• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
خود را توجیح کردند که او نیز نفس‌های آخرش هست و برای رساند هرچه سریع‌تر او به بیمارستان تلاش کردند.
سعید و دامون که عصبی و ترسیده بودند نیز به همراه ماموران به بیمارستان رفتند.

***

سیاهی عمیقی را در اطرافش حس می‌کرد گاهی هم عبور سریع نور های کم سویی را در بالای سرش را می‌توانست از پشت پلک‌های چسبیده‌اش ببیند.
بدون دخالت خودش، انگار در حرکت بود تنش درد می‌کرد دوباره احساس تهی بودن بهش دست داده بود.
با خود لحظه ای گفت: نکنه هرچی دیدم خواب بوده؟!
نفسش به شماره افتاده بود، جسمی روی دهانش را گرفته بود و مانع نفس کشیدنش میشد.
دلش خواب می‌خواست، خوابی عمیق که هیچ‌گاه بیدار نشود.
دیگر از زندگی خسته و درمانده شده بود.
زجر زیادی کشیده و بیش از حد تحمل کرده بود تا چیزی نگوید؛ از ابتدا بد شانس بود، دوباره حضور شخص بلند قامتی را کنار سرش احساس کرد.
به راحتی از پشت پلک‌های بسته‌اش می‌توانست حدس بزند که آن فرد سرتاسر پوشش مشکی و صورتش در هاله‌ای دود مانند مخفی مانده است.
قد او بیش از حد بلند بود و ثابت ایستادنش در کنار جسم در حرکت فانوشا روی تخت بیمارستان عجیب بود.
لحظه‌ای تخت ایستاد و آن فرد وهم‌ برانگیز ناپدید شد و دیگر احساسی بر او قالب نشد و به خواب عمیقی فرو رفت.

***

دکتر کلافه برای بار ششم پرونده‌ی دخترک را چک کرد، باز هم مواردی دور از انتظار و نکاتی غیرقابل تصور!
هیچ‌کس نمی‌توانست بپذیرد که فانوشا یک موجود عجیب الخقه هست.
جمعی از دکتران حاضر همه در سکوتی عمیق فرو رفته بودند، دکتر حسام از جایش برخواست و عصبی گفت:
- غیر ممکنه، چطور امکان داره یه آدم قلب نداشته باشه و زنده باشه؟
همه در شک عمیقی فرو رفته بودند، هیچ‌کس نمی‌دانست قلب فانوشا طعام لذیذ جسکوب شده است...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
دکتر دیگری بی خبر از آنکه حرفش صحت دارد با تمسخر گفت:
- حتما موجود ماورائی هس.
سپس به دنباله‌ی حرفش خندید، کسی او را همراهی نکرد زیرا همه در فکر فرو رفته بودند.
برایشان قابل هضم نبود، چه بسا با چشمان خود، شاهد دیدن موجودی عجیب‌الخلقه بودند و در باورشان نمی‌گنجید.
همه خیره به گوشه‌ای تا دقایقی پایان‌ ناپذیر مات شده بودند.
دکتو حسام خسته از این هیجان، از جا برخواست و گفت:
- این یه مورد استثنایی هست نباید کسی بفهمه، ازتون می‌خوام منتقلش کنید به یه بخش کاملا حفاظت شده و اجازه ورود به هیچ‌کسی رو ندید.
دکتر نریمان جاوید با نگرانی ایستاد و خیره در چشمان سیاه حسام گفت:
- این یه جرمه بزرگه، میدونی اگر لو بریم کار هممون تمومه؟
حسام: نگران نباش لو نمیریم.
دکتر پیری با اخم خطاب به حسام خوش خیال گفت:
- اون دوتا جوون که همراش بودن چی؟ اگر لو بریم...
حسام اینبار با خشم بیشتری به سمت دکتر پیر خیز برداشت و یخه او را گرفت:
- میدونی چند ساله منتظره همچین موقعیتی هستم؟ حالا میگی که به این راحتی ها از دستش بدم؟ میدونی اگر موفق بشیم یه پول که هیچ یه دنیا تو مشت ما هس؟
نریمان: بس کن، رو من حساب نکن.
سپس با اندوه فراوانی اتاق را ترک کرد.
دامون با نگرانی پشت در اتاق قدم برمیداشت.
سعید با چشمانی غرق در خواب خیره شده بود به لباس دامون.
دامون سکوت خفقان کننده را شکست و گفت:
- حالا باید چیکار کنیم؟
سعید: باید بخوابیم...
چنان جمله را با خواب و لودگی فراوان زمزمه کرد که دامون سکوت را برای جواب دادن به او ترجیح داد.

***

ارواح سرگردان در هوای تیره و تار جیغ کشان به هر سو میرفتند.
نعره‌های بلندی گوش فلک را کر می‌کرد و شعله های آتش با صدای محیبی فضا را غرق در وحشت کرده بود.
خاک و خار داغ و تیز زمین را فرش کرده بود.
حامی در پی راه نجاتی چنان تشنه‌ای که به دنبال اب هست به هر سو میرفت.
در دلش از خدایش فقط فانوشا را خواهان بود...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
او در پس گناهان مرتکب شده هزاران بار مجازات شده بود امّا هنوز زمان پایان مجازاتش نرسیده بود، همانطور که هنوز زمان رهایی فانوشا نرسیده بود.
شعله های آتش بیشتر و بیشتر می‌شدند.
صدای نعره ها با قدرت بیشتری موج های آتش روان را در هوا به رقص در می‌آوردند.
آهن هایی که در آتش ذوب شده بودند چون فواره‌ای از آب به اطراف پخش می‌شدند و تن جهنمیان را به خاکستر تبدیل می‌کردند... .
حامی برای هزارمین بار می‌میرد و زنده می‌شود!
درد می‌کشید و هرگز به درد کشیدن عادت نمی‌کرد... هوای داغ و تار با امواج نعره‌ها در هم آمیخته شده بود و قصد داشت که سلول به سلول تن جِنیان و خون آشام ها و بقیه موجودات دو رگه را نیز بگیرد!

***

ده روز گذشته بود و شرایط به خود عادت و روند نامطلوبی گرفته بود!
دامون برعکس سعید که آشکارا ابراز نگرانی کرده بود خود خوری می‌کرد و نمی‌توانست اطلاعی از ان دختر بگیرد. از آن بدتر حتی نمی‌توانست غرور از دست رفته اش را برای بار دوم بسازد و راهی بیمارستان کذایی شود.
بعد از اینکه دکتر حسام نریمان و دیگر دکتران حاضر را راضی به سکوت کرده بود با بدترین شکل ممکن سعید و دامون را از بیمارستان بیرون کرد و آنها را تهدید کرد... .
ابتدا که سعید از ترس قانون و دامون از خشم غرور له شده‌اش دیگر سراغی از دخترک نگرفتند امّا پس از گذشت مدتی هر دو جویای احوال دخترک شدند و دریافتند که دخترک بطور قاچاقی توسط دکتران بخش از کشور خارج شده است.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین