• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن رمان فور

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یونس از جا برخاست و گفت:
- خب بذارید دخترم هیوا رو بهتون معرفی کنم. هیوا جان از امروز عضوی از خانواده‌ی ماست.
و به سمت هیوا که ایستاده بود آمد و دستش را کشید و بالا آورد و همزمان گفت:
- اینم نشون...
اما از این شتاب کشیدن دست رها، انگشتر که گشاد بود از توی دست هیوا درآمد و به سمت دیگر اتاق پرت شد. همین موضوع خنده‌ی بلند هیوا را درآورد. و در ادامه بقیه هم خندیدند. سیامک به سمت انگشتر رفت. خوشحال انگشتر را برداشت و به سمت هیوا آمد و آن را به سمتش گرفت. اما یونس با شیطنت و خوشحال گفت:
- نخیرم، اینجوری نمی‌شه زانو بزن.
سیامک شاکی و گفت:
- بابا و زهرمار. زانو بزن. سیاوش تو هم فیلم بگیر.
سیامک مستاصل گفت:
- من تا حالا از اینکارها نکردم.
مریم هم راضی و خشنود گفت:
- خب حالا این کار رو بکن.
سیامک نفس عمیقی کشید و ناچاراً زانو زد و انگشتر را به سمت هیوا گرفت. هیوا نگاهش به زیر بود و می‌خندید. یونس باز به جان سیامک تشر زد:
- خب یه چیزی هم بگو تن‌لش.
سیامک مستاصل و خجالت‌زده گفت:
- آخه من چی بگم؟
- من نمی‌دونم یه چیزی بگو. سیاوش بیا جلو از این زاویه بگیر.
سیاوش به سمت آنها حرکت کرد و وقتی در کنارشان قرار گرفت گفت:
- داداش بگو دوستت دارم، بعدم بگو با من ازدواج می‌کنی.
یونس باز گفت:
- آهان ببین این تن‌لش چه چیزای بلده. همین‌ها رو بگو.
هیوا نگاهش به زیر بود. دیگر نمی‌خندید اما باورش برایش سخت بود که چقدر سیاوش راحت با این موضوع برخورد می‌کرد. سیامک همه‌ی آن حرف‌ها را زد بدون اینکه کلمه‌ایش را هیوا شنیده باشد چون فکرش به قدری از سیاوش و رفتارش پر شده بود که چیزی نمی‌شنید. یونس آرام به دستش زد و گفت:
- دخترم این پسر را به غلامی می‌پذیری؟
سیامک باز شاکی گفت:
- بابا.
هیوا که به خودش آمده بود، نگاهی به سیامک که هنوز مقابلش زانو زده بود نگاه کرد. سیامک این نگاهش را با چشمکی که به او زد شکار کرد. هیوا آرام سری تکان داد که سیامک نفس راحتی کشید و از جا برخاست و جلو آمد. دست هیوا را گرفت و باز انگشتر را توی دستش انداخت. یونس گفت:
- خب من برم زنگ بزنم به مادرجون این خبر بدم. سیاوش تو م بپر یه جعبه شیرینی خامه‌ای تازه بگیر و بیا.
مریم در حالی که با یونس بیرون می‌رفت گفت:
- آخر خودت می‌کشی با این شیرینی خو*ردن. نمی‌خوای بپذیری قندت بالاست.
سیاوش نزدیکشان شد و گفت:
- تبریک می‌گم.
سیامک او را در آغو*ش کشید. وقتی در آغو*ش برادرش بود باز با هیوا که عقب‌تر ایستاده بود چشم در چشم شد. هیوا تحمل این‌نگاه را نداشت که سر به زیر انداخت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سیاوش هم که از اتاق بیرون رفت، سیامک به سمت هیوا چرخید. خوشحال نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب... خب.
هیوا از شرم سر به زیر داشت، سیامک هم نمی‌دانست چه باید بگوید. فکر نمی‌کرد در چنین شرایطی تا این حد خجالتی باشد. هیوا داشت با انگشتر گشاد توی دستش بازی می‌کرد.
سیامک نزدیکش شد و آرام گفت:
- باید بریم درستش کنیم؟
هیوا سر بلند کرد و متعجب گفت:
- چی؟
- انگشتر رو می‌گم. همیشه من و سیاوش منتظر بودیم ببینیم بابا این انگشتر به کدوم یکی از عروساش میده. خودش می‌گفت عروسی که مثل دخترم باشه لایق این انگشتره. وقتی تینا توی آزمون لیاقت رد شد با خودم می گفتم حتما این انگشتر واسه همسر سیاوش.
با شوق به چشمان هیوا چشم دوخت و گفت:
- خوشحالم همسر من قراره مثل دختر بابا باشه، دختری که آرزو داشت داشته باشه و هیچ وقت نداشت.
هیوا باز نگاهش را به زیر انداخت. سیامک سرش را نزدیک گوش هیوا برد و گفت:
- می‌دونی بابا دوست داشت اگر دختر داشته باشه اسمش رو چی بذاره؟
هیوا دوباره پرسشگر نگاهش کرد که سیامک دستانش را در پناه جیب هایش برد و گفت:
- آرامش.
هیوا با تحسین گفت:
- قشنگه.
سیامک با لبخند پر شیطنتی گفت:
- خب پس اسم دخترمون انتخاب شد.
هیوا ابروی در هم کشید؛ سیامک کمی جا خورد و گفت:
- حرف بدی زدم.
هیوا روی مبل نشست و گفت:
- همیشه انقدر رویا پردازی.
سیامک مقابلش نشست.
- فکر نمی‌کنم رویای دست نیافتنی باشه.
هیوا شکلاتی برداشت و همینطور که شکلات را باز می‌کرد گفت:
- ما می‌خواستیم بریم...
و شاکی به سیامک چشم دوخت و گفت:
- می‌دونستیم اینجوری توی تله می‌افتیم پامون رو توی تهرون نمی‌ذاشتیم.
سیامک بلند و بی‌پروا خندید. بعد از مدتی گفت:
- اونروزی که سیاوش زنگم زد گفت پاشو بیا خونه‌ی مادرجون، دورهمی گرفتیم دختر عمه جیران هم هست. می‌دونی کجا بودم؟
هیوا پرسشگر سری تکان داد و پرسید:
- کجا بودی؟
سیامک نفس عمیقی کشید و در جوابش گفت:
- یه اسلحه خریده بودم. به بابام نگی ها اما قصد داشتم برم رفیقی که بهم نارو زده بود رو بکشم. توی مسیر بودم که سیاوش بهم زنگ زد. اونقدری داغون بودم که حال و حوصله‌ی که برم خونه حتی لباس درست و حسابی بپوشم نداشتم. با خودم گفتم خوبه میرم توی این دور همی یه بار دیگه همه‌ی خانواده‌م رو می.بینم و بعد میرم کار نیما برادر تینا رو تموم می‌کنم. از تینا گذشته بودم اما نمی‌تونستم از نیما بگذرم. هیوا دیدن تو اونشب همه‌ی نقشه‌های من رو عوض کرد. همون دفعه‌ی اول که دیدمت دلم لرزید. شاید به خاطر تو بود که تصمیم گرفتم از اون کار منصرف بشم. بعدم اون اسلحه رو دور انداختم و تصمیم گرفتم یه بار دیگه برای سر پا کردن زندگیم تلاش کنم.
نگاهش را به شکلات خوری داد، یک شکلات برداشت و گفت:
- شکست برای منی که هیچ وقت شکست نخورده بودم سنگین بود و همون یه شکست داشت از پا می‌نداختم. تو رو که دیدم از خودم خجالت کشیدم.
و شکلات را باز کرد و به سمت هیوا گرفت. لبخند هم مهمان لبش کرد و گفت:
- ممنونم که عشقم رو قبول کردی.
هیوا شکلات را گرفت و فقط به رویش لبخندی زد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
هردو در کنار هم ل*ب ساحل قدم می‌زدند. رها سر به زیر داشت و چشمانش بارانی بود. هیوا هم با انگشتری که حالا اندازه‌ی دستش بود ور می‌رفت. رها به یکباره ایستاد. هیوا چند قدم جلوتر متوقف شد و به جانبش برگشت و گفت:
- چی شد؟
رها با چشمان گریانش گفت:
- من می‌گم، من همه چیز رو به همه می‌‌گم.
به سوی آلاچیقی که همه آنجا نشسته بودند به راه افتاد که هیوا به دنبالش دوید و بازویش را کشید و سرش داد زد:
- دیوونه شدی رها.
رها فقط نگاهش می‌کرد. بغضش را خورد و گفت:
- چرا هر دفعه زنگ زدم هیچی بهم نگفتی، چرا اجازه ندادی به یوسف بگم، هان؟
هیوا اشک‌های روی صورتش را گرفت و گفت:
- سیاوش خودش اینطور می‌خواست. رها، سیاوش علاقه‌ی به من نداشت اگر داشت اونقدری نبود که به خاطرم بجنگه. خیلی راحت من رو به برادرش بخشید.
رها، هیوا را در آغو*ش کشید و گفت:
- من رو ببخش هیوا، من رو ببخش. هیچ کاری واسه‌ت نکردم. من نتونستم کمکت کنم.
هیوا هم بغضش را خورد و با مهربانی گفت:
- می‌دونی رها، سیامک خیلی مهربونه، خیلی. توی این سه چهار روزه خیلی بیشتر شناختمش. بگم آخ اشکش دراومده.
و از آغو*ش رها بیرون آمد و گفت:
- راستی می‌دونی بالاخره من رو برد پاراگلایدر سواری. البته این دفعه که تنهای پرواز نکردم. دوتایی با هم پرواز کردیم. نمی‌دونی چه احساس خوبی داره وقتی وسط آسمونی. حسابی هم عکس گرفتیم.
و موبایلش را از جیب بیرون کشید و عکس‌های که در حال پرواز گرفته بود به رها نشان داد و گفت:
- اونقدر زیر گوشم داد زد دوستت دارم که داشتم کر می‌شدم.
این را گفت و باز سکوت کرد. رها باز بغلش کرد و گفت:
- امیدوارم اونقدری خوشبخت بشی که هیچ‌وقت دیگه به سیاوش فکر نکنی.
- دیگه فکر نمی‌کنم. وقتی به سیامک تعهد دادم معلومه که دیگه به سیاوش فکر نمی‌کنم.
و باز دست همدیگه رو گرفتن و قدم زنان به راه افتادند و کمی بعد روی شن‌ها رو به دریا نشستند. رها همینطور که نگاهش دریا را نظاره می‌کرد گفت:
- می‌دونی ژاله و گودرز دستگیر شدن.
هیوا متعجب نگاهش کرد و گفت:
- راست می‌گی.
رها هم نگاهش کرد و گفت:
- آره، دیروز توی خیابون اتفاقی طیبه خانوم رو دیدم همون که توی رستوران گودرز ظرف‌ها رو می‌شست. اون واسه‌م گفت. گویا یه روز ریختن توی رستوران و گودرز رو دستگیر کردن. گفت ژاله هم اونجا بوده که اون رو هم با خودشون بردن.
هیوا دوباره نگاهش به سمت دریا برگشت و گفت:
- عجب. این تهران رفتن ما هم حکایتی داشت.
- حال آرزو چطوره؟
هیوا نفس بلندی کشید و گفت:
- آرزو خوبه، پیوند روی بدنش جواب داده. مامان که خیلی خوشحال بود. راستی می‌دونی همه‌ی پول‌های که ازشون گرفته بودم بهشون برگردوندم.
رها با لبخندی گفت:
- می‌دونستم این‌کار رو می‌کنی.
هیوا باز دست رها رو گرفت و گفت:
- تو بگو ببینم توی این مدت چه خبر بود؟
رها روی شن‌ها خطی کشید و گفت:
- بعد از چهارده سال، بابا بغلم کرد. کلی هم گریه کرد. از بابت اینکه ما رو تنها گذاشته ازم معذرت خواست. وقتی فهمید یوسف با رامین چیکار کرده خیلی خوشحال شد. همش منتظر بود یوسف رو ببینه. دیدی وقتی که رسیدید چطوری یوسف ب*غل کرد و ازش تشکر کرد.
هیوا سری تکان داد و با خنده گفت:
- دایی یوسف رو بگو حسابی شوکه شده بود.
رها سر بلند کرد نگاهش را در نگاه هیوا دوخت و گفت:
- رضا هم حال دلش خوبه، وقتی رسیدیم رفت دنبال نازنین و آوردش خونه. فرداش با هم رفتیم کلی لباس مباس و اسباب بازی برای بچه‌ش خرید. می‌خواد اسم دخترش رو بذاره نفس.
تا این را گفت هیوا با حرص گفت:
- حالا رضا بچه‌ی هست و اسمش رو انتخاب می‌کنه. از دست این سیامک حرصم می‌گیره هنوز هیچ خبری نیست اسم دخترش رو هم انتخاب کرده.
رها به خنده افتاد و گفت:
- راست می‌گی؟
هیوا پر حرص دستانش را به طور فرضی مثلاً دور گردن سیامک گرفت و گفت:
- دلم می‌خواد خفه‌ش کنم.
که صدای سیامک را از پشت سر شنیدند.
- دلت میاد؟
هردو به سمت عقب چرخیدند. سیامک و یوسف در کنار هم ایستاده بودند. هیوا شاکی چشماش رو گشاد کرد و گفت:
- خیلی کارتون زشته که فال گوش وامیستید. از کی اینجا هستید؟
یوسف همینطور که جلو می‌آمد تا در کنار رها بنشیند گفت:
- دقیقاً از اونجا که گفتی سیامک اسم دخترش رو انتخاب کرده. حالا چی گذاشته اسم دخترش رو؟
سیامک هم پررو در کنار هیوا نشست و گفت:
- آرامش. قشنگه نه عمو؟
یوسف شاکی صدفی برداشت و به سمت سیامک خیز برداشت تا از پشت سر توی سرش بزند و هم‌زمان گفت:
- بچه پررو بشین اون‌طرف‌تر ببینم. هنوز عقد نکردید که چسبیدی به دختر خواهر من.
اما این حرکتش تعادلش را به هم زد که روی رها خم شد و رها روی هیوا افتاد و هیوا روی پای سیامک افتاد. سیامک بلند و بی‌پروا خندید. هیوا و رها به جان یوسف و این حرکتش غر می‌زدند. یوسف خودش صاف نشست و بازوی رها را گرفت و به سمت خودش کشیدش تا صاف بنشیند. هیوا هم صاف نشست. نفسش را پر حرص بیرون داد و گفت:
- دایی من نخواسته باشم شما از من دفاع کنی باید کی رو ببینم.
سیامک زود گفت:
- من رو.
هیوا چشم غره‌ای شیرین به جانش ریخت و بعد هر چهار نفر خندیدند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هر چهار نفر ساکت به دریا نگاه می کردند. سیامک نیم نگاهی به هیوا انداخت. سرش را نزدیک گوش هیوا برد و گفت:
- می خواهی بریم تنهاشون بذاریم. شاید بخوان با هم حرف بزنن.
هیوا جنگی به سمتش برگشت و گفت:
- یه جوری حرف نزن که فکر کنم به فکر دیگرانی نه به فکر خودت.
سیامک باز خوشحال و بلند خندید. یوسف کمی به سمت جلو خم شد و همینطور که سیامک را نگاه می کرد گفت:
- این روزا خوب نیشت باز شده.
سیامک در جوابش گفت:
- خب چرا باز نباشه، یه زن گرفتم دستپختش حرف نداره. منم شکمو، دلم رو برای غذاهای خوشمزه صابون زدم.
هیوا تند نگاهش کرد و گفت:
- واقعا برای خودم متاسفم، که فقط برای دستپختم من رو می خوای.
این را گفت و با قهر برخاست و رفت. سیامک ناباور به دنبالش دوید و داد زد:
- غلط کردم هیوا، من اصلا اگه بذارم تو خونه م دست به سیاه و سفید بزنی. می خوام واسه ت خدمتکار بگیرم.
رها همینطور که با نگاهش آنها را دنبال می کرد گفت:
- آقا سیامک هم شیطونه ها.
یوسف سرش را نزدیک گوشش برد و گفت:
- امیدوارم تو هم دستپختت به خوبی هیوا باشه.
رها به سمتش برگشت و گفت:
- منظور؟
یوسف با شیطنت گفت:
- آخه من وضع مالیم مثل سیامک توپ نیست خدمتکار بگیرم، خودت باید آشپزی کنی.
رها نفسش را پر حرص بیرون داد و به دریا چشم دوخت. یوسف از گوشه ی چشم نگاهش کرد و با شیطنت گفت:
- خب می بینم که سر عقل اومدی و تصمیم گرفتی دیگه حاضر جواب نباشی.
- هر حرفی رو که نباید جواب داد. گاهی اوقات بهترین جواب سکوته.
یوسف هم بلند خندید و گفت:
- چون جوابی نداری برای گفتن. مجبور به سکوتی.
رها با انگشت سمت دیگرش خطوطی روی شن ها کشید و گفت:
- با هیوا حرف زده بودی؟
- در چه مورد؟
دوباره نگاه رها به سمت یوسف برگشت و گفت:
- در را*بطه با سیامک و اون کسی که بهش علاقه داشت.
یوسف سری تکان داد و گفت:
- آره، خودش متوجه شد که این علاقه که به اون مرد زن دار اشتباهه. زودتر از اونچه که فکرش رو بکنم با خودش کنار اومد. الان هم فکر می کنم کنار سیامک خوشحاله.
- آره خوشحاله. راستی مراسم عروسی سیاوش برقراره؟
یوسف نفس بلندی کشید و گفت:
- آره، امیدوارم شیدا دیگه توی زندگیش اشتباه نکنه. چون سیاوش صد وجودش رو واسه ش گذاشت. فقط خدا کنه قدر این مرد رو بدونه. وگرنه خودم به شخصه حسابش رو می رسم.
رها مدتی ساکت بود. یوسف آرام دستش را گرفت و گفت:
- موضوعی هست که باید به من بگی؟
نگاه رها خیره روی دست یوسف بود که دست او را گرفته بود با لبخند سری تکان داد و گفت:
- نه، موضوعی نیست.
- می خوام با هم رفیق باشیم. تا ابد تا همیشه. باشه؟
رها فقط پلک زد. یوسف دست به شانه اش انداخت و او را به سمت خود کشید، رها هم سر به شانه ای یوسف گذاشت و آرام گفت:
- خیلی دوستت دارم یوسف.
- منم دوستت دارم.
***
سه ماه بعد
هیوا به خودش در آینه نگاه کرد. درون آن لباس سفید عروس و موهای شنیون شده و آرایشی که داشت خواستنی تر شده بود. همینطور داشت به خودش نگاه می کرد که رها هم از پشت سر به او نزدیک شد. او هم لباس عروس پوشیده و زیبایی به تن داشت و موهای بلندش را به صورت باز آراسته بود و نیم تاج زیبایی روی سرش می درخشید. دو عروس در کنار هم ایستاده بودند. آرایشگرها هم راضی از این دو عروسی زیبایی که آراسته بودند آنها را نگاه می کردند.
این سکوت را رها شکست و گفت:
- به چی فکر می کنی هیوا؟
هیوا باز شیطنتش گل کرد و گفت:
- به خودم، ببین چه جیگری بودم و خودم خبر نداشتم. سیامک کوفتش بشه این زن خوشگل.
رها ابروی با ناز بالا برد و گفت:
- به هم چنین یوسف.
هیوا شاکی به سمتش برگشت و گفت:
- ترمز کن رها خانم، خدایش دایی یوسفم توی خوش تیپی حرف نداره. خیلی هم دلت بخواد.
رها به آینه نزدیک تر شد و توی صورت خودش دقیق شد و گفت:
- منم توی خوشگلی همتا ندارم.
هیوا چهره ی در هم کشید و هیش کشیده ای گفت و به سمت آرایشگرها برگشت و گفت:
- لطفا شما حالیش کنید لولو بود شما تبدیلش کردید به هلو.
با این حرفش فقط همگی خندیدند. هیوا مستاصل روی صندلی نشست و به نقطه ی خیره شد. هردو منتظر رسیدن یوسف و سیامک بودند. با هم قول و قرار گذاشته بودند که عروسیشان را با هم بگیرند. و قرار بود امشب هردو به خانه ی بخت بروند. هیوا توی فکر بود که رها نزدیکش شد و زیر گوشش گفت:
- به چی فکر می کنی؟
نگاه هیوا به سمت رها برگشت و گفت:
- برای امشب بلیط دارن. ساعت یک شب.
رها نزدیکش روی صندلی دیگری نشست. دستش را گرفت و مهربان گفت:
- می دونستی که نمی مونه. چرا ناراحتی؟
هیوا سر به زیر انداخت.
- احساس می کنم خوشحال نیست. با اینکه شیدا آزاد شده و قراره با هم زندگی کنن. اما احساس می کنم خوشحال نیست.
رها مدتی سکوت کرد و تا خواست حرفی بزند صدای زنگ آرایشگاه را شنیدند. یکی از دختران تصویر را نگاه کرد و گفت:
- آقا دامادها هستن.
و در را برایشان باز کرد. هیوا و رها چشمکی به هم زدند و دو تا سوهان ناخن برداشتند و مثلا بی خیال از آمدن آنها همینطور که مثلا ناخن هایشان را سوهان می کشیدند با هم حرف می زدند.
هیوا تا در باز شد نیم نگاهی به در انداخت و گفت:
- آره رها جون، وقتی که سبزی ها رو خورد کردی و ریختی توی دیگ باید بالافاصله هویج ها رو هم بریزی.
رها هم در جوابش گفت:
- منم همیشه همینکار رو می کنم عزیزم، اما به خوبی غذایی تو نمی شه.
- از اون لحاظ که بله، هیچ وقت نمی تونی به پای من برسی. ولی بذار این مراسم ها تموم بشه از دست این دوتا راحت بشیم یه روزی وقت می ذاریم می ریم رستوران.
حالا یوسف و سیامک وارد شده بودند. با دوتا دسته گل زیبا متعجب آنها را نگاه میکردند. فیلمبردار هم دوربین توی دستش مات مانده بود. خواست حرفی بزند که یکی از آرایشگرها اشاره کرد چیزی نگوید.
سیامک و یوسف نگاهی با هم رد و بدل کردند. سیامک با اشاره پرسید قضیه چیه؟ یوسف شانه ی بالا انداخت و گلوی صاف کرد تا آنها را متوجه خود کند اما رها و هیوا همینطور بی خیال نسبت به آنها داشتند حرف خودشان را می زدند.
رها گفت:
- به نظرت فردا صبح خوبه بریم، می دونی که اصلا حوصله ی تو خونه موندن ندارم.
سیامک خواست صدایشان بزند که یوسف به دستش زد و گفت:
- سیامک به نظرم آرایشگاه رو اشتباه اومدیم.
و اشاره کرد که برگردندند اما رها حسابی جا خورد و بالافاصله یوسف را صدا زد:
- یوسف.
یوسف به سمتش برگشت. هیوا شاکی گفت:
- ای یوسف و درد، عینهو اون زلیخا که یوسفش رو صدا می زد.
و ادای رها را درآورد:
- یوسف.
و با این حرفش صدای خنده ی تمام کسانی که داخل آرایشگاه بودند به هوا برخاست.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یوسف به سمت رها که حالا به انتظارش ایستاده بود رفت. دسته گل را به سمتش گرفت و بو*سه ی که روی لپش نشاند صدای کف و هلهله ی زنان دیگر را درآورد.
رها با ناز دستی به کراوات یوسف کشید و آرام گفت:
- فکر نمی کردم این رو برای امشب ببندی؟
یوسف سرش را نزدیک گوش رها برد و گفت:
- اولین هدیه از عشقمه، چرا که نپوشم؟ این هدیه می مونه تا آخر عمرمون، هر سال سالگرد ازدواجمون می بندم.
و سرش را عقب گرفت و با چشمکی رها را مهمان کرد.
اما هیوا همانطور روی صندلی نشسته بود و آنها را نگاه می کرد. و از آن همه ابراز علاقه و نازهای رها چهره ی در هم کشیده بود. یوسف با دیدن چهره ی درهمش خندید و گفت:
- چیه؟ چرا ل*ب و لوچه ت رو اینجوری کردی؟
هیوا سری تکان داد و گفت:
- اصلا به شما دوتا نمی اومد انقدر رمانتیک باشید.
یوسف خم شد صورتش را با دستانش قاب گرفت و بو*سه ی به پیشانی او نشاند و گفت:
- بد نیست تو هم یه کم رمانیتک باشی.
سیامک جلو آمد و گفت:
- عمو گفتی مدینه و کردی کبابم.
هیوا نگاهش را به سیامک داد، از تیپش راضی بود. ابروی راستش را به زیبایی بالا برد و گفت:
- نه ماشالله شما هم خوش تیپی، بزنم به تخته خودی نشون دادی.
سیامک با خنده به سمتش رفت و دسته گل را آرام توی سرش زد و گفت:
- خانم افتخار نمیدن پاشن، یا باید با صندلی ببرمشون.
هیوا به توجه به لباس بلندش دستانش را روی دسته ی صندلی گذاشت و خواست با شتاب برخیزد که پایش به به لباس گیر کرد و به سمت جلو پرت شد که اگر سیامک نگرفته بودش با صورت زمین می خورد. هیوا که از یک سقوط احتمالی جان سالم به در برد صاف ایستاد و نفس راحتی کشید. سیامک هم کمی با خیالی راحت گفت:
- به خیر گذشت.
هیوا که به خاطر کفش های پاشنه بلندش تقریبا هم قد سیامک شده بود نگاهی پر ناز نثارش کرد و گفت:
- قد بلند هم خوبه ها. چقدر خوبه آدم توی ارتفاع باشه.
سیامک فقط با خنده سرش را جلو برد و بو*سه ی به گونه اش زد و صدای کف و هلهله ی زنان رو یک بار دیگر درآورد. هیوا دسته گل را که گرفت. به راه افتادند. یوسف و رها جلوتر می رفتند. هیوا اما اولین پله ی آرایشگاه که پایین رفت به خاطر پاشنه ی کفشش پایش پیچید و باز به سمت جلو پرت شد که دوباره سیامک گرفتش و خنده اش به هوا برخاست. رها و یوسف که جلو بودند به سمتشان برگشتند. هیوا همینطور که توی ب*غل سیامک بود غر زد:
- کفشم.
رها برای تلافی گفت:
- خانم خودشون رو راه به راه می ندازن توی ب*غل شوهرشون اونوقت به ما می گن ناز و عشوه میایم.
هیوا جنکی به سمتش برگشت و گفت:
- حرف بیخود نزن، پاشنه ی کفشم شکست.
و خم شد کفشش را که پاشنه اش شکسته بود از پایش بیرون کشید. یوسف و سیامک فقط می خندیدن. هیوا با حرص پایش را زمین کوبید و گفت:
  • همش تقصیر تو سیامک، تو از اولش هم مخالف کفش پاشنه بلند بودی آخرش هم کاری کردی این بلا سرم بیاد.
  • به من چه ربطی داره، حالا نگران نباش توی مسیر یکی دیگه واسه ت می گیرم.
هیوا آن یکی لنگه ی کفشش هم از پا کند و گفت:
- لازم نکرده، اصلا پا برهنه میام هر کی هم پرسید چرا عروس کفش نداره می گم شوهرم زندگی رو بهم تلخ کرده یه کفشم واسه م نمی خره.
یوسف همینطور که می رفت گفت:
- همه هم حرفت رو باور می کنن.
با این اوضاع بالاخره از آرایشگاه بیرون آمدند. یوسف ماشین خودش را گل زده بود اما ماشینی که سیامک با آن آمده بود اتومبیل جدیدی بود که هیوا با دیدنش چشمانش را گشاد کرد و گفت:
- ماشین کی رو قرض گرفتی سیامک؟ خیلی قشنگه.
سیامک در جلوی بی ام دبیلو زیباییش را برای هیوا باز کرد و گفت:
- ماشین خودته عزیزم.
هیوا ابروی بالا برد و با گفتن کمتر چاخان کن درون ماشین نشست. سیامک ماشین را دور زد و در کنارش پشت ر*ل جا گرفت. یوسف ماشینش را از جا کند و حرکت کرد و سیامک برای اینکه از او جا نماند زود حرکت کرد. هیوا نگاهش را به آینه کنار ماشین داد و گفت:
- بهتر بود با ماشین خودت می اومدی؟ من اصلا واسه م مهم نیست که ماشینت چی باشه؟ همون سادگی رو دوست دارم.
سیامک فقط لبخندی به رویش پاشید و گفت:
- یعنی توی این مدت متوجه نشدی، سیامک کسی نیست که برای شب عروسیش ماشین قرض بگیره.
هیوا متعجب نگاهش کرد و گفت:
- یعنی میخواهی بگی ماشین خودته.
- آره لازم بود عوضش کنم، البته یکی عین همین رو واسه تو گرفتم.
- من رانندگی بلد نیستم سیامک.
سیامک دستش را گرفت و گفت:
- یاد می گیری. تا اون موقع هم خودم راننده شخصیت هستم.
هیوا آرام تشکر کرد، سیامک کمی گره ی کراواتش را تکان داد و گفت:
- این سیاوش دیوانه ست، عند رفته واسه امشب بلیط گرفته. بابا خیلی از این بابت از دستش عصبانی بود.
- برای همیشه می رن؟
سیامک نگاهی از آینه به پشت سر انداخت و گفت:
- نمی دونم. ولی فکر می کنم می خواد اونور آب موندگار بشه. سیاوش از خجالت کار شیدا یه جورایی داره فرار می کنه. کاش طلاقش می داد و خودش رو راحت می کرد.
هیوا نگاهش به سمت بیرون کشیده شد و جوابی نداد. با توقف سیامک در حاشیه ی خیابان نگاهش به سمت او برگشت و گفت:
- چرا واستادی؟
سیامک با ابرو به مغازه ی کفش فروشی اشاره کرد و گفت:
- فقط امیدوارم کفش لایقی داشته باشه. می دونم که به سلیقه ی من اعتماد داری پس خودم می رم می خرم.
این را گفت و قبل از اینکه هیوا تکه ی بارش کند سریع از ماشین پیاده شد و به سمت مغازه رفت. دقایقی بعد با کفش های زیبا و ساده با پاشنه های کوتاهتر از کفش های قبلی برگشت. هیوا شیشه را پایین داد. سیامک کفش ها را مقابلش گرفت و گفت:
- چطورن؟
هیوا با لبخندی سری تکان داد و گفت:
- قشنگن.
هیوا کفش ها را پوشید که کاملا اندازه بود. سیامک به مغازه برگشت و خیلی زود هزینه اش را حساب کرد و به ماشین برگشت. به خاطر این توقف حسابی از یوسف جا مانده بود.
عروسی را در یک باغ بزرگ با مهمان های زیادی گرفته بودند. عروسی مفصل با مهمان های کنجکاو که بیشتر از هر چیزی فقط برای دیدن عروس های مجلس آمده بودند. نگاه اقوام و فامیل های سیامک و یوسف بیشتر روی عروس ها بود و با دیدن هیوا سر در گوش هم برده بودند و با هم پچ پچ می کردند. اولین کسی که با دیدن هیوا جلو آمد و با شوق او را در آغو*ش کشید جیران بود که بی نهایت خوشحال بود. هیوا در آغو*ش مادرش بود که نگاهش به سیاوش افتاد. در جمع مهمان ها و در کنار شیدا او را نگاه می کرد. با دیدن نگاه هیوا لبخندی روی لبش جا خوش کرد و جلو آمد. برادرش را در آغو*ش گرفت و بعد خطاب به هیوا گفت:
- هی بدک نشدی خاله سوسکه.
هیوا هم در جوابش گفت:
- ببین خودت تنت می خاره ها.
سیامک آرام پس گردنی به سیاوش زد و گفت:
- با زن من درست صحبت کن بچه.
عروس و دامادها در میان هلهله ی مهمان ها وارد باغ شدند. مهمانی که با شور و شوق در جریان بود. همه چیز به خوبی طی شد. ساعت دوازده بود. موقع رفتن باز مهمان ها آنها را تا کنار ماشین هایشان همراهی کردند تا کارناوال عروس و دامادها را تا خانه شان همراهی کنند. سیاوش و شیدا از یوسف و رها که خداحافظی کردند به سمت سیامک و هیوا آمدند که هنوز در کنار ماشینشان ایستاده بودند و با مهمان ها خوش و بش می کردند. سیامک با دیدنش نزدیکش شد و گفت:
- داره دیرتون میشه.
- آره تا یه جاهای باهاتون میایم بعد شهریار ما رو می بره سمت فرودگاه. مامان و اینا هم می خواستن بیان خودم گفتم لازم نیست.
- رسیدید زنگ بزن.
- باشه.
شیدا هم با شرم از سیامک خداحافظی کرد و بعد به سمت هیوا رفت. هیوا که مشغول صحبت با مادرش بود با دیدن شیدا نگاهش را به او داد. شیدا آرام گفت:
- بابت همه چیز ممنونم.
هیوا هنوز هم به او حس خوبی نداشت. اما او را در آغو*ش گرفت و گفت:
- مراقب خودتون باشید.
شیدا اما زیر گوشش گفت:
- می دونم عاشق سیاوش بودی، متاسفم که بهش نرسیدی.
و از آغوشش بیرون آمد و لبخندزهردارش را تحویل هیوا داد. نگاه هیوا رنگ تنفر به خود گرفت. شیدا خواست برود که هیوا باز دستش را گرفت و دوباره شیدا را در آغو*ش کشید اما برای اینکه حرفش را بزند.
- اگه یه روزی بفهمم دوباره دلش رو شکستی، پیدات می کنم و گردنت رو می شکنم.
شیدا اما پر غرور زیر گوشش گفت:
- وقتی عرضه ی یه کاری رو نداری تهدید نکن. از انگلیس عکس های قشنگ قشنگ واسه ت می فرستم جاری جان.
خواست عقب برود که هیوا باز محکم گرفتش و گفت:
- هنوز هیوا رو نشناختی.
- تو هنوز شیدا رو نشناختی. نمی خوای که سیامک بفهمه عاشق برادرش بودی. پس دیگه هیچ وقت من رو تهدید نکن.
و بو*سه ی به لپ هیوا زد و عقب ایستاد و گفت:
- واسه ت آرزوی خوشبختی می کنم.
این را گفت و بازوی سیاوش را گرفت و چشمکی به هیوا زد. سیاوش هم از هیوا خداحافظی کرد و رفتند.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
شش سال بعد.
پسر بچه.ی تقریبا پنج ساله پشت در آپارتمان نشسته بود. زانوهایش را توی ب*غل جمع کرده بود و سر به زانو گریه می‌کرد. درب آسانسور که باز شد سر بلند کرد. سیامک و یوسف از آسانسور بیرون آمدند. هردو کت و شلوار شیک و ساک مسافرتی به همراه داشتند. چهره‌هایشان جاافتاده.تر شده بود. با بگو بخند از آسانسور بیرون آمدند اما با دیدن آن پسر بچه ماتشان برد. یوسف بالافاصله ساکش را رها کرد و به سمت آن پسر دوید و صدایش زد:
- یاشار، یاشار عزیزم. چی شده؟
و مقابل یاشار روی زمین زانو زد. یاشار باز بغضش شکسته شد و از جا برخاست خودش را به آغو*ش یوسف انداخت و گفت:
- باباجون.
یوسف محکم توی آغو*ش فشردش و گفت:
- جون باباجون، فدات بشم چی شده؟ چرا اینجا نشستی گریه می‌کنی؟ مامانت کجاست؟
سیامک هم نگران نگاهشان می‌کرد. یوسف اشک‌های پسرش را گرفت و سعی کرد آرامش کند. یاشار کمی که آرام‌تر شد با زبان بچگانه‌اش گفت:
- مامان با خاله هیوا رفتن خرید.
یوسف باز اشک‌های پسرش را گرفت و گفت:
- تو رو چرا با خودشون نبردن عزیزم؟ برای چی پشت در نشستی؟
- گفتن زود برمی‌گردن. من و آرامش داشتیم کارتون نگاه می‌کردیم. بعد دعوامون شد. آرامش من رو از خونه انداخت بیرون.
تا این را گفت خنده‌ی سیامک درآمد. یوسف چشم غره‌ای به جانش ریخت و پسرش را در آغو*ش گرفت و ایستاد.
سیامک لپ یاشار را کشید و گفت:
- خب عزیزم وقتی انداختت بیرون چرا نرفتی خونه خودتون؟
یاشار با بغض سرش را به زیر انداخت و گفت:
- اول خونه‌ی ما بودیم، من را از خونه خودمون انداخت بیرون بعدم رفت توی خونه‌ی خودتون در روم بست. تازه‌شم یه حرف زشتی بهم زد.
سیامک سر به زیر انداخت و فقط می‌خندید. یوسف پر حرص به سمت خانه‌ی سیامک رفت و گفت:
- مرده شورت رو نبرن با این دختر تربیت کردنت.
زنگ خانه را زد. خیلی طول نکشید که صدای ناز دخترانه‌ی را از پشت در شنید:
- کیه؟
یوسف جوابش را داد:
- در رو باز کن ببینم پدرسوخته.
دختر از خوشحالی جیغی کشید و همزمان بابا گفت. در که باز شد. دختر بچه‌ی پنج ساله‌ی که پوستش کمی تیره بود و صورت گرد و تپلی داشت و موهای مشکیش حسابی بلند بود به سمت سیامک دوید و با بابا گفتن توی آغو*ش پرید. سیامک محکم لپ دخترش را بوسید و گفت:
- الهی قربون آرامش زندگیم برم.
یوسف شاکی گفت:
- قربون صدقه رفتناتون که تموم شد ازش بپرس چرا بچه‌ی من رو از خونه بیرون انداخته؟
در آن چهره‌ی سبزه و زیبا چشمان سبز آرامش بیشتر از هر چیزی جلب توجه می‌کرد و تضاد زیبای را به وجود آورده بود. آرامش با چشمان دریده به یوسف نگاه کرد و گفت:
- عمو پسرتون باید تنبیه بشه. اصلاً ادب نداره.
قبل از اینکه یوسف و سیامک حرفی بزنند، یاشار که پشتش گرم شده بود جوابش را داد:
- تو ادب نداری به من گفتی شلغم.
آرامش توی آغو*ش پدرش دستانش را به ک*مر زد و گفت:
- خیلی دلت بخواد شغلم باشی شغلم کلی فایده داره. ولی تو یه دونه هم فایده نداری.
سیامک با ذوق و شوق به دخترش چشم دوخته بود. یاشار هم کم نیاورد و گفت:
- بی‌سواطی دیگه، شغلم نه و شلغم.
آرامش همینطور که خودش را به سمت پایین می‌کشید گفت:
- بابا جون من رو بذار پایین. برم چشاش رو دربیارم.
اما سیامک مستانه و بلند خندید و بیشتر دخترکش را توی آغو*ش فشرد. یوسف هم از این شیطنت‌های آرامش سر ذوق آمده بود. یاشار خودش را توی آغو*ش پدرش مخفی کرد و گفت:
- بابا فرار کنیم.
سیامک به آن‌ها که نزدیک شد آرامش خودش را به سمت یاشار کشید تا بزنتش که یوسف دست کوچکش را گرفت و گفت:
- آی حواست رو جمع کنی ها. دست رو بچه‌ی من بلند کنی فلفل می‌ریزم دهن بابات.
اما آرامش با زبان درازی گفت:
- چرا بابام؟ فلفل بریز دهن خودم. من فلفل دوست دارم عمو.
یوسف که واقعاً کم آورده بود شاکی گفت:
- سیامک این گودزیلا چیه تربیت کردید، این که ده تایی مادرش زبون داره.
سیامک محکم لپ دخترش رو بوسید و گفت:
- بیشتر این حرف‌ها رو از اون سیاوش خیر ندیده یاد می‌گیره. نمی‌دونی گاهی نیم ساعت نیم ساعت می‌شینن تلفنی با هم حرف می‌زنن.
همینطور جلو در خانه مشغول صحبت بودند و دعوا و کل کل کردن یاشار و آرامش دنبال می‌کردند که باز در آسانسور باز شد و این دفعه هیوا و رها با دستانی پر از آسانسور بیرون آمدند. رها با دیدن شوهرش با ذوق گفت:
- یوسف، سلام... کی رسیدید؟
هیوا با حرص گفت:
- ای خدا، یه صبری به من بده یه عقلی به این شوهر ندیده.
یوسف به سمت رها آمد و بدون هیچ خجالتی گونه‌ی رها را بوسید که باز هیوا گفت:
- خدایا کو شانس؟
سیامک در جوابش گفت:
- تو هم اونجوری غش و ضعف برو از دیدنم که یه بو*سه‌ی نصیبت بشه.
تا هیوا خواست جوابی بدهد یاشار گفت:
- دخترتون هم ادب کنید.
یوسف بلند خندید و هیوا متعجب گفت:
- جان تو چی گفتی؟
یاشار باز با ترس توی آغو*ش یوسف پنهان شد. رها دستی به موهای پسرش کشید و گفت:
- الهی قربونت برم، باز چه بلایی سرت آورده این آتیش پاره.
آرامش جوابش را داد:
- از خونه انداختمش بیرون تا ادب بشه.
یاشار با مظلومیت گفت:
- مامانی من دیگه پیش آرامش نمی‌مونم.
مدتی جلوی در ایستادند و صحبت کردند و بعد هر کدام به سمت خانه‌ی خودشان رفتند. سیامک همینطور که قربون صدقه‌ی آرامش می‌رفت با ساکش به سمت پذیرایی بزرگ و زیبایی خانه رفت. روی اولین مبل نشست و ساک را مقابل خودش روی میز گذاشت. آرامش با ذوق کنارش ایستاده بود و منتظر گرفتن سوغاتیش بود. با دیدن جعبه‌ی بزرگ عروسک جیغی کشید و خودش را توی آغو*ش سیامک انداخت. هیوا هم هینطور که خریدهایش را توی آشپزخانه جا به جا می‌کرد آن‌ها را نگاه می‌کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
آرامش روی پای پدرش نشسته بود. عروسکش را توی ب*غل داشت و مفصلاً داشت در را*بطه با همه‌ی اتفاقاتی که توی این سه روزی که نبود برای او حرف می‌زد. هیوا با سینی چای و کیک از آشپزخانه بیرون آمد. نزدیکشان نشست و گفت:
- داره گزارش کار میده.
سیامک با لبخندی سری تکان داد. هیوا ساک سیامک را به سمت خودش کشید و مشغول زیر و رو کردن وسایلش شد. سیامک هم زیر چشمی نگاهش می‌کرد و همینطور که به حرف‌های آرامش گوش می‌داد لبخند روی لبش بود. لپ دخترش را باز بوسید و گفت:
- دختر گلم که مامان رو اذیت نکرد.
هیوا نیم نگاهی به سیامک انداخت و گفت:
- اینطور که پیداست، کل کل آخریمون خیلی مذاقت خوش نیومده که داری ازم انتقام می‌گیری با بی‌توجهی کردن.
سیامک خم شد فنجان چای را برداشت و گفت:
- بحث انتقام نیست عزیزم، خیلی وقتمون کم بود. نشد واسه‌ت سوغات بیارم.
هیوا با اینکه ناراضی بود اما خود را به بی‌تفاوتی زد و گفت:
- مهم نیست.
سیامک، آرامش را روی زمین گذاشت و گفت:
- برو واسه بابا یه لیوان آب بیار.
آرامش چشمی گفت و عروسکش را روی مبل گذاشت و به سمت آشپزخانه دوید. سیامک خودش را به سمت هیوا کشید و گفت:
- ناهار چی داریم؟
هیوا بدون اینکه نگاهش کند و همینطور که به تلویزیون خاموش نگاه می کرد گفت:
- فعلاً هیچی.
سیامک با شیطنت گفت:
- منم اصلاً نمی‌فهمم که قهر کردی.
نگاه تند هیوا در چشمانش نشست و گفت:
- چرا باید قهر کنم؟ مگه بچه‌م.
سیامک بلند و بی‌پروا خندید. دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- عاشق همین بچگی‌هات هستم. اینکه کودک درونت همیشه فعال دوست دارم.
آرامش با یک لیوان پر از آب همینطور که آرام آرام از آشپزخانه بیرون می‌آمد گفت:
- بابایی تعلیف کن، عمو خوب بود؟
سیامک باز خندید و گفت:
- عموت هم خوب بود. یه خبر مشتی هم واسه‌ت دارم.
آرامش با ذوق گفت:
- چی؟
سیامک نگاهی به هیوا انداخت و دوباره به آرامش نگاه کرد و گفت:
- عمو و زن عموت قراره واسه‌ت یه دختر عموی کوچولو بیارن.
تا این را گفت، آرامش با ذوق لیوان به سمت سقف پرت کرد و به هوا پرید. لیوان توی هوا شوت شد و تمام آبش روی سر و صورتش پاشید و تا سیامک بخواهد خودش را برساند و آرامش را از تیر رس لیوان کنار بکشد. لیوان روی زمین فرود آمد و خوشبختانه روی قالیچه افتاد و نشکست.
هیوا عصبانی برخاست و سرش داد کشید.
- چیکار می‌کنی بچه؟ ببین همه جا رو خیس کردی.
آرامش خودش را توی آغو*ش پدرش انداخت و زیر گوشش گفت:
- بابا من رو از اینجا ببر. تا مامان من رو نکشته.
سیامک با خنده او را بلند کرد و عروسکش را هم برداشت و به سمت اتاق آرامش فرار کردند. در حالی که هیوا به جانشان غر می‌زد.
***
مشغول آشپزی بود که سیامک وارد آشپزخانه شد. دوشی گرفته بود و لباس راحتی ورزشی به تن داشت. هیوا نیم نگاهی به سیامک انداخت و گفت:
- چند وقتشه؟
سیامک صندلی عقب کشید و گفت:
- کی؟
- شیدا دیگه، چند ماهه که بارداره.
سیامک با خنده گفت:
- فکر می‌کنم اوایلشه، چون هنوز مشخص نیست که بارداره. چی درست می‌کنی؟
- املت.
- دقت کردی تازگی‌ها اصلاً غذای خاصی درست نکردی.
هیوا به سمت یخچال رفت و گفت:
- من همه‌ی غذاهام خاص.
سیامک ابروی راستش را بالا برد و گفت:
- بله سرآشپز هیوا حتی املتش هم خاص.
- امشب خونهی بابات دعوتیم، شام خاصم رو اونجا درست می‌کنم عزیزم.
سیامک دست به سی*نه زد و گفت:
- اولاً دیگه نگو بابات بگو بابام. شش ساله که به لطف جنابعالی به من می‌گه داماد. تازگی‌ها هم می‌گه داماد سرخونه.
هیوا به خنده افتاد و سیامک پر حرص گفت:
- باید هم بخندی، رسماً اومدی بابام رو از آن خودت کردی. تو نخندی کی بخنده.
هیوا زیر ماهیتابه را کم کرد و مقابلش نشست و گفت:
- آرامش چیکار می‌کنه؟
سیامک باز به خنده افتاد و گفت:
- یاشار شب جاش رو خیس کرده.
هیوا هم خندید و گفت:
- آخر بهت گفت.
- آره تازه تاکید کرده به کسی نگم.
- نمی‌دونی چه باجی از یاشار گرفته که به کسی نگه. فقط مونده به خواجه حافظ شیرازی بگه. پنج دقیقه بعد از این‌که قلقک یاشار ازش باج گرفت زنگ زد به بابات همه چیز رو گفت.
سیامک به سمتش خم شد و دستانش را روی میز گذاشت و گفت:
- آخ آخ نمی‌دونی عمو یوسف چه حرصی از دست پسرش می‌خوره. گویا اصلاً توقع چنین پسری ترسویی رو از خودش نداشت.
اما هیوا لبخندش را جمع کرد و گفت:
- ولی باهاش حرف بزن، همکلاسی‌هاش از دستش حسابی شاکی هستن. از پیش دبستانی اخراجش می‌کنن ها.
سیامک اما راضی گفت:
- اون پیش دبستانی که بخواد بچه‌ی من رو اخراج کنه درش رو گل می‌گیرم.
هیوا باز از جا برخاست و به سمت گاز رفت. همینطور که مشغول کار بود گفت:
- ولی بعضی از رفتاراش خیلی بده. از سیاوش هم یاد گرفته. تازگی‌ها بخواد یه کاری بکنه زنگ می‌زنه ازش مشاوره هم می‌گیره.
سیامک آرام گردنبندی از جیبش بیرون کشید و به سمت هیوا رفت. پشت سرش ایستاد و آرام زیر گوشش گفت:
- توی این جامعه لجن دختر باید بتونه از پس خودش بربیاد.
- نمی‌دونم شاید هم حق با تو باشه اما...
که با گردنبندی که توسط سیامک دور گردنش افتاد بقیه‌ی حرفش در دهانش ماسید. متعجب به سمت سیامک برگشت. سیامک با لبخند گفت:
- اگر توی زندگیم آرامش دارم دلیلش تویی، مگه میشه تو رو یادم بره.
و سرش را جلو آورد و تا خواست کاری بکند صدای آرامش را شنید:
- وای وای باباجون...
سیامک سریع خودش را عقب کشید و به سمت آرامش که با لبخند پر منظوری در آستانه‌ی در آشپزخانه ایستاده بود نگاه کرد. هیوا به سمت گاز چرخید و خودش را به بی‌خیالی زد. سیامک به سمت آرامش آمد و گفت:
- مگه نگفتم یه دقیقه می‌خوام با مادرت تنها باشم توی اتاقت بمون.
آرامش حاضر جواب گفت:
- خب یه دقیقه‌تون زود تموم شد.
سیامک با حرص خنده‌اش را خورد و گفت:
- اصلاً نمی‌خوای بری به عموت زنگ بزنی تبریک بگی داره بابا می‌شه.
آرامش سرش را تکان داد و به سمت پذیرایی دوید. گوشی بی‌سیم تلفن را برداشت و به اتاقش رفت. دفترچه کوچک عروسکی‌اش را از کشوی میز کوچک صورتی رنگش برداشت و وقتی روی تختش راحت جا گرفت دفترچه را باز کرد. عددها را یکی یکی بلند می‌خواند و کلیدش را فشار می‌داد. وقتی تلفن شروع کرد به زنگ خورد. با ذوق خندید. خیلی طول کشید تا بالاخره صدای سیاوش را شنید:
- الو داداش.
آرامش با ذوق گفت:
- سلام عمو.
اما گویی سیاوش حال خوبی نداشت که گفت:
- سلام عزیزم تویی، عمو جون می‌شه بعداً زنگ بزنی من الان خیلی کار دارم.
آرامش که حسابی توی ذوقش خورده بود بغض کرد و باشه‌ای گفت اما هنوز تلفن را قطع نکرده بود که صدای داد سیاوش را از آن سوی خط شنید:
- خفه شو، گفتم خفه شو.
و به دنبال آن صدای شیدا را شنید:
- خفه نمی‌شم. بسه دیگه. خسته شدم ازت. شش سال دارم این اخلاق گوه‌ت رو تحمل می‌کنم.
فریاد بعدی سیاوش بلندتر از قبل بود:
- مجبوری، مجبور نبودی گورت رو گم می‌کردی.
گویا سیاوش هم کلید قطع تماسش را درست نزده بود یا اینکه بی‌احتیاطی کرده بود که این تماس هنوز وصل بود و آرامش داشت صدایش را می‌شنید. صدای جر و بحث شیدا و سیاوش را که بیشتر شنید با گریه از اتاق بیرون دوید و خودش را به آشپزخانه رساند. سیامک ترسیده خودش را به آرامش رساند و مقابلش نشست.
- چی شده عزیزم؟ چرا داری گریه می‌کنی؟
آرامش با گریه گفت:
- عمو داره داد می‌زنه. گفت خفه شو.
سیامک نگران‌تر گفت:
- تلفن کجاست؟
آرامش به اتاقش اشاره کرد و سیامک به سمت اتاق آرامش دوید. تلفن روی تخت افتاده بود. سیامک گوشی را برداشت و کنار گوشش گرفت. صدای مشاجره و بحث سیاوش و شیدا هنوز هم میآمد. سیامک کمی گوش کرد. از چیزهای که می‌شنید چهره‌اش در هم رفت اما خیلی زود او تماس را قطع کرد. رو به آرامش کرد و با حفظ ظاهر گفت:
- عزیزم عموت سرش حسابی شلوغ، توی محل کارش داشته با یه نفر دیگه بحث می‌کرده که تو فکر کردی به تو گفته خفه شو.
آرامش با همان سادگی بچگی‌اش گفت:
- با زن عمو داشت دعوا می‌کرد.
هیوا، مقابل دخترش نشست اشکش را پاک کرد و گفت:
- این‌که مهم نیست. من و بابات هم گاهی با هم دعوا می‌حرف از کردیم یادت نیست.
آرامش نیم نگاهی به پدرش انداخت که سیامک گفت:
- زود آشتی می کنن.
هیوا، دخترش را از اتاق بیرون برد اما سیامک لبه ی تخت آرامش نشست و به فکر فرو رفت. گویا چیزهای شنیده بود که چندان برایش خوشایند نبود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سرش را میان دستانش گرفت و صدای شیدا توی سرش اکو شد:
- " فکر کردی من احمقم و نمی‌دونم با هیوا تو را*بطه هستی، آره همه به من می‌گن خائن، اما خائن تویی که با همسر برادرت پنهانی را*بطه داری"
و صدای فریاد سیاوش را بعد از این حرف ها شنید:
- " گوه نخور؛ تو فقط یه آشغالی که از اولش هم چشم دیدن هیوا رو نداشتی چون مچت رو گرفت و اجازه نداد گوه بزنی به زندگی من"
و باز شیدا فریاد کشید:
- " آره ازش بیزارم چون قلب شوهرم ازم دزدید. من دروغ می‌گم؛ اما کیه که چند ماه یه بار میره ایران و حتی خانواده ش هم خبردار نمی‌شن که رفته ایران. می‌دونم که هر بار برای دیدن هیوا میری."
و سیاوش دوباره فریاد کشید:
- " خفه شو، خفه شو"
سیامک اینجا که رسید تحمل شنیدن نداشت که گوشی تلفن را قطع کرد و بقیه‌ی حرف‌هایشان را نشنید.
سرش را تکانی داد تا این افکار را از سرش دور کند. چیزهای غیر قابل باوری که فقط مثل مته روی سرش بود و خودش هم خوب می‌دانست یک کلمه‌اش هم حقیقت ندارد. از اتاق بیرون زد و سعی کرد به این موضوعات فکر نکند. او هیوا را خوب می‌شناخت. شش سال بود که جز محبت چیزی از این زن ندیده بود. از شیدا و کینه‌اش نسبت به خانواده‌ی خودش هم خبر داشت. پس خیلی زود همه‌ی این حرف‌ها را به حساب کینه و نفرت شیدا از هیوا گذاشت و فراموش کرد. هیوا در حال چیدن میز بود که او هم به کمکش رفت. ناهارشان را خوردند خستگی سفر را بهانه کرد و به اتاقش رفت تا کمی دراز بکشد. اما تا روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست باز آن حرف‌ها در ذهنش پیچید. از دست خودش عصبانی بود که بی‌جهت داشت ظنین می‌شد در صورتی که مثل روز برایش روشن بود که شیدا دروغ می‌گوید. فقط کافی بود به روزهای خوبی که با هیوا داشت فکر کند تا این حرف‌ها به کل از ذهنش پاک شود و خیلی زود خوابش ببرد.
***
با لگد محکمی که به پهلویش خورد از خواب بیدار شد و نگاهش به سمت آرامش برگشت که روی تخت در کنارش خوابیده بود و آنقدر توی خواب غلت زده بود که سر و ته شده بود و یکی از لگدهایش نصیب او شده بود. با دیدن دخترکش دردش یادش رفت و خنده به لبش نشست. سرجایش نشست و نگاهی به ساعت انداخت.
تقریبا یک ساعتی خوابیده بود. آرامش را به سمت بالا کشید و درستش کرد. بو*سه‌ی به گونه‌اش زد و از اتاق بیرون رفت. با شنیدن صدای هیوا کمی پا سست کرد و آرام‌تر به سمت پذیرایی رفت. هیوا روی مبلی پشت به او نزدیک تلفن نشسسته بود و مشغول صحبت بود. هیوا داشت سعی می‌کرد آرام صحبت کند به گونه‌ای که کسی صدایش نشنود برای همین محتاط به او نزدیک شد. اسم سیاوش را که بین کلام هیوا شنید. چیزی در درونش فرو ریخت.
هیوا داشت می‌گفت:
- سعی کن عاقلانه تصمیم بگیری سیاوش، خب طلاقش بده. یه بار برای همیشه خودت رو از این عذاب رها کن./ نه سیامک چیزی نگفت گویا چیز خاصی نشنیده بود./ خب اون از کجا می‌دونه تو اومدی ایران؟ / یعنی بپا واسه‌ت گذاشته؟/ باشه خداحافظ.
تلفن را که گذاشت. سیامک هم به سمت پذیرایی به راه افتاد و عادی رفتار کرد.
- کی بود؟
هیوا از شنیدن صدایش جا خورد. به سمتش چرخید و گفت:
- بیدار شدی، حتمی اونقدر لنگ و لگد انداخت که اجازه نداد بخوابی.
سیامک همینطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت گفت:
- همین یه ساعت کافی بود برام. نگفتی کی بود؟
- سیاوش بود.
از اینکه دروغ نشنید لبخندی به لبش نشست. بطری آب را از یخچال برداشت و گفت:
- چی می‌گفت؟
- گویا فهمیده بود گوشیش موقع دعوا با شیدا روشن مونده بوده. زنگ زده بود بپرسه چی‌ شنیدیم. منم بهش گفتم چیز خاصی نشنیدیم. راستی چیزی شنیدی؟
سیامک لیوان آبی را یک نفس نوشید و سری تکان داد.
وارد پذیرایی شد و در کنار هیوا روی مبل نشست و گفت:
- نه چیزی نشنیدم. خودش چی می‌گفت برای چی دعواشون شده؟
هیوا ناراحت گفت:
- شیدا رفته بچه‌ش رو س*ق*ط کرده.
سیامک متعجب نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- به این سرعت. ما اونجا بودیم که حرفی بینشون نبود. خیلی هم با هم خوب بودن.
هیوا نگاهش را به میز عسلی داد:
- باباجون بفهمه خیلی ناراحت می‌شه. گویا تصمیم گرفتن از هم جدا بشن.
سیامک دستی به ته ریش و پشت گردنش کشید و گفت:
- از ابتدا هم نباید دلش به حال شیدا می‌سوخت. دیگه چیزی نگفت؟
- نه همین حرف‌ها رو میزد. من برم حاضر بشم. تو هم آرامش رو بیدارش کن باید بریم خونه ی بابااینا، شام دعوتیم اما هیوا باید زحمتش رو بکشه.
سیامک با خنده گفت:
- سختته می‌خواهی من بپزم.
هیوا از داخل اتاق گفت:
- همون یه باری که با دخترت آشپزی کردی واسه هفت پشتم بسه.
***
وقتی رسیدند سیامک وارد خانه شد و پشت سر او ماشین یوسف هم وارد خانه شد. با توقف ماشین. آرامش با شوق از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان دوید. دقایقی بعد مریم به استقبالشان بیرون آمد.
با همه احوالپرسی کرد و با تعارفات مریم همگی وارد سالن شدند. نه از یونس نه از آرامش خبری نبود. یوسف ضمن نشستن گفت:
- داداش کجاست؟
مریم همینطور که به سمت اتاق کار یونس می‌رفت گفت:
- الان صداشون می‌کنم.
یاشار که روی مبل به مادرش چسبیده بود آرام داشت غر میزد. سیامک و هیوا توی فکر بودند. نگاهی بین رها و یوسف رد و بدل شد و یوسف گفت:
- سیامک اتفاقی افتاده؟
نگاه سیامک به سمت یوسف رفت و گفت:
- بعداً صحبت می‌کنم. فقط خدا کنه آرامش زبونش قرص باشه.
یاشار با نفرت گفت:
- ازش بدم میاد.
سیامک حرفش را شنید و گفت:
- هوی پسره از کی بدت میاد؟
یاشار رک گفت:
- از دختر بی‌ادبتون.
رها سقلمه‌ی بهش زد و چشم غره.اش را به جانش ریخت. یاشار اما باز لجوجانه گفت:
- من می‌خواستم خونه بمونم.
یوسف با اخمی صدایش زد:
- یاشار.
و باز سکوت برقرار شد تا وقتی یونس با آرامش و مریم از اتاق کارش بیرون آمدند. یونس داشت بلند می‌خندید به جمعشان که نزدیک شد همگی به احترامش برخاستند. یونس به همه سلامی داد و خوش آمد گفت و تا نشست خطاب به سیامک گفت:
- تو چطوری داماد؟
سیامک باز خندید و گفت:
- خوبم شکر.
- آفرین، آدم خوبه شکرگذار باشه.
و خطاب به یوسف گفت:
- سفر خوب بود، کار و بارتون راه افتاد؟
- آره به لطف سیاوش. خیلی کارامون جلو افتاد.
اما یونس تا اسم سیاوش را شنید گفت:
- خاک بر سر بی‌لیاقتش.
سیامک نگران به آرامش نگاه کرد. مریم اشک گوشه‌ی چشمش را گرفت و گفت:
- یونس جان اتفاقی نیفتاده که؟
یونس اما عصبانی گفت:
- دیگه باید چه اتفاقی بیفته که اون پسر بی‌بته‌ت بفهمه این زنیکه زن زندگی نیست.
سیامک نگران خطاب به آرامش گفت:
- آرامش من با تو حرف نزدم؟
آرامش زود قسم خورد:
- به خدا من هیچی نگفتم بابایی.
یونس با اخمی گفت:
- پس تو هم می‌دونی.
سیامک آب دهانش را با ترس قورت داد و گفت:
- چی رو؟
یونس عصبانی‌تر گفت:
- اینکه اون دختره‌ی استغفرالله... رفته بچه‌ش رو سر خود س*ق*ط کرده و درخواست طلاق داده.
همه ماتشان برد. یوسف ناباور گفت:
- چه گوهی خورده؟
مریم با نگرانی گفت:
- تو رو خدا شما بهش بگید انقدر زنگ نزنه با سیاوش دعوا کنه.
یونس اما شاکی تر گفت:
- دعوا می‌کنم تو گوشش هم می‌زنم. پسرهی احمق شش سال قبل هر چقدر گفتم این زن به درد تو نمی‌خوره به خرجش نرفت. حالا اینم نتیجه‌ش. دختره‌ی وقیح زنگ زده به من می‌گه اگه یه درصد می‌دونستم سیاوش من رو دوست داره باهاش می‌موندم اما دیگه نمی‌کشم. نمی‌تونم باهاش زندگی کنم. فکر کرده من التماسش رو می‌کنم گفتم هری خوش اومدی. رفتی درم پشت سرت ببند.
یوسف گفت:
- جلو ضرر از هر کجا بگیرن منفعت. سیاوش همین امروز از شیدا جدا بشه بهتر از اینه فردا این کار رو بکنن.
مریم اشک روی صورتش را گرفت و گفت:
- خودم باهاش حرف زدم عصری، گفت جدا می‌شن. تصمیمشون قطعیه.
یوسف باز گفت:
- جالبه من و سیامک اونجا بودیم. اصلاً حرفی بینشون نبود. خیلی هم خوشحال بودن.
یونس غرش را زد:
- الحمدالله این پسره فقط توی حفظ ظاهر کارش خوبه. خدا می‌دونه این چندمین بچه‌ایه که س*ق*ط کرده و ما این یکیش رو فهمیدیم. آخه یکی نیست بهش بگه دختره‌ی بی‌لیاقت سیاوش جمعت نکرده بود که الان باید از توی خیابون جمعت می‌کردن.
هیوا نگاهش به قالیچه‌ی زیر پا بود و حسابی به فکر فرو رفته بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بحث در مورد کاری که شیدا کرده بود و تصمیمی که سیاوش باید می گرفت بالا گرفته بود و بیشتر صحبت بین آقایان بود. اما سیامک گاهی زیر چشمی هیوا را می پاید که به فکر فرو رفته بود. او که نزدیکش نشسته بود با آرنج به دستش زد و او را به خودش آورد.
نگاه هیوا برخاست و در نگاه سیامک نشست، سیامک با اشاره و آرام پرسید:
- به چی فکر می‌کنی؟
هیوا هم آرام جوابش را داد:
- فکر می‌کنم منم مقصرم. اگر من اون موقع از دایی نخواسته بودم که اجازه بده عروسی سیاوش و شیدا سر بگیره الان این اتفاق نمی‌افتاد.
باز لبخندی مهربان مهمان ل*ب سیامک شد و گفت:
- کسی تو رو مقصر نمی‌دونه عزیزم؛ سیاوش خودش انتخاب کرد.
با صدای یونس متوجه او شدند.
هیوا جان دخترم.
بله دایی جون.
یونس مکثی کرد و بعد گفت:
یه دختری رو فرستادم رستوران، که مشغول بشه، اومدش؟
بله دایی امروز صبح اومد. دختر باهوش و خوش سر زبونیه. هی آشپزیش هم خوبه.
مریم کنجکاو گفت:
- این دختر کیه یونس؟
یونس نگاهش را به همسرش داد و گفت:
- دختر آقای امجدی، پدرش می‌گفت به آشپزی علاقه داره و درسش رو می‌خونه. وقتی شنید دختر من هیوا جان آشپزه بزرگیه و رستوران داره. پیش دخترش تعریف کرده. اونم رو زد که من معرفیش کنم به هیوا تا پیش هیوا آموزش ببینه. برای همین فرستادمش پیش هیوا. دختر فوق العاده خوبیه. اگه سیاوش سر عقل بیاد و عاقل باشه این دختر واسه‌ش خواستگاری می‌کنم.
یوسف با خنده‌ی گفت:
- داداش بذارید اولی رو طلاق بده بعد واسه‌ش لقمه بگیرید.
یونس باز با تاکید گفت:
- دیگه نمی‌ذارم خودش انتخاب کنه، این دوتا پسر شعور انتخاب ندارن. اگه من هیوا رو برای سیامک انتخاب نمی‌کردم می‌رفت باز یکی مثل شیدا رو واسه خودش پیدا می‌کرد. من آدم‌شناس خوبیم.
سیامک در حالی که سعی می‌کرد نخندد گفت:
- پدر من بابت این انتخاب فوق‌العاده ازتون ممنونم ولی تو رو خدا دیگه جلو زن و بچه‌م بهم نگید بی‌شعور. این دختر هم یاد گرفته از این حرف‌ها می‌زنه.
آرامش که ساکت نشسته بود با اشاره ی پدرش لبخند روی صورتش پهن شد و گفت:
- من فقط به یاشار گفتم بی‌شعور بابایی.
تا این را گفت خنده‌ی یونس درآمد و یاشار به گریه افتاد و این حرکتش خنده‌ی طولانی‌تر یونس را در پی داشت. یوسف با اخمی پسرش را نگاه کرد و گفت:
- برای چی گریه می‌کنی؟ خب جوابش رو بده.
یاشار با گریه گفت:
- نمی‌خوام. من نمی‌خوام بی‌ادب باشم.
سیامک و بقیه هم می‌خندیدن. رها، پسرش را در آغو*ش کشید و گفت:
- خب اذیت نکنید بچه‌م رو. یاشار جان عزیزم.
یونس همینطور که می‌خندید گفت:
- عینهو خودت می‌مونه یوسف، بچگی‌هات همینطوری بودی اونقدری که آقاجون تو رو مبادی آداب بار آورده بود اگه سیامک حرف زشت می‌زد. تو گریه‌ش رو می‌کردی. خدابیامرز مادرجون هم می‌موند تو رو دعوا کنه، سیامک رو دعوا کنه.
هیوا گفت:
- خب من بهتره برم آشپزی رو شروع کنم، چند کلوم هم با آرامش صحبت کنم. پاشو آرامش. باید به من کمک کنی.
آرامش سر به زیر انداخت و گفت:
- من آشپزی دوست ندارم. می‌خوام با باباجونی صحبت کنم.
هیوا به جانش تشر زد و گفت:
- بی‌خود، پاشو ببینم.
سیامک ابروی بالا برد و گفت:
- خانم مهربون‌تر.
آرامش ناچاراً با مادرش همراه شد تا به آشپزخانه بروند. یوسف همینطور که رفتنش را نگاه می‌کرد گفت:
- من نمی‌دونم چرا اسمش رو گذاشتید آرامش، اگه اسمش رو میذاشتید زلزله‌ بهتر بود. بیشتر بهش می‌اومد.
سیامک ابروی بالا انداخت و گفت:
- اتفاقاً اسم بچه‌م خیلی بهش میاد. آرامش زندگی منه.
همینطور که صحبت می‌کرد با شنیدن صدای زنگ موبایلش گوشی‌اش را از جیب بیرون کشید. شماره‌ی ناشناسی روی گوشی نقش بسته بود که فکر کرد شاید یک تماس کاری باشد برای همین گوشی را سایلنت کرد. یونس داشت از نوه‌اش آرامش دفاع می‌کرد و یوسف داشت دلیل می‌آورد که آرامش بیش از حد بیش فعال است. سیامک فقط می خندید که پیامکی برایش آمد. با خنده‌ی که از حرف‌های بقیه به لبش بود پیامک را باز کرد. مضمون پیامک لبخند را از لبش دور کرد.
- (من شیدا هستم، تماسم رو جواب ندادی ولی خودت ضرر می‌کنی. حرف‌های زیادی برای گفتن داشتم. واتس آپت رو چک کن)
سیامک سریع نت گوشی‌اش را روشن کرد و وارد برنامه‌ی واتس آپ شد. دو پیام از طرف همان شماره تلفنی که برایش اس ام اس فرستاده بود برایش رسید. دو عکس بود. هیوا و سیاوش سر میز کافی شاپی نشسته بودند و مشغول صحبت بودند. زیرش یک تاریخ ارسال شد و پیام بعدی برایش رسید:
- تو که دستت بازه و آشنا زیاد داری. چک کن ببین توی این تاریخ برادرت به ایران سفر کرده یا نه؟
عرق سردی به پیشانی سیامک نشست و خیره مانده بود به گوشی‌اش. به قدری به فکر فرو رفته بود که حتی صدای یوسف و یونس هم او را به خودش نیاورد. یونس عصبی لنگ دمپایی‌اش را به سوی او شوت کرد که سیامک ترسیده سر بلند کرد و گفت:
- چیه؟
یونس نگران گفت:
- تو چته؟ تو چی دیدی که اینجوری وا رفتی؟
سیامک با شنیدن صدای رسیدن پیامی دیگر دوباره نگاهش را به گوشی داد:
- من یه روزی خیا*نت کردم هیوا رسوام کرد. امروز من هیوا رو رسوا می‌کنم. نمی‌دونستی هیوا و سیاوش همدیگه رو دوست داشتن. سیاوش به خاطر تو فداکاری کرد و عشقش رو به تو بخشید اما هیچ وقت نتونست فراموشش کنه که توی همه‌ی این سال‌ها پنهانی به دیدنش می‌اومد به ایران. همه‌ی این‌ها رو ثابت می‌کنم. پس منتظر مدرک باش.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سیامک عصبی موبایلش را توی مشت می فشرد و عرق سردی به پیشانی اش نشسته بود. نگاه پرسشگر بین همه رد و بدل شد و مریم از جا برخاست و نزدیک سیامک نشست و دست روی دست سیامک گذاشت و گفت:
- چی شده پسر؟ خبر بدی بهت دادن؟
سیامک سر بلند کرد نگاهش را به پدرش داد و گفت:
- من این شیدا رو می کشم. عو*ضی حرومزاده.
یونس نگران گفت:
- چی شده؟ خب یه کلوم حرف بزن.
سیامک همان شماره ی که با او تماس گرفته بود را گرفت. چند باری زنگ خورد تا بالاخره صدای شیدا را شنید:
- الو، تصمیم گرفتی صحبت کنیم.
اما سیامک عصبانی بر سرش غرید:
- تصمیم گرفتم زیر سنگم رفتی پیدات کنم و خودم بکشمت. زنیکه ی عو*ضی زندگی برادرم به گوه کشیدی و بدبختش کردی بست نبود. دوره افتادی می خواهی آبروی من و زنم رو ببری. فکر کردی من به حرف های آشغالی مثل تو اهمیت می دم. یا اینکه اونقدری احمقم که با این حرفا به زنم و برادرم شک کنم.
شیدا که گوشی را قطع کرد. سیامک از حرص و عصبانیت داشت نفس نفس می زد. هیوا و آرامش هم از صدای فریادهای سیامک به پذیرایی آمده بودند. یونس هم عصبانی گفت:
- چه گوهی خورده شیدا؟ چرا حرف نمی زنی؟
سیامک سر بلند کرد. نگاهش به هیوا افتاد. هیوا هم پیش آمد و نگران گفت:
- چی شده سیامک؟ برای چی اینجوری عصبانی هستی؟
سیامک دستی به پیشانی کشید و گفت:
- طوری نیست عزیزم. یه گوهی خورد جوابش رو دادم.
یوسف با مسرانه گفت:
- خب چی گفت؟
سیامک عصبی دستی به پشت گردنش کشید، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- زنیکه ی عو*ضی می خواد با تهمت زدن عقده هاش رو خالی کنه. کثا*فت به سیاوش و هیوا تهمت می زنه. پیداش می کنم. این رو اینجوری ولش نمی کنم.
هیوا مثل کسی که آب سرد رویش بریزند روی مبل رها شد. همه عصبانی شده بودند. یونس به سختی هیکلش را از روی مبل کند و به سمت تلفن رفت. عصبانی گوشی تلفن را برداشت و داشت شماره ی را می گرفت که یوسف سوالش را پرسید:
- به کی زنگ می زنی داداش؟
- به پدر این دختره ی خائن. باید بفهمن آبروی خانواده ی من چیزی نیست که دخترشون بخواد به بازی بگیره.
هیوا با شتاب برخاست و به سمت آشپزخانه رفت. وارد آشپزخانه که شد بغضش شکسته شد. گریه می کرد و در همان حال غذایش را آماده می کرد. خیلی طول نکشید که سیامک وارد آشپزخانه شد و در را بست. خوبی آن آشپزخانه این بود که یک آشپزخانه ی اپن و باز نبود. نزدیک هیوا شد و گفت:
- برای چی گریه می کنی عزیزم؟
هیوا اشک هایش را گرفت و گفت:
- نمی دونم.
و مستاصل روی صندلی نشست. سیامک صندلی را رو به رویش کشید و مقابلش نشست. دستانش را گرفت و گفت:
- بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی دوستت دارم. به یه آدم عقده ای هم اجازه نمی دم در مورد همسرم هر حرفی رو بزنه. اما چند تا سوال ازت دارم.
هیوا متعجب سر بلند کرد و نگاهش در نگاه سیامک نشست. سیامک مکثی کرد و بعد گفت:
- ظهری با سیاوش صحبت می کردی من صحبت هاتت رو می شنیدم، یه سوالی از سیاوش پرسیدی؟
هیوا متعجب گفت:
- چی؟
- ازش پرسیدی اون از کجا می دونه اومدی ایران؟ معنی این سوال نفهمیدم. سیاوش اومده ایران ما خبر نداشتیم. آخه توی این شش سال سیاوش و شیدا فقط یه بار اومدن ایران اونم وقتی بود که آرامش به دنیا اومده بود.
و موبایلش را باز کرد و عکسی که شیدا برایش فرستاده بود به سمت هیوا گرفت. هیوا با دیدن عکس رنگ از رویش پرید. سیامک او را دقیق زیر نظر داشت. نمی خواست قضاوتی بکند برای همین آمده بود تا با هیوا صحبت کند. هیوا نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش را به سیامک داد و گفت:
- سیاوش چند باری بی خبر اومده ایران.
ابروان سیامک در هم شد و منتظر بود هیوا بیشتر توضیح بدهد. دفعه ی دومی که اومده بود ایران من اتفاقی دیدمش. خیلی از دیدنم جا خورده بود. باهاش حرف زدم. گفت نباید کسی بفهمه که اومده ایران. واسه م عجیب بود چرا این کار رو کرده؟ ولی چیکار کنم قسمم داد به کسی نگم.
سیامک عصبی شده بود اما باز هم سعی می کرد خودش را کنترل کند. دستش را مشت کرد و گفت:
- خب برای چی می اومد ایران؟
- می اومده که زمین های که توی ایران داره بفروشه.
سیامک عصبی مشتش را روی میز کوبید و گفت:
- برای چی؟
- آروم باش. خب من دارم همه چیز رو بهت می گم. آروم باش تا بهت بگم.
هیوا مستاصل دستش را میان موهایش فرو برد و گفت:
- سیاوش به خاطر اعتماد به یه انگلیسی ضرر زیادی توی کارش داده . برای اینکه خسارتش رو جبران کنه. اومده بود ایران زمین های که داره بفروشه. دفعه ی دومی که اومده بود ایران و من دیدمش مجبوری همه چیز به من گفت. بعد گفت نمی خوام هیچکس بدونه. از پدرش خجالت می کشید.
- خب ضرر و زیان توی کار همه هست. برای چی باید خجالت بکشه.
اشک روی صورت هیوا دوید و گفت:
- مطمئن نبود ولی گفت اون مرتیکه ی انگلیسی با شیدا توی را*بطه ست.
سیامک این را که شنید. ماتش برد. خیره نگاهش می کرد که باز هیوا گفت:
- دفعه ی بعدی هم که اومد به خاطر اینکه نمی تونست زیاد بمونه باید به یکی می گفت که بعد از فروش زمینش پولش رو واسه ش حواله کنه. برای همین به من زنگ زد. این عکس مربوط به اون روزی که رفتم دیدنش تا بهم وکالت بده بتونم کارهاش رو توی ایران انجام بدم.
سیامک عصبانی از جا برخاست. مدتی قدم زد. هیوا نگاهش به او بود می دانست اگر کلمه ی حرف بزند این کوه آتشفشان که عصبانی است فوران خواهد کرد. پس سکوت کرد تا سیامک خودش عصبانیتش را مهار کند. بعد از مدتی به سمت هیوا برگشت یک دستش را روی میز گذاشت و به سوی صورت هیوا خم شد و با صدای که از خشم دورگه شده بود از میان دندان های کلید شده اش گفت:
- اینا رو الان باید به من بگی، اینا رو الان من باید بشنوم. می دونی وقتی این زنیکه شیدا این حرف ها رو در مورد تو زد من چه حالی پیدا کردم.
هیوا شاکی چشم در چشمش چرخاند و گفت:
- مگه تو به من اطمینان نداری سیامک.
- اطمینان دارم که قبل از اینکه بیام باهات حرف بزنم، زنگ زدم به این زنیکه و هر چی لایقش بود بارش کردم. اما توقع داشتم ازت، توقع داشتم اگر هم سیاوش ازت خواسته بود به کسی نگی به من بگی. به من می گفتی منم طوری وانمود می کردم که نمی دونم. ولی می خواستم زنم بهم بگه این چیزها رو.
هیوا سر به زیر انداخت و اشکش روی لباسش چکید. سیامک دست زیر چانه اش برد و صورت هیوا را به سمت خودش بالا گرفت و گفت:
- هیوا خودت می دونی چقدر دوستت دارم؛ بارها بهت گفتم دلیل دوباره ی زندگیم شدی برای همین وقتی یکی در موردت بد می گه عصبانی میشم.
هیوا ایستاد، سیامک هم صاف ایستاد. هیوا بدون هیچ حرفی دست به گردن سیامک انداخت و خودش را در آغوشش انداخت و گفت:
- معذرت می خوام.
سیامک چشمانش را بست و نفس راحتی کشید. همه ی عصبانیتش با این حرکت هیوا فروکش کرد. قلبش به تلاطم افتاد و خواست که...
اما با باز شدن ناگهانی در توسط دخترش آرامش خودش را عقب کشید و شاکی بر سر دخترش غر زد:
- بچه تو در زدن بلد نیستی.
آرامش خندید و به سمت پذیرایی فرار کرد. سیامک هم خندان روی صندلی رها شد و گفت:
- به نظرم حق با تو، باید روی بعضی از رفتاراش تجدید نظر کنیم.
هیوا به سمت یخچال رفت و گفت:
- چه خوب بالاخره به این نتیجه رسیدی.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین