پارت بعدی رو کی میزاری؟!(پارت#9)
رستوران خلوت رو به روم چشمام از حدقه زد بیرون!
خیلی جای شیکی بود؛ و این امکان نداشت که اینقدر خلوت باشه!
چشم چرخوندم تا بتونم کسی رو ببینم!
با مردی که لباس مشکی بلوچی پوشیده بود مواجه شدم!
میزی که روی اون نشسته بود، رو به روی پنجره ی بزرگی بود که نمای ساحل و دریا را از پشت خودش به رخ میکشید!
با قدم های استوار نزدیک میز شدم!
حدس میزدم کی باشه!
برای جلب توجه گلویی صاف کردم!
که متوجه ورودم بشه؛
حتی نگاهم نکرد با صدای بم و رسایی گفت:
_ بشین.
اخمام کشیده شد توی هم!
فقط بگو با نوکرش صحبت میکنه!
پووف خدایا به من صبر بده، تا داد و بیداد سر این نکنم!
نشستم روی صندلی!
با تحکم گفتم:
_ میشنوم.
_خیلی زبون درازی!
_ همینه که هست!
_ با اخم توی چشمام زل زد و گفت:
_ درست صحبت کن!
_ اگه نکنم!؟
شمرده، شمرده با غرور مسخرش گفت:
_ بهتره که درست صحبت کنی، هر کسی جرئت بد حرف زدن با من رو نداره!
یک نگاه تمسخر امیز بهم انداخت و ادامه داد: تو که دیگه چیزی نیستی!
واقعا مونده بودم چی بگم که بهش بربخوره!؟
سکوت بهترین کار بود پس محلش ندادم و جواب حرفشو ندادم!
دستش رو تکون داد به صورت اشاره!
همون بادیگاردِ از دوباره نمایان شد!
پووف چه روی اعصاب هستند این دوتا!
با صدای گرفته ایی گفت:
_ بله ارباب!
با ارامش گفت:
_ برای خانم یک لیوان اب بیار!
_ چشم ارباب.
رفت و با یک لیوان اب برگشت!
لیوان اب رو روی میز روبه روی من گذاشت!
مگه اینجا گارسون نداره!؟
نصف لیوان اب؛ رو خوردم!
و لیوان رو روی میز گذاشتم!
_ خوب میشنوم!؟
_ پوزخندی زد و گفت:
_ معذرت خواهی کن!
با چشم های گرد شده نگاش کردم و گفتم:
_ بابت!؟
_ اون روز داخل بیمارستان و رفتار بی ادبانه ات!
_ عه!؟ اگه کسی بخاد معذرت خواهی کنه اون تویی نه من!
_ درست صحبت کن، دارم بهت هشدار میدم(همه این حرف ها رو با اخم میگفت!
و در ادامه گفت: اون داداشت هم زیاد ادعا میکرد، خوب حالشو گرفتم!
از حرفاش سر در نمی اوردم، یعنی چی حالشو گرفتم!?
رو مخم فشار اوردم!
با بهت گفتم:
_ تو گفتی بهش چاقو بزنن!؟
خیلی عصبی بودم!
داشتم منفجر میشدم، یعنی کار اینه!؟
با تحکم گفتم: جواب بده!
از زیر دندون هاش غرید:
_ سر من داد نکش!
اینقدر کوبنده گفت که هنگ کردم!
دستورش رو من دادم اونم مثل تو زر مفت میزد!
حالا باید معذرت خواهی کنی ازم خیلی خودم رو کنترل کردم که توی بیمارستان گردنتو نشکنم!
از روی صندلی بلند شدم!
لیوان نصفه از اب رو بلند کردم و محکم ریختم توی صورتش!
با عصبانیت گفتم:
_ صد سال سیاه ازت معذرت خواهی نمیکنم فکر کردی چه خری هستی؟!
و لیوان رو محکم کوبوندم روی میز!
صورتش خیس از اب بود لباس هایش هم خیس شده بودند!
محکم سرشو گرفت بالا!
بادیگارد سریع اومد کنار میز و گفت:
_ افراسیاب خان چی شد!
موقعیت رو درک کردم و سریع جیم زدم!
منو بگیرند خونم پای خودمه!
با صدای بلند گفت:
_ جلوی اونو بگیر!
از رستوران زدم بیرون!
سریع تاکسی گرفتم و سوارش شدم!
تاکسی شروع به حرکت کرد!
قلبم تند تند میزد!