• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- خوش‌گذشت؟
سریع گفتم:
- به‌خدا اون‌جور که تو فکر می‌کنی، نیست.
عصبی بازوم رو فشرد و گفت:
- من به چی فکر کنم؟ پس بگو که چرا تو این مدت هی بهونه برای خواستگاری می‌آوردی، نگو منتظر آرمان جونتون بودی!
با بغض نگاهش کردم و لرزون گفتم:
- تو واقعاً من رو اینجور آدمی شناختی، رادمهر؟!
با دیدن چشمای پراز اشکم پوفی کشید و گفت:
- همه چیز رو توضیح میدی، تانیا! همه چیز و همین الان!
با چشمای گرد گفتم:
- الان؟ به مامان و بابا چی بگم؛ پس؟
سری تکون داد و گفت:
- مشکل خودت هست.
پام رو به زمین کوبیدم که یهو با شنیدن صدای کسی قلبم از تپش افتاد.
- برو باهاش تانیا، من به بابات میگم با من بودی.
رادمهر با اخمی غلیظ به سمت آرمان که این حرف رو زده بو، د برگشت و حرصی زیر لب گفت:
- با تو هم حرف دارم؛ امّا نه الان.
آرمان هم خندید و سری به نشونه‌ی باشه تکون داد. رادمهر باز بازوی بیچاره‌ی من رو محکم فشرد و با خودش به سمت ماشین کشوند.
توی ماشین نشسته بودیم. داشتم بیرون رو نگاه می‌کردم که ماشین ایستاد، نگاهم رو به اطراف دادم و متوجه شدم که جلوی خونه‌ی رادمهر هستیم.
پیاده شدیم و به سمت خونه رفتیم. دکمه آسانسور رو زدیم و واردش شدیم. تمام این مدت رادمهر یک کلمه هم حرف نزده بود و این بیشتر من رو می‌ترسوند.
رادمهر خیلی مهربون بود؛ امّا اگه عصبانی میشد، هیچی نمی‌تونست جلوش رو بگیره. رسیدیم به طبقه ششم و رادمهر سمت واحدی رفت و درش رو باز کرد، من رو هم داخل کشید و... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
من رو داخل کشید و روی مبل راحتی توسی رنگ هُل داد. خودش روی صندلی نشست و با پاهاش روی زمین ضرب گرفت. فضای داخل سکوتی مطلق بود که رادمهر این سکوت رو شکست:
- خب؟ منتظرم.
با گیجی گفتم:
- منتظرِ چی؟
پوفی کشید و گفت:
- دلیل دور دورتون با آقا آرمان.
سری تکون دادم و گفتم:
- ببین، بابا از من خواست تا برم تهران رو به آرمان نشون بدم و منم رفتم و اطراف رو بهش نشون دادم، بستنی هم خوردیم و برگشتیم؛ همین!
با چشمایی ریز شده نگاهم کردم و آروم گفت:
- آدم با پسردایی که تازه باهاش آشنا شده، بعد از مدت‌ها اینقدر راحته و باهاش قهقهه می‌زنه؟
بغض کرده گفتم:
- من فقط آرمان رو مثل یه برادر می‌دونم، تو زیادی شکاک شدی.
نگاهم رو ازش گرفتم و بی‌توجه بهش روی مبل دراز کشیدم و چشمام رو بستم. حدوداً بیست دقیقه بعد نفس‌های گرم رادمهر رو زیر گردنم، حس کردم. سری تکون دادم تا ازم دور بشه؛ امّا توجهی نکرد و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
- معذرت می‌خوام. یکم حساس شدم جدیداً.
چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم:
- حساس نباش، من بیخِ ریشِ خودتم.
خندید و با عشق گفت:
- چشم، خیلی هم خوبه.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- دیر شد رادمهر! بدو من رو برسون خونه.
بغلم کرد و گفت:
- چشم بلندشو.

***
یک‌هفته‌ای از اون ماجرا می‌گذره. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا دیروز صبح که مانیا عکس من و رادمهر رو برام فرستاد و زیرش نوشت:
«اگه نمی‌خوای فردا این عکس داغ‌ترین موضوع حرف مردم بشه، فردا ساعت پنج داخل کافه نفس منتظرتم»
منم موضوع رو به رادمهر گفتم و اونم گفت برم تا ببینم حرفش چیه. منم دارم آماده میشم تا برم و به موقع برسم.
درب کافه رو باز کردم که موجی از خنکی به صورتم خورد. با چشمام دنبال مانیا می‌گشتم که پشت میزی در گوشه‌ی کافه دیدمش. همین‌طور که سمتش می‌رفتم، آنالیزش کردم.
شلوار لگ مشکی که پاهای درشتش رو حسابی نشون می‌داد، با مانتویی سفید و جلوباز، کتونیِ سفید، شالی نازک و مشکی رنگ. روی صندلی کناریش نشستم که متوجه اومدنم شد و گفت:
- سلام، خوبی؟ تانیا فقط نیم‌ساعت وقت دارم: پس سریع حرفم رو می‌گم. من در قبال پاک کردن عکس می‌خوام آرمان... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- من درقبال پاک کردن عکس می‌خوام که آرمان رو عاشق من کنی.
هاج و واج بهش نگاه کردم. سریع با پررویی گفت:
- چیه خب؟ آرمان پسره خوبی هست، تو هم رادمهر رو داری، انتظار نداشته باش که من عمرم رو پای مانی تباه کنم.
سری تکون دادم تا از گیجی در بیام و گفتم:
- نمی‌دونم، خیلی یهویی گفتی. اصلاً من چطور می‌تونم آرمان رو طرف تو بکشونم؟
خندید و گفت:
- خبر دارم که حسابی باهم جور شدید، چندتا قرار باهم بریم بیرون، همه چیز درست میشه.
پوفی کشیدم و گفتم:
- ببین من نمی‌دونم که می‌تونم یا نه! آرمان بچه نیست که من بگم با این دوست شو یا عاشق مانیا شو، اونم بگه چشم.
اوهومی کرد و جواب داد:
- تو با آرمان و رادمهر چندبار بیا جاهایی که من آدرس میدم، بقیش رو به خودم بسپار.
ناچار سری تکون دادم و باشه‌ای گفتم. بعد از خوردن کیک شکلاتی‌ای که میان صحبت‌ها برامون آورده بودن، راه افتادم و به دفتر رادمهر رفتم.
جلوی دفتر انتشار رادمهر بودم. اسم دفتر( انتشاراتی فرهمند) بود. در رو باز کردم و وارد شدم؛ بعد از هماهنگ کردن با منشی وارد اتاق رادمهر شدم که دیدم عینکش رو زده و با دقت برگه‌ی داخل دستش رو مطالعه می‌کنه.
چند ضربه به در زدم و با ناز گفتم:
- مهمون نمی‌خواهید، جناب فرهمند؟
سرش رو بلند کرد، نگاه خسته‌ای بهم انداخت و با صدایی بم شده گفت:
- اگه مهمون شما باشی؛ چرا نخوام؟ بفرمایید بانو.
رفتم کنارش نشستم و گونه‌ش رو بوسیدم و گفتم:
- خسته نباشی آقایی.
اون هم موهام رو بوسید و گفت:
- سلامت باشی، چه خبر؟ مانیا چی گفت؟
سری تکون دادم و همه‌چیز رو تمام و کمال براش گفتم و آخرش اضافه کردم:
- به نظرت چیکار کنم؟
کمی فکر کرد و گفت:
- به نظرم به آرمان موضوع رو بگو تا از اول تکلیفمون مشخص باشه؛ نیایم و بعد یه مدت بفهمیم که یکی دیگه رو دوست داره!
سرم رو تند تکون دادم و گفتم:
- راست میگی. من یه زنگ بهش بزنم و باهاش قرار بزارم و ماجرا رو بهش بگم.
اونم باشه عزیزمی بهم گفت که گفتم:
- تو نمیای رادمهر؟
عمیق پیشونیم رو بوسید و گفت:
- نه جان‌دل، نمی‌تونم کلی کار دارم.
اومی کردم و بعد از بغل کردنش از دفتر خارج شدم و با آرمان تماس گرفتم. بعد از چندتا بوق صدای خش‌دارش تو گوشم پیچید:
- جانم خواهر؟
با نگرانی پرسیدم:
- خوبی آرمان؟ چرا صدات گرفته؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
تلخ خندید و گفت:
- خوبم! چیزی نشده، کاری داشتی؟
جواب دادم:
- آره، می‌خواستم ببینمت و باید باهات حرف بزنم.
سریع گفت:
- باشه، کجایی؟ الان بیام پیشت؟
آروم گفتم:
- عجله نکن، نمی‌خواد، بیا به آدرسی که برات می‌فرستم.
باشه‌ای گفت و قطع کرد. منم آدرس رو که رستورانِ زیبا بود رو براش فرستادم و خودمم تاکسی گرفتم و به سمت رستوران رفتم.
در مسیر به حرکات آرمان فکر می‌کردم.
باید سر از کارش دربیارم، خیلی مشکوک هست. گاهی خوبه و گاهی حواس‌پرت و عصبی میشه، رابطش هم با دایی تعریفی نداره. البته دایی باهاش بدرفتاری می‌کنه؛ امّا آرمان مشخصِ بازم دایی رو خیلی دوست داره.
باید دلیل رفتار‌های جفتشون رو بفهمم.
رسیدم پول تاکسی رو حساب کردم و وارد رستوران شدم. رستورانی بزرگ با حیاطی سرسبز که تخت‌های سنتی و زیبایی درش چیده شده بودن. روی یکی از تخت‌ها در باغ نشستم که چند لحظه بعد آرمان هم رسید و نشست بعد از احوال‌پرسی گفت:
- خب نمی‌خوای بگی که چی شده؟
تمام ماجرا و خواسته‌ی مانیا رو براش تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرف‌هام تا چند لحظه آرمان فقط سکوت کرد و به زمین خیره شد. یکم که گذشت آروم پرسیدم:
- چی‌شدی؟ خوبی آرمان؟
آهسته سرش رو بالا آورد و به چشمام نگاه کرد. چشماش سرخ شده بود. با صدایی که مثل صبح گرفته بود، گفت:
- نه، خوبم! امّا تانیا من نمی‌تونم عاشق مانیا بشم و یا باهاش ازدواج کنم. نمی‌دونم مانیا چطور تو این مدت کم از من خوشش اومده، درصورتی که من رو اصلاً نمی‌شناسه!
چشمکی زدم و گفتم:
- من قبلاً بهت گفته بودم که تو خیلی خوبی؛ هم جذابی و هم آقا و هم پولدار. مانیا یا هر دختره دیگه‌ای؛ چی می‌خواد؟ همه دوست دارن باهات باشن.
آرمان کمی خیره به صورتم موند و آروم زمزمه کرد:
- امّا اونی که باید می‌موند؛ رفت...!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
موشکافانه بهش زل زدم که انگار به خودش اومد و سریع بحث رو عوض کرد:
- این‌جا برای دسر چی داره بخوریم؟ فعلاً که واسه شام زوده.
بازم نگاهم رو ازش نگرفتم که کلافه گفت:
- چیه تانیا؟
سرم و تهدید‌آمیز تکون دادم و گفتم:
- همه چیز رو باید برام توضیح بدی آرمان. همه‌چیز!
سرسری اوکی‌ای گفت و ادامه داد:
- ببین الان که ساعت هفت هست، هم به رادمهر و هم به مانیا زنگ بزن و بگو بیان امشب رو پیش هم باشیم و منم یه جورایی به مانیا بفهمونم که مناسبش نیستم.
باشه‌ای گفتم و اول برای رادمهرم زنگ زدم که بعد از سه‌تا بوق جواب داد:
- جانم؟
ریزخندیدم و گفتم:
جونت بی‌بلا، شما عادت دارید به همه جانم بگید؟
نچی کرد و جواب داد:
- خیر، من فقط به کسی که جونمِ می‌گم جانم.
ایشی کردم و گفتم:
- خوبه دیگه، زبون نریز. بهت آدرس میدم، بیا تا امشب با مانیا و آرمان باشیم وببینیم که چی میشه.
پوفی کشید و خسته گفت:
- تانیاجان من به شما نگفتم که کلی کار دارم و نمی‌تونم بیام؟
باحالت بغض گفتم:
- یعنی واقعاً نمیای؟
با شنیدن لحنم کلافه گفت:
- میام عزیزدلم، میام.
بوسی براش فرستادم و تماس رو قطع کردم و به مانیا زنگ زدم و با اون هم هماهنگ کردم. الان حدوداً نیم‌ساعتی میشد که مانیا و رادمهر هم رسیده بودن.
رادمهر کنار من نشسته بود و برام پرتقال پوست می‌کند و مانیا هم داشت برای آرمان عشوه میومد؛ امّا آرمان به عشوه‌هاش هیچ توجهی نمی‌کرد.
با تیکه پرتقالی که جلوی صورتم قرار گرفت از فکر آرمان و مانیا بیرون اومدم و به رادمهر نگاه کردم. پرتقال رو گرفتم و روبه رادمهر با لحن لوسی گفتم:
- مرسی آقایی.
اون هم آروم و مردونه خندید که محوش شدم و گفت:
- نوش‌جان خانم!
پرتقالم رو خوردم. یهو دیدم که مانیا بلند شد و گفت:
- من باید برم بچه‌ها، ببخشید.
بهش نگاه کردم و سرم رو به معنی چی‌شده، تکون دادم که کلافه هیچی‌ای گفت و رفت. به آرمان نگاه کردم و گفتم:
- چیزی بهش گفتی؟
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- از اینکه به سه تن رژ و عشوه‌هاش توجه نکردم، ناراحت شد.
با رادمهر بلند خندیدیم و رادمهر گفت:
- آرمان‌جان، خوبه حالا توجه نکردی!
بیخیال گفت: ... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- نیاز به توجه نداشت، همه‌چیزش تو ناحیه دیدم بود.
تا نزدیک‌های یازده شب بیرون بودیم و حسابی خوش‌گذروندیم و بعد من رو رسوندن خونه و رفتن.
ساعت دوازده شب شده بود، آروم کلید رو تو قفل چرخوندم و پاورچین خواستم به سمت اتاقم برم که با صدای بابا یهو ایستادم.
- بَه! تانیاخانم! خوش‌گذشت؟
آب دهنم رو قورت دادم و سمت بابا برگشتم و تنها با لبخندی دندون‌نما بهش نگاه کردم.
با دیدن چهرم سریع گفت:
- جواب من رو ندادی؟ مثل اینکه نسبت به حرف مامانت؛ همچین بی‌میلم نیستی به آرمان؟
چشمام گرد شد و گفتم:
- منظورت چیه بابا؟ من آرمان رو فقط به چشم یه برادر می‌بینم، اونم من رو مثل خواهرش. الانم دوتایی نبودیم و به چندنفر هم گفتیم که باهامون بیان و بریم یکم بگردیم و جاهای تفریحی رو به آرمان نشون بدیم.
بابا هم سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه، حالا بگو با کیا بودید؟
ریلکس جواب دادم:
- من، مانیا، رادمهر با آرمان.
بابا هم خوبه‌ای گفت و به سمت اتاقشون حرکت کرد، منم به سمت اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباس‌هام روی تخت دراز کشیدم که به سه نرسید و خوابم برد.
صبح با صدای زنگ خوردن گوشیم از خواب بلند شدم و با دیدن ساعت عصبی تماس رو جواب دادم:
- سر آوردی هشت صبح؟
قهقهه‌ی بلندی زد و گفت:
- علیک سلام دختر، منم خوبم!
کوفتی نثارش کردم که باز هم خندید و ادامه داد:
- حوصلم حسابی سر رفته، تانی بلندشو بیا خونمون.
پوفی کشیدم و گفتم:
- تو حوصلت سر رفته و من بیام؟ بیکاری تو بیا، من حال ندارم.
ایشی کرد و گفت:
- باشه بابا! دست هرچی کوالا هست، تو از پشت بستی. اومدم.
چون می‌دونستم که نیم ساعت دیگه این‌جاست، سریع بلند شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
یه دوش نیم‌ساعتی گرفتم که حسابی حالم رو جا آورد. هوا کمی سرد بود و برای همین سریع لباس پوشیدم و موهام رو سشوار کشیدم.
مشغول لاک زدن بودم که محدثه مثل همیشه در رو باز کرد و روی مبل راحتی کوچیک داخل اتاقم ولو شد.
چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- پیر شدی و هنوز هم یاد نگرفتی کخ در بزنی.
گمشو‌یی حواله‌ام کرد و با هیجان گفت:
- وای تانیا! احسان اومده خواستگاریم!
جیغ‌جیغ‌کنان گفتم:
- چی؟ کِی؟ چرا الان میگی؟
ایشی کرد و گفت:
- هنوز که نیومده، مامانش زنگ زده و واسه امشب قرار گذاشته.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه، مبارکتون باشه.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- فعلاً که جوابی بهش ندادم.
نگاهی عمیق بهش انداختم که زبونش رو برام درآورد و خیلی پررو گفت:
- پاشو برو خوراکی بیار. فیلم گرفتم درحد لالیگا.
بهش خندیدم و تو آشپزخونه رفتم و با دوتا ظرف پر از پفک و چیپس اومدم. فیلم رو نگاه کردیم که ساعت ده شد و محدثه باعجله رفت و گفت کار دارم.
فکرم رفت پیشِ احسان. احسان پسر مهربون و خوش‌قلبی بود. حدوداً دوساله که با محدثه رابطه داشتن و الان قرار بود که باهم ازدواج کنن.
نفسی با حسرت کشیدم. کاش آخرش عشق من و رادمهر هم به جایی می‌رسید؛ امّا نمیشه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
من نباید رادمهر رو پاسوز خودم کنم. اون تا الان هم زیادی بخاطر من سختی کشیده بود. زیادی به پایم سوخته بود.
آهی کشیدم و سعی کردم خودم رو با تمیز کردن اتاقم، سرگرم کنم تا از فکر و خیال دربیام. درحال مرتب کردن کشوی لباس‌هام بودم که گوشیم زنگ خورد. بعداز کلی گشتن، زیر میز پیداش کردم و تماس رو وصل کردم:
- سلام، خوبی؟ چی شدی یهو دیشب؟
با صدایی که ناراحتی توش پیدا بود، جواب داد:
- سلام، مرسی. هیچی فقط این آرمان حرصم رو درآورد. حتی یه نگاه هم بهم نکرد!
آروم خندیدم و گفتم:
- گفتم که بهت، فایده نداره! اصلاً انگار آرمان توجهی به دخترا نداره. فکر کنم عاشق یکی هست؛ چون تا الان پدرجون یکی رو بهش معرفی کرده بود، به اون هم نه گفته بود.
اصلاً هم به روی خودم نیاوردم که اون یه نفر خودم بودم. پوفی کشید و گفت:
- نمی‌دونم، من از آرمان خوشم اومده، تانیا واقعاً دیگه خسته شدم. این‌قدر با این و اون بودم و یه آدم با معرفت پیدا نکردم.
یک لحظه، فقط یک لحظه دلم براش سوخت. هیچ دختری الکی تن به این‌کارا نمیده و قطعاً مانیا هم دردی داشت؛ امّا با یادآوری کارهایی که با من کرده، بازم بی‌تفاوت شدم و گفتم:
- دنبال یکی بگرد که همه‌جوره بخوادت، یکی که قبلاً با کسی خاطره نداشته باشه.
کمی سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت:
- باشه، کاری نداری؟
نه‌ای گفتم و خداحافظی کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
داشتم آماده می‌شدم تا سمت خونه‌ی دایی بریم. یه مهمونی کاری بود که ما هم دعوت بودیم و من متوجه شده بودم که دایی هم در ترکیه شرکت معماری داره و پنج‌سال هم اونجا زندگی کردن و بعد تصمیم گرفتن به ایران بیان.
با کلی گشتن بین لباس‌هام یه شلوار مشکی که تا بالای زانوم تنگ بود و بعد از اون گشاد میشد با شومیزی جگری انتخاب کردم.
موهام رو فر درشت و آرایش ملایمی کردم و سوار ماشین شدیم و به سمت ویلای دایی که تازه خریده بود، رفتیم.
بابا روبروی ویلایی با درهای بزرگ سفید ایستاد و بوقی زد. بعد از کمی صبر کردن، پیرمردی اومد و در رو باز کرد و ما هم به دستور بابا پیاده شدیم و به سمت درب خونه رفتیم تا بابا جای مناسبی برای عروسکش که همون ماشینش هست، پیدا کنه.
وارد سالن شدیم که سیلی از سلام و احوال‌پرسی به سمتمون اومد. وقتی با همه آشنا شدیم، خسته از این احوال‌پرسی‌ها گوشه‌ی سالن روی یه میز نشستم و مشغول خوردن شربت شدم. آرمان اومد و پیشم نشست:
- به! خوش‌اومدید تانیاخانم.
بی‌حال گفتم:
- چه خوش‌اومدنی بابا؟ دهنم درد می‌کنه، اینقدر حرف زدم.
خندید و گفت:
- این هم از بدبختی‌های مهمونی کاری هست، دیگه. اکثراً شلوغ هستن.
هومی کردم و شروع کردم به آنالیز کردنش. قد بلند و چهارچونه بود، با موهای تقریباً بلند و خرمایی رنگ که وقتی نور می‌خورد، به طرز زیبایی طلایی میشد و چشمانی گیرا و روشن. واقعاً جذاب بود!
شلوار پارچه‌ای جذب و طوسی رنگی پوشیده بود، با پیراهنی سفید و جذب که هیکل رو فرمش رو کاملاً نشون می‌داد.
هرچی هست از رادمهر جذاب‌تر که نیست!
با شنیدن صدای خندیدن، سوالی بهش نگاه گردم که با خنده گفت:
- تموم شدم، تانیا!
ایشی کردم و جواب ندادم:
- نترس، راستی چندسالته الان آرمان؟
گفت:
- حدودا بیست‌و‌هشت؛ چطور؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نه! خوبه، جوون موندی.
بازم خندید و سرش رو تکون داد. مشغول صحبت بودیم که صدای در بلند شد و در ادامه صدای پاشنه‌های کفشی در سالن پیچید که همه ساکت شدن.
دختری ریزه با موهایی فر و چشمایی تیره همراه با لبخندی کوچیک وارد سالن شد. آرمان مات چهره‌ی اون دختر که فکر کنم که هجده‌سالی داشت شده بود. با حرفی که پدرش زد با بهت به سمت دایی برگشت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

banoyeaab

کاربر بی مسئولیت انجمن
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
143
پسندها
323
دست‌آوردها
63
- ایشون هم خانم شیرین شایان‌فر! دختر آقای شایان‌فرِ عزیز.
دختر که فهمیدم اسمش شیرین هست، لبخندش عمیق‌تر شد و به سمت دایی رفت و محکم بغلش کرد و آروم در گوش دایی چیزی گفت که دایی سرتکون داد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود، دخترم.
نگاهم رو از اونها گرفتم و به آرمان دادم که خال خرابی داشت و آروم محتویات لیوان مشروبش رو مزه می‌کرد.
دوست نداشتم حال خرابش رو ببینم.
با چشم‌هام دنبال رادمهر گشتم که نگاه اون رو هم سمت آرمان دیدم. انگار اون هم دگرگونی حالش رو حس کرده بود.
با گوشیم پیامی به رادمهر دادم که بهم نگاه کرد، آروم به آرمان اشاره کردم که منظورم رو فهمید و به سمتش رفت و بعد از کمی صحبت به سمت حیاط رفتن. منم یکم بعد بلند شدم و به سمتشون رفتم.
قبل از رفتنم به دختره نگاه کردم که خیلی آروم کنار دایی نشسته بود و باهاش حرف میزد؛ امّا انگار با زن‌دایی رابطه خوبی نداشت؛ چون زن‌دایی مدام براش پشت چشم نازک می‌کرد.
حیاط رو نگاه کردم تا رادمهر رو دیدم که دست به سینه ایستاده بود و به آرمانی که به دیوار تکیه داده بود و کام‌های عمیقی از سیگارش می‌گرفت، نگاه می‌کرد.
سمت آرمان رفتم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- خوبی؟
سرش رو به نشانه آره تکون داد. آروم زمزمه کردم:
- نمی‌خوای بگی؛ چی شده؟
باز هم با سر جواب داد، نه! پوفی کشیدم و به سمت رادمهر رفتم که رو بهم گفت:
- بهتره بریم تا یکم با خودش تنها باشه.
باشه‌ای گفتم و به سمت ویلا برگشتم که یکهو انگار شیرین رو پشت پنجره دیدم؛ امّا سریع رفت و پرده رو انداخت.
با شک به سمت خونه رفتم که در راهروی همون پنجره شیرین رو دیدم که داره میاد، بهش رسیدم و خیره به چشمای سرخش گفتم.. .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین