• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت هشتم:
نیوشا: به نظرم یه روز با رها برو شرکت بابات و همه ‌چی رو به هردوتاشون بگو.
- فکر کنم چاره‌ای جز این ندارم. فردا من و رها می‌ریم شرکت.
نیوشا: بزار یه چیز شیرین برات بیارم تا بخوری فشارت بره بالا؛ داری از حال میری.
- نمی‌خواد. قهوه خوردم، الآن حالم خوب میشه.
یه نگاهی به ساعت کردم که دیدم ساعت چهار و نیم هستش.
- بهتره برم خونه، مامان نگرانم میشه.
نیوشا سری به نشانه تایید تکان داد و حرفی نزد.
خداحافظی کردیم و من از آپارتمان خارج شدم. توی راه برگشت، به این فکر می‌کردم که چه‌جوری این خبر رو به رها و بابا بگم.
وقتی به خونه رسیدم، ماشین بابا تازه وارد پارکینگ شد؛ می‌خواستم از این فرصت استفاده کنم؛ ولی ترسیدم و چیزی نگفتم.
وارد پارکینگ شدم و به بابا که داشت از ماشین پیاده می‌شد سلام کردم.
بابا: سلام به روی ماهت! خوبی؟
- مرسی باباجون. شما چطوری؟
بابا: منم خوبم. بیرون کاری داشتی؟
همین‌طور که به سمت آسانسور می‌رفتیم گفتم: آره، رفته بودم خونه نیوشا.
وارد آسانسور شدیم. بابا نگاهی دقیق‌تر به صورتم انداخت.
بابا: اتفاقی افتاده؟
- نه...چیزی نشده.
بابا: پس چرا سفیدتر از روزهای دیگه شدی؟ انگار رنگت پریده!
- نه باباجان من خوبم.
آسانسور در طبقه چهارم ایستاد؛ پیاده شدیم و در زدیم. رها مثل همیشه با چهره‌ای شاد در رو باز کرد.
رها: سلام.
بابا: سلام عزیزم.
- سلام.
وارد خونه شدیم، مامان رو ندیدم؛ بدون اینکه چیزی بگم سریع رفتم سمت اتاقم.
روی صندلی نشستم و از توی آینه به صورتم خیره شدم؛ بابا راست می‌گفت، رنگم پریده بود؛ مثل روح شده بودم. بلند شدم و لباس‌هام رو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم...در زده شد.
- بفرما.
رها وارد اتاق شد و درو بست.
رها: رستا! خوبی؟
- ای بابا چرا همتون همین سوال رو از من می‌پرسید؟
رها: آخه بابا گفت!
- خوبم عزیزم، خوبم.
رها: دکتر چی‌گفت؟
- مگه مامان نگفت؟
رها: چرا...ولی خواستم از تو هم بپرسم، شاید مامان الکی گفته باشه.
- مامان هرچی گفته درسته، نگران نباش.
رها: باشه. فردا پنجشنه ست؛ میای بریم خونه خاله؟
- نه، فردا باید برم جایی؛ تو هم بهتره جایی نری، شاید با هم رفتیم بیرون.
رها: باشه. از اتاقت نمیای بیرون؟
- نه، خسته‌ام و می‌خوام بخوابم. شام هم نمی‌خوام؛ لطفاً صدام نکنید.
رها سری تکان داد و رفت. خداروشکر تا زمانی که بخوابند، هیچ‌کس به اتاقم نیامد. من هم به فردا و گفتن این حقیقت تلخ فکر می‌کردم و کلی گریه کردم.
صبح با سردرد بدی از خواب بیدار شدم؛ ساعت هشت صبح بود. از اتاقم اومدم بیرون و به اتاق مامان رفتم؛ در رو باز کردم، درست حدس زدم؛ هنوز خواب بود و از بابا هم خبری نبود. به سمت اتاق رها رفتم. در زدم.
رها: بفرما.
در رو باز کردم.
- سلام! فکر کردم خوابیدی.
رها: علیک. چون دیشب گفتی قراره بریم جایی، تصمیم گرفتم تکالیف روز شنبه رو انجام بدم.
و به کتاب و دفتری که جلویش باز بود اشاره کرد.
- صبحانه خوردی؟
رها: آره، صبح زود با بابا خوردم.
- باشه پس آماده شو.
رها: میشه بگی کجا می‌خوایم بریم؟
- حالا بهت میگم.
رها: تو صبحانه خوردی؟
- نه...اشتها ندارم.
رها: چرا؟
- نمی‌دونم.
رها: به مامان از برنامه امروز چیزی گفتی؟
- نه...دیشب وقتی اومدم، اصلاً ندیدمش.
رها: این‌جوری اگه بیدار شه و ببینه ما نیستیم، نگران میشه!
- نامه می‌ذاریم. چه‌قدر حرف میزنی! پاشو حاضر شو.
و از اتاقش خارج شدم. سریع وارد اتاقم شدم و مانتوای قرمز و شلوار مشکی به تن کردم؛ شال مشکی و قرمز ابر و بادی‌ام رو سرم کردم.
روی کاغذ برای مامان نوشتم: من و رها میریم بیرون، نگران نشو.
از اتاقم خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و کاغذ رو روی میز گذاشتم.
بیرون اومدن من از آشپزخونه همراه شد با بیرون اومدن رها از اتاقش.
رها: من آماده‌ام، بریم؟
سری به نشانه آره تکان دادم و به سمت در خروجی حرکت کردیم.
در پارکینگ سوار ماشین شدیم؛ ماشین رو از پارکینگ درآوردم و به سمت شرکت بابا حرکت کردم.
از حرکات انگشتان رها، فهمیدم صبرش لبریز شده.
- داریم میریم شرکت بابا.
رها با تعجب گفت: شرکت بابا برای چی؟
- متاسفانه این یکی رو الآن نمی‌تونم بگم؛ به زودی متوجه میشی.
رها: راستی چرا چشمات انقدر پف کرده؟
چیزی نگفتم، رها هم بیخیال شد. بعد از بیست دقیقه به شرکت بابا رسیدیم. بابا رئیس شرکت هستش و روی پروژه های خونه کار می‌کنه.
وقتی ماشین رو در پارکینگ پارک کردم؛ پیاده شدیم و به سمت اتاق بابا که در طبقه دوم قرار داشت، رفتیم.
منشی پشت میز در حال صحبت با تلفن بود؛ وقتی ما رو دید، تلفنش را قطع کرد و به نشانه احترام بلند شد.
منشی: سلام! خوش آمدید.
من و رها: سلام.
- بابا تو اتاق هستن؟
منشی: بله، فقط جلسه دارن که تا پنج دقیقه دیگه تمام میشه.
- ممنون.
به رها گفتم: بهتره بنشینیم تا جلسه بابا تمام شه.
سری تکان داد و هر دو نشستیم.
منشی: چی میل دارین بگم براتون بیارن؟
- فعلاً هیچی.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت نهم:
پنج دقیقه بعد، مردی از اتاق همراه بابا خارج شد.
مرد: پس من منتظر پروژه هستم.
بابا: خیالت راحت، به احتمال زیاد دوشنبه هفته آینده، آماده می‌کنم.
من و رها سلامی کردیم تا بابا متوجه حضور ما بشه. با دیدن ما کمی تعجب کرد؛ ولی از لبخندی که روی صورتش نقش بست، معلوم بود حسابی خوشحال شده.
بابا: سلام به دخترای گلم! خوش اومدید.
مردی که کنار بابا بود با هیجان به ما نگاه کرد؛ بعد رو به من کرد و گفت: رستا خانم؟
- بله.
مرد: ماشاالله چه بزرگ و خانم شدی!
- ممنون.
مرد به رها نگاهی کرد و گفت: کیانوش! این خانم هم دخترت هستش؟
بابا: بله، رها هستن.
مرد: هزار ماشاالله! تا اونجایی که من یادم میاد، یه دختر کوچولو و ناز داشتی که اسمش هم رستا بود.
بابا: می‌دونی چند سال از اون روز گذشته؟! تقریباً بیست و دو ساله.
مرد: چه قدر زود گذشت!
سپس رو به ما کرد و ادامه داد: خیلی خوشحال شدم که شما رو دیدم.
من و رها: ممنون.
بابا:کاری داشتین دخترها؟
- بله بابا جون، البته اگه جلستون طول میکشه ما میریم و... .
مرد وسط حرفم پرید و گفت: نه دخترم، جلسه ما تموم شده من هم باید برم.
رو به بابا کرد و ادامه داد: من دیگه میرم فقط منتظر پروژه هستم.
بابا: باشه. خدانگهدار.
مرد: خداحافظ.
بعد رفتن آن مرد، وارد اتاق شدیم. بابا پشت میزش و ما هم روی مبل‌ های جلوی میزش نشستیم.
- این آقا کی بود؟
بابا: یکی از دوستان قدیمی؛ تازه از خارج برگشته و امروز هم اومده بود اینجا و از من توی یه پروژه خیلی بزرگ کمک خواست.
- من که نمیشناسمش ولی اون من رو خیلی خوب به یاد آورد؛ اسمشون چیه؟
بابا: شاهرخ ارجمند، بهترین دوستم هستش؛ وقتی یه سالت بود به خارج رفتن و چند وقت پیش اومدن ایران.
- آهان.
بابا: خوب، حالا بگو چیشده؟
رها: تو رو خدا زودتر بگو که من هم دارم از فضولی دق می‌کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: واقعیتش درباره مامان می‌خوام صحبت کنم.
بابا: اتفاقی افتاده؟
- دیروز من و مامان رفتیم دکتر؛ متوجه شدیم مامان بیماری داره که قابل درمان نیست و... .
بابا ناراحت ادامه داد: و اون بیماری سرطان خوب هست.
با تعجب پرسیدم: شما می‌دونستین؟
بابا: آره، مادرتون پریروز بهم گفت؛ همون روزی که خودش تنهایی رفته بود دکتر.
- پس یعنی مامان از همه چیز با خبره؟!
بابا سری به نشانه آره تکان داد.
به رها نگاه کردم؛ به من خیره شده بود و اشک آرام از گونه‌هایش پایین می‌آمد. چشمان من خم حلقه اشک شد.
- رها؟ خوبی؟
گریه‌اش شدت گرفت و بلند گفت: منظورتون از این حرفا چیه؟ یعنی چی مامان سرطان داره خودش گفت که چیزی نیست!
به سمتش رفتم و بغلش کردم.
- رها لطفاً آروم باش. ما باید بتونیم از مامان مواظبت کنیم.
رها: رستا می‌فهمی چی میگی؟
من هم گریه‌ام شد گرفت؛ ازش فاصله گرفتم و گفتم: ما همه مامان رو دوست داریم، پس نباید کاری کنیم که اذیت بشه.
رها: میشه درست توضیح بدی؟
- هیجان و استرس زیاد برای مامان خطر...خطر مرگ رو به همراه داره.
بابا: باید روحیمون رو حفظ کنیم تا بتونیم از مادرتون محافظت کنیم؛ این رفتارهای شما باعث ناراحتیش میشه.
رها: بابا شما نگران مامان نیستین؟ چه‌جوری می‌تونیم آروم باشیم؟
بابا: هستم؛ من هم اولش خیلی ناراحت شدم، اما تا کی؟ تا کی باید ناراحت باشیم و غصه بخوریم؟ می‌دونید که، مادرتون خیلی زرنگ هستش و سریع می‌فهمه که ناراحتی ما از چیه. ما باید همون رفتارهای قبلمون رو داشته باشیم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده؛ فقط باید بیشتر مواظب شهرزاد باشیم.
برای دقایقی سکوت کردیم. هممون داشتیم به یه چیز فکر می‌کردیم. بابا با کلافگی گفت: باید یه قولی به هم بدیم.
- چه قولی؟
بابا: باید بهم قول بدین که دیگه ناراحت نباشین تا با کمک هم از مادرتون به خوبی مراقبت کنیم.
من و رها نگاهی به هم کردیم.
رها: بابا آخه... .
بابا وسط حرفش پرید: آخه نداره. سریع قول بدین.
هر دو سری تکان دادیم‌.
رها: قول میدم. اگرچه خیلی سخته ولی برای مامان حاضرم هر کاری انجام بدم.
بابا: یعنی مامانت رو بیشتر از من دوست داری؟
سوال بابا فقط به خاطر عوض کردن این بحث بود.
رها خنده‌ای کرد و گفت: منظور من این نبود.
بابا: دیگه حرفت رو زدی.
رها: عه! بابا، من هر دوتاتون رو به یه اندازه دوست دارم.
- پس من چی؟
رها با اخم هایی در هم رفته گفت: من با تو قهرم.
- چرا؟
رها: چرا موضوع مامان رو الآن به من گفتی؟
- باید کی می‌گفتم؟
رها: همون دیشب.
بابا: بسته دیگه...قرار شد دیگه از این موضوع حرفی نزنیم، حالا هم اگه کاری ندارین؛ برین خونه تا من هم به کارهام برسم.
- چشم، رها بلند شو بریم. مامان خونه تنهاست.
رها بلند شد.
- فعلاً خداحافظ.
رها: خداحافظ بابا جون.
بابا: قولی که دادین فراموش نشه، خداحافظ.
از شرکت خارج شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. تصمیم گرفتم با رها صحبت کنم که اگه به مامان فکر می‌کنه، فراموش کنه. هرچند برای خودم هم سخت بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت دهم:
- راستی بهت گفتم دیروز چه اتفاقی برام افتاد؟
رها: نه، چیشده؟
- نزدیک بود خواهر گلت رو از دست بدی.
رها: نه بابا! حالا چه اتفاقی افتاده؟
- اون پسره توی پاساژ رو یادته؟
رها خنده‌ای کرد و گفت: آره، تا عمر دارم فراموشش نمی‌کنم.
- دیروز دیدمش، اگه به موقع ترمز نمی‌کرد؛ الآن زیر خاک خوابیده بودم.
رها: جدی؟
- نه الکی...خب آره دیگه.
رها: تو چی کار کردی؟
- فکر کنم یه تخته‌اش کم هست، چون دیروز هم من رو مقصر می‌دونست.
رها: تخته‌اش کم نیست؛ مغرور هست.
- تا این حد؟ حاضر نبود یه معذرت خواهی خشک و خالی کنه.
رها: هرکسی یه اخلاقی داره دیگه.
- بیچاره زنش.
رها: از کجا میدونی ازدواج کرده؟
- نمیدونم؛ کلی گفتم.
رها: شاید با زنش یه جور دیگه رفتار میکنه.
- شاید.
رسیدیم خونه، با ماشین وارد پارکینگ شدیم و با آسانسور به طبقه چهارم رفتیم.
هر دو ظاهرمون رو حفظ کردیم و در زدیم، در باز شد. وقتی چهره شاد مامان رو دیدیم سلام کردیم.
مامان: سلام به دخترهای گلم.
وارد خونه شدیم. مامان پرسید: کجا رفته بودین؟
- رفتیم شرکت بابا.
مامان: شرکت برای چی؟
رها: یعنی ما نمی تونیم به بابا سر بزنیم؟
مامان: من که چیزی نگفتم؛ فقط چون صبح زود رفتین، تعجب کردم. حالا برید لباس‌هاتون رو عوض کنید. راستی رستا؟
- جانم.
مامان: نیوشا زنگ زد؛ مثل این که به گوشیت زنگ زده، جواب ندادی نگرانت شده.
گوشیم رو از تو کیفم در آوردم.
- ای وای! ده بار زنگ زده. گوشیم روی سایلنت بود، نشنیدم.
به اتاقم رفتم و قبل از عوض کردن لباسم به نیوشا زنگ زدم.
نیوشا: الو؟ رستا؟ کجایی؟
- سلام! خونه. چیزی شده؟
نیوشا: دیوانه نگرانت شدم.
