• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
کمند یک مانتوی بلند کرم تنش کرده بود، با شلوار چسب مشکی و نیم بوت جلوباز مشکی. یک روسری ساده ساتن مشکی هم سرش کرده بود؛ زیر مانتوش هم یه تاپ سفید بود. یک عینک دودی طلایی هم زده بود که جذابیتشو صد برابر کرده بود.
بارانم که مثل همیشه جیگری شده بود واسه خودش! مانتو بلند کرمی، ساعت طلاییش تو دست‌های ظریفش خودنمایی می‌کرد. یک روسری که چند رنگ توش به کار رفته بود با شلوار لی آبی تیره، موهای خرماییش‌ رو هم فرق کج ریخته بود تو صورتش و یه رژ لب قرمز هم رو لباش زده بود. نمی‌دونم چقدر به باران خیره بودم که با پس گردنی که کمند بهم زد به خودم اومدم.
کمند صداش رو کلفت و مردانه کرد و گفت:
- هی عمو؛ مگه خودت ناموس نداری که به زن من خیر شدی، مرتیکه؟
منم سینم رو سپر کردم و با یه صدای بدتر از خودش گفتم:
- اولا هی تو کله‌ت! دوما این ضعیفه نومزد منه شوما چی میگی این وسط؟
کمند اومد جوابم رو بده که با صدای باران که میگفت:
- خدا شاهده اگه تا دو دقیقه دیگه تو ماشین نباشید؛ باید قید رستوران رو بزنید!
بعد هم با مهدخت رفتن سمت حیاط. من هم دست کمند و گرفتم و دویدیم سمت حیاط.
از زبان کمند:
همین‌طور سرم پایین بود و می‌دویدم دنبال ماشین تو کوچه؛ که یهو نمی‌دونم کدوم دیوار از خدا بی‌خبری جلوم سبز شد و بنده پخش زمین شدم. چشم‌هام رو بسته بودم و زیر لب دیوار بیشعوری که یهو جلوم سبز شد و از ناسزا‌هام مستفیض می‌کردم.
- آخه یکی نیست بگه جا قحطه که وسط کوچه دیوار می‌سازین؟ اونم دیوار به این محکمی که آدم فک می‌کنه رفته زیر ماشین؟
آراد:
- تموم شد؟
یا خدا این چه دیواریه که حرف می‌زنه؟ مگه داریم؟ مگه میشه همچین چیزی؟ با چشم‌های بسته دستم رو گذاشتم رو زمین و اومدم بلند شم؛ که یه نفر یهو جیغ زد:
- کورم کردی دختره‌ی دست و پا چلفتی!
و من دوباره پخش زمین شدم. اِ این چه زمین نرم و گرمیه! وایستا ببینم، این اصلا زمین نیست. پس من کجام؟
یهو مغزم به کار افتاد که بله بنده، روی یه آدم افتادم و دلم هم نمی‌خواد پاشم.
سریع زانوم رو خم کردم و خواستم بذارم زمین؛ که گذاشتم روی شکم آدمی که روش افتاده بودم.
دوباره دادش رفت بالا و گفت:
- احمق! اون چشم‌های کورت رو باز کن؛ بعد بلندشو.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
با این حرفش یکی زدم توی سرم و گفتم:
- ای وای؛ خاک تو سرت کنم! آبروی نداشتم رفت.
بعد از این‌که چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن شخصی که روش افتاده بودم؛ دوباره همه چیز یادم اومد و باز افتادم روش! همین‌طور با تعجب نگاش می‌کردم که گفت:
- نه مثل این‌که خوشت اومده خودت رو بندازی تو بغل من!
با این حرفش از شوک بیرون اومدم و سریع از روش بلند شدم و شروع کردم تکان دادن لباس‌هام و بعد از اون خم شدم و عینکم رو که حالا نابود شده بود؛ برداشتم. با خشم رو به اون دراکولا گفتم:
- آخه یابو کی وسط کوچه وایمیسته؟ ببین عینک نازنینم رو نابود کردی. آخه مگه نمی‌بینی که آدم داره از اینجا رد میشه و جلوش سبز میشی؟
پوزخندی زد و گفت:
- بیا حالا بدهکار هم شدیم! خانم به جای این‌که کلی معذرت خواهی کنه بخاطر این‌که زده شکم و چشمم رو نابود کرده تازه طلبکار هم هست!
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
- وایسا؛ وایسا، باهم بریم! اصلاً هرکاری که کردم حقت بود. میگن چوب خدا صدا نداره همینه. اون روز توی فروشگاه برای من زیر پایی گرفتی؛ چوبش هم امروز خوردی. حالا بی حساب شدیم، عزت زیاد!
بعد هم به سمت بچه‌ها که حالا سوار جیپ زرد باران شده بودن حرکت کردم. وقتی سوار جیپ باران شدم بچه‌ها شروع کردن به مسخره کردن. منم قشنگ زدم تو برجکشون و اونا هم زیپای دهنشون رو کشیدن و ساکت نشستن. بعد از تقریباً نیم ساعت رسیدیم به رستورانی که افسون ازتوی گوگل آدرسش رو پیدا کرده بود. چهار تایی از ماشین پیاده شدیم (ماشین رو بابای باران داده بود یکی از کارمنداش برامون اورده بود) و به سمت در رستوران حرکت کردیم. همین‌که وارد رستوران شدیم؛ بیشتر سرا چرخید طرفمون. بله دیگه؛ وقتی چهارتا دختر جیگر رو یک‌جا با هم می‌بینن، باید هم این‌جوری مسخ بشن! خدای اعتماد به نفس هم خودتونید!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
سمت یک میز چهارنفره رفتیم و پشتش نشستیم. بعد از چندمین گارسون اومد و منو رو به دستمون داد. من شیشلیک؛ مهدخت کباب برگ؛ باران جوجه و افسون هم سلطانی سفارش داد و گارسون رفت.
باران:
- وای بچه‌ها شما استرس ندارید؟
مهدخت:
- وا براچی باید استرس داشته باشیم؟
افسون:
- یعنی مهدخت خوش به‌حالت که اینقدر راحت و خونسردی! الان عین خیالتم نیست که فردا روز اول دانشگاست؟
مهدخت:
- وا خل شدین من کی واسه چیزی استرس داشتم که این بار دومم باشه؟ من موقع جواب کنکورم هم استرس نداشتم؛ شما مثل مرغ سرکنده بال، بال می‌زدید!
باران:
- دستت درد نکنه! حالا؛ ما شدیم مرغ؟
مهدخت:
- عزیزم مرغ که افسون و کمندن؛ شما تگرگ منی!
باران:
- ببند بابا باز تو به من گفتی تگرگ! بابا تقصیر من بی‌چاره چیه موقعی که می‌خواستم دنیا رو از وجودم پر نور کنم، بارون می‌اومده؟
مهدخت:
- بابا اشتباه گفتی، تو پا گذاشتی تو دنیا؛ دنیا نابود شد!
کمند:
- اه بسته دیگه! یا دهناتون رو ببندید یا جوراب افسون رو می‌کنم تو حلقتون!
افسون:
- هوی مگه خودت جوراب نداری از جوراب من مایه می‌ذاری؟
کمند:
- بابا من یه چیزی گفتم؛ همین الان که جورابتو در نیاوردم!
با صدای قهقهه چند نفر به عقب برگشتیم که دیدیم. عه! این‌که دراکولاست با سه تا پسر دیگه که دستاشون رو دلاشونه و قهقهه می‌زدن و به ما نگاه می‌کنن و خندشون شدت می‌گیره!
مهدخت زودتر به خودش اومد گفت:
- رو آب بخندین! الان که چی دهناتون رو مثل اسب آبی باز کردین و عر می‌زنین؟
یکی از اون پسرا که قیافه‌ای بسیار زیبا داشت خندش رو خورد و اخمی کرد که من شلوار لازم شدم از ترس! بعد رو به مهدخت گفت:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
- هوی خانم نسبتاً محترم؛ اگه شماهم چهارتا دلقک سیرک می‌دیدی که دارن دلقک بازی می‌کنند؛ می‌خندیدی! بعد هم تو دیار شما اسب آبی عرعر می‌کنه؟
مهدخت که معلوم بود عصبی شده، بلند شد رفت سمتشون و زد رو میز و گفت:
- اولا اسب آبی‌های ما عرعر می‌کنن تا فضول‌ها پیدا بشن که خدارو شکر یکیش پیدا شد! بعدشم دلقک هفت جد و آبادته مرتیکه نقطه چین!
پسره که دود از کلش بلند میشد بلند شد مچ دست مهدخت و گرفت و گفت:
چه زری زدی دختره‌ی احمق؟
مهدخت هم که امشب به نهایت خشم رسیده بود؛ با این تیکه آخر حرف پسره مثل آتش‌فشان فوران کرد و دستش و برد بالا و زد زیر گوش پسره و گفت:
- قبل از این‌که هر حرفی رو به اون دهن گشادت بیاری، یکم فکر کن.
بعد هم دستش و از دست پسره کشید بیرون و به سمت در رستوران رفت. افسون هم بلند شد و دنبالش رفت. اون پسره که من بهش خورده بودم؛ دست اون یارو عصبی رو گرفت و گفت:
- بشین توهان!
اون اژدهای عصبی هم که حالا فهمیده بودم اسمش توهانه رو به دراکولا گفت:
- آراد ولم کن، سوییچ ماشین رو بده می‌خوام برم خونه!
آخ جون؛ بالاخره فهمیدم اسم یارو چیه؛ یوها، ها! اسمش آراده. حالا همه بیاین وسط حامد پهلانه! با ضربه‌ای که به پهلوم خورد به باران نگاه کردم که از خنده قرمز شده بود اروم بهم گفت:
- دختره‌ی خل میمیری بلند فکر نکنی آخه؟ یکی محکم زدم تو پیشونیم و گفتم:
- بگو مرگ افسون بلند زر زدم.
باران گفت:
- آخه اوسکول کدوم آدمی واسه فهمیدن یه اسم انقدر خوشحال میشه؟
رو به باران کردم و گفتم:
- جز تو کی فهمید بلند فکر کردم؟
باران خندید و گفت:
- جز من؛ همون که واسه اسمش خوشحال شدی، فهمید!
با این حرفش چنان چرخیدم سمت میز پسرها که گردنم رگ به رگ شد. آراد بهم نگاه کرد و پوزخندی زد. منم سریع به حالت اولیه‌م برگشتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
بالاخره؛ غذاهامون رو آوردن. منو باران غذامون رو خوردیم و غذای افسون و مهدخت رو هم دوتایی زدیم بر بدن. باران رفت ماشین و روشن کنه و منم رفتم تا پول غذا رو حساب کنم. موقع حساب کردن پسره که پشت پیشخوان بود با چنان لبخند چندشی بهم خیره شد که نزدیک بود گلاب به روتون همون‌جا عوق بزنم و غذای نحسشون رو (وجدان: موقع چهار انگشتی می‌خوردی که نحس نبود!) وجدان جان شما برو گمشو فعلا! آها داشتم می‌گفتم نزدیک بود همه رو بیارم بالا! موقعی که کارت رو گرفتم سمت پسره تا کارت بکشه، جوری کارتو از دستم کشید که دستش با دستم برخورد کرد. یعنی خون خونم رو می‌خورد. مرتیکه الاغ خر نکبت حمال! کارتو گرفت سمتم که از دستش چنگ زدم و برگشتم برم که آراد و پشت سرم دیدم. اومدم از کنارش برم که خم شد و دم گوشم گفت:
- خوش گذشت؟
با تعجب گفتم:
- چی؟
پوزخندی زد و گفت:
- خوش‌گذرونی‌هات!
عجب خریه ها! من اصلا با اون پیشخوانیه حرف زدم این داره تهمت می‌زنه؟ اخمام رو کشیدم تو هم و گفتم:
- مفتشی شما؟
اونم پوزخندی زد و گفت:
- راستی اگه می‌دونستم واسه دونستن اسمم انقدر خوشحال میشی، زودتر بهت می‌گفتم!
بعد هم رفت. منم رفتم به سمت بیرون و سوار ماشین باران شدم و به سمت خونه رفتیم. بعد سی مین رسیدیم. وقتی وارد خونه شدیم مهدخت و افسون رو دیدیم که دارن املت می‌خورن. آخی طفلکی‌ها نتونستن شام بخورن بخاطر اون پسرای میمون (وجدان: دقیقا چیشون شبیه میمون بود؟) وجدان جان میشه انقدر تو کارای من دخالت نکنی؟ به همشون شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ولباس‌هام رو با یک تاپ شرتک خرسی عوض کردم و پریدم رو تختم و به خواب ناز رفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
از زبان مهدخت:
- زینگ!
با صدای آلارم گوشیم پنجاه متر از جام پریدم. ای خدا لعنت کنه اون افسون گور به گوری رو با این اهنگ انتخاب کردنش. اومدم دوباره سرم رو رو بالشت بزارم که مغزم شروع کرد به جستجو. امروز روز اول دانشگاست! سریع از تختم پریدم پایین و به سمت در اتاقم رفتم و در رو باز کردم و داد زدم:
- بیدار شید. دانشگاه دیر شد!
سریع همشون از اتاق‌هاشون اومدن بیرون و چهارتایی با هم حمله کردیم سمت دستشویی. اول از همه خودم رو پرت کردم تو دستشویی و بعد از انجام کارهای مربوطه اومدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم. موهای بلند خرمایم رو فرق باز بستم یه رژ مات گلبهی زدم رو لب‌های کوچیک قلوه‌ایم. رفتم سر کمدم و مانتوی بلند آبی کرمم رو که تا زیر زانو بود پوشیدم. یه شلوار راسته چسب مشکی پام کردم. مقنعه مشکیم رو هم در آوردم و سرم کردم و کوله مشکیم هم برداشتم و از اتاق زدم بیرون. یه پنج دقیقه منتظر اون سه تا بودم تا بالاخره سرو کلشون پیدا شد. باران یه مانتومشکی بلند تنش بود با شلوا لی ذغال سنگی و مقنعه مشکی پوشیده بود. افسون هم مانتو بلند مشکی با مقنعه و شلوار مشکی ساده پوشیده بود. کمند هم یه مانتو سبز لجنی مخمل بلند با شلوار لی یخی و مقنعه مشکی پوشیده بود. چهارتایی به سمت در رفتیم و سوار ماشین شدیم و باران به سمت دانشگاه حرکت کرد. بعد از سی دقیقه به دانشگاه مون رسیدیم و وارد شدیم با کلی استرس!
البته؛ من که کلا بی‌خیال از شکم مامانم بیرون اومدم. اما؛ از عرقی که روی پیشونی اون سه تا بود معلوم بود که خیلی استرس دارند!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
از زبان باران:
انگاری روز اول دانشگاه دیر رسیده بودیم. سریع دویدم تا به کلاس برسیم. همون‌طور که سرم پایین بود و می‌دویدم یهو رفتم تو دیوار و پخش زمین شدم. اما چرا زمین انقدر نرمه؟ نکنه مردم؟ همون‌جور که چشمام بسته بود دنبال کیف می‌گشتم یهو دستم با یک چیز زبر برخورد. یا خدا این چیه دیگه؟ با صدای سرفه، یکی از چشم‌هام رو باز کردم. وای خدایا واقعا من مردم؛ لابد اینم یکی از حوری‌های بهشتیه! با صدای حوری به خود آمدم:
- خانم محترم نمی‌خواین بلند شین؟
وای خدا جون چه صدای گیرایی هم داره!
صبر کن؛ ببینم! من کجام؟ مغزم شروع به کار کرد. یا خدا سریع از جام بلند شدم که صدایی بلند شد:
- خانم مگه کوری؟
باران:
- آقای نسبتا محترم؛ اگه، جلوی راه من مثل درخت رشد نمی‌کردی این اتفاقا نمی‌افتاد. فهمیدی؟!
با این حرف من پوزخندی زد و گفت:
- خوبه والا رو که نیست سنگ پای قزوینه! خانم محترم؛ شما چشم‌هات رو بستی و توی سالن می‌دویی حالا دوقورت و نیم‌تون هم باقیه؟
باران:
- هی عمو! اگه تو مثل درخت سر راهم رشد نمی‌کردی‌؛ این اتفاق نمی‌افتاد!
گفت:
- خانم بهتره برید کنار. من کلاسم دیر شده! بعد هم بایک دستش من رو زد کنار؛ رفت سمت حیاط. منم سریع به سمت کلاس رفتم وقتی در و باز کردم یه نفس راحت کشیدم. آخیش هنوز استاد نیومده بود. البته من تا حالا استاد رو ندیدمش، فقط می‌دونم که فامیلش آقایی؛ موقع انتخاب واحد اسمش رو دیدم. رفتم سمت سه تا کله پوک که موقعی که من با اون یارو حوری بهشتی برخورد کرده بودم، سر کلاس نشسته بودند. روی صندلی وسط افسون و کمندنشستم که اونا منو به خاطر دیر اومدن با ناسزا‌های درخشان‌شون مورد لطف و عنایت قرار دادند. همان طور که داشتم به ناسزا‌های کمند گوش می‌دادم، دوتا ضربه به در خورد و بعد استاد وارد شد.
یک دقیقه استپ؛ چرا قیافه استاد انقدر آشناس؟ چشم‌هام رو ریز کردم و با دقت بهش خیره شدم که روی صندلی نشست بعد به ما گفت:
- می‌تونین بشینید.
چیش پسره پرو! همچین میگه می‌تونید بنشینید؛ انگار اگه نمی‌گفت ما سرپا وایمیستادیم. با صدای استاد به خودم اومدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
- سلام من آتردین آقایی هستم ۲۸ سالمه و این ترم استاد این درس‌تون هستم. امیدوارم ترم خوبی رو با هم سپری کنیم. خب حالا بهتر شماها اسمتون رو روی این برگ بنویسید.
و بعد یه برگه a۴ از کیفش درآورد و داد به یکی از پسرای کلاس که از آن عینک ته استکانی که روی چشماش بود مشخص بود یکی از خرخون‌های کلاسه. بچه‌ها شروع کردن به نوشتن اسماشون؛ منم رفتم تو توصیف قیافه استاد جدید که برام خیلی آشناست. خوب حالا قیافش یک بدن رو فرم، چشم‌های مشکی، ابروی مردانه مشکی یک ته ریش کم پشت مشکی و پوست جو گندمی و موهای کوتاه خرمایی رنگی که که حالت داده بودو دماغ استخوانی. یک پیراهن کرم جذبم تنش بود و یه ساعت مشکی که مشخص بود مارکه با یک شلوار ذغال سنگی مشکی. یک جرقه توی ذهنم زده شد این همون حوریه که تو سالن خوردم بهش! میگم چقدر قیافش آشناست با دردی که تو پهلوم حس کردم برگشتم به سمت افسون گفتم:
- چته وحشی؟ از آمازون فرار کردی یا گاوی منو با پارچه قرمز اشتباه گرفتی؟
با صدای آقایی به سمتش برگشتم:
- خانم محترم به جای دید زدن بقیه حواستون تو کلاس باشه!
- چشم استاد! ولی باید به عرضتون برسونم من کسی رو دید نزدم فقط داشتم به موجود ناشناخته نگاه می‌کردم تا ببینم این موجود از کدوم سیاره است.
بعدم برگه رو از افسون گرفتم و به جا اسمم نوشتم اقدس خانم، اسم خودمم پایینش نوشتم. برگه که تا آخر کلاس رفت و در آخر رسید دست اتردین چه زودم پسر خاله شدم؛ استاد آقایی! همونطور تند تند اسم‌ها رو می‌خوند و یهو با صدای بلند گفت:
- اقدس خانوم!
با این حرفش کلاس رفت رو هوا. سرش رو آورد بالا با یه پوزخند یه وری نگام کرد منم پوزخندی زدم و اون دوباره شروع کرد به خوندن اسم‌ها که بعد از اقدس خانم اسم من بود. دستم رو بالا بردم و حالا شکش به یقین تبدیل شده بود که این مسخره بازی، کار منه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
سرم رو با گوشیم گرم کردم. داشتم به مهراد داداشم که بیست و شش سالش بود؛ پیامی دادم. که یهو گوشی از دستم کشیده شد. سرم رو آوردم بالا که، با دوتا چشم مشکی نافذ که می‌شد از توش عصبانیت رو خوند؛ روبه‌رو شدم. یا خدا؛ این الان من رو می‌خوره! داشتم تو دلم اشهدم رو می‌خوندم، که با حرفی که آتردین زد به خودم اومدم. آروم به سمتم خم شده بود و آروم طوری که خودم بشنوم گفت:
- اقدس خانوم؛ بهتره اگه می‌خوای با عشقتون چت کنید، بیرون از کلاس من این‌کار و کنید!
من که تا حالا کسی انقدر بهم توهین نکرده بود. از جام بلند شدم و گوشیم رو از دستش چنگ زدم؛ بعد هم همون‌طور مثل خودش آروم گفتم:
- مطمئن باشید، چت کردن با عشقم بهتر از گوش دادن به حرف‌های یک مگس وز وزو هست!
بعد هم کوله‌م رو انداختم پشتم و از کلاس زدم بیرون. از کلاس وقتی اومدم بیرون روی صندلی روبرویی در کلاس نشستم و منتظر بقیه بچه‌ها شدم. یه نگاه به ساعت انداختم، پنج دقیقه تا پایان کلاس مونده بود. بالاخره کلاس تموم شد و دانشجوها آمدن بیرون. به سمت بچه‌ها رفتم که یهو یه صدایی از پشت من رو سرجام میخ‌کوب کرد.
- خانم محرابی؟
برگشتم سمت صدا که باز هم با مگس وزوزو، یعنی همون آتردین روبه روشدم. یک «بله» از روی بی‌حوصلگی گفتم تا زودتر بگه چی‌کارم داره که گفت:
- تشریف بیارید اتاق من!
بعد من را شوکه ول کرد و به طرف انتهای سالن رفت. پوفی کشیدم و سوییچم و دادم دست کمند و به بچه ها گفتم برن دم ماشین منتظرم باشند. آخه، امروز روز اول بود و فقط یک کلاس داشتیم. خودم هم به سمت اتاق آتردین راه افتادم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nargesrezazadeh

کاربر فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
384
پسندها
404
دست‌آوردها
63
وقتی به در رسیدم دودل بودم که در بزنم یا نه، که آخر در زدم ولی منتظر اجازش نشدم؛ دستگیره رو کشیدم پایین و وارد اتاق شدم. واو چه اتاق اسپرتی داشت! یه پنجره سمت چپ اتاق بود که پرده طوسی رنگ داشت. کف اتاق هم سرامیک‌های طوسی بود و دیوارها همه تمام چوب بود و سقف اتاق هم چوب بود. وسط اتاق یک میز چوبی با صندلی طوسی رنگ بود و پشت میز پر از قفسه‌های کتاب بود. مگس جون هم روی صندلیش نشسته بود، همین‌طور داشتم ندیدبدید اتاق رو نگاه می‌کردم که با صداش به خودم اومدم.
اتردین:
- اقدس خانوم اگه ندید بدید بازی‌هاتون تموم شد، بشینید.
چی این الان به من گفت ندیدبدید؟ الان حالیش می‌کنم!
رفتم جلو و یک دستم رو روی میز گذاشتم و به سمتش خم شدم و همون‌طور که با نفرت تو چشاش زل می‌زدم گفتم:
- استادم هستین درست؛ احترامتون واجب! اما؛ اگه بخواین همین‌طور به توهین‌هاتون ادامه بدین من ساکت نمی‌شینم و یکی بدتر جوابتون رو میدم.
قشنگ تعجب رو تو چشم‌هاش می‌دیدم؛ آخه طفلک انتظار همچین جوابی رو ازم نداشت.
بعد از چند لحظه اون تعجبی که تو چشماش بود، جاش رو به یه خشم داد. بلند شد میز رو دور زد و روبه روم ایستاد و مچ دستم رو گرفت و فشار داد و گفت:
- اولا من هرجور دلم بخواد، با هرکسی دلم بخواد، حرف می‌زنم! دوما باید به این نکته هم توجه داشته باشی که یک چهارم این دانشگاه مال منه و بخوام خیلی راحت می‌تونم پرتت کنم از این دانشگاه بیرون!
با هر حرفی که می‌زد مچ دست منم بیشتر فشار می‌داد؛ مطمئن بودم جاش کبود میشه. خیلی درد داشت اما غرورم اجازه نمی‌داد که بهش بگم دستم رو ول کنه. با تمام تخسی که تو وجودم بود زل زدم تو چشاش و گفتم:
- ببین آقای به ظاهر محترم؛ اولا توهین نکن که مجبورشم بهت توهین کنم. دوما چی رو به رخ من می‌کشی ها پول باباتو؟ که برات یک سهم تو دانشگاه خریده تا دست از ناسزا کاریات برداری و سرت یک‌جوری گرم باشه؟
با این حرفم انگار بنزین ریختم رو آتیش و خشمش شعله ور شد؛ در نتیجه فشار دستشم بیشتر شد.
از لای دندون‌های قفل شده و مرتبش غرید:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین