• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
از نظر فانوشا قرار بود، یک جنگ مسخره و خطرناک به‌پا شود؛ امّا هرچه که بود باعث آزادی او می‌شد. صدای شیپور‌ها و طبل‌ها دیوارهای قصر را لرزاند ند. حامی با نعره‌ی بلندی دستور داد تا دروازه را باز کنند؛ سپس خودش به سمت تانی رفیقش چرخید و فانوشا را به او سپرد.
تانی نگاه گذرایی به فانوشا انداخت و سپس دستش را روی شانه‌ی حامی گذاشت، فانوشا از بالا به میدان جنگ پایین خیره بود، افرادی را می‌دید که به سرعت میان و به یکدیگر حمله می‌کردند و سر و گردن یکدیگر را جدا می‌کردند. سربازی را دید که دیوانه‌وار به سمت گرگینه‌ای می‌رود، با هم درگیر شدند و درنهایت سرباز سر چرک و کثیف گرگینه را با اشتیاق فراوان بلعید.
او چندشش گرفت، از آن صحنه دستان تانی به دور کمرش حلقه شد. خواست او را به سمت قصر ببرد؛ امّا فانوشا با دست و پا زدن‌هایش مخالفت کرد. تانی ایستاد و به فانوشا خیره شد و از او پرسید:
-‌ هنوز هم می‌خواهی بمانی؟

فانوشا که انگار زیباترین فیلم را تماشا می‌کند، سرتکان داد و به روبه‌رو نگاه کرد، تانی پال‌هایش را باز کرد و پشت سر او ایستاد. فانوشا صحنه‌ای وحشتناک دید، گرگینه‌ای از بالا پرید و روی سر یک خون‌آشام و دندان‌‌های بزرگش را درون کمر خون‌آشام فشار داد. دهانش را روی هم فشرد، انگار قراربود کسی او را مجبور کند؛ همانند خون‌آشام ها و گرگینه‌ها خون بخورد.
نباید فرصت را از دست می‌داد، باید راه فراری پیدا می‌کرد. نگاه خون‌آشامی را روی خود حس کرد؛ سپس خون‌آشام به سمت او پرواز کرد، قبل از اینکه فانوشا اقدامی کند، تانی نیز به سمت او خیز برداشت، فانوشا عقب‌عقب رفت؛ سپس چرخید و با تمام قدرتش دوید. در آن معرکه کسی حواسش به او نبود.
می‌دانست تانی به سختی مجازات می‌شود؛ امّا نمی‌توانست بخاطر او خود را تا ابد اسیر حامی کند!
بندکوله‌اش را محکم در دستانش گرفت و دوید؛ وقتی حسابی از میدان دور شد، برگشت و نفس زنان به پشت سر نگاه کرد. در آن دور دست گرد و خاک بزرگی به‌پا شده بود، لشکریان خون‌آشام‌ها قوی‌تر از لشکر حامی بودند. فانوشا ابتدای جنگل ایستاده بود و هر لحظه ممکن بود که کسی او را ببیند؛ بنابراین شروع کرد به دویدن میان درختان بزرگ و تنومند، صدای برگ‌ها و چوب‌هایی که زیر پایش خورد می‌شدند، باعث می‌شد که سرعتش را بیشتر کند. او می‌دوید، حال دیگر صدای غرش حیوانات آزاد را هم می‌شنید.
در آن دنیا هیچ حیوانی بی‌زبان نبود. همه حرف یکدیگر را می‌فهمیدیم؛ امّا هیچ کس حرف فانوشا را نمی‌فهمید! فانوشا بی هدف در خیال خود بود و می‌دوید، ناگهان پاهایش به ریشه‌ی یک درخت گیر کرد و محکم به زمین خورد. آخ! دردناکش بی‌صدا ماند؛ دستانش را روی پاهایش گذاشت، نگاهی به ریشه‌ی درخت انداخت که از زیر خاک بیرون امده بود؛ سپس لباسش را بالا زد و به پاهایش نگاه کرد، خون می‌آمد.
وحشت‌زده به خون نگاه کرد. اگر حیوانی خونخوار در این اطراف بود، بی‌شک او را حس می‌کرد. صدایی شنید! دقیق‌تر گوش داد. صدای تانی بود که با ترس و نگرانی بلند او را صدا میزد، هرلحظه صدا نزدیک‌تر می‌شد. قانوشا نتواست برخیزد و فرار کند؛ حتی خواست خود را کمی پشت تنه‌ی درخت بکشاند، باز هم نتوانست.
در همان لحظه که صدا نزدیک‌تر می‌شد، قامت بلند تانی در میان انبوه درختان پدیدار شد و نگاهشان در هم گره خورد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
تانی می‌دانست حق با او است، بنا بر این بدون بحث مجادله‌ای به سمت او را رفت و پالهای بزرگش را باز کرد‌:
- بلند شو بریم.
فانوشا به پاهایش اشاره کرد سپس لباسش را کمی بالا برد...ناگهان هردو از زخم عمیق روی پای او متحیر شدند!
اشک‌های فانوشا یکی پس از دیگری به سرعت جاری شدند، تانی به سمت او رفت و او را آغوش کشید:
- گریه نداره زود خوب می‌شی پری‌زاده.

فانوشا از مهربانی تانی دلش بدرد آمد! قطعا اگر تانی موفق به پیدا کردن فانوشا نمی‌شد او را می‌کشتند.
تانی و فانوشا از زمین جدا شدند امّا تانی تا خواست اوج بگیرد با جسم بزرگی برخورد کرد و محکم به زمین کوبیده شد.
اخ دردناک فانوشا درگلویش خفه شد.
چشمانش را باز کرد و با خون‌آشام بسیار بزرگی رو به رو شدند؛ او از بقیه‌ی خون‌آشام ها متفاوت‌تر بود هیکلی بسیار بزرگ و ورزیده شنر قرمز و مشکی بسیار بلندی روی دوشش بود.
اخمانش بشدت درهم و وحشتناک!
اینجا ابتدای شروع بدبختی های فانوشا بود... از ترس هیچ کدام حرکت نمی‌کردند. نگاه خیره‌ی خون‌آشام به فانوشو بود، فانوشا که همچنان گریه می‌کرد دستان کوچکش را روی صورتش گذاشت تا با چهره‌ی ترسناک و اخمو خون‌آشام رو به رو نشود. هر دو در خیال خود می‌اندیشیدند که پایان طلوع زندگیشان است، هر آن ممکنه خون‌آشام آنها رو ببلعد. مخصوصا که خون‌آشام ها از خون پری‌زاده ها بسیار لذت میبردند!
خون‌آشام فرمانروای نیمه بیشتری از قلمرو‌ها بود. حال چهره‌ی مظلوم و مجذوب فانوشا او را تسخیر کرده بود.
برای او داشتن یک ‌پری‌زاده کار بسیار سختی نبود!
به سمت تانی حمله ور شد تا اول تانی را از سرراهش بردارد، گویی گمان می‌کرد تانی معشوقه‌ی اوست.
او هیچ گاه وجود یک رقیب را نمی‌پسندید امّا اگر رقیبی هم در کار بود جسکوب خوب می‌دانست چطور او را از سر راه بردارد.

او بسیار قدرتمند بود، با اینکه خون‌آشام ها در چهره‌ی جوانی خون باقی می‌مانند اما جسکوب درآن چهره‌ی بسیار دلربا سنی قدمتی نهفته داشت!
جسکوب و تانی با یکدیگر درگیر شدند فانوشا از سر ترس جیغ و فریادهای بی‌صدا سر میداد امّا کسی نمی‌شنید.
او خوب می‌دانست زیاد طول نمی‌کشد تا تانی بمیرد...
تانی هم این را خوب می‌دانست که رو به فانوشا فریاد کشید:
- فرار کن نمون. بر یه جای...
حرفش با دریده شدن گلویش و جدا شدن سرش از تن قطع شد.
خون چون فواره‌ای بیرون می‌ریخت و تن او میلرزید...دستانش شل شد و با زانو روی زمین افتاد.
فانوشا رو به موت بود، چشمان او تار می‌رفت؛ از آنچه دیده بود بسیار رنجور شده.
لحظه‌ای درد پایش با درد روحش باعث شد دنیا برایش بچرخد و تار و گنگ شود.
او خواست فاتحه خود را بخواند، چه چیز لذیذ تر از خون یک پری برای خون‌آشام؟
امّا لحطه آخر فانوشا در آغوش خون‌آشام قاتل و بی‌رحم فرو رفت و دنیایش تاریک شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
***
جسکوب خیره‌ی جسم بی‌جان پری‌زاده در آغوشش بود؛ او تا بحال برای خوردن خون پری‌زاده‌ای لحظه‌ای درنگ نکرده بود!
امّا زمانی که متوجه شد فانوشا نمی‌تواند سخن بگویند و پاهایش آسیب دیده دلش بسیار به‌رحم آمد اما چیزی ته دلش می‌گفت او به پری‌زاده دل بسته و شیفته‌ی چهره‌ی بچگانه‌ی او شده... .
جسکوب متوجه سرخی غیرطبیعی گونه‌های پری‌زاده شد دستانش را روی پیشانی او گذاشت؛ فانوشا تب داشت! بسیار شدید.
لباس او را بالا کشید و زخم او را چک کرد، زخمش عمیق بود و خونریزی شدیدی داشت بی‌شک اگر یک لحظه دیگران در آن شرایط می‌ماندند جسکوب خون او را تا آخرین خطره می‌نوشید.
نفس خود را حبس کرد و لباس فانوشا را مرتب کرد جسم کوچک او در میان بازوهای خود گرفت و بال‌هایش را گشود.
در آسمان اوج گرفت، از بالا نگاهی به میدان انداخت که یک دو رگه هم زنده نمانده بود؛ او بعد از اینکه خون حامی را تا آخرین قطره نوشیده بود او را رها کرده و به سمت میدان می‌رفت که با تانی برخورد و فانوشای کوچک را دید.
گرد و خاک دیگر صحنه را کدر نکرده بود بلکه مهر مرگ بر سرزمین حامی کوبیده بود!
جسکوب با خیال راحت و خوشحالی عمیقی از ته قلب سنگیش راهی قصر بزرگ و مجلل خود شد.
تنها دو قلمرو دیگر برای تصرف باقی مانده بود، حامی جزعه ضعیف‌ترین‌ها محسوب می‌شد.
انگیزه‌ای مجهول در دلش بود صدایی به او می‌گفت: خوشحالی که از بدست آوردن یک پری‌زاده داری بیشتر از خوشحالی هست که در پیروزی به‌دست آوردی!
او هیچ‌گاه خود را گول نمیزد؛ او پذیرفت که با دیدن پری‌زاده حس عجیبی دارد... .
جنگل بزرگ و سرسبز با درختان تنومند و پر شاخ و برگ از زیر نظر گذراند و بیشتر اوج گرفت، به میان ابر‌ها رفت.
در میان ابر ها چرخی زد و با سرعت بیشتری پرواز کرد بالهایش را سریع باز و بسته می‌کرد:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
از دور پرچم بزرگ قلمرو خود را دید که بر فراز آسمان برافراشته شده بود، ناخداگاه لبخندی بر لبانش نشست و پری‌زاده را محکم درآغوش خود گرفت.
قدرت در بالهایش افزوده شد سپس با سرعت بیشتری شروع به پرواز کرد.
نیاز نبود کسی از حضور بی‌موقع فرمانروا در آنجا با خبر می‌شد! بنا براین با ظاهری نامرئی وارد قصر بزرگ و مجللش شد؛
تکان‌های گردن پری‌زاده نشان میداد بیدار شده است، جسکوب نخواست او را دوباره بترساند بنابراین پری‌زاده را در تخت بزرگ اتاقش تنها گذاشت تا ابتدا با فضا خو بگیرد... .
خود نیز از اتاق خارج شد، هنوز مایل نبود خود را به کارکنان قصرش نشان دهد...
کنجکاو شده بود که عملکرد کارکنان را در نبود خویش ببیند!
چشمانش را بست و بر ذهن خود آرامش بخشید، حس قدرت اینبار در بازوهای او سرشار شد.
قصر جسکوب فرمانروای خون‌آشام‌ها برعکس قصر حامی که کثیف و تاریک بود، روشن و تمیز بود!
در آن قصر تمیزی و نظافت حرف اول را میزد، او هیچ‌گاه با شلختگی موافق نبود و یه‌شدت از ریخت و پاش بدش می‌آمد.
پنجره‌های قصر درمیان پرده‌های زخیم و مخمل بزرگ نور خورشید را در فضا می‌تاباندند.
تمامی نگهبانان با دندان هایی بزرگ و چهره‌ای زیبا در جایگاهشان حاضر بودند... البته چهره‌ی آنها در مقابل نگهبانان قبیح حامی زیبا بودند وگرنه آنها هم نوعی هیولای خون‌خوار بودند.

***
فانوشا چشمان دردمندش را کمی باز کرد که نور خورشید تیز باعث شد دوباره انها را ببندد، احساس می‌کرد در جایی گرم و راحت خوابیده است!
با خود گمان کرد او مرده زیرا چیزی را به‌خاطر نمی‌آورد... .
سعی کرد به‌یاد بیاورد چه شده است؟!
گرمای نور خورشید که بر تنش خسته‌ی دردمندش می‌تابید به او جانی دوباره می‌بخشید؛ کم‌کم مرگ تانی را به‌یاد آورد سپس فرارش از قصر حامی و شکست حامی در مقابل حاکم بزرگ خون‌آشام ها را...
با یاد آوری حاکم‌ خون‌آشام ها در آخرین لحظه بالای سر او سریع در جایش نیم‌خیز شد و اطراف را آنالیز کرد.
عرق بر پیشانی و صورتش جاری شده بود، آنجا چه می‌کرد؟ گویی این لحظه باید جسم بی‌روحش در میان جنگل می‌بود و شیره‌ی جانش در رگ های آن خون‌آشام!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
با ترس و حیرت با دقت بیشتری اطرافش را کنکاش کرد، نگاه لرزانش به هر سو می‌چرخید سوزش عمیقی در ناحیه‌ی پای چپش احساس می‌کرد.
لنگان‌لنگان از روی تخت پایین رفت و در اتاق قدم برداشت، با دیدن اشیأ و وسایل تمیز اتاق ذوق عجیبی در دلش ریشه دوانده بود؛ از اینکه دیگر مجبور نبود در سلول‌های سرد و سنگی و البته کثیف حامی به سر ببرد بسیار خوشحال بود امّا دلش به‌حال حامی می‌سوخت اون هیچ‌گاه نمی‌توانست آخرین نگاه حامی را فراموش کند.
با فکر کردن به آخرین نگاه ملتسانه حامی که از ته قلبش به او التماس می‌کرد که مواظب خودش باشد، اشک در چشمانش حلقه زد تصویر لبخند لرزان و اشک‌های درون چشمان حامی هرگز او را رها نمی‌کرد.
او چه بسیار سنگ دل بوده که جواب نگاه‌های محبت‌آمیز حامی‌ را با بی‌محلی داده بود! خودش را به کنار پنجره‌ی بزرگ اتاق رساند، ابرهای پراکنده‌ای در میان زمین و اسمان پراکنده بودند، بیشتر دلش هوای سلول‌ سرد و تاریک حامی را کرد.
شاید تمامی حرکات حامی برای جلب توجه بوده نه از روی هو*س!
نگاه خیره‌ی پر از اشکش را گره زد به فضای بیرون که با گل‌های رز سیاه و زرد به زیبایی تزئین شده بودند.
لحظه‌ای نگاهش بند اسیرانی از لشکر حامی شد که با بی‌رحمی تمام به‌داخل دروازه هدایت می‌کردند.
چنگ بر قلبش زد و هق‌هقش را سرداد.
اینبار بیشتر از هربار دلش می‌خواست فریاد بکشد... فریاد بکشد و بگوید سرتان را بالا بگیرید...
فریاد بکشد و از آنها احوال حانی را بپرسد.
عجیب بود که با یادآوری آخرین نگاه آشک‌آلود حامی به یکباره در لحظه‌ای همه چیز تغییر کرد و چه بسا که دیگر فرصتی برای جبران نبود!
صدای غرش سربازان خون‌آشام‌ها که زنجیر های وصل شده به دستان دو رگه ها را می‌کشیدند مانند خنجر سینه‌اش را می‌شکافت...
دیگر توان تماشای صحنه‌ی رو به رو را نداشت، روی زانوهایش نشست و از ته قلبش گریه کرد...
جسکوب در محوطه درحال نظارت کردن بود از قدرتی که بدست آورده بود بسیار خوشحال بود همچنین پری‌زاده نیز تاثیر کمی نداشت.
با سرخوشی جام خون داغ را سرکشید و لحظه‌ای نگاهش با پنجره‌ی بزرگ اتاقش تلاقی پیدا کرد و پری زاده را دید که زار میزد:
شکه شده سریع به سمت بالا پرواز کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
فانوشا که متوجه نزدیک شدن آن خون‌آشام بزرگ شد سریع از پنجره فاصله گرفت و به انتهای اتاق رفت، خود را میان کمد‌هایی از جنس طلا پنهان کرد.
گمان می‌کرد دیگر او را نمی‌بیند امّا نمی‌دانست یک‌ خون‌آشام چند رگه توانایی انجام هرکاری را دارد.
در دل گفت:(حالا وقت ترسیدن نیست یا می‌میرم یا از اینجا فرار می‌کنم)
برای اولین بار از اینکه صدایش را کسی نمی‌فهمید خوشحال بود و می‌دانست هرچقدر هم گریه کند صدایش را کسی نمی‌شنود... .
در افکار خود دست و پا میزد که ناگهان دستی از پشت دورش گره خورد.
ترسید و دهان باز کرد، امّا صدایی خارج نشد. پس دست و پا میزد و تقلا می‌کرد امّا باز هم اد بند اسارت آن خون‌آشام رها نمی‌شد.
هرلحظه منتظرخورده شدن توسط خون‌آشام بود؛ امّا خبری از آن دندان‌های بلند و تیز نبود، به خود جرعت داد و آروم به عقب برگشت.
نگاهش در نگاه خون‌آشام عظیم‌الجثه‌ای گره ‌خورد... .
گویی شیطان آن لحظه روح جسکوب را بشدت تحت تاثیر خود قرار داده بود که جسکوب وسوسه‌ی چشیدن خون فانوشا شده بود...
با بی‌رحمی در چشمان فانوشا زل زد و با خود گفت:(فقط یک ذره!)
با نهایت سرعتی که داشت دندان‌هایش را در گلوی فانوشا فرو برد و خون او را تا انتها نوشید... آنقدر نوشید و نوشید که دیگر حانی در تن پری‌زاده نماند.
لخظه‌ای به خود آمد و سریع از او جدا شد اما دیر شده بود، پری‌زاده مرده بود کمی ناراحت شد امّا برایش مهم نبود.
حال که او مرده گوشتش باید طعم دلنشینی داشته باشد!
بنابراین شروع به خورد گوشت و استخوان پری‌زاده کرد... .
چه تلخ بود پایان پری‌زاده...
چه بی‌رحمانه او را از زندگی دریغ شده بود!
او در این زندگی پر از دریغ شدن‌ها بود.
از سخن گفت دریغ شد...
از جیغ کشید و درد و دل کردن دریغ شد.
او حتی از داشتن حامی و خانواده نیر دریغ شده بود...
چه بسا که این پایان برایش بهتر بود!
جسکوب با ولع می‌خورد...
طعامی به خوش‌ طعمی گوشت پری‌زاده نخورده بود!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
***
۲۳:۴۶_ ۱۴۰۰/۶/۵
"تهران"
«فانوشا»
سرمای عجیبی تنش را می‌لرزاند، حس بسیار عجیبی داشت صداهای بسیار عجیب و ناشناس می‌شنید!
حس می‌کرد روی زمینی سرد و سفت خوابیده است، کمی چشمانش را باز کرد امّا درد بسیار زیادی را حس کرد...
درد خیلی زیاد بود، انقدری که گویی تمام اعضای بدنش را از هم جدا می‌کردند!
کمی که گذشت صدای بسیار عجیب و غریبی را شنید و سپس صدای یک انسان را شنید:
- این چیه اینجا افتاده...
فرد ناشناس دیگری گفت:
- اوه یه دختر بچه هس، بیا بندازش کنار از جلو ماشین.
فانوشا در ذهن خود تحلیل و تجزیه کرد امّا به خاطر نیاورد که اسم ماشین را تا به حال شنیده باشد.
چشمانش را کمی باز کرد و ....
با دو موجود شبیه خون‌آشام ها روبه‌رو شد امّا آنها نه بال داشتند نه دندان و هیکل و قدشان نیز از تمامی موجوداتی که دیده بود بزرگ‌تر بود، خیلی بزرگ!
چهره‌هایشان کثیف و پر از موهای بلند نبود بلکه ته ریش مرتبی داشتد.
آنها به فانوشا نزدیک شدند، فانوشا متعجب همچنان اطراف را آنالیز می‌کرد.
بسیار گیج شده بود، او کجاست؟ این وسایل اطرافش چیست؟
آن دو مرد نزدیکش رسیدند و کنارش زانو زدند یکی از آنهو با صدای بسیار بلندی گفت:
- هی تو دیوونه شدی اینجا خوابیدی؟
فانوشا هنوز گیج و سردرگم بود، به اطراف با تعجب نگاه می‌کرد آن دیگری گفت:
- هی دامون اینجا رو ببین چقدر خوشگله!
حالا اون مردی که فهمیده بود اسمش دامون است اخم کرد و گفت:
- خب که چی؟ نکنه می‌خوای با اینم دوست بشی؟ مسخره بازی در نیار سعید با زبون خوش حالیش کن از وسط جاده بلند بشه خیلی کار دارم!
فانوشا باز هن با تعجب به آنها زل زد، کم‌کم بخاطر آورد که برایش چه اتفاقی افتاده و چه شده است!
او نیز تعجب کرد از اینکه زنده مانده امّا حالا باید بداند کجاست؟
طبق معمول دهن باز کرد تا با لبخوانی به آنها بفهماند که لال است امّا تا دهان باز کرد صدایی از دهانش خارج شد.
حیرت زده دوباره امتحان کرده و گفت:
- منـ...
او... او می‌توانست سخن بگوید!
بسیار خوشحال شده بود و اشک شوق می‌ریخت، از جای برخواست و خود را برانداز کرد؛ همان لباسی تنش بود که آخرین بار در قصر حامی پوشیده بود!
جیغ کشید، از ته قلبش جیغ کشید، به تلافی تمام سالهایی که نتوانسته بود کلمه‌ای سخن بگوید جیغ کشید:
- من می‌تونم صحبت کـــنم! خـدای مـن!
دامون: چی میگی دختر انگار تو دیوونه‌ای؟
- من می‌تونم حرف بزنم من بالاخره می‌تونم بعد از بیست سال حرف بزنم!
سعید: چب میگی تو بیست سالته بچه؟
- بچه چیه من بیست سالمه.
اینبار سعید،و دامون متعجب پوشش و قد و هیکل او را از نظرگذراندند که بیشتر از دوازده سال نمی‌خورد سن داشته باشد، گمان کردند دهاتی باشد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
سعید: هی تو دختر، از کجا اومدی اینجا چی‌کار می‌کنی؟
فانوشا از ذوق سخن گفتن بار دگر زبانش بند آمده بود، با چشمانی سراسر اشک زل زد به چهره‌ های بسیار متفاوت روبه‌رو...
از پدرش در مورد تبعید شدگان شنیده بود.
کسانی که مرتکب جرمی بزرگ می‌شدند به این دنیا با اشیا و انسان‌هایی بسیار متفاوت تبعید می‌شدند...
از نظر فانوشا اینجا برعکس دنیای خودشان تهی از هرگونه ترس و وحشت کثیفی هست...
با دقت بیشتری اطراف را برسی کرد و حضور دامون و سعید را نادیده گرفت.
دامون که از رفتار او بسیار کلافه شده بود، دست سعید را کشید و گفت:
- بیا بریم بابا این دختره دیوونس فردا پس فردا اتفاقی براش بیفته گریبان ما رو میگیرن.
سعید: نه کجا بریم، مگه نمی‌بینی حالش خوش نیست حتما راه و گم کرده نمی‌بینی چقد کوچیکه بیا بدیمش دست پلیس بعد بریم.
دامون: بیا بریم شر میشه.
سعید: تو برو اما وجدان من اجازه نمیده اینو اینطوری اینجا ول کنم برم، تو هم خیلی نگرانی بسلامت من کارم تموم شد میام خونه!
تمام مدت فانوشا گوشش به حرف‌های آن دو بود و نگاهش خیره‌ی جهان بی‌نظیر روبه‌رو به راستی که بهشت اینجا بود...
فانوشا چرخید به سمت آن دو مرد تنومند که هیکل‌شان از حامی و حتی آن خون آشام هم بزرگ‌تر بود...
در سکوت با لبخند شوق با آنها زل زده بود.
یکی با اخم و دیگری با سری زیر افتاده ایستاده بودند.
ناگهان یکی از آنها بدون اینکه به کسی نگاه کند یا کسی را مخاطب قرار دهد با همان سر زیر افتاده جمله‌ای را بیان کرد:
- الو خسته نباشید!
فانوشا متعجب به خیره شد، و بعد از گذشت چند دقیقه‌ای که او صحبت می‌کرد فانوشا متوجه شعی کوچکی در دستانش شد که طبق اطلاعات کمی که داشت وسیله‌ی ارتباطی بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
با هیجان بیشتری اطراف را آنالیز کرد و کنجکاو شد ما بقی اطراف را هم بگردد.
بنظر می‌رسید اینجا خبری از حاکم ظالم نباشد، در داستان‌ها نیز شنیده بود در این دنیا همه چیز برپایه‌ی عدالت است.
عدالتی که در دنیای خودشان نیز وجود نداشت!
اندکی از به‌خاطر اوردن دنیای خودشان دلگیر شد، دوست نداشت شادی دیدن این دنیا را با یاداوری دنیای خودشان از دست بدهد، بنابراین خواست بدود و اطراف را نگاه کند.
قبلش نگاهی به آن دو انداخت، که حالا مشغول نگاه کردن به او بودند.
نمی‌دانست معنیه نگاه‌های آنها چه می‌تواند باشد، پس بی‌خیال آنها شد و شروع به قدم برداشتن کرد...
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که یکی از آنها با صدای بلند و توبیخ کننده‌ای داد زد:
- هوی کجا میری؟ وایسا تا پلیس بیاد!
- پلیس کیه دیگه.
سعید و دامون با تعجب بسیاری زل زدند به دخترک،و دخترک نیز با تعجبی که از نگاه آنها حاصل کرده بود خیره شد در چشمانشان!
سعید: تو اهل کجایی؟
او چه می‌گفت؟ قطعا اگر می‌گفت یک پری‌زاده هست، حرفش را باور نمی‌کردند.
- هیچکس نمی‌تونه بفهمه من اهل کجا هستم، پس نپرسید!
دامون: بچه این مسخره بازی ها رو بذار کنار عین آدم بگو اهل کجایی تا بگردیم دنبال ننه بابات.
- امّا مامان بابای من که گم نشدن!
سعید: اونا گم نشدن ولی تو گم شدی.

فانوشا با اخم دستانش را به پهلوهایش زد و گفت:
- نخیر منم گم نشدم!
دامون: پس این وقت شب تو خیابون وسط جاده چه گوه*ـی می‌خوری؟
سعید: عه دامون؟ بس کن!
دامون: چی‌چیو بس کن؟ همه رو مچل خودش کرده نیم وجبی!
- اصلا به شما ربطی نداره من کی هستم، شما زندگی خودتون رو بکنید منم زندگی خودم رو...
دامون: نه په فکر کردی ما میایم جای تو زندگی می‌کنیم؟
فانوشا گیک و گنگ به آنها خیره شد!
حرف‌هایشان برای فانوشا قابل درک نبود.
کمی فکر مرد و باز هم نتوانست معنی آن جمله را درک کند!
صدای عجیبی همچون زنگ هشدار در پشت سرش به‌صدا در آمد، سریع به عقب نگاه کرد...
- شگفتا و باز هم وسیله‌ای جدید و عجیب؟
سعید: چی میگی تو دیوونه؟ ماشین کجاش عجیبه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
فانوشا باز هم بی‌توجه به بقیه شروع به دویدن کرد، گویی انرژیه باور نکردنی در پاهایش آزاد شده بود که هیچ‌یک از آنهع نمی‌توانستند او را بگیرند.
حال پلیس‌ها نیز به دنبالش می‌دویدند!
فانوشا با سرعتی بی‌نهایت می‌دوید گویی از دویدن در این دنیا و برخورد نسیم خنک با صورتش بسیار لذت می‌برد که بی‌وقفه همچنان میدوید، دستانش را گشود و چشمانش بست او نیز با چشمان بسته می‌توانست راه را تشخیص دهد.
فانوشا احساس کرد جسمی بزرگ پشت سرش در حرکت هست، گمان کرد آن موجودات با آن وسیله‌های عجیب‌شان پشت سرش می‌آیند...
امّا او اشتباه کرده بود!
لحظه‌ای حس کرد، زیر پاهایش خالی شد و ناگهان فریاد بلند مردها و جیغ وحشتناک فانوشا در هم آمیخته شد.
چشمانش را باز کرد و هنوز فرصت دیدن جایی را نکرده بود که محکم با زمین برخورد کرد.
هق‌هق ضعیف و دردناکی از دهانش بیرون آمد.
چشمانش بسته شده بود و حس می‌کرد تنش داغ است.
دیگر چیزی نمی‌خواست جز مرگ!
درد در بدنش پیچید و صبر او را تمام کرد.
چشمانش را مهمان خوابی عمیق کرد.


***
سعید و دامون به همراه گردانی از پلیس بی‌مهابا به‌سمت پایین می‌دویدند؛ آنها خیال کردند دیگر جانی در تن دخترک نمانده، بی‌درنگ او مرده و حال همه هراسان به سمت پایین می‌رفتند تا جسم له شده‌ی او را جمع کنند!
نفس‌های همه به شماره افتاده بود، قلب‌هایشان در سینه می‌کوبید.
چشمانشان میلرزید!
به پایین جاده که رسیدند با کمک نور قود چراغ‌قوه‌های پلیس فضا به‌طور واضح روشن شده بود...
آنها بالای سر فانوشا که رسیدند، ابتدا نبضش را چک کردند... .
در کمال تعجب نبض داشت و اندک خونی از سرش راه افتاده بود!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین