کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
- مائده!
ایستادم. به سمت او برگشتم و بدون اینکه چشمانم را بر چشمانش بدوزم، گفتم:
- جانم؟
لبخندی بر لبش نشست.
ماسک مشکیام را در دستش گرفته بود! به سمتم آمد و آن را به سمت من گرفت گفت:
- ماسکت رو نزدی؛ بیا بزن و برو استراحت کن.
از دستش گرفتم و با دست چپ، به صورتم زدم. البته با دست چپ کمی سخت بود!
- ممنونم آقا سامان، شما هم برین خونتون و استراحت کنید. من حالم خوبه!
- تا وقتی تو اینجایی مگه میتونم استراحت کنم و بیخیال بشم؟ این پایین تو نمازخونه نشستم. بالا هم نمیا
م تا معذب نباشی!
مگر میشد او را دوست نداشت؟
- حداقل اینجا استراحت کنید.
لبخندی مارموزانه زد و گفت:
- این نگرانیهات رو بر چه پایهای بزارم؟
لب گزیدم و لبخندی زدم اما خوشبختانه چون ماسک داشتم مشخص نشد. گفتم:
- هر پایهای که باعث خوب شدن حالتون میشه.
بعد از گفتن این حرفم، پردهی سبز رنگ را کنار کشیدم و کفشهایم مشکیام را پوشیدم.
مادرم چند قدم دورتر ایستاده بود و با دیدن من، سریع به سمتم آمد.
سِرُم را از دستم گرفت و با گرفتن دستم، مرا برای ادامهی راه تشویق کرد.
به جلوی آسانسور که رسیدم مادرم دکمه را فشرد و از من پرسید:
- خب سامان چی میگفت مادر؟
قدمهایم را در آسانسور میگذاشتم در همین حین پاسخ مادرم را دادم.
- حالم رو میپرسید.
- باشه دخترم؛ پسر خیلی خوبیه و مطمئنم خوشبختت میکنه.
چیزی نگفتم و فقط سرم را پایین انداختم.
مادرم دوباره پرسید:
- نظرت تغییر نکرده مائده؟
- نه مامان جان!
با گفتن《 از دست شما جوونا》 در آسانسور باز شد و ما راهِ راهرویی که در اواسط آن اتاقم قرار داشت در پیش گرفتیم.
مادرم در اتاق را باز کرد و مرا به داخل راهنمایی کرد.
بر روی تخت نشستم و پتوی سفیدی بر روی خودم کشیدم.
سرمایی وجودم را محصور خود کرده بود و از سرمای آن، دندانهایم بهم برخورد میکردند.
مادرم متوجه شد و سریع از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه، با همان پرستار که زهرا نام داشت وارد اتاق شد.
لرزم بیش از حد بود به طوری که کنترل دست و پا و بدنم دست خودم نبود و همینطور میلرزید.
پرستار سریع به سمتم آمد و با نگه داشتن دستانم، پرستار دیگری را بلند صدا زد.
همینطور اشک از چشمانم میبارید و بدنم لرز شدیدی گرفته بود.
پرستار دستانم را محکم گرفته بود و میگفت:
- هیش دختر! آروم باش الان میان بهت دارو میزنن آروم میشی خب؟
از لرزش بدنم، تخت هم به لرزه در آمده بود. کمکم چشمانم در حال بسته شدن بود و فقط صداهای مبهمی به گوشم میرسید!
***
بیدار بودم و صدای تیام را میشنیدم اما، توان باز کردن چشمانم را نداشتم.
انگار خوابی بر جسمم حاکم شده بود و روحم بیدار بود!
سرم به شدت درد میکرد و سعی در باز کردن چشمانم داشتم. توانستم چشمانم را بگشایم و بعد از باز کردن چشمانم، سر دردم به طور معجزهانگیزی بهبود یافت.
بعد از باز کردن چشمانم، تمام دردی که در سرم و بدنم بود بهبود پیدا کرد و کاملا سرحال شدم.
تیام با دیدنم ماسکش را پایین کشید و با ذوقی فراوان گفت:
- ماهی، ماهی جونم! بیادب دلم برات تنگ شده بود. خوبی؟
- بهترم عزیزدل من.
- خداروشکر؛ فکر کنم امروز مرخص بشی.
- چه بهتر! از بیمارستان خسته شدم واقعا. خودت خوبی تیام؟
- الان که تورو دیدم خیلی خوب شدم، این چند روز فکر میکردم که واقعا اگه تو نباشی من دق میکنم! خیلی خوبه که هستی و من عاشقتم خواهر مهربون خودم.
- قربونت برم من عزیزک من! خدانکنه.
با لحن شیطانی به صحبتهایش افزود:
- میخواستم به دکترا نگم که بهوش اومدی و دق و دلیِ این یه هفته در بیام و با حرفام مخت رو منفجر کنم اما... ام، دلم نمیاد.
خندهای کردم و گفتم:
- بهبه، خانم مخمنفجرکن! الان برو به دکتر بگو تشریف بیاره که من واقعا از بیمارستان و این حال و فضایِ خستهکنندش، به ستوه اومدم.
پای راستش را بر روی پای چپش انداخت و گفت:
- مطمئنی سرت به سنگی چیزی نخورده؟ بهشدت ادبی میحرفی خواهر.
خندهای کردم با لحن بهشدت شیطانی به سخنانم افزودم:
- سر من که نه! اما سر شما رو مطمئن نیستم تیتی جونم.
- ای مرض. من صدبار گفتم بهم نگو تیتی جون. بیخاصیت! خب من میرم پیش دکتر و خونوادهی گل و سنبل و اون شازده، تو هم بلند شو سر و وضعت رو درست کن و یه فرش قرمز براشون پهن کن تا من بیام.
لبخندی به عریضی فیبرنوری زد و به سرعت از اتاق خارج شد. خندهای به کلمههای مضحک تیام کردم و بر روی تخت نشستم.
عجیب حال جسمیام خوب بود!
بعد از چند دقیقه، خانم دکتر که احتمالا دیشب به اتاق آمده بود وارد شد.
قدی بلند و شیلد بر سر داشت و ماسک سفیدی بر روی صورتش زده بود به سمتم آمد و زبان به سخن گشود:
- عزیزم! من معاینهت میکنم، اگر وضع جسمیت اوکی بود که امروز مرخصی و اگر اوکی نبود حالا حالاها مهمونمون هستی.
به آزمایشهایم که بر روی میزکوچک تخت بود، انداخت. بعد از یکدقیقه ادامه داد:
- جدا از مشکل قلبیت که تحتنظر دکتر دیگهای هستی، مشکل خاصی نداری فقط، فقط من به مغزت مشکوکم یعنی منظورم این هست که به یکی از رگهات مشکوکم و فکر میکنم گرفته که البته باید با چندنفر مشورت کنم. کمخونی و ویتامین D3 هم بهشدت پایینه! قرص آهن و ویتامین D3 برات مینویسم، حتما اینها رو مورد استفاده قرار بده. امروز سیزده فروردینِ، ماهِ بعد یعنی سیزده اردیبهشت به یک آزمایشگاه مراجعه میکنی و آزمایشهایی که داخل دفترچه بیمهات نوشتم رو انجام میدی! هفتهی بعد هم سیتیاسکن و اِمآرآی مربوط به مغزت انجام میدی پیش یه متخصص میبری تا این بیهوشیه یکهفتهی بدون دلیلت مشخص بشه! البته این هم پذیرا باش که فشار عصبی، هم برای قلبت مضره که منجر به حملهی قلبی میشه مضره و هم برای خودت!
امروز هم مرخصی.
گرفتگی رگ هم به مشکلاتم اضافه شد. 《هوفی》 گفتم و از او تشکر کردم.
از اتاق خارج شد و بعد از آن پدر و مادرم و خاله فاطمهام و تیام و سامان وارد شدند... .
چند دقیقهای مشغول گفتن بیانیههای دکتر به آنها بودم، البته ناگفته نماند که قضیهی قلبم را سانسور کردم.
پدرم به سمت پذیرش رفت تا برگهی ترخیص را امضاء کند.
در همین زمان پرستاری که زهرا نام داشت و با اون چندساعت پیش آشنا شده بودم آمد و مرا از سِرُمی که در دستم فرو رفته بود راحت ساخت.
خلاصه پس از کارهای ترخیص، سوار ماشینمان شدیم و به سمت خانه روانه.
خاله فاطمه و تیام هم داخل ماشینمان بودند و در کل میشد که بگویی حال همه خوب است اما، این تازه شروع زندگی بود... .
به خانه که رسیدیم، اقوامی داخل خانه نبودند و همین موضوع خیال مرا آسوده ساخت و مرا به آرامشی وصف ناپذیر دعوت کرد.
بدون گفتن کلمهای به بقیه، به سمت حمام رفتم تا خستگیهای این چند وقت، خودش را از تنم به بیرون بکشد.
بعد از اتمام دوش آب گرم و لذت بخش، از حمام بیرون آمدم.
تیام بر روی تخت نشسته بود و در فکر فرورفته بود. به سمتش رفتم و کنار او نشستم. دستم را بر روی دستش کشیدم که از انبوهی افکار رها شد و گفت:
- چه زود از حموم در اومدی.
نگاهی به آن حجم زیاد از موهایم کرد و گفت:
- میذاری برات خشک کنم و بعد شونه و بعد ببافم؟
سرم را به معنای بله تکان دادم.
به سمت حولهی بنفش رنگم که در کشویم بود رفت و آن را برداشت. در حالی که به سمتم قدم میگذاشت گفت:
- من آخر نفهمیدم که چرا انقدر رنگ بنفش رو دوست داری! بخدا رنگ آنچنان جذابی و دلربایی نیستها!
لبخند عمیقی بر لبم نشاندم و گفتم:
- به نظر من اونقدری جذاب هست که دل من رو برده.
در همین هنگام بر روی تخت نشست و با حوله شروع به خشک کردن موهایم کرد و گفت:
- اعتماد به سقفت فقط.
چند دقیقهای را در سکوت گذراندیم که تیام گفت:
- ماهی جونم؟
خندهای کردم و لب زدم:
- باز چی میخوای؟
بر روی بازویم زد و گفت:
- اِ؛ یعنی چی؟ هیچی ازت نمیخوام فقط میخواستم بگم که موهات یکم زیادی دل میبره. حالا سامان اینها رو ندیده!
لبخند ملیحی زدم و باز فکرم در راه عشق و عاشقی غرق شد... .
شانهی بنفش رنگم را به دست گرفت و خیلی آرام شروع به شانهزدن کرد.
در واقع مرا از شانه و خشک کردن موهایم آسوده ساخته بود و کمی آرام بودم.
موهایم را سه قسمت کرد و بافتن را شروع کرد. همانند مادربزرگها رفتار میکرد و این نوع از رفتار، بسیار بر چهرهاش نشسته بود.
از پشت مرا در آغوش خواهرانهاش گرفت و کنار گوشم لب زد:
- مثل راپونزلی! موهات نرم و بلند و خواستنی، خودت یه چیز دیگه که من عاشقتم، اخلاقتم خیلی قشنگ. انگار خدا هر چی جذابیته برای تو گذاشته! همیشه همینطور خوب و خوشگل و مهربون و خواستنی بمون، خب؟
چشمانم پر از اشک شده بود و منتظر تلنگری برای باریدن بود.
لب گشودم:
- عوض همهی زیباییهای ظاهری، کلی بیماری به بیخ ریش بندش چسبونده! این جذابیتی که ازش صحبت میکنی رو میخوام چیکار وقتی سالم نیستم؟
- ناشکری نکن ماهی، مطمئنا سالم میشی و میمونی فقط باید یکم صبور باشی.
قطره اشکی که گونهام را بیشتر از چشمانم دوست داشت چکید و من گریهام شروع شد. تیام مرا به آغوش کشید و آن قطره اشکها به هقهق تبدیل شدند.
دلم برای مهربانی نوید، برای آن روزهای خوبمان با محنا پر کشید.
مشکلاتی که تازه روی خود را به من نشان میدهند، قلب مشکلسازم، مغزم که معلوم نیست چه مرگش شده است، قلب و منطقم که مشخص نیست من را به کجاها که میبرند و ... .
سرم را بین دستانش گرفت و گفت:
- طاقت ندارم اشکای خواهرم رو ببینم. ببین منم گریهم گرفته! بخدا حیفه اون چشمای رنگی رنگیت که الان با لباس مشکی پررنگتر شده اشکی بشه. بسه گلی!
- خب من بس میکنم. تعریف کن این هشتروزی که من بیهوش بودم چیکار کردید؟
بلخند مارموزانهای زد و گفت:
- لپ کلامت رو گرفتم. الان از سامان میگم برات.
تا خواستم سخنی به سخنانم بیافزایم شروع به تعریف کردن کرد:
- هیچی دیگه آقا! تو همون شب که حالت بد شد، مامانتینا تا دوروز به کسی نگفتن. یعنی من بعد دوروز دیدم جواب نمیدی، نه گوشیت و نه گوشیه مامان و بابات و از همه مهمتر خونتون. دیگه مامانت بالاخره بهمون گفت و من تا فهمیدم خودم رو رسوندم بیمارستان.
آره دیگه بعد راستش رو بخوای یواشکی به سامی خبر دادم که بیمارستانی. اصلا کرمم گرفته بود.
به این قسمت از صحبتش که رسید، دستم را به علامت سکوت بالا آوردم و گفتم:
- خب اول اینکه عذر میخوام که نگرانت کردم و دوم اینکه شمارهی سامان رو از کجا داری در حالی که من هنوز ندارم؟
حالت صورتش تغییر کرد و با لکنت گفت:
- چیزه، یعنی چیزه دیگه. اَه اصلا به توچه؟ مهم این هست که من خبرش کردم و بدبخت با چه وضعی خودش رو رسوند بیمارستان. آخه من شب ساعت سه به سامان خبر دادم که چند روز هست بیمارستانی و تازه کلی هم به خاطر جنابعالی تحقیر شدم.
کمی مکث کرد که من شروع به سخن گفتن کردم:
- تیام، شمارهی سامان رو از کجا آوردی؟
یکدفعه انگار جرقهای به ذهنش زد و گفت:
- خب آخه دیوانه، اسمش رو تو گوگل سرچ کنی میاد. خیر سرش وکیله مثلا! شمارش هم اونجا بود و من برداشتم. حالا اینها رو ولش کن ماهی. با دمپایی اومده بود بیمارستان! بدبخت خیلی هول کرده بود هی... .
آره بعد هم همینطور میاومد بیمارستان و کلا تیپش بهم خورده بود. دیگه سر آستیناش رو بالا نمیزد و با اون کیف سامسونتش نمیاومد! حالا بگذریم و بله اینطور شد که یه ایل و طایفه رو نگران کردی.
چه راحت از تا زدن سر آستینهایش و خوشتیپ بودنش آن هم جلوی من صحبت میکرد! چه راحت نام او را مخفف مینمود و به جای اینکه حداقل پیشوند یا پسوند را از کلمهی آقا استفاده کند یا حداقل فامیلی او را بگوید. تقریبا مطمئن شده بودم که این دو نفر قبلها با هم رابطه داشتند... .
از تختم بلند شدم و موهایی که داخل شانه بود را کَندم و به داخل سطل آشغالی دارای طرحهای باباسفنجی انداختم.
به بیرون از اتاق رفتم.
حوصلهی کسی را نداشتم و مغزم به سمت تنهایی فرمان میبرد.
بر روی مبل نشستم و پای چپم را بر روی پای راستم انداختم. گوشیام را که روی میز عسلی بود برداشتم و دستانم صفحهی آن را برای روشن کردنش لمس کرد.
باز پیامهایی آمده بود اما، نتوانستم آنها را نگاه کنم و جوابشان را بدهم.
بعد از گذشت چند دقیقه، تیام از اتاق بیرون آمد و رو به من گفت:
- ماهی من میرم خونمون، کلی کار دارم. مواظب خودت باش گلی. بعدا میبینمت!
لبخندی زدم و با آرامشی وصف نشدنی گفتم:
- این چند روز اذیتت کردم. برو استراحت کن عزیزدل اما بیشتر میموندی قطعا بهتر بود و من هم از این حال و هوا بیرون میاومدم.
- برم بهتره. نه، چه اذیتی آخه!
به سمتم آمد و مرا در آغوش خودش کشید و من هم متقابلا حس آرامشم را به او منتقل کردم.
از پدر و مادرم که در آشپزخانه مشغول گفتوگو بودند خداحافظی کرد و روانهی خانهشان شد... .
من هم بعد از مصرف قرصها، با اجازهای گفتم و به اتاق رفتم.
موهایم را که تیام بافته بود، پریشان کردم. جلوی آینه ایستادم و خود را برانداز کردم. موهایم بسیار بلند بود و واقعا وقتم را میگرفت! اگر تیام و پدرم با کوتاه کردن موهایم مشکلی نداشتند، مسلما تا الان حداقل از دست نیمی از آنها آسوده شده بودم.
دل تنگ کتابهایم بودم و به سمت قفسهی کتاب که برای خودم ساخته بودم رفتم و کتاب "بیشعوری" را در دست گرفتم. هرکتابی را که میخواندم، نیمی از زندگیام میشد و خودم را در لحظه به لحظه و جای جای آن حس میکردم و به برخی پیشنهادات عمل!
بعد از گذشت ساعتها و به اتمام رساندن کتاب، دست مریزادی به خود گفتم و کتاب را سرجای خودش گذاشتم.
به سمت تخت حرکت و خودم را در آن رها کردم...
خواب به چشمانم راه یافته بود و انگار یک هفته خوابیدن برایشان بس نبود! قدرت خوابی که بر چشمانم حاکم بود بیشتر شد و نتوانستم با آن مقابله کنم.
***
چشمانم را که گشودم، تیام را با یک کیک تولد کوچک که بر رویش شمع هفده سالگی خودنمایی میکرد، کنار تخت دیدم.
تا چشمان باز مرا دید، شروع به خواندن آهنگ تولدت مبارک کرد:
- تولدتولد، تولدت مبارک! مبارکمبارک، تولدت مبارک! بیا شمعها رو فوت کن تا صدسال زنده باشی.
به این قسمت که رسید، چشمکی زد و گفت:
- صدسال نهها، خیلی بیشتر کنار ندیدههات.
من هم خوابآلود بودم و کاملا فضایی که درش قرار داشتم را تجزیه نکرده بودم.
لب برچیده گفت:
- من و باش با شور و ذوق اومدم که خوشحالت کنم و سورپرایز برای تولدت اما تو بیذوق هنوز رو تختت لم دادی و داری بر و بر من رو نگاه میکنی!
لبخند ملیحی بر کنج لبانم نشست و بر روی تخت نشستم.
- تیام، اصلا باورم نمیشه! قربونت برم من عزیزدلم که انقدر به فکرمی.
نیشش باز شد و گفت:
- آهان، حالا شد. تازه ببین کیک رو هم گفتم بنفش باشه. انقدر که عاشق بنفشی، عاشق من نیستیها!
تازه چشمم به جمال بنفش کیک روشن شد و در درون خود، کلی برای رنگ خاصش ذوق کردم.
تیام کیک را بر روی میز کنار تخت گذاشت و مرا در آغوش خودش جای داد.
آرام کنار گوشم لب زد:
- مائدهی من! خواهری قشنگم، بهترین من، کلی تولدت مبارک. امیدوارم به همهی آرزوهات برسی و مطمئن هستم که به تکتکشون میرسی. از خدا هم خیلی ممنونم که تو رو توی زندگیم قرار داد و بهترینم شدی.
بوسهای بر گونهام زد.
نمیتوانستم کلمهای برای آنهمه مهربانیهایش وصف کنم. گفتم:
- واقعا نمیدونم چطور این همه محبت و مهربونیت رو جبران کنم عزیز دل مائده.
از روی تخت برخاست و گفت:
- بسه این قربون صدقهها و چندش بازیا. بدو برو صبحونهت رو بخور که کلی برنامه داریم.
خندهای کردم و در حین بلند شدن از تخت گفتم:
- خب چه برنامهای؟
دست به کمر ایستاد و ابروان را در هم کشید. با لحن عصبانیای گفت:
- تو رو سَن نَه؟ فقط جان من امروز لف نده و زود حاضر شو که ساعت سه و نیم باید از خونه بریم بیرون.
کنجکاوی نکردم و مشغول شانه زدن موهایم شدم. عادت کرده بودم که شبها موهایم را پریشان و آزاد به حال خودشان رها کنم و به همین دلیل، صبحها که از خواب بیدار میشدم، کلی پیچ و تاب و گره بین موهایم بود و در واقع شانه زدن برایم حکم جنگ با موهایم را داشت.
بهد از اتمام بافت یکطرفهی موهایم، رو به تیام گفتم:
- عزیزم شما برو بیرون که من لباسم رو عوض کنم و از اتاق در بیام.
با تعجب ایستاد و شیطانی گفت:
- بخدا از هر چی که تو داری، من هم قشنگترش رو دارم.
- تیام، خودت اخلاق من رو خوب میدونی. پس لطفا برو بیرون.
با چهرهی پوکر مانند به سمت پذیرایی روانه شد.
از سورپرایز صبح به وجد آمده بودم و شور و ذوق وصف نشدنی داشتم.
شلوار دامنی مشکیام را همراه با بلوز کوتاه گلبهی به تن کردم و سریع از اتاق خارج شدم تا بیشتر از این دیوانهاش نکردم اما یکلحظه، چشمانم به عقربههای ساعت جفت شد و تقریبا دود از سرم به دلیل درهم آمیختهی تعجب و عصبانیت بلند شد.
ساعت دوازده بعدازظهر بود و من انقدر دیر از خواب بلند شده بودم.
سعی کردم به آرامش برسم و بعد از اتاق خارج شوم که موفق هم شدم.
تیام بر روی مبل تکنفره نشسته بود و گوشی در دست، مادرم هم در آشپزخانه بود و مطمئنا هم پدرم سرکار رفته بود.
مادرم تا مرا در چهارچوب در آشپزخانه دید، به سمتم آمد و در آغوش مادرانهاش گرفت.
- دختر عزیز من، تولدت مبارک مادر. انشاءالله صد و بیست سال زنده باشی و سالهای پیشروت، پر از موفقیت و خوشبختی باشه.
لبخندی بر رویش زدم و با لحن پر از احساس گفتم:
- آخه من چطور قربونتون نرم مامان جان! ممنونم از محبتتون. فقط بابا علی کجاست؟
- خدانکنه مادر، پدرت رفت سر کار و عصری بر میگرده.
"آهانی" گفتم.
تیام دستانش را به حالت دست به سینه بر روی اپن گذاشت و گفت:
- ماهی الان میخوای صبحونه بخوری؟ به نظرم یکدفعه نهار بخور.
قبل از اینکه من سخنی بگویم، مادرم گفت:
- نه تیام جان! صبحونه رو باید خورد و مهمترین وعدهی غذایی هست. نهایتا نهار رو یکچیز سبکتر میخوره اما صبحونه رو حتما باید بخوره.
تیام خندهای کرد و گفت:
- خب خاله زهرا من تسلیم!
رو به من گفت:
- تو هم برو صبحونهت رو بخور که نهار خیار گوجه داریم.
خندهای کردم و بر سر سفره نشستم.
به سرعت صبحانهام را به اتمام رساندم و با تیام به زیر زمینمان رفتیم.
تیام بر روی صندلی حصیری مانند مشکیمان نشست و موسیقی دونهدونه از محسن ابراهیمزاده را پلی کرد.
حرکات موزونی از خودش میساخت و به قول خودش میمون بود و فقط شاخه کم و کسر داشت.
بعد از اتمام آهنگ و حرکات موزونش، شروع به سخن گفتن کرد:
- خب ماهی ببین! الان رفتیم بالا، خیار گوجه خوردیم
بین سخنانش گفتم:
- خیار گوجه چیه خواهر من! مامان زهرا غذا درست کرده شما هم از صبح میگی خیار گوجه.
- من خیار گوجه خیلی دوست دارم. خیلی خوشمزه هست. حالا اینها به کنار، بالاخره یه غذایی میخوريم. کجا بودم؟
به چشمانم نگریست و گفت:
- خب حالا نخور من رو. آهان بعد از نهار یک لباس درست و حسابی میپوشی و آرایش قشنگ و ملیح میکنی و میزنیم بیرون.
موشکافانه او را نگریستم و گفتم:
- عزیزدلم، الان من چرا باید لباس درست و حسابی بپوشم و آرایش قشنگ و ملیحی هم انجام بدم؟
- مائده، اعصاب من رو خورد نکنها! همین کارهایی که گفتم رو انجام میدی. ما چهار باید اونجایی که من میگم باشیمها.
از جایم برخاستم و ایستاده گفتم:
- من تازه از بیمارستان اومدم بعد خیلی واجبه که داخل این کرونا بریم بیرون؟
- والا تو از من هم سرحال و قبراقتری. اونجایی که میریم خلوته و نگران کرونا اینها هم نباش، ماسک میخوای بزنی دیگه.
بحث را با باشهی کوتاهی به اتمام رساندم و به طبقهی بالا رفتم.
مادرم سبزیپلو آماده کرده بود و من واقعا تمایل به خوردن آن را نداشتم. صبحانهام کامل بود جای نهار در معدهام نبود.
تیام بسیار غر زد که من تنهایی غذا را نمیخورم و تو هم باید بخوری که من زیربار نرفتم و او هم تسلیم خواستهی من شد.
تیام در حال نهار خوردن بود و من نمیدانستم لباسی که قرار است بپوشم، بر چه فضا و مکانی باید باشد؟
به همین دلیل از تیام سوالم را پرسیدم و او هم اینگونه جواب داد:
- لباسهای عادیه خودت اما خب شیک و مجلسی باشه. نگاه کنا در مورد فضا و مکان هم سوال میکنه!
جواب کلمههای مضحک تیام را ندادم و مشغول حاضر شدن شدم.
شلوار مشکی دامنی و مانتوی سفید بالای زانویی را انتخاب کردم.
آستینهای مانتویم پف زیادی داشتند و در واقع به مدل مانتو نشسته بودند.
شال پلیسهای قرمز رنگی را هم از کمد برداشتم و هر سه را به تن کردم.
بعد از آن، خط چشم نازک به همراه ریمل، چشمانم را بسی زیباتر از قبل جلوه داد.
تیام در اتاق را گشود و سوت کشان گفت:
- جونم، خوشگل من! آفرین خوب میدونی چی باید بپوشیها. من حاضرم فقط بدو بریم که چهل دقیقه مونده به چهار.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- مرسی عزیزدلم فقط منتظرم ببینم که چیکار میخوای بکنی و من هم که حالا حالاها کنجکاو نمیشدم، الان بهشدت کنجکاوم.
بدون توجه به من به سمت مادرم حرکت کرد و گفت:
- اصلا مشکلی نداره، بمون تو خماری که چند دقیقه بعد از خماری بیرون میای.
شانهای بالا انداختم و من هم به سمت مادرم رفتم و تیام رو به او گفت:
- خب خاله زهرا، من و ماهی بریم همونجایی که بهتون گفته بودم و شما و عمو علی هم ساعت پنج، شش بیاید که همگی منتظریم.
با تعجبی بسیار رو به مادرم گفتم:
- مامان جان شما هم خبر داشتین؟ بعد من هم که انگار نه انگار!
مادرم سرم را بوسید و گفت:
- چه کنم مادر که تیام از من قول گرفته مگرنه خودم تا الان همه چیز رو مو به مو تعریف کرده بودم.
صورتش را بوسیدم و از او خداحافظی کردم که ماسک مشکی را که نزده بودم یادآوری کرد و به قول تیام "تیپت با ماسک کاملتر شد."
تا سر کوچهمان را پیاده رفتیم و بعد از آن سوار تاکسی زرد رنگ شدیم.
تیام آدرس را در برگهی کوچکی نوشته بود و من متوجه نشدم که قرار است به کجا برویم! به من هم گفت:
- چشمهات رو ببند و انگار که خوابیدی اما نگیری بخوابیها! حوصلهی بیدار کردنت رو ندارم.
من هم بیش از نیمی از راه، چشمانم بسته بود و متوجهی چیزی نمی شدم و فقط صدای تایپ کردن تیام را میشنیدم.
بعد از حدود سی دقیقه، به مکان موردنظر تیام رسیدیم. باز هم از من درخواست بستن چشمانم را کرد و من هم که خیلی ساکت و آرام فقط به صحبتهایش عمل میکردم.
دستم را گرفته بود و هنگامی که به پستی بلندی میرسیدیم، هشدار میداد و تقریبا احتیاط میکردم که بر زمین نیفتم.
ایستادیم!
بوی عطرهای مختلف به مشامم میرسید و فضای سردی را احساس میکردم.
صدای آشنایی به گوشم رسید که گفت:
- چشمهای قشنگت رو باز کن زندگیه من!
بالافاصله و بدون معطلی، چشمانم را گشودم و با دیدنش، دلم زیر و رو شد.
بسی شوکه شده بودم و نمیتوانستم چیزی بگویم.
مکان را از زیر نظر گذراندم. به نظر میرسید که داخل کافهی دنج و با وسع کنی هستیم که دوتادور آن را بادکنکهایی پرشده با گاز هلیوم و به رنگ بنفش و سفید شناور سقف بودند.
موزیک شیدایی از بابک جهانبخش شروع به پخش شدن شد.
زبانم بند آمده بود.
سامان مرا به سمت میز دو نفرهی قهواهای رنگ راهنمایی کرد و فقط توانستم را بروم.
میز دایرهای شکل بود و بر روی آن شمعی به صورت M جای گرفته بود و همهی آنها هم روشن بودند و فضای بسیار رمانتیکی ایجاد شده بود.
صندلی که قرار بود بر روی آن بنشینم را به بیرون از جایگاهش کشید و اشارهای به نشستم کرد.
خودش هم رو به رویم نشست و شروع به سخن گفتن کرد:
- نمیخوای صحبت کنی مائده؟
با لکنت گفتم:
- چ... چرا، اما...اما نمیدونم چی بگم!
لحن مظلومطوری گرفت و گفت:
- یعنی میخوای بگی که خوشت نیومده و خوشحال نشدی؟
سریع برای رفع سوءتفاهمات گفتم:
- نه، نه. اتفاقا کلمهای برای توصیف این حجم از مهربونیتون نمیتونم پیدا کنم. خیلی متشکرم آقا سامان! اصلا فکر همچین چیزی رو از جانب شما نمیکردم.
سامان خواست شروع به سخن گفتن کند که تیام به سمت میزمان آمد وگفت:
- خب خب مرغعشقا! من و چندتا از بچهها اون یکی میز نشستیم و کاری داشتین صدام کنید.
چشمکی رو به من زد و به چند میز دورتر از میز ما رفت.
- خب از جانب کی همچین فکری میکردی؟
- کلا میگم. به هرحال خیلی ممنونم و نیاز به این همه تدارکات نبود.
- کاری نکردم که مائدهی من.
خجالتزده سرم را پایین انداختم و لبخند محوی زدم و چون ماسک بر صورت داشتم مشخص نشد.
- میدونی الان دلم میخواد چیکارت کنم؟
با خندهی ریز و آرامی گفتم:
- نه. چیکار؟
کمی صندلیاش را نزدیکتر آورد و با لحن آرامی گفت:
- فقط بغلت کنم و زمان همونجا بایسته.
لبم را به زیر دندان گرفتم اما باز هم به دلیل ماسک چیزی مشخص نشد و من چه شاد بودم از وجود کرونای ملعون!
احساس لرز داشتم و کمی برایم ناخوشایند بود.
سامان متوجهی سرمایی که در وجودم رخنه کرده بود شد و گفت:
- سردته؟
در حالی که دندانهایم از سرما به هم برخورد میکردند به سختی گفتم:
- نه خوبم.
«هوفی» گفت و از صندلی کرم رنگش برخاست. با لحنی آشفته گفت:
- اگه میدونستم هنوز خوب نشدی نمیآوردمت اینجا. من میرم از ماشین یکچیزی بیارم تا بندازی روت؛ از سرما داری میلرزی!
- زحمت نکشید الان درست میشه.
هر دو دستش را بر روی میز گذاشت و گفت:
- بسه این تعارفهای بنی اسرائیلی.
در شیشهای را گشود و از کافه خارج شد.
رفتن او با زنگخوردن تلفنهمراهش تداخل پیدا کرد. حس کنجکاویام کمی تحریک شده بود و برای آرام شدنش، چشمانم را بر صفحهی گوشیاش به حرکت در آوردم.
«آیلین مطلق» نامی بود که در گوشیاش ثبت شده بود. توجهای نکردم تا خودش قطع شود و بالاخره به اتمام رسید اما بعد از پنجشش ثانیه، شروع به زنگزدن دوباره کرد.
به سمت پنجرهی کافه که کل مکان را پوشانده بود برگشتم و اثری از سامان ندیدم.
بهسمت کسی که نام مرا صدا میزد برگشتم؛ تیام بود.
- ماهی سامان کو؟
با لحنی آرام گفتم:
- بیرون رفت، الان میاد.
پوکر مانند نگاهم کرد و بلند گفت:
- نفهمیدم چی گفتی.
از صندلیای که نشسته بود، برخاست و در جای سامان نشست.
- عزیزدلم، میگم رفت بیرون الان بر میگرده.
- آهان. ماسکم زدی نفهمیدم چی گفتی. بسم الله چرا داری میلرزی؟
دستانم بازوانم را لمس کردند و گفتم:
- حس میکنم کل وجودم یخ بسته! سامان هم رفت یکچیزی از ماشینش بیاره. از وقتی هم رفته گوشیش همینطور زنگ میزنه!
- بزار بگم چایی چیزی بیارن یکم گرم بشی. رنگ به رو نداری که!
- نمیخواد تیامم، الان خوب میشم.
در کافه باز شد.
سامان را دیدم که بهسمتم میآمد و پتویِ قهوهای رنگی در دست داشت.
روبهرویم ایستاد و پتو را بر شانهام انداخت. گوشههای پتو را گرفتم و به خودم نزدیکتر کردم.
تیام از صندلی سامان بلند شد و بهسمت میز خودشان رفت.
- چایی بگم بیارن تا بخوری گرمتر بشی؟
سعی کردم تمام احساسم را در چشمانم نمایان کنم. به چشمان مشکیاش که فکر و خیال آسوده را از من گرفته بود نگریستم و گفتم:
- ممنونم از اینکه به فکرم هستین
به پتو اشاره کردم و ادامه دادم:
- و همینطور بابت این پتویی که سرمای تنم رو داره کم میکنه.
- همین که الان کنارمی و صدات رو میشنوم؛ همین که تو زندگیم هستی و میتونم چشمهای قشنگت رو ببینم، کافیه برام.
بعد از کمی مکث گفت:
- آمادهای بگم کیک رو بیارن یا نه؟
خندهای کردم:
- آماده باشم یا نباشم بههرحال باید بیاد پس بگین بیارن.
- طرز فکرت خوبه.
با کمک پاهایش صندلی را به سمت عقب کشید و از جایش برخاست.
پسر جوانی با لباس مشکی و کیک در دست از سمت آشپزخانهای که روبهروی من بود، میآمد.
گل رز قرمزی همراه با کیک که هر چقدر نزدیکتر میشد، میتوانستم شکل و ظاهرش را تجزیه و تحلیل کنم.
«رسی داداش» را که سامان به او گفت شنیدم.
جدا از تیام، دو دختر با ظاهری رسمی و سه پسر که ظاهرا متشخص بهنظر میرسیدند؛ دور میزی که نشسته بودیم حلقه زدند.
سه دختر در یک سمت و سه پسر سمت دیگر به صورت دایرهای شکل.
موزیک انگلیسی تولدت مبارک پخش شد و هر کس که در جمع حضور داشت، نقشش را با همخوانی با خواننده و دست و جیغزدن ایفا میکرد.
سامان کیک را با خوشدستی بر روی میز گذاشت.
قطر کیک حدودا پانزده سانت بود و به شکل قلب قرمز در آمده بود.
شمع، شکل قلب بود و سنم را نمایان نمیکرد.
شاخه گل را به سمتم گرفت:
- تولدت مبارک خانومم.
لب گزیدم:
- خیلی ممنون.
پیرهن سفید که تا زدن آستینهایش از عادتش بود، بسیار برازندهاش بود.
تیام فریاد زد:
- مائده، بدو آرزو کن بعد شمع که چه عرض کنم قلبت رو فوت کن.
به سامان نگریستم.
چشمانش را باز و بسته کرد و این نشان از تایید حرف تیام میداد.
ماسک را از صورتم برداشتم و چشمانم را بستم.
شمارش معکوس که از ده بود و در حال نزدیک شدن به عدد یک!
آرزویم، داشتن حال خوب و موفقیت و خوشبختی یکایک مردم بود.
چشمانم را گشودم و بعد از گفتن یک، آرام فوت کردم.
تشویق کردن شروع شد و تبریکها و کادو.
تیام ادکلنی همراه با خرس کوچک سفید که قلبی را در آغوش گرفته بود هدیه داد و من چه ذوقی از داشتن آن خرس کوچک کردم.
شناختی از بقیه نداشتم که حتما باید در موردشان پرس و جو میکردم.
دو دختری که مهدیه و مهتاب نام داشتند و سه پسری که سعید، حامد، ارسلان بودند؛ پنج نفره زحمت بسیاری کشیده بودند و جعبهای هدیه دادند. در جعبه را که گشودم ست کیف و کفش چرم مشکی توجهام را جلب خود کرد.
زیبایی خاصی داشت و من چند ثانیهای محوش شده بودم.
حامد گفت:
- مائده خانم اگر سلیقهتون متفاوتتر از اینی هست که ما پنج نفر گرفتیم، خیلی معذرت میخوام.
برای به جا آوردن ادب، از جایم برخاستم و گفتم:
- این چه حرفیه آقا حامد. اتفاقا خیلی به دلم نشست و خیلی هم زیبا بود.
چشمم را به تکتک آنها دوختم:
- ممنون از دخترا و آقا سعید و همینطور جناب ارسلان که خیلی لطف کردن.