کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
آیه نخواست بگوید که پولی برای خرید شام و خوراکی با خود ندارد برای همین آرام گفت:
- اشتهایی ندارم.
- دختر از پا میافتی ها، تو چقدر بیفکری!
و از توی سبدی که به همراه داشت کیسهی نان لا بیرون کشید و گفت:
- راستش منم رفتم شام بگیرم دل نکردم بخورم، آخه یه بار غذای بین راهی خوردم بدجور مریض شدم. ولی یه لقمه نون و پنیر و سبزی برداشتم که بد نیست.
و بساط نون و پنیر و سبزی را روی پای خودش پهن کرد و ساندویچی برای آیه گرفت و به سمتش گرفت. آیه با تشکر از دستش گرفت و گفت:
- وقتی داشتم میاومدم، کیف دستیم رو توی ترمینال تهران زدن.
زن متعجب گفت:
- جدی میگی؟ نرفتی شکایت؟
آیه سری تکان داد و گفت:
- عجله داشتم. نمیتونستم صبر کنم. خدا رو شکر بلیطم توی دستم بود.
زن کنجکاوانه گفت:
- یه چیز دیگه هم که توی دستته؟
آیه مشتش را باز کرد و گردنبند را به زن نشان داد و گفت:
- آره خداروشکر این هم توی مشتم بود.
- چقدر قشنگه، طلاست؟
آیه سری تکان داد و زن باز گفت:
- پس بنداز گردنت که گم نشه.
آیه ساندویچ نون و پنیر و سبزیاش را روی پا گذاشت و گردنبند را توی گردن انداخت. بعد ساندویچش را برداشت و گازی به آن زد. زن هم یک لقمه که خورد گفت:
- توی بجنورد کس و کاری داری؟
- دختر خالم بجنورد زندگی میکنه.
زن مکثی کرد و بعد با احتیاط پرسید:
- فضولیه، اما میشه بگی برای چی گریه میکردی؟
آیه لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:
- قبل از اومدنی خبر فوت یکی از اقوام رو شنیدم.
زن ناراحت گفت:
- آخی خدا رحمتش کنه، جوون بوده؟
آیه سری تکان داد و گفت:
- 26 سالش بود. اسمش آیه بود.
آیه داشت خودش را میگفت. با فهمیدن اتفاقاتی که برایش افتاده بود و نامردی خانوادهاش در حقش، احساس میکرد روحش مرده است.
زن باز پرسید:
- آخ... خدارحمتش کنه، تصادف کرده؟
آیه سری تکان داد و نگاهش را به تاریکی بیرون داد و باز اشک روی صورتش دوید. زن، مهربان دستش را گرفت و گفت:
- لقمت رو بخور، مرگه دیگه یهویی میاد و آدم رو میبره توی بهت، به بچت فکر کن.
آیه دستش را روی شکمش گذاشت و به بچهاش فکر کرد. حالا که آرامتر شده بود نمیدانست باید چه کند. به دیدن داوود میرفت و همه چیز را به او میگفت یا باید او را ندیده بر میگشت. نان و پنیرش را خورد و از زن تشکر کرد. کمی صندلیش را به عقب برد و چادرش را روی صورتش کشید و باز هم ذهنش پر شد از اتفاقی که برایش افتاده بود و کاری که خانوادهاش با او کرده بودند.
آنروزی که داوود را مقابل خانهشان دیده بود را به خاطر آورد. داوود آمده بود تا او را ببیند و مادرش چه ماهرانه از فراموشی او سوءاستفاده کرده بود و مقابل داوود از او پرسیده بود که او را میشناسد و او بیخبر از همه جا گفته بود نه. داوود را نمیشناخت اما مادرش اجازه نداد بیشتر حرف بزند و سبحان داوود را از آنجا دور کرد.
با خودش فکر میکرد حتماً داوود بعد از آن روز از او متنفر شده است و فکر کرده است که او از عمد او را انکار کرده است. اشک از میان پلکهای بستهاش روی صورتش میدوید و به جانش آتش میزد. نشستن طولانی مدت و تکان ماشین کمر دردش را تشدید کرده بود اما چارهی نداشت جز اینکه تحمل کند.
***
ساعت از یازده شب میگذشت. سبحان به پلیس گم شدن همسرش را اطلاع داده بود. پلیسها هم تحقیقاتشان را برای پیدا کردن آیه شروع کرده بودند. خودشان به خیلی از بیمارستانها و حتی پزشکی قانونیها سر زده بود اما خبری به دست نیاورده بودند. همگی خسته و ناامید در خانهی آقا مرتضی جمع بودند. جیران گریه میکرد و مدام خدا را صدا میزد. الیاس مستأصل گوشهای نشسته بود. آقا مرتضی قدم میزد و فکر میکرد. همه فقط به یک موضوع فکر میکردند که حافظهی آیه برگشته است.
نرجس بچهاش را در آغوش داشت و مرتب قدم میزد تا دخترش را بخواباند. آمنه توی آشپزخانه مشغول درست کردن گلگاوزبان برای مادر و پدرش بود و فرید که سرشب از مسافرت برگشته بود و موضوع را فهمیده بود به خانهی آقا مرتضی آمده بود اما بیخیالتر از همه داشت با گوشیاش ور میرفت.
آمنه با سینی که چندتا لیوان گل گاوزبان درونش بود از آشپزخانه بیرون آمد به همه تعارف کرد و در آخر در کنار شوهرش فرید نشست و آرام گفت:
- الان وقت بازیه فرید.
فرید نیم نگاهی به او انداخت، موبایلش را روی میز قرار داد و گفت:
- به نظر من اگر حافظهش برگشته باشه ممکنه رفته باشه سراغ دوستای دانشگاهش.
سبحان زیر چشمی نگاهش کرد. دلش میخواست فرید را خفه کند. از همان ابتدا از این بشر خوشش نمی.آمد. الیاس سری تکان داد و گفت:
- خب چه دلیلی داره.
جیران که نور امیدی به دست آورده بود گفت:
- شاید هم رفته باشه پیش دوستش، یه دوستی داشت به اسم نازنین خیلی با هم عیاق بودن. آمنه تو شمارهاش رو داری؟
آمنه سری تکان داد و گفت:
- ندارم.
الیاس گفت:
- شاید من داشته باشم.
نرجس ابروی در هم کشید و گفت:
- شما برای چی باید شمارهی دوست آیه رو داشته باشی؟
الیاس اخمش را به جان همسرش ریخت و بدون این که جوابش را بدهد از سالن بیرون زد. فرید که مشغول نوشیدن گلگاوزبان بود لبخند پر معنی به لب نشاند و بعد گفت:
- خب یه برادر نگران همیشه حواسش به همه چیز هست.
نرجس از گوشه کنایهی فرید اخمی به پیشانی نشاند و او هم به دنبال الیاس و به بهانه خواباندن بچهاش بیرون رفت.
آقا مرتضی که حسابی عصبی و ناراحت بود. روی مبلی نشست و گفت:
- این روزا با هم دعوا و جر و بحثی که نداشتید؟
سبحان سری به علامت نفی تکان داد و جواب داد:
- نه آقاجون، فقط این اواخر مدام خوابهای پریشون میدید و همش میگفت این خوابهای که میبینم بیمربوط به گذشتم نیست.
فرید بالافاصله گفت:
- یعنی حافظش داره بر میگرده؟
جیران نگران روی پایش زد و گفت:
- ای وای نه، یعنی ممکنه؟
فرید گوشهایش تیز شد و گفت:
- خب چرا میترسید؟ این موضوع که نباید بد باشه.
آمنه آرام غر زد. غری که فرید شنید و با ناراحتی گفت:
- چیه آمنه؟ حرف بدی زدم.
- میگم میخواهی ما بریم خونه؟
فرید ابروی در هم کشید و گفت:
- تو این اوضاع و احوال؟
جیران از جا برخاست و نزدیک شوهرش نشست و آرام گفت:
- میگم اگه حافظش برگشته باشه ممکنه بره بجنورد؟
آقا مرتضی تسبیحی که در دست داشت توی مشت جمع کرد و گفت:
- بد کردیم جیران؛ با دخترمون بد کردیم.
- من چی میگم تو چی میگی؟
و خطاب به سبحان که به دیوارهی اپن تکیه زده بود گفت:
- بیا بنشین آقا سبحان.
سبحان که نگاهش میخ فرش کف اتاق بود و حسابی توی فکر بود با صدای جیران به خودش آمد. مدتی به جیران نگاه کرد و بعد گفت:
- میرم ببینم الیاس شمارهی دوستش رو پیدا کرده یا نه؟
از سالن که بیرون زد، الیاس هم از طبقهی پایین بیرون آمد. توی حیاط به هم رسیدند و الیاس گفت:
- کجا میری؟
- داشتم میاومدم پایین، فرید مگه مسافرت نبود؟
الیاس با نیشخندی گفت:
- همین سه چهار ساعت قبل رسیده. زنگ زده به آمنه، آمنه هم همه چیز بهش گفته. اونم پاشده اومده اینجا مثلاً کمک کنه.
- دیدنش هم عذابم میده. چی شد شمارهاش رو پیدا کردی؟
الیاس سری تکان داد و گفت:
- نه.
سبحان کلافه به سمت حوض رفت و لبهی حوض نشست و گفت:
- چیکار باید بکنم؟ کجا باید دنبالش بگردم؟
الیاس در کنارش نشست و با اینکه خودش هم نگران بود داشت سبحان را دلداری میداد اما سبحان به قدری نگران بود که این حرفها نمیتوانست آرامش کند به بهانه ی سر زدن به چند بیمارستان دیگر و خانهاش رفت.
الیاس نشسته بود و خیره به دیوار رو به رو بود. آقا مرتضی هم وارد حیاط شد. سراغ سبحان را گرفت و الیاس به او گفت که برای سر زدن به خانهاش رفته است. آقا مرتضی نگران در کنارش نشست و بالأخره چیزی که همهی این دو سال آزارش میداد به زبان آورد.
- میگم نکنه حافظش رو به دست آورده و از اینکه بازیش دادیم عصبی شده و رفته باشه بجنورد؟
الیاس متعجب گفت:
- چه بازی آقاجون، ما چیکار کردیم مگه؟
- چیکار کردیم؟ دیگه چیکار باید میکردیم؟ خیلی چیزها رو ازش پنهون کردیم. اگه اجبار تو و مادرت نبود من با دخترم اینکار رو نمیکردم. آیه هیچوقت به سبحان علاقه نداشت. ما از فراموشی آیه سوءاستفاده کردیم. فقط به خاطر یه اختلاف بچگانه با داوود، خواهرت رو مجبور کردی با سبحان ازدواج کنه.
الیاس عصبانی از جا برخاست و با صدای که سعی میکرد کنترلش کند گفت:
- من کی مجبورش کردم آقاجون؟ آیه خودش انتخاب کرد.
آقا مرتضی هم برخاست و عصبانیتر از پسرش گفت:
- آره اما توی فراموشی و ندونستنش انتخاب کرد. با حرفهایی که مادرش در گوشش خوند قبول کرد. طوری با آیه حرف زدید که فکر کرد قبل از فراموشیش هم قرار بوده با سبحان ازدواج کنه. همش میگفت فکر میکنم یه چیزی رو ازم پنهون میکنید اما تو و مادر و خواهرت مدام بهش میگفتید هیچی نبوده. تو سیمکارت موبایلش رو عوض کردی تا ارتباطش رو با گذشتهاش ببری. تو گفتی نباید بذاریم حتی بهارک و آیه همدیگه رو ببینن مبادا بهارک از داوود واسش بگه.
الیاس دلخور گفت:
- مگه سبحان واسش شوهر بدی بوده تا حالا؟ چی توی زندگی واسش کم و کسر گذاشته؟
- من نمیگم سبحان بد بوده ولی انتخاب آیه نبود. توی همهی این مدت همش فکر میکردم اگه آیه حافظش رو به دست بیاره و بفهمه بهش دروغ گفتیم چطوری باید توی چشماش نگاه کنم، قبول کن که ما بد کردیم.
الیاس با نیشخندی پر حرص گفت:
- پدر الان مشکلتون اینه یا گم شدن آیه؟ بعدم از کجا معلوم حافظش برگشته باشه؟ خوبه دکتر گفت بعد از اون ضربهی که به سرش خورده مشکلی روحی روانی هم پیدا کرده. آیه فقط حافظه گذشته رو از دست نداد. اختلال حواس هم داشت. بارها نشده بود آدرس خونهش رو گم کرده بود. چه میدونم ممکنه به خاطر حاملگی و فشار عصبی زده باشه به سرش و از خونه بیرون رفته باشه. پیداش میکنیم. نگران نباشید.
آقا مرتضی با وحشت سرش را میان دستانش گرفت و با گریه با خودش حرف زد:
- خدایا من رو ببخش. من رو ببخش.
***
با توقف اتوبوس در ترمینال بجنورد مسافرها یکی یکی برای پیدا شدن از جا برخاستند اما آیه که آن وقت شب جای را نداشت که برود همانطور نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. زن همسفرش دست به شانه اش گذاشت و گفت:
- پیاده نمیشی؟
آیه نگاهش را به او داد و سری تکان داد. وقتی پیاده شدند باز همان زن به کنارش آمد و گفت:
- اگه دختر خالت این وقت شب نمیاد دنبالت بیا بریم خونهی ما.
آیه لبخندی به رویش زد و آرام گفت:
- میادش.
زن مشکوکانه گفت:
- مطمئنی؟ آخه گوشی هم نداری چطوری بهش خبر دادی؟
- همونجا که برای شام نگه داشت گوشی یه بنده خدایی رو گرفتم بهش زنگ زدم گفتم چه ساعتی میرسم، میادش. توی سالن انتظار منتظرش میمونم؛ ممنونم از مهربونیاتون. خداحافظ.
و به سمت سالن انتظار ترمینال رفت. میبایست تا صبح صبر میکرد. وارد سالن که شد سراغ نمازخانهی ترمینال را گرفت. خودش را به نماز خانه رساند و گوشهی روی زمین رها شد. چادر نمازی که آنجا بود زیر سر گذاشت و به پهلو دراز کشید. چادر مشکیاش را به روی خود کشید تا از سرما خودش را حفظ کند اما هر چقدر خودش را مچاله میکرد باز هم سردش بود.
نگاهش را درون نمازخانه چرخاند بلکه ساعتی بیابد اما موفق نشد. چادر را روی سرش کشید و چشمانش را بست تا بخوابد اما ذهنش بیدار بود. به خودش و زندگیاش فکر میکرد و به آیندهای که نمیدانست چگونه قرار است رقم بخورد، اما میدانست که دیگر با سبحان زندگی نخواهد کرد. آمده بود تا تمام حقیقت را به داوود بگوید شاید فکر میکرد اینگونه آرامتر شود و داوود او را ببخشد. تصور اینکه داوود در مورد او چه فکر هایی کرده است آزارش میداد. هر چند در آن یکسال آشنایشان خیلی یکدیگر را ندیدند و با هم صحبت نکردند اما دوستش داشت و میدانست علاقهی داوود هم به او بیغل و غش بود.
به قدری خسته و مستاصل بود که کم کم خوابش برد تا اینکه با ضربه ی که به پایش خورد از خواب پرید. زنی که برای نماز صبح به نماز خانه آمده بود سهواً پای او را له کرده بود. سر جایش نشست. زن آرام معذرت خواهی کرد و به نماز ایستاد. او هم برخاست تا برود وضو بگیرد و نمازش را بخواند.
بدنش روی زمین سرد و موکت نماز خانه خشک شده بود. دستش را روی شکمش گذاشت و لحظاتی تامل کرد تا درد بدنش کمتر شود و بعد به آرامی از جا برخاست و خودش را به دستشویی رساند و بعد از اینکه با آب سرد وضو گرفت به نماز خانه برگشت و به نماز ایستاد. نماز صبحش را که خواند باز به دیوار نماز خانه تکیه زد و به این فکر میکرد چطور باید بدون پول به دنبال بهارک بگردد که نگاهش به دستش افتاد.
به غیر از حلقهی ازدواجش یک انگشتر دیگر که هدیهی سبحان برای روز زن بود توی دستش بود. دستش را به گردنش گرفت به غیر از گردنبند داوود ،گردنبند دیگری که آن هم هدیه ی روز تولدش بود و سبحان برایش خریده بود به گردن داشت. گوشوارههایش هم بود. مدتی صبر کرد تا آفتاب زد و روز بالا آمد. ساعت هفت و نیم بود که از ترمینال بیرون آمد. حس پیاده رفتن و پیدا کردن یک طلا فروشی را نداشت برای همین به سمت تاکسیها به راه افتاد که مرد راننده ی خودش را به او رساند و گفت:
- ماشین میخواهید خانم؟
- میخوام برم یه طلا فروشی. میشه من رو ببرید؟
راننده متعجب گفت:
- این وقت صبح که هنوز جای باز نیست.
- شاید تا برسیم باز کرده باشن. اگه هم باز نبود منتظر بمونیم تا باز بشن من بعداً کرایهتون رو حساب می کنم.
راننده که کارش همین بود؛ چشمی گفت. صندلی عقب تاکسی که نشست، کمی آرام گرفت. راننده مسیری را که رفت از آینه به او نگاه کرد و گفت:
- بجنوردی نیستید؟
- نه، متأسفانه ساک و کیفم رو دزدین. حالا هیچ پولی ندارم میخوام انگشتر و گوشوارهام رو بفروشم که بتونم هم کرایه ی شما رو بدم هم بلیط برگشتم رو بگیرم.
راننده ناراحت بود و کنجکاو و دقیقا میخواست بداند کی و کجا کیفش را دزدیدهاند. آیه جوابهای به او داد و سرش را به عقب تکیه داد و چشمانش را بست. راننده مدتی در شهر چرخید و بعد توقف کرد. آیه چشم باز کرد، در حاشیه ی خیابانی مقابل جواهر فروشی ایستاده بود اما مغازه بسته بود. آیه نگاهی به اطراف چرخاند و گفت:
- اسم این خیابون چیه؟
راننده اسم خیابان را که گفت اما برای آیه آشنا نبود با این حال پرسید:
- شما میدونید موبایل فروشی ماهان کجاست؟
راننده کمی فکر کرد و گفت:
- نه، اسم موبایل فروشیش ماهان؟
- بله.
راننده مکثی کرد و باز گفت:
- شاید پسرم بدونه، صبر کنید بهش زنگ بزنم.
و با پسرش تماس گرفت و مدتی صحبت کرد. وقتی تلفن را قطع کرد گفت:
- میگه یه موبایل فروشی توی پاساژ بزرگ موبایل هست به اسم موبایل فروشی ماهان.
- نه اون موبایل فروشی که من میگم روی خیابون بود. یه مغازهی خیلی بزرگی بود.
یکساعتی انتظار کشیدند تا بالأخره مغازهی جواهر فروشی باز شد. از راننده خواست منتظرش بماند و بعد از ماشین پیاده شد و وارد مغازهی جواهر فروشی شد. انگشترش را از دستش بیرون آورد و گوشوارهاش را باز کرد و روی ویترین گذاشت و گفت:
- میخوام اینها رو بفروشم.
فروشنده کمی مشکوک نگاهش کرد و بعد گفت:
- فاکتورش رو دارید؟
آیه سری تکان داد و گفت:
- نه، من اینجا مسافرم. کیفم رو زدن؛ بیپول موندم، باید اینها رو بفروشم.
- پس پول نقد هم میخواهید.
- بله.
فروشنده گردنبند و انگشترش را قیمت کرد اما چون پول کافی در مغازه نداشت، برادرش را فرستاد تا از عابر بانک برایش پول بگیرد. مدتی در مغازه صبر کرد تا فروشنده مبلغ نهصد هزار تومن که مبلغ کل گوشواره و انگشترش بود را به او داد. از جواهر فروشی که بیرون آمد به سمت مغازه ی کیف فروشی رفت یک کیف کوچک زنانه گرفت و به سمت تاکسی برگشت. توی تاکسی که نشست خطاب به راننده گفت:
- میشه برید خیابونهای مرفهنشین بجنورد، اگه اشتباه نکنم اون موبایل فروشی بالا شهر بود.
- توکل به خدا، بریم انشاءالله پیدا میکنیم.
تقریباً دو ساعتی توی خیابانها چرخیدند و راننده گاهی از مردم سراغ موبایل فروشی ماهان را میگرفت اما هیچکس نمیدانست کجاست. آیه وقتی احساس ضعف کرد خواست تا او را به مسافرخانهای متوسط برساند.
مقابل مسافر خانه که تاکسی متوقف شد کرایهی که راننده خیلی کمتر حساب کرده بود پرداخت کرد و از ماشین پیاده شد.
از سوپر مارکتی مقداری خوراکی خرید و بعد وارد مسافرخانه شد. وقتی درخواست اتاق کرد از او مدرک شناسایی خواستند اما او چیزی به همراه نداشت. هر چقدر هم برای مرد صاحب مسافرخانه توضیح داد که کیفش را دزدیدهاند قبول نکرد که اتاقی به او کرایه دهد مخصوصاً به خاطر تنهایی و بارداریش، نسبت به او مشکوک هم شده بودند. ناامید و عصبی از مسافرخانه بیرون آمد و خودش را پیاده به پارکی رساند.
گوشه ی روی سبزهها در کنار درختی نشست و کیکی خورد. هوای پاییزی هم حسابی سرد بود و او به خاطر نپوشیدن لباس گرم بیشتر احساس سرما میکرد. سرش را به درخت پشت سرش تکیه داد و چشمانش را بست که باز هم اشک ازمیان پلکهای بستهاش آرام روی صورتش سر خورد. اسم روستای داوود را میدانست اما نمیخواست به آنجا برود. مدتی که استراحت کرد از جا برخاست و به خیابان برگشت و باز تاکسی دربستی گرفت. وقتی توی ماشین نشست راننده پرسید:
- کجا برم خانم؟
- میخوام برم موبایل فروشی ماهان، نه اونی که توی پاساژ، یه موبایل فروشی هست روی خیابون خیلی بزرگه ولی اسم خیابونش رو یادم نیست. شما نمیدونید همچین موبایل فروشی کجاست؟
راننده که پسر جوانی بود از آینه نگاهی به او انداخت، هر چند فکر دیگری در ذهنش میچرخید اما طور دیگری سوالش را پرسید:
- ازتون کلاهبرداری کرده؟
- نه ...فامیله، چندین ساله ندیدمشون اومدم پیداشون کنم. صاحب موبایل فروشی یه کسیه به اسم آقا ماهان، شوهر دختر خالمه.
راننده ابروی بالا برد و گفت:
- اینجوری که نمیشه صبر کنید زنگ بزنم به چندتا از دوستام بپرسم.
راننده به دو سه نفری زنگ زد اما همه آدرس همان موبایل فروشی توی پاساژ را میدادند. به سومین نفری که زنگ زد حرف تازهتری داشت. همینطور که با دوستش صحبت میکرد اسم خیابان فردوسی را برد که آیه بالافاصله گفت:
- آره خودشه، خیابان فردوسی بود.
راننده سری تکان داد و با دوستش خداحافظی کرد و خطاب به آیه گفت:
- دوستم میگه این موبایل فروشی توی پاساژ واسه همون کسیه که توی خیابان فردوسی موبایل فروشی داره، حالا کدومش رو میخواهید برید؟
- همون که خیابون فردوسیه؛ خداروشکر.
راننده ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. آیه تا خیابان را دید گفت:
- خودشه همینجاست.
وقتی جلوتر رفتند و مغازه را دید خوشحال شد. مقابل موبایل فروشی باز از راننده که او را از سرگردانی نجات داده بود تشکر کرد و پیاده شد. چادرش را روی سرش مرتب کرد و وارد مغازه شد. دو جوان توی مغازه بودند که هیچکدام ماهان نبودند. فکر کرد شاید موبایل فروشی را اشتباه آمده است یا اینکه دیگر آنجا متعلق به ماهان نباشد. مستأصل ایستاده بود که با صدای یکی از دو جوان به خودش آمد.
- سلام خانم، بفرمایین .
- سلام، آقا ماهان تشریف ندارن؟
جوان نگاهی به دوستش انداخت و گفت:
- با ایشون چیکار دارید؟
- دختر خالهی خانمش هستم. آدرس خونشون رو نداشتم گفتم اینجا مزاحمشون بشم. متأسفانه موبایلم رو گم کردم شمارهشون هم ندارم.
جوان مکثی کرد و بعد گفت:
- الان بهشون زنگ میزنم، ولی اینجا نیستن رفتن روستا تا جمعه عصر هم نمیان.
آیه باز ناامید ای وای گفت اما جوان زود گفت:
- اجازه بدید بهشون زنگ بزنم.
و موبایلش را برداشت و مشغول گرفتن شماره شد. جوان دیگر که متوجه وضعیت آیه شده بود. صندلی برایش آورد تا بنشیند. آیه از او تشکر کرد و روی صندلی نشست. درد کمرش بیشتر شده بود و به سختی داشت تحمل میکرد.
***
ماهان و داوود مقابل هم توی حیاط بزرگ و ویلایی خانهی داوود روی راحتیها نشسته بودند و با هم تخته نرد بازی میکردند؛ خانهای که یکسال قبل ساخته بودند. بابک هم روی راحتی دیگری لمیده بود و کتابی در دست داشت. بقیهی اهل خانه هم داخل عمارت نوساز و زیبایی ویلا بودند.
داوود زیر چشمی به ماهان نگاه کرد و با لبخند پیروزمندانهای گفت:
- باختت رو نبینم رفیق.
- از اول بازی همینطوری اعصاب من رو به هم ریختی نذاشتی درست تاس بریزم. قبول نیست این بازی!
داوود با خنده گفت:
- آخه تاس ریختن چه ربطی به اعصاب داره؟!
تا ماهان خواست حرفی بزند صدای زنگ موبایلش برخاست. نگاهی به شماره انداخت و سریع جواب داد:
- سلام، بگو معین؟
- سلام آقا ماهان، یه خانمی اومدن مغازه میگن دخترخالهی خانمتون هستن. اسمشون آیه خانم، میگن اومدن شما رو ببینن ولی آدرستون رو ندارن.
ماهان که این حرفها را شنید ماتش برد. بابک و داوود با هم مشغول صحبت بودند. ماهان بدون اینکه حرفی بزند برخاست و از آنها دور شد. داوود که نگران شده بود گفت:
- انگاری یه چیزی شده؟
بابک هم حرفش را تایید کرد و گفت:
- یه دفعه رنگ از روش پرید.
مدتی بعد ماهان تماس را قطع کرد و به سمت بقیه برگشت. داوود نگران پرسید:
- طوری شده ماهان؟
ماهان سری تکان داد و گفت:
- نه، طوری نشده؛ ببخشید.
و به سمت داخل رفت تا با بهارک صحبت کند. بابک که با نگاهش دنبالش میکرد گفت:
- حتماً یه طوری شده.
ماهان تا وارد سالن شد. سراغ بهارک را گرفت. حشمت گفت رفته تا پسرش را بخواباند. ماهان به سمت اتاقی رفت و با شتاب وارد اتاق شد. بهارک در حال خواباندن پسرش کامیار بود که با دیدن ماهان با حرص و اشاره میخواست ساکت بماند تا پسرش بخوابد. ماهان سری تکان داد. در را پشت سرش بست و نزدک بهارک شد و با صدای آرام گفت:
- باید بریم بجنورد.
- چی شده؟ برای چی؟
ماهان در کنارش لب تخت نشست و گفت:
- معین زنگ زده بود، گفت دختر خالت آیه اومده مغازه.
بهارک فقط ناباور نگاهش میکرد. حرفش را باور نمیکرد. از ماهان خواست با معین تماس بگیرد تا خودش با آیه صحبت کند. ماهان بعد از اینکه با معین صحبت کرد و خواست گوشی را به آیه بدهد، خودش هم گوشیاش را به بهارک داد. لحظاتی بعد صدای آیه را شنید:
- الو بهارک.
بهارک ناباور و بهت زده گفت:
- آیه، خودتی؟
آیه در حالی که سعی میکرد بغضش را نگه دارد و گریه نکند گفت:
- بهارک باید ببینمت.
- آیه! چه بیخبر رفتی چه بیخبر اومدی؟
آیه نتوانست بر بغضش غلبه کند و باز گریهاش گرفت و با همان صدای که پر از درد بود گفت:
- اومدم باهات حرف بزنم. اومدم داوود رو ببینم و باهاش حرف بزنم.
- میخواهی چی بهش بگی؟ میدونی چی به سرش آوردی؟ کاری که تو کردی نامردی بود آیه. بیخبر و بیهیچ دلیلی یهو رهاش کردی و رفتی. تو مگه نگفته بودی علاقهای سبحان نداری، پس برای چی زنش شدی؟
- قضاوتم نکن. اومدم بگم چی شد و برای چی رفتم. بهارک هیچکسی نمیدونه من اومدم بجنورد. به خدا حال من از هر کسی بدتره؛ دو سال تموم بازی خوردم!
بهارک که متوجه حال خراب آیه شده بود گفت:
- آروم باش قربونت برم. من همین الان راه میفتم با ماهان میایم بجنورد. همونجا باش تا برسیم.
آیه باز گفت:
- بهارک اومدم بیشتر از هر کسی با داوود حرف بزنم و برم. میشه به داوود بگی میخوام ببینمش. نیومدم مزاحم زندگیش بشم. فقط اومدم بهش بگم چی شد و چه اتفاقی افتاد. نمیخوام فکر کنه که آدم بیمعرفت و دمدمی بودم که به قول و قراری باهاش گذاشته بودم پایبند نبودم.
بهارک نیم نگاهی به ماهان انداخت و بعد گفت:
- باشه بهش میگم. همونجا منتظرمون باش.
بهارک تلفن را که قطع کرد گفت:
- میخواد داوود رو ببینه. میگی چیکار کنیم؟
ماهان کلافه چنگی به موهایش زد و گفت:
- بعد از دوسال اومده چی بگه؟
- نمیدونم اما انگاری حالش خوب نبود. بهش بگم؟
ماهان به سمت پنجره رفت و گفت:
- نمیدونم، میخواهی اول خودمون بریم ببینم چی میگه بعد به داوود بگیم. لباس بپوش بریم، هیچی هم نگو. داوود و بابک فهمیدن یه اتفاقی افتاده. بهشون میگیم حال پدر من یه کمی بد شده باید بریم بجنورد.
***
توی مغازه روی صندلی که سینا دیگر شاگرد ماهان برایش آورده بود نشسته بود و منتظر بود. معین از مغازه بیرون رفت و دقایقی بعد با لیوان بزرگ نوشیدنی گرمی به مغازه برگشت. سینا میز کوچکی را از پشت ویترین آورد و مقابل آیه گذاشت و وقتی معین نوشیدنی گرم را مقابلش گذاشت، آیه به خودش آمد و متوجه آنها شد و نگاهش را به معین داد و گفت:
- ممنون، چرا زحمت کشیدید؟
- خواهش میکنم. مهمون آقا ماهان هستید. امیدوارم شیر کاکائو دوست داشته باشید. چند بار ازتون پرسیدم چی میخورید، ولی اونقدری توی فکر بودید متوجه نشدید.
آیه بابت اینکه صدایش را نشنیده است عذرخواهی کرد و دوباره از گرفتن شیرکاکائو از او تشکر کرد. لیوان گرم شیرکاکائو را برداشت و جرعهی نوشید. چقدر به این نوشیدنی احتیاج داشت. دو روزی میشد که درست و حسابی چیزی نخورده بود برای همین خیلی احساس ضعف می کرد و به سختی خودش را حفظ کرده بود. مشتری وارد مغازه شد که معین به سمت دیگر مغازه هدایتش کرد تا نزدیک آیه نباشد. این دو جوان کم سن و سال تمام سعی خود را میکردند تا رسیدن ماهان، از آیه به خوبی پذیرایی کنند و سریع مشتریها را راه بیندازند تا آیه معذب نباشد.
آیه تقریباً همهی شیر کاکائو را نوشید و بعد دوباره از معین و سینا تشکر کرد و از معین خواست با ماهان تماس بگیرد. میخواست باز بهارک صحبت کند. گوشی را که از دست معین گرفت، بهارک پشت خط بود.
- آیه جان خوبی؟
آیه با صدای آرامی گفت:
- خوبم. بهارک میشه اگه مادرم یا خانوادم بهت زنگ زدن نگی من اومدم بجنورد؟!
بهارک متعجب گفت:
- نمیدونن اومدی؟
- هیچکی نمیدونه. نمیخوام کسی بفهمه. بیخبر اومدم، بیخبر هم میخوام برگردم. به داوود گفتی من اومدم؟
بهارک نیمنگاهی به شوهرش انداخت و بعد از تاملی گفت:
- میام با هم صحبت می کنم.
بهارک تلفن را که قطع کرد گفت:
- کاش به داوود گفته بودیم.
- چی میگفت الان؟
بهارک نفس بلندی کشید و گفت:
- گفت اگه پدر و مادرم زنگ زدن نگو من اومدم بجنورد. گفت بی خبر اومدم بیخبر هم میخوام برگردم.
- پس میخواد برگرده سر خونه و زندگیش، اینجوری اگه داوود نفهمه بهتره.
بهارک با نگرانی سوالی که در ذهنش میچرخید از ماهان پرسید:
- تو فکر میکنی چه اتفاقی افتاده که آیه پاشده اومده بجنورد و میخواد با داوود حرف بزنه؟
اما سوالی بود که ماهان جوابی برای آن نداشت و خودش هم کنجکاو بود تا زودتر به جواب این سوال برسد.
آیه یکساعتی به انتظار نشست تا بالأخره پژو پارس سفید ماهان مقابل در مغازه توقف کرد و سینا با دیدن ماشین گفت:
- آقا ماهان و خانمشون اومدن.
آیه با شنیدن این حرف نگاهش به سمت در مغازه چرخید. در باز شد و بهارک وارد مغازه شد. لحظاتی مبهوت، آیه را نگاه کرد و بعد خودش را به آیه رساند او را در آغوش گرفت. او را که در آغوش گرفت متوجه بارداریش شد. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و متعجب اما آرام گفت:
- آیه، حاملهای؟
آیه با چشمان خیس سری تکان داد و گفت:
- تا همین دیروز صبح قبل از ساعت دوازده، از وجود این بچه خوشحال بود. اما حالا ازش بیزارم. نمیخوامش.
بهارک متعجب گفت:
- آخه چی شده؟ چه اتفاقی افتاد؟ مگه ما چیکار کردیم که حتی حاضر نشدی ما رو ببینی؟
اشک باز از چشمان آیه جوشید. بهارک باز او را در آغوش کشید و گفت:
- آروم باش قربونت برم. چه بلایی سرت اومده که اینجوری پریشونی؟
- دو سال تموم بازیم دادن بهارک. من، من حافظم رو از دست داده بودم!
بهارک ناباور گفت:
- چی؟
ماهان جلوتر آمد و گفت:
- بهارک اینجا که نمیشه صحبت کنیم. بهتره بریم خونه.
نگاه آیه به سمت ماهان که بچش هم توی بغلش بود چرخید و گفت:
- سلام آقا ماهان، ببخشید که اومدم اینجا، هیچ آدرسی از بهارک نداشتم. اینجا رو هم پرسون پرسون پیدا کردم.
- کار خوبی کردید؛ خیلی هم خوش اومدید. بفرمایین بریم منزل.
هر سه نفر از مغازه بیرون آمدند. بهارک به آیه کمک کرد صندلی عقب نشست و بچهاش را از ماهان گرفت و در کنار آیه نشست. ماهان هم سریع پشت رل نشست و حرکت کرد. بهارک آرام به آیه گفت:
- چند ماهته؟
آیه هم آرام جوابش را داد:
- سیزده چهارده روز دیگه به دنیا میاد. کمر درد امونم رو بریده.
- با اتوبوس اومدی؟
آیه سری تکان داد و باز اشک تازه از چشمانش جوشید. بهارک هم به گریه افتاد و گفت:
- الهی قربونت برم گریه نکن. واست خوب نیست.
آیه دلخور نگاهش را به بهارک داد و گفت:
- بهارک چرا نیومدی دیدنم؟
- هر بار زنگ زدم مادرت گفت خونه نیستی. هر بار اومدم گفتن خونه نیستی. وقتی فهمیدم با سبحان ازدواج کردی بدجور از دستت عصبانی شدم به خاله گفتم میخوام عروسیش رو تبریک بگم گفتن با سبحان رفتی مسافرت. چند بار دیگه هم زنگ زدم شمارهی خونت رو بگیرم و باهات حرف بزنم ولی خاله هر بار من رو پیچوند.
آیه زهرخندی به لبش نشست و با تلخی گفت:
- میترسیدن. میترسیدن تو حرفهای بزنی که دروغاشون رو برملا کنه.
- حافظت رو چرا از دست داده بودی؟
آیه اشک روی گونه اش را گرفت و گفت:
- دو سال و چند ماه قبل توی دانشگاه، به خاطر ضعف و سرگیجه از سی تا پله پرت شدم. سه چهار روز بیهوش بودم بعدم به خاطر ضرباتی که به سرم خورده بود حافظم رو از دست دادم. حتی دکترها هم تعجب کرده بودن؛ میگفتن سابقه نداشته. آخه میگفتن ضربهای که به سرم خورده خیلی شدید نبود. بعد وقتی حافظهام رو از دست دادم میگفتن یه هفته تا یه ماه نشده حافظه برمیگرده. ولی حافظهام برنگشت. هزار جور عکس از سرم گرفتن بعد یه دکتری گفت ممکنه هیچ وقت حافظهام برنگرده. گفت این از موارد نادر که خیلی کم اتفاق میفته. نگفت طولانی مدت، گفت هیچوقت برنمیگرده. اوایل خیلی عصبی و پرخاشگر شده بودم. زیر نظر یه روانشناس بودم و خیلی زود شرایطم رو پذیرفتم. خانوادهام بهم گفتن قبل از اون حادثه قرار بوده باهاش ازدواج کنم. بهم گفتن دوستش داشتم، اما تمومش دروغ بود.
و باز هقهق گریهاش در فضای ماشین پیچید. ماهان هم که حرفهایش را میشنید با خشم فرمان ماشین را فشار داد و نتوانست از ریختن اشکش جلوگیری کند. اما خیلی زود اشکش را گرفت و زیر لب فحشی به سبحان داد. بهارک هم داشت گریه میکرد که همین باعث شد پسرش هم گریه کند. آیه که انگار از عالم دیگری بیرون آمده بود و تازه متوجه پسر بهارک شده بود دستی به موهایش کشید و گفت:
- پسرته؟
- آره، اسمش کامیاره.
آیه اشکهایش را گرفت و بچه را از بهارک گرفت و گفت:
- ماشالله چقدر بانمک ، شبیه خودته بهارک. آخ چقدر دوست داشتم بیام عروسیت ولی الیاس اجازه نداد. بابا اون موقع هیچی نمیدونست. وقتی از سفر برگشتن خیلی دلخور بود. چند روزی با من حرف نمیزد؛ اصلاً درک نمیکردم چرا به خاطر یه علاقه و دوست داشتن باید تا این حد مجازات میشدم. منم تصمیم گرفتم سکوت کنم و حرفی نزنم اما انگار واسهشون اهمیتی نداشت. چند روز بعد توی دانشگاه اون اتفاق واسم افتاد.
کامیار آرام گرفت اما متعجب به آیه نگاه میکرد، بهارک گفت:
- چی شد همه چیز یادت اومد؟
- چند وقتی بود خوابهای عجیبی میدیدم. میدونستم خوابهام مربوط به گذشتهست. در موردش از بقیه سوال میکردم جواب درست و حسابی بهم نمیدادن.
بهارک کنجکاوانه پرسید:
- چه خوابی میدیدی؟
- خواب یه مرد. مردی که چهرش رو درست نمیدیدم. یه بار توی خواب بهم انار داد یه بار بهم رز آبی داد.
این را که گفت، بهارک با لبخند و آرام گفت:
- داوود.
آیه باز چشمانش خیس شد و سری تکان داد. بهارک دستش را گرفت. هردو به هم نگاه کردند؛ آیه برای اینکه کامیار گریه نکند سریع اشکش را گرفت و گفت:
- دیروز ظهر نشسته بودم توی خونه که یه دفعه یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت. توی بدن عروسکم یه گردنبند قایم کرده بودم. اون گردنبند رو که از عروسک بیرون آوردم انگاری پرت شدم وسط گذشته و همه خاطرات به ذهنم هجوم آوردن. خیلی سریع و رگباری خاطراتم برگشت. یه مدت توی بهت بودم. فکر میکردم افتادم وسط تونل زمان؛ احساس میکردم زیر پام خالیه. فقط میخواستم از اون خونه و از اون شهر فرار کنم. لباس پوشیدمو چادرم رو سرم کردم و کیفم برداشتم و از خونه بیرون زدم. حالم خیلی بد بودم. رفتم سمت ترمینال و برای اولین اتوبوس به بجنورد بلیط گرفتم. شاید نباید میاومدم، اما وقتی به خودم اومدم که رسیده بودم به بجنورد. حالا که اومدم باید داوود رو ببینم.
بهارک اشکهایش را گرفت و گفت:
- ماهان به داوود زنگ بزن بیادش.
ماهان که مقابل خانهی رسیده بود با ریموت در خانه را باز کرد و وارد خانه شد و گفت:
- شما برید داخل، من به داوود زنگ میزنم.
آیه و بهارک از ماشین پیاده شدند و وارد خانه شدند. یک خانهی بزرگ که دکوراسیون زیبا و امروزی داشت. بهارک، پسرش را روی قالیچهی جلوی مبل نشاند و به سمت پردهها رفت. همهی آنها را کنار زد که خانه حسابی روشن شد. آیه به سختی روی مبلی نشست و گفت:
- چه خونهی قشنگی داری!
بهارک به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
- چشمات قشنگ میبینه قربونت برم. صبر کن یه شربت و شیرینی بیارم بخوری؛ معلومه ضعف کردی. دستات داشت میلرزید. ناهار هم که نخوردی!
سریع دوتا لیوان شربت با دیس شیرینی به پذیرایی برد و مقابل آیه گذاشت. نزدیک آیه نشست و گفت:
- تا یه شیرینی و شربت بخوری، الان بر میگردم. مواظب این وروجک من باش تازه راه افتاده، نیاد بزنه اینا رو بریزه روی فرش.
و سریع از سالن بیرون رفت. ماهان به ماشینش تکیه زده بود و نگاهش خیره به باغچهی کوچک و سرسبز خانهاش بود که بهارک خودش را به او رساند و گفت:
- ماهان، میشه یه غذایی سفارش بدی بیارن. ناهار نخورده.
- باشه الان میرم خودم میگیرم.
- به داوود زنگ زدی؟
ماهان که حسابی فکر کرده، تصمیم گرفته بود که داوود نباید از آمدن آیه خبردار بشود برای همین گفت:
- بهارک به نظرت باید زنگ بزنم؟
بهارک خیلی ساده و راحت گفت:
- اومده داوود رو ببینه.
- یه کم به داوود فکر کن. میخوای هوایی بشه؟ آیه شوهر داره، بچهاش چند روز دیگه به دنیا میاد. داوود بعد دو سال تازه یه کم به خودش اومده. خوبه خودت حال و روز برادرت توی این دوسال میدیدی؛ چقدر عصبی بود. برای اینکه این دختر فراموش کنه روز و شب خودش رو با کار خسته میکرد. تو خودت نبودی که آیه رو نفرین میکردی.
بهارک با این حرفها کمی به فکر رفت ولی باز گفت:
- ولی آیه مقصر نبوده، بازیش دادن.
ماهان باز سعی کرد توجیه اش کند.
- هر چیزی که بوده بر میگرده سر خونه و زندگیش و باز داوود میمونه و یه مشت فکر و خیال.
بهارک هم نگاهش میخ نگاه ماهان ماند و کمی بعد آرام گفت:
- چی به آیه بگم؟
ماهان بازوهایش را گرفت و گفت:
- بگو نامزد داره و همین روزا ازدواج میکنه بهش بگو اگه اون رو ببینه ممکنه از ازدواجش پشیمون بشه. اینجوری که بگی بیخیال دیدن داوود میشه.
اشک بیاختیار از چشمان بهارک روی گونهاش دوید و گفت:
- گناه داره خب.
ماهان صورت بهارک را با دستانش قاب گرفت و با شصتهایش اشکهای بهارک را گرفت و گفت:
- قربونت برم چرا گریه میکنی؟ داوود هم گناه داره. بعدم زنها راحتتر فراموش میکنن؟
بهارک دستانش را کنار زد و گفت:
- واقعاً اینطور فکر میکنی؟
- الهی ماهان فدات بشه چرا جبهه می گیری؟ منظورم اینه تحملتون بیشتره.
بهارک سری تکان داد و به داخل برگشت. قرار بود همان حرفی را بزند که ماهان خواسته بود. آیه روی زمین مقابل کامیار نشسته بود و داشت با او بازی میکرد. بهارک همینطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
- داره اذیتت میکنه؟
- نه، اصلاً.
بهارک ظرف میوه را از یخچال بیرون آورد. مدتی که در آشپزخانه مشغول کار بود به حرفهای ماهان فکر میکرد. با ظرف میوه و پیش دستی از آشپزخانه بیرون آمد. آنها را روی میز عسلی گذاشت و خودش مقابل آیه و کامیار روی زمین نشست و گفت:
- دختر یا پسر؟
آیه نگاهش را به او داد و گفت:
- پسر.
- اسمش رو چی میخواهی بذاری؟
آیه با این سوال نیشخندی زد و گفت:
- نمیدونم. تا دیروز میخواستم اسمش بذارم امیرعلی ولی سبحان دوست داشت بذاره آریا، اما دیگه واسم اهمیتی نداره.
بهارک باز دست آیه را با مهربانی گرفت و گفت:
- اون بچه که تقصیری نداره.
- نمیتونی درک کنی بهارک، چه حس بدیه. احساس میکنم دو سال تموم ازم سوءاستفاده کردن. احساس میکنم سبحان از جسمم سوءاستفاده کرده. بارها بهش گفتم فکر میکنم یه چیزی رو ازم پنهون میکنی. باورت نمیشه هر بار با اطمینان میگفت هیچچیزی نیست که ازت مخفی کرده باشیم. بهش گفتم اگه یه روزی حافظم برگرده و بفهمم موضوعی رو ازم مخفی کردید دیگه لحظه باهات نمیمونم.
بهارک چند میوه درون بشقاب گذاشت و مقابل آیه قرار داد و گفت:
- یعنی میخواهی ازش جدا بشی؟
آیه سری تکان داد و گفت:
- این بچه که به دنیا بیاد اینکار رو می کنم.
- سبحان توی این دوسال چه جوری بود؟
بهارک سوال میپرسید و آیه جوابش را میداد. به قدری آشفته و پریشان بود که با هر حرفی اشکهایش روان میشد. بهارک هم برای اینکه آرام باشد تصمیم گرفت سوالی نپرسد. در عوض از خودش و بیتا و بابک برایش میگفت از این دو سال زندگیش در بجنورد. از خانوادهی شوهرش و از اینکه رابطهی او با پروین مادر داوود خوب شده است. وقتی دوباره حرف از مادر داوود شد آیه گفت:
- پروین خانم من رو بخشید که به دروغ مهمون خونهش شده بودم؟
- آره، اون موضوع رو اصلاً فراموش کردن.
آیه باز نگاهش را به زیر انداخت و گفت:
- داوود چیکار میکنه؟
و بهارک باز به یاد حرفهای ماهان افتاد. گفتنش برایش سخت بود. او به آیه حق میداد. یکبار در آتش دروغ سوخته بود برای همین نمیخواست دوباره با دروغ روحش را آزار دهد. مردد مانده بود که چه بگوید که باز آیه گفت:
- چرا حرف نمیزنی بهارک؟
بهارک به جای اینکه جواب سوالش را بدهد گفت:
- میگم آیه نمیخوای به خانوادهت خبر بدی اینجا هستی، مادرت گناه داره نگرانت میشه.
- اهمیتی نداره واسم، در برابر این کاری که با من کردن، نگرانیشون واسم اهمیتی نداره. بذار چند روز بسوزن تا بفهمن درد سوختنی که به قلب من گذاشتن.
بهارک دستش را گرفت و با دست دیگرش اشکهای آیه را که باز از چشمانش جوشیده بود گرفت و گفت:
- داری چشمات از بین میبری با این همه گریه، سعی کن آروم باشی.
- نمیتونم بهارک، نمیتونم. حتی این اشکها هم نمیتونه آتیش وجودم رو خاموش کنه. اگه اون اتفاق نمیافتاد و توی خونه زندونیم میکردن و هر روز کتکم میزدن انقدر درد نداشتم که الان دارم... آخ.
و دستش را روی شکمش گذاشت و از درد به خودش پیچید، بهارک ترسیده گفت:
- چی شد؟ درد داری؟ میخوای بریم دکتر؟
آیه در میان درد گفت:
- تا یه تکون میخوره اینجوری تموم جونم درد میگیره.
- بیا بریم تو اتاق یه کم دراز بکش. پاشو.
و آیه را به اتاقی برد و کمکش کرد تا مانتویش را در آورد و روی تخت دراز کشید. پتو را رویش کشید و نزدیکش نشست و گفت:
- یه کم استراحت کن بعداً با هم حرف میزنیم. من برم یه دمنوش خوب گیاهی واست بیارم یه کم آروم بگیری.
- دستت درد نکنه، ولی فعلاً هیچی نمیخوام. به داوود زنگ میزنی؟
بهارک مکثی کرد و بعد گفت:
- برای چی میخواهی داوود رو ببینی؟
آیه از درد چهرهاش در هم شد و به سختی گفت:
- باید بهش بگم که چی شده بود. نمیخوام فکر کنه بیمعرفت بودم.
- هیچوقت همچین فکری نکرد.
آیه چشم باز کرد، گویا دردش فروکش کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- یه بار بعد از اینکه حافظم رو از دست داده بودم جلوی خونهمون دیدمش. نمیشناختمش اون موقع. مادرم پرسید میشناسی این مرد رو من گفتم نه. نذاشت بیشتر حرف بزنم. سبحان هم داوود از اونجا دور کرد. آخرین نگاهش رو یادمه؛ نگاهش رنگ نفرت داشت. با نفرت نگام میکرد با تلخی، با بغض.
و باز گریه کرد. بهارک هم باز اشکهایش را گرفت و گفت:
- خودم الان بهش زنگ میزنم. تو فقط استراحت کن. دیگم گریه نکن، باشه؟
آیه با پلک زدن حرفش را پذیرفت. بهارک از اتاق بیرون رفت و در را بست و با خشم دستانش را مشت کرد و فشرد و با خودش گفت:
- نامردا، چطور دلتون اومد اینکار رو بکنید؟
و خودش را به تلفن رساند و گوشی را برداشت، اما تا خواست شماره را بگیرد. کامیار سینی روی میز را کشید و لیوان و دیس شیرینی را ریخت. تلفن را گذاشت و خودش را به کامیار رساند. با غرلند، او را به کناری گذاشت و مشغول جمع کردن وسایل روی زمین شد.
کمی که پذیرایی را مرتب کرد، کامیار را داخل تابش گذاشت و با غر زدن به سمت تلفن رفت. شمارهی داوود را گرفت اما هنوز داوود گوشیاش را جواب نداده بود که موبایلش زنگ خورد. گوشی را گذاشت و به سمت کیفش رفت. شمارهی آمنه روی صفحهی موبایل بود. استرس به جانش نشست و کمی فکر کرد و بعد جواب داد:
- الو سلام دختر خاله جان.
- سلام بهارک جون، چطوری؟ پسرت چطوره؟
- خوبم پسرمم خوبه، خاله جان ما خوبن؟
- شکر مامان هم سلام میرسونه.
آمنه به ظاهر زنگ زده بود احوالی بپرسد اما حقیقتاً میخواست ببیند او از آیه خبر دارد یا نه؟ اما بهارک هیچ چیزی بروز نداد و وقتی تلفن را قطع کرد با نفرت گفت:
- به تو هم میگن خواهر!
تا موبایلش را قطع کرد تلفن خانه زنگ خورد. شمارهی داوود بود که سریع جواب داد:
- الو سلام داوود.
- سلام، گوشیم دم دستم نبود. باهام کار داشتی؟
بهارک مکثی کرد و بعد گفت:
- راستش نه، همینطوری زنگ زدم بگم پدرشوهرم حالش خوبه نگران نباشید.
- نگران که بودیم به ماهان زنگ زدم گفت طوریش نیست. خب حالا که به خیر گذشته پاشید بیاید.
- دیگه نمیصرفه بیایم. باشه پنج شنبه جمعهی هفتهی بعد میایم.
داوود از شنیدن این حرفش قانع شد و گفت:
- خب باشه، خداحافظ.
در اتاق باز شد و آیه بیرون آمد و گفت:
- بهارک!
بهارک که داشت گوشی را میگذاشت به خیال اینکه تلفن قطع شده است گفت:
- چی شده آیه؟ چیزی احتیاج داری؟
داوود هم که تلفن را قطع نکرده بود این جملهی آخر بهارک را شنید و بعد تلفن قطع شد. داوود وقتی تماس قطع شد همینطور که متعجب به گوشیاش نگاه میکرد با خودش گفت:
- آیه!
و باز دوباره شمارهی خانهی بهارک را گرفت. آیه با سر گیجهای که داشت از اتاقش بیرون آمده بود. بهارک خودش را به او رساند و گفت:
- چی شده آیه؟ حالت خوبه؟
- نمیدونم چه مرگم شده، چشمام سیاهی میره.
بهارک او را به سمت مبل برد و گفت:
- خب بیا اینجا بشین، شاید قندت افتاده.
تا آیه را روی مبل نشاند باز تلفن خانه زنگ خورد؛ به سمت تلفن رفت. بدون اینکه به شماره نگاه کند گوشی را برداشت. همان موقع کامیار از تابش افتاد و گریهاش به هوا برخاست. گوشی را برداشت اما کنار تلفن گذاشت و به سمت پسرش دوید. کامیار را از روزی زمین برداشت. آیه که نمیتوانست از جایش برخیزد و سعی میکرد دردش را مخفی کند گفت:
- بهارک بیارش اینجا، فکر میکنم بتونم آرومش کنم.
- نه آیه، تو حالت خوب نیست. صبر کن تلفن رو جواب بدم.
و گوشی را برداشت و جواب داد:
- الو بفرمایین؟
با شنیدن صدای داوود جا خورد.
- بهارک!
بهارک ناباور گفت:
- داوود.
- کی اونجاست بهارک؟
- کی؟
- صدای آیه رو شنیدم، اونجاست؟
بهارک نیمنگاهی به آیه انداخت و ناچاراً گفت:
- اینجاست.
داوود عصبی گفت:
- برای چی اومده؟
- اومده که تو رو ببینه.
زهرخند درون کلام داوود نشست و گفت:
- من رو ببینه، با شوهرش؟
- تنهاست، اومده با تو حرف بزنه.
داوود با تندی و تاب گفت:
- پس چرا داشتی از من پنهون میکردی که اومده؟
- میخواستم بهت بگم.
داوود باز داد زد:
- چرا نگفتی؟
بهارک باز به آیه نگاه کرد و خطاب به داوود گفت:
- میتونی بیای؟
داوود با خشم غرید:
- نه نمیتونم، بهش بگو نمیخوام ببینمش.
- داوود گوش کن.
باز کامیار شروع کرد به گریه، آیه از جا برخاست و به بهارک نزدیک شد. بهارک همینطور که کامیار را تکان تکان میداد تا آرامش کند داشت سعی میکرد با داوود صحبت کند که آیه آرام گوشی را از او گرفت. بهارک هم بدون هیچ حرف و حرکتی، گوشی را به او داد.
آیه وقتی گوشی را به گوش گذاشت، داوود داشت عصبانی حرف میزد:
- آدمی که نمیتونه روی حرفش بایسته و یه روز یه حرفی میزنه و فرداش کاری میکنه بر خلاف حرف خودش فکر میکنی ارزش این رو داره که پای حرفاش بشینم؟
آیه که بغض گلویش را گرفته بود آرام روی مبل کنار میز تلفن نشست. درد شدیدی توی کمر و شکمش احساس میکرد. لحظاتی سکوت برقرار شد و بعد داوود باز گفت:
- بهارک... بهارک پشت خطی؟
آیه در حالی که صدایش می لرزید آرام گفت:
- شاید اینطور که تو فکر میکنی نیست.
داوود سکوت کرد و آیه بغضش شکسته شد و گفت:
- فکر میکردم بیام همه چیز رو بهت بگم تا بلکه ازم متنفر نباشی تا بعد از این با این خیال و فکر زندگی نکنی که همهی زنها بیمعرفتن، تا فکر نکنی علاقه و دوست داشتن الکیه.
داوود با زهرخندی گفت:
- بهت گفتم همه چیز رو ردیف میکنم. فقط صبر کن! فقط بهم مهلت بده! گفته بودم یا نه؟ ولی چی شد که راحت نشستی سر سفرهی عقد با سبحان و بهش بله گفتی و بعد تو چشمام نگاه کردی و گفتی من تو رو نمیشناسم.
- نمیشناختمت. اون موقع نمیشناختمت.
داوود با تمسخر خندید و گفت:
- یعنی الان من میشناسی؟ میدونی با این کاری که کردی چی به سرم آوردی؟ این دو سال هر روزش واسم عذاب بود. حالا اومدی چی بگی؟