از نظر فانوشا قرار بود، یک جنگ مسخره و خطرناک بهپا شود؛ امّا هرچه که بود باعث آزادی او میشد. صدای شیپورها و طبلها دیوارهای قصر را لرزاند ند. حامی با نعرهی بلندی دستور داد تا دروازه را باز کنند؛ سپس خودش به سمت تانی رفیقش چرخید و فانوشا را به او سپرد.
تانی نگاه گذرایی به فانوشا انداخت و سپس دستش را روی شانهی حامی گذاشت، فانوشا از بالا به میدان جنگ پایین خیره بود، افرادی را میدید که به سرعت میان و به یکدیگر حمله میکردند و سر و گردن یکدیگر را جدا میکردند. سربازی را دید که دیوانهوار به سمت گرگینهای میرود، با هم درگیر شدند و درنهایت سرباز سر چرک و کثیف گرگینه را با اشتیاق فراوان بلعید.
او چندشش گرفت، از آن صحنه دستان تانی به دور کمرش حلقه شد. خواست او را به سمت قصر ببرد؛ امّا فانوشا با دست و پا زدنهایش مخالفت کرد. تانی ایستاد و به فانوشا خیره شد و از او پرسید:
- هنوز هم میخواهی بمانی؟
فانوشا که انگار زیباترین فیلم را تماشا میکند، سرتکان داد و به روبهرو نگاه کرد، تانی پالهایش را باز کرد و پشت سر او ایستاد. فانوشا صحنهای وحشتناک دید، گرگینهای از بالا پرید و روی سر یک خونآشام و دندانهای بزرگش را درون کمر خونآشام فشار داد. دهانش را روی هم فشرد، انگار قراربود کسی او را مجبور کند؛ همانند خونآشام ها و گرگینهها خون بخورد.
نباید فرصت را از دست میداد، باید راه فراری پیدا میکرد. نگاه خونآشامی را روی خود حس کرد؛ سپس خونآشام به سمت او پرواز کرد، قبل از اینکه فانوشا اقدامی کند، تانی نیز به سمت او خیز برداشت، فانوشا عقبعقب رفت؛ سپس چرخید و با تمام قدرتش دوید. در آن معرکه کسی حواسش به او نبود.
میدانست تانی به سختی مجازات میشود؛ امّا نمیتوانست بخاطر او خود را تا ابد اسیر حامی کند!
بندکولهاش را محکم در دستانش گرفت و دوید؛ وقتی حسابی از میدان دور شد، برگشت و نفس زنان به پشت سر نگاه کرد. در آن دور دست گرد و خاک بزرگی بهپا شده بود، لشکریان خونآشامها قویتر از لشکر حامی بودند. فانوشا ابتدای جنگل ایستاده بود و هر لحظه ممکن بود که کسی او را ببیند؛ بنابراین شروع کرد به دویدن میان درختان بزرگ و تنومند، صدای برگها و چوبهایی که زیر پایش خورد میشدند، باعث میشد که سرعتش را بیشتر کند. او میدوید، حال دیگر صدای غرش حیوانات آزاد را هم میشنید.
در آن دنیا هیچ حیوانی بیزبان نبود. همه حرف یکدیگر را میفهمیدیم؛ امّا هیچ کس حرف فانوشا را نمیفهمید! فانوشا بی هدف در خیال خود بود و میدوید، ناگهان پاهایش به ریشهی یک درخت گیر کرد و محکم به زمین خورد. آخ! دردناکش بیصدا ماند؛ دستانش را روی پاهایش گذاشت، نگاهی به ریشهی درخت انداخت که از زیر خاک بیرون امده بود؛ سپس لباسش را بالا زد و به پاهایش نگاه کرد، خون میآمد.
وحشتزده به خون نگاه کرد. اگر حیوانی خونخوار در این اطراف بود، بیشک او را حس میکرد. صدایی شنید! دقیقتر گوش داد. صدای تانی بود که با ترس و نگرانی بلند او را صدا میزد، هرلحظه صدا نزدیکتر میشد. قانوشا نتواست برخیزد و فرار کند؛ حتی خواست خود را کمی پشت تنهی درخت بکشاند، باز هم نتوانست.
در همان لحظه که صدا نزدیکتر میشد، قامت بلند تانی در میان انبوه درختان پدیدار شد و نگاهشان در هم گره خورد.
تانی نگاه گذرایی به فانوشا انداخت و سپس دستش را روی شانهی حامی گذاشت، فانوشا از بالا به میدان جنگ پایین خیره بود، افرادی را میدید که به سرعت میان و به یکدیگر حمله میکردند و سر و گردن یکدیگر را جدا میکردند. سربازی را دید که دیوانهوار به سمت گرگینهای میرود، با هم درگیر شدند و درنهایت سرباز سر چرک و کثیف گرگینه را با اشتیاق فراوان بلعید.
او چندشش گرفت، از آن صحنه دستان تانی به دور کمرش حلقه شد. خواست او را به سمت قصر ببرد؛ امّا فانوشا با دست و پا زدنهایش مخالفت کرد. تانی ایستاد و به فانوشا خیره شد و از او پرسید:
- هنوز هم میخواهی بمانی؟
فانوشا که انگار زیباترین فیلم را تماشا میکند، سرتکان داد و به روبهرو نگاه کرد، تانی پالهایش را باز کرد و پشت سر او ایستاد. فانوشا صحنهای وحشتناک دید، گرگینهای از بالا پرید و روی سر یک خونآشام و دندانهای بزرگش را درون کمر خونآشام فشار داد. دهانش را روی هم فشرد، انگار قراربود کسی او را مجبور کند؛ همانند خونآشام ها و گرگینهها خون بخورد.
نباید فرصت را از دست میداد، باید راه فراری پیدا میکرد. نگاه خونآشامی را روی خود حس کرد؛ سپس خونآشام به سمت او پرواز کرد، قبل از اینکه فانوشا اقدامی کند، تانی نیز به سمت او خیز برداشت، فانوشا عقبعقب رفت؛ سپس چرخید و با تمام قدرتش دوید. در آن معرکه کسی حواسش به او نبود.
میدانست تانی به سختی مجازات میشود؛ امّا نمیتوانست بخاطر او خود را تا ابد اسیر حامی کند!
بندکولهاش را محکم در دستانش گرفت و دوید؛ وقتی حسابی از میدان دور شد، برگشت و نفس زنان به پشت سر نگاه کرد. در آن دور دست گرد و خاک بزرگی بهپا شده بود، لشکریان خونآشامها قویتر از لشکر حامی بودند. فانوشا ابتدای جنگل ایستاده بود و هر لحظه ممکن بود که کسی او را ببیند؛ بنابراین شروع کرد به دویدن میان درختان بزرگ و تنومند، صدای برگها و چوبهایی که زیر پایش خورد میشدند، باعث میشد که سرعتش را بیشتر کند. او میدوید، حال دیگر صدای غرش حیوانات آزاد را هم میشنید.
در آن دنیا هیچ حیوانی بیزبان نبود. همه حرف یکدیگر را میفهمیدیم؛ امّا هیچ کس حرف فانوشا را نمیفهمید! فانوشا بی هدف در خیال خود بود و میدوید، ناگهان پاهایش به ریشهی یک درخت گیر کرد و محکم به زمین خورد. آخ! دردناکش بیصدا ماند؛ دستانش را روی پاهایش گذاشت، نگاهی به ریشهی درخت انداخت که از زیر خاک بیرون امده بود؛ سپس لباسش را بالا زد و به پاهایش نگاه کرد، خون میآمد.
وحشتزده به خون نگاه کرد. اگر حیوانی خونخوار در این اطراف بود، بیشک او را حس میکرد. صدایی شنید! دقیقتر گوش داد. صدای تانی بود که با ترس و نگرانی بلند او را صدا میزد، هرلحظه صدا نزدیکتر میشد. قانوشا نتواست برخیزد و فرار کند؛ حتی خواست خود را کمی پشت تنهی درخت بکشاند، باز هم نتوانست.
در همان لحظه که صدا نزدیکتر میشد، قامت بلند تانی در میان انبوه درختان پدیدار شد و نگاهشان در هم گره خورد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: