یونس از جا برخاست و گفت:
- خب بذارید دخترم هیوا رو بهتون معرفی کنم. هیوا جان از امروز عضوی از خانوادهی ماست.
و به سمت هیوا که ایستاده بود آمد و دستش را کشید و بالا آورد و همزمان گفت:
- اینم نشون...
اما از این شتاب کشیدن دست رها، انگشتر که گشاد بود از توی دست هیوا درآمد و به سمت دیگر اتاق پرت شد. همین موضوع خندهی بلند هیوا را درآورد. و در ادامه بقیه هم خندیدند. سیامک به سمت انگشتر رفت. خوشحال انگشتر را برداشت و به سمت هیوا آمد و آن را به سمتش گرفت. اما یونس با شیطنت و خوشحال گفت:
- نخیرم، اینجوری نمیشه زانو بزن.
سیامک شاکی و گفت:
- بابا و زهرمار. زانو بزن. سیاوش تو هم فیلم بگیر.
سیامک مستاصل گفت:
- من تا حالا از اینکارها نکردم.
مریم هم راضی و خشنود گفت:
- خب حالا این کار رو بکن.
سیامک نفس عمیقی کشید و ناچاراً زانو زد و انگشتر را به سمت هیوا گرفت. هیوا نگاهش به زیر بود و میخندید. یونس باز به جان سیامک تشر زد:
- خب یه چیزی هم بگو تنلش.
سیامک مستاصل و خجالتزده گفت:
- آخه من چی بگم؟
- من نمیدونم یه چیزی بگو. سیاوش بیا جلو از این زاویه بگیر.
سیاوش به سمت آنها حرکت کرد و وقتی در کنارشان قرار گرفت گفت:
- داداش بگو دوستت دارم، بعدم بگو با من ازدواج میکنی.
یونس باز گفت:
- آهان ببین این تنلش چه چیزای بلده. همینها رو بگو.
هیوا نگاهش به زیر بود. دیگر نمیخندید اما باورش برایش سخت بود که چقدر سیاوش راحت با این موضوع برخورد میکرد. سیامک همهی آن حرفها را زد بدون اینکه کلمهایش را هیوا شنیده باشد چون فکرش به قدری از سیاوش و رفتارش پر شده بود که چیزی نمیشنید. یونس آرام به دستش زد و گفت:
- دخترم این پسر را به غلامی میپذیری؟
سیامک باز شاکی گفت:
- بابا.
هیوا که به خودش آمده بود، نگاهی به سیامک که هنوز مقابلش زانو زده بود نگاه کرد. سیامک این نگاهش را با چشمکی که به او زد شکار کرد. هیوا آرام سری تکان داد که سیامک نفس راحتی کشید و از جا برخاست و جلو آمد. دست هیوا را گرفت و باز انگشتر را توی دستش انداخت. یونس گفت:
- خب من برم زنگ بزنم به مادرجون این خبر بدم. سیاوش تو م بپر یه جعبه شیرینی خامهای تازه بگیر و بیا.
مریم در حالی که با یونس بیرون میرفت گفت:
- آخر خودت میکشی با این شیرینی خو*ردن. نمیخوای بپذیری قندت بالاست.
سیاوش نزدیکشان شد و گفت:
- تبریک میگم.
سیامک او را در آغو*ش کشید. وقتی در آغو*ش برادرش بود باز با هیوا که عقبتر ایستاده بود چشم در چشم شد. هیوا تحمل ایننگاه را نداشت که سر به زیر انداخت.
- خب بذارید دخترم هیوا رو بهتون معرفی کنم. هیوا جان از امروز عضوی از خانوادهی ماست.
و به سمت هیوا که ایستاده بود آمد و دستش را کشید و بالا آورد و همزمان گفت:
- اینم نشون...
اما از این شتاب کشیدن دست رها، انگشتر که گشاد بود از توی دست هیوا درآمد و به سمت دیگر اتاق پرت شد. همین موضوع خندهی بلند هیوا را درآورد. و در ادامه بقیه هم خندیدند. سیامک به سمت انگشتر رفت. خوشحال انگشتر را برداشت و به سمت هیوا آمد و آن را به سمتش گرفت. اما یونس با شیطنت و خوشحال گفت:
- نخیرم، اینجوری نمیشه زانو بزن.
سیامک شاکی و گفت:
- بابا و زهرمار. زانو بزن. سیاوش تو هم فیلم بگیر.
سیامک مستاصل گفت:
- من تا حالا از اینکارها نکردم.
مریم هم راضی و خشنود گفت:
- خب حالا این کار رو بکن.
سیامک نفس عمیقی کشید و ناچاراً زانو زد و انگشتر را به سمت هیوا گرفت. هیوا نگاهش به زیر بود و میخندید. یونس باز به جان سیامک تشر زد:
- خب یه چیزی هم بگو تنلش.
سیامک مستاصل و خجالتزده گفت:
- آخه من چی بگم؟
- من نمیدونم یه چیزی بگو. سیاوش بیا جلو از این زاویه بگیر.
سیاوش به سمت آنها حرکت کرد و وقتی در کنارشان قرار گرفت گفت:
- داداش بگو دوستت دارم، بعدم بگو با من ازدواج میکنی.
یونس باز گفت:
- آهان ببین این تنلش چه چیزای بلده. همینها رو بگو.
هیوا نگاهش به زیر بود. دیگر نمیخندید اما باورش برایش سخت بود که چقدر سیاوش راحت با این موضوع برخورد میکرد. سیامک همهی آن حرفها را زد بدون اینکه کلمهایش را هیوا شنیده باشد چون فکرش به قدری از سیاوش و رفتارش پر شده بود که چیزی نمیشنید. یونس آرام به دستش زد و گفت:
- دخترم این پسر را به غلامی میپذیری؟
سیامک باز شاکی گفت:
- بابا.
هیوا که به خودش آمده بود، نگاهی به سیامک که هنوز مقابلش زانو زده بود نگاه کرد. سیامک این نگاهش را با چشمکی که به او زد شکار کرد. هیوا آرام سری تکان داد که سیامک نفس راحتی کشید و از جا برخاست و جلو آمد. دست هیوا را گرفت و باز انگشتر را توی دستش انداخت. یونس گفت:
- خب من برم زنگ بزنم به مادرجون این خبر بدم. سیاوش تو م بپر یه جعبه شیرینی خامهای تازه بگیر و بیا.
مریم در حالی که با یونس بیرون میرفت گفت:
- آخر خودت میکشی با این شیرینی خو*ردن. نمیخوای بپذیری قندت بالاست.
سیاوش نزدیکشان شد و گفت:
- تبریک میگم.
سیامک او را در آغو*ش کشید. وقتی در آغو*ش برادرش بود باز با هیوا که عقبتر ایستاده بود چشم در چشم شد. هیوا تحمل ایننگاه را نداشت که سر به زیر انداخت.