خود را توجیح کردند که او نیز نفسهای آخرش هست و برای رساند هرچه سریعتر او به بیمارستان تلاش کردند.
سعید و دامون که عصبی و ترسیده بودند نیز به همراه ماموران به بیمارستان رفتند.
***
سیاهی عمیقی را در اطرافش حس میکرد گاهی هم عبور سریع نور های کم سویی را در بالای سرش را میتوانست از پشت پلکهای چسبیدهاش ببیند.
بدون دخالت خودش، انگار در حرکت بود تنش درد میکرد دوباره احساس تهی بودن بهش دست داده بود.
با خود لحظه ای گفت: نکنه هرچی دیدم خواب بوده؟!
نفسش به شماره افتاده بود، جسمی روی دهانش را گرفته بود و مانع نفس کشیدنش میشد.
دلش خواب میخواست، خوابی عمیق که هیچگاه بیدار نشود.
دیگر از زندگی خسته و درمانده شده بود.
زجر زیادی کشیده و بیش از حد تحمل کرده بود تا چیزی نگوید؛ از ابتدا بد شانس بود، دوباره حضور شخص بلند قامتی را کنار سرش احساس کرد.
به راحتی از پشت پلکهای بستهاش میتوانست حدس بزند که آن فرد سرتاسر پوشش مشکی و صورتش در هالهای دود مانند مخفی مانده است.
قد او بیش از حد بلند بود و ثابت ایستادنش در کنار جسم در حرکت فانوشا روی تخت بیمارستان عجیب بود.
لحظهای تخت ایستاد و آن فرد وهم برانگیز ناپدید شد و دیگر احساسی بر او قالب نشد و به خواب عمیقی فرو رفت.
***
دکتر کلافه برای بار ششم پروندهی دخترک را چک کرد، باز هم مواردی دور از انتظار و نکاتی غیرقابل تصور!
هیچکس نمیتوانست بپذیرد که فانوشا یک موجود عجیب الخقه هست.
جمعی از دکتران حاضر همه در سکوتی عمیق فرو رفته بودند، دکتر حسام از جایش برخواست و عصبی گفت:
- غیر ممکنه، چطور امکان داره یه آدم قلب نداشته باشه و زنده باشه؟
همه در شک عمیقی فرو رفته بودند، هیچکس نمیدانست قلب فانوشا طعام لذیذ جسکوب شده است...
سعید و دامون که عصبی و ترسیده بودند نیز به همراه ماموران به بیمارستان رفتند.
***
سیاهی عمیقی را در اطرافش حس میکرد گاهی هم عبور سریع نور های کم سویی را در بالای سرش را میتوانست از پشت پلکهای چسبیدهاش ببیند.
بدون دخالت خودش، انگار در حرکت بود تنش درد میکرد دوباره احساس تهی بودن بهش دست داده بود.
با خود لحظه ای گفت: نکنه هرچی دیدم خواب بوده؟!
نفسش به شماره افتاده بود، جسمی روی دهانش را گرفته بود و مانع نفس کشیدنش میشد.
دلش خواب میخواست، خوابی عمیق که هیچگاه بیدار نشود.
دیگر از زندگی خسته و درمانده شده بود.
زجر زیادی کشیده و بیش از حد تحمل کرده بود تا چیزی نگوید؛ از ابتدا بد شانس بود، دوباره حضور شخص بلند قامتی را کنار سرش احساس کرد.
به راحتی از پشت پلکهای بستهاش میتوانست حدس بزند که آن فرد سرتاسر پوشش مشکی و صورتش در هالهای دود مانند مخفی مانده است.
قد او بیش از حد بلند بود و ثابت ایستادنش در کنار جسم در حرکت فانوشا روی تخت بیمارستان عجیب بود.
لحظهای تخت ایستاد و آن فرد وهم برانگیز ناپدید شد و دیگر احساسی بر او قالب نشد و به خواب عمیقی فرو رفت.
***
دکتر کلافه برای بار ششم پروندهی دخترک را چک کرد، باز هم مواردی دور از انتظار و نکاتی غیرقابل تصور!
هیچکس نمیتوانست بپذیرد که فانوشا یک موجود عجیب الخقه هست.
جمعی از دکتران حاضر همه در سکوتی عمیق فرو رفته بودند، دکتر حسام از جایش برخواست و عصبی گفت:
- غیر ممکنه، چطور امکان داره یه آدم قلب نداشته باشه و زنده باشه؟
همه در شک عمیقی فرو رفته بودند، هیچکس نمیدانست قلب فانوشا طعام لذیذ جسکوب شده است...
آخرین ویرایش: