• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن رمان فور

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
به شرکت که رسید بی‌حوصله‌تر از همیشه بود، اما کارهای زیادش این موضوع را نمی‌فهمیدند. کار می‌کرد اما بی‌ذوق و علاقه. بیشتر از هر چیزی به هیوا و گاهی به رها فکر می‌کرد، کمی از کارش که سبک شد. وقتی برای استراحت پیدا کرد. روی مبل‌های مقابل میزش لمیده بود و موبایلش را نگاه می‌کرد. چقدر بی‌فکر بود شماره‌اش را به رها داده بود اما نه شماره‌ی رها را گرفته بود نه شماره‌ی هیوا را داشت. اما منتظر تماس آنها بود. ضرباتی به در خورد و سیاوش بدون‌ اینکه منتظر اجازه‌ی او باشد وارد اتاق شد و گفت:
- عمو بریم؟
بی‌حوصله جوابش را داد:
- دیگه باید ساعت دو تعطیل کنیم.
- می‌تونید برید.
سیاوش جلوتر آمد و گفت:
- شما می‌مونید! فکر می‌کردم امروز بیشتر از هر روزی برای رفتن عجله دارید.
نیم‌نگاهی به سیاوش انداخت و گفت:
- زنگ زدم به مادرجون گفتم ناهار بیرون می‌خورم، اونم رفته خونه‌ی جیران دیدن آرزو.
سیاوش روی مبل مقابلش نشست و گفت:
- پس هیوا و اون دختره رها چی؟
- اونا هم رفتن بیرون. کاش پرسیده بودم کدوم رستوران میرن.
- خب زنگ بزنید بپرسید.
- شماره‌ی هیچکدومشون رو ندارم.
سیاوش ابروی بالا برد و گفت:
- عجب!
یوسف در را*بطه با کار هیوا و کسی به اسم عمو بامداد که با سیاوش صحبت کرد، سیاوش موبایلش را از جیب بیرون کشید و همینطور که با آن ور می‌رفت گفت:
- خب، اگر توی اینستاگرام باشه خیلی سخت نیست پیدا کردنش.
و اسم عمو بامداد و سرآشپز بامداد را سرچ کرد تا بالاخره پیدایش کرد، یوسف هم با دیدن عکسش تایید کرد. سیاوش اسم و آدرس رستوران را که گفت، یوسف سریع برخاست و گفت:
- خب من دارم میرم این رستوران اگر تو هم گشنه‌ت هست پاشو.
سیاوش برخاست و گفت:
- پایه‌ام.
یوسف متعجب گفت:
- چه عجب یه امروز قرار نیست با شیدا جونت بری بیرون.
- استثناً امروز با دوست‌هاشه.
***
یوسف وقتی مقابل رستوران توقف کرد گفت:
- اگر اینجا بودن و ما رو دیدن چی می‌گیم؟
- درسم رو حفظم دایی، میگم اتفاقی بوده. ولی در را*بطه به سرآشپز برتر آسیا هنوز توی کفم، اگر اسمش توی گوگل نبود شک نمی‌کردم ایستگاهتون کردن.
یوسف با اخمی گفت:
- یه بار دیگه اینجوری حرف بزنی می‌زنم تو دهنت ها، یعنی چی ایستگاهم کردن.
سیاوش با خنده از ماشین پیاده شد.
هر دو به محض اینکه وارد رستوران شدند نگاهشان بین میزها چرخید ولی رستوران بزرگتر از آن بود که با نگاه اول آنها را پیدا کنند. توسط یکی از پرسنل به میزی راهنمایی شدند، یوسف ضمن نشستن گفت:
- می‌بخشید سرآشپز شما شخصی به اسم عمو بامداده؟
مرد جوان با لبخندی پرسشگرانه گفت:
- بله، چطور؟
- تعریف ایشون رو خیلی شنیدیم.
مرد ضمن اینکه منوی را به سمتش می‌گرفت گفت:
- خب ایشون توی کارنامه‌ی کاریشون استادی برترین سرآشپز آسیا رو دارن. من غذای مخصوص سرآشپز به شما پیشنهاد میدم.
یوسف تشکری کرد و‌ رفت، بعد از رفتنش سیاوش گفت:
- دایی اون‌هاشون، توی قسمت ویژه سر اون میزه.
یوسف چرخید تا آنها را ببیند، هیوا و رها ضمن گفتگو غذا می‌خوردند. یوسف به سمت سیاوش برگشت و گفت:
- نریم پیششون؟
سیاوش شانه‌ی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم.
یوسف توی فکر بود که سیاوش گفت:
- فکر کنم خودش ما رو دید، داره میاد این سمتی.
یوسف با لبخند گفت:
- خوب شد.
هیوا نزدیک میزشان شد و دلخور گفت:
- بعد از آزمایش، نوبت به زاغ سیاه چوب زدنمون رسید؟ واقعاً که!
و دستانش را روی میز گذاشت به سمت یوسف خم شد و گفت:
- در مورد من چی فکر می‌کنید که به خودتون اجازه می‌دید اینطوری با من رفتار کنید؟
یوسف بهت زده به چشمان اشکی هیوا نگاه می‌کرد گفت:
- اشتباه می‌کنی هیوا، من زاغ‌ سیاه شما رو چوب نمی‌زدم. همینطوری اومدیم اینجا.
هیوا سریع اشکهایش را گرفت و گفت:
- هه، یه چیزی بگو باورم بشه.
رها هم که نزدیکشان شده بود آرام گفت:
- هیوا مردم دارن نگامون می‌کنن، زشته.
سیاوش برخاست و گفت:
- هیوا در این مورد اشتباه فکر می‌کنی، ما تعقیبتون نمی‌کردیم. اما اومدنمون اینجا اتفاقی نبود، بهتره بشینی تا حرف بزنیم.
و صندلی را برای نشستن هیوا عقب کشید، نگاه هیوا که به سمت سیاوش برگشته بود با نشستن در نگاه سیاوش قدرت مخالفتش را از دست داد، رها هم که او را وادار به نشستن کرد ناچار شد بنشیند. رها هم میز را دور زد و رو به روی هیوا نشست.
سیاوش دستمال کاغذی به سمت هیوا گرفت و گفت:
- عمو گفت که با همه‌ی بی‌هنریت سرآشپز خوبی هستی.
نگاه سیاوش باز رنگ شیطنت و مبارزه به خودش گرفته بود. هیوا با حرص دستمال کاغذی را از دستش بیرون کشید و جوابش را داد:
- از بس با بی‌هنرها رفت و آمد داشتی فکر می‌کنی همه اینجورن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
- در این را*بطه بعداً فکت زمین می‌خوره وقتی بیشتر بشناسیم اما علی الحساب بگو ببینم تخم‌مرغ رو به چند روش پختی که لقب برترین سرآشپزی آسیا رو بهت داد.
تا سیاوش این را گفت، چشمان پرحرص هیوا به سمت رها برگشت. رها با ترس آب دهانش را قورت داد و گفت:
- خب چی شده حالا؟ اینجوری نگاه می‌کنی؟
یوسف که ساکت بود، گفت:
- چی میشه اگر ما این موضوع رو بدونیم.
هیوا پرحرص جوابش را داد:
- خوشم نمیاد.
سیاوش با مسخرگی گفت:
- حالا کی خواست دستپخت تورو بخوره، من یکی که عمراً. جونم که از سر راه نیاوردم.
هیوا جنگی نگاهش کرد و گفت:
- شما بهتره توضیح بدی چه جوری اومدید اینجا؟
- خب با ماشین اومدیم.
هیوا چشمانش را گشاد کرد و گفت:
- قاطر سوار منظورم اینه که چطوری اینجا رو پیدا کردید؟
- از روی گوگل مپ پیدا کردیم.
تا هیوا خواست حرفی بزند یوسف گفت:
- از طریق اینستاگرام پیدا کردیم، چون با رها خانم توی ماشین در را*بطه با عمو بامداد صحبت می‌کردید حدس زدیم شاید برای ناهار بیاید اینجا. اومدیم هم ناهار بخوریم هم اینکه اگر شما رو دیدیم با هم برگردیم خونه. هیچ قصد و غرضی هم در کار نبود.
رها مهربان گفت:
- نگفتم هیوا جان، بی‌جهت اوقات خودت تلخ می‌کنی.
هیوا داشت با چشمانش با رها حرف میزد که سیاوش باز خنده‌ی زد و گفت:
- اوهه، چشات نیفته بیرون.
هیوا به سمت سیاوش نگاهش را چرخاند و تا خواست حرفی بزند سیاوش بی‌غرض گفت:
- برعکس اخلاق گندت چشم‌هات خیلی قشنگه.
و خودش خندید. هیوا به خوبی احساس کرد قلبش بی‌قرارتر شد.
به پشتی صندلیش تکیه زد و نگاهش میخ ماند به روی میز.
یوسف خطاب به رها گفت:
- عمو بامدادتون رو ملاقات کردید؟
- بله، مهمان ویژه‌ی رستوران بودیم، جاتون خالی ناهار هم خوردیم.
هیوا برخاست و گفت:
- ما می‌ریم پیش عمو بامداد توی آشپزخونه، موقع رفتنی تماس بگیرید بیایم.
یوسف بالافاصله گفت:
- شماره‌ت رو ندارم هیوا جان، می‌ه لطف کنی شماره‌ت رو بدی؟
- رها که همه‌ی اطلاعات زندگی من داده چطور شماره‌م رو نداده.
این را گفت و رفت، بعد از رفتنش رها شماره‌ی هیوا را به یوسف داد و به دنبالش رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بعد از رفتن رها، سیاوش با شیطنت گفت:
- عمو حالت خوبه؟
یوسف که با نگاهش داشت رها را دنبال می‌کرد نگاهش به جانب سیاوش برگشت، از لبخندش همه چیز را خواند برای همین ابروانش در هم شد و گفت:
- منظور؟
سیاوش دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا گرفت و با خنده گفت:
- من رسماً غلط بکنم، منظوری داشته باشم.
یوسف کلافه دستی به موهایش و گفت:
- میگم سیاوش تو اون موقع‌ها می‌گفتی رامین آدم درستی نیست و این حرف‌ها، رو چه حسابی این حرف رو می‌زدی؟
سیاوش نگاهش رنگ تعجب پرسش گرفت و گفت:
- خب چی شده الان در مورد رامین سوال می‌کنید؟
- می‌خوام بدونم.
- من خودم که چیزی ازش ندیده بودم ولی شهریار که می‌شناختش و می‌گفت آدم درستی نیست. اون موقع شما به شدت درگیر بیماری غزاله بودید اون یه باری هم که من از برادرش بد گفتم عصبانی شدید و از کوره در رفتید.
- ناراحتی من از این بابت بود که آقاجون غزاله رو با برادرش قضاوت نکنه. تو اون حرف‌ها رو جلوی آقاجون زدی من از کوره در رفتم. بعدم که دیگه حرفی به میون نیومد.
مشغول صحبت بودند که گارسونی سفارش‌هایشان را آورد، همینطور داشت میز را پر می‌کرد که یوسف گفت:
- ببخشید مطمئنید همه‌ی این‌ها رو ما سفارش دادیم.
گارسون با احترام گفت:
- شما مهمان ویژه‌ی سرآشپز هستید.
و ظرف دیگری که غذای عجیبی بود وسط میز قرار داد و گفت:
- این هم غذای ویژه‌ی سرآشپز هیوا برای شما.
سیاوش متعجب گفت:
- ووی اصلاً راضی به زحمت نبودیم هیوا آستین بالا بزنه.
و ناخنکی به غذای ویژه زد و با تحسین آن را مزه مزه کرد و گفت:
- برترین سرآشپزی نوش جونش، عجب دست پختی داره این خاله سوسکه. عمو محشره غذاش. اسم این غذا چیه؟
گارسون با لبخند گفت:
- یه غذای چینی به اسم "ماپوتوفو".
سیاوش هنگ کرده و متعجب گفت:
- چی؟
گارسون به خنده افتاد و دوباره اسم غذا را تکرار کرد که سیاوش گفت:
- از جانب من بهش بگو برعکس زبون و اخلاق گن....
که یوسف از زیر میز لگدی به پاش زد و گفت:
- ممنونم شما می‌تونید تشریف ببرید.
بعد از رفتن گارسون، یوسف گفت:
- خیلی پررویی سیاوش، عوض تشکرت باید آبروش رو ببری.
سیاوش درحالی که داشت ساق پاش را می‌مالید، با چهره‌ای در هم گفت:
- خب منم می‌خواستم تشکر کنم ولی شما نذاشتید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
ناهارشان را خوردند، سیاوش تقریباً همه‌ی آن غذای چینی را خورد و از غذاهای دیگر هم کمی خورد. وقتی یوسف دست از ناهار کشید و برخاست؛ او هم چاره‌ای نداشت جز برخاستن. یوسف در حالی که به سمت قسمت رسپشن رستوران می‌رفت شماره‌ی هیوا را گرفت و بابت اینکه می‌خواهد شخصاً عمو بامداد را ببیند و از او تشکر کند با هیوا صحبت کند، هیوا فقط باشه‌ای گفت و تلفن را قطع کرد. یوسف متعجب به گوشی نگاه کرد و گفت:
- دیوانه‌ست این دختر، این چه وضعشه.
سیاوش فقط خندید، یوسف اخمش را به جانش ریخت که سیاوش گفت:
- من که حرفی نزدم عمو.
منتظر هیوا بودند که گارسونی به سمتشان آمد و به طبقه‌ی پایین که آشپزخانه‌ی بزرگ و مجهز رستوران بود راهنمایی کند. سیاوش و یوسف پس از پوشیدن کاور روی لباسشان و پوشاندن کفش‌هایشان با کاور پلاستیکی وارد آشپزخانه‌ی شلوغ شدند. هر کسی به کاری مشغول بود اما کنار میزی شش دختر و چهار پسر با مردی چاق و چهارشانه‌ و سیه چهره دور هیوا و رها را گرفته بودند.
هیوا مشغول درست کردن غذا و توضیح دادنش به بقیه بود. سیاوش و یوسف هم جلو رفتند. همان موقع هیوا داشت ماست را به موادی خورشت مانند که روی گاز بود اضافه می‌کرد که سیاوش گفت:
- چرا ماستا رو می‌ریزی توی قیمه‌ها؟
با این حرفش خنده‌ی بقیه برخاست، هیوا چشم‌ غره‌ای به سیاوش رفت و باز خواست ماست را اضافه کند که دوباره سیاوش گفت:
- ماستا را نریز تو قیمه‌ها.
و باز خنده‌ی جمع، یوسف سقلمه‌ای بهش زد و سری به نشانه‌ی سلام برای عمو بامداد که لبخند پهنی روی صورتش بود تکان داد. هیوا ماستا را به مواد دیگر اضافه کرد که باز سیاوش گفت:
- آخر کار خودت کردی، ماستا رو ریختی تو قیمه‌ها.
عمو بامداد که به زور خنده‌اش را می‌خورد نتوانست خودش را کنترل کند و خنده‌ی بلندش به هوا برخاست. هیوا پوفی کشید و غری زد که باز سیاوش گفت:
- دلیلش چیه که ماستا رو ریختی تو قیمه‌ها.
هیوا از کوره در رفت و گفت:
- دایی تا ندادم به سیخ بکشنش و کبابش کنن بهش بگید هی این جمله رو تکرار نکنه.
یوسف با لبخندی که روی لبش بود گفت:
- من معذرت می‌خوام کارت رو انجام بده هیوا.
عمو بامداد با مهربانی گفت:
- آره دختر بهتره به کارمون برسیم، خب نگفتی برای چی توی این مرحله ماست‌ها رو ریختی تو قیمه‌ها؟
عمو بامداد هم که این سوال پرسید موج انفجار خنده‌ی همه به هوا برخاست. هیوا ماهیتابه را از روی شعله برداشت و کناری گذاشت و گفت:
- این غذا رو هم برید از کسی یاد بگیرید که ماست‌ها رو نمی‌ریزه تو قیمه‌ها.
و خواست برود که عمو بامداد دستش را کشید و توی آغو*ش گرفتش و گفت:
- عمو بامداد فدای اون قهر کردنت بشه، باشه دیگه جیکمون در نمیاد، بگو بعد از مرحله‌ی ریختن ماستا توی قیمه‌ها باید چیکار کنیم.
هیوا با حرص نفسش را بیرون داد و مشغول کارش شد، وقتی غذایش آماده شد گفت:
- این غذا بهتره بعد از اینکه یه کمی سرد شد سرو بشه تا طعم واقعی خودش رو نشون بده.
بامداد کمی از غذا را چشید و گفت:
- داغش هم بی‌نظیره.
سیاوش با لوسی گفت:
- من هم می‌خوام بچشم.
و جلو رفت، عمو بامداد قاشقی به سمتش گرفت تا سیاوش خواست قاشق بگیره عمو بامداد دستش را عقب کشید و گفت:
- این دختر جون منه، یه بار دیگه اذیتش کنی و حرصش رو در بیاری، یه لشکر ملاقه به دست توی همین شهر بر علیه‌ت بسیج می‌کنم‌ ها.
عمو بامداد همه‌ی حرفش را به شوخی و با لبخند بیان کرد و سیاوش با ترس الکی آب دهانش را قورت داد و گفت:
- قول میدم دیگه ازش نپرسم چرا ماست‌ها رو ریخته توی قیمه‌ها.
و باز هر دو خندیدن، هیوا با حرص پا به زمین کوبید و گفت:
- عمو بامداد یعنی الان تهدیدش کردی؟
سیاوش قاشق را گرفت و مشغول خو*ردن شد، عمو بامداد هم داشت هیوا را قانع می‌کرد. اما در این بین نگاه دو نفر بود که در آن‌سو و این سوی میز در هم مانده بود، یوسف و رها.
بالاخره هیوا بحثش را با عمو بامداد تمام کرد و به سیاوش که هنوز مشغول خو*ردن بود داد و گفت:
- هوی یه چیزی هم واسه بقیه بذار.
سیاوش با دهن پر گفت:
- حیف، حیف که دارم زن می‌گیرم و دیر پیدات کردم. وگرنه به خاطر دست پختت هم شده اخلاق گندت تحمل می‌کردم و تو رو می‌گرفتم.
باز این حرف شوخی سیاوش، آتش به جان هیوا زد و ماتش کرد. اما سیاوش اصلاً متوجه نگاه مات مانده‌ی هیوا نشد. سیاوش از بقیه‌ی آشپزها عذرخواهی کرد و بشقاب غذا را برای چشیدن به آنه واگذار کرد.
یوسف و رها و عمو بامداد آخرین نفراتی بودند که غذا را چشیدند اما هیچ‌کس در این بین نمی‌دانست چرا هیوا وا رفته روی صندلی بلند کنار میز نشسته بود و فقط به آنها نگاه می‌کرد اما همه‌ی فکرش حرف‌های اخیر سیاوش بود وقتی سر میز در را*بطه با زیبایی چشم‌هایش حرف زده بود و حالا دستپخت خوبش به مذاقش خوش آمده بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بعد از خداحافظی از عمو بامداد وقتی از رستوران بیرون آمدند، سیاوش که هنوز داشت از حرف‌های عمو بامداد می‌خندید و شماره‌اش را توی موبایلش سیو می‌کرد، گفت:
- خدایی مرد باحالیه، نه عمو؟
یوسف سری تکان داد و گفت:
- به معنای واقعی کلمه خوش‌ مشرب و بذله‌گو.
سیاوش با خنده باز گفت:
- یه پا استندآپ کمدینه واسه خودش.
هیوا و رها که عقب‌تر می‌آمدند لبخند روی لبشان بود، رها آرام به هیوا گفت:
- آشناییت با عمو بامداد خودش یه امتیازه.
هیوا سری تکان داد اما حرفی نزد، به ماشین رسیدند و سوار شدند. یوسف قبل از حرکت از آینه به هیوا نگاه کرد و گفت:
- جوجه‌ی امشب با خودته هیوا.
- عمراً.
سیاوش به سمت عقب چرخید و گفت:
- تو از تنها ویژگی خوبی هم که داری نمی‌خواهی در راه خدمت به بشریت استفاده کنی.
هیوا چشمانش را گشاد کرد و در نگاه سیاوش دوخت و گفت:
- نمی‌خواهی بگی که خودت رو بشر حساب کردی.
سیاوش با حرص نفسش را بیرون داد و گفت:
- به درک، خودم درست می‌کنم، جوجه‌هام همیشه عالی میشن.
یوسف باز ملتمسانه گفت:
- هیوا این سیاوش فاکتور بگیریم تو واسه بقیه درست می‌کنی؟
هیوا زود گفت:
- آره.
سیاوش نگاه پر حرصش را به یوسف داد و گفت:
- خیلی نامردی عمو.
یوسف با خنده ماشین را از جا کند و گفت:
- خب تو واسه خودت جداگونه درست کن، یه درصد فکر کن بهترین آشپز دنیا رو داشته باشیم اون‌وقت دستپخت تو رو بخوریم.
سیاوش کلافه گفت:
- تا قبل از اینکه این دختره بیاد من‌‌‌‌...
که هیوا اجازه نداد حرفش تموم بشه از عقب زد تو سرش و گفت:
- هوی این دختره اسم داره.
با این حرکتش یوسف و رها بلند خندیدن، سیاوش باز به سمت عقب چرخید و گفت:
- به وقتش واسه‌ت دارم، من رو می‌زنی؟
- من محکم نزدم. طبل تو خالی صدا می‌ده.
و باز یوسف بلندتر از قبل خندید، سیاوش که خون خونش را می‌خورد، فریاد زد:
- گیس به سرت نمی‌ذارم.
و روی صندلی چرخید و داشت سعی می‌کرد هیوا را بزند، هیوا کوله پشتیش را روی سرش گرفته بود و به رها چسبیده بود، سیاوش موهایش را گرفته بود می‌کشید و هیوا جیغ میزد. یوسف هم با یه دست سعی می‌کرد سیاوش را بنشاند و هم زمان به این شلوغ بازی بچگانه‌شان می‌خندید.
پشت چراغ قرمز که ایستاد، سیاوش داد زد:
- می‌کشمت.
و سریع پیاده شد، هیوا هم از آن‌طرف از روی رها رد شد و از سمت دیگر خودش را از ماشین بیرون انداخت. چند بار دور ماشین چرخیدند و بعد هیوا به سمت پیاده رو فرار کرد و سیاوش هم دنبالش می‌دوید‌. یوسف داشت می‌خندید و رها متعجب نگاهشان می‌کرد و بعد خطاب به یوسف گفت:
- نمی‌خواهید یه کاری بکنید؟
یوسف از آینه نگاهش کرد و گفت:
- از دست من کاری ساخته نیست وقتی خودشون از این وضعیت راضی هستن.
چراغ سبز شد و یوسف حرکت کرد و رها باز معترضانه گفت:
- کجا می‌رید؟ پس هیوا چی؟
- خودشون بیان.
- هیوا کوله ش را جا گذاشته هیچی پول همراهش نیست چطوری بیاد.
- سیاوش می‌رسونتش.
- اگر گذاشتش و رفت چی؟
یوسف با اخمی از آینه نگاهش کرد و گفت:
- با هم کل‌کل دارن درست اما سیاوش اونقدری بی‌غیرت نیست که دختر عمه‌ش رو تنها بذاره بره.
***
مدتی در پیاده رو دنبال هیوا دوید تا بالاخره از نفس افتاد و در حالی که دست به زانو گرفته بود و نفس‌نفس میزد، گفت:
- ای تو روحت، به غیر از آشپزی دختره دست به دویدنش هم خوبه.
و خسته به سوی نیمکت سنگی رفت و نشست. هیوا که مسیری رفته بود، باز به سمتش برگشت، نزدیکش که شد گفت:
- چطوری پهلوون پنبه؟
سیاوش نگاهش را به خیابان داد و گفت:
- بالاخره حسابت رو می‌رسم.
هیوا نزدیکش شد و گفت:
- بخواهی بزنی کاری می‌کنم مردم بریزن سرت تا می‌خوری بزننت.
سیاوش با حرص نگاهش کرد، هیوا نزدیکش شد و در کنارش نشست و گفت:
- حالت خوبه؟
سیاوش که با دو دست پهلوهایش را گرفته بود، سری تکان داد و گفت:
- خوبم.
هیوا نزدیک‌تر شد و گفت:
- ولی انگاری خوب نیستی؟
سیاوش با حرص پوفی کشید و گفت:
- باید برم دستشویی.
تا این را گفت خنده‌ی هیوا برخاست، سیاوش ضمن گفتن «زهرمار» برخاست و به سوی پارکی که همان نزدیکی بود، دوید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بیرون از دستشویی عمومی پارک قدم میزد و منتظر بود. سیاوش که از دستشویی بیرون آمد دستی برایش تکان داد، سیاوش راهش را به سمت دیگری کج کرد، هیوا به دنبالش دوید و گفت:
- حالت خوبه؟
سوالش بی‌غرض بود اما سیاوش جنگی به سمتش برگشت و گفت:
- آره خیلی خوبم، با اون غذای کوفتی ماست و قیمه‌ت.
هیوا ناراحت گفت:
- اگر بدمزه بود پس چرا تهش رو درآوردی؟
سیاوش متوجه‌ ناراحتی هیوا شد، کمی ملایم‌تر گفت:
- خوشمزه بود، منم طوریم نیست.
هیوا سری تکان داد و گفت:
- خوبه، فکر می‌کنم دایی ما رو گذاشت و رفت.
- شک نکن، بیا بریم واسه‌ت تاکسی بگیرم.
- مگه خودت نمیایی.
سیاوش ضمن رفتن گفت:
- باید برم شرکت ماشینم اونجاست، شب میایم.
و در سکوت کامل با هم به سمت خیابان به راه افتادند، سیاوش توی فکر بود و نگاهش سنگ‌های زیر پایش را رصد می‌کرد. هیوا نیم‌نگاهی به او انداخت، دلش می‌خواست ساعت‌ها با او قدم بزند و نگاهش کند. دلش یک جور خاصی بی‌قراری می‌کرد و او داشت به این حس ممنوعه‌ اجازه‌ی پر و بال گرفتن می‌داد. تا به حال تجربه‌اش نکرده بود و حالا هم در محال‌ترین شکل ممکنش داشت تجربه می‌کرد‌. نگاهش را از سیاوش گرفت و به طرف دیگری چشم دوخت‌. باز اشک بی‌اجازه روی صورتش غلطید. سریع اشکش را گرفت و نفس عمیقی گرفت.
از پارک که خارج شدند سیاوش بی‌مقدمه گفت:
- بابت اون جمله‌ی که بهت گفتم معذرت می‌خوام.
هیوا پرسشگر نگاهش کرد اما سوالی نپرسید، سیاوش با شرمندگی گفت:
- همون که گفتم دختره‌ی دزد، متاسفم دیگه تکرار نمیشه.
لبخند روی ل*ب هیوا نشست، می‌دانست کسی که قلبش را به لرزه انداخته است، مرد درستی است. خواست او هم بابت اینکه نامزدش را به شغال تشبیه کرده است عذر بخواهد اما قلباً راضی به این کار نشد. چون از دید هیوا، شیدا از شغال هم بدتر بود که برای سیاوش نقشه کشیده بود.
سیاوش عذرش را که خواست به سمت خیابان رفت و تاکسی دربستی گرفت و هیوا را که باز ماتش برده بود صدا زد. هیوا خودش را به او رساند. سیاوش در عقب تاکسی را برایش باز کرد و باز با همان شیطنت گفت:
- البته فکر نکنی از گناهت می‌گذرم و دست از سرت برمی‌دارم.
لبخند روی ل*ب هیوا پررنگ‌ شد و گفت:
- هیچ وقت یه دختر جنوبی رو تهدید نکن.
- بشین کمتر شعر و ور بگو.
هیوا توی تاکسی نشست، سیاوش در را بست. هیوا شیشه را پایین داد و گفت:
- برای اینکه بدونی من چقدر خوبم، اجازه میدم شب از جوجه‌های که من درست می‌کنم بخوری.
سیاوش همینطور که کرایه را حساب می‌کرد جوابش را داد:
- تو دم‌پر من بودی انقدر بلبل زبون نمی‌شدی.
کرایه را داد و عقب ایستاد و خطاب به هیوا گفت:
- ولی دیر نشده درستت می‌کنم.
و خطاب به راننده گفت حرکت کند، تاکسی حرکت کرد اما هیوا سرش را از پنجره بیرون آورد و حرف آخر را با داد زد:
- هنوز من رو نشناختی.
و تاکسی دور شد در حالی که سیاوش وا مانده بود و همینطور که دور شدن تاکسی را نگاه می‌کرد، لبخند روی لبش نشست و با خودش گفت:
- کاش زودتر از این‌ها باهات آشنا می‌شدم.
و چرخید، نفس عمیقی کشید و به خودش تشر زد:
- ناسزا نشو سیاوش، تو عاشق شیدایی.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
جلوی تلویزیون لمیده بود و یک سریال ترکی را تماشا می‌کرد و پفک می‌خورد. ساعت شش عصر بود، رها از آشپزخانه بیرون آمد و خطاب به هیوا گفت:
- همه‌ی اون چیزهای که گفته بودی آماده کردم، حالا باید چیکار کنم؟
هیوا کمی بو کشید و گفت:
- سیرش کمه، یه چندتا دیگه پوست بگیر له کن تا بیام.
یوسف که روی صندلی گهواره‌ای نزدیک شومینه‌ی خاموش نشسته بود و کتاب می‌خواند، با شنیدن این حرف گفت:
- آخه تو چطوری می‌دونی سیرش کمه، وقتی اونجا نشستی.
مادرجون هم از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- هیوا جان فکر نمی‌کنی یه دونه ماهی کم باشه؟
هیوا سربرگرداند و گفت:
- مگه نگفتید سرجمع پونزده نفر هستن؟
- آره مادر، ولی یه دونه ماهی یه نفر هم سیر نمی‌کنه.
هیوا از جا برخاست کلافه پوفی کشید و گفت:
- ماهی که غذای اصلی نیست.
رها آرام گفت:
- همیشه موقع آموزش دادن حرص میده آدم رو.
هیوا به سمت آشپزخانه می‌رفت که زنگ خانه را زدند، چون نزدیک به آیفون تصویر را نگاه کرد و گفت:
- یه کچله.
یوسف با خنده برخاست و گفت:
- سیامکه.
و نزدیکش شد و گفت:
- برادر بزرگتر سیاوش.
و در را زد. هیوا وارد آشپزخانه شد، رها هم برای کمک به او رفت. اما خانم‌ بزرگ و یوسف به استقبال اولین مهمانشان بیرون رفتند. مردی قد بلند و لاغر اندام، شبیه به سیاوش بود اما موهای جلوی سرش کمی ریخته بود و چشمانش همرنگ سیاوش نبود. سر و وضعی نه چندان مرتب. یک شلوار جین و یک تی‌لباس و کت تکی که کمی خاکی بود. جلوتر که آمد یوسف با اخمی گفت:
- هیچ‌ معلوم هست کجایی؟ چرا کم پیدایی؟
سیامک بود که تقریباً همسن یوسف بود، بزرگترین و اولین نوه‌ی خانم بزرگ، سلامی به یوسف داد و بعد از اینکه خانم‌بزرگ را در آغو*ش گرفت و خوش و بشی با او داشت نگاهش را به یوسف داد و گفت:
- منم یه جور گرفتارم عمو، سیاوش زنگ زد گفت اینجا دعوتیم و این‌حرف‌ها. حوصله‌ی اومدن نداشتم ولی اینقدری زیر گوشم ور زد که راه افتادم. راسته دختر عمه جیران اینجاست؟
یوسف سری تکان داد و خانم بزرگ گفت:
- داره با دوستش آشپزی می‌کنه، باورت نمیشه بهش میگن برترین آشپز آسیا.
سیامک متعجب گفت:
- کی؟
خانم بزرگ دستش را گرفت و آرام گفت:
- باید باهاش آشنا بشی، به گمونم ازش خوشت بیاد.
سیامک همینطور که به دنبال خانم‌بزرگ کشیده می‌شد گفت:
- یا خدا بازم واسه‌م لقمه گرفت.
یوسف با لبخندی به دنبالشان وارد ساختمان شد، خانم‌ بزرگ داشت برای آوردن هیوا به آشپزخانه می‌رفت که باز زنگ زده شد. این بار دخترش جیحون و همسرش رامین و تنها دخترشان رستا بودند. یوسف به استقبال آن‌ها هم بیرون رفت و با شلوغ بازی رستای هیجده ساله و دایی دایی گفتنشان وارد شدند. احوالپرسی‌های معمولی که تمام شد جیحون با اشاره سراغ هیوا را گرفت که خانم بزرگ به آشپزخانه اشاره کرد.
یوسف وارد آشپزخانه شد، هیوا سخت مشغول بود و با مهارت با چاقو در حال خورد کردن موارد روی میز بود که با دیدنش او هم ماتش برد. رها کنار گاز بود که متوجه یوسف شد و گفت:
- هیوا جان با شما کار دارن.
هیوا که حسابی مشغول کارش بود سر بلند کرد و با دیدن یوسف گفت:
- جونم.
یوسف با لبخندی گفت:
- اینقدری که قشنگ آشپزی می‌کنی آدم دلش می‌خواد فقط تماشا کنه.
رستا وارد آشپزخانه شد و بلند سلام داد:
- سلام بر دخترخاله‌ی عزیزتر از جانم، هیوا جان. برترین آشپز آسیا.
هیوا و رها ماتشان برد از دیدن او، یوسف دست با شانه‌اش انداخت و گفت:
- ایشون رستا خانوم.
هیوا نیم‌نگاهی به رها انداخت و گفت:
- خوشوقتم.
رستا نگاهش را به رها داد و گفت:
- شما هم باید دخترخاله‌ی غزاله‌جون باشید، دوست هیوا.
رها سری تکان داد و گفت:
- از آشناییت خوشوقتم.
با آمدن خانم بزرگ به آشپزخانه و درخواستش، هیوا و رها مدتی دست از کار کشیدند و برای آشنایی با مهمان‌ها وارد پذیرایی شدند. جیحون خیلی گرم و صمیمی هم هیوا هم رها را در آغو*ش گرفت. هنوز جلسه‌ی آشنایت‌ها و احوالپرسی‌ها گرم بود که یونس و همسرش مریم هم از راه رسیدند. یونس یک مرد قد بلند و چهارشانه با شکمی برآمده بود. شوخ و بذله‌گو برعکس همسرش که افاده‌ای و تلخ بود و حسابی به سر و وضع خود رسیده بود. یونس تا از در وارد شد با صدای بلند سلامی داد و بالافاصله سراغ هیوا را گرفت. برخلاف میل هیوا او را در آغو*ش کشید و حسابی قربان صدقه‌اش رفت. هیوا هم از این برخورد صمیمانه‌اش دلگرم شده بود. یونس دست هیوا را گرفت و او را نزدیک خودش روی مبل نشاند و بعد دست توی جیبش برد و گردنبند طلایی ساده‌ی را از جیب بیرون کشید و گفت:
- ببین دایی چی واسه‌ت گرفته! قربونت برم اهل جعبه معبه و این قر و غمزه‌ها نیستم. توی مسیر می‌اومدیم چشمم افتاد به یه طلا فروشی، زدم کنار جلدی رفتم این رو خریدم. سلیقه‌ی هول هولکی و مردونه‌ست ولی خیلی هم زشت نیست.
هیوا ناباور به گردنبند ریزی که شبیه به ماهی بود و درون زنجیر ظریفی جلو چشمش تاب می‌خورد نگاه می‌کرد. همه ساکت بودند و این صحنه را نگاه می‌کردند. یونس این سکوت را شکست و گفت:
- خوشت نیومد.
نگاهش در نگاه یونس نشست، معلوم بود سیاوش چشمانش را از پدرش به ارث برده است درست شبیه به چشمان پدرش بود.
لبخند که روی لبش نشست، یونس بلند خندید و گفت:
- آ قربونت برم، پس خوشت اومده. بیا ببندم واسه‌ت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
و تا هیوا بخواهد حرفی بزند دستان مردانه‌ی یونس دور گردن هیوا چرخید تا دو سر زنجیر را به هم برساند. گردنبند را به گردنش انداخت. هیوا با خجالت گفت:
- ممنونم.
یونس لپش را کشید و گفت:
- فدات عزیزم. خب بگو ببینم چیکارها می‌کنی، تعریفت رو که زیاد شنیدم، مادرجون میگه خواهرزاده‌م بهترین آشپز آسیاست، خب خدا واسه دایی‌های شکموش ساخته، شام امشب هم دستپخت شماست.
یونس یکبند حرف میزد و اجازه نمی‌داد هیوا حرفی بزند. مشغول صحبت بودند که باز زنگ درخانه زده شد‌. این بار جیران و هوشنگ و آرزو بودند. هیوا از یونس عذر خواست و به بهانه‌‌ی سرزدن به غذایش به آشپزخانه رفت. رها خودش را به او رساند، نزدیکش شد و گفت:
- بازم صد رحمت به این یکی داییت، هم خوش‌اخلاق هم مهربون.
لبخند روی ل*ب هیوا پخش شد و گفت:
- خودمم فکر نمی‌کردم این‌قدر مهربون باشه، نمی‌دونی احساس می‌کنم خیلی دوستش دارم.
رها نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
- ولی اینطور که پیداست خیلی زبونش برای شوهرای خواهرش شیرین نیست، دیدی چقدر متلک به شوهرخاله‌ت می‌نداخت الان هم داره به آقاهوشنگ متلک می‌ندازه.
هیوا هم خندید و گفت:
- عاشق همین کارش هستم.
صدای یونس را شنید که به سمت آشپزخانه می‌آمد و او را صدا میزد.
- هیوا، هیوا جان، قربون دست و پنجه‌ت برم دایی، شام چی می‌خواهی بهمون بدی؟
وارد آشپزخانه شد، هیوا با مهربونی گفت:
- غذایی که می‌دونم تا حالا نخوردین و حتماً خوشتون میاد.
یونس با خنده دستی به شکمش کشید و گفت:
- من که با بوی غذات شکمم به غار و غور افتاده و لحظه شماری می‌کنم واسه شام.
هیوا لبخندی به دایی‌اش تحویل دادم‌ و مشغول خورد کردن کلم روی میز شد، به قدری سریع و زیبا این‌ کار را می‌کرد که یونس از تعجب دهانش وا مانده بود، لحظاتی بعد سر و کله‌ی جیحون و دخترش رستا هم پیدا شد. سیامک هم که وارد آشپزخانه شد، کار هیوا تمام شد. سیامک با تحسین گفت:
- خیلی زیبا بود، احسنت دخترعمه.
پدرش یونس ادایش را درآورد:
- احسنت، برو بچه.
با این حرفش خنده‌ی هیوا و بقیه به هوا برخاست، سیامک مستاصل گفت:
- گویا امشب قراره حسابی من رو به فیض برسونید.
- ملاحظه‌ی هیوا رو می‌کنم.
سیامک با تسلیم دستش را بالا گرفت و گفت:
- من دارم میرم.
او که رفت، یوسف وارد آشپزخانه شد و گفت:
- باز چی گفتی بهش یونس.
یونس فی الفور جوابش را داد:
- تو رو سننه زنگوله.
یوسف که مات شد از همان‎جا دم در برگشت و همین حرکتش خنده‌ی بقیه را در پی داشت، هیوا پرسید:
- چرا به دایی یوسف گفتید زنگوله؟
یونس با خنده کنار میز نشست و گفت:
- یوسف فقط دوماه از سیامک کوچکتره، نه اینکه خیلی دیر به جمع خانواده اضافه شده، آقاجون اسمش رو گذاشته بود زنگوله.
و دوباره با این حرفش هیوا و رها زدن زیر خنده، صدای بلند یوسف را از بیرون شنیدند:
- داداش لازم نبود تعریف کنی.
یونس هم صدایش را بالا برد و گفت:
- دلم خواست.
آرزو که ماسک طبی روی صورتش بود در آستانه‌ی در آشپزخانه ظاهر شد و آرام گفت:
- من اجازه دارم بیام توی آشپزخونه؟
جیحون سریع گفت:
- نه عزیزم بوی سرخ‌ کردنی...
یونس حرفش را برید و گفت:
- چی زر زر می‌کنی جیحون، بیا تو دایی، بیا اینجا بشین ببین چطوری از هر انگشت خواهرت یه هنر می‌ریزه.
آرزو پیش آمد و نزدیک یونس روی صندلی نشست، هیوا نگاهی به او انداخت و مشغول کار شد و همزمان با حرف‌های دایی‌اش می‌خندید.
جیران که به دنبال آرزو می‌گَشت وارد آشپزخانه شد و دلخور گفت:
- آرزو برای چی اومدی اینجا؟ بوی سرخ‌‌ کردنی واسه‌ت خوب نیست.
و دستش را گرفت تا او را ببرد، یونس معترض گفت:
- اون چیزی که واسه این بچه خوب نیست دعوای مکرر تو و شوهرته.
جیران با ناراحتی گفت:
- باباش گفته بره بیرون.
و آرزو را از آشپزخانه بیرون برد. هیوا وامانده ایستاده بود و رفتار مادرش را نگاه می‌کرد. یونس نگاهش را به او داد و گفت:
- غصه‌ش رو نخور دخترم، دوتا چای بریز بیار بخوریم حسابی واسه‌ت حرف دارم.
هیوا چندتا چای ریخت و مقابل دایی‌اش نشست. توی همین موقع بود که صدای بلند سیاوش قبل از خودش وارد شد:
- چطوری خاله سوسکه، شام ما آماده‌ست.
و تا وارد آشپزخانه شد با اخم پدرش رو به رو شد، یونس انگشتش را زیر دماغش کشید و گفت:
- با کی بودی؟ به کی گفتی خاله سوسکه؟
سیاوش با ترس الکی آب دهانش را قورت داد و گفت:
- شما هم اینجا بودید جناب دون کورلئونه؟
نگاه یونس به سمت هیوا برگشت و گفت:
- دخترم چند می‌گیری این بی‌مصرف رو هم مثل اون کلم‌ها ریز خورد کنی تحویل بدی.
هیوا در حالی که از شوق می‌خندید، گفت:
- چون شمایید رایگان انجامش میدم.
سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت:
- فقط دو دقیقه دیر کردم، ببین چطور بابام رو بر علیه‌م شوروند.
یونس نگاهی به سرتاپاش انداخت و گفت:
- برو بچه، برو نذار دهنم باز بشه.
سیاوش همینطور که به سمت گاز می‌رفت گفت:
- بابا نمی‌دونید چه دستپخت معرکه‌ای داره، برعکس اخلاق گند و زبون درازش دستپختش معرکه‌ست.
تا این را گفت یه خیارسبز محکم خورد تو سرش، سیاوش با آخی در قابلمه را رها کرد و به سمتشان برگشت‌. یونس و رها و هیوا مشغول خندیدن بودند. سیاوش چهره‌ای در هم کشید و با گریه‌ی الکی گفت:
- بابا خنجر از پشت نداشتیم، قبول نیست.
که باز یونس خیاری به سمتش پرت کرد، سیاوش خواست جاخالی بده که سُر خورد و پخش زمین شد. همزمان با فریاد سیاوش شلیک خنده‌های هیوا و رها به هوا برخاست. یوسف و سیامک و خانم بزرگ و در ادامه بقیه وارد آشپزخانه شدند که به خاطر کمبود جا نتوانستند همه وارد شوند. یوسف زیر بازوی سیاوش را گرفت و همینطور که او را بلند می‌کرد، گفت:
- تو نمی‌دونی وقتی بابات حضور داره فقط باید شنونده باشی و جیکت درنیاد.
سیاوش با آخ و ناله‌ی الکی گفت:
- عمو فقط من از اینجا ببر.
شیدا نگران گفت:
- سیاوش حالت خوبه؟
یونس با اخم شیرینی گفت:
- سلامت کو عروس؟
شیدا سریع با خجالت گفت:
- سلام آقاجون، خوب هستین؟
یونس با گفتن به تو ربطی نداره خنده‌ی بلند هیوا را درآورد و خودش هم با او خندید.
همه از آشپزخانه که بیرون رفتند، یونس گفت:
- می‌بینی چطوری همه‌شون از تیرراس من فرار می‌کنن؟ چون می‌دونن با زبونم آبکششون می‌کنم، خب اگر کارتون تموم شده بریم بیرون حالشون رو بگیریم.
هیوا با شوق گفت:
- بریم دایی‌جون.
و هر سه نفر وارد پذیرایی شدند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یونس وارد پذیرایی که شد روی مبل دو نفره‌ی که یک سمتش سیامک نشسته بود نشست. همه تقریباً ساکت بودند و منتظر حرفی از جانب یونس بودند. یونس همینطور به سیامک نگاه می‌کرد و سیامک هم نگاهش به سقف بود. جا برای نشستن کم بود. رها و هیوا عقب‌تر ایستاده بودند.
یوسف ریز می‌خندید، یونس همین‌طور که به مسیر نگاه سیامک نگاه می‌کرد، آرام گفت:
- از اینجا خوب پیدا نیست؛ پاشو برو اون‌طرف بهتر می‌تونی سقف رو ببینی.
با این حرفش شلیک خنده‌ها به هوا برخاست.
سیامک با قیافه‌ی درهم از جا برخاست. یونس به هیوا اشاره کرد و گفت:
- بیا اینجا عزیزم. جناب آقای زنگوله شما هم اگر بهتون بر نمی‌خوره پاشید جاتون رو بدید به رها خانوم. خجالت هم خوب چیزیه دو تا مرد نشستن و دو تا خانم ایستادن.
یوسف چاره‌ای نداشت جز اطلاعت. وقتی از جا برخاست رها با کنایه گفت:
- راضی به زحمت نیستم میرم واسه خودم صندلی میارم.
یوسف با حرصی در نگاهش عقب ایستاد؛ رها پیروزمندانه نشست. سیامک با دو صندلی که آشپزخانه آورده بود به جمع بقیه پیوستند. یونس دستانش را روی شکم گنده‌اش به هم قلاب کرد و به جمع ساکت گفت:
- خب چرا ساکتید؟ با هم صحبت کنید, معاشرت کنید.
از مدل نشستن و حرف زدن یونس؛ هیوا خندید. خانم بزرگ گفت:
- از دانشگاه چه خبر یونس جان؟
یونس همینطور که پنجه‌های پاهایش را تکان می‌داد و نگاهش را به آن میخ کرده بود، گفت:
- دانشگاه هم امن و امان مادرجون.
و سربلند کرد نگاهش را به مادرش داد و گفت:
- شما خوبید؟ درد کمرتون بهتره؟
- خوبه خداروشکر.
هوشنگ گفت:
- آقا یونس چه خبر از بازار کار، اوضاع بورس این روزها انگاری خیلی خوب نیست.
یونس نگاهش را به هوشنگ داد و گفت:
- بورسه دیگه یه روز خوب یه روز بد.
و باز کمی سکوت؛ یونس خودش این سکوت را شکست و خطاب به رها گفت:
- رها خانوم شما هم مثل هیوا آشپزی می‌کنید؟
رها با لبخندی جوابش را داد:
- البته نه به خوبی هیوا؛ فعلاً شاگرد هیوا هستم و دارم درس پس میدم.
یونس نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- قربونت برم مثل داییت درس هم میدی.
رها باز گفت:
- فوق العاده هم سخت گیره.
یونس سری تکان داد و گفت:
- راضیم ازش.
شیدا گفت:
- هیوا جان باید یه کلاس خصوصی برای خانم‌های فامیل بذاره و آشپزی حرفه‌ای رو یادمون بده.
یونس جوابش را داد:
- شیدا خانوم این حرفت مثل این می‌مونه به یوسف بگی یه کلاس خصوصی واسه فامیل بذاره و جراحی قلب یادتون بده. آشپزی که الکی نیست باید درسش رو بخونی؛ کلی زحمت بکشی؛ یه عالمه تجربه کسب کنی، پیش اساتید مختلف درس پس بدی، دود آشپزخونه بخوری تا آشپز بشی.
شیدا با نیش‌خند گفت:
- ولی به نظرم قیاس آشپزی با پزشکی اصلاً قیاس درستی...
تا این را گفت نگاه تند یونس به سمتش برگشت و بقیه‌ی حرفش در دهانش ماسید. همه تقریباً در مقابل یونس ساکت بودند. رامین این بحث را به دست گرفت و گفت:
- البته فکر می‌کنم منظور شیدا خانم درجه سختی کار بود. خب آشپزی نسبت به پزشکی نباید به اون سختی باشه.
یونس نفسی بیرون داد و گفت:
- هر کاری به نوبه‌ی خودش سخته، اتفاقاً پزشکی و آشپزی از یک لحاظ خیلی به هم نزدیک هستن. هر دوشون با سلامتی و زندگی آدم‌ها سر و کار دارن.
خانم بزرگ سری تکان داد و در تایید حرف پسرش گفت:
- حرف متین و درستیه؛ منم قبولش دارم.
یونس نگاهی چرخاند و گفت:
- بقیه چی؟
یوسف با لبخند و خنده گفت:
- همه این موضوع رو قبول داریم.
مریم همسر یونس گفت:
- البته منظور شیدا جان از اون این حرف نبود که بخواهیم در سطح هیوا جان آشپز بشیم؛ می‌خواستن اگر امکانش باشه چند مدل غذایی جدید یاد بگیرن.
یونس باز نفس عمیقی کشید و گفت:
- شبکه یک، برنامه خانواده؛ برنامه آشپزی هر روز یه مدل غذای جدید یاد میده.
و با این حرفش باز هیوا خندید، مریم با اخم شیرینی گفت:
- یونس!
یونس به روی همسرش لبخند پهنی زد و گفت:
- حالا چون شمایی خانوم، از هیوا جان خواهش می‌کنم غذاهای خوشمزه‌اش رو یادت بده که واسه‌م بپزی.
مریم در مقابل حرفش با خنده‌ای که سعی می‌کرد، مهارش کند، گفت:
- توی این مورد منافع خودت در میونه.
سیاوش وارد بحث شد و گفت:
- البته مامان جان من از این پیشنهاد بابا حمایت می‌کنم.
یونس فی‌الفور جوابش را داد:
- لازم نکرده حمایت کنی بزغاله. من خودم از پس همه برمیام.
تا این را گفت ذوق و خنده‌ی بلند هیوا به هوا برخاست و خوشحال دستانش را به هم کوبید و گفت:
- ازت راضیم دایی.
و هیجان زده به سمت یونس چرخید و دست به گردنش انداخت و محکم بوسیدش.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سیاوش قیافه‌ی در هم کشید و زیر ل*ب غری زد‌، اما حقیقتی که وجود داشت دلش برای آن ذوق کردن هیوا غش رفته بود و لرزیده بود. زیر چشمی آن‌ها را نگاه می‌کرد که صدای غر زدن آرام شیدا را شنید:
- مرده‌ شور ترکیبت رو ببرن دختره‌ی سیاه.
این حرف شیدا ناراحتش کرد اما آن‌جا جای بروز دادنش نبود، چشم‌غره‌ی به جانش ریخت. شیدا متوجه سیاوش شد اما دلیلش را نفهمید. سرش را به سمت سیاوش کشید و آرام گفت:
- چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟
سیاوش آرام جوابش را داد:
- بعداً صحبت می‌کنیم.
گفتگوها بین جمع گرم شده بود هر چند بیشتر از هر کسی یونس صحبت می‌کرد و هیوا مشتاقانه حرف‌هایش را گوش می‌کرد.
بالاخره وقت صرف شام رسید و وقتی هیوا برای چیدن میز از یونس اجازه گرفت، یونس دستی به شکمش کشید و گفت:
- دست بجنبون دختر که این شکم دیگه طاقت نداره.
هیوا، رها، رستا و البته جیحون در چیدن میز همکاری می‌کردند. یونس خودش را به کنار میز رنگین رساند و با شوق گفت:
- ای جان، چقدر قشنگ.
و صندلی عقب کشید و نشست. به هر غذا ناخنک میزد. با دعوت یوسف بقیه هم سر میز رفتند. میز چیده شده بود و همه منتظر هیوا و رها بودند. یونس صدایش را بالا برد و گفت:
- هیوا جان!
هیوا و رها با دوتا ظرف غذا سر میز آمدند. هیوا نزدیک دایی‌اش نشست. اما رها مکثی کرد تنها جای خالی کنار یوسف بود. بدون هیچ حساسیتی روی همان صندلی نشست و با کمک یوسف جای برای آخرین ظرف غذا باز کرد.
یونس آب دهانش را قورت داد و گفت:
- اجازه میدی عزیزم.
هیوا با شوق گفت:
- خواهش می‌کنم بفرمایین.
بلافاصله سیاوش برخاست و برای این که دستش را به ظرفی برساند، خودش را کشید.
یونس به او تشر زد و گفت:
- هوش چه خبرته یابو!
شلیک خنده‌ها به هوا برخاست، سیاوش بدون ذره‌ای عقب نشینی آن ظرف را برداشت و گفت:
- این غذا معرکه‌ست، اول می‌خوام این رو امتحان کنم.
شیدا مشکوکانه گفت:
- مگه شما قبلا دستپخت هیوا رو امتحان کردی؟
سیاوش همینطور که برای خودش می‌کشید گفت:
- بله.
یوسف بحثشان را جمع کرد:
- قبلاً هیوا اون غذا رو درست کرده، سیاوش هم اینجا بود و ازش خورد.
رها آرام گفت:
- دروغ هم که حناق نیست.
یوسف از زیر میز ضربه‌ای به پایش زد و وقتی نگاه رها به سمتش برگشت، چشم‌ غره‌ی یوسف به جانش نشست. رها با حرص نگاهش را گرفت. همه مشغول شام شده بودند و هیچ‌کسی متوجه نشد.
یونس از هر غذایی می‌کشید، اسمش را می‌پرسید و هیوا برایش توضیح می‌داد. هیوا فقط پنج نوع غذا و از هر کدام کمی درست کرده بود به اضافه‌ی جوجه‌ی که به اعتراف همه خیلی خوشمزه شده بود و به مذاق خانواد‌ه‌ی خوش‌خوراکش خوش آمده بود.
سیامک جرعه‌ای از نوشابه‌اش را نوشید و خطاب به پدرش گفت:
- میگم همچین آشپز محشری توی خانواده داریم چرا به فکر یه رستوران نیستیم؟
یونس سری تکان داد، رامین هم استقبال کرد و گفت:
- پیشنهاد فوق‌العادیه.
جیحون گفت:
- ماشالله اسم و لقب هیوا جان اونقدری تو دهن پر کن هست که خیلی زود کار رستوران می‌گیره.
خانم بزرگ هم راضی گفت:
- من خودم که مشتری دائمیش میشم.
رستا با ذوق گفت:
- از الان بگم منم استخدامم.
یونس نگاهی به همه انداخت و بعد نیم‌نگاهی به هیوا، جرعه‌ای از نوشابه‌اش را نوشید و خطاب به سیامک گفت:
- جناب خوش‌خیال خان حالا که رستورانت افتتاح کردی اون ظرف سالاد بده اینطرف ببینم.
سیامک که رو به روی پدرش بود ظرف سالاد را به سمتش گرفت و گفت:
- پیشنهادم خوب نبود؟
یونس ظرف سالاد را گرفت و گفت:
- می‌بری و می‌دوزی و افتتاح می‌کنی اونوقت یه کلمه از دختر‌عمه‌ت نمی‌پرسی آیا اصلاً حاضر به همکاری با شما هست یا نه؟
سیامک ابروی بالا انداخت، نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- حرف حساب جواب نداره. هیوا سرمایه از من کار از تو، چطوره؟
هیوا نیم‌نگاهی به یونس انداخت و بعد گفت:
- می‌بخشید، اما دایی یوسف گفته برم شرکتش کار کنم، خیلی هم خواهش کرده برای همین نمی‌تونم پیشنهاد کاری شما رو قبول کنم.
قبل از این‌که سیامک سوالی بپرسد و یوسف حرفی بزند، سیاوش گفت:
- آخ جون بالاخره برای شرکت آشپز استخدام کردی عمو، یعنی قراره توی شرکت ناهار هم بدی؟
نگاه هیوا جنگی به جانبش برگشت و گفت:
- نخیر، من قراره بشم مدیرداخلی شرکت.
یوسف متعجب خواست حرفی بزند که رها محکم پشت پایش کوبید و یوسف از درد دادی کشید. خانم بزرگ نگران گفت:
- یا قرآن چی شد یوسف؟
رها خودش را عقب کشید. یوسف سری تکان داد و در حالی که سعی می‌کرد به خودش مسلط باشد، گفت:
- هیچی نشد.
سیاوش با شیطنت گفت:
- کمرش شکست.
یوسف تند لیوان آبی ریخت و تمامش را یک نفس نوشید. همه متعجب نگاهش می‌کردند.
یونس نچ‌نچی کرد و با خنده گفت:
- با یک پاتک به موقع حمله‌ی احتمالی دفع شد.
شیدا اما فکرش درگیر موضوع مدیریت داخلی شرکت بود برای همین این سوال را پرسید:
- می‌بخشید عمو مگه سیاوش مدیر داخلی شرکت نیست؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین