به پارکینگ بیمارستان رسیدم؛ دستی برای مشدی رحیم تکون دادم و بعد از پارک کردن ماشین، به سمت ورودی بیمارستان دویدم.
تمام راه رو صلوات فرستادم تا دکتر حبیبی نبینه که دیر اومدم؛ وگرنه دوساعت هم باید با اون سروکله بزنم. خداروشکر خدا صلواتهام رو قبول کرد و من راحت به رختکن رسیدم. وقت رو تلف نکردم و زود لباسهام رو عوض کردم.
تو سالن رفتم و داشتم بیمارها رو چک میکردم که صدای چند نفر داخل بیمارستان پيچيد. یه مرد با لباسهای خونی روی برانکارد دراز کشیده بود و چهارتا مرد با لباس نظامی داشتن همراه برانکارد به سمت بخش میاومدن. نگهبان بیمارستان من رو که دید صدام کرد و گفت:
- خانم کاویانی؟ مجروح داریم.
سریع به سمت برانکار دویدم. یه پسره حدودا سیساله که لباسش نشون میداد، پلیس هست. روی برانکارد خوابیده بود و بازوش تیر خورده بود.
رفتم سمتش و نبضش رو گرفتم، هنوز حالش خوب بود؛ امّا باید عمل میشد تا گلوله خارج بشه.
برانکارد رو بردیم سمت اتاق عمل و دکتر صداقت رو برای عمل صدا زدیم. من هم فرمهای لازم برای عمل و بستری شدن این آقای پلیسمون رو به یکی از مردهایی که همراهشون بود و از ستارههای روی شونههاش معلوم میشد که درجهاش از همه بالاتر هست دادم.
اونم تشکری کرد و شروع به پر کردن فرم شد.
بعد از سر زدن به بیمارها، وقتی دیدم که دیگه کاری نیست، رفتم تا یکم استراحت کنم که صدای شیون و گریه به گوشم خورد.
پوفی کشیدم، انگار استراحت به ما نیومده. تو سالن رفتم و یه زن مسن و مردی که انگار همسرش بود رو همراه با یه دختر حدودا بیستوپنج ساله که روی صندلیهای بیمارستان نشسته بودن و درحال گریه و دعا خوندن بودن، دیدم. بهشون نزدیک شدم و پرسید:
- سلام، حالتون خوبه؟
جز گریه جوابی بهم ندادن که همون مردی که بهش فرم عمل رو دادم، نزدیک اومد و رو به من گفت:
- خسته نباشید، خانوادهی برادرمون هستن که تیر خوردن.
سری تکون دادم و رو به اون خانواده گفتم:
- نگران نباشید، دکترشون یکی از بهترین پزشکهای این بیمارستان هستن؛ انشالله که عملشون موفقیت آمیز تموم میشه.
مردی که همراهشون بود مچکرمی گفت.
داشتم به سمت اتاق تزریقات میرفتم که یهو محدثه از پشت بغلم کرد و گفت:
- سراغی از ما نمیگیری بلا!
خندیدم و گفتم:
- به خدا از وقتی اومدم تا الان مشغول بودم، چه خبر؟ زنداداشت خوبه؟
یهو محدثه چشماش برق زد و با ذوق گفت:
- همه خوبن، وای تانیا بچهی داداشم دختره!
با ذوق خندیدم و گفتم:
- وای! مبارکه عمهخانم.
محدثه هم لبخند دندوننمایی زد و گفت:
- بدو، بدو بریم که میخوام شیرینی بهت بدم.
گفتم:
- آخه الان؟ بزار واسه فردا صبح.
جواب داد:
- آره بابا، مرخصی ساعتی میگیریم و همین کافهی اون طرف خیابون میریم.
باشهای گفتم و به سمت اتاق دکتر جلالی رفتم تا مرخصی بگیرم.
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان