• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت هجدهم
- فردا بهت توضیح میدم تا ببینی دوست نازنینت چه سرنوشتی پیدا کرده.
مامان و بهاره خانم هم تایید کردن که لباس قشنگی هست. بعد از خرید لباس کارت عروسی رو هم که در طبقه پایین قرار داشت، سفارش دادیم.
ساعت دوازده ظهر بود که خرید‌های امروز تموم شد و به سمت پارکینگ رفتیم.
نیوشا: رستا جون من برم دیگه.
- کجا؟ بیا خونه.
نیوشا: نه عزیزم، کلی کار دارم.
- باشه هر جور راحتی. پس بزار برسونیمت.
نیوشا: ماشین آوردم دستت درد نکنه.
- دست تو درد نکنه. ببخشید مزاحمت شدم، خوب شد که اومدی؛ وگرنه دق می‌کردم.
نیوشا: قربونت. فردا میبینمت. خداحافظ همه.
- خداحافظ.
نیوشا رفت و ما هم سوار ماشین شدیم. توی راه بهاره خانم پرسید: رستا برای آزمایش و خرید حلقه کی وقت داری؟
- واقعیتش من روزهای زوج کلاس دارم و فقط یکشنبه و سه شنبه وقت دارم.
بهاره: باشه عزیزم. پس باربد یکشنبه برین آزمایشگاه و بعدش برین حلقه بخرین.
باربد: باشه.
تا خونه حرفی نزدیم. وقتی به خونه رسیدیم مامان چندبار تعارف کرد که بیان بالا ولی خداروشکر قبول نکردن. لباس عروس رو بهم دادن و رفتند.
به بابا سلام کردم به اتاقم رفتم. خیلی خسته شده بودم. وقتی لباس‌هام رو عوض کردم به خواب رفتم‌‌‌‌.
رها: رستا بلند شو.
- ساعت چنده؟
رها: شش.
بلند شدم.
رها: سورپرایز دارم‌ برات.
- چی هست؟
رها: بیا بیرون خودت می‌بینی.
سریع بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که صدای آشنایی به گوشم خورد. پدربزرگ بود! دویدم سمتش و بغلش کردم.
- سلام باباجون.
باباجون: سلام عروسکم! مبار‌که‌.
- مرسی. خیلی خوشحال شدم دیدمشون؛ چه‌قدر خوب شد که اومدین.
باباجون: اگر می‌دونستم انقدر خوشحال میشی زودتر میومدم.شوهرت کجاست؟
- هنوز که عقد نکردیم!
باباجون: بالاخره قراره که شوهرت بشه.
شب خوبی رو کنار پدربزرگ گذروندیم. قرار شد تا جمعه هفته آینده اینجا باشه و دوباره به یزد برگرده.
***
صبح شنبه:
با صدای آلارم گوشیم بلند شدم و در کنار اعضای خانواده صبحانه خوردم.
کتاب‌هام رو داخل کیف گذاشتم؛ مانتو و شلوار سرمه‌ای رنگ با مقنعه هم رنگش پوشیدم. از همه خداحافظی کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم.
جلوی در دانشگاه نیوشا رو دیدم.
- سلام!
نیوشا: سلام! خوبی؟
- عالی.
نیوشا: چیشده؟ خیلی خوشحالی؟
- دیشب پدربزرگم اومده بود.
نیوشا: چه عالی؛ به سلامتی. خب حالا تعریف کن‌، جریان باربد چیه؟ از دیروز تا حالا ذهنم درگیر هست.
کل ماجرا رو براش تعریف کردم.
نیوشا: راه دیگه‌ای نداشتی‌؟
- چه راهی؟ وقتی مامان میگه جواب مثبت بده، راه دیگه‌ای می‌مونه آخه؟
نیوشا: نمیدونم والا! ای کاش اون روز نمی‌رفتی شرکت.
- اگه می‌دونستم بابا خبر داره هیچوقت نمی‌رفتم.
نیوشا: شاید قسمت بوده.
- که زندگیم رو خراب کنم؟
نیوشا: چه خراب شدنی؟! بهتره بریم؛ الان استاد میاد.
کلاس‌ها که تمام شد از نیوشا خداحافظی کردم و به خونه رفتم.
برنامه‌ریزی کردم روزهایی که دانشگاه دارم، همون روز کارهاش‌‌ رو انجام بدم تا یکشنبه و سه‌شنبه به کارهای عروسی برسم.
وقتی رسیدم خونه، مامان و رها در حال نوشتن اسم مهمون‌ها رو کارت دعوت بودن.
- سلام! خسته نباشید.
مامان: سلام عزیزم! تو هم خسته نباشی‌.
رها: سلام‌! خسته که هستم ولی چاره‌ای ندارم.
- حالا خوبه داری یه اسم می‌نویسی.
رها: یه دونه؟
و بعد به دفتری که جلوش بود اشاره کرد و ادامه داد: نگاه کن.
رفتم جلو و دفتر رو دیدم.
- مامان این همه مهمون برای چی دعوت می‌کنی آخه‌؟
مامان: چیزی نیست که تازه یه سری‌ها رو حذف کردم.
- یا خدا!
نزدیک صد و پنجاه تا اسم بود.
مامان: برو استراحت کن. دو ساعت دیگه باربد میاد تا با هم برین این کارت‌هارو پخش کنید.
- همه‌اش رو؟
مامان: نه، تقربیاً بیست، سی تاست.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت نوزدهم:
- حالا چرا با باربد؟ خودم می‌رفتم دیگه.
مامان: اصلاً حرفشو نزن؛ حالا هم برو.
سری تکون دادم و رفتم توی اتاقم. تصمیم گرفتم برم حمام. وسایل حمام رو برداشتم و دوش گرفتم.
وقتی اومدم بیرون مامان و رها کارشون تمام شده بود. داشتم می‌رفتم تو اتاق که مامان گفت: رستا کم‌کم حاضر شو الان باربد میرسه.
سری تکون دادم و وارد اتاق شدم. موهای خیسم رو شونه کردم و بافتم. مانتو یاسی با شلوار سفید رنگ پوشیدم. کمی سفید کننده، ریمل و رژ صورتی پررنگ زدم و شال سفیدم با گل‌های یاسی‌رنگ رو سرم کردم.
کیف بنفش‌ام رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون.
- مامان! من رفتم.
مامان: باشه عزیزم. چه خوشگل شدی!
لبخندی زدم و گفت: مرسی. چشمات خوشگل میبینه، خداحافظ‌.
مامان: به سلامت‌.
وقتی رفتم پایین باربد توی ماشین منتظر بود. در جلو رو باز کردم و نشستم.
به آرومی گفتم: سلام!
اون هم سلامی کرد و راه افتاد. طبق آدرس هایی که مامان داده بود، کارت‌ها رو دادیم تا به خونه نیوشا رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و زنگ زدم.
نیوشا: بفرما عروس خانم.
وقتی از آسانسور پیاده شدم، نیوشا بغلم کرد.
- سلام!
نیوشا: سلام زیبا! یعنی هر کی عروس میشه انقدر خوشگل میشه؟
خنده‌‌ای کردم که ادامه داد: بیا تو.
- نه مرسی، باربد تو ماشین منتظره.
نیوشا: خب به آقا دوماد هم بگو بیاد.
- دلت خوشه‌ها!
نیوشا: پس برای چی اومدی؟
- خوب شد گفتی.
کارت رو از تو کیفم درآوردم و ادامه دادم: این هم کارت عروسیم. از حضور گرمتان خوشحال میشم، هر چند که الکی ست.
نیوشا با خوشحالی کارت رو از دستم گرفت و گفت: مرسی عزیزم! بدون من که عروسی‌ات، عزا میشه پس خیالت از اومدن من راحت باشه.
به بازوش زدم و گفتم: خودت رو دست بالاتر بگیر.
نیوشا: خوب شد گفتی.
زدیم زیر خنده که گوشیم زنگ خورد. از تو کیف‌ام درآوردم، مخاطب ناشناس بود؛ قطع کردم.
نیوشا: کی بود؟
- نمی‌دونم.
دوباره زنگ خورد.
نیوشا: جواب بده خب.
- الو؟
باربد: اگر صحبتتون با دوستتون تموم شده، تشریف بیارین؛ دو ساعته منتظرم.
و قطع کرد.
- به درک که منتظری‌!
نیوشا: کی بود؟
- باربد.
نیوشا: اصلاً حواسم نبود؛ برو دختر.
- نه می‌خوام حرصش رو در بیارم.
نیوشا خنده‌ای کرد و گفت: بچه نشو! اون هم تلافی می‌کنه‌ها!
- غلط کرده.
باز هم تلفنم زنگ خورد.
- بله؟
باربد: بهتره لجبازی رو بذاری کنار؛ من کلی کار دارم. اگر تا دو دقیقه دیگه نیومدی، میرم‌.
و باز هم قطع کرد.
- دیوونه ست به خدا!
نیوشا: برو بهت میگم.
- باشه بابا. خداحافظ.
نیوشا: اگه کار داشتی بهم بگو و خداحافظ.
از خونه زدم بیرون و به سمت ماشین باربد رفتم و در رو باز کردم. همه کارهام رو خیلی آروم انجام دادم تا دلم خنک شه.
وقتی نشستم، با صورت عصبی باربد رو به رو شدم.
با عصبانیت گفت: بیشتر می‌موندی.
خیلی ریلکس جواب دادم: کافی بود؛ ممنون.
عصبی‌تر شد و حرکت کرد. به قدری تند می‌رفت که قلبم اومد تو دهنم.
با صدای بلند گفتم: یواش‌تر برو.
پوزخندی زد و گفت: وقتی دیر میای همین میشه.
- برات متاسفم. الان تصادف می‌کنیم؛ آروم‌تر‌‌!
سرعتش رو بیشتر کرد. به قول نیوشا داشت تلافی می‌کرد. چشمام رو بستم و خودم رو بیشتر به صندلی چسبوندم. نفسام نامنظم شده بود؛ داشتم می‌مردم. با ترمزی که کرد نزدیک بود برم تو شیشه که باربد سریع دستش رو جلوم گرفت.
باربد: چرا کمربندت رو نبسته بودی؟
دست‌هام می‌لرزید و نفس نفش میزدم.
- خیلی دوونه‌ای!
سریع پیاده شدم که باربد هم پیاده شد.
باربد: کجا میری؟
رفتم توی پیاده‌رو بلند گفتم: به تو ربطی نداره؛ گمشو فقط.
تند تند راه می‌رفتم تا به چهارراه رسیدم‌؛ می‌خواستم از خیابون رد شم که ماشین باربد جلوی پام ایستاد. باربد سریع پیاده شد و گفت: سوار شو.
- نمی...خوام.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت بیستم:
باربد: رستا! بهت میگم سوار شو.
برای اولین بار اسمم رو صدا زد. لجبازی کردن در برابر این آقای لجباز بی فایده است؛ در رو باز کردم و سوار شدم. تا خونه مثل آدم رانندگی کرد. وقتی داشتم پیاده می‌شدم، گفت: فردا ساعت هشت و نیم دم در باش. من وقت اضافی ندارم.
زیر لب گفتم: به درک که وقت نداری.
باربد: شنیدم چی گفتی.
- خب که چی؟
باربد: اگه یادت باشه بهت گفتم من مقصر نیستم.
چیزی نگفتم و در رو محکم بستم.
یکشنبه ساعت هفت صبح بلند شدم. خیلی تلاش کردم که خودم برم اما مامان و بابا نذاشتن و برای اینکه مطمئن بشن من با باربد میرم، رها هم با ما اومد.
ساعت هشت و نیم من و رها جلوی در بودیم که آقا تشریف اوردن. این‌جور که من فهمیدم خیلی به زمان اهمیت میده؛ خداروشکر یه ویژگی خوب در این مرد پیدا شد.
در عقب رو باز کردم و سریع نشستم که رها با تعجب گفت: چرا اینجا نشستی؟ برو جلو.
- راحت‌ام. تو هم بشین بریم.
باربد از توی آینه به عقب نگاه کرد و با غیض گفت: راننده شخصی نگرفتی‌ها.
رها خنده آرومی کرد و گفت: ممکنه مامان از بالا ببینه؛ بهتره بری جلو بشینی.
دست گذاشت رو نقطه ضعفم. با عصبانیت جلو نشستم و به بیرون خیره شدم. وقتی رها نشست، باربد حرکت کرد و به سمت آزمایشگاه رفت.
وقتی خون دادم، حالم خیلی بد شد؛ به خاطر این که خیلی گرسنه‌ام شده بود. از آزمایشگاه که اومدیم بیرون به رها گفتم: برو یه شیرکاکائو با کیک برام بگیر دارم می‌میرم از گشنگی.
رها: خب به باربد بگو.
- حالا دادم به تو میگم. لطفاً!
رها: چشم.
رها می‌خواست از خیابون رد شه، چون سوپری اون سمت خیابون بود که باربد گفت: رها خانم جایی میرین؟
رها: دارم میرم برای رستا یه چیز بگیرم بخوره.
باربد نگاهی به من کرد و گفت: شما برین تو ماشین من میرم‌ می‌گیرم.
من و رها سوار ماشین شدیم.
رها: چرا به باربد نگفتی؟
- دوست نداشتم‌.
رها: تو از باربد خوشت نیومده؟
چیزی نگفتم و با بند کیفم بازی کردم.
رها: وایستا ببینم! تو به خاطر مامان جواب مثبت دادی؟
چیزی نگفتم که ادامه داد: رستا با توام؟
- فقط به خاطر مامان.
رها: چرا این کار رو کردی؟
- بهتره دیگه تمومش کنی.
رها: رستا تو زندگیت رو نابود کردی!
- گفتم بسه. به مامان و بابا هم چیزی نمیگی‌. فهمیدی؟
چیزی نگفت که بلندتر گفتم: فهمیدی؟ به خاطر مامان هم شده چیزی نگو. باشه؟
رها: باشه. چرا داد میزنی؟
- به خدا خسته شدم رها. تو که جای من نیستی ببینی چقدر دارم زجر می‌کشم. از یه طرف بیماری مامان، از یه طرف این ازواج اجباری. توی جهنم آدم انقدر سختی نمی‌کشه که من الان دارم می‌کشم.
اشک‌هام جاری شد. رها از ماشین پیاده شد و در جلو رو باز کرد و من رو در آغوش گرفت.
رها: قربونت برم من. همه این ها می‌گذره؛ فقط آروم باش.
جیغ کشیدم: چه‌جوری آخه؟
رها: رستا آروم باش. الان آبرومون میره.
از ته دل گریه می‌کردم. رها تند تند اشک‌هام رو پاک می‌کرد ولی اشک‌های دیگه جاشون رو می‌گرفت. باربد وقتی ما رو دید به طرف ماشین دوید و به سمت من اومد.
باربد با تعجب گفت: چیشده؟
رها: آب دارین؟
باربد از توی کیسه‌ای که دستش بود آب رو درآورد و به رها داد. رها درش رو باز کرد و جلوی دهنم گرفت.
رها: یه ذره آب بخور قربونت برم.
کمی آب خوردم و با همون آب صورتم رو شستم. مجبور شدم تمومش کنم؛ برای همین ساکت شدم. باربد آب‌نباتی رو از کیسه درآورد و گفت: بیا بخور تا فشارت بره بالا.
با اجبار از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن. خوشمزه بود؛ مزه توت‌فرنگی میداد. باربد حرکت کرد. توی راه رها حرف‌های خنده‌دار می‌زد تا من رو بخندونه که موفق هم شد. بعد بیست دقیقه به جواهر فروشی رسیدیم و حلقه‌هامون رو خریدیم.
تصمیم گرفته بودم ساده ترین حلقه رو انتخاب کنم؛ ولی به سلیقه و اجبار رها خانم شیک‌ترین حلقه رو خریدیم.
توی این چند روز خونه ما خیلی شلوغ بود. هرکسی یه کاری انجام می‌داد. روز دوشنبه جهازم رو بردن خونه باربد. چون کلاس داشتم نتونستم برم و از این بابت خیلی خوشحال بودم. روز سه شنبه مامان و رها و بهاره خانم به خرید رفتن تا برای خودشون لباس مجلسی بگیرن.
روز چهارشنبه هم من به کلاس نرفتم و با باربد و مامان و بهاره خانم رفتیم خرید تا برای باربد کت و شلوار بگیریم.
***
روز پنجشنبه:
مامان: رستا جان بلند شو.
تکونی خوردم: ساعت چنده؟
مامان: شش. پاشو صبحانه بخور آماده شو که باید بری آرایشگاه. پاشو عروس خانم.
به زور بلند شدم و صبحانه‌ای خوردم و آماده شدم.
مامان در زد و اومد داخل.
مامان: رستا لباس عروست رو بردار برو پایین که باربد منتظره.
- باشه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت بیست و یکم
لباس و کفشم را برداشتم و از خونه رفتم بیرون. باربد تو ماشین نشسته بود و با تلفن حرف می‌زد. لباس و کفشم رو عقب گذاشتم و جلو نشستم.
باربد: باشه من تا یه ساعت دیگه اون‌جا هستم.
- ... .
باربد: آره همش رو بیار که باهم امضا کنم.
-... .
باربد: خداحافظ.
تلفن رو قطع کرد.
- سلام.
باربد: سلام. آدرس آرایشگاه رو بده.
آدرس رو دادم اون هم حرکت کرد. به آرایشگاه که رسیدیم؛ پیاده شدم و لباس و کفشم را برداشتم.
باربد: نیم ساعت به این که کارت تموم بشه، تماس بگیر.
- باشه.
اومدم برم که سریع گفتم: راستی من شمارت رو ندارم.
باربد: مگه اون روز بهت زنگ نزدم!
- زدی ولی چون فراموش کردم که شماره تو بوده، پاکش کردم.
نفسش رو بیرون داد و از توی جیبش کارتش رو درآورد و به سمتم گرفت.
باربد: بیا اینم شماره‌ام. منتظر تماست هستم.
و بدون گرفتن جواب سریع سوار شد و رفت.
وارد سالن آرایشگاه شدم که همه با مهربانی سلام کردن.
بعد از گذشت سه ساعت، آرایشم تمام شد.
بنفشه(آرایشگر): چه زیبا شدی عروس خانم!
- ممنون. دستتون درد نکنه.
به آینه نگاه کردم. سایه‌ی پشت چشم‌هام به رنگ نقره ای و مشکی و سفید بود؛ خط چشم و مژه‌های مصنوعی، چشم‌هام رو زیبا و درشت کرده بود و رنگی بودن چشمم خیلی تو چشم بود؛ رژ گونه‌ باعث شده بود صورتم استخوانی‌تر به نظر برسه و رژ لب صورتی مات، خیلی به لب و صورتم میومد. پایین موهام رو سیلوری کرده بودم که شنیونم رو قشنگ‌تر کرده بود و یک تاج زیبا هم روی موهام‌ بود و تورم از زیر موهام آویزان شده بود.
لباس و کفشم رو پوشیدم و جلوی آینه قدی قرار گرفتم.
بنفشه: وای رستا خیلی جیگر شدی! خوش به حال شوهرت.
- مرسی بنفشه خانم، شما لطف دارین‌. نتیجه کار های شماست.
بنفشه: همه‌اش زیبایی خودت هست.
خنده‌ای کردم و به خودم خیره شدم. بالاخره روز عروسیم رسید؛ اما عروسی که از روی اجبار بود.
گوشیم رو برداشتم و به باربد زنگ زدم.
- سلام من آماده‌‌ام.
باربد: سلام! جلوی در آرایشگاه هستم.
تلفن رو قطع کردم و شنلم رو به کمک بنفشه خانم سرم کردم و رفتم بیرون.
باربد با ژست خاصی به ماشینش تکیه داده بود و به من نگاه می‌کرد. موهاش رو به یه سمت حالت داده‌ بود که به نظرم این مدل بیشتر بهش میومد. کت و شلوارش که به رنگ آبی تیره بود خیلی بهش میومد. چرا دروغ بگم، تا حالا دوماد به این خوش‌تیپی و خوشگلی ندیده بودم.
به سمتش رفتم؛ همان‌طور که به صورتم نگاه می‌کرد، دست گل زیبا با گل‌های رز قرمز رو به طرفم گرفت. من هم گل رو ازش گرفتم.
فیلمبردار: عالی شد. حالا آقا دوماد در رو برای عروس خانم باز کن.
باربد در رو باز کرد و من سوار شدم؛ اون هم ماشین رو دور زد و سوار شد و به سمت باغی که قرار بود عکس و فیلم بگیریم حرکت کردیم.
توی باغ هوا خنک بود و بعضی موقع‌ها سردم می‌شد. هم من هم باربد سعی کردیم احساسات زیادی از خودمون بروز بدیم تا عکس‌ها برای بار اول خوب بشه و نیازی به گرفتن دوباره عکس یا فیلم نباشه.
ساعت چهار بعد ازظهر بود که خیلی گشنه‌ام شده بود. دیگه رودروایسی رو گذاشتم کنار و به باربد گفتم: من خیلی گشنمه. میشه یه چیزی برام بگیری؟
باربد: پیتزا سفارش دادم الان میرسه.
- پس تو هم گشنه‌ات شده؟
باربد: یه ذره.
بعد ده دقیقه یه پسر که هم سم و سال باربد بود پیتزا به دست اومد.
باربد: سلام امیر! دستت درد نکنه.
امیر: سلام! قابلی نداشت.
امیر به من نگاه کرد و گفت: سلام! من امیر هستم. دوست باربد.
- خوشبختم.
امیر: همچنین.
پیتزا هارو خوردیم که خیلی خوشمزه بود. ظاهر امیر تقریبا مثل باربد بود ولی مهربون‌ و صمیمی‌تر.
ساعت شش و ربع بود که به تالار رفتیم. همه از دیدن من خیلی ذوق کردن به خصوص مامان و بابا. اول رفتیم اتاق عقد که فقط فامیل های درجه یک اومدن و بقیه توی سالن موندن.
به کمک رها روی صندلی کنار باربد نشستم. رها و نیوشا پارچه رو بالای سرمون گرفتن و مامان قند میسابید.
حاج آقا بین بابا و آقا شاهرخ نشسته بود.
حاج آقا با اجازه پدرم خطبه را خواند.
حاج آقا: بسم ا... الرحمن الرحیم. به مبارکی و میمنت و در پناه عنایات خاص امام زمان عجل ا... تعالی فرجه الشریف پیوند آسمانی عقد ازدواج دائم و همیشگی، بین دوشیزه محترمه سرکار خانم رستا مشایخی و آقای باربد ارجمند اجرا و منعقد می گردد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت بیست و دوم
حاج آقا: دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم رستا مشایخی آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی‌ آقای باربد ارجمند به صِداق و مهریهٔ یک جلد کلام ا... مجید ، یک آینه و شمعدان، یک شاخه نبات و مهریه پانصد سکه تمام بهار آزادی رایج در جمهوری اسلامی ایران با این شرط که مهریه به ذِمهٔ زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم. آیا بنده وکیلم؟
رها: عروس خانم رفته گل بچینه.
حاج آقا دوباره گفت: برای بار دوم، آیا بنده وکیلم؟
نیوشا: عروس خانم رفته گلاب بیاره.
حاج آقا: برای بار آخر، عروس خانم بنده وکیلم؟
- با اجازه پدر و مادرم و بزرگ‌تر های مجلس...بله.
همه شروع کردن به دست زدن و کل کشیدن.
مامان: مبارک باشه دختر قشنگم.
حاج آقا: آقا داماد وکیلم؟
باربد: بله.
همه دست زدند. توی دلم گفتم: حداقل یه با اجازه‌ای می‌گفتی.
حاج آقا: به عقد دائم، موکله ی خود (دوشیزه: رستا مشایخی) را به اذن پدرشان بر این مهریه معین شده و مورد توافق، به عقد دائم موکل خود ( آقای: باربد ارجمند) درمی آورم. مبارکه انشاا... .
کار حاج آقا که تموم شد؛ نوبت حلقه ها رسید. بدون نگاه کردن به هم حلقه‌هارو در دست هم‌ دیگه کردیم که دوباره صدای دست و کل بلند شد.
مامان: حالا نوبت عسل هست.
ظرف عسل رو جلوی من و باربد قرار داد. انگشت کوچکمون رو داخل عسل کردیم و در دهن هم دیگه گذاشتیم.
به رها گفتم: بدو یه دستمال بده.
رها خنده‌ای کرد و دستمالی بهم داد و من هم دستم رو پاک کردم.
- چندشم شد! آخه این چه رسمیه؟
مامان: غر نزن دختر.
بهاره: حالا نوبت کادو‌ هاست.
از توی کیفش جعبه بزرگی درآورد و درش رو باز کرد و سرویس کامل داخلش، خودنمایی کرد. خیلی ظریف و براق بود؛ با نگین های نقره‌ای و صورتی کار شده بود.
بهاره: مبارک باشه عروس گلم، از طرف من و شاهرخ و بردیا.
- دستتون درد نکنه.
مامان هم از توی کیفش دوتا جعبه درآورد. یکی رو به سمت باربد گرفت؛ یک پلاک زیبا که اسم من روش نوشته شده بود. و جعبه بعدی رو به من داد که نیم‌ست زیبا به طرح گل شکوفه بود.
- مرسی بابا، مرسی مامان و همین‌طور رها خانم شما هم مرسی.
بابا: خواهش می‌‌کنم دختر.
نیوشا و امیر هم هر کدوم یه ربع سکه دادن، خاله شکوفه و عموی من و دایی باربد هر کدوم یه سکه کامل دادن. وقتی کارمون توی اتاق عقد تموم شد به سالن رفتیم. همه در حال رقصیدن بودن. باربد بعد از نیم ساعت رفت پیش دوستش و نیوشا و رها اومدن پیشم.
نیوشا تو گوشم گفت: رها خبر داره که به خاطر مامانت جواب مثبت دادی؟
- آره.
نیوشا: به مامانت نگه یه وقت؟!
- نه، رها به خاطر حال مامان حرفی نمیزنه.
رها: چی‌ میگین؟
نیوشا: حواست به خواهرت باشه.
رها که منظور نیوشا رو فهمید گفت: چشم.
رها به من نگاهی کرد و گفت: رستا جون غصه نخور. اگر دیدی نمی‌تونی تحمل کنی به بابا بگو.
- سعی می‌کنم تحمل کنم.
نیوشا آروم گفت: از قرارتون هم با خبره؟
- کدوم قرار؟
نیوشا: این که قراره بعد از چند ماه جدا شین؟
- نه. فقط من و باربد و تو خبر داریم. یه وقت به کسی نگی‌ها.
نیوشا: حواسم هست.
رها: راستی رستا! شهاب خیلی ناراحت هست‌.
شهاب پسر عموم هست که بیست و پنج سالشه؛ یه زمانی خواستگارم بود که جواب منفی دادم بهش.
- خب من چی‌کار کنم؟
رها: هیچ کار. فقط خواستم بگم از ازدواج تو با باربد ناراحته؛ حواست بهش باشه.
نیوشا: رستا اون دختر رو میشناسی؟
- کدوم؟
نیوشا: همونی که مثل جادوگر‌ها داره نگات می‌کنه. کم مونده قورتت بده.
وقتی به دختری که اشاره کرد نگاه کردم، دیدم راست میگه با عصبانیت داره بهم نگاه می‌کنه.
- نه والا. حتما از خانواده باربد هست.
بالاخره جشن تموم شد و به خونه باربد رفتیم. جلوی آپارتمان باربد که رسیدیم اکثر مهمون ها خداحافظی کردند و رفتند. فقط پدر، مادر و برادر باربد با مامان، بابا، رها، نیوشا و امیر موندن.
بهاره: ما دیگه بالا نمیام. امیدوارم خوشبخت بشین.
همه آروم گریه می‌کردیم.
شاهرخ: پسرم مواظب رستا جان باش.
باربد: چشم.
همان‌طور که گریه می‌کردم‌ مامان و بابا رو بغل کردم.
بابا: مواظب خودت باش دخترم.
مامان: سفید بخت بشی مادر.
رها: خیلی زود رفتی ولی مطمئنم هر روز خونه ما هستی.
همه زدیم زیر خنده.
- خیالت راحت، فعلاً بر‌نمی‌گردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت بیست و سوم
رها: تو گفتی و من باور کردم.
نیوشا: رستا جون اگه کاری داشتی حتما بهم بگو.
و آروم‌تر گفت: اگه باربد اذیتت کرد بهم بگو بیام پیشت.
- مرسی که هستی.
بهاره: بهتره بریم دیگه. عروس و دوماد خسته‌اند.
خداحافظی کردن و رفتن و من موندم با دنیایی از غم. مطمئنم توی خونه باربد هیچ خوشی نخواهم داشت. کارم گریه کردن و غصه خوردن هست.
باربد در رو باز کرد. به سمت آسانسور رفتیم. طبقه پنجم، آسانسور ایستاد و ما پیاده شدیم.
در خونه رو با کلید باز کرد و کنار رفت تا من برم داخل. وقتی رفتم داخل با صحنه‌هایی زیبا روبه‌رو شدم.
جلوی در، سمت راست راه پله بود که به طبقه بالا می‌رفت. سمت چپ هم آشپزخونه بود که خیلی بزرگ بود. کمی جلوتر هم سالن بزرگی قرار داشت که سمت راست میز ناهارخوری و مبلمان راحتی به رنگ طوسی و یاسی و تلویزیون بزرگ بود؛ سمت چپ سالن هم مبلمان مجلسی به رنگ نقره‌ای بود که خیلی شیک بود و کنار مبل‌ها پنجره قرار داشت که پرده‌اش ترکیبی از رنگ های نقره‌ای، طوسی و یاسی بود.
اومدم از پله‌‌ها برم بالا که باربد گفت: چند لحظه صبر کن کارت دارم.
به سمت مبل‌ها رفت و نشست.
باربد: بیا بشین.
- راحت هستم.
باربد: قرار گذاشتیم بعد چند ماه از هم جدا شیم. اول باید زمانش مشخص بشه. به نظر من شش ماه کافیه.
- به نظر من هم خوبه.
باربد: توی این شش ماه تو برای من یک مهمان هستی و تو هم فکر کن اومدی خوابگاه. پس نه من کاری به کار تو دارم و نه تو کاری به کار من داری. هر کاری دوست داری انجام بده ولی به شرط اینکه آبرو و غرور من رو زیر سوال نبری. اگر کاری کنی که به ضررم تموم شه، دیگه کاری به بقیه ندارم و ... .
- و نداره. شرط هات رو گذاشتی؛ باشه. ولی حق نداری من رو تهدید کنی. افتاد؟
باربد که از برخوردم تعجب کرد گفت: بهتره کاری کنیم کمتر هم‌دیگه رو ببینیم.
- اگه نمی‌گفتی، همین کار رو می‌کردم. حرف‌هاتون تموم شد؟
سری به نشانه مثبت تکان داد.
- خیلی تاثیر گذار بود‌. حالا اتاقم کجاست؟
باربد که سعی در پنهان کردن خنده‌‌اش داشت(کسانی که فیلم هزارپا رو دیده باشن، این قسمت رو درک می‌کنن.) گفت: بالا، اتاق وسطی.
سری تکون دادم و رفتم بالا. از سقف طبقه دوم لوستر زیبا و بلندی آویزان بود که تا طبقه پایین هم می‌رسید. طبقه بالا، سه تا در، در فاصله‌های زيادي قرار داشت که معلوم بود در اتاق هاست. سمت چپ هم سرویس بهداشتی بود. سمت راست هم حمام.
در اتاق وسطی رو باز کردم. وای چه خوشگله! یه تخت دو نفره به رنگ صورتی کم‌رنگ سمت راست بود که از سقف بالا سرش تور سفید رنگ آویزان شده بود؛ درست مثل اتاق پرنسس ها. سمت چپ هم یه کمد بزرگ و میز آرایشی به رنگ طوسی و صورتی قرار داشت دیوار رو به رو در هم پنجره داشت که پرده‌اش به رنگ طوسی و با گل های ریز صورتی بود. کاغذ دیواری هم سه بعدی با طرح گل های بزرگ و کوچک صورتی، سفید و طوسی بود.
در رو بستم و لباسم‌ رو با هزار بدبختی درآوردم و بلوز شلوار بنفش پوشیدم. با استفاده از پدی که روی میز آرایش بود، صورتم رو پاک کردم. انقدر خسته بودم که موهام رو باز نکردم و به سمت تخت رفتم و خوابیدم.
***
صبح جمعه:
چشمام رو آروم باز کردم. تا به خاطر بیارم کجا هستم کمی طول کشید. به گوشیم که روی میز کنار تخت بود نگاه کردم؛ ساعت یازده و ده دقیقه بود. دو تماس بی پاسخ هم از نیوشا داشتم. به نیوشا زنگ زدم.
نیوشا: سلام به عروس خانم.
- علیک السلام.
نیوشا: خواب بودی؟
- آره.
نیوشا: چه خبر از آقا دوماد؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت بیست و چهارم:
- خبر ندارم؛ تو اتاق خودم هستم.
نیوشا: از دیشب تا حالا حرفی نزدین؟
- چرا بابا. دیشب کلی حرف زد.
نیوشا: چی گفت؟
- گفت من یه مهمون هستم، کاری به کار هم نباید داشته باشیم و این که کاری نکنم که آبروشون زیر سوال بره.
نیوشا: همین؟
- آره.
نیوشا: نگفت چند ماه باید زندگی کنید؟
- شش ماه.
نیوشا: اون موقع می‌خوای چی‌کار کنی؟ مامانت ناراحت نشه؟
- خدا بزرگه.‌ یه چیزی میشه دیگه.
نیوشا: می‌خوای بیام پیشت؟
- دستت دردنکنه.
نیوشا: تعارف نکن. می‌دونی که من پایه‌ام. بگی بیا با کله اومدم.
خنده‌ای کردم: باشه بیا پس.
نیوشا: من درس هام رو بخونم میام. تا بیام بعدازظهر میشه.
- باشه پس منتظرتم.
نیوشا: خداحافظ.
- خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم و از اتاق رفتم بیرون. خونه در سکوت بود پس حتما باربد رفته. بهترین کار، حموم کردن بود.
بعد از حمام موهام رو باز گذاشتم تا خودش خشک بشه و یکه هودی سفید با شلوار ستش پوشیدم و رفتم پایین.
عجب پنجره‌ای! دیشب چون پرده‌ها کشیده شده بود نمی‌دونستم پنجره‌اش چه‌جوریه. از سقف تا پایین پنجره بود که منظره خوبی رو به نمایش گذاشته بود.
رفتم توی آشپزخونه؛ همه چی بود. توی کابینت‌هارو نگاه کردم که هر کدوم خوشگل‌تر از بقیه بود. در یخچال رو باز کردم که مخم سوت کشید‌. درسته توی خونه‌ی بابام همه چیز بود ولی نه در این حد! کره و پنیر رو برداشتم و با نون خوردم.
هنوز اتاق‌های بالا رو ندیده بودم. رفتم بالا و در اتاقی که سمت چپ بود رو باز کردم. همه وسایلش مثل اتاق خودم بود فقط به رنگ لیمویی و سفید. البته دکوراسیونش هم متفاوت بود. پس اون یکی اتاق باید برای باربد باشه. دستم رو روی دستگیره گذاشتم و بازش کردم. اگر همه این ها سلیقه باربد باشه، سلیقه‌اش هزاره. یه تخت دو نفره سمت راست بود، میز کار و کمدش هم سمت چپ. رنگ‌بندی‌اش هم آبی و سفید بود.
اتاقش مرتب بود فقط روی میزش کمی شلوغ بود. در اتاقش رو بستم. داشتم از پله‌ها میومدم پایین که صدای آیفون بلند شد. سریع به طرفش رفتم؛ نیوشا بود با خوشحالی در رو براش باز کردم.
بعد پنج دقیقه رسید جلوی در.
- سلام!
نیوشا: سلام خوشگل خانم.
و اشاره ای به لباس‌هام کرد.
اومد داخل.
نیوشا: عجب خونه‌ای داری!
- من ندارم که باربد داره.
نیوشا: بالاخره تو هم داری زندگی می‌کنی.
- زندگی کجا بود؟! زندون هست برام.
نیوشا: بزار چند روز بگذره بعد از این حرف‌ها بزن.
- بیخیال، بفرما بشین.
روی مبل های راحتی نشست. من هم رفتم آشپزخونه تا قهوه رو درست کنم.
بلند گفتم: تو که گفتی بعد‌ازظهر میای!
نیوشا: می‌خواستم بعدازظهر بیام ولی مامان گفت شاید اون موقع شوهرت بیاد و راحت نباشین.
قهوه‌ها رو آماده کردم و با بیسکویت هایی که توی کابیت بود توی سینی گذاشتم و رفتم پیش نیوشا.
- شوهر؟
نیوشا: بالاخره الان باربد قانوناً شوهرت هست تو هم زنش هستی.
- باشه بابا، هی بگو.
نیوشا: فردا دانشگاه میای دیگه؟
- حال و حوصله ندارم.
نیوشا: آخرش که چی؟ باید بیای یا نه.
- میام ولی این ترمم تموم بشه یه استراحت به خودم میدم.
نیوشا: رستا میگم... .
منتظر نگاهش کردم.
نیوشا: مثل این که دیشب شهاب به رها پیام داده.
- خب بده. رها هم دختر عموش هست.
نیوشا: آره ولی درباره تو نوشته بوده.
- چی نوشته؟ چرا رها چیزی بهم نگفت؟
نیوشا: من ازش خواستم. گفتم امروز میام اینجا بهت میگم.
- حالا چی گفته؟
نیوشا: پرسیده که چه‌جوری تو و باربد انقدر سریع ازدواج کردین و همدیگر رو از کجا می‌شناختین و از این حرف‌ها.
- رها که چیزی نگفته؟
نیوشا: نه، ولی گفت خیلی شک کرده. امکان داره برای تو یا باربد به‌پا بذاره.
- غلط کرده!
نیوشا: گفتم بهت بگم مراقب خودت باشی. این شهاب کینه‌ای هست.
- نگران من نباش.
با نیوشا چهار ساعتی گفتیم و خندیدیم و من کلا فراموش کردم که توی چه موقعیتی هستم‌. ساعت چهار و نیم بود که صدای باز شدن در اومد.
نیوشا: خاک بر سرم‌. شوهرت اومد‌‌؛ من برم دیگه.
- بیاد خب! کجا می‌خوای بری؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت بیست و پنجم:
نیوشا بلند شد و مانتوش رو تنش کرد و شالش رو روی سرش انداخت که باربد اومد سمت ما.
نیوشا: سلام آقا باربد!
- سلام!
باربد: سلام! خوش اومدید.
از گفته باربد تعجب کردم! فکر کردم الان عصبانی میشه ولی خیلی محترمانه جواب داد.
نیوشا: ممنون. ببخشید مزاحم شدم.
- چه مزاحمتی عزیزم؟!
نیوشا: من میرم دیگه. کاری نداری رستا جان؟
- چرا انقدر زود میری؟ خب وایستا دیگه.
نیوشا: مرسی عزیزم خونه کلی کار دارم. اگر کار داشتی زنگ بزن حتما میام؛ خداحافظ.
- باشه. هر جور راحتی؛ خداحافظ.
باربد چیزی نگفت‌. نیوشا که رفت برگشتم سمت باربد که غافلگیر شد و سریع نگاهش رو از من گرفت.
چیزی نگفتم و به سمت پله‌ها رفتم که باربد گفت: برای چی مهمون دعوت کردی؟
- بله؟
باربد: گفتم چرا نیوشا رو دعوت کردی؟
- خب نباید دعوت می‌کردم؟!
باربد: بدون اجازه من؟
عصبی گفتم: اسیر که نگرفتی! دوست دارم دعوتش کنم.
باربد با تمسخر گفت: مثل این که فراموش کردی خودت هم مهمون هستی!
- چون مهمون هستم، نباید کاری کنم؟ نباید زندگی کنم؟
باربد: هر کاری انجام میدی باید از من اجازه بگیری. و بلند تر گفت: فهمیدی؟
- نه! من هیچ کدوم از حرف های تو رو نمی‌فهمم! می‌دونی چرا؟ چون زور میگی. حرف زور هم تو کت من نمی‌...ره.
باربد: خوبه! از دیشب تا حالا بلبل‌زبون‌تر شدی!
- مشکلی داری؟
باربد: اگه بگم اره، چی‌کار می‌کنی؟
چیزی نگفتم و با عصبانیت پله ها رو طی کردم و وارد اتاقم شدم و در رو محکم بستم.
صدای داد باربد رو شنیدم که گفت: محکم‌تر ببند!بسته نشد.
داد زدم: از دفعه بعد محکم‌تر می‌بندم.
روی تخت نشستم و گریه کردم. انقدر گریه کردم که به هق‌هق افتادم. ساعت نه شب بود که احساس گشنگی کردم. اما نمی‌خواستم با باربد رو‌به رو بشم. پس باید صبر کنم بخوابه.
سه ساعت گذشت و من داشتم از حال می‌رفتم. به سمت در رفتم و در رو باز کردم. چراغ ها خاموش بود؛ برای این که چراغ رو روشن نکنم گوشیم رو برداشتم و چراغش رو روشن کردم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم.
در یخچال رو باز کردم و یه آبمیوه برداشتم. از توی کابینت هم یه کیک برداشتم. می‌خواستم برم تو اتاق بخورم ولی با فکر اینکه باربد خوابه، منصرف شدم و شروع کردم به خوردن. وای چه قدر گشنم بود!
باربد: چرا تو تاریکی داری می‌خوری؟
از حضور ناگهانی باربد ترسیدم و باعث شد تیکه کیکی که توی دهنم بود، بپره تو گلوم. شروع کردم به سرفه کردن که باربد اومد کنارم و محکم زد تو پشتم.
ندای دورن: وای دستت بشکنه! چه‌قدر محکم زد‌.
گلوم آزاد شد و سرفه‌ام تموم شد‌.
باربد: آبمیوه‌ات رو بخور.
چشماش هم خوب میبینه‌ها! توی این تاریکی هیچی معلوم نیست. آبمیوه رو تا آخرش خوردم.
باربد: سیر شدی یا غذا سفارش بدم؟
با لحن عصبی گفتم: به تو چه؟
باربد خیلی ریلکس جواب داد: بالاخره مهمونم هستی و من باید مهمان‌نواز باشم.
خنده مسخره‌ای کردم و گفتم: مهمان‌نوازیت رو به اندازه کافی دیدم.
باربد: نیوشا رو تو دعوت کردی نه من که بخوام ازش پذیرایی کنم.
- کی خواست تو پذیرایی کنی اخه‌؟
از کنارش رد شدم که گفت: خدا توی این شش ماه بهم صبر بده.
- من هم همین خواسته رو از خدا دارم. راستی! دفعه‌ی بعد وقتی می‌بینی یکی حواسش نیست، یهو حرف نزن؛ چون بدبخت زهره ترک میشه.
باربد: منتظر بودم‌ تا تو بگی.
چیزی نگفتم. روی تختم دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
***
صبح شنبه:
چشمام رو کم‌کم باز کردم و به گوشیم نگاه کردم.
- وای خاک بر سرم! دانشگاه‌ام تموم شد که!
ساعت یازده و پنج دقیقه بود. از یه نظر خوب شد که خواب موندم؛ اصلا حال و حوصله دانشگاه رو نداشتم.
رفتم توی آشپزخونه و کتری برقی رو روشن کردم تا آب جوش بیاد. باربد خونه نبود و از این بابت خوشحال بود. داشتم چای دم می‌کردم که گوشی خونه زنگ خورد
- الو؟
مامان: سلام دخترم خوبی؟
- سلام مامان! مرسی شما خوبی؟
مامان: خوبم عزیزم. باربد چه طوره؟
- اون هم خوبه.
مامان: از زندگیت راضی هستی.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم: بله.
مامان: خداروشکر. امشب مهمونی گرفتم و همه رو دعوت کردم. منتظر تو و باربد هم هستم.
- مهمونی برای چی؟
مامان: همین‌جوری؛ گفتم همه دور هم باشیم‌.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

razieh

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
14
دست‌آوردها
3
پارت بیست و ششم:
کلافه گفتم: آخه امشب؟
مامان: امشب چشه؟
- اول هفته‌ست!
مامان: بچه مدرسه‌ای که نداریم. فقط رهاست که همیشه یک و دو می‌خوابه. تو هم فردا دانشگاه نداری. شاید پنج‌شنبه این هفته بهاره دعوتی بده.
- از دست شما.
مامان: پس شب منتظرتونم. اگه تونستی زودتر بیاین.
- باشه، من الان راه میوفتم. شب باربد میاد خودش.
مامان: لازم نکرده؛ با هم بیاین. عموت هم دعوت کردم نمی‌خوام فکر کنن مشکل دارین. زن عموت رو که میشناسی، از هیچی حرف در میاره. به باربد هم بگو حواسش باشه.
- عمو رو دیگه چرا دعوت کردی؟ مامان از دست تو! آخه این چه کاری بود کردی؟
مامان: غر نزن. کار نداری؟
- نه.
مامان: پس خداحافظ.
- خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم. گریه‌ام گرفته بود. الان باید زنگ بزنم به باربد و بهش خبر بدم؟!
ندای درون: چاره‌ی دیگه‌ای هم داری؟
شماره باربد توی کیفم بود. رفتم توی اتاقم و کارتش رو درآوردم. هم شماره شرکت بود‌، هم شماره خودش. به شماره خودش زنگ زدم؛ دو تا بوق خورد که قطع شد.
- قطع کرد! بی‌شعور.
به شرکتش زنگ زدم.
صدای پر از عشوه منشی به گوشم رسید.
منشی: سلام! با شرکت... تماس گرفته‌اید. بفرمایید؟
- سلام! با آقای ارجمند کار دارم.
منشی: کدوم؟ آقای باربد یا آقای بردیا؟
- باربد.
منشی: الان وصل می‌کنم؛ فقط شما رو به چه اسمی معرفی کنم؟
- رستا.
منشی: چشم.
چه منشی محترمی! خوشم اومد.
بعد دو دقیقه منشی گفت: ببخشید خانم! آقای ارجمند گفتن نمی‌تونن صحبت کنن.
با عصبانیت گفتم: یعنی چی؟ من کار مهمی باهاش دارم‌.
منشی: بذارین بهشون بگم که کار مهم دارین‌.
باربد: بله؟
- چرا جواب نمیدی‌‌؟
باربد: باید جواب پس بدم؟
- اگر کاری باهات نداشتم که زنگ نمیزدم.
باربد: کار مهمی داشتم؛ حالا بفرما.
- امشب خونه مامانم دعوت هستیم. اگر می‌تونی شب زودتر بیا که بریم اون‌جا.
باربد: امشب؟
- آره. نمیدونم چرا امشب مهمونی گرفته‌.
باربد: باشه. سعی می‌کنم زودتر بیام. کاری نداری؟
- نه، خداحافظ.
باربد: خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم. حالا تا شب چی‌کار کنم؟ بهتره برم خرید. هودی بلند بنفشم رو با شلوار مشکی پوشیدم و شال بنفشم رو سر کردم و کمی ریمل و رژ گوشتی زدم. کیف مشکی با کفش اسپورت مشکی‌ام رو برداشتم و از پله‌ها پایین رفتم.
سوار آسانسور شدم و طبقه همکف رو زدم. طبقه سوم ایستاد و یک پسر جوان به همراه یک خانم که معلوم بود مادرش هست، سوار شدن.
پسره با لبخند به من نگاه می‌کرد؛ برای همین سرم رو پایین انداختم.
خانم: ببخشید دخترم شما تازه اومدی؟
- بله.
خانم: خوش اومدی عزیزم.
- ممنون.
وقتی آسانسور ایستاد، پیاده شدیم و سریع از آنها جدا شدم.
توی خیابون در حال قدم زدن بودم که یک بوتیک دیدم. رفتم داخل؛ فروشنده یک پسر و دختر جوان بود. دختره اومد سمتم.
دختر: خوش اومدید.
- ممنون.
در حال ديدن لباس ها بودم که یک بارونی به رنگ قرمز نظرم رو جلب کرد.
- می‌تونم این رو پرو کنم؟
دخت: حتماً.
بارونی رو به دستم داد و من رو به سمت اتاق پرو راهنمایی کرد. رفتم داخل و پوشیدم. خیلی بهم میومد.
از اتاق اومدم بیرون.
دختر: چه‌طور بود؟
- عالی بود، می‌برم.
دختره خندید و بارونی رو ازم گرفت و توی نایلون گذاشت. کارتم رو درآوردم و به پسره دادم.
پسر: قابل نداره!
- ممنون‌.
از بوتیک اومدم بیرون و به راهم ادامه دادم. یه کفش فروشی دیدم. سریع رفتم داخل‌. یه نیم بوت سفید با کیف سفید رنگ خریدم‌.
گشنه‌ام شده بود. یه رستوران پیدا کردم و ساندویج سفارش دادم. وقتی تموم شد، حساب کردم و از رستوران اومدم بیرون.
هنوز زود بود به خونه برگردم، پس به راهم ادامه دادم. توی راه یه اسباب‌فروشی دیدم.
- سلام!
فروشنده: سلام! خوش اومدید.
داشتم به عروسک ها نگاه می‌کردم که یه خرگوش خوشگل چشمم رو گرفت.
- ببخشید آقا میشه اون خرگوش رو برام بیارین؟
فروشنده: بله.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین