کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
خلاصه:
نعرههای زندانیان دیوارهای سلولش را لرزاند؛ گوشهایش را گرفت و نالههای بیصدایش را سر داد. چرا تمام نمیشد؟ گویی عالمیان از لال بودنش لذت میبردند. چه باید کرد؟ چگونه باید خود را از بند قلبهای سنگی رها کرد؟ گمان میکند که این موجودات با تماشای زجر کشیدنش جانی دوباره خواهند گرفت!
تصمیم خود را میگیرد؛ آری! جای او در میان ظلمات نیست، قلب او از نور است و این زندان از سیاهی شب...!
مقدمه:
یادمان باشد، محبت قلب سنگ را نمیشکافد؛ امّا قلب سنگی را ذوب میکند. یادمان باشد، نوشجان فرق دارد تا نیشجان...!
***
دستان لاغرش را بیرحمانه در بین بازوهای عضلهای گرفت و کشید. اون سعی داشت که بگوید کمی ملایمتر رفتار کند؛ امّا صدایی از دهانش خارج نشد. بدن نحیفش روی زمین سخت کشیده میشد، درد تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود؛ امّا نمیتوانست چیزی بگوید! گناه او چه بود که قدرت سخن گفتن را نداشت؟ صدای محکم و زمخت نگهبان لرزه بر اندامش انداخت.
- اینجا میمانی تا یاد بگیری؛ هرگز از فرمان پادشاه خود سرپیچی نکنی!
سپس او را به سمت سلول تاریک و نمناک انداخت و در آهنی را بست. نگاهش را به دره سلول بسته دوخت و ناامید از جایش برخواست و به کنج سلول رفت؛ خود را بغل گرفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت. چشمانش را بست و سعی کرد به سرمای سلول توجهی نکند؛ امّا مگر میشد نسبت به سرمای دیوارهای نمناک بیتفاوت بود؟
بار دیگر اشکهایش راه خود را بر روی گونهاش پیدا کردند و جاری شدند. صدایی در گوشش زمزمه میکرد:
« کارت درست بود، تو هرگز نباید تن بهخواستههای آن مرد پلید بدهی! »
صدایی از بیرون سلول به گوش میرسید، انگار قرار است کسی را سلاخی کنند! با این فکر بدنش سردتر از قبل شد، چشمانش لرزید و دوباره اشکی چکید. با صدای نعرهی اول دستان کوچکش را روی گوشهایش گذاشت و جیغ کشید؛ امّا صدایی از دهانش بیرون نیامد. صدای مرد را میشنید که با التماس میگفت:
- نـه! به من رحم کنید، خواهش میکنم.
امّا کسی توجه نمیکرد، فانوشا ایستاد. زانوهایش لرزید؛ امّا سعی کرد که مقاوم باشد. آرام به سمت در آهنی رفت. هربار که مرد نعرهای از سر درد میکشید، فانوشا بهخود میلرزید؛ امّا عقبگرد نمیکرد. خود را از در آهنی آویزان کرد تا بتواند بیرون را ببیند.
وسط در آهنی مربع کوچکی وجود داشت که از آن چیز زیادی پیدا نبود! دستانش رو با لباس ابریشمی بلندش خشک کرد تا عرق کف دستش باعث لیز خوردنش نشود؛ دوباره تلاش کرد، برای دیدن صحنهی پشت در... و ایکاش که برای دیدن آن صحنهی دلخراش تلاش نمیکرد!
او مردی را دید که شیاطین احاطهاش کرده بودند و با میلههای سرخی از آتش تنش را سوراخ میکردند. چهرهی قبیح شیاطین با لبخند چندشآوری که داشتند، ترسناکتر شده بود. هرکدام از آنان قدی به بلندی دو متر و بدنی به بزرگی یک ستون داشتند! دو شاخ پیچدار و زبان سیاه و بلندشان بسیار ترسناک بود. دیگر تحمل دیدن صحنهی روبهرو را نداشت، دستانش رو از دور میلههای آهنی جدا کرد و با پاهای بیجانی به کنج سلول رفت. او هرگز نمیتوانست آنچه دیده است را فراموش کند!
صدای قلبش به وضوح شنیده میشد. پیشانی و گونههایش از ترس و استرس داغ شده بودند. دامن لباس فیروزهای رنگش را در مشتش گرفت، زانوهایش سست شد و روی زمین افتاد. هنوز صدای عربدههای زندانی میآمد، هنوز او التماس میکرد تا دست از سلاخی بردارند؛ امّا جوابش فقط خندههای شیاطین بود که با لذت به صدای زجرآلود مرد گوش میدادند. فرمانروای این حکومت ظلم کسی نبود؛ جز شیطانزادهای عقدهای که هر چیز و هر کس را که میخواست، باید به دست میآورد! آن مرد فانوشا را برای خود میخواهد؛ امّا جای فانوشا کنار مرد ظالمی همچون "حامی" نیست! او فقط اسمش حامی است؛ امّا خودش سنگدلترین موجود دنیا است!
فانوشا بار دیگر گوشهایش را گرفت و فریادهای بیصدایش را سرداد. ناگهان در سلولش با صدای مهیبی باز شد. او ترسیده در خود جمع شد و دستانش را سپر خود کرد. نگهبان زندان صورتش را با پارچهای کثیف پوشانده و دستاتش هم با دستکش ضخیم پنهان کرده بود. فانوشا میدانست که زیر آن پارچه و دستکش چه چیزی هست! قبلاً آنها را دیده بود. نگهبان با صدای بلندی گفت:
- بیا بیرون، منتظر چی هستی؟
پاهایش او را یاری نمیکردند، میترسید که قدمی به آنها نزدیک شود؛ امّا با زور دستان پرقدرت نگهبان از جا بلند شد و دنبال نگهبان راه افتاد. نگهبانی که اینبار به سراغ فانوشا آمده بود، بسیار ملایمتر رفتار میکرد؛ امّا هنوز هم تحمل فشار محکم دستان نگهبان بر روی دستان لاغرش را نداشت. او نمیتوانست حرف بزند؛ پس چگونه باید به آن گاو انساننما میفهماند که فشار را روی دستانش کم کند؟ بنابراین مشت کوچکش را با قدرت روی دستان بزرگ آن مرد کوبید. نگهبان سریع ایستاد و به فانوشا نگاه کرد:
- چی میخوای؟
فانوشا به چشمان سرخ مرد روبهروی زل زد؛ سپس به دست قرمز شدهاش اشاره کرد و با چشم و ابرو به او فهماند که گرهی دستانش را شلتر کند. گویی نگهبان ذرهای خوی انسانی در وجودش بود! چون با نگاه خیس از اشک فانوشا گرهی دستش را شلتر کرد و دوباره با خشم غرید:
- حالا راه بیفت.
فانوشا نگاه تارش را به راهروی تنگ و کثیف دوخت که با شعلههای آتش روشن شده بودند. دیوارها از سنگهای سختی ساخته شدهاند. او با خود گفت: « پس چگونه باید از بند این تاریکی نجات پیدا کنم؟ تمام این قصر از سنگ و آهن است. به راستی که امیدی برای رهایی نیست!»
راهی که در پیش داشتند را میشناخت، نگهبان او را به نزد حاکم میبرد، حاکمی هو*س باز و بیرحم! در خیال خود به دنبال راه چارهای میگشت که ناگهان لباس بلند و زیبایش زیر پاهای نگهبان گیر کرد و او به زمین افتاد. نالهی بلندی سر داد؛ امّا صدایی از حنجرهاش بیرون نیامد. با دست آزادش زانوهایش رو نوازش کرد، نگهبان دوباره غرید:
- حواست کجاست؟
فانوشا اشارهای به پاهای نگهبان کرد که روی لباسش بود، وقتی نگاه نگهبان هم به آن سمت کشیده شد، فانوشا چهرهاش را به نشانهی تمسخر در هم جمع کرد. نگهبان که از گستاخی فانوشا خشمگین شد، دست او را محکم کشید و بهسمت اتاق فرمانروا رفت. به در اتاق که رسیدند، فانوشا در دل گفت: «حال دوباره قرار است که با پیشنهادهای کثیفش روبهرو شوم!»
در توسط نگهبانی دیگر باز شد و فانوشا به همراه نگهبان به سمت فرمانروا رفتند. روبهروی تخت بزرگ فرمانروا ایستادن، چهرهی فانوشا از دیدن لبخند هوس*آلود حامی درهم شد. حامی با دستانش به نگهبان اشاره کرد تا آنها را تنها بگذارد... .
با رفتن نگهبان فانوشا دوباره احساس ترس کرد و حس بیپناه شدن به او دست داد! حامی از جایش برخواست و به سمت فانوشا رفت. یک دور به دور فانوشا چرخید و با صدای تحسینبرانگیزی گفت:
- هرروز زیباتر از دیروز! شگفتا تو یک الههای! یک فرشته...!
فانوشا چشمانش را بست، آن لحظه درحسرت کلامی سخن گفتن بود. بارها در دل از خود پرسیده بود، گناهش چه بود که حالا باید این گونه تقاص پس بدهد؟ هیچگاه نتوانست سوال خود را بپرسد، هیچگاه نتوانست از درد دلش برای کسی سخن بگوید، او حسرتهای فراوانی در دلش داشت!
با احساس دستان سنگین حامی بر روی شانهاش سریع خود را عقب کشید و با اخم به حامی زل زد، حامی با صدای بلندی خندید و موهای بلند فانوشا را در دستانش گرفت و نوازش کرد:
- تو خیلی مقاومت میکنی! بهراستی که سرت را بر تن اضافه میبینی.
فانوشا که نمیتوانست سخن او را بیپاسخ بگذارد، خود را با تمام قدرت کنار کشید و دستانش را بالا برد. دلش میخواست آن دستان کوچکش را روی صورت زشت حامی فرود آورد؛ امّا افسوس که قدرتی نداشت. حامی دستانش را گرفت و به آرامی در گوشش زمزمه کرد:
- تو جزئی از اموال من هستی؛ هرگز حق نداری که از من دور شوی!
فانوشا برای تکذیب حرف حامی سرش را تند تکان داد و دهان باز کرد و طبق معمول صدایی خارج نشد. حامی که شاهد این حرکت بود، با تمسخر رو به فانوشا گفت:
- توئه لال حتی لیاقت بودن در قصر مرا هم نداری؛ امّا من به تو لطف کردهام و تو را اینجا نگه داشتم و حتی تو را به عنوان معشوقهام خواستهام.
دلش میخواست فریاد بکشد و بگوید: معشوقه، نه! هم*خواب میخواهی. تو بردهی جن*س*ی میخواهی. برای ارض*ای جسم آلوده و کثیفت! امّا فقط توانست اخمش را حفظ کند، حامی رفتهرفته داشت عصبانی میشد. بیشک اگر فانوشا پریزاده نبود، حق تصمیمگیری به او نمیداد و این لحظه دیگر آن ملایمت در رفتارش نیست.
فانوشا خوشحال از اینکه باز هم زیر بار نرفته است، نگاهش را به اطراف قصر دوخت که با سرهای گاو و گوسفند چندشآور تزئین شده بود و نگهبانان با صورتی هممانند گرگ اطراف را احاطه کرده بودند. فضا تاریک بود و با شعلههایی مانند شعلههای راهرو فقط کمی از فضای خوفناک روشن شده بود.
آنجا کسی از ماسک و دستکش استفاده نمیکرد؛ چون فقط موجوداتی که شبیه گاو هستند، باید از ماسک و و دستکش استفاده کنند، آنها پوزهای شبیه به گاو دارند و جای دست سم دارند، البته دست هم کنار سمهایشان دارند! وحشتناک است، مخصوصاً برای دختری که مجبور است، بین همچین موجوداتی زندگی کند و حرفی نزند.
فانوشا پریزادهای بود که طرد شد. او را از خانه و محل زندگیاش بیرون کردند. او محکوم به دوری است، او به جرم سرپیچی از فرمان پدرش طرد شد، تنها شد! مرور خاطرهها برایش زجرآور بود، سرش را پایین انداخت تا دیگر چهرهی حامی را نبیند و حامی حالا که دیگر عصبانیتش به مرحلهی آخر رسیده، دستانش را دور گردن نازک و نحیف فانوشا حلقه میکند و با تمام قدرت فشار میدهد، در گلو غرش میکند. فانوشا به سختی نفس میکشید، اشک در چشمانش حلقه میزد، صورتش سرخ شده بود، حامی تبدیل به گرگی زخمی و آمادهی شکار شده بود!
فانوشا به سختی تحمل میکرد و توانش درحال تحلیل رفتن بود. دیگر جانی برایش نمانده بود، دست و پایش شل شد و خود را تسلیم کرد! چشمانش بسته شد و روی زمین افتاد. حامی به خود آمد، وحشتزده او را رها کرد. مبهوت خیرهی جسم بیجون فانوشا شد که روی زمین افتاده بود. لحظهای از خود بخاطر کارش متنفر شد!
روی زانوهایش نشست و انگشتانش را روی نبض دخترک گذاشت، با حس نبض ضعیفی کورسویی از امید در دلش روشن شد، با فریاد رو به نگهبان ارشد گفت:
- سریع پزشک را نزد من آورید، اگر ثانیهای دیر شود، بیشک شمارا خواهم کشت.
نگهبان که میدانست تهدیدهای او حتماً عملی میشود، به حالت گرگی در آمد و به سمت در بزرگ رفت.
فانوشا صورتش رنگپریدهتر از هر زمان شده بود و این باعث شد که حامی بترسد. از کار نسنجیدهی خود پشیمان شده بود، حال خیرهی جسم بیجان فانوشا بود که با مرگ چند قدمی بیشتر فاصله نداشت! او یک فرمانروا بود و هرچه که میخواست میتوانست بدون سختی بهدست آورد؛ امّا فانوشا یک پریزاده بود؛ اگر خلاف میلش کاری انجام میداد، بهطور حتم او میمرد!مسلماً حامی دلش نمیخواست پری کوچک و زیبایش را از دست بدهد.
در سالن محکم بهصدا در آمد، حامی گمان کرد که پزشک رسیده؛ امّا با ورود نامهرسان هم متعجب شد و هم کلافه!
- چه شده؟
نامهرسان سر تعظیم فرود آورد و با سر زیر افتاده گفت:
- نامهای از قلمروهای دشمن دریافت کردهایم، گویی نامهی بسیار مهمی بوده است که اصرار بر این داشتهاند، در اسرع وقت بهدست شما برسانم.
- بده تا ببینم.
حامی کنجکاو قدمی بهسمت جیمن (نامهرسان) برداشت و نامه را از او گرفت. نگاهش سمت مهر قرمزی کشیده شد که با خون کوبیده شده بود. شروع به خواندن نامه کرد و هرلحظه شکهتر شد! نامه از طرف فرماندهی خونآشامها بود، گویی آنان قصد دارند قلمرو حامی را تصرف کنند و تمامی دو رگهها را از بین ببرند!
حامی ترسیده به چشمان سیاه جیمن خیره شد؛ حال چه میکرد؟ او میدانست هیچ دفاعی در برابر خونآشامها ندارد. خونآشامها با دو نژاد بسیار قوی متحد بودند. «گرگینهها و آناکاپیها» کسانی که قدرت آتش و درندگی دارند! دیگر آن لحظه حتی فانوشا هم اگر قبول میکرد با او بماند، باعث آرام گرفتن روح متلاطمش نمیشد. کاغذ سبزرنگ را در دستانش مچاله کرد و رو به جیمن فریاد کشید:
- چرا من رو تماشا میکنی؟ گمشو بیرون!
در آن هنگام نگهبان و پزشک وارد شدند و فکر کردند که اعصاب ناآرام حامی بخاطر حال فانوشا است؛ امّا جلوتر که آمدند و با دیدن نامهای در دستان مشت شدهی حامی متوجه شدند که قضیه فانوشا نیست!
نگهبان خمیده به جایگاهش برگشت و پزشک عینک گردش را روی بینیاش جابه جا کرد.
- چیزی شده؟ ناآرام بهنظر میرسید!
حامی با چشمانی سرخ و اعصابی متشنج رو به پزشک غرید.
- کارت را شروع کن. اینها به تو ربطی ندارد.
سپس به سمت ورودی سالن رفت و به همراه عدهای از نگهبانان که او را در همهجا همراهی میکردند، به سوی فرماندهی ارتش بزرگش رفت.
راهرو تنگ و تاریک را از سر گذراند، هیبت او از پشت سر بسیار ستودنی بود! حتی از پشت آن شنل مشکی رنگ هم تشخیص عضلههایش راحت بود. قبل از اینکه نگهبانان فرصت باز کردن در را داشته باشند، با دستان قدرتمندش در را باز کرد.
فانوشا خود را در میان جنگلی تاریک و سرد میدید، حس میکرد که منتظر کسی است و تا او نیاید از سیاهی اطراف رها نمیشود؛ در آن لحظهای که نور شدیدی از انتهای جنگل دید، حس کرد که مایعی تلخ روی لبهای خشکش چکیده! چشمان تارش را کمی باز و بسته کرد که باعث شد، جنگل برایش ناپدید شود و با سقفی سنگی امّا زینت شده رو به رو شود.
سرش را کمی به سمت چپ چرخاند، به یاد آورد که در سالن قصر حامی چه اتفاقی برایش رخ داده است! دستانش را روی گلویش فشرد، دیگر احساس نفس تنگی نمیکرد!
- حالت خوبه؟
سرش را به سرعت به سمت صدا چرخاند، نگاهش با نگاه خنثی و اخموی مردی میانسال گرهخورد، سرش را بهنشانهی تایید تکان داد پیرمرد دوباره از او سوال کرد:
- جاییت درد میکند؟
حس کوفتگی در میان تو کتف و زانوهایش داشت، بنابراین چشمانش را روی هم گذاشت و به زانوهایش اشاره کرد. دکتر گیج شده بود که چرا دختر جوان سخن نمیگوید؟! دوباره سوال پرسید:
- چرا سخن نمیگویی؟
فانوشا به لبهایش اشاره کرد و سرش را به دو طرف تکان داد.
- آها! پس تو لالی؟
برای تایید حرف آن پیرمرد سرش را تند تکان داد. گردنش از تکانهایی که به سر داده بود، دچاره ضعف شد.
فانوشا به صورت پیرمرد خیره شد، موهایی نقرهای و دماغی کشیده با چشمانی ریز و آبی رنگ. خطی میان ابروهایش بود که باعث میشد، او یک پیرمرد عصبی بهنظر بیاید؛ امّا در باطن پیرمردی صبور بود. وقتی نوشتن پیرمرد تمام شد، برگههای سبز رنگ را روی میز چوبی گذاشت و مشغول جمع کردن وسایلش شد. در همان حال با سری زیر افتاده خطاب به فانوشا گفت:
- مشکل بزرگی نیست. داروهایت را سروقت بخور و با توجه به درد کتفهایت، در جایی که مناسب تو است، استراحت کن!
منظور پیرمرد از جایی مناسب جایی بود که نمناک نباشد و سردی آن جان را نگیرد. همچنین نعرههای از سر درد زندانیان گوشهایش را نخراشد. بعد از رفتن پزشک فانوشا برگهای که پزشک روی میز گذاشته بود را برداشت، متون بسیار بدخط نوشته شده بودند و فانوشا نمیتوانست تجویز پزشک را بخواند! در اتاق با صدای بدی باز شد، فانوشا ترسیده درجایش تکان خورد و دستش با گلدان روی میز برخورد کرد.
گلدان افتاد و با صدای بدی شکست
فانوشا ترسیده نگاهش را به حامی دوخت؛ سپس خواست به سمت خورده شیشهها برود؛ امّا حامی بهسمتش خیز برداشت و بازوهای لاغرش را گرفت و گفت:
- گوشهایت را باز کن و ببین؛ چه میگویم؛ قرار است جنگی بزرگ برپا شود. سران قبایل خونآشامها اعلام جنگ کردهاند، هرگز دلم نمیخواهد از من جدا شوی یا نافرمانی کنی. بدان هرچه میگویم برای سلامت خودت است.
اشکهای فانوشا روان شدند، او بسیار از خونآشامها میترسید؛ زیرا خون یک پری برای خونآشامها همچون غذایی لذیذ و زندگی بخش بود. قبلاً که در سرزمین خودشان زندگی میکرد، بارها دیده بود که هنگام حملهی خونآشامها حتی یک قطره خون هم از بدن پریها باقی نمیماند. ترس باعث شد به بازوهای بزرگ حامی چنگ بیندازد.
حامی که همراهی فانوشا را دید، بسیار راضی و خوشحال دستان بزرگش را دور بدن کوچک فانوشا حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید و زمزمه کرد:
- تا من زنده باشم، تو هرگز آسیب نخواهی دید.
برای اولین بار فانوشا احساس امنیت کرد. فانوشا از زمانی که طرد شده بود، تمام قدرتهایش را از دست داده و همچون انسانی بیقدرت و معمولی زندگی میکرد. نگاه حامی به سمت برگهی تجویز پزشک خورد؛ کمی خود را به سمت پایین تخت کشید و برگه را برداشت. با نگاهی گذرا جملههای پزشک را بهراحتی خواند و در آخر تصمیم گرفت، دیگر فانوشا به زندانهای سرد و کثیف نرود.
فانوشا با دستانش به حامی فهماند، نتیجهی جنگ چه میشود؟ آیا امیدی هست؟ حامی که نمیخواست چهرهی قوی خود را در مقابل فانوشا خراب کند و از همه مهمتر فانوشا را نرساند، گفت:
- جنگ بزرگی است؛ امّا برای من بسیار ساده و راحته!
حامی در دل برخود لعنت فرستاد که چرا آنچه میگوید نیست؟ فانوشا دیگر احساس امنیت نمیکرد؛ زیرا ترس و نگرانی را به راحتی در چشمان حامی دید. به آرامی دستانش را روی لبان خاموشش کشید و چشمانش را بست. او دلش میخواست به حامی دلداری بدهد تا امید به پیروزی داشته باشند؛ امّا قدرت سخن گفتن را نداشت. حامی از جا برخواست و دست فانوشا را در دستان بزرگش گرفت، به سمت در رفت؛ امّا میام راه ایستاد! برگشت و نگاهی به فانوشا انداخت با خود گمان کرد که اگر فانوشا را با خود ببرد، شاید بلایی سرش بیاید. اینجا بماند، امنتر است. دستان زبرش را روی موهای نرم فانوشا کشید:
- میدانم از تنهایی میترسی؛ امّا اگر تو را با خود ببرم، ممکن است بلایی سرت بیاید، اینجا برایت امن هست، هیچ خطری تو را تهدید نخواهد کرد.
سپس او را به سمت تخت هدایت کرد؛ امّا فانوشا با سماجت خود را عقب کشید. اخمی کرد و به چشمان حامی خیره شد. حامی دستی برصورتش کشید تا عصبانیت خود را کنترل کند.
- دیگر چهشده؟ چرا لج میکنی؟
فانوشا دستانش را به پهلو زد و با نگاهش در خروج را نشان داد. حامی گمان کرد که منظور فانوشا این است که او را تنها بگذارد. بنابراین به سمت در رفت؛ امّا باز فانوشا آویزان بازوهای قدرتمند او شد.
با تکان لبهایش میگفت که میخواهد با او همراه شود؛ امّا درخواست بهجایی نداشت! حامی با عصبانیت غرید:
- محال است که تو را با خود ببرم!
فانوشا پاهایش رو به زمین کوبید و سرش را به سینهی ستبر حامی زد. حامی کلافه از این جدال بیپایان دستش را دور فانوشای کوچک حلقه کرد و با او راهی سالن بزرگ قصر شد.
***
در سالن همه حاضر بودند، از نگهبان گرفته تا سرآشپز و نظافتچی... از گرگینه و دو رگه و ساحرهای که طرد شده بودند تا پریهای همنوع فانوشا آنجا بودند؛ حتی انسانهای معمولی که به دنیای رازها راه پیدا کرده بودند.
فانوشا نگاهش را روی تکتک حاضران میچرخاند، نگهبانی را دید که نیمی از صورتش سوخته و هیچ گوشت و پوستی آن قسمت نبود. یا دستانش که انگشت نداشت...!
سالن با صدای بلند حامی در سکوت فرو رفت و حامی شروع کرد به حرف زدن:
- همه خبر دارید که جنگی بزرگ در پیش روی ما هست و میدانید که دشمنان ما چقدر قوی هستند!
با این حرفش لرزهای به جان فانوشا افتاد که حامی متوجهی ترس او شد؛ امّا باید افرادش را از آنچه در پیش دارند، آگاه میکرد.
فانوشا قدمی به جلو برداشت، توجه همه به او جلب شد. او با دستانش ادای پرواز کردن را در آورد. منظور او این بود که خونآشامها میتوانند پرواز کنند؛ امّا کسی متوجه نمیشد. در سالن همهمهای به پا شد، هرکس چیزی میگفت؛ امّا هیچکس درست حدس نمیزد که منظور او چیست؟! حامی متفکرانه نگاهش را به فانوشا دوخت، فانوشا دستانش را باز کرد و دوباره ادای پرواز کردن را در آورد و در آخر با دست دندانهایش را نشان داد. حامی منظور او را فهمید بلند گفت:
- همه ساکت باشید. تو چه میخواهی بگویی؟ همهی ما میدانیم که خونآشامها قدرت پرواز دارند.
فانوشا با خوشحالی لبخند زد و به همان نگهبان که صورتش سوخته بود، اشاره کرد. نگهبان به دستور حامی قدمی جلو برداشت و سر خم کرد. حامی از او پرسید:
- آیا میتوانی حدس بزنی که منظور پریزاده چیست؟
نگهبان بهنشانهی نفی سر تکان داد. حامی با دستانش به او فرمان داد که عقب برود. در همان حین پریزادهای دیگر قدمی به جلو برداشت و گفت:
- من منظور او را میدانم!
جمعیت حاضر به او خیره شدند که ادامه داد:
- ساحرهها زمانی که از خون یک خونآشام تغذیه کنند. میتوانند قدرت پرواز به دست بیاورند.
فانوشا خوشحال دست زد و سرتکان داد، عدهای از حرکت بچگانهاش خندیدند و عدهای هم اخم کردند. حامی هر دو را بخاطر باهوشی تحسین کرد و با نگاهش از فانوشا تشکر کرد؛ امّا هیچ کدام از تحسینها برای فانوشا مهم نبود! فقط مهم این بود که قرار نیست دچار خونآشامها بشود. حامی دوباره سکوت را شکست و گفت:
- امشب نگهبانان را دوبرابر کنید و تجهیزات جنگی را آماده کنید، ما میتوانیم آنان را شکست بدهیم. ما یک گروه متشکل از گرگینه و ساحره و پریزاده و آناکاپی هستیم! این یعنی یک قدرت همهچیز تمام!
برق شوق در چشمان همه دیده میشد، همه از سخن امیدوارکنندهی حامی خوشحال شده بودند. در آن لحظه فانوشا به این فکر میکرد که میتواند با زیرکی از چنگال حامی هم خلاص شود؛ مخصوصا حالا که شرایطش جور شده. مطمئنا نگه داشتن قبیله برای حامی مهمتر از فانوشا بود که بخواهد بخاطر فانوشا افرادش را در جنگ تنها بگذارد!
با این فکر لبخند پهنی رو لبش نشست، حامی کنجکاو سوالی نگاهش کرد؛ امّا فانوشا جوابی به چشمان پرسشگرانه حامی نداد. دست به کمر سمت پنجرهی بزرگ سالن راه افتاد که با پردههای ضخیمی پوشیده شده بودند. امروز بیست و چهار روز است که فانوشا در چنگال حامی اسیر است و در این مدت نمیفهمید؛ چه زمان شب است و چه زمان روز! آنجا نه ساعتی بود؛ نه پنجرهای که از هوا متوجه موقعیت شود. فقط چند پنجرهی بزرگ سرتاسر قصر وجود داشت که آن هم توسط پردهها پوشیده شده بودند.
حس خوبی از این جنگ در دل فانوشا سرشار شده بود؛ امّا اندکی ترس از اینکه نقشههایش بهخوبی پیش نرود، در دل داشت. حامی پشت سر فانوشا قرار گرفت و شانههایش را در دست گرفت و آرام نجوا کرد.
- میمانی یا به اتاقت میروی؟
فانوشا تصمیم گرفت حالا که بار آخر است که او را میبینید؛ پس کنارش بماند. لبخند مهربانی بر لبانش مهمان کرد و دست حامی را در دستانش گرفت و اعلام رضایت به ماندن کرد.
حامی که رضایت فانوشا را دید، در دل بسیاری خوشحال شد و چهرهاش گلافشان شد. گویا به او حکومت دنیایی را اهدا کرده باشند! فانوشا پریزادهی کوچولو در دل خندید و با خود گفت: « بار آخریست که میتوانی مرا لمس کنی، فرمانروا! »
با فاصله از حامی بر روی مبلی سفت و بزرگ دراز کشید. حامی کمی ناراحت شد؛ امّا خوشحالی ماندن او آنقدر زیاد بود که جایی برای ناراحتی دیگر باقی نگذاشت.
***
صبح آغاز شده بود، هیاهو در تمام قصر پیچیده بود. همه مشغول انجام کاری بودند. سربازان تندتند جعبههایی را جابهجا میکردند؛ فانوشا با چشمان خوابآلودش به اطراف خیره شده بود. هنوز احساس خستگی و خواب میکرد؛ امّا جایز نبود که بیشتر از این بخوابد!
بهسختی از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت، متوجه شد که دیشب در کنار حامی مرد قوی و پرقدرت امّا زورگو و بیرحم با آرامش خوابیده است. لبخندی بر لبانش نشست، هرگز فکر نمیکرد که شبی را کنار حامی به صبح برساند و این چنین آرامش داشته باشد! امّا میدانست سرچشمهی آرامشش نقشهای هست که در سر دارد، ایستاد و به لباسهایش نگاه کرد. لباس مخملش کثیف شده بود؛ حتی تنش هم کثیف بود، چینی به دماغش داد و با خود گفت: « باید به حمام بروم»
با چشم دنبال حامی گشت؛ امّا او در سالن نبود، سمت یک نگهبان رفت، آن نگهبان صورت و دستهایش پوشیده بود. فانوشا با دست به تاج خیالی بر سرش اشاره کرد و بعد دستانش را به حالت پرسش باز کرد. نگهبان با صدای گرفتهای گفت:
- به دنبال فرمانروا میگردی؟ فانوشا سرش رو تندتند تکان داد، نگهبان به سمت قسمتی از سالن اشاره کرد که حامی و عدهای از فرماندههای جنگ مشغول به کار بودند. سریع به سمت او رفت. توجه همه به او جلب شد و حامی اخم کرد؛ چون دلش نمیخواست فانوشا زیاد بین افرادش باشد و نگاه افرادش بر چهرهی زیبای او باشد. فانوشا با دستانش ادای حمام کردن را در آورد؛ سپس به لباسهایش اشاره کرد. حامی رو به ندیمهای داد زد.
- به پریزاده کمک کن تا حمام کند و کوله پشتی لباس و وسایلهایش را بهش بده.
فانوشا چشمانش را به حالت بامزهای چپ و راست کرد و با اخم عمیق حامی مواجه شد، بیصدا از حسادت فرمانروا خندید. دستش توسط ندیمهای جوان کشیده شد و به سمت حمام رفت.
آب گرم روی تنش ریخته شد و او نیز حس رهایی پیدا کرد. دستانش را در فضا تکان میداد و با خوشحالی آب را روی صورتش میریخت، صدای ندیمه را شنید که میگفت:
- لباسهایت را کجا بگذارم؟
به راستی که او یک ندیمهی سربه هوا بود، چگونه انتظار دارد فانوشا با زبانی لال پاسخ او را بدهد؟ فانوشا دستانش را بهعنوان مانع جلوی بندش نگه داشت و منتظر ماند تا در حمام باز شود.
ندیمه پس از چندین بار که او را صدا زد و جوابی نشنید در را با خشم باز کرد و همچنین با خشم فانوشا رو به رو شد؛ فانوشا به دهانش اشاره کرد و خواست از او بپرسد که چگونه انتظار سخن گفتن را از زبان لال دارد؛ امّا ندیمه متوجه نمیشد، سپس به کوله پشتی وسایل اشاره کرد که فانوشا با دیدنش چشمانش برق زد و اشاره کرد که پشت در بگذارد. ندیمه پشت چشمی نازک کرد و با لحن تحقیر کنندهای گفت:
- همینجا هستم، چیزی نیاز داشتی صدایم کن. اوه خدای من! بهراستی فراموش کرده بودم که تو لالی!
فانوشا برای اینکه نشان بدهد از سخنان زهرآلود او ذرهای حرصی نشده، لبخندی زد و پلک بست و با دستانش اشاره کرد که به او نیازی ندارد؛ حتی وجود یک ندیمه باعث طول کشیدن مدت زمان فرارش هم میشود. ندیمه با اخم گفت:
- حال که اصرار داری میروم؛ امّا میخواهم بدانم با زبان لالت چگونه از پس کارهایت بر میآیی؟
فانوشا بیصدا قهقهه زد و در دلش گفت: « نادان زبانم لال است. دست و پایم که فلج نیست!»
سپس به دست و پای کوچکش اشاره کرد، اینبار ندیمه پاسخی برای گفتن نداشت؛ پس از حمام بیرون رفت. فانوشا پس از اینکه حسابی خود را با آب شست و بازی کرد، به سر وقت لباسهایش رفت؛ لباس مخمل سبز رنگی را پوشید بلندای آن تا انتهای پاهایش میرسید. پولکهای طلایی لباس فانوشا را ذوق زده کرده بود.
موهایش را خشک کرد و بهسختی شانه زد. گل سر قرمزش را به موهای بلند و طلاییاش زد، کولهاش را روی دوشش انداخت و به سمت سالن قصر حرکت کرد. او میخواست بههمراه حامی به منظور مقابله با دشمنان از قصر خارج بشود سپس در میان هیاهو خود را از بند اسیری نجات دهد.
همچنان در راهروی تنگ و تاریک شلوغ بود. خود را به زحمت به در رساند، با دستان کوچکش محکم به در کوبید تا کسی در را برایش بگشاید. آنجا سالن مخصوص فرمانروا بود و هرکس اجازهی ورود نداشت؛ البته فانوشا هرگاه که بخواهد میتواند، بدون اجازه وارد شود، در باز شد و چهرهی ریز نقش و زیبای فانوشا نمایان شد.
نگاه تمام حاضران روی موههای طلایی و بسیار بلند فانوشا نشست که صورت کوچک و گرد فانوشا را غالب گرفته بود. حامی طبق معمول از اینکه نگاهها خیرهی او شده بود، خشمگین شد و با اخم غرید:
- حواستان به کار باشد!
فانوشا ریز خندید دوباره با اخم حامی رو به رو شد.
***
همه آماده بودند، تمامی سربازها در قصر به صف ایستاده و منتظر فرمان! عدهای درحال جمع آوری مواد لازم و عدهای هم در حال نگهبانی و خبر رسانی. فانوشا پس از اینکه کلی اصرار کرد، توانست رضایت حامی را جلب کند و با آنها همراه شود. حامی که برای این نبرد نیاز به افراد زیادی داشت، تمام نیروهای خود را برخط کرده بود و عملاً کسی در قصر نمانده؛ بنابراین دلیل حامی برای اینکه فانوشا را با خود ببرد، این شد که در قصر تنها است!