• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
«از زبان اتردین»
از لای دندون‌هام غریدم:
- ببین دخترجون بهتره حواست رو جمع کنی که چه‌جوری حرف می‌زنی؛ تا حالا هیچ‌کس جرعت نکرده با من این‌طوری حرف بزنه!
حالا تو یه الف بچه به خودت جرعت دادی که با من این‌جوری حرف بزنی؟! بعدش هم این رو تو گوشت فرو کن! اگه؛ من با پول بابام به این‌جا رسیده باشم بهتر از پول در اوردن از راه هم خوابی با بقیه است.
با این حرفم دستی که تو دستم بود و کشید و برد بالا و با تمام توانی که داشت کوبوند تو گوشم.
همون‌طور که قطره‌های اشک تو چشماش جمع شده بود، گفت:
- دهنت رو ببند وقتی چیزی درباره دیگران نمی‌دونی اون دهن کثیفت رو باز نکن و هرچی دلت می‌خواد رو به زبونت نیار.
بعد هم به سمت در اتاق رفت و از اتاق رفت بیرون.
روی صندلی اتاقم ولو شدم و دست‌هام رو تو موهام بردم. لعنتی دوباره داره اون صحنه‌های نحس برام تکرار میشه نباید بزارم این اتفاق بی‌اُفته این دختر هم یکی مثل همون نیکی ناسزا و شاید هم بدتر از اون نباید بهش رو بدم باید چند روزی از این محیط دور باشم خم شدم و گوشیم و برداشتم و زنگ زدم به توهان طبق معمول که گوشی دستشه و صد درصد با سارینا چت میکنه هنوز یک بوق نخورده جواب داد
توهان:
- جونم داداش‌؟
- سلامم که کلا یادت رفت!
توهان:
- جون داداش کار دارم زود بگو چی‌کارم داری که قطع کنم.
- بابا اون سارینا چه تحفه‌ای که انقدر چسبیدی بهش ولش هم نمی‌کنی!
توهان:
- داداش اگه قراره بازم مثل همیشه از رابطه من و سارینا بگی باید به عرضت برسونم من سارینا رو دوست دارم اونم منو دوست داره بهتره این بحث رو تموم کنی.
اتردین:
- صلاح مملکت خویش خسروان دانند؛ می‌خواستم بگم فردا به جام میای دانشگاه؟
توهان:
- چرا؟ خودت کدوم گوری می‌خوای بری؟
اتردین:
- یک هفته ای می‌خوام برم اصفهان خونه مامان خاتون(مامان بزرگش)
توهان:
- مدیونی بری از اون لواشک‌هاش واسه من نیاری شیری که بهت دادم رو حلالت نمی‌کنم.
اتردین:
- میشه دقیقا بگی کدوم شیری که بهم دادی؟
توهان:
- بله اون شیرایی که مدرسه بهمون میداد و تو با تمام بی‌رحمیت شیر منم می‌گرفتی می‌خوردی.
اتردین:
- بسه بابا کم چرت و پرت بگو فردا میای دیگه؟
توهان:
- آیا چاره‌ی دیگه‌ای دارم؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
اتردین:
- نه؛ فرزندم. چاره‌ی دیگه‌ای نداری!
توهان:
- پس ببند دهن رو. الان هم قطع کن؛ شارژم تموم شد!
اتردین:
- آخه اوسکول خوبه من بهت زنگ زدم.
توهان:
- اِ راست میگی‌ها به هر حال قطع کن سارینا منتظرمه.
اتردین:
- نگران نباش اون تو نباشی یکی دیگه رو پیدا می‌کنه.
توهان:
- اتردین هم به تو هم به میران و اراد گفتم درمورد سارینا تصمیم نگیرید سارینا یه فرشته‌ست.
اتردین:
- اره ولی از نوع شیطونش.
توهان:
- نه مثل این‌که تو امروز فقط می‌خوای به سارینا گیر بدی پس من قطع کنم؛ خدافظ!
اتردین:
- بای اقای مثلا عاشق.
گوشی رو قطع کردم و بلند شدم از اتاقم زدم بیرون‌؛ رفتم از دانشگاه بیرون و سوار بنز سفیدم شدم و به سمت خونه مجردیم راه افتادم. تو راهم فقط به این دانشجوی جدید فکر می‌کردم با یاد اوری این‌که نوشته بود اقدس خانم لبخندی رو لبام شکل گرفت. اما؛ سریع اخم‌هام رو توهم کشیدم من نباید به این دختر فکر کنم اینم یکی مثل همون نیکی همه دخترا سرو پا یک کرباسن حالم از همشون بهم می‌خوره نیکی باعث این حس تنفر شد الان پشیمونم که چرا گول اون ظاهر مظلومش رو خوردم و تو قلبم راهش دادم.
نمی‌دونم چند دقیقه تو راه بودم که به خونه مجردیم رسیدم از ماشین پیاده شدم و رفتم تو خونه. همین که در رو باز کردم؛ بوی خوش قرمه سبزی به دماغم خورد و خونه از تمیزی برق می‌زد! حلیمه خانم؛ مستخدمی بود که اخر هفته ها می‌اومد این‌جارو تمیز می‌کرد و واسم غذا درست می‌پخت. رفتم توی اتاقم و چمدونم و از زیر تختم کشیدم بیرون و شروع کردم به جمع کردن لباس‌هام بعد از این‌که لباس‌هام همه رو تو چمدون گذاشتم رفتم توی آشپزخونه و برای خودم یک ظرف از اون قرمه سبزی‌هایی که چشمک می‌زد کشیدم و روی اپن نشستم و مشغول خوردن شدم واقعا صحنه خنده داری بود یه ادم با ۸۵کیلو وزن و ۱۹۵سانت قد رو اپن بشینه و قورمه سبزی بخوره بعد این‌که خوب غذام رو خوردم بلند شدم چمدونم و از تو اتاق برداشتم و از خونه زدم بیرون سوار ماشینم شدم و زنگ زدم به میران چون خواهرش تو اژانس مسافرتی کار می‌کرد و میران برعکس توهان که تو بوق اول گوشی رو جواب میده بعد از ۶تا بوق که منو کلافه کرده بود بالاخره گوشیش رو جواب داد.
میران:
- جونم عشقم.
اتردین:
- مرگ پسره خرس گنده تو باز دلقک شدی؟
میران:
- گمشو بابا لیاقت نداری میمون.
اتردین:
- هو میمون قیافته شامپانزه.
میران:
- باشه اصلا تو سوسک حامله بنال بینم چه کارم داشتی که وسط غذا خوردن مزاحم شدی؟
اتردین:
- میگم سولماز خونست؟
میران صداش رو کلفت کرد و گفت:
- هوش عمو! مگه خودت ناموس نداری که آمار خواهر منو می‌خوای؟
اتردین:
- حالا نمی‌خواد واسه من قیصر بشی می‌خواستم بهش بگم برا امروز برام بلیط جور کنه می‌خوام دو سه روزی برم اصفهان پیش مامان خاتون.
میران:
- نمیشه منم بیام؟
اتردین:
- مگه تو فردا کلاس نداری؟
میران:
- اِ راست میگی راستی بگو ببینم تو این سال بالایی‌ها دختر جیگرم هست یانه؟
اتردین:
- اره لامصب هرچی جیگره امسال ریخته این‌جا.
میران:
- جون پس خودت تنها برو من همین دانشگاه رو ترجیح میدم‌.
اتردین:
- گمشو بابا زودتر به سولماز بگو بهم خبرشو بده.
میران:
- باش داش غمت نباش عاشقتم حواست به عشقت باشه یکم کاریت...
پریدم وسط مسخره بازیشو گفتم:
- ببند مرغ‌ها همسایه از تخم افتادن؛ خداحافظ.
بعد هم منتظر خداحافظیش نموندم و گوشی رو قطع کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
«از زبان باران»
وقتی از دانشگاه زدم بیرون هرچقدر دور و اطرافم رو نگاه کردم ماشینم رو ندیدم و به این نتیجه رسیدم بله بیشعورها منتظر من نموندن و رفتن خونه پس ناچاراً تاکسی گرفتم و رفتم خونه. وقتی؛ وارد شدم شروع کردم به جیغ و داد کردن عوضیای خر چرا پاشدین اومدین نکبتا من به شماها چی بگم ملت رفیق دارن منم رفیق دارم.
بهشون نگاه کردم دیدم ساکت بهم خیره شدن یعنی چی‌شده؟ از این‌ها بعیده انقدر مظلوم یک‌جا نشسته باشن مشکوک بهشون نگاه کردم و گفتم:
- اتفاقی افتاده بچه‌ها؟
با این حرفم سراشون چرخید سمت مهدخت منم به مهدخت خیره شدم استرس کل وجودم رو گرفته بود این‌ها چرا انقدر مشکوک میزنن؟
مهدخت آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- ببین؛ باران! یک چیزی می‌خوام بهت بگم، فقط خواهش می‌کنم آروم باش؛ خب؟
باران:
- مهدخت بنال ببینم چی میگی؟ جون به لبم کردی؛ دختر!
مهدخت:
- ببین باران عمر دست خداست. همه ما یک روز بالاخره می‌میریم و از این دنیا می‌ریم.
زانوهام شل شد. یعنی؛ چی‌شده؟!
کمند:
- بمیری؛ مهدخت! این چرت و پرتا چیه، میگی این بدبخت؟ الان؛ سکته می‌کنه که!
باران:
- یکیتون بگه چه اتفاقی افتاده من مردم از نگرانی
مهدخت:
- بببین باران خان جون(مامان بزرگ باران) سکته کرده و الان تو کماست!
با این حرفش کلا افتادم زمین و اشکام شروع کرد به ریختن من خان جون رو مثل مادرم دوستش داشتم نفهمیدم چقدر تو اون حالت بودم که بچه ها دورم جمع شدن و مهدخت چند قلوپ اب قند و تو حلقم ریخت سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم چمدونم و بیرون کشیدم و شروع کردم به چپوندن لباسام توی چمدون خودمم یه مانتو کرم تنم کردم با شلوار مشکی و روسری ترکیبی از رنگ‌های سفید مشکی گلبهی چمدونم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون تک تک بچه ها رو بغل کردم و بهشون گفتم که با هواپیما میرم تا اونا برای رفت و امد به دانشگاه مشکل نداشته باشن از خونه زدم بیرون و تا سر خیابون پیاده رفتم و برای اولین تاکسی که رد میشد دست بلند کردم سریع سوار شدم و به راننده گفتم به یه آژانس مسافرتی ببرتم بعد از ده مین دم یه آژانس مسافرتی نگه داشت و من کرایش رو حساب کردم و به سمت آژانس مسافرتی راه افتادم سریع پیش یکی از میزا رفتم که یه دختر خوش چهره پشتش بود و داشت با تلفن حرف میزد مدیونید فکر کنین من فضولم و به حرفاش گوش دادم
دختره اژانسیه(سولماز):
- بابا برادر من به اون رفیق چلمنگت بگو الان وقت مسافرت رفتنه آخه؟
طرف پشت خط صداش رو نمی‌شنیدم نمیدونم چی گفت که این دختره پوفی کشید و
گفت:
- باشه اگه فقط یه مسافر فوری دیگه پیدا بشه با هواپیما مجبوری میفرستمشون برن
طرف پشت خط:
- ..................
دختره(سولماز):
- باشه فقط به اون دوست خل وضعت بگو تا نیم ساعت دیگه اگه خبری شد بهش خبر میدم بای.
دختره گوشی رو که قطع کرد چرخید سمتم و گفت- ای وای ببخشید تو رو خدا معطل شدین
باران:
- خواهش میکنم این چه حرفیه
دختره:
- خب بفرمایی بلیط برای کجا و و در چه تاریخی می‌خواین؟
باران:
- والله من برای امروز بلیط می‌خوام و به مقصد اصفهانم می‌خوام
نمیدونم چه چیز تعجب آوری گفتم که دختره یهو جیغی زد و گفت:
- کجا؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- گفتم که اصفهان
دختره خندید و گفت:
- ببین عزیزم اگه کارت واجب نیست واسه فردا بهت بلیط میدم.
باران:نه نه خانم من همین امروز باید برم اصفهان
دختره:
- ببین گلم ما واسه امروز جای خالی نداریم
باران:
- یعنی هیچ راهی وجود نداره من برم اصفهان؟
دختره:
- چرا فقط یک راه وجود داره یه آقایی هم که دوست برادر بندست هم می‌خواد بره اصفهان و عجله داره همین امروز بره من میتونم شما دوتا رو با هواپیما بفرستم فقط باید یکی پیدا بشه بلیطشو بهتون بفروشه ایرادی که نداره؟
باران:
- نه اصلا فقط من باید برم اصفهان هرچه سریع تر
دختره:
- بیا عزیزم این بلیط و بگیر و برو فرودگاه نیم ساعت دیگه پرواز داری.
باران:
- خیلی ممنونم لطف بزرگی در حقم کردین.
بعد هم دستم ذو سمتش دراز کردم که اونم با لبخند بهم دست داد ازش خدافظی کردم و از آژانس زدم بیرون.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
سوار تاکسی شدم و ازش خواستم منو ببره فرودگاه تقریبا هفت مین بعد جلوی فرودگاه پیادم کرد و رفت سریع وارد سالن فرودگاه شدم و از یکی از مسئولین خواستم تا راهنماییم کنن و من رو به هواپیما ببره وقتی رسیدم جای هواپیما بلیطم ذو به مهماندار دادم و سوار شدم اولین بارم بود که سوار هواپیما میشدم پس ازم نخواین که ندید بدید بازی در نیارم مهماندار ازم خواست تا سرجام بنشینم منم چون حال خودم رو نداشتم به حرفش گوش دادم و روی صندلیم نشستم همش تو فکر خان جون بودم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید همینطور تو حال خودم بودم که صدا آشنایی به گوشم خورد که میگفت:
- ای بابا این سولمازم گشت چه هواپیمایی برای ما پیدا کرد پس اون مسافر دیگه کجاست؟
حوصلم پوکید روم و طرف پنجره کردم و اصلا محل ندادم که اون یارو داره دنبال من میگرده همونطور از پنجره بیرون و نگاه میکردم که یارو گفت:
- سلام خانم می‌تونم اینجا بشینم ؟
برگشتم طرفش که هردومون خشکمون زد همزمان انگشت های اشارمون رو به طرف هم گرفتیم و باهم گفتیم:
- تو؟
با تته پته گفتم:
- تو..تو اینجا .‌...چیکار میکنی ..د..یگه؟
پوزخندی زد و گفت:
- از شوق دیدن من به تته پته افتادی عزیزم؟
سریع به خودم مسلط شدم و گفتم:
- هه توهم نزنید استاد من از این تعجب کردم که مثل اجل معلق هرجا میرم هستید.
اتردین:
- عاشق چشم و ابروت نشدم بخوام پیشت باشم من داشتم برای فرار کردن از توی گربه‌ی وحشی می‌رفتم اصفهان که انگار سحر و جادو بلدی و با من اومدی.
باران:
- خیال بافی بر پیر مردان عیب نیست قابل توجهتون من اصلیتم اصفهانیه الانم برام یه اتفاقی پیش اومده که باید برم اصفهان اوکی؟اس...
هنوز حرفم تموم نشده بود که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم مهراد لبخندی رو لبام اومد که از چشمای اتردین دور نموند سریع دکمه اتصال و زدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم و گفتم:
باران:
- الو؛ سلام خوبی مهراد؟
مهراد(داداشش):
- سلام بر باران بانو فدات من خوبم تو چطوری؟
باران:
- تو خوب باشی منم خوبم عزیزم
مهراد:
- قربونت بشم من
باران:
- خدانکنه
باران:
- میگم مهراد حال خان جون چطوره؟
مهراد:
- خوبه نمی‌خواد زیاد نگران باشی
باران:
- یع..یعنی چی؟
مهراد:
- هیچی عزیزم. الان کجایی تو؟؟/
باران:
- دارم با هواپیما میام اصفهان
مهراد:
- چی؟ ای خدا خوبه من به اون دوستای کجت گفتم نزارن بیای‌ها ببین چقدر اوسکولن آخه عزیزکم تو هنوز یک روز از دانشگاه رفتنت نگذشته چرا پاشدی داری میای؟
اومدم جواب مهراد و بدم که مهماندار اومد و گفت گوشیامون ذو خاموش کنیم سریع به مهراد گفتم:
- عزیزم من باید گوشیم رو خاموش کنم می‌بوسمت بای
بعد هم گوشی رو قطع کردم که اتردین پوزخندی زد و و گفت:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
«از زبان اتردین»
وقتی گوشیش زنگ خورد یک لبخندی رو لباش اومد به صفحه گوشیش نگاه کردم که مهراد سیو کرده بود پس همون پسرست که سر کلاس باهاش چت می‌کرد همه دخترا سرو پا یک کرباسن همشون مثل نیکی عوضین که وقتی دید من احتمال فلج شدنم پنجاه درصده بعد از اون تصادف کذایی همون روزی که از اتاق عمل اوردنم بیرون اومد پیشم و گفت نمی‌خواد بایه ادم فلج باشه و رفت با کیانوش ناسزا که مثلا پسر عمم بود حالم از جفتشون بهم می‌خوره
بالاخره بعد ده دقیقه اقدس خانم لطف کرد و گوشیش ذو خاموش کرد روی صندلی کناریش نشستم که شروع کرد به سرو صدا کردن
باران:
- هوی عمو پاشو از اینجا این همه صندلی باید بشینی بیخ ریش من؟
بی توجه به غرغرهاش هدفونم رو گذاشتم رو گوش‌هام و چشم‌هام رو بستم و به خوابی ناز رفتم.
باران:
- هوی زنبور خوش خواب پاشو هواپیما فرود اومده اه پاشو دیگه خرس مگه به خواب زمستونی رفتی گوریل که پانمیشی با توام ها دلق...
نذاشتم حرفشو تموم کنه دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم صورتامون در حد دو انگشت فاصله داشت.
اتردین:
- ببین دختره خرا...
نزاشت بقیه حرفم رو بزنم و پرید وسط حرفم
باران:
- جرعت داری یه بار دیگه اون کلمه و یا کلمه هایی از قبیل اون از دهنت دربیاد من می‌دونم و تو
با هر حرفی که میزد نفسای داغش به صورتم می‌خورد
پوزخندی زدم و گفتم:
- ببین یک بار دیگه فقط بخوای لقب‌های خودت رو به من نسبت بدی من می‌دونم و تو شیر فهم شدی؟
باران:
- وای نگو تو رو خدا از ترس شلوارم رو خیس کردم پاشو خودت رو جمع کن عمو.
بعد این حرفش دستش رو از دستم کشید بیرون و یه دسته از موهای قهوه‌ایش رو که از روسریش افتاده بود بیرون کرد تو و برگشت رو بهم و گفت:
- عزت زیاد استاد.
بعد هم از هواپیما زد بیرون و منم پشت سرش پیاده شدم چمدونامون رو تحویل گرفتیم و به سمت سالن خروجی به راه افتادیم داشتیم به سمت در می‌رفتیم که صدای یک پسر دوتامون رو وادار کرد به پشت نگاه کنیم.
پسر:
- باران
با صدا زدن اسم باران برگشتیم و وقتی باران پسره رو دید دوید سمتش و خودش رو تو بغل پسره پرتاب کرد و بعد گونه پسره رو بوسید و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود
پسره(مهراد):
- منم عزیز دلم بهتره بریم بیمارستان بعدم دست هم رو گرفتن و رفتن دیدین بهتون گفتم همه دخترا سرو پا یک کرباسن؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
«از زبان باران»
با مهراد به سمت بیمارستان راه افتادیم بعد از سی مین رسیدیم ولی متاسفانه وقت ملاقات تموم شده بود و راهمون نمی‌دادند قرار شد بریم خونه و فردا صبح بیایم.

«از زبان افسون»
- وای بچه ها سرم داره میترکه بس کنین چقدر ور میزنید آخه؟
مهدخت:
- افسون جونم میشه جفت پا نپری وسط ور زدن من و کمندو
کمند- همینو بگو دختره فضول ور زدن ماهم هست.
افسون:
- مثل اینکه حرف زدن با شما فایده ای نداره من میرم بخوابم یادتون نره فردا دانشگاه داریم هرکدومتون دیر بیدارشه من ماشین رو برداشتم و تنها رفتم حالا خود دانید.
بعد هم به سمت اتاقم راه افتادم و وارد اتاق شدم و به خوابی ناز رفتم.
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدارشدم سریع پریدم دسشویی و بعد انجام عملیات اومدم بیرون به ساعت نگاه کردم یک ساعت زودتر بیدار شدم نیم ساعت پس وقت واسه حاضر شدن دارم یه مانتو سورمه ای آستین کتی با شلوار لی قد نود روشن نیم بوت های مشکی و مغنه مشکیمم سرم کردم یه رژ گلبهی هم رو لبام کشیدم از اتاق زدم بیرون سوییچ ماشینو برداشتم و اومدم برم بیرون که کمند و حاضر اماده دیدم یه مانتو مشکی با کت کوتاه چرم مشکی روش پوشیده بود با یه شلوار جذب مشکی و مغنه مشکی و کتونی مشکی یک صحنه فک کردم میخواد بره مراسم ختم دوتایی به سمت حیاط رفتیم و سوار ماشین شدیم مهدخت خانم هم به علت خواب موندن مجبور میشن کلاس اول که اتفاقا با آقایی هم داشتیم و نیاد بعد سی مین رسیدیم دانشگاه سریع رفتیم تو سالن و وارد کلاس شدیم ۲تا صندلی خالی ردیف وسط بود و با کمند رفتیم و رو اونا نشستیم بعد چند مین ۲تا تقه به در خورد و استاد وارد شد وارد شدن استاد همانا گرد شدن چشمای من و کمند همانا و ستاره بارون شدن چشمای بقیه دخترا کلاس همانا این که همون یاروعه که تو رستوران با مهدخت دعوا کرد مگه ما زنگ اول با آقایی کلاس نداشتیم پس این اینجا چه میکنه؟
استاد روی صندلیش نشست و گفت:
- سلام من توهان محتشم هستم استاد طراحیتون و امروز به جای استاد اقایی اومدم و....
هنوز حرفشو کامل نکرده بود که در کلاس با شدت باز شد و یک جن وارد کلاس شد یا خدا اینکه مهدخت پس چرا این شکلی اومده؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
همه بچه‌ها با دیدن قیافه مهدخت ترکیدن از خنده خدایی خیلی زاقارت بود مانتو کتی سفید با دمپایی رو فرشی صورتی شلوار سنبادی مشکی مقنه‌اش هم که چپه سرش کرده بود و قسمت چانش رو سرش بود و ریملاش که از دیشب بود زیر چشماش ریخته بود سوژه امروزم جورشد.
«از زبان توهان»
داشتم خودم رو معرفی میکردم که یهو در کلاس به شدت باز شد و یک جن وارد شد همه تو شک بودن بعد چند لحظه صدای خنده‌ها به هوا شلیک شد اون دختره که شبیه جن بود تا منو دید داد زد و گفت.
مهدخت:
- تو اینجا چیکار میکنی؟مار از پونه بدش میاد جلو خونش سبز میشه!
چی این کیه که منو میشناسه پوزخندی زدم و گفتم:
- من شمارو میشناسم خانم نسبتا محترم؟
مهدخت:
- بله پس چی!
توهان- والا با این قیافه شما مادرتون هم نمیشناستتون!
مهدخت:
- هوی مگه قیافه من چشه؟
توهان:
- چش نیست گوشه یه آینه اگه داشتی میفهمیدی چه شکلی
مهدخت:
- وا من که تیپم خوبه
بعد از این حرفش به سرتا پاش نگاه کرد و جیغی کشید و از کلاس زد بیرون
دختره اوسکول معلوم نیس تا نصف شب باکی چت می‌کرده که الان مثل جنگلی‌ها پاشده اومده سر کلاس
دوتا سرفه کردم و شروع کردم به تدریس وقتی قیافه اون دختره(مهدخت)یادم می اومد لبخندی رو لبام شکل می‌گرفت که سریع می‌خوردمش وسط تدریس دادن گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم سارینا اخمی بین ابروهام شکل گرفت جدیدا حس می‌کردم مشکوک میزنه ولی خودش رو قبلا بهم ثابت کرده بود گوشی رو برداشتم و رو به بچه‌ها گفتم خسته نباشید در کلاس و باز کردم برم بیرون که اون دختره جنگلی رو دیدم که از جن به فرشته تبدیل شده بود نگاهی از سرتا پاش انداختم مانتو کتی سفید مغنه مشکی شلوار لی یخی که قد نود بود و ساق‌های پاش به خوبی دیده میشد با کفش‌های ال استار مشکی سفید و کوله ست کفشاش نگام دوباره روی ساق پاهای خوش تراشش افتاد اخمی کردم و پوزخندی زدم و گفتم:
- راه خوبی رو برای جلب توجه انتخاب کردی.
بعد هم از کنارش گذشتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
«از زبان مهدخت»
الهی خودم کفنتون کنم الهی گردو لای خرماتون بزارم الهی خیر و بهره نبینین الهی رو قبرتون بندری برقصم الهی شوهر گیرتون نیاد بترشید الهی زیر کامیون لاکی برین الهی ....
کمند:
- ببند بابا بو گندش عالم رو برداشت یه مسواک میزدی بعد میومدی دانشگاه
افسون:
- آره اگه هوشت میکشه الان دهنت رو ببند تا بیشتر از این آبروت نرفته
بعد هم با هم از کلاس زدن بیرون اینم از دوست‌های من واقعا که سلیقم تو دوست انتخاب کردن صفر بوده پوفی کشیدم و دنبال بل و سباستین(کمند و افسون) راه افتادم به سمت سلف دانشگاه رفتیم پشت یک میزنشستیم دوتا از دانشجوها که یکی از این دخترا دماغ خوکی لب شتری و چشم وزغی بود و یکی دیگه از این پسرای تیتیش مامانی ابرو هفتی که شلوارشو مامانش میکشه بالا بودند خندیدم و گفتم:
- بچه‌ها من میخوام دوتا وزغ عاشق و از هم جدا کنم.
افسون:
- باز چی تو اون ذهن مسمومته؟
کمند:
- آخ یکی پیدا شه وقتی تو دوس پسر ایندت دارین لاو می‌ترکونید جفت پا بیاد وسط لحظات عاشقتون.
مهدخت:
- اگه فلسفی حرف زدنتون تموم شد من برم
بعدم بلند شدم و به سمت اون میزه حرکت کردم به میز رسیدم و روبه پسره کردم و گفتم:
- خیلی آشغالی ناسزا چطور دلت اومد ها مگه من چیم از این میمون کمتره هم خوشگل ترم هم خوشتیپ تر اصلا من به درک این بچه تو شکم چه گناهی کرده ها؟ بعد هم دستام رو گذاشتم رو صورتم و الکی ادای گریه کردن در اوردم.
دختره کیفش رو برداشت و رو به پسره با صدا تو دماغیش گفت:
- خیلی پستی منو بگو در موردت چی فکر می‌کردم رحمت به بچت بیاد مرتیکه مضخرف ایش!
بعدم دختره رفت بیرون پسره یه نگاه خشمگین بهم کرد و دنبال دختره دوید و گفت:
- / لوسی صبر کن عشقم کجا میری؟
برگشتم سمت افسون و کمند و سه تایی همچون بمبی منفجر شدیم میز رو گاز می‌زدیم فقط برگشتم برم سمتشون که چشمم به توهان افتاد که دست به سینه واستاده بود و به من نگاه می‌کرد پوزخندی زد و سری از رو تاسف تکون داد که منم از انگشت یه چشم غره توپ براش رفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
«از زبان افسون»
خدا لعنت کنه این مهدخت رو که انقدر دلقکه.
آخه آدم اینقدر دلقک مگه داریم؟ بعد اینکه اومد
پشت میز نشست اسپرسوش رو برداشت و یه نفس
سرکشید بعد هم به من و کمند گفت بریم سر کلاس تا استاد نیومده بعد هم سه‌تایی به سمت کلاس راه افتادیم اون دوتا وارد شدن اما من گوشیم زنگ
خورد با دیدن اسم میمون درختی«باران» لبخندی زدم و گوشی رو جواب دادم
افسون:
- سلام بر عشق زیبای خودوم.
باران:
- سلام بر مزک خودوم
افسون:
- چیش جنبه با محبت باهات حرف بزنن نداری رسیدی اصفهان؟
باران:
- نه نرسیدیم تو راه سقوط کردیم الانم من از اون دنیا تماس گرفتم
افسون:
- کسی بهت گفته خیلی بی‌مزه ای؟
باران:
- آره تو همین الان گفتی
افسون:
- بمیر بابا مهراد خوبه مامانت بابات خان جون ع....
باران:
- هوش چه خبرته آمار همه رو در اوردی آره همه خوبن جز خان جون که خودت می‌دونی کماست
افسون:
- انشا...زودتر خوب میشه توی نکبت کی برمی‌گردی تهران؟
باران:
- معلوم نیس راستی یه چیزی
افسون:
- چه چیزی؟
باران:
- آتردین اصفهانه
افسون:
- آتردین خر کیه دیگه؟
یهو یه صدا از پشت گفت «رفیق منه» یهو گردنم صد و هشتاد درجه چرخید به پشت که یک پسر تقریبا بیست و هشت ساله...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
جون چه پسری طول بابا لنگ دراز عرض هرکول ولی خدایی عجب تیکه‌ای بود ته ریش خیلی کم ابروهای مرتب شد چشمای قهوه ای تیره دماغ استخونی لب شتری
نمدونم چقدر بود که داشتم هیز بازی در میاوردم که پسره گفت:
- تموم شدم واسه دوست دختراهام هم نگه دار!
هان این چی گفت الان دوست دختراش؟ مگه چند تا داره اصلا واستا ببینم چرا من نمیرم سر کلاس؟ چرا با باران خداحافظی نکردم؟ باز رفته بودم تو فکر که پسره پوزخندی زد و گفت.
میران:
- نه مثل اینکه کلا شوتی دختر جون نکنه چیزی زدی که هی میری تو هپروت ؟
چی این الان به من گفت معتادم؟
وجدان:
- دقیقا خودش بهت گفت مواد زدی!
هی از مادر زاییده نشده کسی به من توهین کنه دارم براش الان حالیش می‌کنم
افسون:
اگه من چیزی زدم حتما از موادا تو خریدم که مثل قیافت بنجول بوده.
میران:
- عمت مواد فروش دختره آویزون.
جان؟ الان من اویزون کی بودم؟ اینم معلومه می‌خواسته یه چی بگه کم نیاره اوسکول.
پوزخندی زدم وگفتم.
افسون:
- الان فازت چی بود گفتی آویزون؟
میران:
- منظورم واضح بود تو داری با من کلکل میکنی که لابد مثل این رمان‌ها عاشقت بشم و به نظر خودت خیلی زرنگی!
افسون:
- شیوه جدید ابراز علاقه‌ست دیگه؟موندی به چه زبونی بهم بفهمونی ازم خوشت اومده لابد همچین چرت و پرتایی میگی!
میران:
- بیا شما دخترا کلا تو رویا سیر می‌کنین بیا برو کلاست دختر جون من کلاسم دیر شده بعدم منو از جلو در کلاس زد اونور و وارد کلاس شد ای خدا لابد همکلاسیم باهم ولی این سنش به ۱۹ساله ها نمی‌خورد ها! شونه‌ای بالا انداختم و بدون در زدن وارد کلاس شدم و بدون نگاه کردن به صندلی استاد رفتم و پیش کمند و مهدخت نشستم که دیدم همه دارن با دهن باز نگام می‌کنن وا اینا خل شدن چرا اینجوری نگام میکنن؟
دستم رو جلو صورت مهدخت و کمند تکون دادم و گفتم:
- دالی کجایین بابا چرا تعجب کردین؟
یهو یه صدا گفت...
میران:
- شماهم اگه یه آدم می‌دیدی که مثل یه حیوان نجیب سرش رو می‌ندازه پایین و ‌وارد یک مکان میشه همینطوری تعجب می‌کردی!
یا خدا این که صدا همون پسر بابا لنگ درازست برگشتم که دیدم یعنی خاک هم تو فرق سرم که روز دومی گند زدم تو انظباتم یعنی من موقع تقسیم کردن شانس داشتم کوفت می‌خوردم ای کارد بخوره تو شکمت آخه کدوم آدم ابلهی به استادش میگه ازمن خوشت اومده می‌خوای ابراز علاقه کنی بهم و یه مشت چرت و پرت دیگه؟
برگشتم سمتش و با تته پته شروع کردم به حرف زدن
افسون:
- استاد ب...خدا بخدا من نم... میدون...نمی‌دونستم که...نذاشت حرفم رو کامل کنم پوزخندی زد و گفت...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین