• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

در حال تایپ رمان ودادی از جـنس درد| Delroba.R.Morovati کاربر رمان فور

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
- عذر می‌خوام، نمی‌تونم جواب بدم؛ مطمئنا بعدا متوجه می‌شید.
با اجازه‌ای گفتم و از کنار هر دوی آن‌ها بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
لباس‌هایی که از بعد از ظهر به تن داشتم را از تن کَندم و بر روی تخت انداختم.
کش را از موهایم باز کردم و آن‌ها را پریشان کردم، با اینکه فر بودند اما حالت زیبایی داشتند و بر چهره‌ام کاملا جا خوش کرده بودند.
بر روی زمین نشستم و زانوانم را بغل گرفتم و به فکر فرو رفتم... .
نمی‌دانستم در مقابل این حجم از اصرار چه کنم و چه جوابی دهم که قانع‌کننده باشد! در دل حسرت می‌خوردم که ای کاش مشکل قلبی نداشتم تا می‌توانستم زندگی‌ای که می‌خواستم داشته باشم اما این‌طور پیش نمی‌رفت. در واقع در زندگی،
هر چه که بخواهیم گاهی اوقات بر عکس آن پیش می‌رود... .
با صدای زنگ گوشی‌ام به خود آمدم و نام آقای وطن‌خواه خودنمایی کرد.
دلهره بیش از حدی پیدا کردم و قلبم خود را به شدت به سینه‌ام می‌کوبید و کم مانده بود اشک‌هایم راه خود را پیدا کنند.
انگشتم را بر روی دکمه سبز رنگ فشردم و آن را به سمت راست کشیدم، گوشی را به سمت گوشم بردم.
- بفرمایید.
- خانم رادمهر، باید خبر مهمی رو بهتون بدم! من جلوی درتون هستم و ممنون می‌شم تشریف بیارید.
با صدایی لرزان گفتم:
- مشکلی پیش اومده؟ نگرانم کردید. الان میام!
- بله‌.. بله، مشکلی پیش اومده سریع بیاید که من باید برم سراغ کارم.
- تا پنج دقیقه‌ دیگه میام جلوی در.
منتظرمی گفت و تلفن را قطع کرد.
استرسم بیش از قبل شده بود و ترسیده از اینکه نکند اتفاقی که فکرش را نمی‌کردم افتاده باشد، چشمانم پر از اشک ‌شد و به سختی بغضم را فرو ‌خوردم.
به سرعت مانتویی که بر تخت انداخته بودم را برداشتم و موهایم را داخلش گذاشتم تا هویدا نشود. شالم را بر سر انداختم و بعد از برداشتن گوشی‌ام، از اتاق بیرون آمدم.
مادرم که بر روی مبل نشسته بود با تعجب گفت:
- کجا شال و کلاه کردی و می‌ری مائده؟ چرا انقدر رنگت پریده؟
- مامان جانم من چند لحظه کار دارم‌. یکی از دوستام اومده و می‌گه باهام کار داره! همین‌جا جلوی دریم.
- زود برگرد مادر.
چشمی گفتم و سریع به بیرون رفتم. با دستانی لرزان در حیاط را گشودم و ماشین زانتیای مشکی‌اش نمایان حضورم شد.
قدم‌های آرامم او را عصبی کرد و از ماشین پیاده شد. با صدای بلندی گفت:
- من میگم سریع‌تر بیاید بعد شما خیلی آهسته تشریف میارید؟
ببخشیدی گفتم و پا تند کردم. دستانم یخ کرده بود و از لحن جدی‌اش بسیار خوف کردم.
در جلوی ماشین را باز کردم و سوار بر آن شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
او هم پشت‌بند من سریع سوار ماشین شد و نشست. دست چپش را بر روی فرمان گذاشت و من را نگریست.
با صدایی لرزان به او گفتم:
- کار مهمی داشتین. خب!
- می‌دونم به خاطر وضعیتتون نباید انقدر سریع این خبر رو بگم اما... اما ببخشید من رو، اسپره و قرص همراه‌تون هست؟
- چیشده آقای وطن‌خواه؟ جون به لبم کردین، نه همراهم نیست.
هر دو دستش را بر صورتش کشید و در یک لحظه زبان باز کرد:
- آقای نوید ایوت‌وند امروز صبح فوت کردند.
دهنم را باز کردم تا صحبتی کنم اما صدایی از گلویم خارج نشد! در بهت حرف‌هایش بودم و داخل شوک... .
نوید مرده بود! باور کردنش برایم بسی سخت و طاقت فرسا بود.
با صدای وطن‌خواه به خود آمدم:
- مائده خانم! چیشد؟
- کِی فوت کردن؟
- گفتم بهتون که؛ امروز صبح از زندان زنگ زدن و گفتن که ایشون فوت کردند‌. من هم اون‌جا رفتم و کارهاش رو به عنوان وکیل انجام دادم و فقط مونده امضای شما! راستی ایشون براتون یک نامه هم نوشتن و من هم از صندوق امانات تحویل گرفتم و گفتم به دستتون می‌رسونم.
بعد از گفتن حرف‌هایش نامه را از کیف سامسونت قهوه‌ایش بیرون آورد و به سمتم گرفت. دستانم توان گرفتن آن وسیله‌ای که کاغذی بیش نبود را نداشتند... .
نگاهی به چشمانم انداخت و گفت:
- بگیرید دیگه! می‌دونم خبر بدی شنیدید اما انقدر ضعیف نباشید، همه‌ی ما روزی می‌میریم و از این دنیا میریم. من برگه‌هایی که باید امضا کنید رو بهتون میدم و فقط کمی سریع‌تر چون جایی قرار دارم و اگر دیر برسم خوب نمی‌شه.
باشه‌ی آرامی گفتم و نامه را از دستش به همراه برگه‌هایی که از کیفش در آورده بود گرفتم. خودکار آبی‌اش را از جیب کوچکی که بر بلوز مشکی‌اش دوخته شده بود، در آورد و به سمتم گرفت.
با دستانی لرزان فقط سر تیتر برگه‌ها را مطالعه‌ی کوتاهی کردم و آن‌ها را امضا کردم.
برگه‌ها را از دستم گرفت و گفت:
- فردا قرار آقا نوید رو دفن کنند خواستم بگم هزینه‌ش...
اجازه ندادم که ادامه‌ی حرفش را بزند و گفتم:
- ایشون رو آبرومندانه دفن کنید و هزینه‌ی کفن و دفنش هم با خودم.
- برای من مشکلی نداره چون خودتون گفته بودید گفتم که بگم.
- مسئله‌ای نیست. اگه کاری ندارید من برم؟
- خیر؛ ممنون از همراهی‌تون تا این‌جا!
- خواهش می‌کنم. خدانگهدار.
بغضی سیبک گلویم را به شدت می‌فشرد. نمی‌توانستم از آن رهایی پیدا کنم و برای همین منتظر جواب خداحافظی‌اش نشدم و از ماشین پیاده شدم.
بعد از پیاده شدن من، ماشینش را روشن کرد و به راه افتاد.
باورم نمی‌شد که نوید تمام کرده بود و از دنیا رفته بود! نویدی که مرا به مرز جنون برده بود و خودش راحت دار فانی را وداع گفته. نویدی که شب و صبح به فکر بهبودیش بودم اما او غافل از اینکه چون قاتل است نا امید و مایوس شده بود.
زانوانم توان ایستادن نداشت و همان‌جا سر خوردند و بر زمین افتادم.
اشک‌هایم راه خود را پیدا کرد و برای سرازیر شدن بر گونه‌ام، مسابقه‌ی دو گذاشته بودند... .
با صدای باز شدن در، سرم را به سمت در بر گرداندم و با پدرم مواجه شدم. اشک‌هایم را با گوشه‌ی شالم پاک کردم و از جایم برخاستم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
پدرم با تعجب به سمتم آمد و گفت:
- بابا چرا این‌جا نشسته بودی؟ چرا گریه می‌کنی! حالت خوبه؟ با کی صحبت می‌کردی؟
با فرو بردن بغضی که مانند تیغ سهمگینی گلویم را می‌برید، رو به او گفتم:
- چیزی نیست یعنی یکی از دوستانم بود.
- کدوم دوستت؟
نمی‌خواستم دروغی به او بگویم و برای همین گفتم:
- وطن‌خواه! یکی از دوستانم بودن که چندلحظه با من یه کاری داشتند.
- آهان، باشه بابا فقط چرا گریه می‌کردی؟ چرا انقدر رنگت پریده! چی گفت بهت؟
- من... من خوبم! چیزیم نیست.
موشکافانه اجزای صورتم را از نظر گذراند و گفت:
- باشه؛ خب بریم داخل که الان صدای مادرت در میاد.
چشمی گفتم و با حالی خراب به سمت خانه قدم گشودم... .
مادرم هم مانند پدرم سوال پیچم کرد و جز چند جمله‌ی کوتاه چیزی عایدش نشد.
گفتم که برای شام صدایم نزنند.
تا به اتاق رسیدم، زانوانم تحمل سنگینی وزنم را نداشتند و خم شدند و آغوش زمین به اشک‌هایم مجال باریدن دادند!
اشک‌هایم برای سرازیر شدن از هم سبقت می‌گرفتند.
این روز‌ها آنقدر این چشمانم می‌باریدند که سفیدی چشمانم به سختی مشخص می‌شد.
نامه‌ای که در دستم بود را از پاکت خارج کردم و تای آن را از هم گشودم.
چند جای برگه کمی چروک شده بود و مسلما نشان دهنده‌ی قطره اشک‌هایش بود!
قطره اشکی مسرانه از چشمانم بر روی کاغذ افتاد و آن را خیس کرد. با تردید شروع به خواندن کردم... .
- سلام مائده‌ی من!
می‌دونم بالاخره یه روزی این نامه به دستت می‌رسه و متوجه‌ی همه چیز می‌شی. می‌خوام همه چیز رو از اولِ اول بگم، از همون اول که وارد بهزیستی شدی. از همون اول که دیدمت... .
پارسال رو یادته؟ با خونوادت اومده بودی تا به بچه‌های بی‌سرپرست کمک کنی؟ چقدر سریع با بچه کوچیک‌ها گرم گرفتی و اونا هم سریع باهات جور شدند! یادته پیش بزرگا هم اومدی و هم‌دیگر رو دیدیم؟ با یک‌دختره به اسم محنا گرم گرفتی و کلی باهم حرف زدید. هم‌سن هم بودید و سریع با هم جور شدید و من هم دورادور نگاهتون می‌کردم. محنا هم که مثل تو آروم! من از محنام جدا بودم و تو یه قسمت دیگه اما، یواشکی هم رو می‌دیدم. من و محنا خیلی هم رو دوست داشتیم مائده، خیلی!
برای اولین‌بار که با محنا ملاقت کردی، بعد اون شبش تو خیابون قرار گذاشتیم و از تو برام گفت. ازش پرسیدم که امروز چیکارا کردی؟ اونم بهم گفت امروز یه دختره به اسم مائده اومده بود اینجا؛ هم‌سن هم بودیم اما با کلی تفاوت! فکر نمی‌کردم اون دختره که محنا دیده تو باشی اما اونطور که ازت تعریف کرد، مطمئن شدم که تویی آخه وقتی با محنا صحبت می‌کردی صورت تو رو نمی‌دیدم و بعدم برای اینکه نفهمن من اونجام سریع رفتم.
می‌دونی چطور ازت تعریف می‌کرد؟ بهم گفت یه فرشته بود. بهش گفتم فرشته؟ مگه هست؟ گفت:《 آره، اون بود. 》گفت: 《از مهربونیاش نگم برات! از اون دل بزرگش نگم برات! جوری رفتار می‌کرد که انگار اونم مثل منه.》
《گفت با این اخلاق خوب و مهربون و اون چشمای سبز و قیافه‌ی مثل ماهش، واقعا دست کمی از یه فرشته نداشت نوید.》
قشنگ همین دیالوگ رو بهم گفت. همینِ همین!
منم حسرت خوردم که چقدر دوست داره.
هفته‌ای دو سه بار، گاهاً با خونوادت و بعضی موقع‌ها تنهایی و یا با یکی از دوستای صمیمت که فکر کنم تیام بود می‌اومدی و محنا رو می‌دیدی.
اون روز که خواستین برین بیرون، محنا گفت منم باهاتون بیام و سه‌تایی باهم رفتیم و چقدر هم خوش گذشت.
واقعا انگار خواهرم بودی و چندین سال بود می‌شناختمت! برای من و محنا یک خانواده بودی...
بهت از نارسایی قلبیم گفتم و چقدر غصه خوردی و حالت گرفته شد. منم پشیمون شدم از گفتنش!
هر روز بهم زنگ می‌زدی و از حال قلبم می‌پرسیدی و من چقدر خوشحال بودم که یک‌نفر هست، یک خواهر مهربون هست که نگرانم باشه.
یکی از این روزا که باهم نشسته بودیم، از بیمارستان بهم زنگ زدن که بیا آزمایش بده ببینم این قلب بهت می‌خوره یا نه؟
خوشحالی تو رو هیچ‌وقت یادم نمیره و همین‌طور محنا که از ذوق زیاد بالا پایین پرید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
ماشین رفیقم رو قرض گرفته بودم، رفتم سوار شدم و سریع راه افتادم.
محنا از اون سمت خیابون به این سمت اومد اما تو! نصف راه انگار چیزی یادت رفت و برگشتی! مائده نمی‌دونم یک‌دفعه چیشد؟ محنا با ماشینم برخورد کرد.
هنوزم تمام اون لحظه‌ها تک‌تک جلو چشممه! من قاتل بی‌گناه محنام... .
من عاشق محنا بودم و چطور می‌تونستم اون رو بکشم؟ وقتی دیدی رو زمین افتاده شکه شدی! من هنوز پشت فرمون با بهت نگاهش می‌کردم. همه سریع دورش جمع شدند و تو هم که به خودت اومدی سریع رفتی پیشش... .
بلند داد زدی و گفتی نبضش نمی‌زنه نوید! اونموقع عمق فاجعه رو فهمیدم.
بخدا من نمی‌خواستم اینطور بشه، نمی‌خواستم اصلا همه چی یک‌دفعه شد!
نمی‌دونم چطور جلوی ماشین در اومد و من چطور بهش زدم؟! فقط تا به خودم اومدم دیدم جلوی ماشین افتاده و زمین پر از خونه محنامه... .
تو هم همینطور اشک می‌ریختی و فقط کمک می‌خواستی.
باور همشون برام سخت بود؛ خیلی سخت!
همه چی خیلی زود گذشت... .
رفتن محنا... ‌
رفتنم به زندان! محنام خونواده نداشت که ازشون رضایت بگیرم اما بهزیستی خونوادش می‌شد و اونا که رضایت داده بودن و تو مونده بودی.
توهم انقدر دلت بزرگ و مهربون بود که رضایت می‌دادی!
اون روز که برای اولین بار اومدی ملاقاتم به زندان، اولین خبر بدم بعد از مرگ محنا شنیدن مشکل قلبیه تو بود. فکر نمی‌کردم انقدر وابسته محنا باشی و همه‌ی این مشکلات برات پیش بیاد اما بهم گفتی که برام وکیل می‌گیری تا زودتر بیام بیرون و پولش رو قسطی می‌دی البته اگه قبول کنه.
نمی‌خواستم اذیت بشی اما زیر بار نمی‌رفتی و حرف خودت بود. بعد از مرگ محنا، خوشحالیه هر دومون رفت و دیگه من خنده رو لب تو و خوشحالیه از ته دلم رو ندیدم مائده!
آرزوی مرگم رو می‌کردم و خدا‌خدا می‌کردم هر چه زودتر بمیرم و برم پیش محنام.
دلم می‌خواد تا مرگم یک‌بار دیگه ببینمت و ازت بابت خوشحالیه آخر عمر محنا تشکر کنم خواهری!
اگه ندیدمت و مردم این نامه رو بخون.
امیدوارم هر چی زودتر یه قلب سالم برات پیدا بشه و انقدر عذاب نکشی از درد بی‌موقعش.
سامان دوست داره و از دستش نده.
فقط یه کاری کن روزی نرسه که با خودت بگی کاش اینکار رو می‌کردم و یا بالعکس!
مواظب خودت باش خواهر مهربونم... .
دوستدارت نوید ایوت‌وند.
با تمام شدن نامه تنفس من هم تمام شد و نفس کشیدن برایم بسی سخت.
نامه را داخل کشوی نزدیک به خودم انداختم.
توان بلند شدن و کمک خواستن را نداشتم، دستم را بر روی قلبم گذاشته بودم و سرم گیج می‌رفت.
تمام اتاق دور سرم می‌چرخید!
توان فریاد کشیدن و تکان دادن دستانم را نداشتم. حمله‌ی قلبی شدیدی به سراغم آمده بود و فقط از خدا می‌خواستم که توانی در من بدمد تا بتوانم آن قرص و اسپره‌ی لعنتی را در دست بگیرم و مصرف کنم.
نمی‌دانم چند دقیقه در آن حالت به سر بردم که مادرم با گفتن یا "فاطمه‌ی زهرا" به سمتم آمد و مرا تکان داد. چشمانم سیاهی رفت و دیگر نه چیزی شنیدم و نه چیزی احساس کردم!
***
با صداهایی که در سرم جولان می‌داد، چشمانم را گشودم. چند بار پلک زدم تا بتوانم محیط را تجزیه و تحلیل کنم.
سرم را که به سمت راست چرخاندم.
دو پنجره با پرده‌های کرم خودنمایی می‌کرد و بیرون از آن تاریکی محض را نشان می‌داد.
صدای مادرم را می‌شنیدم که ذکر "یا فاطمه‌ی زهرا" بر لبش بود.
دستم را بر روی دستش که روی ملحفه‌ی سفید رنگ تخت، کنار من بود کشیدم.
سریع من را نگریست و اشک از چشمانش جاری شد... .
- قربونت برم من که چشمات رو باز کردی؛ می‌دونی چند وقته منتظر بودم؟ بزار من برم به پرستارا بگم بیان که دخترم بهوش اومده!
لب زدم چیزی بگویم اما صدایی از گلویم بیرون نمی‌آمد.
بعد از چند دقیقه، پرستاری همراه با پدرم و مادرم از در وسط اتاق وارد شدند.
مادرم سریع‌تر از پرستار به سمتم آمد و ماسکی از بسته نایلون به بیرون کشید و سمتم گرفت و گفت:
- مائده مامان؛ می‌تونی ماسکت رو بزنی یا بزنم؟
پرستار زبان باز کرد:
- خانم محسنی! دخترتون فعلا اکسیژن بهش وصله و نباید ماسک بزنه. نگران نباشید اولا این بخش.. بخش کرونایی‌ها نیست و ثانیا ما پرستارها تست می‌دیم و بعد وارد بیمارستان می‌شیم.
مادرم آشفته‌خاطر گفت:
- بله درسته.
پرستار ادامه داد:
- خب، یه هفته خوب گرفتی خوابیدی‌ها! همه رو سرگردون کردی. وضعیتت هم فعلا اوکیه و بهتر شدی. دکترت فعلا نیست... .
با صدای در، پرستار به سمت در برگشت و گفت:
- که تشریف آوردند.
آمپولی را داخل سرمم تزریق کرد و دکتر با گوشی پزشکی که بر گردنش بود و با شیلد و ماسک بر صورت به سمتم آمد.
- یه چندروز دیگه بیهوش می‌موندی دیگه ناامیدمون می‌کردی‌ها! حالت چطوره؟ بهتری؟
فقط توانستم سرم را تکان بدهم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
- مائده جان! ماسک اکسیژن رو از صورتت بردار و حرف بزن ببینم حالت چطوره؟
دستان لرزانم را به طرف ماسک بردم و آرام‌آرام آن را برداشتم.
با صدایی که انگار از تهِ گلو در می‌آمد گفتم:
- ممنونم، بهترم.
- خب خداروشکر که حالت بهتر شده.
آرام سوالی را زمزمه می‌کنم:
- خانم دکتر؛ من چرا اومدم اینجا؟ منظورم اینه چند روزه بیمارستانم؟
- خب ببین بیمارستان که اومدی نفست تقریبا بالا نمی‌اومد. بعد اینکه اکسیژن بهت وصل کردیم، ضربان قلبت نرمال شد اما خب بیهوش بودی و این بیهوشیت نگران‌کننده بود. سطح هوشیاریت در حدی نبود که در حالت اغما باشی اما حدودا تا امروز فکر کنم هشت روزه بیهوشی. خداروشکر بهوش اومدی! همه رو هم نگران کردی تو این وضعیت.
رو به خانواده‌ام گفت:
- تشریف ببرید بیرون من یه چند کلمه با دخترتون صحبت کنم.
پدرم، مادرم را به سمت در راهنمایی کرد و از اتاق خارج شدند.
- من تا الان جلوی خانوادت چیزی از مشکلی که داری نگفتم. حمله‌ی قلبی شدید داشتی و این نشون‌دهنده‌ی نارسایی قلبیت هست! شما قبل کرونا هم بیمار این بیمارستان بودی و اونموقع که ازت سوال کردم پنهون کردی و چکاب هم نرفتی. به خونوادت گفتم حمله‌ی عصبی داشتی و جویای موقعیتت شدم که پدرت گفت با یکی از دوستانت صحبت می‌کردی و بعد اون حالت احتمالا بد شده.
چرا نارسایی قلبیت رو پنهون می‌کنی؟ این بیماری..‌. بیماری نیست که به تنهایی از پسش بر بیای و تا اونجایی هم که متوجه شدم، درصد رسا بودن قلبت بیست و پنج درصده و این یعنی باید هر چه سریع‌تر پیوند بشی. می‌دونم دختر خودکفا و مستقلی هستی اما برای این بیماری، باید یه حامی داشته باشی تا از پسش بر بیای. من تو این چند روز که اینجا بودی درواقع از کل خونوادت درموردت پرسیدم و متوجه شدم که به آقا سامان هم جواب منفی دادی و این دلیلش قلبته و این رو از دوست صمیمت پرسیدم. خب منتظرم دلیلت رو بشنوم!
آیا واقعا دکتر بود یا بازجو؟ دلایل خصوصی زندگیه من به او مرتبط نبود و نباید کنجکاوی می‌کرد!
با لحن تقریبا عصبی خطاب به او گفتم:
- خانم دکتر! متشکرم از اینکه این موضوع رو به کسی نگفتید اما دلایلش کمی خصوصی هست و نمی‌تونم خدمتتون بازگو کنم.
- خب پس من به پدر مادرت میگم.
کلافه گفتم:
-‌خانم دکتر ببینید! من نمی‌خوام کسی متوجه‌ی بیماریم بشه و خودم فعلا از پسش بر اومدم و تا آخر هم پشت خودم خواهم ایستاد. من نمی‌خوام اطرافیانم با دونستن بیماریم ذره‌ای غمگین بشن. لطفا بزارید بین خودم بمونه. در ضمن، من تحت نظر آقای دکتر عبدالرحمن در تهران هستم و ایشون خبر دارند.
- با شنیدن خبر مرگت، غمگین‌تر خواهند شد! ببین انگار متوجه‌ی بیماریت نیستی، این نارسا بودن قلبت داره پیشرفت می‌کنه و حتی امکان داره تو رو به اون دنیا ببره عزیزم. الان نگران بشن خیلی بهتره تا موقعی بفهمن که کار از کار گذشته باشه. می‌دونم تحت نظر کدوم دکتر هستی و حتی با ایشون هم صحبت کردم و اما انگار بهش گفتی که خونواده نداری! من واقعا درکت نمی‌کنم دختر. من در مقابل بیمارام مسئولم و اگر دلیل قانع‌کننده نداری من باید به پدر مادرت این موضوع رو بگم. دونستن حقشونه!
بغضی گلویم را می‌فشرد و آنقدر سنگین بود که نمی‌توانستم آن را به پایین بفرستم.
هر لحظه سنگین‌تر می‌شد و اشک در چشمانم بیشتر جمع می‌شد، طوری که بدون پلک زدن، یکی از آن‌ها به سرعت به پایین آمد و صورتم را تر کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ناراحت
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
دستم را برای کنار زدن‌ آن‌ها به صورتم کشیدم.
- مائده جان، گل دختر! با من صحبت کن تا آروم شی دختر. انقدر درونگرا بودن خوب نیستا... .
- خانم دکتر! لطفا این موضوع رو فراموش کنید. من نمی‌خوام متوجه بشند چون... چون برای اینکه از دستشون بدم می‌ترسم! نمی‌خوام غمگین بشن و ترحم کنند، لطفا درکم کنید و دیگه سوالی نپرسید.
- خونوادت تنهات نمی‌زارن، به هیچ وجه! خب بیشتر از این تو فشار نمی‌زارمت و بعدا باهات صحبت‌های لازم رو می‌کنم. الان دکتر متخصصت میاد و معاینت می‌کنه.
متعجب پرسیدم:
- پس شما چه تخصصی دارین؟
خنده‌ای کرد و گفت:
- نمی‌دونی؟ من روانشناسم و دکتر اصرار کرد که اول باهات صحبت کنم و بعد بیاد معاینه‌ت کنه.
- متوجه شدم.
در اتاق باز شد و خانم دکتر دیگری وارد اتاق شد. روانشناس با خداحافظی از من و دکتر، از اتاق خارج شد.
دکتر به سمتم آمد و پس از پرسیدن حال من، وسیله‌ی فلز مانندی به نوک انگشتان‌ پایم زد و گفت:
- درد داری؟ پاهات رو حس می‌کنی؟
- درد ندارم اما حسشون می‌کنم.
با گفتن خیلی هم خوب، بعد از تست کردن چند قسمت از بدن برای متوجه شدن حس، به سمتم آمد و چند سوال پرسید.
- خب چندتا سوال ازت می‌پرسم و کامل جواب بده. سوال اول: خاطره‌ی دوستیه‌ی اولت رو با دوست صمیمت خانم امیرجهانی تعریف کن. سوال دومت: آدرس مرکز قلب تهران رو بگو.
برای سوال اول لبخندی زدم و شروع کردم:
- مهدکودک که می‌رفتم، همیشه خیلی ساکت و آروم یه گوشه می‌نشستم و بچه‌ها رو نگاه می‌کردم. یادمه یکی از دخترای اونجا اومد عروسکم رو محکم از بغلم کشید و یکی از چشم‌هاش رو ازش جدا کرد. من به اون دختره چیزی نگفتم اما، توی دلم باهاش قهر کردم و کلی گریه کردم آخه فقط اون یک‌دونه عروسک رو داشتم و دوستم بود، نه اینکه پدر مادرم برام نخرن نه! فقط عروسکی دوست نداشتم و بیشتر وقتم صرف مطالعه و توضیح دادن اون مطالب به عروسکم می‌کردم. تیام که دید دارم گریه می‌کنم، سریع اومد پیشم. تا اون لحظه نه من تیام رو می‌شناختم و نه اون من رو!
اومد گفت اسمت چیه؟ منم گفتم مائده. گفت ماهی جونم چرا گریه می‌کنی؟ اولین نفری بود که اینطور صدام می‌کرد. منم دوستی نداشتم، در واقع خودم با کسی ارتباط برقرار نمی‌کردم. کمکم کرد چشم عروسکم رو با چسبی که داخل کیفش بود، چسبوند و از اون موقع رابطمون نزدیک‌تر شد و تا به اینجا رسیدیم.
- به‌به! چه قشنگ و خوب. خب سوال دوم.
کمی فکر کردم و انگار فراموش کرده بودم، چند دقیقه‌ای به فکر فرو رفتم و گفتم:
- فکر می‌کنم کارگر شمالی یا جنوبی، نبش بزرگراه جلال آل احمد.
- کارگر شمالی. خوبه، بد نیست! فقط توحافظه‌ی کوتاه مدتت کمی مشکل داری که اونم به دلیل اینه که تقریبا تازه بهوش اومدی. خب من برم و فردا ظهر دوباره بر می‌گردم که اگه حالت بهتر بود، مرخص میشی.
- ممنونم از لطفتون.
جوابی نداد و از اتاق بیرون رفت.
بالاخره از دست سوال کردن‌هایشان آسوده و کمی خوشحال شدم‌. پدرم و مادرم بعد از چند دقیقه وارد شدند و جویای احوالم شدند.
بسیار نگرانشان کرده بودم و وجدانم به درد آمده بود... .
دلم می‌خواست بدانم که آیا سامان در این هشت روز به بیمارستان آمده بود یا خیر؟! برای پرسیدنش شرم می‌کردم و این ناخوشایند بود.
- مامان جان، تیام هم این چند روز بود؟
- آره مامان! تیام که اصلا حال و روزش خوب نبود. به اصرار من امشب رو رفت خونشون تا یکم استراحت کنه.
- ام؛ فقط تیام و خونوادش می‌دونند؟
- نه! خاله‌هات و دایی‌هات و عمه‌ها و عموهاتم می‌دونند اما بخاطر کرونا گفتیم نیان و پشت تلفن حالت رو می‌پرسیدند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
چطور می‌توانستم صریح سوالم را بپرسم؟ بپرسم که آیا برای سامان مهم بودم یا نه؟ اصلا به دیدنم آمده بود؟
با صدای مادرم به خود آمدم:
- حواست کجاست مادر؟ بابات رو فرستادم رفت آب‌معدنی گرفت تو یخچال بیمارستان نبود. بیا با قرص‌هات بخور و بعد بخواب مامان، خسته‌ای!
رو به پدرم گفتم:
- ممنونم باباعلی، ببخشید که باعث شدم نگران بشید!
با نگاه مهربانش و لحنی که مرا به آرامش دعوت می‌کرد گفت:
- نه بابا جان، این چه حرفیه! همین که به هوشا گَلدین و من گِنَ قیزیمی گُوردوم، الله شُکر اِلییرَم.(همین که بهوش اومدی و من باز هم دخترم رو دیدم خدا رو شکر می‌کنم)
لبخندی با محبت بر روی پدرم زدم و گفت:
- قربونتون برم من.
لبخندی زد و چیزی نگفت. قرصم را خوردم و پدر و مادرم به بیرون از اتاق رفتند.
حال، من مانده بودم و انبوهی از غم و غصه که همراه من بودند.
باور کردن مرگ نوید برایم بسی سخت بود، سخت‌تر از آنکه فکرش را می‌کردم‌. بالاخره به سوی محنا رفت و وداع را از این دنیایِ بی‌رحم گفت.
یک‌دفعه به یاد مراسم تدفین نوید افتادم و سریع از تخت برخاستم که سرگیجه‌ای بر جانم حاکم شد.
بر روی تخت نشستم و با چشمم دنبال گوشی گشتم اما آن را پیدا نکردم.
سِرُم را از جایی که آویزان بود به دست گرفتم و آرام‌آرام، تکیه بر دیوار به راه افتادم‌.
باید با وطن‌خواه صحبت می‌کردم!
استخوان‌هایم از داخل ضعف داشتند و تلاش در سرپا نگه داشتنم می‌کردم. به دستگیره‌ی سرد طوسی که بر در شیری رنگ وصل بود رسیدم، تمام سنگینی‌ام را بر روی آن انداختم.
دستانم جان نداشتند تا آن را باز کنند اما به سختی آن را گشودم.
قدم در راه‌روی خلوت و کمی تاریک گذاشتم. سردم بود و نمی‌دانستم لباس‌هایم کجا هستند؟!
قدم‌های آرامی برمی‌داشتم و همچنان برای سرپا نگه‌داشتنم، دستانم تکیه بر دیوار بود!
انتهای راه‌رو به پله ختم می‌شد و دو پرستار در حال گفت‌و‌گو بودند.
به سمت پرستاری که به دیوار تکیه داده بود و مقنعه‌ی سرمه‌ای بر سر داشت رفتم و از او پرسیدم:
- سلام. ببخشید نمازخونه کجاست؟
- دختر تو چرا از تختت بلند شدی؟ اِ اِ نگاه کنا، برگرد تو اتاقت.
- من خوبم. خونوادم کجان؟ می‌شه بگید که نمازخونه کجاست؟
- مادرت رفت. تو پارکینگ بیمارستان نمازخونه هست یکم استراحت کنه. خداروشکر که خوبی اما برگرد اتاقت!
- من باید برم نمازخونه.
پرستاری دیگری که دختر خوبی به نظر می‌رسید از زیر بغلم گرفت و گفت:
- هنوز کامل تعادلت رو نمی‌تونی حفظ کنی! کمکت می‌کنم بری پایین اما اول برو ماسکت رو بزن و چیزی بپوش تا سرما نخوری. باشه؟
لبخندی به رویش زدم و گفتم:
- بله حتما. فقط من نمی‌دونم لباس‌هام کجاست؟
- خب بیا باهم بریم اتاقت.
چیزی نگفتم و به سمت اتاق حرکت کردیم.
- خب عزیزم چندسالته و چرا اینجایی؟ من تازه امروز دیدمت!
- چندروز دیگه می‌شه هفده سالم‌. حمله‌ی عصبی داشتم و تقریبا تازه بهوش اومدم.
به اتاق که رسیدیم، دستگیره را فشرد و صحبتش را ادامه داد:
- پیشاپیش تولدت مبارک گل‌دختر. چندروز بود بی‌هوش بودی؟
با کمک پرستار بر روی تخت نشستم و او به سمت کمد رفت.
- ممنونم از لطفتون! اونطور که خانم دکتر گفتند هشت روز.
- هشت روز! چقدر زیاد.
ساک بنفش کوچکی را از کمد در آورد و گفت:
- فکر می‌کنم این برای تو باشه درسته؟
بعد از گفتن حرفش، به بُرد بالای تختم که اسمم را بر روی آن نوشته بودند نگاهی کرد و گفت:
- حدسم درست بود. خب بیا لباس‌هایی که می‌خوای بپوشی رو انتخاب کن و کمکت کنم.
ممنونمی گفتم و زیپ ساک را گشودم. مانتوی مشکی و شال آبی را برداشتم و بدون کمک پرستار به تن کردم.
- خب بزار خودم رو معرفی کنم. من زهرام و بیست و یک سالمه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
چهره‌ی دلنشین و مظلومی داشت با اینکه ماسک نیمی از چهره‌اش را پوشانده بود. لبخندی زدم و سرم را به سمت ساک بنفش رنگم چرخاندم. در حالی که زیپ بیرونی کوچکش را باز می‌کردم تا ماسک مشکی را بردارم گفتم:
- خوشبختم از آشناییتون عزیزم.
- خوشگلیا!
- لطف دارین. خب من رو به سمت نمازخونه راهنمایی می‌کنید؟
- البته! خب بزار من سِرُمت رو تو دستم بگیرم. این میله رو نمی‌تونیم با خودمون حمل کنیم.
- خودم هم می‌تونم نگه دارم.
- معلومه که می‌تونی اما تعادل خودت رو حفظ کنی بهتره!
سرم را تکان دادم و به راه افتادیم. پرستار دستم را گرفته بود و من هم تمام سعی‌ام را می‌کردم تا او را خسته نکنم.
اواسط راه‌رو آسانسور بنا شده بود و روبه‌روی آن اتاق‌های بیماران بودند. دکمه‌ی آسانسور را فشرد و به اطراف نگاهی انداخت.
حدودا یک‌دقیقه طول کشید تا آسانسور به طبقه‌ای که ما هستیم برسید!
سوار آسانسور شدیم و پرستار دکمه پارکینگ را فشرد. فضای آسانسور بسیار خفتان بود به خصوص با ماسکی که بر چهره‌ام نشسته بود.
طولی نکشید که با صدای "پارکینگ" در آسانسور گشوده شد.
ماشین‌های مختلف و بسیاری در پارکینگ بودند، هر کدام کنار هم و در جایی مخصوص!
دیوار‌ها و زمین پارکینگ خاکستری رنگ بودند و این موضوع کمی وهم‌آور بود...
در انتهای پارکینگ، جمله‌ای چشمانم را بر قاب نوشته جفت کرد.
"نمازخانه بانوان"
رو به پرستار گفتم:
- اون انتها نوشته نمازخانه بانوان!
- بله داریم می‌ریم اونجا خب.
بله‌ای گفتم و به سمت آن اتاق پا تند کردیم. حالم کمی بهتر شده بود و فقط دردهای بی‌موقع قلبم آشفته‌ام کرده بود! کفش‌های مشکی مادرم که جلوی در نمازخانه بود، توجه‌ام را جلب کرد و بعد از تشکر از پرستار، وارد آنجا شدم.
در را که باز کردم، مادرم بر روی صندلی نشسته بود و قرآنی که جلد آن قهوه‌ای بود بر دست داشت.
متوجه‌ی حضور من نشده بود! به سمتش رفتم و او را صدا کردم:
- مامان زهرا!
سریع گردنش را به سمتم چرخاند و گفت:
- جان مامان، دختر چرا اومدی پایین؟ سرما می‌خوری مادر بیا ببرمت بالا.
لبخندی بر لبانم نشست که به دلیل زدن ماسک، مشخص نشد.
گفتم:
- قربونتون برم من! نگران نباشید من حالم کاملا خوبه، خوبِ خوب...
از صندلی قهوه‌ای به دلیل دیسک کمری که داشت و نمی‌توانست بر روی زمین بنشیند و بر روی آن نشسته بود، بلند شد و به سمتم آمد.
مادرانه به آغوشم کشید و من در مهر مادری مادرم غرق شدم...
دستش را بر روی سرم کشید و شروع به نوازش کردن کرد. به سمت دیواری که بالای آن چادرهای سفید آویزان شده بود برد و هردوی‌مان در آنجا نشستیم.
- مامان زهرا، کمرتون درد می‌گیره شما روی صندلی بنشینید و من روی زمین.
- نه مامان! بزار پیشت بنشینم، یک هفته‌ست بغلت نکردم مائده.
دست راستش که دستانم را جفت کرده بود به سمت لبم بردم و بوسه‌ای بر آن نشاندم.
به صورتش که نگریستم، حلقه‌ی اشکی که در آن جمع شده بود هویدا بود.
در این یک هفته چهره‌اش پیرتر شده بود و من چقدر خودم را سرزنش کردم.
- مائده مامان، نمی‌دونی تو این چند روزی که بیهوش بودی چقدر بهمون سخت گذشت! من که گفتم دیگه نمی‌تونم دختری که بعد از سال‌ها به دنیا آورده بودمش رو ببینم. بابات خیلی شکسته‌تر شد! نمی‌دونست نگران کدوم‌مون باشه، خدا این روزها رو ببره و دیگه نیاره. الان فقط خداروشکر می‌کنم که سالم کنارم نشستی...
- معذرت می‌خوام خیلی نگران‌تون کردم.
- نه مادر! معذرت‌خواهی چرا؟ اتفاقه افتاده. الان شکرخدا بهوش اومدی و سالمی.
- باباعلی کجاست؟
- اون سمت طرفای در خروجی نمازخونه‌ی آقایان هست، اونجا با سامان نشسته.
حالتی که نشسته بودم را به سرعت عوض کردم و با تعجب بسیاری گفتم:
- با سامان؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
- آره سامان! اونم بیچاره این چند وقت خیلی نگران بود و هی در رفت و آمد بود.
- مامان زهرا، گوشی من کجاست؟
به کیف مشکی‌اش که بر روی صندلی بود اشاره‌ای کرد و گفت:
- زیپ کیف رو باز کنی مشخصه.
سِرُم را در دستم چرخاندم و از جای برخاستم. با اجازه‌ای گفتم و زیپ کیف مادرم را گشودم. گوشی‌ام را برداشتم آن را روشن کردم.
هفتاد و هشت تماس بی‌پاسخ بر روی صفحه‌ی گوشی نمایان شد... .
بیست و چهار تای آن از آقای وطن‌خواه و بقیه از دوستان و آشنایان بود.
خواستم با وطن‌خواه صحبت کنم که ساعت پنج و چهل دقیقه‌ی صبح، توجه‌ام را به خود جلب نمود.
فردا صبح حتما با او تماس خواهم گرفت!
کنار در ورودی، قفسه‌های کوچکی وجود داشتند که در آن قرآن و مهر و تسبیح به صورت زیبایی نقش بسته بود.
از کنار مادرم به سختی برخاستم و به سمت آن قفسه‌ی کرم رنگ رفتم.
دستم را بر روی مفاتیح کشیدم و آن را از کنار بقیه‌ی کتاب‌ها جدا کردم.
به جای قبلی‌ام برگشتم.
بالای سرم که چادرها آویزان بودند، یک میله‌ی کَج مانند در آنجا بود که سُرُمم را از آن آویزان کردم و بر زمین نشستم.
مجبور بودم که دستم را کمی بالاتر نگه دارم تا سوزن کَنده نشود!
فهرست مفاتیح را گشودم و چشانم بر سوره‌ی یاسین جفت شد!
شروع به خواندنش کردم؛ چند لحظه‌ای تمام روح و روانم را به آرامش خاص خودش دعوت نمود.
در حال خواندن آیه‌ی" وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِیَ خَلقَهُ قالَ مَن یُحیِ العِظامَ وَ هِیَ رَمیمُ" بودم که صدای آشنایی هوش از سرم کاست!
- زهرا خانم، کس دیگه‌ای هم تو نمازخونه هست و برای همین مزاحم نمی‌شم! چند لحظه تشریف میارید بیرون؟
مادرم نگاهی به من انداخت و گفت:
- پسرم غریبه نیست، دخترمه! کاری داری بیا داخل.
یک‌دفعه پرده‌ی سبز رنگ را به سرعت کنار کشید و قامتش رو چهارچوب اتاق نمایان شد. با چشمانی که از تعجب گرد شده بود لب به سخن گشود:
- مائده، واقعا خودتی؟ باورم نمی‌شه بلند شدی و الان سالم اینجا نشستی!
کفش‌های مشکی‌ مردانه‌اش را از پایش بیرون آورد و با دستانش آن‌ها را به بیرون از اتاقک کوچک گذاشت و سریعا به سمتم آمد و روبه‌رویم به صورت چهارزانو نشست.
مادرم این صحنه‌ها را تماشا می‌کرد و من بسی معذب می‌شدم.
دستی به آن موهای پرپشتش کشید که من در دلم قربان صدقه‌ای برای این حالتش کردم و دندان‌هایم، لب پایینم را به حصار خودش گرفتند!
- از کِی انقدر بی‌معرفت شدی؟ فقط به فکر خودتی که یهو می‌زاری می‌ری و بقیه رو تو رنج نبودنت می‌زاری؟
مادرم عوض اینکه مرا از دست گلایه‌های سامان نجات بدهد، از جای خود برخاست و رو به من گفت:
- دخترم من میرم پیش پدرت! سریع بر می‌گردم که بریم داخل اتاقت تا استراحت کنی.
و از جلوی چشمانم رفته‌رفته محو شد... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
چشمانم را به آیه‌های سوره‌ی یاسین دوخته بودم و گه‌گاهی او را می‌نگریستم.
پی‌درپی زبان می‌گشود تا سخنی بگوید اما، سخنی از دهانش خارج نمی‌شد!
یک دفعه گفت:
- نمی‌دونم چی بگم! می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
بغض کرده بودم، حلقه‌ی اشک در چشمانم جمع شده بود و دیدگانم را تار کرده بود.
این روزها بسیار دل‌نازک شده بودم و به قول معروف اشکم دم مشکم بود!
دستش را به سمت صورتم نزدیک کرد که دست چپم را بالا آوردم و رو به او گفتم:
- نزدیک نشید.
از جایش برخاست و شروع به قدم زدن در آن اتاقک کوچک شد. در حین قدم زدن، کلماتی بر لبانش جاری بود و من متوجه‌ی آن‌ها نمی‌شدم.
حالت‌ها و حرکاتش عادی نبود و مضطرب و عصبی بودن او را نشان می‌داد. دل را به دریا زدم و از او پرسیدم:
- حالتون خوبه؟
در جای مادرم نشست که در واقع کنار من بود. در گوشم آرام لب زد:
- ماسکت رو از صورتت بردار لطفا!
با دست چپم ماسکم را که نصف صورتم را پوشاند بود برداشتم و بر روی صندلی گذاشتم.
- طرف من برگرد.
صورتم را به سمت او برگرداندم.
کلمه‌هایش با جادو مخلوط بود که مرا چنین مطیع خود کرده بود... .
تمام اجزای صورتم را از زیر نظر گذراند و با حالتی آشفته گفت:
- می‌دونی چقدر دلم می‌خواست باز اون چشمات رو ببینم؟ چقدر دلم برای این شرم کردنات تنگ شده بود؟ تو این یه هفته دیوونه شدم مائده؛ دیوونه! هی می‌خواستم بروز ندم اما نمی‌شد، نمی‌تونستم.
به این فکر می‌کردم که اگه این بیهوش بودنت همینطور ادامه پیدا کنه من چطور بدون تو بمونم؟ اصلا چطور دیگه نبینمت حتی اگه تو من رو نخوای! دیگه اینطوری عذابم نده خب؟
به چشمانش نگریستم.
بسی دل می‌بردند!
با بغضی که در صدایم هویدا بود گفتم:
- مگه تقصیر من بود؟
- آره تقصیر خود خودت بود!
با تعجب گفتم:
- الان این بیهوش بودن چند روزه‌ی من، تقصیر من بود؟
- معلوم نیست با خودت چیکار کردی که حمله‌ی عصبی داشتی!
نمی‌خواستم که این بحث ادامه پیدا کند؛ برای همین گفتم:
- من می‌رم اتاقم تا استراحت کنم.
از جایش بلند شد و سِرُمم را از جایی که آویزان کرده بودم برداشت و گفت:
- بزار کمکت کنم بریم طبقه‌ی بالا. من فقط سِرُمت رو نگه می‌دارم و خودت از دیوار کمک بگیر که یه وقت سر عقایدت بهت بر نخوره!
چندثانیه‌ای او را نگریستم و گفتم:
- خوبه که متوجه‌ی عقایدم هستین! مادرم بیرون منتظره خودم با ایشون میرم. در ضمن عذر می‌خوام اگه این چند روز اذیت شدین.
سِرُم را از دستش گرفتم و تکیه بر دیوار، آرام‌آرام به سمت در خروجی نمازخانه به راه افتادم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین