-
- ارسالات
- 143
-
- پسندها
- 323
-
- دستآوردها
- 63
- خوشگذشت؟
سریع گفتم:
- بهخدا اونجور که تو فکر میکنی، نیست.
عصبی بازوم رو فشرد و گفت:
- من به چی فکر کنم؟ پس بگو که چرا تو این مدت هی بهونه برای خواستگاری میآوردی، نگو منتظر آرمان جونتون بودی!
با بغض نگاهش کردم و لرزون گفتم:
- تو واقعاً من رو اینجور آدمی شناختی، رادمهر؟!
با دیدن چشمای پراز اشکم پوفی کشید و گفت:
- همه چیز رو توضیح میدی، تانیا! همه چیز و همین الان!
با چشمای گرد گفتم:
- الان؟ به مامان و بابا چی بگم؛ پس؟
سری تکون داد و گفت:
- مشکل خودت هست.
پام رو به زمین کوبیدم که یهو با شنیدن صدای کسی قلبم از تپش افتاد.
- برو باهاش تانیا، من به بابات میگم با من بودی.
رادمهر با اخمی غلیظ به سمت آرمان که این حرف رو زده بو، د برگشت و حرصی زیر لب گفت:
- با تو هم حرف دارم؛ امّا نه الان.
آرمان هم خندید و سری به نشونهی باشه تکون داد. رادمهر باز بازوی بیچارهی من رو محکم فشرد و با خودش به سمت ماشین کشوند.
توی ماشین نشسته بودیم. داشتم بیرون رو نگاه میکردم که ماشین ایستاد، نگاهم رو به اطراف دادم و متوجه شدم که جلوی خونهی رادمهر هستیم.
پیاده شدیم و به سمت خونه رفتیم. دکمه آسانسور رو زدیم و واردش شدیم. تمام این مدت رادمهر یک کلمه هم حرف نزده بود و این بیشتر من رو میترسوند.
رادمهر خیلی مهربون بود؛ امّا اگه عصبانی میشد، هیچی نمیتونست جلوش رو بگیره. رسیدیم به طبقه ششم و رادمهر سمت واحدی رفت و درش رو باز کرد، من رو هم داخل کشید و... .
سریع گفتم:
- بهخدا اونجور که تو فکر میکنی، نیست.
عصبی بازوم رو فشرد و گفت:
- من به چی فکر کنم؟ پس بگو که چرا تو این مدت هی بهونه برای خواستگاری میآوردی، نگو منتظر آرمان جونتون بودی!
با بغض نگاهش کردم و لرزون گفتم:
- تو واقعاً من رو اینجور آدمی شناختی، رادمهر؟!
با دیدن چشمای پراز اشکم پوفی کشید و گفت:
- همه چیز رو توضیح میدی، تانیا! همه چیز و همین الان!
با چشمای گرد گفتم:
- الان؟ به مامان و بابا چی بگم؛ پس؟
سری تکون داد و گفت:
- مشکل خودت هست.
پام رو به زمین کوبیدم که یهو با شنیدن صدای کسی قلبم از تپش افتاد.
- برو باهاش تانیا، من به بابات میگم با من بودی.
رادمهر با اخمی غلیظ به سمت آرمان که این حرف رو زده بو، د برگشت و حرصی زیر لب گفت:
- با تو هم حرف دارم؛ امّا نه الان.
آرمان هم خندید و سری به نشونهی باشه تکون داد. رادمهر باز بازوی بیچارهی من رو محکم فشرد و با خودش به سمت ماشین کشوند.
توی ماشین نشسته بودیم. داشتم بیرون رو نگاه میکردم که ماشین ایستاد، نگاهم رو به اطراف دادم و متوجه شدم که جلوی خونهی رادمهر هستیم.
پیاده شدیم و به سمت خونه رفتیم. دکمه آسانسور رو زدیم و واردش شدیم. تمام این مدت رادمهر یک کلمه هم حرف نزده بود و این بیشتر من رو میترسوند.
رادمهر خیلی مهربون بود؛ امّا اگه عصبانی میشد، هیچی نمیتونست جلوش رو بگیره. رسیدیم به طبقه ششم و رادمهر سمت واحدی رفت و درش رو باز کرد، من رو هم داخل کشید و... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: