• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

.Nar.ges_86_

تیم نقد
تیم نقد
سطح
0
 
ارسالات
52
پسندها
84
دست‌آوردها
18
نام اثر
بلوچ ارباب زاده
نام پدید آورنده
نرگس بامری
ژانر
  1. عاشقانه
  2. طنز
  3. جنایی
  4. اجتماعی
  5. معمایی
خلاصه رمان:
دلارام دختری از تبار خوشی، دختری از قوم بزرگ بلوچ.
دلارام همراه با خانواده‌اش از شهر مشهد که ساکن همان جا هستند برای مراسم ازدواج پسر عمه‌اش به چابهار که اقوام پدرش در آنجا زندگی می‌کنند می‌روند.
مادری از قوم فارس و پدری از قوم بلوچ دارد. اما چه کسی می‌داند که با همین سفر زندگی دلارام از این رو به آن رو می‌شود. در مراسم ازدواج یک مهمان خاص دعوت است، یکی از خان‌زادگان بلوچ، پسری سرد و خشک!
دختری خونگرم و شیطون!
و اما چه کسی می‌داند که با این دیدار زندگی هر دو تغییر می‌کند؟
مقدمه:
درست ایستاده ام وسط دو راهی!
گویا وسط جهنم هستم!
نمی دانم کدام تصمیم عاقلانه است!
به حرف دلم گوش بدهم یا عقلم!؟
فقط یک جمله است که در ذهنم مرور میشود گویا این جمله به حالت خودکار در ذهنم حک شده است و به من دلداری می دهد و میگوید: خدا با تو است!
"حسبی الله"
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

.Nar.ges_86_

تیم نقد
تیم نقد
سطح
0
 
ارسالات
52
پسندها
84
دست‌آوردها
18
به نام ایزد دانا
( این رمان رو تقدیم میکنم به همه مردم کشورم، با هر نژادی و قومی، و علل خصوص قوم بزرگ بلوچ)

پارت اول:
ساک به دست از فرودگاه خارج شدیم!
قرار بود داداش یاسین بیاد دنبالمون، با صدای پرنشاط یاسین که به سمتمون میومد و احوال پرسی میکرد!
یه لبخند زدم و خودمو پرت کردم داخل بغلش!
_به به ابجیِ زشت و بد قواره من، چطوری موشی!
لبخند رو دهنم ماسید با حرفش!
خودمو از بغلش بیرون کشیدم و یه نگاه بهش انداختم و گفتم:
_ یعنی ابرو نذاشتی برام اخه موشی هم شد اسم، که تو به من میگی؟!
_ جوش نیار شوخی کردم!
و یه لبخند زد و رفت بغل بابا!
و بماند که چقدر مامان قربون صدقه اش رفت و من حرص خوردم!
بلاخره مامان بعد از قربون صدقه رفتنش رضایت داد که ما سوار ماشین بشیم و به طرف خونه عمه صدیقه حرکت کنیم!
اَه مامان جوری اینو تحویل گرفت انگار یه عمره ندیدتش انگار نه انگار این نکبت فقط یه هفته اومده چابهار!
از غرغر های خودم خندم گرفت!
اخه کی به برادرش حسودی میکنه!؟
بزارین یکم از خانواده ام و خودم بگم!
من دلارامم و در حال حاظر 21 سالمه!
یاسین داداشم 5 سال از من بزرگ تره!
مامان مریم اصلیتش فارسِ و بابا بهروز هم بلوچ!
ما ساکن مشهد هستیم!
اقوام پدری چابهار و اقوام مادری هم مشهد زندگی میکنند!
بابا میگه برای سفر به مشهد مقدس سفر کردند و داخل حرم مامان رو میبینه و به قول خودش یک دل نه صد دل عاشقش میشه!
و بعد از یک ماه برو بیا خانواده مامان رضایت میدن و با هم ازدواج میکنن!

من دوتا عمه و یک عمو دارم!
عمه بزرگیم صدیقه و عمه کوچیکم حدیثه!
و عمو احمد، عمو احمد 2 سال از بابام کوچیک تره!
عمه صدیقه 2تا بچه به اسم ساناز و سامان داره که دوقلو هستن و 27 سال سن دارند!
عمه حدیثه هم پارسال ازدواج کرد و هنوز بچه نداره!
و عمو احمد هم دوتا دختر به اسم هوریا و حنانه داره!
هوریا 14 و حنانه 19 سالشه!

سامان قراره جشن مراسم ازدواجش رو بگیره!
و دلیل اصلی سفر ما به چابهار هم همینه!
یاسین یه هفته زودتر از ما اومد!
که پیگیر جشن عروسی و اینا باشند!
و خلاصه هم که الان داریم به سمت خونه عمه صدیقه حرکت میکنیم!
دستم رو دراز کردم و ضبط ماشین رو روشن کردم!
اهنگ دختر چابهاری پلی شد!
به صندلی تکیه دادم و شیشه رو دادم پایین!
و به اهنگ گوش سپردم!
هوا خیلی خوب بود!
نسیم ملایمی که صورتم رو نوازش میکرد بهم انرژی میداد!
بعد از یه ربع به خونه عمه رسیدیم!
از ماشین پیاده شدم یه نفس عمیق کشیدم!
زنگ خونه رو زدیم!
در با صدای تیکی باز شد!
تا اومدم پا بزارم تو خونه این حنانه گودزیلا پرید تو بغلم!
_وایی خوش اومدین!
و هی منو توی بغلش فشار میداد!
با صدای ناشی از درد گفتم:
_ولم کن دختره کنه!
از بغلم اومد بیرون و یک اییش کشیده ایی کشید و گفت:
_ لیاقت مهر و محبت هم نداری!
_ داشتم له میشدم دختر عمو! نزدیک بود بمیرم!
با تک خنده ایی گفت:
_ ما از این شانسا نداریم که از دستت خلاص بشیم!
همینجور در حال جر و بحث بودیم که صدای سامان بلند شد:
_از دوباره شما دو تا کنار هم افتادین که مخ همدیگه رو بخورین!؟
حنانه هم بهش توپید:
_ تو مسائل خانوادگی ما دخالت نکن!
از بغل حنانه اومدم بیرون رفتم تو بغل هوریا!
و بعد از هوریا احوال پرسی با عمو و زن عمو و عمه و شوهر عمه های گرامی!
خلاصه با همه روبوسی احوال پرسی کردیم!
و وارد خونه شدیم!
کل خانواده جمع بودن خونه عمه صدیقه!
و بعد از 5 دقیقه ستاره (نامزد سامان) هم با خانواده اش اومدن و به مجع ما پیوستند!
بسی بی حوصله بودیم که ساناز گفت:
_ نظرتون چیه بریم بازی؟!
_چه بازی!؟
_جرعت حقیقت!
و نیشش رو هم باز کرد!
تا اومدم چیزی بگم یاسین پرید وسط حرفم:
_قبول!
خلاصه با بچه ها رفتیم دور هم نشستیم شروع به بازی کردیم!
بطری رو ستاره چرخوند!
بطری بین حنانه و هوریا افتاد!
سرش به سمت حنانه و تهش به سمت هوریا!
حنا پرسید:
_جرعت یا حقیقت؟!
هوریا خیلی مسلط گفت:
_جرعت
حنانه به فکر فرو رفت.... بلند شد رفت به سمت اشپز خونه و از داخل یخچال یک بطری اب معدنی برداشت گذاشت جلو چشم هوریا و گفت:
_بخور!
_ چیی!؟
_تا اخرین قطره آب داخل بطری رو بخور!
هوریا رنگ از صورتش پرید!
همینجور که آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_ مطمئنی؟!
حنانه به پشتی تکیه داد و گفت:
_ صد درصد.
هوریا بطری رو برداشت و همین طور که به سمت دهنش میبرد گفت:
_اگه من مردم حافظه گوشیم رو پاک کنین این حنانه هم بکشین کنار من دفن کنید!
که همه زدن زیر خنده!
_ زر نزن بخور چیزیت نمیشه!
هوریا بطری رو یه نفسه کشید بالا و پشت سر هم آب میخورد!
ما هم ریز ریز میخندیدیم!
تا نصفه اب های بطری رو خورد!
صورتش به سرخی میخورد!
و با چشم های مظلوم زل زد به حنانه و گفت:
_خواهش میکنم بسه به خدا مردم از بس آب خوردم قول میدم یه جایی جبران کنم!
حنانه صاف نشست و گفت:
_نچ نچ نچ یادته یک ماه پیش گفتم از اتاق میری بیرون در هم پشت سرت ببند، نبستی بیشتر بازش کردی... حالا منم میگم باید تا اخرین قطره آب هارو باید بخوری..
_ یعنی خدایی تو کافری.. من میترکم این همه اب بخورم!
_ نگران نباش چیزیت نمیشه تو 7 تا جون داری!
هوریا زیر لب به روح پرفتوح حنانه ناسزا میداد و آب میخورد!
ما هم ریز ریز میخندیدیم!
هوریا بطری خالی را کوبوند تو کله حنانه و گفت:
_ بگیر اینم از شاهکارت!
حنانه هم بلند شد هوریا رو بزنه، هوریا سریع رفت پشت سر عمو احمد و گفت:
_ بابا این دختر وحشیت از کجا اوردی میخواد منو بکشه!
عمو احمد شونه ایی بالا انداخت و گفت:
_ نمیدونم بابا جان از همون جا که تو رو اوردم!
من با خنده گفتم:
_ هر دوتاتون لنگه همدیگه هستید بیاین ادامه بازی!
بلاخره بعد از مسخره بازیای حنانه و هوریا از دوباره بطری رو چرخوندیم!
این بار بین ساناز و من افتاد!
سرش طرف من و تهش طرف ساناز!
یه نگاه به ساناز انداختم و گفتم:
_ جرعت یا حقیقت؟
ساناز یه نگاه تو چشمام انداخت و به فکر فرو رفت... مشخص بود که مردد هسته که چی بگه!
ساناز همین جور داشت فکر میکر که صدای ستاره بلند گفت:
_ ای بابا جفت کلیه هات رو که نمیخاد اینقدر فکر میکنی... بگو جرعت یا حقیقت؟ ملت رو الاف خودت کردی!
_ خیلخوب حقیقت!
_ خوب یک رازی که هیچوقت نتونستی به سامان بگی رو الان داخل جمع بگو!
_چیی!
_ تعجب که نداره.. بگو دیگه!
ساناز آب دهنشو قورت داد و یه نگاه به من انداخت!
_ای بابا بگو خوب!
_ سامان ییادته..16 سالت بود!
یک دختره بود همش ازت شارژ میگرفت!؟
سامان یه نگاه به ستاره انداخت و آب دهنش قورت داد و گفت:
_ خوب؟!
_هیچی دیگه اون من بودم!
سامان چشماش گرد شده بود اصلا قادر به گفتن هیچ حرفی نبود!
من که فقط میخندیدم...
یهو و به خودش اومد و گفت دختره عفریته همه ی اون شارژ هایی که فرستادم رو از حلقمت میکشم بیرون!
ساناز اومد حرفی بزنه که ستاره پرید وسط حرفش و گفت:
_ خوب تو که میگفتی (دهنشو کج کرد و ادای سامان رو در اورد)من به جزء تو خرج هیچکس دیگه نکردم!
با این کاراشون برای من دل دمغ نمونده بود از بس میخندیدم!
کل خونه رو صدای خنده پر کرده بود!
همینجور تو حال هوای خودمون بودیم که صدای عمه حدیثه توجه ها رو به خودش جلب کرد!
_ بسه هرچی خندیدین پاشین شام اماده است!
بیاین سفره رو بچینین زود!
یعنی خدایی شانس به بازی هم نداریم!
از سر جام پاشدم!
همین جور که به سمت اشپزخونه میرفتم!
یکی زدم پس گردن حنا و گفتم:
_ بدو بیا کمک!
کلا مشکل روحی روانی دارم!
بعد از سه چهار دور برو بیا، بلاخره با حنانه و ستاره سفره رو چیدیم!
همه سر سفره جمع بودیم که ساناز گفت:
_ نظرتون چیه! صبح بریم خرید؟!
سامان با چشمای گرد شده گفت:
_ ای بابا شما اینقدر رفتین خرید، خریدتون هنوز تموم نشده!؟
ستاره گردنی کج کرد و گفت:
_ تو هنوز ما ها رو نشناختی... ما روزی هزار بار بریم خرید باز هم هیچی نداریم!
سامان با وحشت خود ساخته گفت:
_ یا خدا پس کیه خرج تو رو بده! مثل اینکه قراره برشکسته بشم!
ساناز از دوباره گفت:
_ حالا نگفتین میاین یا نه!
هوریا با دهن پر جوابش داد:
_ استغفرالله مگه شده ما نیایم؟!
منم با خنده حرفش و تائیده کردم!
حنانه هم رضایت داد که میاد!
قرار شد فردا صبح زود بریم که تا شب هرچی میخایم رو بخریم!
بعد از نیم ساعت شام صرف شد!
و من بعد از کمک در جمع کردنِ سفره!
رفتم اتاق مهمان تابخوابم که صبح زود بیدار شم!
لباس بلوچی هام رو با لباس خواب عوض کردم!
که شامل تاپ و شلوارک میشد.
البته اگه اون خوک قرمز وسط تاپ رو فاکتور بگیرم لباس با شخصیتی بود!
خودمو روی تخت ولو کردم!
به سقف خیره شدم...
به نظرتون اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟!
با کلنجار رفتن درباره این موضوع کم کم چشمام بسته شد.
با تکون های شدید حنانه گودزیلا یه لای چشمم روباز کردم!
_ هان چیه!؟ لنگ صبی بزار بخوابم وحشی!
_ بلند شو دختره عفریته! مگه قرار نبود صبح زود بریم خرید؟!
یه غلت به پهلو زدم و گفتم:
_ خوب که چی ولم کن!
_ خوب و مرگ بلند شو بی شعور!
_ خفه شو خواب دارم!
_ عمرا اگه من بزارم تو بخوابی!
خواب الود نشستم رو تخت!
با چشمای ملتمس گفتم:
_ جون عزیزت بزار بخوابم!
_ نفهم، الان ساعت3 بعد از ظهره!
با دهن باز جواب دادم:
_ چی!؟ مگه قرار نبود صبح زود بریم؟!
_ خوب خنگه همه مون خواب افتادیم! اینم مامان اومد بالای سرم بیدارم کرد.
یکی زدم پس گردنش که با اوخ اخ گفت:
_ چته خوب!
_ می مردی زودتر بیدارم کنی!؟
_ ای بابا خوابت سنگینِ خوب!
_ باشه اشکال نداره برو پایین اماده که شدم میام!
حنانه همین طور که از اتاق خارج میشد سری به علامت باشه تکون داد!
از روی تخت بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم!
با دیدن ادم جلوی اینه شک کردم به خودم!
یا خدا این منم!
ای بابا قیافم چه نابود شده!
چشمای پف کرده و ریمل های زیر چشم ریخته و رژ لبی که دور لبمو گرفته!
اشکال نداره دستم رو پر از اب کردم زدم به صورتم!
و بعد با صابون صورتمو شستم!
یکم جلوی اینه ادا بازی در اوردم و در اخر با مسواک به کارم خاتمه دادم و بعد از کارای ضروری رفتم بیرون!
جلوی اینه موهام رو شونه زدم و دم اسبی بستم.
رفتم سراغ کمد لباسی!
من هر جا میرم یه کمد پیدا میکنم و لباسام رو می زارم داخلش،زیاد خودم رو ناراحت نمیکنم!
با همه جا وقف میگیرم
خوب خوب چی بپوشم؟!
به دلیل اینکه اینجا بلوچستانه بیشتر لباس بلوچی اوردم اخه لباس خاص خودش رو داره بلوچستان!
اگه تقریبا لباس بلوچی زنانه رو بخوام توصیف کنم... بهتره اینوجوری بگم که:یک پیراهن زنانه که با چهار قطعه تزئین میشه!
یک قطعه پیش سینه، دو قطعه سر استین، یه قطعه بر زیر پیش سینه که به طور عمودی تا پایین پیراهن دوخته میشه، و همچنین جیب که محلی ها بهش پندول یا زین میگن، و پاچه شلوار رو هم سوزن دوزی میکنن... که زیبایی لباسا چند برابر میکنه!
خلاصه بعد از کلنجار با خودم و لباسام
تصمیم گرفتم یه لباس خوشگل با سوزن دوزی های زرد و نارنجی انتخاب کنم!
چادر ست لباس هم برداشتم!
در بلوچستان اینجوریه که در لباس بلوچی،چادر ستش رو هم می دوزند البته نحوه پوشیدن خاص خودشو داره:
این چادر دو تکه گرد و تمام قدِ که اون رو بر سرمی‌اندازند، تکه کوچک‌تر از شانه چپ تا پایین کمر را می‌پوشاند و تکه بزرگ‌تر تمام قد را میپوشونه یا به نحوی در بر می گیرد!
البته به جای چادر از عبا هم استفاده میکنند و به جای چادر چهارقد رو که چند طرفش سوزن دوزی شده رو روی سرشون می زارند!
ولی من الان ترجیح میدم چادر بپوشم!
لباسم هام رو جلوی اینه پوشیدم!
ساعتم رو هم دستم کردم!
خوب بریم سراغ ارایش!
یک رژ کالباسی به لبم زدم
خوب دیگه تموم!
چادرم رو سرم کردم!
کیفم رو هم برداشتم و پیش به سوی اشپزخونه!
همه جمعشون جمع بود البته گلشون کم بود که منم اومدم!
حنا با حرس گفت:
_ عجبی خانوم اماده شد؟
_ ای بابا اگه زودتر بیدارم میکردی تا الان داخل بازار بودیم!
_ مگه بیدار میشدی خودمو کشتم تا پا شدی!
_ وظیفته
و زبونم رو براش در اوردم!
دیگه محلش ندادم نشستم صبحونه، نه ببخشید ناهار خوردم!
منو حنانه از بچگی با هم بزرگ شدیم دختر بحالیه!
مشغول خوردن بودم... که با پس گردنی که خوردم نزدیک بود برم تو بشقاب!
محکم سرمو بالا گرفتم!
حنانه ابرویی بالا داد و گفت:
_ اینم جبران پس گردنی امروز!
_ دختر سلیطه خفت میکنم!
گرد تا گرد خونه رو دنبالش میدویدم...اونم جیغ میکشید و از بین ستاره و ساناز رد میشد که مثلا من نتونم بگیرمش!
ولی من وحشی تر از این حرفا بودم!
یه پنج دقیقه دور خونه چرخیدیم!
که بابا اومد جدامون کرد به نفس نفس افتاده بودم!
حنانه یه لبخند ژگوند زد و گفت:
_ بیا اشتی دیگه!
_ من تو رو خفت میکنم، اشتی پیش کش!
_ ای بابا داریم میرم خرید دیگه بعد خرید تصویه کن!
_ قول؟
_ قول!
با هم به تفاهم رسیدیم!
از خونه زدیم بیرون!
چهار تایی سوار ماشین ساناز شدیم!
همینجور تو شهر دور میزدیم که هوریا پرسید:
_ کدوم مرکز خرید میریم!
_ نمیدونم بستگی داره اول چی میخوایم بخریم!؟
_ خوب لوازم ارایشی!
_ پس میریم بازار تیس اونجا اجناس بهتره!
بعد از یه ربع رسیدیم!
ساناز ماشین رو پارک کرد و با هم وارد مجتمع شدیم
بازار تیس یکی از بهترین بازار های چابهاره!
شونه به شونه هم راه میرفتیم..
وارد فروشگاه لوازم ارایشی شدیم.
همه چی خریدیم!
اخه هیچکس نیس بگه شما که میرید ارایشگاه دیگه چتونه که لوازم ارایشی میخرید!
از کرم پودر و پنکیک و رژ و ریمل گرفته تا خط چشم و فرمژه و...
خریدیم.
هوریا که یه بسته لاک خرید.. من موندم 32 لاک میخواد چیکار!؟
بعد از خرید لوازم ارایشی وارد فروشگاه زیور الات شدیم!
همینجور داخل ویترین ها داشتم دنبال یه چیز خاص میگشتم!
که یک ست سربند و دستبند نقره چشممو گرفت!
وایی خعلی ناز بود!
تا اومدم به فروشنده بگم بیاره تا از نزدیک نگاه کنم...
این حنانه گودزیلا پرید جلوم و گفت آییی چه نازه!
و دست گذاشت روش.
مردم از بس حرص خوردم!
حالا داخل فروشگاه هم که نمیتونستم با حنا در بیفتم!
فروشنده ست رو گذاشت جلوی حنا...
حنا هم گیر داد گفت همینو میخوام!
حالا خر بیار و باقالی جمع کن!
با ملایمت گفتم:
_ حنا عزیزم من میخواستم اینو بخرم.
با صدای بلند گفت:
_ چی؟!
که همه نگاه ها سمت ما چرخید... ابرو برام نذاشت!
رو به فروشنده گفتم:
_ ببخشید جناب از همین کار... دیگه ندارین!؟
فروشنده با لهجه خاص بلوچی جواب داد:
_ بله داریم بیارم خدمتتون؟
(دوستان به دلیل اینکه بیشتر فارسی زبان ها زبان بلوچی بلد نیستن فارسی ترجمه میکنم)
_ بله لطفا..
فروشنده ست خوشگلِ نقره رو دوباره اورد.
وایی خیلی ناز بود!
منو حنا با هم ست کردیم و، ست نقره گرفتیم!
ساناز، هوریا و ستاره هم کل فروشگاه رو بار زدن!
خلاصه خریدمون که تموم شد.... ستاره پیش نهاد داد حالا که بیرونیم بریم یک جایی بگردیم.
هوریا گفت:
_ بریم ساحل
ساناز هم گفت:
_ نه بریم پارک
_ نخیر فقط ساحل
ساناز اومد یه چی بپرونه که گفتم:
_ هم ساحل هم پارک میریم پارک سنگی لیپار
هم ساحل هم پارک!
حنا گفت:
_ من موافقم.
ستاره و هوریا و ساناز هم موافقت کردن!
سوار ماشین شدیم و بعد از نیم ساعت به مقصد رسیدیم.
ماشین رو پارک کردیم و من زودتر از همه پیاده شدم.
اوم عجب هوای دل انگیزی داشت!
مشامم رو پر از هوا کردم!
همینجور تو حس حال خودم بودم.
که صدای ستاره مانع احوالاتم شد:
_ اهای مادمازل بدو بیا!
به اون سه کله پوک نگاه کردم که داشتن به سمت ساحل میرفتن و از من دور و دور تر میشدن!
با قدم های بزرگ خودمو بهشون رسوندم..
داشتیم لب ساحل قدم میزدیم که صدای حنانه بلند شد:
_ بچه ها دقت کردین هوا دو نفره است!؟
هوریا هم گفت:
_ حالا تو دقت کن.... خودمون چهار تاییم!
یعنی خبری از دونفر بودن نیس.
با این حرفش پقی زدم زیر خنده...
بعد از یکم قدم زدن وارد پارک شدیم!
روی نیمکت ها نشستیم!
عجب پارکی بود!
همیشه این مکان رو دوس داشتم.
گوشیمو از داخل جیبم در اوردم!
رفتم داخل برنامه واتساپ!
هیچکس بهم پیام نداده بود..
یعنی تنهایی هم بد دردیه خدایی!
اشکال نداره یک عقاب همیشه تنهاست!
به حرفای خودم خندم گرفت...
یک پا اسکل بودم واسه خودم!
بچه هاا نظرتون چیه بریم کافه یک چی بخوریم...
حنانه شروع کرد به دست زدن!
اومد کنارم بغلم کرد و لپمو بوسید...
اصلا هنگ بودم!
از حنا گودزیلا بعید بود، از این کارا ..
با چشمای گرد شده پرسیدم:
_ حالت خوبه!؟
_ من بهت افتخار میکنم... اگه تنها حرف درستی تو زندگیت زده باشی همینه..
_ کدوم.!؟
_ دییونه همین که گفتی بریم کافه...
با این حرفش زدم زیر خنده!
هوریا و ساناز و ستاره هم میخندیدن!
با حالت خنده گفتم:
_ شکم پرست
_ مزه نریز پاشو بریم کافه...
به سمت ماشین حرکت کردیم!
گشتیم یک کافه پیدا کردیم!
وارد کافه شدیم!
روی میز کنج کافه نشستیم..
گارسون اومد سفارشا رو بگیره پرسید:
_ سلام خعلی خوش اومدین چی میل دارید؟!
در جوابش گفتم:
_ سلام خعلی مچکر... هات چاکلت با کیک شکلاتی.
سفارش بقیه هم گرفت...
هوریا هم بستنی سفارش داد.
حنا هم نوشیدنی و ساناز و ستاره هم اسنک و کیک شکلاتی!
یعنی سفارشاشون تو حلقم...
بعد از یه ربع سفارشمون رو اوردن!
شروع به خوردن کردیم...
میون خوردن ستاره یه پارازیت میپروند و با هم می خندیدیم!
منو حنا که از شدت خنده میز رو گاز میگرفتیم!
اصلا یه مشت دیوونه دور هم بودیم...
دوتا دختره روی میز اون طرف تر نشسته بودن...
و یک جوری نگاه میکردن انگار از تیمارستان فرار کردیم!
خلاصه ابرو نداشته مون رفت ته کفشمون!
با خنده گفتم:
_ زود بخورین حساب کنیم بریم ابرومون رفت.
حنا بلند شد و ابمیوه شو سر کشید و گفت موافقم!
و لیوان رو با صدای بلند کوبوند رو میز.
که لیوان میخواست دو تیکه بشه..
منم از همه بدتر... یک قهقه از سر دادم!
که گارسون اومد از کافه بیرونمون کرد.
یعنی ابرو برام نموند.
با خنده سوار ماشین شدیم عجب شبی بود خدایی!
اصلا نفهمیدم زمان چجوری سپری شد...
فق به خودم اومدم دیدم ماشین جلو خونه پارکه!
از ماشین پیاده شدیم!
یه نگاه به هم انداختیم و دوباره زدیم زیر خنده!
با اخم ساختگی گفتم:
_ من دیگه با شما جایی نمیام از کافه انداختنم بیرون!
_ مثل اینکه تقصیر تو و حنا بود!
حنا با حالت دفاعی گفت:
_ چی؟؟ حنا بدبخت چیکارست تو چرت و پرت میگفتی!
_ ولکنین بابا بیاین بریم داخل...
با هم وارد شدیم.
خریدامونم ساغر بدبخت اورد...
یک سلام به همه دادم.
و وارد اتاق شدم!
دیگه نایی نداشتم.
لباسم رو عوض کردم و خودم رو ولو کردم رو تخت.
ببعی هارو میشماردم تا خوابم ببره...
هرچی شماردم جواب نداد!
به این فکر کردم که اول مرغ بوده یا تخم مرغ !؟
ای بابا اینم جواب نمیده یعنی چندتا ستاره تو اسمونه!؟
یعنی میشه خوراکی از اسمون بباره؟!
یعنی کدوم بدبختیه حنا رو میگیره؟!
تو همین فکرا بودم چشمام کم کم گرم شد!
*******************
جلو اینه یه نگاه به خودم انداختم!
خوب شده بودم!
بهر تماشای خودم بودم که حنا چپید کنارم!
_ هوی چته یواش...
_ دختره عفتته اومدم خودمو نگاه کنم...
_ این همه اینه (دستمو گرد تا گرد ارایشگاه چرخوندم)
حتما باید بیای بیخ بغل من!؟
_ای بابا مگه آینه رو عمت خریده!
_ نه پس عمه تو خریده!
_ حیف که الان دورمون آدمه وگرنه حالیت میکردم چشم در اومده!
حنا همینطور که میرفت به سمت ستاره یه برو بابا نسارم کرد!
دستبند و سربند رو پوشیدم!
و به سمت ستاره رفتم. وای ماه شده بود!
_ وایی ستاره جونم عالی شدی!
_ مرسی قشنگم..
ستاره تو اون لباس عروس و میکاب و شینیون موهاش عالی شده بود!
موهاش رو به صورت گل درست کرده بودن.
چشماشم درشت و با خط چشم گربه ایی که واسش کشیده بودن زیابیش رو چند برابر کرده بود!
و سایه های کرم رنگ پشت پلکش که ارایشش رو مات کرده بود..
و رژ گونه اجریش هم خونی قشنگی با رژ لبِ ماتش داشت!
کلا ماه شده بود!
لباس عروسش حرف نداشت!
با اون پف دامنش دل به یغما میبرد به قول حنا!
حنا هم ارایشش مات بود خعلی قشنگ شده بود!
من با این به قول خودش عفتته مثلا همراه عروس بودیم!
ارایشگر هر سه مون رو خوب در اورده بود ولی ستاره زیبا تر از همه!
حنا خط چشم کلاسیک و به همراه سایه روشن صورتش شاداب شده بود!
و از همه قشنگ تر رژ لب جیگریش خود نماییی میکرد...
و با اون سربند نقره ایی که از زیر یه وری موهاش رد شده بود!
مثل پرنسس های دیزنی شده بود!
منم با خط چشم ساده و سایه چشم کرمی مایل به صورتی و رژ لب بنفش زیبا شده بودم!
و از همه زیبا تر اون اکلیل های بنفش که روی چند لایه موی جلویم خودنمایی میکرد با رژ لبم هم خونی داشت.
لباسمم که از قبل پوشیده بودم!
یه لباس عروسکی تا روی زانو!
تا کمر باریک از کمر به پایین پف دار!
و با رنگ قرمز تیره و اکلیل های مشکی روی تور دامن... کلا عالی شده بودم!
این حنا هم همراه من ست کرده بود..
لباسش مثل واسه من بود!
موهام رو هم فر درشت کرده بودم.
و تاج قرمز کوچولو هم رو موهام بود!
جالب اینجا بود تاج حنا با کفش های من، و تاج من با کفش های حنا ست بود!
به جزء این لباس ها لباس بلوچی هم اورده بودیم که تالار تیپمون رو عوض کنیم.
ساناز... هم رفته بود یک ارایشگاه دیگه هوریا هم همراه ساناز بود...
زن عمو و مامان و عمه ها و مامانِ ستاره هم از بعد از ظهر اماده شدن رفتن تالار!
قرار بود یاسین بیاد دنبال من و حنا.
من و حنا از قبل اماده باش بودیم!
با اسمس یاسین روپوش و پوشیدم و دست حنا گرفتم رفتیم پایین..
یاسین با لباس بلوچی مردانه سفید رنگ عالی شده بود!
موهاشم اصلاح کرده بود.
ریششم سایه زده بود!
خلاصه عالی شده بود.
اومد طرفمون و گفت:
_ ببخشیدخانوما من دوتا عفریته گم کردم.
یکیشون دخترعموم و اون یکی ابجیم شما ندیدینشون؟!
حنا یکی کوبوند تو بازوی یاسین و گفت:
_ مزه نریز نمک دون..
و یاسین زد زیر خنده.
خلاصه سوار ماشین شدیم!
و حرکت کردیم.
قرار شد سامان هم یه ربع دیگه بره دنبال ستاره!
تو ماشین نشسته بودم و به ادمای اطراف نگاه میکردم!
که با صدای اهنگی که پلی شد...
لبخند رو لبم نشست!
اهنگ... لایت ایتالیایی!
خعلی ارامش بخش بود!
بعد از نیم ساعت به تالار رسیدیم!
ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم!
محوته تالار اینجوری بود که خانوما داخل تالار بودن و اقایون داخل باغ محوته تالار!
کلا جای با صفایی بود!
با دیدن هوریا و ساناز یه دست واسشون تکون دادم و دست حنا گرفتم به سمت تالار کشوندم.
ساناز با دهن باز نگاهمون میکرد وقتی نزدیکش رسیدیم با چشمای گرد شده گفت:
_ عجب تیکه هایی شدین شما!
حنا با لبخند گفت:
_ پس زنگ بزنیم امبولانس و یه چشمک به من زد!
هوریا یه ایییش بلند تحویلمون داد و گفت:
_ اعتماد به نفستون تو حلقم!
و چهارتایی خنیدیم!
حنا با هیجان گفت:
بریم مجلس رو گرم کنیم!؟
با خنده جوابشو دادم:
_ تو که فقط تو فاز گرم کردنی!
و زدیم زیر خنده
حنا یه سقلمه از دستم گرفت و گفت:
_ دختره عفریته!
_ یعنی من توعه دیوونه رو کجای دلم بزارم!
_ وسط قلبت!
با تعنه گفتم:
_ اره بابا دوبار!
_ ای بابا بریم برقصیم!
با هم رفتیم رو سکو داخل تالار!
با اهنگه به هیشکی نگو با صدای سینا شعبانی شروع به قر دادن کردیم!


