیم بیرون...
بین صحبتم به قول خودش «جفتپا» آمد:
- جفتپا پریدما! چی گفت؟ چیکار کردین؟ به خدا انقدر کنجکاو و فضول شده بودم که میخواستم بلند شم بیام ببینم چی داره میگه.
آرام به تیام گفتم:
- دیگه رسیدیم، وقت مناسبی پیدا شد بهت میگم.
باشهای از سر اجبار گفت و در عقب را باز کرد؛
خواستم همراه تیام پشت ماشین بنشینم که سامان بلند گفت:
- عاشق چشم ابروی مهتاب و تیام نبودم که! بیا جلو بشین.
بیحرف و در سکوت، دستم بر روی دستگیرهی ماشین لغزید و فشاری برای باز شدن به آن وارد کرد.
بر روی صندلی نشستم و گوشهی مانتوام را که بیرون از ماشین بود را به داخل آوردم و در را بستم.
سامان نگاهی به من انداخت و ضبط را روشن کرد؛
آهنگ دوست دارم از بابک جهانبخش، فضا را آغشته به حس و حال عاشقانهای کرد.
هر دویمان زیر لب آن را زمزمه میکردیم.
از آینهی ماشین که تیام و مهتاب را مینگریستم، تیام محو چهرهی سامان بود و مهتاب، مهتاب در فکر و خیالات خودش غوطهور شده بود و سنگینیِ سرش را شیشهی ماشین تحمل مینمود.
تیامی که نگاهش بار حسرت را به دوش کشیده بود و سامانی که هر چند دقیقه و یا حتی ثانیه به من نگاهی پر از معنی میانداخت که مجبور به نخواندن ادامهی آهنگ میشدم.
من رنجور از اینکه احساسات رفیق ده، یازده سالهام را خریدار باشم یا عشقی که لحظهای دست از سرم برنمیدارد و مرا به حال خود رها نمیسازد.
قطره اشکی بدون اینکه پلکی بزنم روانهی گونهی برجستهام شد و برای پنهان کردن حال دگرگونم، آن را محو کردم جوری که انگار اشکی نبوده و نیست!
تیام پرسید:
- ماهی داداشم زنگ زد؟
از آینه نگاهی به او کردم:
- بله عزیزدلم! خیلی لطف کردن، راضی به زحمت نبودم.
دستی به موهای مواجش کشید:
- زحمت چیه! تو و داداشم از این حرفا ندارید که، تازه اگه ایران بود میخواست برات تولد بگیره، آخه پارسال کلی باهام مشورت کرد.
سامان، حلقهی دست راستش را که بر روی فرمان بود تنگتر کرد و با دست چپش چونهاش را لمس کرد:
- اونوقت برادر محترم شما چرا میخواست برای مائده تولد بگیره؟
تیام رقیبی برای بحث کردن پیدا کرده بود، ژست به خصوصی گرفت:
- به همون دلیلی که شما برای ماهی تولد گرفتی.
- من دلایلم مربوط به خودمه! داداش تو با مائده نسبتی نداره، لازمم نکرده که براش تولد بگیره.
تیام که عصبی شده بود و همیشه در چنین موقعیتهایی دست از پا گم میکرد و همهچیز را به زبان میآورد و بعد از اتمام، پشیمانی خود را ابراز میکرد.
تکیهاش را به صندلی داد:
- مگه شما با مائده نسبتی دارین؟
سامان سرش را به سمت من گرفت و نگاهی انداخت.
مکثی که کرده بود فرصتی به تیام بخشید:
- پس نسبتی نداری! داداش من حداقل ده ساله که میشناستش و نسبتش از شمایی که هنوز چهارماه نشده خیلی بیشتره، یه چیزی مثل قبل در برابر مورچه.
مشخص بود که سامان از داخل خودخوری میکند.
دوربرگردان را دور زد:
- مگه داداشت مائده رو دوست نداره؟
- ده ساله که دوسش داره، آره.
پوزخندی زد:
- خب پس چرا بلند شد رفت یه کشور دیگه؟ دید من اومدم تو میدون راه نیومده رو برگشت!
تیام حرف را در دهانش مزه مزه میکرد:
- اول اینکه کنار نکشیده، دوم رفته برای تحصیل و هر موقع برگشت دوباره میاد تو میدون.
خندهای مملو از عصبانیت کرد:
- حتما میخواد شکستم بده؟
تیام پر افتخار گفت:
- صد درصد! داداش من بیدی نیست که با این بادها بلرزه.
جلوی رستورانی پارک کرد:
- من طوفانم نه باد.
تیام با چشمانی گرد شده گفت:
- بابا داش سامان این حرفها از یه وکیل بعیده.
ضبط و ماشین را خاموش کرد:
- وقتی حرفی تو آستین نداری، بحث وکیل بودن من رو ننداز وسط! چه یه وکیل، پزشک، مهندس، کارگر، رفتگر، بیکار و هرکس که باشه برای کسی که دوسش داره میجنگه و این دلیل نمیشه چون وکیله نباید این حرفها رو بزنه.
تیام سری تکان داد:
- صحیح، پس خیلیها رو دوست نداشتی و الکی بازی میدادی.
ابرویی بالا انداخت:
- کیا؟
تیام در را باز کرد و در حین پیاده شدن با لحنی کلافه گفت:
- نزار دهنم باز شه و شانسی که داری رو به صفر برسونم آقای وکیل.
و محکم و با حرص در را بست.
هر لحظه که میگذشت؛
من از علاقهای که پنهانی در این وسطها جولان میداد، مطمئنتر میشدم.
لبخند تلخی زدم.
سامان در فکر فرو رفته بود و به صورت متمایز انگشتانش بر روی فرمون فرود میآمد.
مهتاب بالاخره زبان باز کرد:
- داداش سامان، ماشین جک اِس چند بود؟
از آینه نگاهی به او انداخت:
- چطور مهتاب؟
- یکی از دوستام میخوان جک بگیرن، ماشین توام این چندسالی که دستته خوبه! میخواستم ببینم کامل چیه که بگم از همین بگیرن.
- آها، جک اِس فایو.
- تشکری فراوان.
کمربندش را باز کرد:
- مهتاب میری پایین؟ من و مائده هم الان میایم.
لبخند مرموزانهای زد:
- خوشبگذره اما زودی بیاین که من گشنمه.
انگشتانش را در موهایش فرو کرد که دلم لرزید.
گفت:
- ارادت دیگه، بدو برو.
مهتاب ماشین را ترک کرد و خلوت دونفرهمان شروع شد.
درد قلبم دوباره از سر گرفته بود و آرام آرام سرم را به تکیهگاه صندلی میکوبیدم.
کلافه شده بودم و با همان لحنی که کامل حال درونم را مشخص مینمود زبان به سخن گشودم:
- بهتر نیست پیاده شیم؟
قفل کودک را زد.
متعجب از این کاری که کرد با صدای آرامی گفتم:
- این چه کاریه که کردین؟
با عصبانیت گفت:
- هیس، یه لحظه زبون به دهن بگیر.
دستی بر گوشهی شال قرمز رنگم کشیدم:
- متوجهی رفتاری که چند لحظه پیش انجام دادین نشدم، این کارها یعنی چی؟
- رابطهتون با داداش تیام تا چه حد بوده؟
- من و ایشون رابطهای نداشتیم.
دست چپش را بیرون از شیشه گذاشته بود و چانهاش را لمس میکرد:
- تیام چرا انقدر مطمئن حرف میزنه؟
- من نمیدونم شما من رو چی فرض کردین، هر چی در موردم فکر میکنید واقعا مربوط به خودتون هست! الان هم اگه اینجا توی ماشینتون نشستم و اعتراضی نمیکنم، فقط بهخاطر خونوادههاست.
- چه اعتراضی؟ الان من باید اعتراض کنم و بدونم رابطهی یه ناسزاِ دیگه با کسی که دوسش دارم چیه!
پوزخندی زدم و سرم را به طرفین چرخاندم:
- بسه آقای مردایی! جوری صحبت نکنید که انگار پاکترین آدم دنیا هستین.
- مائده یه جواب به من بده خیالم راحت بشه.
- شما اونقدری به من اعتماد ندارین! الان تیام چیزی نگفت که صحت رابطهی من و برادرش رو تایید کرده باشه اما من متوجهی موضوعاتی شدم که البته قبلتر هم میدونستم، فقط مطمئن نبودم!
کنجکاو گفت:
- چه موضوعی؟
- مهم نیست، الان فقط قفل رو باز کنید من برم.
دکمه را فشرد و بدون مکثی دستم بر روی دستگیره نشست و برای گشودن آن اقدام کردم.
اصلا دلم راضی به رفتن داخل رستوران نبود حال و احوالم تعریفی نداشت.
هر چقدر که خودم را راضی به این موضوع میکردم که تیام و سامان رابطهای که داشتند تمام شده و الان با این تدارکات و نزدیک بودن من به سامان، تیام دلخور و دلشکسته نمیشود؛ نمیشد.
از آن روزی که با سامان ملاقات داشتم، تیام در تمام موارد غمی داخل چشمانش پنهان شده بود! در چت، در صحبت، در هر موقعیتی که قرار میگرفتیم مثل قبل نبود.
من باید کنار بکشم و ملاقاتی که امشب ناخواسته به وجود آمد، آخرین دیدار من و سامان بود.
از پلههای سفید رنگ رستوران که به زیر زمین بزرگی ختم میشد، پایین رفتم.
دستانم دیوار را لمس میکردند و مانعی رسیدن جسمم در آغوش زمین بودند!
به پلههای آخر رسیده بودم و روبهرویم صندوق را دیدم، خودم را به آن رساندم و آرنجم بر رویش جای گرفت.
نفس نفس میزدم و قفسهی سینهام با سرعت زیادی بالا پایین میشد.
دستم مشت مانند بر روی صندوق قهوهای رنگ جای گرفته بود و با ضربات آرامی که بر تنهاش فرود میآمد، صدای آرامی ایجاد شده بود که در آن شلوغی فقط خودم متوجهاش میشدم.
نگاهی گذرا به رستورانی که موزیک لایتی در حال پخش شدن بود، کردم.
میز و صندلی زیادی قرار داشتند و من در پی یافتن دوستان و خانواده بودم.
قسمت آخر رستوران، میز هشت نفره و پنج نفرهای بود که در میز هشت نفره دوستان و در میز پنج نفره، خانوادهها نشسته بودند.
تیام با دیدن من لبخندی زد و به سمتم آمد:
- اومدی! بیا بریم بشینیم دیگه.
با سختی آب دهنم را بلعیدم:
- میشه یه آب معدنی بیاری من قرصم رو بخورم؟
چشمانش رنگ نگرانی را به خود گرفتند:
- خوبی مائده؟ الان میارم، بیا رو پله بشین.
با کمک تیام نشستم و بعد از دقایقی، با آب معدنی لیوان یکبار مصرف به سویم بازگشت.
- تیام بیا جلوی صورتم وایسا، جوری بایست که نبینن دارم اسپره میزنم.
چشم غرهای رفت و کنار من ایستاد، سمت راستم سمت دیوار بود و کسی متوجه نمیشد، روبهرویم که صندوق قرار داشت و دیدن آنها در این حال برایم ارزشی نداشت.
با سرعتی که در تن بیجانم مانده بود، اسپری را از کیف مشکی کوچکم در آوردم و دو پاف از آن را مصرف کردم؛
دو قرص را از قوطی در آوردم و در دهنم گذاشتم، در آب معدنی را گشودم و در لیوان ریختم.
تیام برگشت و سریع سرش را سمت من گرفت:
- بدو ماهی، مامانت داره میاد اینجا! الان اسپره و این قوطی قرص رو ببینه حالا حی علی خیر العمل.
خندهای به این طرز صحبت کردنش کردم و آنها را در کیفم قرار دادم.
مادرم هر لحظه نزدیکتر میشد و آخرین قدمش مصادف با برگشتن تیام شد.
مادرم با چهرهای نگران دستش را زیر چانهام گذاشت و سرم را به سمت خودش کشید:
- مائده مامان چرا رو پله نشستی؟ حالت خوبه؟
صدایش نگرانی حالش را آشکار میساخت.
برای ظاهرسازی، لبخندی بر چهرهام نشاندم:
- خوبم قربونتون برم، نگران نباشید.
- رنگت پریده دختر، برو یه آبی به صورتت بزن مامان.
- خوبم مامان زهرا، بفرمایید شما برید من هم میام.
بدون حرف و با چهرهای نگران از ما دور شد.
تیام سرش را به طرفین تکان داد:
- وای مائده برو بهشون بگو چه مرگته، قلبت نارساس باید پیوند شی، اگه یه چیزیت بشه مامانت دق میکنهها!
لبخندی پر از درد، چاشنی چهرهام شد:
- میبینی که مائده هفت تا جون داره.
با تیام از کنار دستشوییای که پردهی چوبی جلوی آن را پوشانده بود رد شدیم و به سمت میزی که بچهها نشسته بودند، رفتیم.