#پارت5
☆بردیا☆
_با اخم به جلو زل زده بودم...!
نمیدونستم یاشار کی میخواست دست از این همه بد عنقی و بد اخلاقی برداره.
ماشالله شتری شده واسه خودش هنوز که هنوزه عین این بچه های لوس که همیشه از دماغشون آب میاد دعوا میکنه سرچیزایی الکی.
هر 3تای ما25سالمونه.
ولی ترم اولیم...2سال سربازی بودیم
یه سالم بخاطر عشق بازی های آقا(یاشار)باز نرفتیم کنکور بدیم.
سال بعد پسرمون شکست عشقی خورد.
یه سالم طول کشید تا سرپا بشه
ماهم خراب رفاقات....توی این 5سال کنارش بودیم...!
با رفتن هلیا زندگی یاشار بهم ریخت.
توی یه مهمونی آشنا شدم باهم....دوست شدن اول معمولی بود.
بعد دیگه کم کم جدی شد..!
رفتیم سربازی 3نفری باهم.
یاشار که به عشق هلیا یه جوری سربازی بود که یه ساعتم اصافه خدمت نخورد.
بعد برگشتمون عشق بازی های این دوتا شروع شد...یاشار رفت خواستگاری جواب بعله رو گرفت...اما هلیا بعد یه سال دوران نامزدی...به بهونه رفتن خونه عموش که خارجه رفت و برنگشت.
نامه ای از هلیا به یاشار رسید که قصد داره با پسر عموش ازدواج کنه و حسش به یاشار زود گذر بوده....!
با چشمای خودم شکستن رفیق مغرور و شیطونم رو دیدم.
دیدم چجوری با خوندن آخرین خط نامه قطره اشکی از روی گونه اش چکید.
به چشملی خودم دیدم که غرورش عین یه کاغذ توی دستای هلیا مچاله شد.
همه اینا رو به چشم دیدم
یاشار یه سال برای خودش وقت گذاشت تا تونست بعد هلیا سرپا بشه...سخت بود عوض شدن..خیلی سخت بود!
عوض شد.
با قدرت پیش رفت برای کنکور دادن رفتیم..و قبول شدیم برای مهندس معماری.
اونم اصفهان.
از طریق دوست پدرش توی اصفهان یه خونه دوبلکس خیلی شیک توی بالاشهر اصفهان گرفت.!
از نظر مایه داری اون از ما خیلی بالاتر بود
از نظر قیافه بازم اون بهتر بود....همیشه توی همه چی بهترین بود!
ما مث بقیه بهش حسادت نکردیم....باعث افتخارمون بود که با همچین پسری رفیقیم.
یاشار یه پسر با موهای خرمایی رنگ تیره برهنه
صورتی گرد و روشن
ابروهایی هشتی پهن
چشم های درشت بادمی...که مشکی رنگن اما توی نور قهوه ای تیره میشن
دماغی خوش فرم
لب های صدفی برجسته...
هیکل چارشونه و قد بلند سیکسپک دار
خیلی خواستنی بود و کلی دختر دنبالش اما اون دیگه به هیچ جنس مونثی اعتماد نداشت.
سرد شد نسبت به همه چی
یه سال و خرده ای میشه احساسی رو توی چشای یاشار ندیدم
سرد خشک و مغرور بد اخلاق و قانون مند شده!
خندیدن هم یه سالی میشه صدای قهقهه هاش رو نشنیدم....تنها به یه نیشخند بسنده میکنه.
دلم خیلی برای خود واقعیش تنگ شده...دلم میخواد یه روزی اون پسر شیطون رو ببینم
با چشای شیطون تر از خودش!
اما نمیدونم کی میتونم ببینم!!؟؟
اینقد عوض شده که توی خوابم اخم میکنه
با صداش از فکر اومدم بیرون!
یاشار_هوی بردیا میوه میخوری؟؟؟
_ابرویی بالا انداختم و با تعجب گفتم"
آره اگه بدی!
چپ چپ نگاهم کرد و جعبه کوچیکی رو از توی سبد برداشت و درش رو باز کرد که فهمیدم هندونه اس.
چنگالی هم برداشت و یه قاچ هندونه جدا کرد و داد به دستم.
چشام گرد شده بود از این کار یاشار....نکنه تب کرده؟؟؟؟
خدایی نکرده نکنه روحش رفته توی تن یکی دیگه این روح کس دیگه ایه!؟؟؟
تر زدم با این طرز فکرم....!
بخدا من دارم اینجا حیف میشم کلی استعداد نحفته دارم...!
نگاهی توی آینه به عقب انداختم....متین توی خواب غوطه ور بود.
منم این وسط ظبط ماشین رو روشن کردم و صدا رو تا آخر بالا بردم که متین از خواب چنان وحشت زده پرید.
که گرخیدم!
متین_یا حسین غریب تصادف کردیم؟؟؟
نکنه مردیم؟؟؟
خدا لعنتت کنه بردیا آخر به کشتنمون دادی!
_تحمل نکردم و پاچیدم از خنده...که با چشای گرد شده قد سکته پونصدی نگاهم کرد!
طولی نکشید که دستش بیل مانند کوبیده شد پس کلم!
متین_عوضی حقته همینجا بزنمت ماشین رو کثیف کنی!