حال بدم به عشق تو تغییر کرده عطرت منو شهر منو درگیر کرده
تو بهترین حال منی من شک ندارم من دیگه بهتر از تو از کجا بیارم
دعای مادرم تویی خود خود تو هر چی دعا کرده برام انگار شده تو
من که بدون تو نفس نمیکشم راحت که از عشق تو دست نمیکشم
من که بدون تو نفس نمیکشم راحت که از عشق تو دست نمیکشم
دلم زیر و رو شد زیر و رو شد تو به هیشکی نگو
با تو رو به رو شد رو به رو شد تو به هیشکی نگو
همون که میخواستم مو به مو شد تو به هیشکی نگو
برام خیلیا حال ما آرزو شد تو به هیشکی نگو
دلم زیر و رو شد زیر و رو شد تو به هیشکی نگو
با تو رو به رو شد رو به رو شد تو به هیشکی نگو
همون که میخواستم مو به مو شد تو به هیشکی نگو
برام خیلیا حال ما آرزو شد تو به(..)
حنا با من میرقصید هوریا و ساناز هم با هم!
حنا ساناز جاشون رو با هم عوض کردن حالا هوریا بامن میرقصید.
به دلیل اینکه قبلا روی این اهنگ تمرین کرده بودیم الان قشنگ میتونستیم برقصیم!
بعد از این اهنگ رو چنتا اهنگ دیگه هم رقصیدیم!
کلا دیگه از حال داشتم میرفتم!
رو به حنا با حالت زاری گفتم:
_ حنا من از حال رفتم بریم داخل محوطه باغ!
_ اوکیه بریم.... منم نایی ندارم.... فقط اولش بریم اتاق پرو لباسامون عوض کنیم با اینا(به لباسای منو خودش اشاره کرد)که نمیشه!
سری به نشونه تایید تکون دادم!
و با هم وارد اتاق پرو شدیم!
لباسامون رو با لباس بلوچی تعویض کردیم!
لباس من پیراهن کرم رنگ با سوزن دوزی های بنفش و قرمز و سفید و اینه دوزی های رو زین و سر استین بود!
و عبای مشکی و چهار قدکرم رنگ روی سر آستین های عبا هم مهره دوزی شده بود که بهم میومد!
از این حنا عفریته هم... پیراهن کالباسی با سوزن دوزی های.. سبز یشمی و صورتی و قرمز و سفید.. بود .. و روی لباس اینه دوزی های ظریفی به کار رفته بود!
که زیبایی لباس هم چند برابر میکرد!
و در اخر عبای مشکی و مهره دوزی های قشنگ! با چهار قد کالباسی!
بحای چادر میشه از عبا هم استفاده کرد که با پوشیدنش نه تنها راحت تر هستیم بلکه زیبا تر هم هست!
یه نگاه به حنا انداختم و گفتم:
_ امشب قراره بکشی فک کنم!؟
حنا هم لبخندی زد و گفت:
_ به کوری چشم دلارام جونم بله!
یعنی میتونم بگم لبخند ماسید رو دهنم!
پشت چشم نازک کردمو گفتم:
_ زیاد تحفه هم نشدی عفریته خانوم!
_ ببند دهنت رو خودن عفریته شدی!
_نخیر!
و خلاصه بعد از کلنجار با خودمون وارد محوته باغ شدیم!
باغ اینجوری بود که برای اقایون و خانوما میز صندلی چیده بودن، و یک قسمت هم برای جایگاه عروس دوماد بود!
بقیش هم تزئینات بود!
با حنا یک میز رو انتخاب کردیم و روی صندلی ها نشستیم!
بسی بی حوصله بودم و داشتم مَردم رو دید میزدم!
که چشمم خورد به یک...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

.Nar.ges_86_

تیم نقد
تیم نقد
سطح
0
 
ارسالات
52
پسندها
84
دست‌آوردها
18
پارت دوم

دور هم نشینی!
بیشتر شبیه یک جلسه یا گفت وگو بود.
وسط اون همه جمع چشمم خورد به یک جفت چشم ابروی مشکی!
اون چشم ها شیشه ایی بودند
یعنی نور رو انعکاس میکردن.
مگه میشه یک جفت چشم اینقدر زیبا باشه!؟
ادم چشم هیزی نبودم!
اما این چشم ابرو خعلی جذاب و زیبا بود
شروع کردم به انالیز کردن طرف!
خوب از پایین شروع کردم.
یک جفت کفش مشکی چرم.
به ظاهر کفشِ میخورد برندش اصل و گرون قیمت مشکی!
اومدم بالا تر، یک دست لباس بلوچی سفید.. خوش دوخت؛ ته ریش مردانه.
و لب های خوش فرم!
و بینی قلمی که به صورتش میومد!
و باز همون چشم ابرو!
حتی نمیدونم کیه؟ و اسمش چیه!؟
اما یه ژست خاص گرفته بود!
بهش میومد گل مجلس باشه.
همه با احترام باهاش صحبت میکردند!
و دورش میگشتن!
مگه این مرد کیه؟!
انگار نگاه سنگین منو حس کرده بود!
که سرش رو گرفت بالا؛ و با هم چشم تو چشم شدیم.
یک نگاه گذرا انداخت و دوباره گرم گفت وگو شد.
بهش میومد خعلی مغرور باشه!
جام گیلاس رو توی دستش جا به جا کرد.
و یک خنده با طرف مقابل سر داد.
اصلا من چرا خیره به اینم پوف سرم رو انداختم پایین.
متوجه حنا شدم که سرش تو گوشی بود.
و لبخند میزد و چت میکرد!
دلم شیطنت خواست.
گوشی رو از دستش قاپیدم.
که یک جیغ بلند از سر داد!
محکم دستمو جلو دهنش نگه داشتم تا صداش بالا نره!
ابرو نداشته امو برد.
معلوم بود که خودشم متوجه گند کاریش شده بود.
که با چشمای از حدقه زده بیرون، نگام کرد و سرش رو به معنی اینکه فهمیده چه گندی زده بالا پایین کرد.
اروم دستمو از روی دهنش برداشتم!
فقط چند نفر متعجب نگاهمون میکردن.
به دلیل اهنگی که پخش میشد!
صدا زیاد نمیچید.
_دخترِ عفتته.. چه مرگته گوشیم رو از دستم قاپیدی.
_ ای بابا، داشتم شوخی میکردم... من چه میدونستم که تو این کار میکنی. میخای ابرو نداشته ـمون رو نداش!؟
_ سر به سرم نرار... تا ابروت رو نبرم!
اینو گفت و از دوباره سرش و کرد تو گوشی.
ای بابا مگه تو گوشی چی هست!؟
چرا کسی به من پیام نمیده!
پوف
ولش همون دید زدنم شرفش بالا تره.
از دوباره سرمو گرفتم بالا
و نگاه همون مَرده کردم
با همون ژست خاصش
غرق گفت و گو بود
گوشیمو از جیبم دراوردم.
و یک اسمس به ستاره دادم:
_کجایین شما؟ کی میاید بابا!
_ اتلیه هستیم.. یک ده دقیقه دیگه اونجاییم!
*اها باشِ.
گوشی رو خاموش کردم!
گذاشتم داخل جیب لباسم.
سنگینی نگاهی رو، روی خودم احساس کردم.
سرم رو بالا گرفتم!
که با یک پسرِ مواجه... شدم.
یک نگاه گذرا انداختم بهش!
و از دوباره سرم رو گرفتم پایین.
سنگینی نگاهش روم بود.
داشتم.. ذوب میشدم.
ایندفعه جری شدم و با اشاره و لب خوانی بهش گفتم:
هان چته؟!
یک لبخند کلیشه ایی تحویلم داد.
که حالم بهم خورد.
عق
این دیگه چیه!؟
از حال و روزش میخورد م*س*ت باشه.
تو حال هوای خودم بودم!
که صدای دست کل بلند شد، تازه به خودم اومدم.
بلاخره این عروس دوماد گل ما اومدن.
دست حنا رو گرفتم... و کشیدم، سالن تالار.
دوتا ورودی داشت، یک ورودی مخصوص عروس و داماد بود!
و یکی هم ورود و خروج مهمان ها،به دلیل اینکه مردمِ بلوچ حساس هستند
زیاد راضی نیستن که نامحرم عروس رو ببینه.
به همین دلیل اول.. وارد سالن تالار شدیم.
و برای صرف شام داخل باغ میشیم.
با شادی و هیجان به ستاره و سامان نگاه می کردم.
اخیی چقدر به هم میومدن.

با پخش شدن موسیقیِ مخصوص رقص تانگو.
عروس و دوماد شروع به رقصیدن کردن.
نکبت ها قبلا تمرین کرده بودن.
به همین دلیل خعلی زیبا میرقصیدند!
بعد از اتمام رقص تانگو.
نوبت رسید به عکس گرفتن، به دلیل اینکه سامان و ستاره قبلا اتلیه عکس گرفته بودند سامان ترجیح داد بره داخل باغ!
اول از همه چپیدم کنار ستاره.
از هر زاویه باهاش عکس میگرفتم!
حنا که کفری شده بود، همش میومد عکس بگیره!
من میومدم جلو دوربین یه ژست میگرفتم، ازمون عکس میگرفتن.
حنا اومد جلو همه.. حولم داد عقب.. و گفت:
_ دختره عفتته بسته چقدر عکس میگیری!؟
و یک اییش کشیده تحویلم داد!
حالا مونده بودم بخندم یا عصبانی شم.!؟
ترجیح دادم چیزی نگم و فقط نگاه کنم!
ژست های حنا خعلی باحال بود.
به قول خودم از هر زاویه عکس میگرفت!
خلاصه بعد حنا چند نفر دیگه برای گرفتن عکس اومدند!
و ازشون عکس گرفتند، بعد از نیم ساعت عکس گرفتند!
برای صرف شام؛ به باغ رفتیم.
به میزی که غذا های رنگا رنگ روش چیده شده بود خیره شدم!
هر نوع غذا و نوشیدنی بود!
بشقابم رو پر از غذا کردم از هر نوع غذا بر می داشتم!
به سمت میز رفتم و بشقاب غذا رو به حنا نشون دادم!
مشغول خوردن بودم.
که از دوباره نگاه خیره ایی رو؛ روی خودم احساس کردم!
سرم رو بلند کردم!
که از دوباره با همون پسره چندش رو به رو شدم.
ای بابا شام هم کوفتم شد.
پسره چشم هیز!
یک چشم غره بهش رفتم که لبخند کلیشه ایی تحویلم داد اه!
به صورت چندش رو ازش گرفتم.
هر کاری کردم دیگه نتونستم شام بخورم.
غذا های قشنگ و خوشمزه ام حیف و میل شد!
همینجور خود درگیر بودم که، اسمس گوشیم توجه امو جلب کرد!
مثل اینکه ستاره بود!؟
_ دلارام جونم... جون من برو یه لیوان اب واسم بیار... نوشابه از گلوم پایین نمیره!
با خوندن اسمس ـش سرمو بالا گرفتم،و از فاصله نسبتا دور ـمون به چشم های ملتمسش نگاه کردو!
پوف دلم واسش سوخت!
جواب اسمش رو دادم:
_ باش الان میرم.. میارم دادم!
یک نگاه به اطرافم انداختم، ای بابا حالا اب از کجا گیر بیارم!؟
از سر جام پاشدم!
رفتم به طرف اشپزخونه تالار!
وارد شدم و از خانوم های داخل اشپزخونه پرسیدم:
که اب میشه گیر بیارم یا نه!؟
یک خانوم مسن که بهش میخورد سر اشپز باشه، بهم گفت که بین درختا ابسرد کن هسته.
و منم به طرف درخت های بلند و انبوه رفتم!
اخه کدوم خری ابسرد کن رو بین درختا میزاره!؟
مهمونا که داخل تالار یا محوته باغ هستند شما بین درختا ابسرد کن گزاشتین چی؟!
پوف
همینجور واسه خودم غر میزدم که،دست های تنومند یک نفر دور کمرم حلقه شد!
و منو به درخت چسپوند.
نفسم در نمیومد.
داشتم از ترس سکته میکردم!
قلبم تند تند میزد!
سرمو بالا گرفتم.
و با اون پسره چندش مواجه شدم
دهنش بوی گند آب پرتقال میداد!
با چشمای قرمز و خمارش زل زده بود بهم!
اومد بهم نزدیک تر بشه که، یک لگد وسط پاش زدم... و افتاد زمین!
که از درد به خودش می پیچید.
منم از فرصت استفاده کردم.
اومدم فرار کنم، که پام رو گرفت و با سر خوردم زمین.
درد مچ پام از یک طرف.
ترسم هم از یک طرف!
پام تیر میکشید.
اما با این حال بلند شدم، که از دوباره فرار کنم!
اما از شانس گندم. دوباره. من روگرفت و از دوباره به درخت چسپوند!
دستاش رو گذاشت روی دستام تا از دستش فرار نکنم!
هرچی تقلا کردم نشد از دستش فرار کنم!
داشت صورتشو به صورتم نزدیک میکرد!
که صورتمو چرخوندم و به یک نقطه نا معلوم خیره شدم.
با این حال هم داشت نزدیک میشد.
که صدای غرش یاسین بلند شد.
_مرتیکه ناسزا داری چه غلطیی میــکنیی!؟
و با چشمای به خون نشسته نزدیکمون شد!
و دست مشت شدش فرود اومد رو صورت پسره.
من از ترس رفتم یک گوشه وایستادم!
یاسین با مشت و لگد افتاده بود به جون پسره!
یقشو گرفت و با پیشونی رفت تو صورت پسره!
که دماغ پسره نابود شد.
صورت پسره پُر خون شده بود، اما یاسین ولکنش نبود!
با صدای لرزیده گفتم:
_ یاسین ولش کن کشتیش!
یاسین به حرف های من اعتنایی نکرد.
و از دوباره یقش ـو چسپید و بلندش کرد!
تا حالا یاسین رو اینقدر عصبانی ندیده بودم.
یاسین مشت بعدی رو تو صورت پسره زد.
که پسره پرت شد روی زمین.
سرش خورد به تیکه سنگی که روی زمین افتاده بود.
و خون از سرش جاری بود!
با ترس و لرز به پسره خیره بودم، و با صدای گرفته ایی گفتم یاسین کشتیش!
و نزدیکش شدم، طولی نکشید.
که چند تا مرد هیکلی نزدیکمون شدند.
به تیپ و قیافه شون میخورد بادیگاردی چیزی باشند!
یکیشون نزدیک پسره شد و نبضش ـو گرفت.
و با صدای بم و گرفته ایی گفت:
_ چه غلطی کردی تو اصلا میدونی کی رو زدی!؟
و یک نفرشون دستای یاسین رو از پشت گرفت!
یاسین با صدای بلندی گفت:
_ ولم کن تا نشونتون بدم!
و تقلا میکرد تا خودشو از بین دستای اون مرد هیکلی ازاد کنه.
منم یک گوشه خشکم زده بود!
حتی قادر به پلک زدن هم نبودم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

.Nar.ges_86_

تیم نقد
تیم نقد
سطح
0
 
ارسالات
52
پسندها
84
دست‌آوردها
18
پارت سوم:
یاسین فریادی کشید؛ که کل بدنم لرزید.
_عوضی میگم ولــم کن!
_ خفه شو .. تو اصلا میدونی کیو زدی!؟
_ فضولیش به کسی نیومده ولم کن.
مرده یک نگاه ترسناک بهم انداخت و از دوباره رو به یاسین گفت:
_ تکلیفت مشخص میشه!
و گوشیش رو دراورد... و گزارش این کارِ یاسین رو به پلیس اطلاع داد.
از ترس میلرزدیم!
اصلا نمیدونم یهو چی شد!
به اطراف نگاه کردم؛ با سرو صدای، یاسین و اون بادیگارده بیشتر مهمونا.. به انتهای باغ اومده بودند!
انبلانس هم اومد این پسره رو برد.
بعد از چند دقیقه، پلیس ها هم اومدند.
و پس از بازجویی به دست یاسین دستبند زدند!
یهو به خودم اومدم... و به طرف یاسین دویدم... و گوشه بازوش رو چنگ زدم!
و با گریه و التماس میگفتم که تقصیر یاسین نیست!
یکی از پلیسا با اخم گفت:
_ خانم بفرمایید عقب لطفا.
با چشم های ملتمس رو بهش گفتم:
_ تقصیر اون پسره است اون....
پلیسه پرید وسط حرفم و گفت:
لطفا بفرمایید عقب و یاسین رو به سمت ماشین بردند.
نمیدونستم چیکار کنم!
وقتی به خودم اومدم که کل صورتم خیس اشک بود.
یاسین رو به کلانتری بردند؛ زانو هام شل شد، روی زمین افتادم.
اصلا چی شد؟!
امشب... قرار بود؛ شب خوبی باشه!؟
پس چرا اینجوری شد!؟
به خودم که اومدم؛ تو بغل مامان بودم.
با گریه رو به مامان گفتم:
_ مامان همش تقصیر منه... اگه من نمیرفتم انتهای باغ اون پسره هم نمیومد.
و بیشتر زدم زیر گریه!
مامان هم که سعی به اروم کردن من رو داشت!
خودش هم گریه میکرد، همه مهمونا رفته بودند!
یک نگاه به اطراف انداختم.
حنا هم داشت گریه میکرد!
بابا رفته بود کلانتری، همراه حنا اینا رفتم خونه عمو.
مامان هم رفت بیمارستان تا از اون پسره خبر بگیره!
هرچی اسرار کردم که منم همراش ببره ولی قبول نکرد!
سامان و ستاره هم با اسرار مامان رفتن خونه خودشون!
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم!
اشکام همینجوری میریختن، به خیابون خیره شدم.
به مردمی که راه میرفتند، لبخند می زدند!
با هم صحبت میکردند!
یعنی الان یاسین داره چیکار میکنه!؟
همش تقصیر منه!
با فکر یاسین از دوباره چشمام اشکی شد!
به خونه که رسیدیم، با کمک حنا رفتم، طبقه بالا!
قرار بود.. حنا کنارم بمونه، که تو اتاق احساس ناراحتی نکنم ولی مگه میشد!؟
به سقف خیره شده بودم!
و این اشک بود که از چشمام جاری میشد.
نمیدونم چجوری چشمام گرم شد، و به خواب فرو رفتم!
صبح با صدای الارم گوشیم، که دیشب تنظیم کرده بودم بیدار شدم!
الارم ساعت 7 صبح رو نشون میداد.
زود از رخت خواب دل کندم!
وارد دستشویی شدم.
چند مشت اب به صورتم زدم!
از دسشویی زدم بیرون!
تند و تند.. لباس عوض کردم!
نمی خواستم کسی بیدار بشه!
اخه میخاستم برم بیمارستان.
کیفم رو برداشتم!
و از پله ها پایین رفتم!
پوف خداروشکر، کسی پایین نبود!
از خونه خارج شدم، به کوچه رو به روم خیره شدم!
کوچه بزرگی بود،!
باید این کوچه رو میرفتم تا به خیابون اصلی میرسیدم، و از اونجا تاکسی میگرفتم!
و پیش به سوی بیمارستان!
به انتهای کوچه رسیده بودم.
از بس راه رفته بودم، دیگه نایی نداشتم!
صبحانه هم نخورده بودم، بدجور ضعفم زده بود.
به هر سختی بود به خیابون رسیدم.
برای اولین ماشین دست بالا گرفتم....
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

.Nar.ges_86_

تیم نقد
تیم نقد
سطح
0
 
ارسالات
52
پسندها
84
دست‌آوردها
18
پارت چهارم

سریع سوار ماشین شدم!
ادرس بیمارستان رو دادم، و ماشین شروع به حرکت کرد!
سرم رو تکیه به شیشه ماشین دادم این همه بلا از کجا اومد اخه!؟
یعنی اون پسره الان حالش چطوره؟!
با همه نفرتی که بهش دارم؛ ولی دوست ندارم بلایی سرش بیاد!
اگه اون چیزیش بشه؛ شاید داداش یاسین به مدت طولانی زندان بره!
با یاد اوری یاسین دوباره چشمام اشکی شد!
خعلی بهش وابسته بودم، حاضرم جونم رو هم بهش بدم!؛ ولی اتفاقی براش نیفته
به خودم که اومدم جلوی بیمارستان بودم!
کرایه تاکسی رو حساب کردم، و وارد بیمارستان شدم!
وارد بخش پذیرش شدم.
و از خانومی که پشت کامپیوتر نشسته پرسیدم:
_ سلام وقتتون بخیر.. اون اقایی که دیشب در اثر شکستگی سر به بیمارستان اومدن؛ داخل کدوم بخش هستند!؟
اون خانوم سرش رو بالا گرفت؛ و به نشونه سلام سرش رو بالا پایین کرد و گفت:
_ یک لحظه صبر کنید لطفا!
و سرش رو داخل کامپیوتر کرد.
بعد با خونسردی سرش رو بالا گرفت و گفت:
_ اقای بهدادِ (....) رو میگید؟!
پس اسمش بهداد هسته سرم رو به نشونه مثبت بالا پایین کردم.
_ انتهای راه رو؛ بخش ای سی یو... اتاق 54
یک لحظه انگار خون به مغزم نرسید!
با تته پته پرسیدم:
_ ی_ یعنی چی ای سی یو؟!
_ایشون به دلیل ضربه مغزی وارد کما شدن.. و حالشون وخیمه!
قدرت پلک زدن نداشتم.
خدایا یعنی چی!؟
اگه اتفاقی براش بیفته، داداش یاسین بی گناه من.. میفته زندان!؟
بدون هیچ حرفی؛ با قدم های شل وارد بخش ای سی یو شدم.
رو به روی اتاق 54 ایستادم.
انگار کسی داخل اتاق نبود!
با دست های لرزون در رو باز کردم.
وارد اتاق شدم!
اره خودشه؛ همون پسره است.
همونی که تموم بلاهایی که سرمون اومده تقصیرشه!
به چشم های بسته اش خیره شدم.
زود خوب شو بهداد!
خوب شو که داداش یاسین بر گرده!
همش تقصیر خودته.
اگه اون شب خفتم نمیکردی این اتفاق ها نمی افتاد!
اگه خفتم نمیکردی الان رو تخت بیمارستان نبودی!
الان داداش من پشت میله های زندان نبود.
حالم خوش نبود!
گوشیم هم همش صدا میداد!
از داخل کیفم درش اوردم، سه تماس بی پاسخ از حنا داشتم!
الانم مامان داشت زنگ میزد، حتما متوجه نبودنم شدند!
گوشیم رو خاموش کردم، و انداختم داخل کیفم.
دلم بدجور گرفته بود؛ میرم ساحل شاید بهتر شم.
به سمت در رفتم در رو باز کردم.
با قدم اول محکم به یک جسم سفت خوردم!
اخ پیشونیم نابود شد،با اخ و اوخ سرم رو بالا گرفتم!
که با چشمای عصبانی طرف مواجه شدم.
اوه اوه نگا جه عصبانی هم هست، وایسا ببینم اینکه همون پسره چشم ابرو مشکیه!
اینجا چه غلطی میکنه!؟
با صدای ناشی از عصبانیت بهش توپیدم:
_ چه مرگته؟! مگه جلوی پاتو نمیبینی پسره کور.. احمق!
به اطرافش نگاه کردم!
دوتا بادیگارد کنارش ایستاده بودند!
یکیشون همون بادیگارد هیکلیِ بود!
هی برام چشم ابرو بالا میومد که ساکت باشم!
بادیگاردِ نزدیک پسره شد و گفت:
_ اقا ایشون خواهر همون پسره یاسین هستش که به اقا بهداد حمله کردند!
با شنیدن این حرف پسره چرخید و یک نگاه عصبانی بهم انداخت!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Fatemeh_s

.Nar.ges_86_

تیم نقد
تیم نقد
سطح
0
 
ارسالات
52
پسندها
84
دست‌آوردها
18
پارت پنجم:

از شدت ترس نمیدونستم چیکار کنم!
هر آن امکان داشت؛ یکی بخوابونه زیر گوشم.
با صدای دورگه و ته صدای خسته؛ و ناشی از عصبانیت، شمرده شمرده گفت:
_ اینجا چه غلطی میکنی؟!
اینقدر صداش بلند بود که هر آن امکان داشت سکته رو بزنم!
دهنم چفت شده بود!
اصلا نمیدونم اون زبون شیش متریم کجا رفته بود.
یک قدم نزدیکم شد، یک قدم به عقب برداشتم!
هیکل چهار شونه ای داشت، من در برابرش چیزی نبودم!
نزدیکم شد، درست رو به روم ایستاده بود!
با عصبانیت، بازومو گرفت و پرتم کرد.
کارش خیلی ناگهانی بود!
به همین دلیل به سر خوردم زمین،
درد شدیدی رو در ناحیه سرم و مچ پام احساس کردم!
هر لحظه امکان داشت اشکام سرازیر بشه!
بدجور دردم اومده بود!
ولی نه؛ نباید اشکمو ببینه به زور جلوی سرازیر شدن اشکام رو گرفتم!
یک نفس عمیق کشیدم!
بلند شدم وایستادم!
با پوزخند مسخرش بهم خیره بود.
سرشو چرخوند و پشتش رو بهم کرد.
با ژست به ظاهر خاصش گفت:
_ دیگه این دور و برا نبینمت.
و راهشو گرد کرد و داخل اتاق بهداد شد!
پس از رفتنش.. یکی از بادیگاردا رو بهم گفت:
_هه شانس اوردی یکی زیر گوشت نخوابوند تا حالا کسی با ارباب اینجوری حرف نزده بود.. اینم گفتم که بدونی با این کارت با جون خودت بازی کردی!
کفری شده بودم... با عصبانیت گفتم:
_ مرده شور تو و اون اربابت رو با هم ببرند!
فکر کرده کیه؟!
نشونت میدم!
از بیمارستان خارج شدم!
خیلی عصبی بودم.
درد مچ پام هم ولکن نبود!
اژانس گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم.
اصلا باورم نمیشه که اینجوری باهام برخورد کرد!
چه قیافه ترسناکی هم داشت.
**************
روی تخت دراز کشیده بودم.
بعد از اینکه رسیدم خونه... همه ازم سوال پرسیدن که کجا بودی و چرا تلفن ـت رو جواب نمیدادی!
منم که جوابی نداشتم گفتم میخواستم یکم تنها باشم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Fatemeh_s

.Nar.ges_86_

تیم نقد
تیم نقد
سطح
0
 
ارسالات
52
پسندها
84
دست‌آوردها
18
پارت ششم:

به سقف سفید زل زده بودم.
پوووف! خدایا این همه سختی از کجا اومد دستام یخ بودن!
نمیدونم چرا سر انگشتام خیلی سرد بود..
بلند شدم رو به روی اینه ایستادم..
یک نگاه به خودم داخل اینه انداختم....
به قول حنا خیلی نابود شده بودم..
تو بهر قیافه خودم بودم..
که در با صدای بلندی باز شد..
قیافه حنا گودزیلا زیر چهار چوب در نمایان شد!
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_ این عادت مسخرتو بزار کنار دختر! کندی در رو
همین طور که بهم نزدیک میشد گفت:
_ کدوم عادت؟! اخه عادت های مسخرم زیادِ
باید بگم موفق شد که یک لبخند کوچولو رو لبم بیاره میدونم تموم این کارا واسه اینکه این لحظه های تلخ رو با کمی شادی و فراموشی از این حادثه بد بگذرونم...
یک نفس عمیق کشیدم همین طور که به چشم هاش خیره بودم گفتم:
_ اصلا ولش همیشه همین ادم مسخره باش! هرچی نباشی واسه من خیلی هستی..
_ ناقلا الان باید ابراز احساسات کنی..
بالشت رو به طرفش پرت کردم و گفتم:
_ این کجاش ابراز احساسات بود گودزیلا؟!
_ ای بابا؛ دلارام حالا جو نگیرتت اگه به تو باشه که الان تا فردا شب هم باید بحث کنیم هر دومون لجباز یکی هم کنار نمیاد خوب..
_ باشه بابا( دستام رو به نشونه تسلیم بالا اوردم) اتش بس..
و دوتایی زدیم زیر خنده....
همین طور که میخندیدم به سمت تخت رفتم..
روش دراز کشیدم..
حنا هم اومد کنارم دراز کشید..
به بغل هولش دادم که از تخت افتاد پایین...
با عصبانیت بلند شد و گفت:
_الان که حالت خوب شد دیگه شدی همون کافر قبلی...
با خنده صورتم رو چرخوندم به طرفش و به چشم های قهوه ایی تیره اش خیره شدم و گفتم:
_ بابا مسلمون بیا، بیا کنارم دراز بکش فقط جا خیلی تنگ بود خوب!
با کمی اخم به پیشونیش اومد کنارم دراز کشید!
_ نمیخای حرفی راجب به امروز بزنی!
_ چی بگم؟!
_ مثلا اینکه کجا رفتی!
همین طور که به سقف خیره بودم گفتم:
رفتم بیمارستان تا از وضع بهداد با خبر بشم که متاسفانه رفته تو کما!
حنا با کمی تاخیر جواب داد:
_ هوم زن عمو بهم گفته بود خیلی ناراحت شدم.
_ حنا این رو ولش امروز با یک مردِ بر خورد کردم مثل اینکه نسبتی با بهداد داره و کس و کارش اونه..
باید از اون رضایت بگیریم!
_ خوب صحبت کردی باهاش.!؟
با این حرفش یاد اتفاق امروز افتادم تمومشون از جلوی چشمم رد شدن!
اون صورت خشنش چشم های خنثاش و اخمش و از همه بدتر پوزخند رو مخش..
پووف خیلی رو اعصاب بود.
در جواب حنا گفتم:
_ راستش خیلی ادم با صبری نیست و از همه مهم تر اصلا منطقی نیست!
یک جورایی رضایت گرفتن ازش خیلی سخته!
چجور بگم؟! ادمِ به قول من پفیوزی هسته!
با این حرفم زد زیر خنده و گفت:
_ عجب تعریفی!
منم در جوابش لبخند کمرنگی زدم...
خیلی گشنم بود..
رو به حنا گفتم:
_ من خیلی گشنمه برو یک چیزی بیار بخوریم!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ الان من شدم نوکر تو!
با خنده گفتم:
_ چاکرمم هستی بدو برو یک چیزی بیار دیگه!
با نگاه عاقل اندرسفیهی گفت:
_نچ
بادم خابید پووف حالا چجور اینو راضی کنم راستش خودم حوصله نداشتم برم.
با چشم های ملتمس گفتم:
_ ای قشنگ تر از پریا؛ ای زیبا ترین زشت ها خواهش میکنم برو دیگه!
_ باشه میرم ولی یک وقت فکر نکنی بخاطر تو ها! چون خودمم گشنم هسته..
_ خیلخوب فقط زود باش..
حنا غر غر کنان از اتاق رفت بیرون..
همینجور تو فکر بودم که در با صدای بلندی باز شد که درجا پریدم..
دستم رو روی قلبم گذاشتم تند تند میتپید!
و صورت هوریا نمایان شد!
از شدت خنده به سرخی میزد..
_ یعنی بانک کشاورزی بزنه به کمرت نفسم رفت سلیطه!
_ اهیی تو که نفست به همه چیز میره یک وقت نفس کم نیاری!
و هرهر خندید..
خودمم خندم گرفت..
_ کلا تو رگ و خون تو و حنا جریان داره پس!
_چیی..؟!
_ در با صدای بلند باز کردن..
دهن کجی کرد برام..
عجب!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Fatemeh_s

.Nar.ges_86_

تیم نقد
تیم نقد
سطح
0
 
ارسالات
52
پسندها
84
دست‌آوردها
18
(پارت هفتم)
بعد از پنج دقیقه، حنا با دست پر برگشت!
با دیدن سینی که محتوایات قرمه سبزی داخلش چیده شده بود چشمام برق زد!
اوف ناز دستت حنا بدو بیارشون که پس افتادم از گرسنگی!
حنا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ خیلخوب دو قدم مونده بزار خوب!
بلاخره سینی گذاشته شد روی تخت که سه تا قاشق و سه تا چنگال داخلش بود!
با تعجب سرمو بالا گرفتم و گفتم:
شما هم میخواید همراه من بخورید!؟
هوریا با خونسردی جواب داد:
_ پس چی ابجی گلم زحمت کشیده و غذا اورده مگه شده نخوریم!؟
دیگه جوابی نداشتم بدم و از یک طرف دلم قیلی ویلی میرفت واس غذا ها، پس شروع کردم به خوردن اون دوتا هم قاشق هاشون رو پر از غذا میکردن و میخوردن منم از یک طرف حرس میخوردم!
بعد از یک عالمه خوردن دستی روی شکمم کشیدم و به پشت دراز کشیدم روی تخت اخیش!
هوریا هم سینی خالی رو برد اشپز خونه!
الان من قرمه سبزی خوردم یعنی یاسین هم غذا خورده!؟
اصلا یاسین نبود حس می کردم یک چیزی کم دارم!
ته دلم خالی بود اصلا یک حس بی حسی نسبت به هر حسی داشتم!
*********
تند تند لباس می پوشیدم اشک بود که پشت سر هم از چشمم جاری بود!
امروز صبح باهام تماس گرفتن و گفتند: که یاسین توی زندان چاقو خورده و هیچکس نمی فهمه کار کی هسته!
و از اونجایی که یاسین کم خونی داره سریع به بیمارستان منتقلش کردن!
دستام یخ بود!
خیلی استرس داشتم خودم رو نمی بخشم اگه اتفاقی واسه داداشم افتاده باشه!
حاضر بودم جونم رو هم بهش بدم!
سریع اماده شدم از پله ها دویدم پایین!
مامان و بابا داخل ماشین منتظر بودن هوا گرگ و میش بود و کسی از این جریان خبر نداشت!
سریع سوار شدم و به سمت بیمارستان بابا روند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

.Nar.ges_86_

تیم نقد
تیم نقد
سطح
0
 
ارسالات
52
پسندها
84
دست‌آوردها
18
(#پارت 8)
بعد از ربع ساعت به بیمارستان رسیدیم، از شدت گریه چشمام می سوخت!
پیدا کردن اتاق یاسین کار سختی نبود! از سربازی که پشت در اتاق ایستاده بود مشخص بود که یاسین داخل اون اتاق هسته!
سریع اومدم داخل بشم که سرباز جلوی راه ـم رو گرفت و با اخم گفت:
_ خانم هیچکس حق ورود نداره!
با چشمای ملتمس بهش خیره شدم بودم و با التماس ازش خواهش کردم!
بابا خطاب به مامور گفت:
_ من و خانومم وارد نمیشیم ولی بذار دخترم بره!
مامور که این وضع رو دید گفت:
_فقط پنج دقیقه!
به نشونه باشه سرم رو بالا و پایین کردم و با دست های لرزون دستگیره رو بالا پایین کردم!
در با صدای گوش خراشی باز شد!
با قدم های ناتوان به سمت یاسین میرفتم!
وقتی نزدیک تخت شدم؛ دلم لرزید و اشک هام جای خودشون رو پیدا کردند!
دستای سردش رو توی دستام گرفتم و خم شدم بوسه ایی روی پیشونیش کاشتم!
زیر چشماش گود افتاده بود!
همش تقصیر من بود!
حاضرم همه کار کنم که از اینجا خلاص بشه!
خطاب به یاسین که چشماش بسته بود گفتم:
_ از این زندان کوفتی خلاص میشی بهت قولت میدم!
و همینطور که اشکام می ریختند دست لای موهاش کشیدم!
صدای سرباز از پشت در میومد و پشت سر هم تکرار می کرد که وقت تمومه!
مامان و بابا از پشت شیشه شاهد همه این اتفاق ها بودند!
پشت سر هم اشک میریختم این حد از وابستگی غیر قابل باور بود!
پرستار ها وارد اتاق شدند و من رو به زور بیرونم کردند!
اصلا حواسم به مامان و بابا نبود!
راه خودمو پیش گرفتم!
از بیمارستان زدم بیرون!
یعنی چه کسی میتونه به یاسین حمله کنه و جوری که کسی متوجه نشه زخمیش کنهِ!؟
توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد!
از داخل کیف دستیم بیرونش اوردم شماره ناشناس بود!
یعنی کـی میتونه باشه!؟
اتصال رو وصل کردم و گوشی رو گرفتم نزدیک گوشم!
صدای بم وگرفته ایی پیچید:
_ ارباب میخواد باهات صحبت کنه بیا به این ادرس(...)!
_ ارباب دیگه کدوم ادمی هسته!؟ تو کی هستی!؟
_ سوالی نپرس اگه میخواید داداشت سالم بمونه بیا به همین ادرسی که گفتم!
بوق ممتمد بود که صداش به گوشم می رسید!
اصلا این ها کی بودن؟!
به مغزم به فشار اوردم!
صدا خیلی اشنا بود! تازه یادم اومد صدای اون بادیگارده هست!
خوب پس ارباب کیه!؟
باید برم! بخاطر یاسین هم شده می رم!
اسنپ(اژانس انلاین) گرفتم!
ادرس رو گفتم!
توی فکر بودم، سرم رو به پنجره ماشین تکیه داده بودم!
شیشه یخ بود و این موجب میشد که اون ناحیه سرم هم سرد بشه!
با توقف ماشین به خودم اومدم.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم!
به رو به روم خیره بودم، جلوی رستوران ساحلی ایستاده بودم! وارد شدم و با دیدن...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

.Nar.ges_86_

تیم نقد
تیم نقد
سطح
0
 
ارسالات
52
پسندها
84
دست‌آوردها
18
(پارت#9)
رستوران خلوت رو به روم چشمام از حدقه زد بیرون!
خیلی جای شیکی بود؛ و این امکان نداشت که اینقدر خلوت باشه!
چشم چرخوندم تا بتونم کسی رو ببینم!
با مردی که لباس مشکی بلوچی پوشیده بود مواجه شدم!
میزی که روی اون نشسته بود، رو به روی پنجره ی بزرگی بود که نمای ساحل و دریا را از پشت خودش به رخ میکشید!
با قدم های استوار نزدیک میز شدم!
حدس میزدم کی باشه!
برای جلب توجه گلویی صاف کردم!
که متوجه ورودم بشه؛
حتی نگاهم نکرد با صدای بم و رسایی گفت:
_ بشین.
اخمام کشیده شد توی هم!
فقط بگو با نوکرش صحبت میکنه!
پووف خدایا به من صبر بده، تا داد و بیداد سر این نکنم!
نشستم روی صندلی!
با تحکم گفتم:
_ میشنوم.
_خیلی زبون درازی!
_ همینه که هست!
_ با اخم توی چشمام زل زد و گفت:
_ درست صحبت کن!
_ اگه نکنم!؟
شمرده، شمرده با غرور مسخرش گفت:
_ بهتره که درست صحبت کنی، هر کسی جرئت بد حرف زدن با من رو نداره!
یک نگاه تمسخر امیز بهم انداخت و ادامه داد: تو که دیگه چیزی نیستی!
واقعا مونده بودم چی بگم که بهش بربخوره!؟
سکوت بهترین کار بود پس محلش ندادم و جواب حرفشو ندادم!
دستش رو تکون داد به صورت اشاره!
همون بادیگاردِ از دوباره نمایان شد!
پووف چه روی اعصاب هستند این دوتا!
با صدای گرفته ایی گفت:
_ بله ارباب!
با ارامش گفت:
_ برای خانم یک لیوان اب بیار!
_ چشم ارباب.
رفت و با یک لیوان اب برگشت!
لیوان اب رو روی میز روبه روی من گذاشت!
مگه اینجا گارسون نداره!؟
نصف لیوان اب؛ رو خوردم!
و لیوان رو روی میز گذاشتم!
_ خوب میشنوم!؟
_ پوزخندی زد و گفت:
_ معذرت خواهی کن!
با چشم های گرد شده نگاش کردم و گفتم:
_ بابت!؟
_ اون روز داخل بیمارستان و رفتار بی ادبانه ات!
_ عه!؟ اگه کسی بخاد معذرت خواهی کنه اون تویی نه من!
_ درست صحبت کن، دارم بهت هشدار میدم(همه این حرف ها رو با اخم میگفت!
و در ادامه گفت: اون داداشت هم زیاد ادعا میکرد، خوب حالشو گرفتم!
از حرفاش سر در نمی اوردم، یعنی چی حالشو گرفتم!?
رو مخم فشار اوردم!
با بهت گفتم:
_ تو گفتی بهش چاقو بزنن!؟
خیلی عصبی بودم!
داشتم منفجر میشدم، یعنی کار اینه!؟
با تحکم گفتم: جواب بده!
از زیر دندون هاش غرید:
_ سر من داد نکش!
اینقدر کوبنده گفت که هنگ کردم!
دستورش رو من دادم اونم مثل تو زر مفت میزد!
حالا باید معذرت خواهی کنی ازم خیلی خودم رو کنترل کردم که توی بیمارستان گردنتو نشکنم!
از روی صندلی بلند شدم!
لیوان نصفه از اب رو بلند کردم و محکم ریختم توی صورتش!
با عصبانیت گفتم:
_ صد سال سیاه ازت معذرت خواهی نمیکنم فکر کردی چه خری هستی؟!
و لیوان رو محکم کوبوندم روی میز!
صورتش خیس از اب بود لباس هایش هم خیس شده بودند!
محکم سرشو گرفت بالا!
بادیگارد سریع اومد کنار میز و گفت:
_ افراسیاب خان چی شد!
موقعیت رو درک کردم و سریع جیم زدم!
منو بگیرند خونم پای خودمه!
با صدای بلند گفت:
_ جلوی اونو بگیر!
از رستوران زدم بیرون!
سریع تاکسی گرفتم و سوارش شدم!
تاکسی شروع به حرکت کرد!
قلبم تند تند میزد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین