به شرکت که رسید بیحوصلهتر از همیشه بود، اما کارهای زیادش این موضوع را نمیفهمیدند. کار میکرد اما بیذوق و علاقه. بیشتر از هر چیزی به هیوا و گاهی به رها فکر میکرد، کمی از کارش که سبک شد. وقتی برای استراحت پیدا کرد. روی مبلهای مقابل میزش لمیده بود و موبایلش را نگاه میکرد. چقدر بیفکر بود شمارهاش را به رها داده بود اما نه شمارهی رها را گرفته بود نه شمارهی هیوا را داشت. اما منتظر تماس آنها بود. ضرباتی به در خورد و سیاوش بدون اینکه منتظر اجازهی او باشد وارد اتاق شد و گفت:
- عمو بریم؟
بیحوصله جوابش را داد:
- دیگه باید ساعت دو تعطیل کنیم.
- میتونید برید.
سیاوش جلوتر آمد و گفت:
- شما میمونید! فکر میکردم امروز بیشتر از هر روزی برای رفتن عجله دارید.
نیمنگاهی به سیاوش انداخت و گفت:
- زنگ زدم به مادرجون گفتم ناهار بیرون میخورم، اونم رفته خونهی جیران دیدن آرزو.
سیاوش روی مبل مقابلش نشست و گفت:
- پس هیوا و اون دختره رها چی؟
- اونا هم رفتن بیرون. کاش پرسیده بودم کدوم رستوران میرن.
- خب زنگ بزنید بپرسید.
- شمارهی هیچکدومشون رو ندارم.
سیاوش ابروی بالا برد و گفت:
- عجب!
یوسف در را*بطه با کار هیوا و کسی به اسم عمو بامداد که با سیاوش صحبت کرد، سیاوش موبایلش را از جیب بیرون کشید و همینطور که با آن ور میرفت گفت:
- خب، اگر توی اینستاگرام باشه خیلی سخت نیست پیدا کردنش.
و اسم عمو بامداد و سرآشپز بامداد را سرچ کرد تا بالاخره پیدایش کرد، یوسف هم با دیدن عکسش تایید کرد. سیاوش اسم و آدرس رستوران را که گفت، یوسف سریع برخاست و گفت:
- خب من دارم میرم این رستوران اگر تو هم گشنهت هست پاشو.
سیاوش برخاست و گفت:
- پایهام.
یوسف متعجب گفت:
- چه عجب یه امروز قرار نیست با شیدا جونت بری بیرون.
- استثناً امروز با دوستهاشه.
***
یوسف وقتی مقابل رستوران توقف کرد گفت:
- اگر اینجا بودن و ما رو دیدن چی میگیم؟
- درسم رو حفظم دایی، میگم اتفاقی بوده. ولی در را*بطه به سرآشپز برتر آسیا هنوز توی کفم، اگر اسمش توی گوگل نبود شک نمیکردم ایستگاهتون کردن.
یوسف با اخمی گفت:
- یه بار دیگه اینجوری حرف بزنی میزنم تو دهنت ها، یعنی چی ایستگاهم کردن.
سیاوش با خنده از ماشین پیاده شد.
هر دو به محض اینکه وارد رستوران شدند نگاهشان بین میزها چرخید ولی رستوران بزرگتر از آن بود که با نگاه اول آنها را پیدا کنند. توسط یکی از پرسنل به میزی راهنمایی شدند، یوسف ضمن نشستن گفت:
- میبخشید سرآشپز شما شخصی به اسم عمو بامداده؟
مرد جوان با لبخندی پرسشگرانه گفت:
- بله، چطور؟
- تعریف ایشون رو خیلی شنیدیم.
مرد ضمن اینکه منوی را به سمتش میگرفت گفت:
- خب ایشون توی کارنامهی کاریشون استادی برترین سرآشپز آسیا رو دارن. من غذای مخصوص سرآشپز به شما پیشنهاد میدم.
یوسف تشکری کرد و رفت، بعد از رفتنش سیاوش گفت:
- دایی اونهاشون، توی قسمت ویژه سر اون میزه.
یوسف چرخید تا آنها را ببیند، هیوا و رها ضمن گفتگو غذا میخوردند. یوسف به سمت سیاوش برگشت و گفت:
- نریم پیششون؟
سیاوش شانهی بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم.
یوسف توی فکر بود که سیاوش گفت:
- فکر کنم خودش ما رو دید، داره میاد این سمتی.
یوسف با لبخند گفت:
- خوب شد.
هیوا نزدیک میزشان شد و دلخور گفت:
- بعد از آزمایش، نوبت به زاغ سیاه چوب زدنمون رسید؟ واقعاً که!
و دستانش را روی میز گذاشت به سمت یوسف خم شد و گفت:
- در مورد من چی فکر میکنید که به خودتون اجازه میدید اینطوری با من رفتار کنید؟
یوسف بهت زده به چشمان اشکی هیوا نگاه میکرد گفت:
- اشتباه میکنی هیوا، من زاغ سیاه شما رو چوب نمیزدم. همینطوری اومدیم اینجا.
هیوا سریع اشکهایش را گرفت و گفت:
- هه، یه چیزی بگو باورم بشه.
رها هم که نزدیکشان شده بود آرام گفت:
- هیوا مردم دارن نگامون میکنن، زشته.
سیاوش برخاست و گفت:
- هیوا در این مورد اشتباه فکر میکنی، ما تعقیبتون نمیکردیم. اما اومدنمون اینجا اتفاقی نبود، بهتره بشینی تا حرف بزنیم.
و صندلی را برای نشستن هیوا عقب کشید، نگاه هیوا که به سمت سیاوش برگشته بود با نشستن در نگاه سیاوش قدرت مخالفتش را از دست داد، رها هم که او را وادار به نشستن کرد ناچار شد بنشیند. رها هم میز را دور زد و رو به روی هیوا نشست.
سیاوش دستمال کاغذی به سمت هیوا گرفت و گفت:
- عمو گفت که با همهی بیهنریت سرآشپز خوبی هستی.
نگاه سیاوش باز رنگ شیطنت و مبارزه به خودش گرفته بود. هیوا با حرص دستمال کاغذی را از دستش بیرون کشید و جوابش را داد:
- از بس با بیهنرها رفت و آمد داشتی فکر میکنی همه اینجورن.
- عمو بریم؟
بیحوصله جوابش را داد:
- دیگه باید ساعت دو تعطیل کنیم.
- میتونید برید.
سیاوش جلوتر آمد و گفت:
- شما میمونید! فکر میکردم امروز بیشتر از هر روزی برای رفتن عجله دارید.
نیمنگاهی به سیاوش انداخت و گفت:
- زنگ زدم به مادرجون گفتم ناهار بیرون میخورم، اونم رفته خونهی جیران دیدن آرزو.
سیاوش روی مبل مقابلش نشست و گفت:
- پس هیوا و اون دختره رها چی؟
- اونا هم رفتن بیرون. کاش پرسیده بودم کدوم رستوران میرن.
- خب زنگ بزنید بپرسید.
- شمارهی هیچکدومشون رو ندارم.
سیاوش ابروی بالا برد و گفت:
- عجب!
یوسف در را*بطه با کار هیوا و کسی به اسم عمو بامداد که با سیاوش صحبت کرد، سیاوش موبایلش را از جیب بیرون کشید و همینطور که با آن ور میرفت گفت:
- خب، اگر توی اینستاگرام باشه خیلی سخت نیست پیدا کردنش.
و اسم عمو بامداد و سرآشپز بامداد را سرچ کرد تا بالاخره پیدایش کرد، یوسف هم با دیدن عکسش تایید کرد. سیاوش اسم و آدرس رستوران را که گفت، یوسف سریع برخاست و گفت:
- خب من دارم میرم این رستوران اگر تو هم گشنهت هست پاشو.
سیاوش برخاست و گفت:
- پایهام.
یوسف متعجب گفت:
- چه عجب یه امروز قرار نیست با شیدا جونت بری بیرون.
- استثناً امروز با دوستهاشه.
***
یوسف وقتی مقابل رستوران توقف کرد گفت:
- اگر اینجا بودن و ما رو دیدن چی میگیم؟
- درسم رو حفظم دایی، میگم اتفاقی بوده. ولی در را*بطه به سرآشپز برتر آسیا هنوز توی کفم، اگر اسمش توی گوگل نبود شک نمیکردم ایستگاهتون کردن.
یوسف با اخمی گفت:
- یه بار دیگه اینجوری حرف بزنی میزنم تو دهنت ها، یعنی چی ایستگاهم کردن.
سیاوش با خنده از ماشین پیاده شد.
هر دو به محض اینکه وارد رستوران شدند نگاهشان بین میزها چرخید ولی رستوران بزرگتر از آن بود که با نگاه اول آنها را پیدا کنند. توسط یکی از پرسنل به میزی راهنمایی شدند، یوسف ضمن نشستن گفت:
- میبخشید سرآشپز شما شخصی به اسم عمو بامداده؟
مرد جوان با لبخندی پرسشگرانه گفت:
- بله، چطور؟
- تعریف ایشون رو خیلی شنیدیم.
مرد ضمن اینکه منوی را به سمتش میگرفت گفت:
- خب ایشون توی کارنامهی کاریشون استادی برترین سرآشپز آسیا رو دارن. من غذای مخصوص سرآشپز به شما پیشنهاد میدم.
یوسف تشکری کرد و رفت، بعد از رفتنش سیاوش گفت:
- دایی اونهاشون، توی قسمت ویژه سر اون میزه.
یوسف چرخید تا آنها را ببیند، هیوا و رها ضمن گفتگو غذا میخوردند. یوسف به سمت سیاوش برگشت و گفت:
- نریم پیششون؟
سیاوش شانهی بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم.
یوسف توی فکر بود که سیاوش گفت:
- فکر کنم خودش ما رو دید، داره میاد این سمتی.
یوسف با لبخند گفت:
- خوب شد.
هیوا نزدیک میزشان شد و دلخور گفت:
- بعد از آزمایش، نوبت به زاغ سیاه چوب زدنمون رسید؟ واقعاً که!
و دستانش را روی میز گذاشت به سمت یوسف خم شد و گفت:
- در مورد من چی فکر میکنید که به خودتون اجازه میدید اینطوری با من رفتار کنید؟
یوسف بهت زده به چشمان اشکی هیوا نگاه میکرد گفت:
- اشتباه میکنی هیوا، من زاغ سیاه شما رو چوب نمیزدم. همینطوری اومدیم اینجا.
هیوا سریع اشکهایش را گرفت و گفت:
- هه، یه چیزی بگو باورم بشه.
رها هم که نزدیکشان شده بود آرام گفت:
- هیوا مردم دارن نگامون میکنن، زشته.
سیاوش برخاست و گفت:
- هیوا در این مورد اشتباه فکر میکنی، ما تعقیبتون نمیکردیم. اما اومدنمون اینجا اتفاقی نبود، بهتره بشینی تا حرف بزنیم.
و صندلی را برای نشستن هیوا عقب کشید، نگاه هیوا که به سمت سیاوش برگشته بود با نشستن در نگاه سیاوش قدرت مخالفتش را از دست داد، رها هم که او را وادار به نشستن کرد ناچار شد بنشیند. رها هم میز را دور زد و رو به روی هیوا نشست.
سیاوش دستمال کاغذی به سمت هیوا گرفت و گفت:
- عمو گفت که با همهی بیهنریت سرآشپز خوبی هستی.
نگاه سیاوش باز رنگ شیطنت و مبارزه به خودش گرفته بود. هیوا با حرص دستمال کاغذی را از دستش بیرون کشید و جوابش را داد:
- از بس با بیهنرها رفت و آمد داشتی فکر میکنی همه اینجورن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: