• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
خلاصه:
داستان درباره چهار دختر شیطون هست که با هم در یک دانشگاه قبول می‌شوند؛ دانشگاهی دور از شهر خود. این دختران با کارهایشان لبخند بر لب اطرافیانشان می‌آورند. اما؛ همیشه قرار نیست آن‌ها شاد باشند. وقتی؛ وارد دانشگاه می‌شوند؛ برای یک بورسیه از ایران خارج می‌شوند، به همراه استادانی مغرور... .
سرانجام این داستان به کجا می‌رسد؟
پایانی تلخ خواهد داشت یا شیرین؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
جهت اطلاع بیشتر از قوانین تایپ، به تاپیک زیر مراجعه فرمایید: نویسنده‌ی عزیز در صورتی که علاقه دارید رمان شما نقد شود به تاپیک زیر مراجعه، و با توجه به قوانین درخواست خویش را اعلام کنید: نقد تخریب نیست، بلکه عیوب ریز و درشت را برایتان آشکار می‌سازد و راه را برایتان هموارتر می‌کند. پس از ارسال پانزده پست از رمان خویش، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ دهید تا سطح رمان شما توسط مدیران و منتقدان عزیز مشخص شود. پس از گذشت ده پست از رمانتان می‌توانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید. همچنین در صورت داشتن هر گونه سوال به تاپیک زیر مراجعه فرمایید: نکته‌ی قابل توجه: برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و استفاده از علائم نگارشی، به تاپیک‌های تالار ویرایش مراجعه شود. پس از اطمینان یافتن از اتمام رمانتان، در تاپیک زیر اعلام کنید: در آخر: نویسنده‌ی گرامی، از کشش حروف و استفاده از الفاظ نادرست و غیراخلاقی در رمان خود اکیداً خود داری کرده و با ناظرتان همکاری لازم را داشته باشید. چیزی که نمی‌تواند گفته شود نوشته می‌شود؛ زیرا که نویسندگی عملی خاموش است... اقدامی از سر تا دست! با آرزوی موفقیت‌های روز افزون برای شما • کادر مدیریت تالار کتاب • 🌸​
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
«مهدخت»
ضربه ی محکمی به گردنش زدم، و عصبی غریدم
-اهه، چقدر فین فین میکنی بابا، والا خوبه بارون واقعی نیستی همین جوری میباری!
با این حرفم، اون دوتا بی خاصیت شروع کردن عر زدن و بعدم لایک نشونم دادن
باری جونم که حرصی شده بود شدید، طی یک حرکت جومونگی دمپایی خونگی شو دراورد و پرت کرد سمتم، منم که اسب تیزپا سریع جاخالی دادم که خورد دیوار! یهویی جیغ زد
- انگل، توم اگه خانوادت اجازه نمی دادن با رفیقات بری دانشگاه، همین طوری اشک می ریختی!
بعدم شروع کرد عر زدن، هی گفتن روز از نو روزی از نو!
یهو کمند اومد ارومش کنه، ولی خب گند زد به هممون
- خب حالا اون رفیقای چلمنگ که ماباشیم، هیچ تحفه ای نیستیم که نشستی عر میزنی!
چپ چپ نگاهش کردم که افسون دست به کار شد
-حالا درسته که از دوری من، میمیری و میتونی به لیست کشته مرده هام اضافه شی؛ اما اون دوتا گاو چی؟ چرا واس اون عر میزنی؟
یعنی خراب این دلداری دادن رفیقامم به مولا؛ کمند گند زد، افسون هم زد.
دهن کجی به افسون کردم و گفتم
- عه، نه بابا، شلغمم اعتماد به نفس تورو داشت، هر هفته زعفرون میداد!
کمند زد زیر خنده، افسونم ی چشم غره مثلا خفن رفت، اما باری جون اشکاشو پاک، کرد و مادر بزرگانه گفت
- وایی مهدخت، خل تر از تو ندیدم، هی بیچاره شوهرت!
کف دست هامو به هم کوبیدم، و با جیغ جیغ گفتم
- دلشم بخواد دختر به این ترگلی ورگلی، هیچ پیر نمیشه، تازه کوفتشم بشم من!
کمند پیچی به موهاش داد و تمسخرآمیز گفت:
- هی این زرت و پرتارو نگو؛ بیچاره پسرعمه ی مظلومم که معلوم نیس عاشق چیه این شیر برنج شده!
افسونم، نگاه تاسف باری بهم انداخت و بالحن مادر مرده ای، جواب داد
- وایی که چقدرم که مظلومه، دلم واسش کباب میشه، اصلا از این مظلومیتش لولو میخورتش!
این تیکه اخری رو با من بود، منم بچه ی انتقام، بالشت برداشتم و زدم تو فرق سرش، بعدم جیغ زدم
- مردم رفیق دارن، من گاو چرون، که کاش نداشتم!
باران برام دهن کجی کرد و توبیخ گرانه گفت
- دلتم بخواد ما جیگرا رفیقاتیم!
کمندم زده بود رو فاز اعتماد به نفس
- وای اره، چقدر جیگریم ما!
ابرویی بالا انداختم و با لحنی که محکمی و جدیت توش بیداد میکرد، گفتم
- خب معلومه که شما جیگرین!
یعنی نیشاشون باز شدا، به خدا اگه میدونستم کمبود محبت دارن، زودتر ابراز میکردم+_+
نگاهم روی نیشای تک تکشون قفل کرد؛ منم چشمکی زدم و اتیش زدم
- چه جیگرایی، ترد که نیستن، عین جیگر کلاه قرمزیم خلن!
هرسه با چشمای خون آشامی نگاهم میکردن، که یهو طی یک حرکت جنگ جهانی بهم حمله کردن!
لاناتیا خیلی بد قلقلک میدادن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
روانی ها، تا دیدن دارم نفس نفس میزنم دست از سرم برداشتن، عنتر برقیا!
خیلی قشنگ داشتم با ناسزا هام مستفیض شون میکردم که، این باران عین باروت منفجر شد، و زد زیر گریه!
کمند ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
-ای بابا، این باز یادش اومد!
افسونم دید مسخره بازی جواب نمیده، سعی کرد دلداریش بده
-باران جونی، گریه نکن خواهری؛ ما مامانتو راضی میکنیم قول میدم!
باری درحالی که با دستمال اشکاشو پاک میکرد، گفت
- مرغش ی پا داره، میگه خوب نیست چهارتا دختر تنها تو اون شهر بزرگ!
یهو مخم به کار افتاد و جیغی زدم
- من ی فکری دارم!
افسون نگاه بدی بهم کرد و گفت
- بنال!
هیچی نگفتم فقط ی نگاه چپکی حوالش کردم، کمندم که عصبی شده بود جیغ زد
- زرتو بزن!
باز هیچی نگفتم که باران دست به کار شد
- باز چی تو مخ معلولته؟
نه خدایی اینا رفیقن؟ قطعا نه.
باحالت دلخوری لبامو غنچه کردم و گفتم
- ترو خدا کم محبت کنین، من تحمل این حجم از محبت رو ندارم!
کمند ادیسونانه دستی زد و گفت
- افرین متن و برم، حالا میشه زر بزنی!
دیدم نخیر، اینا به شدت گاون و خر، بنابراین زرمو زدم!
- راه همینه، فیلم هندیش کنیم!
باران نگاه قاتلانه ای بهم کرد و گفت
- ویی مهدخت، عین ادم زر بزن بفهمیم چی میگی!
دستمو به نشونه ی خاک، به سمتش گرفتم و ادامه دادم
- اولا فرشته ها مثل ادما زر نمیزن، دو اون مخاتون رو ببرید مخ پزشکی، بابا جان میگم تو این مدت، باران باید خودشو حبس کنه تو اتاق، غذا نخوره و هی عر بزنه؛ اونجوری دل مامان باباشم به رحم میا... .
عین گورخر گردنمو گرفت و شروع کرد تف مالی کردنم، درهمون هینم با صدای جیغ جیغوش میگفت
- ای کمند بی خاصیت قربونت بره!
کمندم بالشت رو برداشت و پرت کرد سمتمون، بعدشم عربده زد
- میمون افریقایی، از جون خود خرت مایه بزار!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
«باران»
از شدت خوشحالی جیغ کشیدم:
- وی، مهدخت جونم عاشقتم! الهی افسون پیش مرگت بشه! الهی کمند فدات بشه، که همیشه فکرات جواب میده!
ژست مغرورانه ای گرفت و گفت:
- بله پس چی فکر کردی؟ الکی نیست که به من میگن مغز متفکر گروه!
کمند:
- اوه، بابا سقف ترک خورد! اونوقت کی گفته تو مغز متفکری، خانم مارپل؟
مهدخت:
- عزیزم نیاز نیست کسی بگه، خودم می‌دونم مغز متفکرم! باید چشم بصیرت داشته باشین، تا ببینین که متاسفانه ندارید!
افسون:
- بابا ول کنین این حرفارو، زودتر معجون‌هاتون رو بخورین؛ بریم چمدون‌هامون رو ببندیم، که پس فردا قراره پرواز کنیم به مقصد تهران!
باران:
- وای بچه‌ها، هنوز هم باورم نمیشه که چهارتایی قراره تو یک کلاس و دانشگاه باشیم!
مهدخت:
- اون دیگه از کند ذهنیته که باورت نمیشه!
باران:
- بمیر بابا، که همیشه بلا نسبت خر، جفت پا جفتک می‌زنی تو حس و حال قشنگمون...!
مهدخت:
- برو بابا خوبه حالا قرار نیست پزشکی بخونیم، یه رشته عکاسیه دیگه!
کمند:
- به نظرم، مهم اینه ما چهارتا عاشق عکاسی‌ هستیم و همین رشته از نظرمون بهترین رشته‌ست!...
مهدخت:
- او او، شما سه‌تا عاشق عکا‌سی هستین، من فقط بخاطر اینکه ازتون دور نباشم، اومدم این رشته وگرنه خودتون می‌دونین من دلم می‌خواست رشتم موسیقی باشه!
افسون:
- بابا ول کنین این حرف‌هارو، من دیگه میرم خونه؛ شما هم کوفت کنید برید خونه، ساک‌هاتونو ببندید.
بعدهم خم شد گونه تک تکمون رو بوسید و از کافی شاپ رفت بیرون.
بعد از افسون هم مهدخت رفت و منو کمند هم خداحافظی کردیم و هرکی رفت خونه خودش.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
***
بالاخره روز سرنوشت‌ساز ما چهار نفر رسید، روزی که آینده‌مون رو رقم خواهد زد...!
امروز با بچه‌ها و خونواده‌هامون اومده بودیم فرودگاه، وقتش بود که بعد از ۱۹ سال زندگی، درکنار خانواده‌ هامون، به مدت چند سال ازشون دور باشیم!
همه‌مون توی فرودگاه با اشک با خونواده‌هامون خداحافظی کردیم و سوار هواپیما شدیم؛ به محض این‌که وارد هواپیما شدیم افسون گرفت خوابید، کمند هم که هندزفری‌هاش رو توی گوشش گذاشت از پنجره به بیرون خیره شد؛ من و باران هم که کنار هم نشسته بودیم شروع کردیم به مسخره کردن افراد توی هواپیما و ایراد گرفتن از مهماندارها.
***
بعد از چند ساعت بالاخره به تهران رسیدیم و چهارتایی بعد از این که چمدون‌هامون رو تحویل گرفتیم به سمت خونه‌ای که پدرامون برامون اجاره کرده بودن، حرکت کردیم.
بعد از نیم ساعت به خونه رسیدیم و داخل رفتیم. با دیدن خونه اه از نهاد مون بلند شد، انگار چند سالی میشه که هیچ‌کس این‌جا رو تمیز نکرده ...! البته فقط گرد و خاک داشت و لکه روی کاشی ها بود؛ کمند با دیدن خونه، دست افسون رو گرفت و به من و مهدخت گفت «که میرن تا مواد شوینده تهیه کنند»
منو مهدختم شروع کردیم به فضولی کردن توی خونه...!
«افسون»
با کمند تا سر خیابون پیاده رفتیم و سوار تاکسی شدیم.
از تاکسی خواستیم مارو به یک فروشگاه ببره و بعد از پنج مین فروشگاه رسیدیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
وقتی که وارد شدیم، کمند با دیدن سبدهای چرخدار خرید، مثل بچه‌ها ذوق کرد و دوید طرف سبدها، پسری که جفت سبدها بود ی زیرپایی براش گرفت و، کمند، عین ی توپ فوتبال خورد رو زمین!
«کمند»
- وای! خدا از رو زمین جمعت کنه، الهی خیر از جوونیت نبینی، الهی کپک بزنی، الهی با دستای خودم تک تک موهات رو بکنم!... .
همین‌جور داشتم کسی که برام زیر پایی گرفته رو لعنت می‌کردم سرم رو‌ آوردم بالا، یه شلوار مشکی کتان پاش بود، اومدم بالاتر ی سویشرت سبز یشمی، اوه اوه! یه ته ریش طلایی، دماغ خوش فرم و چشمای عسلی؛ وای ناز بشی!
یه کلاه سبز یشمی هم رو سرش بود.
آراد:
- تموم شد؟
کمند:
- چی؟
آراد:
- خوردن من!
کمند:
- برو بابا، من آشغال خور نیستم!
با این حرفم، دندوناشو از حرص روی هم شابید...!
سرم رو برگردوندم که دیدم، ای وای من، همه دارن من رو نگاه می‌کنن و می‌خندن! یکی نیست به من بگه آخه الاغ جون، اگه عقلت می‌کشه از رو زمین پاشو!
سریع مثل جت از سر جام پاشدم و شروع کردم به تکون دادن لباسام.
بعد از اینکه خوب لباس‌هام رو تکوندم، برگشتم سمته اون یارو خوشگله که واسم زیر پایی گرفته بود.
انگشت اشاره‌ام رو به سمتش دراز کردم و
گفتم:
- هوی یابو مگه کوری که نمی‌بینی آدم داره رد میشه، اون پاهای بابا لنگ درازیت رو جمع کنی؟!
آراد:
- اولاً یابو خودتی و جد و آبادت، درست حرف بزن! دوماً تو کوری که آدم به این گندگی رو این‌جا نمی‌بینی؟!
کمند:
- هوش، پیاده شو باهم بریم، من آدمی این‌جا نمی‌بینم!
آراد:
- که آدمی این‌جا نمی‌بینی، آره؟ یه ادمی بهت نشون بدم که بفهمی...!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
کمند:
- هه ریز می‌بینمت عموجون، برو کنار بزار باد بیاد...!
بعد هم با دستم پسش زدم کنار و رفتم پیش افسون که نشسته بود از خنده زمین رو گاز می‌زد.
با مشت زدم تو سرش و گفتم:
- پاشو خودت رو جمع کن دختره امل!
افسون هم، همین‌طور که اشکاش رو پاک می‌کرد با صدایی که توش خنده موج میزد گفت:
- وای خیلی باحالی دختر، مثل سوسکی که با دمپایی می‌زنن روش و پهن میشه، همون شکلی پهن شده بودی!
و دوباره زد زیر خنده. رو کردم بهش و گفتم:
- اولا سوسک خودتی و شوهر آیندت، دوما پاشو دیگه الاغ همه دارن نگات می‌کنن، الان به این که عقب مونده‌ای پی می‌برن!
افسون هم با شنیدن حرف من، بالاخره خندیدنش رو تموم کرد و یه سبد آورد و رفتیم دنبال خرید کردن؛ از هرچی که خوشمون می‌یومد بر می‌داشتیم! کلی خوراکی و مواد شوینده گرفتیم و از فروشگاه زدیم بیرون؛ برای اولین تاکسی که رد میشد دست بلند کردیم و سوار شدیم و آدرس خونه رو دادیم.
***
همین که در خونه رو باز کردیم با دیدن قیافه‌های باران و مهدخت، مثل بمب ترکیدیم...!
هرکدومشون یک شلوار گل گلی با بلوز آستین بلند نارنجی و بنفش تنشون بود! و از همه خنده‌دار تر شلواری بود که به‌جای دستمال تو سرشون جا کرده بودن! تا مثلا موهاشون کثیف نشه!... خدایا چقدر اسکولی میتونه در یک آدم جمع شه؟
بعد از این‌که یک دل سیر با افسون خندیدیم و اونا رو مسخره کردیم، بعدم شروع کردیم خرید هارو باز کردن؛ قرار شد باران آشپزخونه و حال رو، افسون دوتا اتاق رو، مهدخت دوتا اتاق دیگه و منم گندترین جا و حال به هم‌زن‌ترین قسمت‌‌‌‌ها، یعنی حمام و دسشویی رو تمیز کنم...!
«افسون»
وای مادر، کجایی ببینی دختری که دست به سیاه و سفید نمی‌زد، داره حمالی می‌کنه؟ وای کمرم، انگار با تبر زدن وسطش، اون‌جوری درد می‌کنه! آخه مگه داریم آدم هفت ساعت سرپا باشه و کار کنه؟! حتی یه لیوان آب هم نخوره؟ به نظر شما انصافه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
«مهدخت»
وای خدایا دیگه هیچ جونی تو بدنم نمونده، کمرم که نابود شد! خودم رو روی مبلی که حالا از تمیزی برق می‌زد پرتاب کردم و مشغول رمان خوندن شدم. یک ربع بعد سر و کله بقیه بچه‌ها هم پیدا شد؛ از قیافه‌هاشون خستگی می‌بارید. افسون با وحشی‌گری گوشیم رو برداشت و به یک رستوران زنگ زد و سفارش چهار پرس جوجه کباب داد؛ خداروشکر بعد از نیم ساعت سفارش غذامون رو آوردن و مشغول خوردن شدیم، یعنی هرکی مارو میدید کاملا میفهمید از سومالی فرار کردیم!
بعد از این‌که شاممون رو تموم کردیم قرار شد نوبتی به حموم بریم؛ اول کمند خودش رو به حمام رسوند؛ بعد از کمند افسون و بعدش باران و از جایی که من همیشه مظلوم واقع میشم آخر نوبت به من رسید...!
***
بعد از این که از حموم بیرون اومدم به سمت اتاق‌ها رفتم و در اتاق اول رو که باز کردم و با چهره باباقوری باران که روی کاناپه‌ای که گوشه‌ی اتاق بود خوابیده بود مواجه شدم؛ در اتاق دوم رو باز کردم و کمند رو دیدم.
رفتم سراغ در سوم و افسون رو در حالی که داشت لباس‌هاش رو از چمدونش در می‌آورد دیدم. با یک حساب چهار انگشتی می‌شد فهمید که اتاق چهارم رو باید من بردارم، واقعا خدایا مظلومیت تا کجا؟!
به سمت اتاق چهارم رفتم و وارد شدم، روی کاناپه ولو شدم و به خواب رفتم.
***
«افسون»
صبح با صدای جیغ باران و مهدخت از خواب بیدار شدم، یعنی خدا شاهده دلم میخواست خفشون کنم! این دوتا انگار هیچ کاری جز کل‌کل ندارن!
از پله‌ها پایین اومدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم که دیدم سه تایی دور میز نهارخوری نشستن و دارن صبحانه می‌خورن؛ صدام رو انداختم پس کلم و جیغ زدم:
- آهای نامردای خر، حالا دیگه من رو بیدار نمی‌کنید و خودتون می‌شینین دور هم صبحانه می‌خورید؟!
بعدم با بدخلقی پشت میز نشستم و شروع کردم به شکم و سیر کردن.
درهمین حال، باران یهو با ذوق جیغ زد:
- بچه‌ها نظرتون چیه بریم واسه این کلبه خرابه وسیله بخریم؟
هممون سری به نشونه موافقت تکون دادیم و قرار شد بعداز صبحانه، بریم بازار و برای خونه وسیله بخریم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
انقدر خسته بودیم که هر کدوممون روی یک مبل ولو شدیم.
قرار بود فردا همه وسایلی که خریدیم رو برامون بیارن تا اتاق‌هامون رو بچینیم و از پس فردا قرار بود بریم به دانشگاه! دانشگاهی که دوازده سال درس خوندیم تا بهش برسیم! و این باعث می‌شد ذوق و شوق زیادی داشته باشم.
***
روز بعد همون‌طور که قرار بود وسایل‌هامون رو آوردن و هرکدوم از ما شروع کرد به چیندن اتاق خودش.
کار چیندن اتاق‌هامون نزدیک چهار ساعت طول کشید و قرار شد بعد از چیندن اتاق‌ها حاضر ‌بشیم و بریم رستوران تا نهار بخوریم.
رفتم تو اتاقم و یک مانتو کتی سفید پوشیدم با یه شلوار مشکی راسته و شال طلایی مشکیم رو سرم کردم؛ رژ لب گلبهی پرنگمم روی لب‌های قلوه‌ایم کشیدم و کیف مشکیم رو سر شونم انداختم بعدم از اتاق بیرون رفتم همزمان با من، مهدخت هم اومد بیرون و شروع کرد به آنالیز کردن من، منم متقابلاً همین کار رو کردم.
یه مانتوی سفید که دارای خال‌های قرمز رنگ به تن داشت، آستین‌هاش پفی بود؛ موهاشم به صورت تیغ ماهی بافته بود و یه شال کرم سرش کرده بود که با شلوارش ست بود؛ و با خط چشم باریکی که کشیده بود چشم‌های دریایی اش بیشتر از همیشه خودنمایی می‌کردن، سوتی کشیدم و گفتم:
- خانمی شماره بدم؟
اخم نمایشی کرد و باحالت لوسی جوابم رو داد
- ایش برو آقا مزاحم نشو! مگه خودت خواهر مادر نداری؟ میگم اصغر بیاد ها.
با صدای لاتی داد زدم:
- اصغر؟ کدوم اصغر ضعیفه؟
لپاش رو باد کرد و با تکبر گفت:
- اصغر حاج محمود!
با این حرفی که زد جفتمون نتونستیم تحمل کنیم و پقی زدیم زیر خنده. درهمین هین باران و کمندم بیرون اومدن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین