کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
مشغول صحبت بود که صدای آیه را شنید که از ساختمان بیرون آمد و کمی بلند خطاب به مادرش گفت:
- من دارم میرم دانشگاه، خداحافظ.
و داوود تا خواست جلوی گوشی را بگیرد که مادرش صدا را نشنود دیر شده بود و پروین صدای آیه را شنیده بود که با نگرانی پرسید:
- این صدای کی بود داوود؟ اون دختر کیه؟
داوود که حسابی هول شده بود گفت:
- چیزه، هیشکی نیست.
پروین با عصبانیت بر سرش فریاد زد:
- به من دروغ نگو بچه، کر که نبودم صداش رو شنیدم، داوود پرسیدم اون کیه؟ تو کجا هستی الان؟
آیه از پله ها پایین آمد و وقتی دید داوود موبایل در دست دارد، سری به علامت سلام تکان داد و به سمت در خانه رفت، داوود با لبخند و تکان دادن سر جوابش را داد در حالی که مادرش یکریز از آن طرف خط داشت بر سرش فریاد میزد.
- تو به من دروغ گفتی، داوود تو الان کجایی؟ اون دختره کیه؟ تو هم مثل بابات شدی؟ رفتی اونجا زن گرفتی؟
و گریهاش گرفت و گفت:
- بشکنه این دست که نمک نداره.
- مامان جان عزیزم، چرا گریه میکنی؟ توضیح میدم واسهت.
- راست گفتن، راست گفتن از قدیم، تره به تخمش می ره حسنی به باباش، ای خدا، داوود کجایی تو؟ داوود اگر همین امروز بر نگردی شیرم رو حلالت نمیکنم.
با بسته شدن در خانه پروین که صدای در را شنیده بود گفت:
- صدای در خونه اومد، ببین دروغ میگی هتل نیستی؟ تو توی یه خونه هستی؟ داوود کجایی؟ داوود چرا جواب من رو نمیدی؟
- مامان اومدم خونهی یکی از دوستام.
- دروغ میگی، تو توی تهرون هیچ دوستی نداری؟ بعد هم چرا دروغ گفتی هتلی؟
- مامان یه دقیقه مهلت بده.
- امروز برگشتی که برگشتی، اگر برنگشتی نمیخوام دیگه برگردی.
و تلفن را قطع کرد، داوود پوفی کرد و مستاصل لبهی حوض نشست و دستی به موهایش کشید.
باز هم بابک مرخصی گرفت و با هم برای انجام کارهایشان بیرون رفتند، یکی دو ساعتی در محلهی محسن خواستگار بهارک چرخیدند و در رابطه با محسن و خانوادهاش تحقیق کردند اما چون محسن و خانوادهاش به تازگی به آن محل نقل مکان کرده بودند چیز زیادی در مورد محسن دستگیرشان نشد، و بعد به سمت زندان به راه افتادند، درخواست ملاقات دادند هر چند با ملاقات حضوریشان موافقت نشد اما میتوانستند پدرشان را از پشت شیشه ببینید و با او صحبت کنند.
هردو منتظرش بودند تا بالاخره سر و کلهی حشمت پیدا شد باز با دیدن پسرهایش لبخندی به لبش نشست و مقابل داوود نشست با دیدن اخمهای هردویشان خیلی زود لبخندش جمع شد، گوشی را برداشت و خطاب به داوود گفت:
- کشتیهاتون غرق شده که اینطوری سگرمههاتون تو هم.
داوود با اوقات تلخی گفت:
- زنت بهنوش بهم نارو زده و بچهش رو گذاشته و از کشور خارج شده.
حشمت ناباور گفت:
- چی؟
- آدرس خانوادهی بهنوش رو بده تا نوهشون رو ببرم بهشون تحویل بدم.
- درست حرف بزن ببینم.
داوود پوفی کرد و بعد همهی ماجرا را تعریف کرد حشمت وقتی همه چیز را شنید مدتی سکوت کرد و بعد گفت:
- پس کار خودشه، بهش شک داشتم.
- چی کار خودشه؟
- دست بهنوش با کامرانی توی یه کاسه بود، با هم نقشه کشیدن تا بدبختم کنن و من رو به این روز نشوندن.
- چرا درست و حسابی حرف نمیزنی؟ بابا اگر طلایی یه جا ذخیره کردی بگو ببریم بفروشیم و طلبات رو بدیم و از اینجا بیاریمت بیرون.
حشمت مدتی مردد فقط به داوود نگاه کرد و بعد گفت:
- قول میدی طلاها رو برندارید واسه خودتون و من رو از اینجا بیارید بیرون؟
داوود عصبی چنگی به موهایش زد و گفت:
- مطمئن باش به خاطر آبروی که هر روز یه کاری میکنی که به باد بره مجبورم از اینجا بیارمت بیرون.
حشمت دوباره لحظهی مردد ماند و بعد گفت:
- یه آدرس بهتون میدم برید اونجا، یه باغ قدیمیه، وسط این باغ یه عمارت متروکهست، توی این عمارت یه اتاقی هست که هیچ پنجرهی نداره و یه کمد دیواری داره که دراش هنوز سالمه، کف اون کمد دیواری موزاییکاش رو بکنید، اونجا یه کیف مسافرتی مشکیه، یه مقدار طلا توی کیف هست ببر بفروش و بدهیام رو بده.
- چرا حاضر بودی توی زندان باشی و اینها رو نگفتی تا آزادت کنیم؟
- وقتی اومدم بیرون بهت میگم.
و آدرس آن ملک مخروبه را به آنها داد، داوود و بابک از حشمت خداحافظی کردند و از زندان بیرون آمدند، بابک با عصبانیت گفت:
- دیدی راست میگفتیم و طلا خریده یه جا ذخیره کرده.
داوود عصبی سری تکان داد و گفت:
- بهتره بریم، میدونی این آدرسی که داد کجاست؟
- آره حداقل دو سه ساعت راهه تا اونجا.
- خب پس راه بیفتیم به شب نخوریم.
چند دقیقه بعد از اینکه حرکت کردند، باز موبایل داوود زنگ خورد، شمارهی خانهشان بود، چندین بار دیگر هم تماس گرفته بودند که داوود جواب نداده بود، اما گویا دست بردار نبودند، ماشین را نگه داشت، از ماشین پیاده شد و کمی دور شد و جوابشان را داد اما به جای مادرش صدای محبوبه را شنید.
- الو سلام مامان.
- سلام و زهرمار، کجایی داوود؟
- تویی، چی شده؟
- پرسیدم کجایی؟
- تهران.
- میدونم تهران هستی، خونه ی کی هستی؟ اون زنه کیه پیشت؟
- زنی پیش من نیست.
- مامان پس بیخود میگه، هر چقدر هم که بهت زنگ میزنیم جواب نمیدی، داوود راستش رو بگو کجایی؟
- ای بابا، به مامان هم گفتم اومدم خونهی یکی از دوستام، اون خانمی هم که صبح صداش رو شنیدید خواهر دوستم بود داشت با مادرش خداحافظی میکرد میرفت دانشگاه، من توی حیاط بودم مامان صداش ر شنید .
- چطور حرفت رو باور کنیم؟
داوود عصبانی بر سرش فریاد زد:
- اگر برادرت هستم و به من اطمینان داری که حرفم رو باور میکنی اگر هم نه، که واقعاً برای خودم متاسفم، خداحافظ.
و تلفن را قطع کرد، عصبی به سمت ماشین برگشت و پشت رل نشست .
بابک نگران گفت:
- اتفاقی افتاده؟
داوود نه کوتاهی گفت و ماشین را از جا کند و حرکت کرد.
با سرعتی که داوود رانندگی میکرد تقریباً یکساعت و نیم بعد به آدرسی که حشمت داده بود رسیدند، یک خانهی نیم مخروبه که دیوار یک طرف آن ریخته بود و تبدیل به زبالهدانی شده بود، از همان راه وارد خانه شدند، خانهی که مشخص بود روزگاری زیبا و بزرگ بوده است اما به دلایل نامعلومی اینگونه مخروبه شده بود، در حالی که دور و بر خود را میپایدند ساختمان نیمه مخروبه را دور زدند، در ورودی بسته بود با اینکه شیشههایش شکسته بود اما در قفل به نظر میرسید که هر چقدر تقلا کردند نتوانستند آن را باز کنند، برای همین به دنبال راه دیگری برای ورود گشتند و بالاخره از یکی از پنجرهها وارد ساختمان شدند، با احتیاط در ساختمان چرخیدند تا بالاخره اتاق مورد نظر را پیدا کردند و کمد دیواری را یافتند اما وقتی در کمد دیواری را باز کردند، متوجه خراب بودن کف کمد دیواری شدند، گویی کسی قبل از آنها کف آن کمد دیواری را کنده بود، حفرهی خالی خالی آنجا بود حفرهی به اندازهی یک کیف مسافرتی، بابک با حرص و عصبی گفت:
- باز سرکارمون گذاشته.
- نه سرکارمون نذاشته، منتها یکی قبل از ما اومده و اون طلاها رو برده.
- کی ممکنه اینکارو کرده باشه؟
- نمیدونم، ولی هر کسی که بوده خیلی خوب سر حشمت کلاه گذاشته، بهتره برگردیم.
هردو باز از خانه بیرون آمدند، در مسیر برگشت بودند که باز موبایل داوود زنگ خورد، شمارهی خانهشان بود، نمیخواست جواب دهد اما میدانست که اگر جواب ندهد دست بر نمیدارند و مرتب تماس خواهند گرفت برای همین ترجیح داد جوابشان را بدهد.
- الو بفرمایین .
باز صدای محبوبه را شنید:
- الو سلام داداش.
با اوقات تلخی گفت:
- سلام، امر؟
- با مامان صحبت کردم آروم گرفته، فقط گفته بهت زنگ بزنم و بگم زودتر برگردی.
داودد با گفتن "شنبه میام" تلفن را قطع کرد، وقتی به شهر رسیدند که تقریبا آفتاب غروب کرده بود.
***
جیران عصبی در حال آشپزی کردن بود و مرتضی در حال تماشای تلویزیون اما مشخص بود فکر و ذکرش جای دیگریست، آمنه و آیه هم توی اتاقهایشان بودند، وقتی صدای زنگ در خانه بلند شد جیران خودش را رساند و در را برای الیاس باز کرد و نگران گفت:
- خدا به خیر کنه.
الیاس در حالی که خیلی عصبانی بود وارد شد و گفت:
- سلام، آیه کجاست؟
مرتضی ابروانش در هم گره خورد و گفت:
- توی اتاقشه، چیکارش داری؟
الیاس سری تکان داد و داشت به سمت اتاق آیه میرفت که مرتضی با تندی گفت:
- واستا ببینم، مگه با تو نیستم.
الیاس به سمت پدرش برگشت و گفت:
- کاریش ندارم فقط میخوام یه سوال ازش بپرسم.
- چه سوالی؟
- نمیبایست به سبحان جواب منفی میداد، اصلاً کی بهتر از سبحان؟
مرتضی حقدارانه گفت:
- خب دوست نداره با سبحان ازدواج کنه اینکه زور نیست.
- ولی شما با پدر نرجس قول و قرار گذاشتید، درسته؟
- قول و قراریم نبوده یه کلام پدر نرجس گفت من هم گفتم هر چی خواست خدا باشه.
جیران وارد بحث شد و گفت:
- ولی مرتضی، آیه هم خیلی غد و یه دندهست، باید نصیحتش میکردید.
مرتضی اخمی به جان همسرش ریخت و گفت:
- منظورت از نصیحت اینه که مجبورش میکردم که با کسی ازدواج کنه که دوستش نداره.
الیاس با زهرخندی گفت:
- شما میدونید پدر و مادر نرجس چقدر دلخور شدن.
- خب چیکار باید بکنم؟
- نرجس هم ول کن نیست یه ریز به من زخم زبون میزنه.
- خب از بچگیشه، وگرنه اگر عقل داشت اینکارو نمیکرد.
- پدر ولی اینطوری درست نبود، شما خودتون بگید سبحان چه مشکلی داشت؟
آیه با شتاب از اتاق بیرون آمد و گفت:
- هیچ مشکلی نداشت خیلی هم خوب بود ولی من دوستش نداشتم.
الیاس به سمتش رفت و با تندی گفت:
- آیه به اندازهی کافی عصبانی هستم گمشو توی اتاقت تا نزدم توی دهنت.
مرتضی از جا برخواست و بر سرش فریاد کشید:
- تو خیلی بیجا میکنی که بزنی، غیرت برادریت رو فراموش کردی که دست بزن پیدا کردی و میخواهی خواهرت رو بزنی؟
الیاس چرخید لحظاتی بر و بر به پدرش نگاه کرد و بعد عصبانی از خانه بیرون زد، آیه هم با چشمانی گریان به اتاقش برگشت، تمام این مدت آمنه بیتفاوت و سرد در آستانهی در اتاقش ایستاده بود و نگاه میکرد وقتی الیاس رفت او هم به اتاقش برگشت، جیران ناراحت گفت:
- نباید باهاش اینطور حرف میزدی، ناسلامتی الیاس پسر بزرگته.
- چون پسر بزرگمه حق داره به دخترها زور بگه.
- میدونی که حرف بیربطی نزده، سر قضیهی پس گرفتن حرفتون برای خریدآپارتمان حسابی جلوی زنش کوچیکش کردید.
- گفتم اگر راضی بشن خالهش آلاخون والاخون نشه و اینجا بمونن واسهشون خونه میخرم حالا که قراره خواهرت و بچههاش از اینجا بره، خب اون هم دست زنش رو بگیره و بیاره توی همین زیر زمین زندگی کنن .
جیران دلخور سری تکان داد و با دلخوری گفت:
- ولی قول آپارتمان را بهشون دادید؟
- بله، آپارتمان رو میخرم، قرار بود زودتر اینکار رو بکنم ولی بهتره چند سالی صبر کنن تا بتونم هزینهی بهتری جمع کنم و یه جای بهتری رو واسهشون بگیرم.
- خب چرا این رو بهشون نگفتی؟
مرتضی باز روی مبلی نشست و گفت:
- نگفتم تا ببینم ما رو به خاطر خرید آپارتمان دوست دارن یا نه؟ که دیدم خیلی ناراحت شدن و به روم آوردن، بیشتر از هر چیزی از خودم ناراحت شدم که احترامم در حد خرید یه آپارتمان.
و کنترل تلویزیون را برداشت و صدای آن را زیاد کرد، جیران دیگر حرفی نزد و به آشپزخانه رفت.
الیاس داشت عصبی از خانه بیرون میرفت که با داوود و بابک رو به رو شد، بابک عذرخواهی کرد و از سر راهش کنار رفت و الیاس بدون هیچ حرفی از کنارشان گذشت و سوار ماشینش شد، بابک کنجکاوانه گفت:
- به نظرت چی شده؟
داوود به شانه اش زد و گفت:
- کنجکاوی نکن، بریم.
هردو نفر وارد زیر زمین شدند، صدای گریهی مانی بلند بود و بهارک داشت سعی میکرد آرامش کند، جمیله حسابی ناراحت و عصبی بود که وقتی ماجرای نبودن طلاها را شنید ناراحتیش بیشتر هم شد و با دلخوری گفت:
- میدونستم بدبخت شدیم و راه چارهی نیست، الکی الکی یه بچه دو ساله روی دستمون موند.
داوود که فکرش را هم نمیکرد توی همچین اوضاعی قرار بگیرد، درمانده روی مبلی نشسته بود، نگاه مستاصلش به میز عسلی دوخته شده بود و گویی صدای صحبتهای جمیله و بابک و بهارک را نمیشنید، جمیله نزدیکش نشست و گفت:
- خب داوود تصمیمت در مورد این بچه چیه؟
نگاه داوود اول به جمیله و بعد به سمت مانی که هنوز داشت توی آغوش بهارک بیقراری میکرد چرخید، از جا برخواست و مانی را از بهارک گرفت و گفت:
- والا نمیدونم جمیله خانم، باید در موردش فکر کنم، متاسفانه با این وضع بدهی که حشمت داره، آزادی و تخفیف مجازاتش مشروط به پرداخت تمام بدهیش هست، وگرنه حالا حالاها از زندان آزاد نمیشه.
- نباید به این بهنوش کمک میکردم اینطوری بدتر توی دردسر افتادیم.
داوود نگاهی به مانی که توی آغوشش آرام گرفته بود انداخت و گفت:
- شما میگید چیکار کنم؟
جمیله جوابی نداد اما بابک همینطور که به سمت در میرفت گفت:
- به پرورشگاه تحویلش بده.
- به نظرت قبولش میکنن؟
- پرسیدنش که ضرری نداره، بر فرض هم قبولش نکردن میتونی یه جایی بذاریش سر راه، پلیسها پیداش میکنن و میبرنش پرورشگاه.
- این کار انسانی نیست بابک، یه درصد فرض بگیر بیفته دست آدم نالوتی.
جمیله قاطعانه گفت:
- خب پس یه راه میمونه، اینکه ببریش روستاتون پیش خودت نگهش داری.
- نمیتونم اینکار رو بکنم جمیله خانم.
بابک پوفی کرد و گفت:
- من دارم میرم سرکار، فعلاً خداحافظ.
داوود نگاهش را به مانی داد که سرش را به شانهی او تکیه داده بود و مظلومانه بقیه را نگاه میکرد، محبتی از این بچه به دل داشت که خودش هم باورش نمیشد.
با زنگ خوردن موبایلش، نگاهی به شماره انداخت، مانی را به بهارک سپرد و برای جواب دادن تماسش از خانه بیرون رفت چون نمی خواست موضوع قبل دوباره تکرار شود، وقتی از خانه خارج شد کلید برقراری تماس را فشرد و مشغول صحبت با مادرش شد، هر چند مادرش هنوز هم به او مشکوک بود اما طوری وانمود میکرد که به بابک اعتماد دارد و اصلاً نگران نیست.
داوود داشت حرفهای مادرش را گوش میداد که متوجه آقامرتضی شد که از خانه بیرون آمد سری برای او تکان داد و اینجوری عرض ادب کرد، مرتضی هم جوابش را با حرکت سر داد و به طرف خیابان به راه افتاد، وقتی تماس مادرش را قطع کرد، داوود با حجت هم تماسی گرفت و در رابطه با اوضاع گاوداری و گلخانه سوالاتی پرسید و بعد تلفن را قطع کرد و به داخل برگشت.
بهارک، مانی را به حیاط آورده بود تا کمی بازی کند و راه برود، آیه هم به حیاط آمده بود و هر دو مشغول بازی با مانی بودند، داوود با دیدن آیه لبخندی روی لبش نشست و به او سلام داد، آیه جواب سلامش را که داد از بازی دست کشید و گوشهای ایستاد، شاید خجالت میکشید جلوی داوود با مانی بازی کند.
داوود دستانش را در پناه جیبهای شلوارش برد و گفت:
- فوتبالت هم بد نیست بهارک.
- من کلاً آدم پر استعدادی هستم.
توپ را به سمت داوود انداخت و گفت:
- تو فوتبالت چطوره؟
داوود همینطور که با توپ روپایی میزد و حرکات جالبی انجام میداد گفت:
- توپ واسه کیه؟
- واسه بابک، قبلا زیاد میرفت فوتبال اما از وقتی بیشتر میره سرکار دیگه وقت نمیکنه.
داوود توپ را مهار کرد و گفت:
- من یه وقتی زیاد بازی میکردم امیدوارم مانی جدی ادامه بده.
- تو چرا جدی ادامه ندادی؟
- باید به کارم میرسیدم وقتش رو نداشتم.
مانی به سمتش آمد و سعی کرد با پا به توپ بزند اما تواناییش را نداشت، داوود مشغول بازی با مانی شد، بهارک و آیه در کنار یکدیگر لبهی حوض نشسته بودند و بازی آنها را نگاه میکردند و بهارک مرتب سوال می پرسید.
- داوود، عکس خواهرات رو داری؟
- آره، بیا گوشیم رو بگیر نگاه کن.
بهارک با ذوق به سمتش دوید و گوشی را گرفت و دوباره در کنار آیه نشست، بهارک گالری عکسهایش را باز کرد، تعدادی از گلخانه و گلهای رز عکس داشت و تعدادی از گاوها و گاوداریش، عکسهای خودش هم در حالتهای مختلف زیاد بود، عکس سر مزرعه، روی تراکتور، با لباس کابوی کنار درخت، روی اسب، حتی سوار بر گاو، یکی از عکسهای داوود را به آیه نشان داد و آرام گفت:
- ببین توی این عکس چقدر خوش تیپ و باجذبه افتاده.
آیه فقط با لبخندی جوابش را داد، بهارک بعد از دیدن همهی عکسها گوشی را به داوود برگرداند و بعد با اصرار از آیه خواست تا برود و لباس محلی که داوود برایش سوغات آورده بود را ببیند، بعد از رفتن آنها، داوود به جای آنها ل**ب حوض نشست و به مانی چشم دوخت و با خودش گفت:
- آخه من با تو چیکار کنم؟
فکری مثل برق از ذهنش گذشت و با خودش گفت:
- ماهان.
و سریع شمارهی ماهان تنها دوستش در بجنورد را گرفت.
مدتی طول کشید تا صدای مرد جوانی را از پشت خط شنید:
- سلام پسر خوب محله، چطوری گم و گور؟
- سلام، خوبم، تو چطوری؟
- خوبم، دنبال یه لقمه نون میگردم.
- ماهان یه کاری دارم میتونی واسهم انجام بدی؟
- واسه شما هر کاری که باشه انجام میدیم، چی شده داوود؟ هنوز تهران هستی؟
- آره، میخواستم ببینم میتونی یه کسی رو پیدا کنی توی بجنورد بتونه از یه بچه مراقبت کنه؟ ماهیانه حقوق خوبی بهش میدم.
ماهان با شیطنت گفت:
- بچه؟ ببینم داوود نکنه دسته گل به آب دادی، قضیهی بچه چیه؟
- زِر نزن، میام واسهت توضیح میدم فقط میخوام یه آدم مطمئن باشه، یه پسر بچه ی دو سالهست ، یه زنی رو پیدا کن که بتونه بچه داری کنه بگو هر ماه حقوق خوبی میگیره.
- باشه، میگردم خبرت میدم.
- خبر نمیخوام من شنبه میام بجنورد همچین کسی رو میخوام.
- باشه ردیف میکنم میگم داوود جان بیزحمت حالا که تهران هستی یه آدرس بهت میدم دوتا بسته جنس واسهم بگیر بیار، آدرس یارو رو واسهت میفرستم دو تا جعبه لوازم جانبی موبایل از بازار موبایل تهران باید بگیری.
- باشه آدرس رو بفرست واسهت میگیرم.
با ماهان خدحافظی کرد و از جا برخواست، مانی را برداشت و به طبقهی رفت، جمیله توی آشپزخانه بود، با مانی به اتاق بابک رفت و هر دو در کنار هم روی تخت دراز کشیدند که شاید از خستگی بود که مانی زود خوابش برد، پسرک آرامی بود اما گاهی بی قراری میشد و با گریههایش همه را عاصی میکرد دستی به موهایش کشید و خودش هم نگاهش را به سقف داد و چشمانش را بست، از لای در نیمه باز متوجه آیه و بهارک شد که از اتاق بهارک بیرون آمدند، اتاق بهارک درست رو به روی اتاق بابک بود، آرام داشتند میخندیدند و بعد بهارک آرام گفت:
- خوب شد بهش جواب منفی دادی، تو لیاقت بهتر از سبحان رو داری، یکی مثل داداش داوود من.
داوود با شنیدن اسم خودش گوشهایش تیزتر شد، آیه آرام گفت:
- هیسس چی داری میگی بهارک؟ دیوونه شدی؟
بهارک باز با شیطنت و ریز خندید و گفت:
- من نه، شاید داداش داوودم دیوونهت شده باشه.
با این حرف بهارک لبخندی روی ل**ب داوود جا خوش کرد و دیگر صدایشان را نشنید، نگاهش را به سقف داد و کم کم لبخندش روی لبش محو شد و حرفهای مادرش در ذهنش پررنگ شد، میدانست مبارزهی سختی را در پیش خواهد داشت اما دوست داشت قبل از هر اقدامی از علاقهی آیه هم نسبت به خودش مطمئن شود.
***
پنج شنبه جمیله و بابک مرخصی گرفتند و بهارک کلاسش را تعطیل کرد تا همگی با کمک هم وسایل خانه را جمع کنند، نگهداری از مانی را آیه به عهده گرفته بود، داوود کامیونی کرایه کرد و با کمک بابک وسایل بزرگ را عقب کامیون گذاشتند و به خانهی جدیدشان بردند، با دو بار رفتن و برگشتن تمام وسایلاشان را به خانهی جدیدشان بردند، ساعت ده و نیم شب بود که کار جا به جایی وسایل خانهشان تمام شد.
بابک خسته روی مبل رها شد و گفت:
- مردم از خستگی، خداروشکر تموم شد.
داوود به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد، هوای خنک شب را استشمام کرد و گفت:
- یه حیاط و دو تا درخت توی این خونه میارزه به کل آپارتمانهای تهرون.
جمیله با سینی چای از آشپزخونه بیرون آمد و گفت:
- دستت درد نکنه آقا داوود، واقعاً راست میگی، توی این خونه میشه نفس بکشی، چقدر دلباز و خوبه.
بهارک با کنجکاوی پرسید:
- داوود خونهتون توی روستا چطوریه؟
- خونهی خوبیه، من دوستش دارم، البته بعضی شبها هوا حسابی سرد میشه باید همهی در و پنجرهها رو ببندیم.
- چند متری هست؟
- پونصد متر، سیصد متر زیربناست بقیهش حیاط.
بابک سوتی زد و گفت:
- یعنی حیاط خونهشون از این خونه بزرگتره، بابا شما خیلی متمولید.
داوود با خنده روی مبلی نشست و گفت:
- جو الکی نده، زمینهای روستا که قیمتی نداره، البته جدیداً اون اطراف که داره ویلا سازی میشه یه سری زمینها قیمت پیدا کرده ولی در کل خیلی خیلی نسبت به اینجا زمینها ارزونتره.
جمیله نیم نگاخی به بیتا و مانی با هم مشغول بازی بودند انداخت و گفت:
- چه تصمیمی برای مانی گرفتی؟
- از یکی از دوستام خواستم یکی رو پیدا کنه بتونه از مانی مراقبت کنه، ماهیانه هم یه مبلغی باید بابت همین کار هزینه کنم، میبخشید باید به دوستم زنگ بزنم.
و به این بهانه به حیاط رفت، مدتی را با ماهان صحبت کرد و وقتی تماس را قطع کرد با خانه تماس گرفت که منصوره خیلی زود جواب داد.
- الو سلام داداش، چطوری؟
- سلام خوبم، مامان چطوره؟
- مامان هم خوبه، داره سریال نگاه میکنه، گمونم باهات قهره.
- چرا؟
- چه میدونم؟ تا برنگردی خیالش راحت نمیشه.
و با صدای آرامتری گفت:
- امروز رفت اتاقت رو گشت.
- واسه چی؟
- دنبال شناسنامهت میگشت، وقتی پیدا کرد و دید هنوز سفیده خیالش راحت شد.
داوود با دلخوری گفت:
- دیگه شورش رو در آورده، شنبه شب اونجا هستم باید بنشینم اساسی باهاش صحبت کنم.
- میخوای صداش کنم باهاش حرف بزنی.
- بهش سلام برسون، خداحافظ.
و تلفن را قطع کرد و همانجا لبهی پلکان نشست، موبایلش را توی دست میفشرد و عصبی به حوض خالی وسط حیاط خیره بود
تو فکر و خیال خودش بود که بهارک در کنارش نشست و گفت:
- بهش فکر نکن درست میشه.
داوود نگاهش را به بهارک داد و گفت:
- چی درست میشه؟
بهارک با خنده شانهی بالا انداخت و گفت:
- همین مشکلی که واسهت پیش اومده.
- مگه تو میدونی چه مشکلی واسهم پیش اومده؟
- آره دیگه مانی شده بلای جونت.
- آهان مانی رو میگی؟
- مگه مشکل دیگهی هم هست؟
- آره مشکل که زیاده، زندونی بودن حشمت، گم شدن طلاها و خیلی چیزهای دیگه.
بهارک مکثی کرد و بعد با احتیاط پرسید:
- داوود یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
بهارک در حالی که کاملاً داوود را زیر نظر داشت گفت:
- تا حالا عاشق شدی؟
داوود متعجب نگاهش کرد و گفت:
- این چه سوالیه؟
- خب این هم یه سواله دیگه، تو جوابش رو بده.
داوود مکثی کرد و بعد گفت:
- نمیدونم، از یه دختری خوشم اومده ولی نمیدونم عاشقش هستم یا نه؟
بهارک خندید و داوود گفت:
- واسه چی میخندی؟
- خب وقتی ازش خوشت اومده یعنی عاشقش شدی، میتونم بپرسم اسمش چیه؟
داوود باز لحظاتی بر و بر نگاهش کرد و گفت:
- دیگه خیلی داری کنجکاوی میکنی ها.
بهارک باز خندید و گفت:
- خب پس آشناست.
داوود هم به خنده افتاد و گفت:
- تا حالا کسی بهت گفته خیلی تیزی؟
بهارک با لبخند پیروزمندانهی گفت:
- آره دوستام زیاد به من میگن، چون همیشه مچشون رو میگیرم.
و به رو به رو خیره شد و گفت:
- خب همونی شد که من میخواستم، واقعاً دختر خوبیه، یعنی آدم حسابیه و زبون حالیش میشه.
- کی رو داری میگی؟
بهارک از گوشه ی چشم نگاهش کرد و با شیطنت گفت:
- دختر خالهم رو میگم، آیه.
و مشتی به بازوی داوود زد و گفت:
- خیلی کَلکی داوود، سلیقهت حرف نداره.
- آرومتر، میخوای همه بفهمن؟
بهارک هم آرام گفت:
- میدونی به خواستگارش جواب رد داده، الیاس هم برای همین خیلی عصبانی بود.
- چرا؟
- خب دیگه گویا قرار بوده اونها که به الیاس دختر دادن، آقا مرتضی هم دخترش رو به سبحان بده، ولی آیه مخالفت کرده و همین موضوع باعث شده بینشون شکرآب بشه، البته آقا مرتضی فکر میکرده آمنه رو میخوان.
داوود نگاه پرسشگرش را به چشمان بهارک دوخت و گفت:
- یعنی آیه به خاطر خواهرش به خواستگاری سبحان جواب رد داده؟
- نه بابا به خاطر خواهرش هم نباشه کلاً از سبحان خوشش نمیاد، دیروز از زیر زبونش حرف کشیدم، وقتی هم در مورد تو باهاش حرف میزدم هیچی نگفت یعنی فقط خندید.
- خب این یعنی چی؟
بهارک با لبخند پرمعنی گفت:
- آهان اینجای قضیه خرج داره؟ اگر میخوای خندههاش رو واسهت تفسیر کنم باید دست تو جیبت کنی؟
داوود بازم خندید و گفت:
- لنگهی منصوره هستی به خدا، اون هم همینطوریه.
بهارک با قیافهی درهمی گفت:
- خیلی دلم میخواست میتونستم بیام عروسیش، مادرت که ما رو ندیده بذار به اسم دوست منصوره بیام عروسیش، باهاش هماهنگ کن، تو رو خدا داوود.
داوود اخمی کرد و گفت:
- بچه نشو دختر.
بهارک به قدری استدلال آورد، سر این موضوع چانه زد که که بالاخره داوود نسبتاً راضی شد و گفت:
- باشه ببینم چی میشه؟
بهارک خوشحال گفت:
- اگر اینکار رو بکنی من هم یه جورایی به آیه میفهمونم تو دوستش داری و متقابلاً از زیر زبونش حرف میکشم.
داوود باز خندید و گفت:
- باید در موردش فکر کنم.
بهارک خوشحال و غافلگیرانه بو*س*هی روی صورت داوود نشاند که داوود هم بلند و بیپروا خندید و گفت:
- تو یه دیوونهی به تمام معنایی.
صبح تا عصر جمعه چون کاری برای انجام دادن نداشتند با بهارک و جمیله و بیتا و مانی بیرون رفتند تا کمی در شهر بگردند و برای شب خرید کنند، بابک کاری را بهانه کرد و از صبح بیرون رفته بود و گفته بود عصر به خانه میآید.
دیدن و خریدن کردن از یکی از جمعه بازارهای تهران جذابیتی زیبا برای داوود داشت، برای خانوادهاش با کمک بهارک سوغاتیهای خرید، ناهار را هم بیرون خوردند و بعد به خانه برگشتند، مانی به خاطر خستگی زیاد خوابش برد و جمیله فرصتی پیدا کرد تا برای مهمانی شب با کمک بهارک شام درست کند، داوود هم که روی مبلی لمیده بود به موضوعی که ذهنش را درگیر کرده بود فکر میکرد، به نبودن طلاها و سرنوشتی که در انتظار پدرش بود، فرصتی برای ماندن و اینکه دوباره به ملاقات پدرش برود نداشت، پس میبایست دوباره به تهران بر میگشت.
با صدای بسته شدن در خانه متوجه آمدن بابک شد از جا برخواست و به سمت پنجره رفت، اما با دیدن بابک که با صورت کبود داشت به سمت ساختمان میآمد نگران شد و ببیرون رفت و تا بابک به او رسید نگران گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟ دعوا کردی؟
بابک که حسابی دمق و ناراحت به نظر میرسید سری تکان داد و گفت:
- چیز مهمی نیست.
و خواست از کنارش بگذرد که داوود بازویش را گرفت و مانعش شد، توی صورتش دقیق شد و گفت:
- این کبودیهای روی صورتت نشون میده چیز مهمی بوده.
- ولم کن داوود حوصله ندارم.
و از کنارش گذشت و به داخل رفت، جمیله با دیدنش نگران شد و وقتی بابک جواب سر بالا به او میداد عصبانی شد و بر سرش داد زد و همین موضوع باعث دعوا و جر و بحثشان شد که در آخر بابک با دلخوری به اتاقش رفت و در را به روی خودش بست.
حتی وقتی مهمانهایشان آمدند بابک مدتی از اتاق بیرون نیامد و بعد به جمعشان اضافه شد، علت کبودیهای صورتش هم گفت توی خیابان با یک نفر دعوا کرده است و بعد اول تا آخر مهمانی تقریباً ساکت بود و توی فکر بود.
آقا مرتضی بود، هر چقدر جیران از داوود خوشش نمیآمد، آقا مرتضی با او به گرمی صحبت میکرد، جیران و جمیله و آمنه در طرف دیگر نزدیک به هم نشسته بودند و صحبت میکردند، بهارک هم آیه را به اتاقش برده بود تا مثلاً اتاقش را به او نشان دهد اما قصد دیگری داشت.
آیه چرخی داخل اتاق زد و گفت:
- اتاق بزرگ و خوبیه، مثل اتاق من پنجرهش رو به حیاط باز میشه.
- آره، اینجا سلیقهی داوود، میگه خونه باید حیاط و درخت داشته باشه وگرنه دل آدم میگیره، میدونی خونهی خودشون توی روستا توی حیاطش یه باغ بزرگ دارن.
- واقعاً؟
- آره، خداییش خیلی دست و دلبازه، امروز صبح رفتیم خرید کلی خرید کردیم هم واسه خونوادهش سوغاتی خرید هم واسه ماها، هر چقدر مامان میگفت لازم نداریم ولی اون گوش نمیداد میگفت پول واسه خرج کردنه، چند دست لباس هم واسه مانی خرید.
- همین لباسی که تنشه؟
- آره، میگم در کل خیلی مهربونه.
- خب خداروشکر، راستی خواستگار خودت چی شد؟
- هیچی داوود میگه فعلاً صبر کنیم، دفعه بعد که اومد تهرون حسابی باید در موردش تحقیق کنه.
- خب تحقیق که لازمه.
بهارک شانهی بالا انداخت و گفت:
- با اینکه از محسن خوشم میاد ولی بازم هر چی داداش داوودم بگه.
آیه به شوخی و با خنده گفت:
- بابا داداش ندیده.
بهارک باز هم خندید و گفت:
- داداش بابکم خوبه ولی خب... .
و صدایش را پایین آورد و گفت:
- ولی داوود خیلی بهتره، نظر تو در موردش چیه؟
آیه با این حرف بهارک جا خورد و گفت:
- نظر من؟ من چرا باید نظرم رو بگم؟
بهارک با لبخند پر معنای گفت:
- همینطوری میخوام بدونم تو در موردش چی فکر میکنی؟
آیه با اخم پرسشگری نگاهش کرد و گفت:
- مگه باید در موردش فکر کنم.
بهارک باز با همان لبخند گفت:
- یعنی بهش فکر نمیکنی؟
آیه ناراحت از جا برخواست و گفت:
- نخیر، میرم پیش بقیه.
و خواست بیرون برود که بهارک به سمتش دوید و مقابلش قرار گرفت و گفت:
- خیل خب بابا چرا قهر میکنی؟ بذار فقط داداشم فکر کنه.
- منظورت چیه؟ در مورد چی حرف میزنی؟
بهارک با لبخند پر معنی گفت:
- خب شاید دوستت داشته باشه.
آیه مستاصل دست به سینه زد و گفت:
- نه مثل اینکه حالت خوب نیست.
بهارک باز خندید و به در اتاق تکیه زد و گفت:
- خب بذار یه چیزی را رک بهت بگم.
- خب؟
- داوود بهت فکر میکنه، یعنی بهت علاقه داره.
آیه که حسابی جا خورده بود لحظاتی بر و بر نگاهش کرد و گفت:
- بهارک خواهش می کنم حرف در نیار.
- من حرف در نمیارم، خودش به من گفت، حالا تو بگو ببینم دوستش داری؟
- میشه از جلوی در بری کنار؟
بهارک همینطور که از جلوی در کنار میرفت گفت:
- چرا نمیشه زن داداش؟
آیه با اوقات تلخی گفت:
- زهرمار، باز داری واسه خودت میبری و میدوزی؟
بهارک این دفعه کمی بلند خندید و گفت:
- من خودم خدای فیلم بازی کردنم واسه من فیلم بازی نکن آیه خانم.
آیه در را باز کرد و گفت:
- خدا بهت عقل بده.
این را گفت و از اتاق بیرون رفت که بهارک پشت سرش گفت:
- عقل هم چیز خوبیه.
برای اینکه بتواند مانی را با خودش ببرد مجبور شد یک صندلی کودک بگیرد و روی صندلی جلوی ماشینش نصب کند و یک سقف فایبر گلاس به همراه دو در برای ماشینش نصب کند تا در طول مسیر مانی سرما نخورد، بعد از گرفتن سفارشات دوستش ماهان تقریباً ساعت دو بعد ازظهر از تهران حرکت کرد، در طول مسیر چون گاهی مانی گریه میکرد مجبور میشد بایستد یا برایش خوراکی بگیرد یا پوشکش را تعویض کند یا دو باری که مادرش تماس گرفت ایستاد و از ماشین بیرون رفت و با او صحبت کرد تا مبادا مادرش صدای مانی را بشنود برای همین این مسیر هشت ساعته را یازده ساعت طی کرد و تقریباً ساعت یک بعد از نیمه شب بود که به بجنورد رسید و به محض رسیدن با ماهان تماس گرفت و به خانهی مجردی او رفت، با ماشینش وارد پارکینگ خانهاش شد و بعد مانی را برداشت و از ماشین پیاده شد، ماهان تا بچه را دید با ذوق گفت :
- ای جانم، دسته گل جدید بابات اینه؟
داوود کلافه و عصبی گفت:
- هیس، هیچی نگو ماهان، کشته من رو تا اینجا.
ماهان خیلی سریع تشکی برای مانی انداخت و داوود وقتی او را توی اتاقی خواباند با هم از اتاق بیرون آمدند و ماهان بالافاصله گفت:
- زود باش همهچیز تعریف کن که دارم از فضولی میمیرم.
داوود خسته روی زمین رها شد و گفت:
- چی بگم والا؟ از دست بابام و کاراش کم نکشیدم این هم یکی از اوناست، اون بالشت رو بنداز اینطرف.
ماهان با پا بالشتی را برایش شوت کرد که محکم به صورت داوود خورد و دادش درآمد.
- آرومتر حیوان.
ماهان با خنده به آشپزخانه رفت و گفت:
- آزاد نمیشه؟
- به این سادگیها نیست، مادر این بچه هم گذاشته رفته و این بچه افتاده گردن من.
- قبولش نمیکردی خب؟
- یه جوری شد مجبور شدم امضا بدم تحویلش بگیرم.
و قضیه را کامل تعریف کرد، ماهان همینطور که شام مختصری را آماده میکرد در رابطه با کسی که برای نگهداری مانی پیدا کرده بود حرف میزد، شام مختصر را با هم خوردند و داوود بعد از خوردن شام، سریع دراز کشید که از خستگی زیاد خیلی زود هم خوابش برد.
***
صبح با صدای خندههای مانی و ماهان بیدار شد، با دیدن نور خورشید که توی صورتش میخورد به یکباره سر جایش نشست و گفت :
- ای وای نمازم قضا شد.
ماهان با شیطنت گفت:
- صبح بخیر برادر بزرگ.
داوود برخواست و همینطور که به سمت دستشویی میرفت گفت:
- چرا برای نماز بیدارم نکردی؟
- مگه تو هنوز نماز میخونی؟
داوود از توی دستشویی با صدای بلند جوابش را داد:
- فکر کردی مثل تو بیدینم مرتیکهی خر.
ماهان خندید و با صدای بلند گفت:
- احیاناً توی دین نخوندی که مسلمون باید خوش اخلاق باشه، ناسزا هم نگه.