مکثی کرد و ادامه داد: رفتین شرکت؟
- آره، بابا خبر داشت.
نیوشا: خوب خداروشکر، این هم به خیر گذشت.
- آره...انگار یه وزنه دویست کیلویی از روم برداشتن.
نیوشا: الهی بگردم. رستا من باید برم، کاری نداری؟
- نه، خداحافظ.
نیوشا: خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم.
لباس هام رو با یک بلوز و شلوار سرمه‌ای ساده عوض کردم و به آشپزخونه رفتم. مامان در حال آماده کردن ناهار بود.
- به به! زرشک پلو با مرغ.
مامان خنده‌ای کرد و گفت: ای شکمو! اگه اینجوری پیش بری، رو دستم می‌مونی ها!
- به این زودی از دستم خسته شدی؟
مامان: نخیر، وقت شوهر کردنت رسیده؛ منظورم اینه زیاد نخور، پس فردا مجبور میشی رژیم بگیری.
- حالا کو تا پس فردا؟ اصلاً بذار ببینم کسی میاد خواستگاریم؟
مامان: این همه پسر خوب اومده خواستگاریت که متاسفانه به همشون جواب منفی دادی.
- خب خوشم نیومده.
مامان: تو دیگه خیلی ناز داری! والا هر پسری که اومده؛ هم پولدار بوده، هم خوش اخلاق.
- مگه میشه پول و اخلاق خوب کنار هم قرار بگیره؟
مامان: من یکی در برابر تو کم اوردم.
رها وارد آشپزخونه شد و گفت: مامان بهتره یه دبه بگیری.
مامان: دبه برای چی‌؟
رها خنده‌ای کرد و جواب داد: برای رستا دیگه.
من و مامان خندیدیم.
- هنوز برای ترشی انداختن خیلی زوده.
رها: داری پیر میشه، بعد میگی زوده؟
- من دارم پیر میشم؟
رها: بله از مامان بپرس.
نگاهی به مامان کردم؛ با خنده گفت: رها بسته، مگه نمی‌دونی رستا رو صورتش حساسه.
رها: پس بهتره زودتر ازدواج کنه.
اومدم جواب رها رو بدم که زنگ خونه به صدا در اومد. رها سریع به سمت آیفون رفت و در رو باز کرد.
- کی بود؟
رها: بابا.
- چه‌قدر زود اومده!
رها: ناراحتی برم بهش بگم بگرده؟
- با نمک! دیشب تو نمک خوابیده بودی؟
رها: آره.
بعد دو دقیقه بابا وارد خونه شد و سلام کرد؛ ما هم سلام کردیم و به سمتش رفتیم.
- خوش اومدی بابا جون.
بابا: مرسی عزیزم.
رها به خاطر صحبت من و بابا عق زد.
- کوفت!
رها: حالم بهم خورد، چند وقته خود شیرینی می‌کنی؛ چیزی شده؟
- فکر کنم قرصت رو نشسته خوردی.
مامان: بسته دیگه.
از جیغ مامان همه خندیدیم.
رها: بابا! امروز خوشحال تر از روزهای دیگه هستی؛ چیزی شده؟
بابا: بده خوشحال باشم؟ می‌خوای گریه کنم؟
رها: نه بابا جون. همین‌جوری پرسیدم.
بابا به سمت اتاقشون رفت تا لباس‌هاش رو عوض کنه؛ من و رها هم به مامان کمک کردیم تا میز رو بچینه.
ناهار رو با گفتن اتفاق توی پاساژ، توسط رها، خوردیم. بعد ناهار من و رها ظرف هارو شستیم و برای استراحت به اتاقمان رفتیم.
روی تختم دراز کشیده بودم و برای درس خوندن برنامه‌ریزی می‌کردم که صدای در اومد.
- بفرما.
بابا اومد داخل و روی صندلی جلوی میز مطالعه‌ام نشست؛ من هم سریع نشستم و به بابا نگاه کردم.
بابا: دخترم! اون آقایی که امروز اومده بود شرکت رو یادته؟
- آقای ارجمند؟
بابا: آره. تو رو از من، برای پسر بزرگش خواستگاری کرد.
از تعجب چشم هام اندازه نعلبکی شد.
بابا ادامه داد: قرار شده امشب بیان خونمون، برای خواستگاری.
- شما که می‌دونید من قصد ازدواج ندارم پس چرا موافقت کردین؟
بابا: حالا بذار بیان، مطمئنم از پسرش خوشت میاد.
- ولی... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت یازدهم:
بابا وسط حرفم پرید: ولی نداره! وقت ازدواج کردنت رسیده، تا کی می‌خوای دلیل بیاری؟
مجبور شدم تسلیم شم و سکوت کنم.
بابا: دوست دارم امشب بهترین لباست رو بپوشی و دل پسر شاهرخ رو ببری.
لبخندی زدم و گفتم: چشم.
بابا: چشمت بی‌بلا. وقتی به مامانت گفتم حسابی خوشحال شد، امیدوارم این خوشحالی‌اش موندگار باشه.
منظور بابا کاملاً واضح بود؛ هر دو جواب مثبت ازم می‌خواستن!
- انشاا... مامان همیشه خوشحال باشه.
بابا: هست و خواهد بود؛ فقط به رفتار من، تو و رها بستگی داره. الان هم استراحت کن که شب خوبی در انتظار هممون هستش.
و از اتاق بیرون رفت.
یاد فیلم‌هایی افتادم که دختر و پسر به اجبار با هم ازدواج می‌کنند؛ یعنی من هم باید به اجبار قبول کنم؟ شاید هم از هم دیگه خوشمون اومد و با رضایت قلبی، جواب مثبت دادم.
چون خسته بودم، سریع به خواب رفتم.
رها: رستا! رستا! بلند شو دختر! خواستگارت منتظرته!
از خواب پریدم و جوری با شانه، از تخت افتادم زمین که از درد جیغ کشیدم.
- آی شونم!
رها جوری بلند می‌خندید که مامان و بابا هراسان خودشون رو به اتاقم رسوندند.
مامان: رها! چته؟
چون رها جلوی دید مامان و بابا رو گرفته بود، من رو ندیدن؛ کنار رفت و با خنده به من اشاره کرد.
مامان: ای وای رستا! چرا افتادی زمین؟
به کمک مامان از روی زمین بلند شدم.
- همش تقصیر رها ست. هنوز آدم نشده؛ شونم داغون شد.
بابا: رها تو خجالت نمی‌کشی؟
رها: شوخی کردم خب! نمی‌تونم با خواهرم شوخی کنم؟
مامان: بهتون گفتم شوخی پشت وانتی نکنید.
بابا: رستا خوبی بابا؟
- آره، دردش کمتر شده.
بابا: خداروشکر، بهتره کم‌کم حاضرشی.
- چشم.
مامان و بابا از اتاق بیرون رفتن. به رها نگاه کردم که از چهره‌اش پشیمانی می‌بارید.
رها: آجی جونم! ببخشید.
- فایده نداره؛ هر موقع بخشیدمت، بدتر از قبل رفتار کردی.
رها: دیگه تکرار نمیشه، قول میدم عروس خانم.
- عروس خانم؟!
رها: آره دیگه.
- من که هنوز جواب مثبت ندادم!
رها: والا این‌جوری که مامان و بابا صحبت می‌کنن، کار تمامه. فقط باید بری خونه آقا دوماد.
چیزی نگفتم؛ چون می‌دونستم رها میره به مامان و بابا میگه و ناراحت میشن.
- باشه برو بیرون تا حاضر شم.
رها از اتاق بیرون رفت. به جای فکر کردن به صحبت های رها، به سمت کمدم رفتم و درش رو باز کردم.
- حالا چی بپوشم؟
سوال همه ما دخترها، با این که کلی لباس داریم ولی باز هم توی مراسم ها هیچ لباس مناسبی نداریم!
به شومیز هام نگاهی انداختم، سه تاش مناسب امشب بود. روی تختم گذاشتم و بهشون نگاه کردم. یک شومیز سفید با آستین پفی که قسمت سینش با نگین کار شده بود، شومیز بعدی آبی تیره که از جنس ساتن و گیپور با گل‌های کوچک و بزرگ بود و شومیز سوم، قرمز با پولک‌های ریز که زیر نور برق میزدن.
چون پوستم روشنه، رنگ‌های گرم بیشتر بهم میاد پس شومیز قرمز رو انتخاب کردم؛ این شومیز کادو روز دختر از طرف مامان بود.
شومیزم رو با شلوار جذب مشکی تنم کردم. رو به روی آینه نشستم و به صورتم خیره شدم؛ توی خواستگاری هام به گفته بابا زیاد آرایش نمی‌کردم؛ امشب هم همین کار رو می‌کنم.
به مژه‌هام ریمل و به لب‌هام رژ لب قرمز کم‌رنگ زدم؛ همین کافی بود. شال زرشکی‌ام را سر کردم و جلوی آینه قدی که به در کمدم نصب شده بود، نگاه کردم. از نظر خودم که عالی شده بودم، اما باید نظر مامان و بابا رو هم بپرسم.
از اتاق خارج شدم و مامان و بابا رو در آشپزخونه دیدم که در حال صحبت کردن بودن. با دیدن من هر دو سکوت کردن.
مامان: الهی قربون دخترم برم من! چه قدر ماه شدی!
- مرسی مامان.
به بابا نگاه کردم؛ به من خیره شده بود.
ادامه دادم: بابا! لباسم خوبه؟
بابا چند بار پلک زد و گفت: عالی، خیلی زیبا شدی. مطمئنم باربد عاشقت میشه.
باربد! پس اسم پسر آقای ارجمند، باربد هستش.
مامان: والا بعید می‌دونم کسی عاشق دخترم نشه. دلشونم بخواد با همچین دختری ازدواج کنن.
رها وارد آشپزخونه شد و سوتی برای من زد.
رها: آبجی از همین الآن باهات خداحافظی می‌کنم.
خندیدم و گفتم: بذار اول جواب مثبت بدم، بعد از خونه بیرونم کن.
رها: من که از خونه بیرونت نکردم، فقط دارم میگم حتماً طرف عاشقت میشه.
به مامان کمک کردم تا وسایل پذیرایی را آماده کنه. ظرف میوه رو روی میز جلوی مبل‌ها گذاشته و به آشپزخونه برگشتم.
مامان: مواظب باش چای، پر رنگ و کم‌رنگ نشه.
- چشم. دفعه اولم که نیست.
مامان: می‌دونم، ولی مهمون‌هامون خاص هستن. بالاخره دوست باباته.
- چشــــم، حواسم هست. راستی شام هم می‌مونن؟
مامان: آره، مثل این که بابا اصرار کرده.
- این که خواستگاری نیست؛ مهمونی هستش.
مامان: با یه تیر دو نشون می‌زنن دیگه.
ساعت هفت و نیم بود که آیفون به صدا در اومد.
بابا با هیجان جواب داد: سلام! بفرمایید.
و در رو باز کرد. برای هیچ خواستگاری استرس نداشتم که الآن دارم. شاید دلیل تفاوتش این باشه که خواستگارم پسر دوست باباست.
بعد از چند دقیقه به واحد ما رسیدند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت دوازدهم:
من و رها کنار هم ایستاده بودیم و مامان و بابا جلوتر از ما منتظر ورود آقای ارجمند با خانوادشون بودن.
اول همسر آقای ارجمند وارد شد.
بابا: سلام خانم! خوش اومدید.
مامان: سلام بهاره جان.
بهاره: سلام! خیلی ممنون.
بهاره خانم به سمت من اومد.
- سلام!
بهاره: سلام عروس خانم! چه قدر خانم شدی عزیزم.
و شیرینی که در دست داشت رو به من داد.
- ممنون. شما لطف دارین.
و بعد رفت سمت رها. آقای ارجمند هم وارد شده بود و مشغول سلام احوال‌پرسی با مامان و بابا بود؛ اومد سمت من.
- سلام!
شاهرخ: سلام رستا خانم! خوبی دخترم؟
- ممنون، شما خوبین؟
شاهرخ: با دیدن شما مگه میشه آدم بد باشه.
بعد از شاهرخ یه پسر جوان وارد شد، اول فکر کردم باربد هستش ولی وقتی بابا اسمش رو گفت، فهمیدم برادر باربد هست.
بابا: سلام بردیا جان! خوبی؟
بردیا: ممنون عمو.
بهش می‌خورد بیست و چهار، پنج سالش باشه.
و در آخر آقا داماد وارد شد. با دیدنش جعبه شیرینی از دستم افتاد که همه به طرف من برگشتن؛ حتی خود باربد. او هم از دیدن من شکه شد!
رها شروع کرد به خندیدن و این باعث شد بقیه بیشتر تعجب کنند.
مامان: دخترم! حواست کجاست؟
و اومد سمتم و شیرینی را از روی زمین برداشت.
مامان: رستا! چیشده مامان جان؟ رها چرا می‌خندی؟
رها: هیچی مامان یاد یه چیزی افتادم، خندم گرفت.
مامان با عصبانیت بهش نگاه کرد. با سوال آقای ارجمند نگاه ها بین من و باربد می‌چرخید تا جوابشون رو بگیرند.
شاهرخ: شما هم دیگه رو می‌شناسین؟
من چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم.
باربد هم خیلی سرد جواب داد: به صورت تصادفی هم دیگه رو دیدیم.
و دست گل را به رها داد.
مامان و بابا مهمون ها رو به سمت پذیرایی راهنمایی کردند؛ من و رها هم به آشپزخونه رفتیم.
رها: وای رستا! کار خدارو ببین.
با عصبانیت گفتم: خب که چی؟
رها: چرا عصبی شدی؟
اداش رو در آوردم: به صورت تصادفی هم دیگه رو دیدیم. من از همین الآن می‌گم نظرم منفی هست.
مامان: چـــی؟
با ترس به پشتم نگاه کردم.
- شما...شما کی اومدی؟
مامان با اخم‌های در هم رفته گفت: از همون موقع که جواب مسخره دادی. جوابت منفیه؟ هنوز با هم صحبت نکردین که!
رها: مامان جان! باربد همون پسریه که امروز سر ناهار درباره‌اش حرف زدم.
مامان با تعجب گفت: همونی که تو پاساژ خورده به رستا؟
هر دو سرمون رو به نشانه آره تکان دادیم. مامان لبخندی زد و ادامه داد: این که عالیه! حالا هم چای بریز و بیا توی جمع بشین و دیگه حرفی از منفی بودن نزن.
تا اومدم اعتراض کنم از آشپزخونه بیرون رفت.
- این هم از بخت ما!
همان‌طور که چای می‌ریختم رها گفت: خوب بود یکی از همسایه ها عاشقت می‌شد؟
- وای رها! بعضی موقع ها دوست دارم کلت رو بکوبم به دیوار؛ تا دیوانه‌تر نشدم، برو.
خنده ای کرد و رفت. من هم با سینی چای به سمت پذیرایی رفتم و تعارف کردم و در آخر روی یکی از میزبان‌ها که کنار بابا بود نشستم.
فقط بابا و آقای ارجمند صحبت می‌کردند؛ اون هم درباره پروژه‌ای که بابا می‌گفت. چند بار زیر چشمی به باربد نگاه کردم؛ ولی با اخم هایی در هم رفته به زمین خیره شده بود. به تیپش هم نگاهی انداختم، با کت و شلوار سرمه‌ای که به تن داشت، واقعاً خوش تیپ شده بود.
بهاره: آقا شاهرخ برای گفتن این حرف‌ها وقت زیاده؛ بهتره بریم سر اصل مطلب.
شاهرخ: چشم، حق با شماست.
نگاهی به همه کرد و ادامه داد: واقعیتش امروز وقتی رستا جان رو دیدم، خیلی خوشحال شدم و از این فرصت استفاده کردم و برای باربد جان خواستگاری کردم؛ البته با اجازه دوست عزیزم، کیانوش جان.
بابا: خواهش می‌کنم.
بهاره: اگه اجازه بدین، باربد و رستا جان برن با هم صحبت کنن.
مامان: حتماً. دخترم آقا باربد رو راهنمایی کن.
بلند شدم که باربد هم بلند شد؛ در اتاقم رو باز کردم و رفتم داخل و باربد هم پشت سرم اومد.
به تختم اشاره کردم.
- بفرمایید.
وقتی نشست با فاصله‌ کنارش نشستم.
باربد خیلی سرد گفت: بفرمایید، می‌شونم.
از برخوردش جا خوردم، رفتار‌هایی که تا به امروز ازش دیده بودم اصلاً مناسب نبود.
با اخم در جواب گفتم: شما با همه همین‌جوری صحبت می‌کنید؟
باربد: چه‌طور؟
- به نظرم اصلاً رفتار درستی نیست. مخصوصاً با یک خانم.
باربد: خیلی ببخشید ولی من از درس اخلاق خیلی بدم میاد.
کلافه شده بودم؛ دوست داشتم یه چک بزنم در گوشش تا بفهمه با کی طرفه.
باربد: بذارین یه چیزی رو بهتون بگم، من به زور اومدم، پس بدون اگه بهم جواب مثبت بدی، بدتر از این باهاتون رفتار می‌کنم.
با عصبانیت گفتم: من رو تهدید می‌کنید؟
باربد: می‌تونید هر جور که دوست دارید، برداشت کنید.
- پس بهتره شما هم بدونید که من هم ناراضی هستم، اما...اما به دلایلی مجبورم تحمل کنم.
باربد: چه دلایلی؟
پوزخندی زدم و گفتم: مطمئنم اگه بگم، فرقی به حال شما نمی‌کنه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت سیزدهم:
شونه‌ای بالا انداخت و گفت: پس بهتره همین الان جواب منفی بدین تا خیال همه راحت بشه.
با قاطعیت گفتم: همین کار رو میکنم.
بلند شد بره که یاد بیماری مامان افتادم؛ سریع و لرزون گفتم: نمی‌تونم.
به سمتم برگشت و با تعجب پرسید: چی؟
- گفتم که نمی‌تونم جواب منفی بدم.
پوزخندی زد و گفت: چیه؟ نکنه به این سرعت عاشق شدی؟
بلند شدم و گفتم: من؟ عاشق شما بشم؟ امکان نداره.
نفسش رو بیرون داد و گفت: پس مشکل چیه؟
- فقط می‌تونم بگم اون قدر بزرگ هست که باعث میشه جواب من مثبت بشه.
باربد: اون مشکل چیه؟
- نمی‌تونم بگم.
باربد: چرا؟
- چون خانوادگیه.
باربد: اما نظرت رو عوض کرده و من باید دلیلش رو بدونم.
- نه لازم نیست بدونید.
بارید: پس شما هم باید جواب منفی بدین.
- نمی‌تونم.
باربد: چرا آخه؟ موضوع چیه؟
- اصلاً چرا شما مخالف ازدواج هستین؟
باربد: چرا باید جواب سوالت رو بدم؟
- به همون دلیل که شما از من جواب می‌خواین.
باربد: چون از ازدواج کردن متنفرم. حالا شما بگو، چرا نمی‌تونی نه بگی؟
- من می‌تونم نه بگم ولی شرایطی که دارم، این توان رو ازم گرفته.
باربد: اون شرایط چیه؟
- مامانم مریضه و نباید ناراحت بشه.
و بالاخره چیزی که نباید می‌گفتم رو گفتم.
چند ثانیه‌ای در سکوت به هم خیره شدیم.
باربد: یعنی نه گفتن شما انقدر در بیماری مادرتون تاثیر داره؟
- متأسفانه بله، بعدش هم فکر کنم پدرم از طرف من جواب مثبت رو به پدرتون داده؛ چون پدرم حاضر نیست مادرم لحظه‌ای ناراحت بشه.
باربد در فکر فرو رفته بود. با حالت تمسخر ادامه دادم: ببخشید فکر نکنم تا به حال همچین محبت و مهربانی دیده باشین.
باربد: در هر صورت خانم مشایخی، اگر جواب مثبت بدین؛ به طور قطعی می‌تونم بگم که زندگی خوب و شادی پیش رو نخواهی داشت. بهتره برای مادرتون فکر دیگه ای کنید.
- اصلاً شما چیزی به اسم وجدان دارین؟ اگر من جـواب منفی بدم و خدایی نکرده برای مادرم اتفاقی بیوفته، مطمئنم وجدانم در کل زندگی که پیش رو دارم راحتم نمی‌ذاره؛ پس این‌جوری که شما میگین جواب مثبت من با جـواب منفی‌ام فرق آن‌چنانی در زندگی‌ام نخواهد داشت؛ ولی نکته مهمش اینه که اگر جوابم مثبت باشه، مادرم کنارم خواهد بود، پس زندگی پر از ناراحتی کنار مادرم رو ترجیح میدم به نبودن مادرم.
به صورتم خیره شده بود و حرفی نمی‌زد.
باربد: اما باید راه دیگه‌ای وجود داشته باشه.
- به زمان نیاز داریم، شاید بتونم توی گرفتن زمان کاری بکنم. فقط امیدوارم شما هم یه راه درست پیدا کنید.
باربد: تنها یه راه می‌مونه.
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: مجبوریم ازدواج کنیم و بعد از چند ماه به دلیل عدم توافق از هم جدا شیم.
- اما می‌دونید چه عواقبی به دنبال داره! هیچ می‌دونید توی این زمونه با یک خانم مطلقه چه‌جوری رفتار می‌کنن؟ من نمی‌تونم آیندم رو خراب کنم.
باربد: شما هم می‌خواین آینده خوبی داشته باشید هم می‌خواین در کنار خانوادتون به زندگی ادامه بدین؛ جالبه! اما باید خدمتتون عرض کنم با این شرایط فقط یکی‌اش رو می‌تونید انتخاب کنید.
راست می‌گفت؛ توی این شرایط نمی‌تونم هردوتاشو رو با هم داشته باشم. پس مجبورم آینده‌ام رو فدای مادرم کنم.
-قطعاً خانواده‌ام رو انتخاب می‌کنم، اما باز هم باید فکر کنم.
از اتاق بیرون رفت و من رو با کوهی از ناراحتی تنها گذاشت. بعد دو دقیقه مامان اومد داخل.
مامان: دخترم! چیشد؟
شادی از چهره‌اش می‌بارید، چه‌طور می‌تونستم ناراحتش کنم؟
- نیاز به وقت بیشتری دارم.
کمی از خوشحالی مامان کم شد.
مامان: رستا مادر میدونم این زندگیه خودته، ولی باربد تنها کسی هست که می‌تونه خوشبختت کنه. تا الان هرچی خواستی برات فراهم کردیم و نه نگفتیم؛ حالا ازت می‌خوام این دفعه به حرف من و پدرت گوش کنی و بله رو بگی.
- مامان جان چرا عجله‌ می‌کنید؟
مامان: خودت خوب میدونی که من دیگه زمانی ندارم.
اومدم چیزی بگم که انگشت اشاره‌اش رو به نشانه سکوت مقابل صورتش قرار داد.
ادامه داد: و می‌خوام عروسی تو رو ببینم. لطفاً این آرزوم رو برآورده کن.
دیگه نتونستم چیزی بگم؛ اصلاً چی می‌تونستم بگم؟
مامان با خنده گفت: عروس خانم، وکیلم؟
فقط خندیدم.
مامان: وکیلم؟
سرم رو آروم تکون دادم.
مامان: قشنگ جواب بده، برای بار آخر وکیلم؟
- بله.
مامان اومد کنارم و گونم رو بوسید.
مامان: انشاا... خوشبخت بشی.
از اتاق بیرون رفتیم که بابا هم اومد.
مامان: مبارکه.
بابا خوشحال شد و بغلم کرد. من هم به ظاهر خودم رو خوشحال نشون دادم.
به پذیرایی رفتیم که مامان گفت: بفرمایید شیرینی.
بهاره خانم با خوشحال اومد سمتم و گفت: مبارکه عروس قشنگم.
آقای ارجمند هم اومد سمتم و گفت: مبارکه دخترم.
- ممنون.
به باربد نگاه کردم؛ با عصبانیت بهم نگاه می‌کرد.
بردیا: مبارک باشه زن داداش.
به سمتش چرخیدم و گفتم: ممنون.
بردیا: خوش به حال داداشم که همچین عروسی نصیبش شد و به شوخی ادامه داد: خدا از این عروس‌ها قسمت همه کنه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت چهاردهم:
بهاره خانم یه پس گردنی نثارش کرد که همه خندیدیم.
مامان: باربد جان مبارک باشه. انشالله زندگی خوبی رو با هم تجربه کنید.
باربد کمی لبخند زد که بیشتر شبیه پوزخند بود و گفت: ممنون.
بهاره خانم و مامان به آشپزخونه رفتند،‌ بابا و آقای ارجمند هم کنار هم نشستند و مشغول صحبت کردن شدن، بردیا هم کنار باربد نشست بود و حرف می‌زد؛ ولی چهره در هم رفته باربد نشون میداد اصلاً حواسش به بردیا نیست. بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وقتی از جلوی آشپزخونه رد می‌شدم بهاره خانم صدام کرد‌.
بهاره: رستا جان! یه لحظه بیا.
وارد آشپزخونه شدم.
بهاره: دخترم داشتم با مادرت درباره روز عقد می‌گفتم، هفته دیگه خوبه؟
به مامان نگاه کردم.
مامان: برای رستا فرقی نداره؛ مهم اینه که تا هفته دیگه همه کار ها انجام بشه.
بهاره: نگران‌ کارها نباش، همه‌اش انجام میشه.
مامان: دستتون درد نکنه.
بهاره: دخترم پس راضی هستی؟
ای کاش می‌تونستم بگم نه، کاملاً مخالفم ولی حیف که نمی‌تونم.
- بله، من مشکلی ندارم.
بهاره: خداروشکر.
دیگه چیزی نپرسیدن من هم از این موقعیت استفاده کردم و به اتاقم رفتم. روی تختم نشستم و به هفته آینده که قراره زن قانونی باربد بشم، فکر می‌کردم.
خیلی سخته؛ اصلاً قابل درک نیست. زندگی من نابود شد. چی فکر می‌‌کردم، چی شد!
رها بدون در زدن اومد داخل.
رها: رستا! چرا این جا نشستی؟ مامان و بهاره خانم گفتن بهت بگم بری پیش باربد و با هم صحبت کنید.
- چه صحبتی؟ همشون بریدن و دوختن؛ دیگه نیازی به حرف زدن نیست.
رها: تو ناراضی هستی؟
چون حرف تو دهن رها نمی‌مونه و امکان داره بره به همه بگه گفتم: نه راضی هستم؛ فقط خسته‌ام.
رها: خسته نباشی. بگم باربد بیاد؟
باربد: نیازی نیست خودم اومدم.
از حضور ناگهانی باربد هردو ترسیدیم.
رها برگشت و گفت: عه...ببخشید متوجه حضورتون نشدم.
از جلوی در کنار رفت و ادامه داد: بفرمایید.
و رفت. باربد اومد داخل و در رو بست و روی صندلی نشست. من هم فقط نگاش می‌کردم.
به کتاب هام که روی میز بود نگاهی انداخت و گفت: پس قراره دکتر شی.
- مشکلی داره؟
باربد: دلم به حال مریض‌هات می‌سوزه.
- شما و دلسوزی؟!
باربد: با توجه به چیزی که از شما دیدم، بله دلسوزی می‌کنم.
- شما هر جور که دوست داری فکر کن. اگه قراره تیکه بندازین و مسخره کنید؛ باید خدمتتون عرض کنم اصلا حوصله ندارم؛ پس لطفا تشریف ببرید بیرون.
باربد پوزخندی زد و گفت: چه مهمان‌نواز!
- من از آدم هایی که خودشون رو دست بالا حساب می‌کنن و ارزشی برای دیگران قائل نیستن؛ بدم میاد و خوشم نمیاد حتی نگاهشون کنم.
باربد: اما متاسفانه باید بگم که قراره با همون آدمی که بدتون میاد، ازدواج کنی.
- چاره دیگه‌ای ندارم.
باربد: پس قرار شد بعد چند ماه طلاق بگیریم، درسته؟
- بله.
باربد: فقط دوست ندارم هر اتفاقی افتاد من رو مقصر بدونید؛ چون من هیچ کاره هستم و این شما هستید که جواب مثبت دادید.
- برای بار چندم بهتون میگم که من از روی اجبار بله گفتم وگرنه حاضر نیستم زندگی با مردی مثل شما رو برای یک لحظه تجربه کنم.
باربد: خوبه؛ احساسمون متقابله.
پوزخندی تحویلش دادم و با انگشتانم بازی کردم. سنگینی نگاهش رو حس کردم، سرم رو بلند کردم که به جای دیگه نگاه کرد و بلند شد.
باربد: سلیقه‌ات بد نیست.
وای خدای من! یه بشر چه‌قدر می‌تونه پررو باشه!
با تعجب گفتم: بله؟
باربد: من عادت ندارم یه حرف رو چند بار تکرار کنم.
- منم نخواستم که حرفتون رو تکرار کنید، از این همه پررویی تعجب می‌کنم.
باربد: قبلاً هم بهم گفته بودی، پس نیاز نیست چندبار تکرار کنی.
کارد میزدی خونم در نمیومد.
با صدایی که سعی در کنترلش داشتم که هم بالا نره و هم نلرزه گفتم: فکر کردی کی هستی؟ هان؟ دفعه آخرت باشه با من این‌جوری صحبت می‌کنی‌ها!
تا خواست چیزی بگه، در اتاق باز شد و رها با تعجب اومد داخل.
رها: رستا آروم‌‌تر! چه خبر شده؟
- هیچی فقط دارم دیوونه میشم‌.
رها خنده‌ای کرد و گفت: آبجی جون هنوز اول راهی.
با حرص بهش نگاه کردم و از اتاق رفتم بیرون و به باربد و رها توجهی نکردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت پانزدهم:
رفتم توی آشپزخونه؛ خداروشکر کسی نبود. عصبی بودم، برای خودم آب ریختم و یک نفس خوردم.
رها: رستا خوبی؟
چشام حلقه اشک شد، پشت میز نشستم و جواب دادم: نه. رها توی بد وضعیتی گیر کردم.
رها با اخم های تو هم رفته گفت: هنوز هیچی نشده اذیتت کرده؟ برم به بابا بگم؟
می‌خواست از آشپزخونه بره که گفتم: رها کجا میری؟
رها: به بابا بگم.
- یکم به فکر مامان باش.
رها: اما...اما تو داری زجر می‌کشی‌!
- معلومه؟
رها سری به نشانه آره تکون داد و کنارم نشست.
رها: آبجی، مامان هر چه قدر هم حالش بد باشه، نباید خودت و زندگیت رو نابود کنی.
- وقتی ازم خواهش کرده، میگی چی‌کار کنم؟
با صدای بردیا که تو آشپزخونه بود به خودمون اومدیم.
بردیا: ببخشید میشه یه لیوان آب بدین.
رها: حتماً.
رها بلند شد و یه لیوان آب ریخت و توی سینی گذاشت و محترمانه به بردیا تعارف کرد‌.
بردیا: ممنون. میشه ازتون خواهش کنم برای پدرم ببرید؟ من می‌خوام با رستا خانم صحبت کنم.
رها: باشه. و به سمت پذیرایی رفت.
بردیا: اجازه هست؟
به صندلی‌ها اشاره کردم و گفتم: بفرمایید.
نشست و من منتظر بهش نگاه می‌کردم.
بردیا: رستا خانم! باربد به اسرار پدرم اومده. فکر کنم متوجه شده باشین که خیلی مغرور و لجباز هست، اما دل پاکی داره و خیلی مهربونه و این رو هم باید بگم که اگر کسی رو دوست داشته باشه، خیلی مواظبشه.
- نظرتون قابل احترام هست، اما همه این هایی که گفتید توی کتاب ها و فیلم‌هاست. کسی که انقدر مغرور و لجبازه، امکان نداره که عاشق بشه. یعنی من بعید میدونم.
نمی‌‌خواستم بگم که چرا مجبورم جواب مثبت بدم. باید از باربد هم می‌خواستم ‌که بین خودمون بمونه.
بردیا: من مطمئنم شما به زودی متوجه می‌شین که حرف‌های من درسته. امیدوارم خوشبخت باشین.
بلند شد و رفت. رها همان‌طور که به بردیا نگاه می‌کرد پرسید: چی میگه؟
- از باربد تعریف کرد.
رها: چه برادری! خوش به حال باربد.
- چیه؟ توام برادر می‌خوای؟
رها: من حاضر نیستم خواهرم رو با کسی عوض کنم.
- باشه بابا، مزه نریز.
رها: راستی مامان گفت بریم اون‌جا.
می‌دونستم مقاومت کردنم برای نرفتن، بی‌فایده ست؛ برای همین غرغر کنان بلند شدم و هر دو به پذیرایی رفتیم و روی مبل نشستیم.
بهاره خانم که روی مبل دو نفره کنار باربد نشسته بود گفت: دخترم بیا این‌جا بشین‌.
اول به باربد و بعد به مامان نگاه کردم. مامان با سر رضایتش رو اعلام کرد. به زور بلند شدم و کنار باربد با فاصله زیاد نشستم.
بوی عطرش وقتی به مشامم رسید، من رو از خود، بی‌خود کرد.
آقای شاهرخ از خاطرات سفرشون گفتن. شاید باربد از این که به ایران برگشته ناراضی هست.
چند لحظه یک بار به باربد نگاه می‌کردم، تو خودش بود به پدرش نگاه می‌کرد. از زاویه نیمرخ زیباتر به نظر می‌رسید. این که انقدر خوشگل و خوش تیپ هست، چرا تا الان زن نگرفته! تازه وقتی خارج بوده!
مامان: دخترا بلند شید بریم شام رو حاضر کنیم.
با این جمله خیلی خوشحال شدم. من و رها و بهاره خانم بلند شدیم و به مامان کمک کردیم.
شام زرشک‌پلو با مرغ، جوجه و کباب کوبیده بود. سفره رو روی زمین پهن کردیم و همه چی روی سفره گذاشتیم.
مامان: بفرمایید خواهش می‌کنم.
همه دور سفره نشستیم و شام رو با خاطرات خنده‌دار کودکی آقای شاهرخ و بابا خوردیم.
بعد شام من و رها مشغول شستن ظرف‌ها شدیم‌. مامان و بهاره خانم هم ظرف‌هارو خشک می‌کردن و درباره کار‌هایی که باید توی این هفته انجام بدن، صحبت می‌کردن.
بهاره: رستا جان! اگر عقد و عروسیتون با هم باشه، اشکال داره؟
- چرا انقدر عجله دارین؟
سوالم رو با خنده گفتم.
مامان: دخترم فقط می‌خوایم زودتر برین سر خونه زندگیتون.
من اگه نخوام با این آقا برم زیر یه سقف، باید کی رو ببینم.
- باشه، هرجور خودتون صلاح می‌دونید.
بهاره: پس من فردا با باربد میام که با هم بریم لباس عروس رو بخریم. یه روز دیگه هم با باربد میرین حلقه بخرین که خسته نشی.
توی دلم داشتم به همه چیز ناسزا می‌دادم. فکر کنم چند کیلویی من لاغر کنم؛ از بس دارم حرص می‌خورم‌.
مامان: بلکه تا هفته دیگه همه کار ها تموم بشه.
بهاره: نگران نباش. لباس عروس و حلقه رو که بخریم تمومه. فقط رستا جان باید برای آرایشگاه وقت بگیره.
مامان: جهاز رستا هم آماده ست.
بهاره: پس دیگه مشکلی نیست.
ظرف‌ها که تموم شد همه به پذیرایی رفتیم و به ادامه صحبت ها پرداختیم.
ساعت دوازده و سی دقیقه بود که بالاخره رفتند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت شانزدهم:
سریع به سمت اتاقم رفتم و لباس‌هام رو با یک بلوز و شلوار که طرح فانتزی داشت عوض کردم و به پذیرایی برگشتم تا به مامان و رها کمک کنم.
مامان: نیازی نیست کمک کنی. برو بخواب که فردا کلی کار داری.
بابا: آره دخترم برو. من به جای تو کمک می‌کنم.
باشه‌ای گفتم و به اتاقم رفتم‌‌. گوشیم رو از روی میز برداشتم و روی تختم خوابیدم.
امشب رو باید به نیوشا می‌گفتم. رفتم توی واتساپ پیام داد.
- نیوشا! بیداری؟
جوابی نداد؛ حتماً خوابیده. گوشی رو گذاشتم کنار. خداروشکر فردا جمعه بود و کلاس نداشتم. چشمانم را بستم و به خواب رفتم.
***
صبح جمعه:
مامان: رستا! دخترم بلند شو. باید بریم خرید.
به زور چشم‌هام رو باز کردم.
- ساعت چنده؟
مامان: هشت و ربع.
با ناراحتی گفتم: چرا انقدر زود بیدارم کردی؟ امروز که جمعه ست.
مامان: باید بریم خرید لباس عروس.
تازه یادم افتاد که امروز کلی کار داریم و من باید قیافه باربد رو ببینم. غرغر کنان بلند شدم و به سمت سرویس رفتم.
وقتی اومدم بیرون رها با موهایی به هم ریخته جلوم سبز شد.
لبخندی زدم و گفتم: داشتی برق‌کاری می‌کردی؟
رها که منظورم رو فهمید جواب داد: آره از دیشب تا حالا.
به سمت آشپزخونه رفتم. فقط مامان بود.
- بابا کجاست؟
مامان: اول از همه سلام و صبحت بخیر.
- ببخشید، سلام صبح شماهم بخیر.
مامان: بابا هم رفته نون بگیره هم ورزش کنه.
سری تکون دادم و وسایل صبحانه رو حاضر کردم ؛ بابا اومد و با هم صبحانه خوردیم.
بعد از اینکه میز را جمع کردم گفتم: ‌کی میان‌؟
مامان: ساعت نه و نیم.
نگاهی به ساعت انداختم ، ده دقیقه به نه بود.
- شما هم میاین!
مامان: من و رها. حالا هم برو حاضر شو.
به سمت اتاقم رفتم؛ در کمدم را باز کردم. هوا هنوز خوب بود. مانتو طرح لی ام را با شلوار لی روشن پوشیدم. رفتم جلو آینه و کرم ضدآفتاب، ریمل و رژ کم‌رنگی زدم. شال آبی آسمانی‌ام رو سر کردم. از توی کمد کفش پاشنه دار آبی نفتی با کیف هم رنگش رو برداشتم که گوشیم زنگ خورد.
- سلام خوش خواب.
نیوشا: علیک، چطوری؟
- مرسی، تو خوبی؟
نیوشا: بد نیستم. چه خبر؟
- سلامتی. دیشب خواب بودی یا رفته بودی بیرون؟
نیوشا: دیشب از بس درس خوندم سرم رو روی بالش گذاشتم، بی‌هوش شدم. تو چرا تا اون موقع بیدار بودی؟
- مهمون داشتیم.
نیوشا: کی بود؟
- دوست بابام؛ خواستگارم هم بود.
نیوشا جیغی کشید که گوشم کر شد.
نیوشا: راست میگی؟ جوابت چیه حالا؟
- مثبت.
بازم جیغ کشید که مجبور شدم گوشیم رو از گوشم دور کنم.
- چه خبرته؟ گوشم کر شد دیوونه.
نیوشا: تو داری ازدواج می‌کنی، الان بهم خبر میدی؟
- یهویی شد؛ خودم هنوز تو شک هستم‌.
نیوشا: به این زودی عاشقش شدی؟
آهی کشیدم و گفتم: نه، مجبور شدم.
از صدای نیوشا معلوم بود خیلی ناراحت شده.
نیوشا: به خاطر مادرت؟
- آره. حالا شنبه دیدمت، برات تعریف می‌کنم؛ ماجراش طولانی هست.
نیوشا: حالا عقدت کی هست؟
- پنجشنبه این هفته.
نیوشا: چه قدر زود. چه خبره؟
- دیگه برای خودشون بریدن و دوختن.
نیوشا: الهی فدات شم، می‌خوای بیام پیشت؟
- خدانکنه. خیلی دوست دارم بیای ولی الان داریم میریم خرید لباس عروس.
نیوشا: بدون من؟
- دیشب می‌خواستم بهت بگم که بیای ولی خواب بودی.
نیوشا: الان می‌تونم بیام؟
- آره عزیزم، بیا این‌جا با هم بریم.
نیوشا: شما برید؛ آدرس رو برام بفرست میام اون‌جا.
- باشه، من دیگه برم؛ خداحافظ.
نیوشا: خداحافظ عروس خانم.
تلفن رو قطع کردم که مامان اومد داخل.
مامان: رستا آماده‌ای؟
- بله. اومدن؟
مامان: آره، پایین منتظر هستن.
گوشیم رو توی کیفم گذاشتم و با مامان به سمت در رفتیم.
رها جلوی در بود. از بابا خداحافظی کردیم و کفش‌هامون رو پوشیدیم.
وقتی رفتیم بیرون بهاره خانم و باربد از ماشین پیاده شدن.
من و مامان و رها سلام کردیم، بهاره خانم با هیجان سلام کرد ولی باربد به سردی.
بهاره: خوبی رستا جان؟
- ممنون. شما خوبید؟
بهاره: شکر. بهتره بریم که وقت کم نیاریم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت هفدهم:
ماشین باربد یه بی‌ام‌وه مشکی رنگ بود. ماشینی که من خیلی دوست داشتم.
رها زیر گوشم گفت: چه ست کردید.
به باربد نگاه کردم که دیدم که تیشرت به رنگ آبی آسمانی با شوال لی آبی تیره پوشیده و موهاش رو به سمت بالا حالت داده‌. از بس خوش تیپ هست، هر چی بپوشه بهش میاد.
رها آروم گفت: بسه، تمومش کردی. توام خوشگلی.
جوری که کسی نفهمه زدم به پهلوش که خم شد.
من و مامان و رها رفتیم سمت عقب، تا خواستم در عقب رو باز کنم بهاره خانم گفت: رستا جان شما جلو بشین؛ من با شهرزاد جان کار دارم.
سری تکان دادم و جلو نشستم. وقتی باربد نشست عینک دودی آبی‌اش رو به چشم‌هاش زد که جذابیتش چند برابر شد و حرکت کرد.
من که فقط بیرون رو نگاه می‌کردم، مامان و بهاره خانم هم درباره بردن جهاز به خونه باربد صحبت می‌کردن، باربد هم تمام حواسش به رانندگی بود.
این همه سختی و خرج برای چند ماه فقط! خدا می‌دونه وقتی از هم جدا میشیم، مامان چه حالی پیدا می‌کنه. امیدوارم اتفاقی نیوفته.
بعد سی دقیقه به یک پاساژ شیک رسیدیم. وقتی باربد ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد، پیاده شدیم و به سمت آسانسور رفتیم.
مامان: راستی بهاره خانم تالار چی میشه؟ تالار ها رزور شدن.
بهاره: نگران‌ نباش. پدر دوست بردیا مدیر تالار هست؛ تالار برای پنجشنبه آماده ست‌. فقط دعوت مهمون‌ها می‌مونه که امروز کارت دعوت هم سفارش می‌دیم که تا فردا آماده میشه و به دست مهمون‌ها می‌رسونیم.
مامان: عالیه.
چه دل خجسته‌ای دارن! من برای چند ماه دیگه دارم دق می‌کنم؛ اینا به فکر عروسی باشکوه هستن.
آسانسور طبقه چهارم ایستاد. وقتی پیاده شدیم، با دیدن لباس های عروس برای لحظه‌ای همه چیز را فراموش کردم و از این که قرار است یکی از این لباس هارو بپوشم کلی ذوق کردم.
رها: رستا مثل بچه‌ها ذوق کردی.
و خندید.
- درد نگیری تو که من هر کاری کردم تو ایراد گرفتی. نمی‌تونم خوشحال باشم؟
رها: باشه بابا، من دیگه چیزی نمیگم.
گوشیم رو سریع درآوردم و برای نیوشا آدرس پاساژ رو فرستادم.
بهاره: دخترم خوب نگاه کن هر کدوم رو دوست داشتی بگو.
پنج دقیقه گذشت و من با دیدن هر لباس هم ذوق می‌کردم هم مخم سوت می‌کشید. قیمت همه لباس‌ها بالای سیصد میلیون بود.
داشتیم به لباس ها نگاه می‌کردیم که نیوشا زنگ زد.
- جانم؟ رسیدی؟
نیوشا: آره طبقه چندی؟
- چهار.
نیوشا: اومدم.
رها: کسی قراره بیاد؟
- آره، نیوشا.
بالاخره نیوشا اومد.
- سلام!
نیوشا: سلام عروس خانم.
به نیوشا اشاره کردم و گفتم: بهترین دوستم، نیوشا.
نیوشا: سلام! خوشبختم.
بقیه هم سلام کردن.
نیوشا آروم گفت: آقا دوماد ایشون هستن؟
و به باربد اشاره کرد.
- آره، اسمش باربد هست.
نیوشا: چه خوش‌تیپ! خوش به حالت همیشه بهترین‌ها دورت هستن.
خنده‌ای کردم و گفتم: جمله‌ پر معنایی بود.
نیوشا: آره دیگه من هم یکی از اون بهترین‌ها هستم؛ مگه نه؟
- صد در صد.
نیوشا: رستا؟
- بله.
نیوشا: خانواده پولداری هستن‌ها! قیمت لباس‌ها رو نگاه کن.
- آره.
نیم ساعت از دیدن لباس‌ها گذشت که بالاخره یه لباس زیبا چشمم رو گرفت.
لباس رو با کمک نیوشا پوشیدم. آستینش از تور بود، بقیه لباس هم ساتن و تور بود. قسمت سینه‌اش سنگ‌دوزی شده بود و برق میزد، دامنش هم از پشت کمی روی زمین کشیده میشد و پر بود از اکلیل.
نیوشا: ماه شدی! بزار باربد رو صدا کنم.
تا اومدم بگم نه، صداش کرد.
- دیوونه چرا صداش کردی؟
نیوشا: مثلاً شوهرت هستش!
- مگه جریان رو به صورت خلاصه برات تعریف نکردم؟
نیوشا خنده‌ای کرد و گفت: ببخشید حواسم نبود.
باربد اومد و در زد.
آروم گفتم: خودت گند زدی، خودت هم درستش کن.
نیوشا شالم رو سرم کرد و در رو باز کرد که تعجب کردم.
نیوشا: آقا باربد! رستا رو ببینید، مثل ماه شده.
نیوشا خدا لعنتت نکنه. الان یه چیزی میگه و میره.
باربد وقتی من رو دید اخم‌های تو هم رفته‌اش باز شد و با تعجب بهم نگاه کرد. من هم سرم رو انداختم پایین.
باربد خیلی سرد گفت: خوبه.
درد و خوبه، مرگ و خوبه؛ چندش.
باربد که رفت نیوشا اومد داخل و در رو بست.
- خیالت راحت شد؟ حالا خوبه گفتم درستش کن.
نیوشا: والا فکر نمی‌کردم انقدر سرد برخورد کنه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین